ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (13)

سلاااااااااااام
یک پست بلند بالا بعد از چند وقت
ویرایش نشده. اشکالی داشت بگین اصلاح کنم


کتاب و دفترش را باز کرد و سعی کرد بخواند. مداد هم دستش بود تا هرچه یادش می آید یادداشت کند. اما حواسش نبود و نوشته ها را نمی دید. فقط بی هوا خط خطی می کرد. چشمهایش را مالید و سعی کرد به متن توجه کند. با صدای بلند از روی درس خواند. بازهم نمی فهمید.

حواسش پیش حمید بود. گاهی از خودش عصبانی میشد که اشتباهاً به جای پافشاری روی جواب منفی اش آن پیام را فرستاده بود و گاهی لبخندی رویایی روی لبش می نشست. احساس سرگیجه می کرد.

با صدای زنگ گوشی اش جا خورد. سر برداشت. گوشی را پیدا کرد و جواب داد: سلام حمید.

_: سلام خانم گل. در رو باز کن سفارشتو بذارم تو آسانسور.

+: وای حمید گفتم که...

_: منم گفتم ضعف کردی. باز کن بستنیها آب شد. خیلی گرمه.

از جا پرید. دکمه ی آیفون را زد و پرسید: نمیای بالا؟

_: که فرهادجان برسه و به هشت قطعه ی مساوی تقسیمم کنه؟ نه جونم. بشین درستو بخون. فردا می بینمت.

لبخندی زد و گفت: ممنون.

_: خواهش می کنم. فردا ساعت هفت. زود بخواب خواب نمونی.

+: هیچی نخوندم. یه نقاشی هم باید بکشم.

_: بهرحال خیلی بیدار نمون. شاگرد دهمم بشی هیچ فرقی نمی کنه.

در آسانسور هم باز شد. یک جعبه ی بزرگ شیرینی بود. آن را برداشت و گفت: وای حمید چقدر خریدی؟! مگه من چند نفرم؟

_: زیاد نیست. چند جوره. برو سر درست. خداحافظ.

ریحانه آهی کشید و غرق احساسات زمزمه کرد: خداحافظ.

جعبه را باز کرد. سه جور شیرینی تازه، سه جور دسر و چند توپ بستنی رنگی که همه کنار هم توی جعبه ی بزرگ شیرینی چیده شده بودند!

جعبه را به اتاقش برد. کمی از هرکدام خورد و خندان زمزمه کرد: دیوونه!

ولی انگار واقعاً ضعف کرده بود. چون حالش بهتر شد و با شوق مشغول درس خواندن و نقاشی کشیدن شد. تا آخر شب همه را کم کم خورد. قبل از این که خواب برود به حمید پیام داد: خوشمزه بودن. خیلی! همشونو خوردم. وای به حالت اگه چاق بشم.

حمید خندید. گوشی را بوسید و نوشت: نوش جان.

صبح روز بعد ریحانه کنار میز آشپزخانه ایستاده بود و با عجله مشغول لقمه گرفتن بود که صبحانه ی مختصری بخورد و برود. فرهاد بدون عجله وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست. ریحانه در حالی که نگاهش را از او می دزدید سلام کرد.

فرهاد به او چشم دوخت و آرام گفت: سلام.

مکثی کرد و بعد افزود: باید تبریک هم بگیم یا نه؟

لقمه از دست ریحانه افتاد. وحشتزده سر برداشت و به فرهاد نگاه کرد.

فرهاد گفت: نگران نباش. به کسی نمیگم. سر یه بحث دیشب اتفاقی فهمیدیم. بعدم بابای رامش کلی قسممون داد که به کسی نگیم که تو ناراحت نشی.

سر ریحانه آرام به زیر افتاد. به لقمه اش که روی میز افتاده بود چشم دوخت. دستش روی پشتی صندلی می لرزید.

فرهاد دست روی دستش گذاشت و با مهربانی گفت: حمید پسر خوبیه. خیلی هم دوستت داره.

ریحانه لبش را گاز گرفت. بغض کرده بود. صدای پیام گوشی اش هم خبر از رسیدن حمید داد. به زحمت عقب کشید و گفت: خداحافظ.

به در آشپزخانه که رسید شروع به دویدن کرد. وسایلش را جمع کرد و با عجله پایین رفت.

در عقب ماشین را باز کرد و وسایلش را روی صندلی عقب ریخت. بعد در جلو را باز کرد و نفس نفس زنان سلام کرد و سوار شد.

حمید با لبخند گفت: سلام. قیافشو! دنبالت کردن؟

ریحانه آفتابگیر را پایین زد. مقنعه اش کج بود و یک دسته مو توی صورتش ریخته بود. مشغول درست کردن آن شد.

_: دکمه هاتم بالا پایین بستی. یکی بدجوری حواستو پرت کرده. خدا بگم چکارش کنه.

و خندید.

+: فرهاد بود. میگه دیشب فهمیده. خیلی خجالت کشیدم.

_: فرهاد از همون شب خواستگاریش حواسش به من بود. قبل از این که خودم بفهمم فهمید.

دکمه هایش را با دست لرزان درست کرد.

_: صبحونه خوردی؟

+: نه بابا. می خواستم بخورم که فرهاد رسید. تبریک گفت و خلاصه همه چی یادم رفت.

_: حالا چرا اینقدر بهم ریختی؟ برادرته.

+: چه می دونم. یه جوری گفت که عذاب وجدان گرفتم.

_: چرا؟ چی گفت مگه؟

+: هیچی. پرسید تبریک بگم یا نه... بعدم... بعدش گفت حمید دوستت داره.

خجالت زده سر به زیر انداخت. از این سرختر نمی توانست بشود.

حمید خندید. انگشت اشاره اش را زیر چانه ی او برد و سرش را بالا آورد. گفت: این که من دوستت دارم که جزو اسرار نبود. همه می دونن. فرهادم که زودتر از همه فهمید. تو این وسط چه تقصیری داشتی که عذاب وجدان گرفتی؟

ریحانه سرش را عقب کشید. رو گرداند و در حالی که از پنجره به بیرون نگاه می کرد، گفت: هیچی.

_: حالا صبحونه...

+: جون مادرت برو بذار به امتحان برسم. ببینم چه خاکی می تونم تو سرم بکنم. بابات میذاشت اقلاً بعد از امتحانا...

_: من از طرف بابا معذرت می خوام. کی بیام دنبالت؟

+: نمی دونم. تو دانشگاه کار دارم.

_: کارت تموم شد زنگ بزن.

+: باشه. ممنون.

_: راستی دیشب حرف لباس شد. یعنی رامش داشت حرف عروسی مهسا رو میزد. گفتم که تو هم همه ی حواست به اینه که لباس نداری. مامان گفت برای هر دوتاتون میدوزه. هروقت خواستی بیا.

+: نه بابا. از مامانت خجالت می کشم. ولش کن. یه کاریش می کنم. امتحانام تموم بشه. حمید اگه این ترم بیفتم تقصیر تو و فرهاد و مهسایه! دو ترم عقب میمونم. چون ترم بعدی هم که مهر نیستم. مجبورم از بهمن برم. حمید...

_: خیلی خب حالا گریه نکن. پیاده شو.

+: ظهر میای دنبالم؟

_: میام. ساعت چند؟

+: نمی دونم. یازده؟ دوازده؟ زنگ می زنم بهت.

_: باشه.

 

 

امتحاناتش را بهر مکافاتی که بود داد. بعد از آخرین امتحان حمید به دنبالش آمد و گفت: تبریک! بالاخره تموم شد. می خوام امروز بیمارستانم بی خیال بشیم بریم جشن بگیریم.

+: وای نه خوراکی نه حمید! من دوباره چاق شدم. همش تقصیر تویه.

_: کی حرف از خوراکی زد؟ نظرت در مورد جشن لباس و نقاشی چیه؟

+: جشن لباس؟ نقاشی؟

_: دیشب انباری رو مرتب کردم. فکر کردم اگه دلت خواست می تونی نقاشیهای مامان رو ببینی و بقیه ی هنراشو.

+: بقیه ی هنراش؟ حمید من نمیذارم مامانت برام لباس بدوزه. از خجالت میمیرم.

_: یعنی چی؟ فرض کن رفتی پیش خیاط. خجالتش چیه؟

+: آخه پیش خیاط خجالت نداره. مامانت راضی میشه من بهش پول بدم برام لباس بدوزه؟! اگه راضی میشه بیا الان بریم پارچه بخرم می برم پیش مامانت.

چهره ی حمید سرد و سخت شد. می کوشید که عصبانی نشود. نفس عمیقی کشید و بعد گفت: می دونی این حرف یعنی چی؟

+: می دونم. ولی اینجوری خجالت می کشم. لباس شب دوختن که آسون نیست. من لباس مجلسی می خوام. زحمت داره.

_: مامان من اهل تعارف الکی نیست یک. وقتی گفته می دوزم یعنی واقعاً دلش می خواد بدوزه. تو هم غریبه نیستی دو. پول بدی؟! یعنی تو منو به اندازه ی نامزدم نه... هیچی حساب نکردی؟ تو خودتو از خونواده ی من نمی دونی؟

باورش نمیشد که حمید اینطوری عصبانی بشود. نه صدایش بالا رفته بود نه حرف بدی زده بود. اما.... تمام وجود ریحانه فرو ریخت. با ترس به او که مثل سنگ سخت و سرد شده بود نگاه کرد.

با ناراحتی دستهایش را بهم مالید و جویده جویده گفت: حمید من... اصلاً منظور من این نبود. من فقط گفتم... منظورم اینه که هنوز هیچی...

_: هیچی چی؟ گفتی حرفشو نزنیم، نزدیم. نگفتی که قبول نکردی.

ریحانه صورتش را با دستهایش پوشاند و نالید: من فقط نمی خواستم مزاحمشون بشم.

_: گفتم که مامان تعارف نداره. اگه زحمتی بود نمی گفت. اتفاقاً اون شب که حرفش شد خیلیم خوشحال شد. کلی یاد زمان دانشجوییش کرد که توی یه مزون عروس خیاطی می کرده. گفت سالهاست که خیاطی اون چنانی نکرده و خوشحال میشه دوباره چند دست لباس مجلسی بدوزه.

ریحانه با ناراحتی و عذاب وجدان به حمید چشم دوخت. حمید آه سردی کشید و به ثانیه های چراغ قرمز چشم دوخت. بهش برخورده بود. ریحانه طوری رفتار کرده بود که انگار فقط دوستش است و باید مخفی هم بماند. از رفتار ریحانه احساس ثبات و تعهد نمی کرد و دلش نمی خواست اینطور بماند.

دلش می خواست خوشحالش کند اما با برخورد ریحانه پشیمان شد. او را به خانه رساند و بدون این که نگاهش کند زمزمه کرد: خداحافظ.

اگر نگاهش می کرد دلش می لرزید. فعلاً عصبانی بود و نمی خواست کوتاه بیاید. باید کمی با خودش خلوت می کرد تا حالش بهتر بشود.

ریحانه ترسیده و ناراحت به او چشم دوخت. نمی خواست پیاده شود. امروز بالاخره امتحانهایش تمام شده بود. داشت از خستگی میمرد. قبل از سوار شدن می خواست به حمید بگوید که امروز به خانه می رود و تمام روز می خوابد. و حالا... مطمئن بود که نمی تواند بخوابد.

حمید همچنان قرص و محکم به روبرو چشم دوخته بود. بعد از چند لحظه زیر لب گفت: پیاده شو.

ریحانه بدون این که چشم از او بگیرد دست روی دستگیره ی در گذاشت، اما بازش نکرد. با نگاه و لحنی پر التماس گفت: حمید؟

حمید نفسی کشید. نمی خواست نرم بشود. به سردی گفت: پیاده شو. بعداً حرف می زنیم. الان نه.

+: من میمیرم تا وقتی که تو بخوای حرف بزنی.

_: نمیمیری. برو.

ریحانه رو گرداند که حمید اشکش را نبیند. دستش بی اراده و آرام بالا آمد و روی شانه ی حمید نشست. فقط چند لحظه. بعد زمزمه کرد: خداحافظ.

در را باز کرد و پیاده شد. حمید سرش را روی فرمان گذاشت. نمی خواست ناراحتش کند. نمی خواست اما... با خودش درگیر بود. به بیمارستان برگشت و دیوانه وار مشغول کار کردن شد.

ریحانه غمگین و دلشکسته وارد خانه شد. کسی خانه نبود. دوش گرفت و لباس مرتبی پوشید. به تاکسی تلفنی زنگ زد و از خانه بیرون آمد. چند نفس عمیق کشید. سوار شد و نشانی را داد.

وقتی رسید پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد. ساعت را نگاه کرد. نزدیک دوازده بود. سر ظهر بدون دعوت، موقع مناسبی برای ملاقات به نظر نمی رسید. اما به خاطر حمید باید این کار را می کرد. باید خانه و خانواده او را، خانه و خانواده ی خودش می دانست. چیزی که تا امروز اصلاً فرصت نکرده بود که به آن فکر کند.

زنگ در را فشرد و با پریشانی دستهایش را درهم پیچید. نمی دانست حمید خانه است یا بیمارستان. جرات هم نداشت تلفن کند و بپرسد.

هنوز قد حیاط را کامل طی نکرده بود که مادر حمید به استقبالش آمد و در آغوشش کشید. با خوشرویی گفت: به سلام دختر گلم. خوش اومدی. چقدر خوشحالم کردی. بیا تو.

وارد هال کوچک خانه شد. یک چرخ خیاطی و میز اتو کنار هال بود و اینجا و آنجا خرده پارچه های حریر و تور و ساتن و پولکی ریخته بود. ریحانه با شگفتی به آنها چشم دوخت.

مادر حمید دست روی شانه اش گذاشت و خندان گفت: ببخشید اینجا اینقدر شلوغه. این چند روز مشغول خیاطی بودم جمع نکردم. بیا اینجا رو ببین.

در اتاق خوابش را باز کرد. یک رگال لباس کنار اتاق بود. چندین دست لباس شب رنگارنگ کوتاه و بلند و پولکی و ساتن و تور و حریر کنار هم صف کشیده بودند.

ریحانه با شگفتی به آنها نگاه کرد و به پارچه هایشان دست کشید.

+: اینا رو... خودتون دوختین؟

مامان با خنده گفت: سالها بود که خیاطی نکرده بودم. داستان داره. تو نوجوانی دلم می خواست برم رشته ی گرافیک. ولی مامان اینا گفتن نقاشی به دردت نمی خوره. دلت خواست همینجور معمولی کلاسشو برو. ولی خیاطی رو تخصصی یاد بگیر و ازش استفاده کن. اجباری شد و من بدم امد. هم دبیرستان هم دانشگاه خیاطی خوندم. تهرون بودم. خونه خاله ام. تو یه مزون هم کار می کردم. مامانم خیلی خوشحال بود. از هر راه می رفت از این پارچه ها برام می خرید که وقتی برگشتم بدوزم. منم یک تکه شو ندوختم! برای نامزدی و عروسیمم از همون مزون که توش کار می کردم لباس خریدم و حاضر نشدم خودم بدوزم. دیگه این پارچه ها مونده بود تا حالا. اون روز که حمید و رامش حرف لباس شب زدن هوسم شد بدوزم. رفتم کم و کسریاشو خریدم و مشغول شدم. همینجوری سری دوزی حدود اندازه ی تو و رامش دوختم. هیچ کدومم پرو نشده.

ریحانه که از خوشحالی و هیجان بغض کرده بود با چشمهای تر گفت: خیلی خوشگلن. اصلاً نمی تونم انتخاب کنم.

مامان با خجالت خندید و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. خیلی سعی کردم مدلاش جدید باشه. بعضیاشم کلاسیکن. وای! اینقدر حرف زدم که هیچی نیاوردم بخوری. برم یه چیزی برات بیارم.

و بدون این که منتظر جواب ریحانه بشود بیرون رفت. ریحانه لب تخت دو نفره نشست و به لباسها خیره شد. این خانواده به آنی صمیمی می شدند! چقدر کنارشان راحت بود. دست روی روتختی کشید. داشت از خواب میمرد.

مامان با دو لیوان شربت خنک برگشت. با لبخند پرسید: هیچ کدوم رو نپوشیدی؟

+: گیج گیجم. اینقدر این چند روز کم خوابیدم که اصلاً مغزم کار نمی کنه.

=: آخی... تا شربتتو بخوری نهار حاضره. هیشکی هم نیست. دوتایی می خوریم و بعدم برو تو اتاق رامش راحت بخواب.

بیرون رفت و چند دقیقه بعد از توی آشپزخانه صدایش زد: ریحانه جان... نهار حاضره.

دستپاچه برخاست. لیوان خالی را با خودش برد و کنار ظرفشویی شست. منتظر تعارفی بود که نشنید و خوشحالتر شد.

یک میز کوچک و یک نهار جمع و جور و زیبا. یک کاسه سوپ که با نان تست برشته و جعفری تزئین شده بود و یک بشقاب محتوی چند کتلت که با گوجه و سبزی رنگ و لعابی پیدا کرده بود. یک کاسه ی کوچک سالاد هم بود.

+: وای اسباب زحمت...

=: اسباب راحت. از صبح عزا گرفته بودم که نهار تنهایم. هرکدوم رفتن یه طرفی من موندم و یه خونه ی شلوغ. خیاطی ها صبحی تموم شد. باید خونه رو جمع می کردم که دیدم خیلی خسته ام. گفتم فردا کارگر بیاد.

+: خیلی کاری کردین با وجود این که دوست نداشتین این همه دوختین.

=: دوست نداشتنم لجبازی بود. نمی خواستم خیاطی شغلم باشه. چند روز پیش که شروع کردم دوختن یهو تمام خاطرات دانشگاه و مزون برام زنده شد. حس خوبی داشت.

چقدر خندیدن و حرف زدنش شبیه حمید بود. در واقع حمید شبیه مادرش بود. دلش برای حمید تنگ شد. اما هنوز هم جرات نداشت به او زنگ بزند. فقط به مادرش زنگ زد و خبر داد که نهار آنجا میماند.

کمی دیگر با مادر حمید حرف زدند. نهار خوردند و باهم میز را جمع کردند. بعد هم به اتاق رامش فرستاده شد تا بخوابد. اینقدر خسته بود که سرش به بالش نرسیده خواب رفت.

عصر که بیدار شد باهم چای و بیسکوییت و میوه خوردند و بعد به قول حمید "جشن لباس" شروع شد. رامش هم از راه رسید. دوتایی همه ی لباسها را امتحان کردند و برای هرکدام کلی ذوق کردند. بالاخره هم به طور مساوی تقسیمشان کردند و هر کدام صاحب چهار دست لباس مجلسی شدند. ریحانه نزدیک بود از ذوق غش کند!

رامش تولد دوستش دعوت بود. ساده ترین لباس نویش را از بین لباس شبها انتخاب کرد و پوشید و به مهمانی رفت.

بعد از جشن لباس نوبت به جشن نقاشی بود. نقاشیها و کلاژها را با لذت تماشا کرد. یک تابلوی کلاژ بزرگ برداشت و گفت: وای این چه خوشگله!

=: از صد سال پیش نصفه مونده. دیگه حوصلم نذاشت تمومش کنم.

+: بیاین الان تمومش کنیم. کلی خرده پارچه تو هاله!

=: نمی دونم اون پارچه ها بهش بخورن یا نه. ولی میشه امتحان کنیم.

تابلو را وسط هال روی زمین گذاشت. چسب و کاغذ و قیچی و رنگ و نخ... دو تایی مشغول شدند. اینقدر خوش گذشته بود که اصلاً نفهمید شب شده است.

حمید با سردرد شدیدی در خانه را باز کرد. خسته شده بود. از صبح بس که حرف زده بود و کار کرده بود دیگر نا نداشت. پاهایش هم درد می کرد.هزار بار پله ها را بالا و پایین رفته بود. ولی بد نبود. نتیجه ی قهرش پیشرفت قابل توجهی در کار بود! هرچند که دیگر طاقت قهر نداشت و همین امشب با ریحانه آشتی می کرد. شاید او هم حق داشت که نتواند به این عجله با خانواده ی همسرش خو بگیرد.

خواب آلود از حیاط گذشت. شام چایی مسکن دوش تختخواب و البته تلفن به ریحانه...

در راهرو را بی صدا پشت سرش بست. به کفشهای آشنای جفت شده دم در با تردید نگاه کرد.

توی قاب در باز هال ایستاد و ناباورانه به ریحانه و مادرش که روی تابلوی کلاژ خم شده بودند و دو نفری مشغول رنگ زدن بودند نگاه کرد. موهایش باز دورش ریخته بود. عاشق موهایش شد! لبخند کمرنگی بر لبش نشست.

ریحانه جیغ زد: خیلی خوب شد.

هم زمان سرش را محکم بلند کرد و موهایش را پشتش ریخت. و بعد حمید را دید. با دهان باز به او چشم دوخت.

مادرش هم سر برداشت. حمید با لبخند گفت: سلام.

=: سلام! کی امدی؟

فرو خورده خندید. سری تکان داد و گفت: الان رسیدم.

=: اصلاً صدای در رو نشنیدم.

حمید با دست به ریحانه اشاره کرد و گفت: سرتون گرم بود.

ریحانه داشت دستپاچه شالش را می پیچید. دستش رنگی بود و شالش را رنگی کرد. موهایش هم نافرمانی می کردند و هی بیرون می ریختند.

مامان به تلاش مذبوحانه ی او خندید و گفت: دیگه از حمید نمی خواد رو بگیری.

حمید با لحنی گرفته گفت: اگه منو نامزد حساب می کرد که وضعم به از این بود.

بعد هم رفت تا دستهایش را بشوید.

بالاخره شال مرتب شد. ریحانه با چشمهای گرد شده سر برداشت. از ظهر تا حالا اینجا بود که مثلاً خانواده ی حمید را از خود بداند و حالا!....

ناباورانه به مادرش نگاه کرد.

=: یه چی میگه. خسته یه. ولش کن. یه چایی بهش بدم حالش خوب میشه.

ریحانه با عجله برخاست و گفت: نه من می ریزم.

یک لیوان چای ریخت. اما صدای حمید را شنید که به مادرش می گفت: خیلی خسته ام. میرم یه دوش بگیرم.

=: ولی ریحانه رفته برات چایی بریزه!

_: سر تا پا گچی ام. چایی باشه بعد از حموم.

مادرش صدایش را پایینتر آورد. طوری که به گوش ریحانه نرسد، گفت: من نمی خوام دخالت کنم ولی حرفت خیلی زشت بود. مشکلی دارین دو نفری حلش کنین. به بقیه ربطی نداره.

حمید نفس عمیقی کشید و سر تکان داد.

=: قبل از حموم برو از دلش در بیار.

حمید با بی میلی به آشپزخانه رفت. ریحانه آرنجهایش را روی کابینت گذاشته بود و خم شده بود. لیوان چای جلویش بود و با بغض نگاهش می کرد.

حمید چند لحظه دم در ایستاد. نباید این موجود مهربان را می آزرد. اما...

ریحانه متوجه ی حضورش شد. اما سر بلند نکرد.

حمید قدمی پیش گذاشت. آرام گفت: معذرت می خوام. نباید...

ریحانه سر برداشت. بدون این که نگاهش کند از کنارش رد شد و در حالی که بیرون می رفت گفت: احتیاجی به عذرخواهی نیست.

بغض داشت ولی نمی خواست اینجا گریه کند. مانتویش را از روی مبل برداشت.

مادر حمید جلو آمد و با التماس گفت: برین آشتی کنین بعد هرجا دوست داشتی برو.

+: شما که نمی دونین چی شده...

=: نمی خوامم بدونم. به من ربطی نداره. ولی نذارین این کدورتا سنگین بشن. خواهش می کنم.

با از راه رسیدن آقای صلاحی و رامش که با پدرش به خانه برگشته بود، فضا عوض شد. همه مشغول گپ و گفت شدند. حمید هم بدون توضیح اضافه به حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت. بعد از ده دقیقه دوباره در جمع خانواده بود.

شام که خوردند، مامان گفت: نمی خواد جمع کنین. برین با حمید تو اتاق. ما اصلاً نذاشتیم شما دو تا دو دقه باهم گپ بزنین.

بابا هم خندید و گفت: هی هی هی... چه همه مزاحم! برین برین راحت باشین.

همین که حمید در اتاقش را بست لبخند از لب ریحانه پر کشید. پشت به حمید ایستاد و مشغول بازی با تکه کاغذی روی میز تحریر شد.

_: ریحانه من...

+: هیچی نگو.

حمید آهی کشید و لبهایش را بهم فشرد. احساس خفگی می کرد. پیش رفت و پنجره را باز کرد.

ریحانه صندلی پشت میز را عقب کشید و نشست.

_: تو حق داری. هرچی بگی حق داری. عصبانی بودم حرف بیخود زدم.

+: از مامانت خجالت کشیدم. خیلی. چقدر ممنونش شدم که هیچی نگفت.

حمید کلافه مشغول قدم زدن شد. دستهایش را درهم پیچید و گفت: توقع داری چی فکر کنم؟ حرفشو نزنین... نه بیاییم نه بریم... حتی مطمئن نیستم که درست بهم جواب داده باشی. گفتی بعد از سفر بیاین خواستگاری. یعنی الان هیچی به هیچی؟ من به چی دل خوش کنم؟

+: رفت و آمد؟! من و تو هرروز باهم نیستیم؟

_: قبلشم بودیم. چیزی عوض نشده.

+: حمید تو که شرایط منو می دونی.

_: می دونم. فقط یه بله یا نه می خوام. توقع زیادیه؟ چند ماه تا بعد از سفرمون مونده.

+: اگه نمی خواستم الان اینجا بودم؟

حمید آهی کشید و به موهایش چنگ زد. سری تکان داد و گفت: چی بگم؟ به خاطر نامزدی رامش باهم فامیل شدیم. می تونستی فقط امده باشی پیش مامان.

ریحانه روی صندلی گردان چرخید. ناباورانه نگاهش کرد و با چشمهای گرد شده گفت: حمید؟!

چیزی مثل برق از ذهنش گذشت. آرام آرام نگاهش به زیر افتاد. زمزمه کرد: اگه پشیمون شدی کافیه بگی. این همه بهانه جویی نمی خواد. دعوا نداریم. زور که نیست. من می فهمم. چند روز باهم بودیم هی همه گفتن بهم میاین باورمون شد. حالا فهمیدی نمی خوای. اشکالی نداره.

حمید سرش را محکم تکان داد و گفت: نه اینطوری نیست. من فقط می خوام...

ریحانه از جا برخاست و با صدای گرفته ای گفت: فقط نمی خوای... چرا هی توپو میندازی تو زمین من؟ جرات داشته باش و حرفتو بزن.

حمید از ترس این که ریحانه بیرون برود جلوی در ایستاد و ملتمسانه گفت: اینطوری نیست.

ریحانه که بالاخره آرام گرفته بود گفت: هست. به جات تصمیم گرفتن، بدون اجازت خواستگاری کردن، حق داری ناراحت باشی.

_: ولی من دوستت دارم.

+: من نمیگم دوستم نداری. ولی نه اون قدر که دلت بخواد همیشه کنارت باشم.

_: ریحانه اینطوری نیست. باور کن که اینطوری نیست. من فقط دلم می خواد....

ریحانه حرفش را قطع کرد و گفت: ببین بشین فکراتو بکن ببین واقعاً چی دلت می خواد. از جلوی درم برو کنار بذار برم. میرم خونمون. از شهر فرار نمی کنم. هستم همینجا. نتیجه رو بعداً اطلاع بده.

حمید با حرص نفسش را پف کرد. صد بار در دل به خودش لعنت فرستاد. نفس عمیقی کشید و کلافه به ریحانه چشم دوخت. سعی کرد آرام بگیرد. به در تکیه داد. دستهایش روی سینه گره زد و گفت: تا حرفامونو نزدیم هیچ جا نمیری.

+: من دیگه حرفی ندارم.

_: ولی من دارم.

ریحانه دوباره روی صندلی گردان نشست. کمی چرخید تا رو به حمید قرار گرفت. گفت: بگو. می شنوم.

حمید تنه اش را از در جدا کرد. سرش را بین دستهایش گرفت و به طرف تختش رفت. لب تخت نشست و گفت: از همون شب خواستگاری ازت خوشم امد.

ریحانه چرخید و به پنجره خیره شد. آهی کشید و آرام گفت: یه حرف تازه بزن.

_: چی بگم؟ بگم که واقعاً دلم می خواد که با من ازدواج کنی؟

+: اگه حرفی نداری من برم. از ظهر اینجام. خسته ام.

_: چی شد که اینطوری شد ریحانه؟

+: گیر دادی که من با خونوادت صمیمی نیستم. امدم صمیمی بشم میگه تو منو نامزد خودت نمی دونی. خب من اگه تو رو نامزد خودم نمی دونستم نمی امدم از ظهر تا شب اینجا عین خونه بابام ولو بشم، هشت تا لباس پرو کنم، کلی نقاشی بکشم، بگم بخندم راحت باشم، برای این که خیال تو راحت بشه. برای این که نگی با خونوادم صمیمی نیستی. اون وقت از راه برسی به شالم گیر بدی و دوباره هرچی دلت می خواد بارم کنی.

_: اگه یه جواب قطعی داشتم اینا رو نمی گفتم. یا اقلاً می رفتیم یه عقد محضری می کردیم. برای مکه هم راحتتر بودیم.

ریحانه با تمسخر گفت: اقلاً!

_: بد میگم؟

+: مزخرف میگی.

_: ریحانه...

+: من می خوام برم خونه. باور کن خسته ام. تو هم خسته ای. بذار برای بعد.

حمید آهی کشید و آرام گفت: باشه. می رسونمت.

خداحافظی سریعی با اهل خانه کردند و بیرون رفتند.


شوق کعبه عشق خانه (12)

سلاااااام عزیزانم
من طاقت غم و غصه ندارم. با یه قسمت شاد شاد برگشتم.
شاد شاد باشید همیشه



ریحانه بدون خداحافظی پیاده شد و با شانه های فرو افتاده به طرف خانه رفت. حمید سعی کرد بغضی را که راه نفسش را تنگ کرده بود فرو بدهد اما نتوانست.

دلش یک دل سیر گریه می خواست. آخرین بار کی گریه بود را به خاطر نمی آورد. بدون توجه ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نفهمید کی به خانه و به اتاقش رسید. متوجه نشد کسی خانه بود یا نه. دم در یک سلام کرده بود و به اتاقش رفته بود. بدون لباس عوض کردن روی تخت دراز کشید و ساعدش را روی صورتش گذاشت. دستش بوی دود می داد. چقدر برای گداختن ذغالها زحمت کشیده بود! چقدر دوتایی به ناشی گری اش خندیده بودند! به اشکهایش اجازه داد که بی صدا جاری شوند.

 

ریحانه هم با صورت خیس از اشک طول حیاط را طی کرد و با آسانسور بالا رفت. وارد خانه که شد با احتیاط سر کشید. کسی نبود. خیالش راحت شد. لباس تمیز و حوله برداشت و به حمام رفت. زیر دوش یک دل سیر گریه کرد. وقتی بیرون آمد دیگر اشکی برایش نمانده بود، ولی هنوز غمگین بود. از دست دادن دوستی مثل حمید فقدان کمی نبود! تمام روزهای اخیر مثل فیلم جلوی چشمش بود. همدلی هایش، همکاریهایش، باهم خندیدنها، باهم حرف زدنها، بحث کردن، کار کردن، کلاس رفتن...

یادش آمد به مادربزرگ درباره ی کلاس نگفته است. ولی الان اصلاً حالش را نداشت. کمی استراحت می کرد بعد...

با دیدن مامان ناگهان از خیالاتش بیرون کشیده بود. تکان بدی خورد. دستپاچه سلام کرد. مامان هم حال بهتری نداشت. با ناراحتی توی صورتش دقیق شد و گفت: سلام. خوبی؟ فکر کردم تو حموم داری گریه می کنی. بعد گفتم شاید صدای آبه. ولی...

+: خوبم مامان. یه کم خسته ام. طوری نشده.

=: ولی... رنگ و روت...

فایده نداشت. به مادرش نمی توانست دروغ بگوید. به هیچ کس نمی توانست دروغ بگوید. اصولاً دروغگوی خوبی نبود.

سر به زیر انداخت که با او چشم تو چشم نشود. جویده جویده گفت: امدم در خونه مامان جون... یه کمی از حرفاتونو شنیدم. چیزی نیست. یه کم اعصابم خرد شده. خوب میشم.

مامان در آغوشش کشید و در حالی که نوازشش می کرد، گفت: چی شنیدی؟ اصلاً لازم نیست غصه بخوری. اگه بهت نگفتیم به خاطر امتحاناته. می خواستیم...

+: می دونم مامان. می دونم. از شما گله ای ندارم. از حمید خیلی دلخور شدم. رفتم بهش گفتم اصلاً بهش فکرم نکنه. همه چی تموم شد. حالمم خوب میشه. غصه نخورین. یه کم بخوابم خوب میشم. فقط... فقط امدم بالا که به مامان جون بگم فردا عصر کلاس داریم. نشد بگم. شما بهشون بگین.

خودش را از آغوش مادرش بیرون کشید و به اتاقش رفت. روی تخت نشست و به دیوار تکیه داد. دوباره تمام روزهای خوشش با حمید را پیش چشمش به تصویر کشید. لعنتی! دلش برایش تنگ میشد! اصلاً از همین حالا دلتنگ بود! وقت نشناس نفهم! البته تقصیر خودش که نبود باباش بدون خبر خواستگاری کرده بود...

حرفش را قبول داشت. مطمئن بود که راست گفته و خودش هم غافلگیر شده است.

آه بلندی کشید و گوشی اش را برداشت. بدون روشن کردن به صفحه اش خیره شد. دلش برای یک پیام معمولی اش هم پر می کشید. مثل پیام های این چند روزش: فردا ساعت هفت میام دنبالت. رنگ قرمز رسید. کلاس حج ساعت سه ونیم. پارچه برای کلاژ چی بخرم؟ ووووو....

بالاخره روشنش کرد. صفحه ی پیامها را باز کرد و یکی یکی را خواند. داشت خودش را آزار میداد. ولی نیاز داشت تا همه چیز را یک بار مرور کند و بعد برای همیشه رها کند.

 

حمید کمی اشک ریخت و بعد برخاست. عادت نداشت زیاد عزاداری کند. حتی برای از دست دادن مهمترین داراییهایش...

 یک دوش کوتاه گرفت. سلام و علیک مختصری هم با مامان کرد که سخت مشغول نقاشی روی شیرینیهای قالب زده ی توی سینی بود؛

بعد به اتاقش برگشت. لب تخت نشست. باید کاری می کرد. به دنبال راه حل تمام حرفهای ریحانه را دوباره بررسی کرد. همان حرفهایی بود که انتظار داشت بزند و تا الان جوابی برایشان نداشت. ولی الان... برقی از امید توی ذهنش درخشید. کوتاه خندید. گوشی را برداشت و صفحه ی پیامها را باز کرد. مطمئن نبود که جواب خوبی بگیرد. ولی از این بدتر که نمیشد. میشد؟ سعیش را می کرد.

_: دارم فکر می کنم تو با من مشکل نداری. با زمانش مشکل داری و حق داری. بسیار خب. قضیه مسکوت میمونه تا بعد از سفر. بازم معذرت می خوام.

ریحانه از صدای پیام گوشی توی دستش جا خورد. چند بار متن پیام را خواند تا خوب درکش کرد. بالاخره خنده اش گرفت و زیر لب غر زد: پسره ی لجباز سریش.

نوشت: عمراً کوتاه بیام. عذرخواهی هم نداره. تقصیر تو نبوده.

همین که ارسال کرد پشیمان شد. این چی بود نوشته بود؟؟؟ ولی رفته بود و آب رفته به جو برنمی گشت.

حمید پیام را گرفت و غش غش خندید. این "عمراً کوتاه بیام" کاملاً شوخی بود. مطمئن بود. یعنی بیا کل کل کنیم!

شماره اش را گرفت. ریحانه در حالی که لبش را محکم گاز می گرفت به گوشی که توی دستش زنگ می خورد چشم دوخت. این چی بود فرستاده بود؟؟؟

حمید هنوز داشت می خندید. ریحانه جواب نمی داد. ولی مشکلی نبود. اینقدر بوق زد تا قطع شد. دوباره شماره گرفت.

مامان در اتاق ریحانه را باز کرد. به ریحانه که هنوز گوشی اش را نگاه می کرد، گفت: گوشی تویه زنگ می زنه؟ فکر کردم تو اتاق نیستی. چرا جواب نمیدی؟

ریحانه سر برداشت. در نگاهش برقی بود که مامان انتظارش را نداشت. در حالی که خنده ی خجالت زده اش را به زحمت فرو می خورد، گفت: حمیده...

مامان لبخندی به ذوق او که سعی می کرد پنهانش کند زد و گفت: خب جوابشو بده.

بیرون رفت و در اتاق را دوباره بست.

ریحانه تماس را برقرار کرد و گوشی را بدون حرف زدن کنار گوشش گرفت.

_: مخلص سرکار خانم بهاری. سلام.

زیر لب و به زحمت گفت: سلام.

شنیدن "خانم بهاری" از حمید حتی به شوخی هم سنگین بود. چطور می خواست برای همیشه خانم بهاری بماند؟

بعد از مکثی با بغض زمزمه کرد: حمید؟

_: جان حمید؟ نبینم غصه بخوری! اونم به خاطر یه دست لباس نامزدی!

+: کی گفته من به خاطر لباس نامزدی غصه می خورم؟

_: نمی خوری؟ پس الان دقیقاً مشکلت چی بود؟ نصف نگرانیت که مال همین دنبال لباس رفتنه دیگه! این چند روز مخ منو جویدی بس گفتی برای عروسی مهسا لباس نداری! نصف دیگه شم برای مجلس جشنه که خداییش وقتشو نداری. قبول دارم.

+: خب همش لباس که نیست. اصلاً فکرش. نگرانیش. که الان مثلاً بخواین بیاین خواستگاری. میمیرم. باور کن میمیرم!

_: دور از جونت! این حرفا چیه؟ اصلاً خواستگاری نمیایم! عمراً من بیام خواستگاری تو! چکاریه؟ می ذاریم بعد از سفر یه دفعه عروسی می گیریم. لباسم مکه می خریم به همه میگیم از خارج خریدیم از حسودی بترکن!

+: حمییییید!

_: از همین حرفاییه که خودتون می زنین دیگه. و الا برای من چه فرقی می کنه که لباست رو از کجا بخریم؟

+: حمید! اصلاً حرف عروسی رو نزن. خواهش می کنم.

_: ولی من یه جوابی به خانواده ی مشتاق عجولم باید بدم. چی بگم؟

نالید: من الان اصلاً وقت ندارم.

_: قبول. بهشون میگم بعد از سفر. خوبه؟

+: بعد از سفر خواستگاری. نمی تونم یهویی برم تو لباس عروسی! هنوز دو هفته نیست تو رو می شناسم!

_: باشه. قبول. ولی کلاً جنگ اول به از صلح آخر. اینم بگم بعد رفع زحمت کنم. بابا میگه مهریه اندازه ی رامش که دعوا نشه. مشکلی نداری؟

داشت گریه اش می گرفت. نق نق کنان گفت: نه چه مشکلی؟ من میگم نره این میگه بدوش! این حرفا چیه آخه؟

_: باشه. پس بهشون میگم قبول کردی ولی فعلاً صحبتشو نکنن.

+: هیچ صحبتی! نمی خوام همه بفهمن بعد هی بگن چرا نامزدی نمی گیری. هیچ کس نفهمه. حتی اگه خواهر برادرتم نمی دونن بهشون نگو. منم به فرهاد و نرگس نمیگم. البته امیدوارم مامان بهشون نگفته باشه. فقط مامان جون میدونه که اشکالی نداره. دیگه هیچکس.

_: چشم. دیگه؟

+: دیگه همین. فردا امتحان دارم. هیچی هم نخوندم. می خواستم عصری بشینم بکوب بخونم. هعییی.... شب شد.

_: کاری از من برمیاد؟

+: شما خواستگاری نکنی خودش کلی کمکه.

حمید غش غش خندید و گفت: من خواستگاری نکردم و نخواهم کرد.

ریحانه ناله کنان گفت: یه چیز شیرین دلم می خواد.

_: مامان داره یه شیرینیهای خوشگلی درست می کنه دیدنی! رو همشون نقاشی کرده. برات بیارم؟

+: نه... شیرینی نمی خوام. دسر... بستنی... کرم پاتیسیر... خامه... اگه حتی یه لحظه به چاقی من فکر کنی می کشمت!

حمید با خنده گفت: عاشقتم! فعلاً خداحافظ. برم ببینم چی برات پیدا می کنم.

+: نه بابا حمید چرت گفتم! نری دنبالش! اصلاً نمی خوام. چاق میشم. با کلی زحمت دو کیلو کم کردم.

_: می دونم. زیر چشماتم گود افتاده. کشتی منو با این توهّم چاقی! می بینمت. خداحافظ.

بدون آن که منتظر جواب بماند قطع کرد و خندان برخاست. احساس سبکی بی اندازه ای می کرد. انگار که می تواند پرواز کند.

به آشپزخانه رفت و جواب ریحانه را برای مادرش توضیح داد. یکی از شیرینیهای زیبا را خورد و خداحافظی کرد.

ریحانه هم جوابش را به مادرش گفت و التماس کرد کسی نفهمد.  

شوق کعبه عشق خانه (11)

سلاااام
جوگیر شدم خیلی سریع یه پست کوچولوی دیگه نوشتم
یک کوووووه لباس اتویی منتظرمه و یک کمر نیمه همراه! برام دعا کنین سبک و خوب تمومشون کنم

دو سه ساعت بعد وقتی گیج و حیران وسط ورودی بیمارستان ایستاده بود، با ترکیدن یک کیسه فریزر جلوی صورتش از جا پرید.

دو قدم عقب رفت و با گیجی از ریحانه پرسید: تویی؟

+: علیک سلام. کجایی؟! معلوم هست؟

زیر لب جواب سلامش را داد و باز به فکر فرو رفت. چی میشد الان ریحانه می دانست چه اتفاقی افتاده و بازهم همین قدر شاد بود؟

سر برداشت و رو به سقف در دل نالید: نه خدایا واقعاً چی میشد؟

ریحانه دو قدم پیش آمد. روبرویش ایستاد و با تردید پرسید: حمید... اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی گفته؟

نگاهش کرد و سری به نفی تکان داد.

+: خب یه چیزیت هست. گیج می زنی. چی شده؟

رو گرداند و در حالی که به طرف راه پله می رفت گفت: یه مشکل شخصیه. ربطی به بیمارستان نداره.

ریحانه با ناراحتی سر جایش ماند و به پشت سر او چشم دوخت. حمید که از پاگرد پله پیچید، ریحانه هم روی پاشنه اش چرخید و به طرف دیواری که داشت نقاشی می کرد رفت.

سر ظهر ریحانه از بالای چهارپایه به حمید که به دقت داشت کارش را بررسی می کرد گفت: می دونی هوس چی کردم؟ دلم بلال می خواد. به نظرت نزدیک ترین بلال فروشی که من بتونم چند دقیقه جیم بزنم و برم نهار بخورم کجایه؟

_: نمی دونم. ولی میوه فروشی سرخیابون دیدم بلال داشت. تو صندوق ماشینم منقل و ذغال دارم. برات درست می کنم.

ریحانه با چشمهای گرد شده پرسید: واقعاً درست می کنی؟!!!

_: موشک هوا نمی کنم. بلال کباب می کنم.

+: کاش یه چیز بهتر از خدا خواسته بودم. داری میری بلال بخری نمکم بخر.

_: چشم.

توی حیاط بیمارستان بلال کباب کردند و نیم ساعتی حسابی خوش گذراندند. حمید تمام تلاشش را می کرد که از لحظاتش استفاده کند. لحظات قبل از این که ریحانه بفهمد!

 

عصر که جلوی خانه رسیدند، حمید گفت: به حاج خانم بگو فردا عصر کلاس داریم.

+: چه آدمای باکلاسی هستیم ما! باشه. بهشون میگم. ممنون. امروز خیلی خوش گذشت.

حمید لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد: خواهش می کنم.

 

ریحانه وارد آسانسور شد و به دیوار تکیه داد. توی آینه به خودش نگاه کرد و لبخند زد. امروز واقعاً خوش گذشته بود. حسابی هم بوی دود گرفته بود.

طبقه ی ششم از آسانسور بیرون آمد. می خواست قبل از این که فراموش کند، به مادربزرگ درباره ی کلاس بگوید. بعد هم به خانه برود و یک دوش مفصل بگیرد.

لای در خانه ی مادربزرگ باز بود. حتماً مامان اینجا بود. معمولاً وقتی عجله داشت، لای در را باز می گذاشت. حرفش را میزد و به خانه برمی گشت.

ریحانه با احتیاط در را کمی بیشتر باز کرد. قصد نداشت بدون سر و صدا وارد شود ولی با شنیدن اسم خودش گوشهایش تیز شد و ساکت ماند.

مامان داشت به مادربزرگ می گفت: دارم از نگرانی میمیرم. ریحانه هم امتحان داره هم کار داره، هم مسافره. من چه جوری بهش بگم خواستگار داره؟ به رضا میگم خب بهشون بگو نه... میگه نمیشه. حالا یه کمی درباره اش فکر کنین اگه واقعاً نخواستین بگین نه. میگه حمید پسر خوبیه.

مادربزرگ گفت: حمید واقعاً پسر خوبیه. حواسش به همه چی هست. خیلی با مسئولیت و دقیق و مهربونه.

ریحانه احساس می کرد نفس کشیدن هم یادش رفته است. در را رها کرد و در دوباره بی صدا به مانعی که مامان جلویش گذاشته بود برخورد کرد. خودش هم به طرف آسانسور رفت و دکمه ی همکف را زد. همین که پیاده شد، شماره ی حمید را گرفت. بدون سلام و علیک گفت: حمید کجایی؟

_: نزدیک خونمون. چرا؟

+: برگرد خونه ما. کارت دارم.

و قطع کرد. صدایش به زحمت بالا می آمد اما لحنش اینقدر تهدید کننده بود که حمید حساب کار خودش را کرد. دور زد و به سرعت برگشت. همین که پا روی ترمز گذاشت، ریحانه در را باز کرد و سوار شد. به تندی گفت: راه بیفت.

حمید بدون این که نگاهش کند راه افتاد و با احتیاط پرسید: کجا برم؟

+: جهنم! حمید این چه غلطی بود تو کردی؟ تو نمی فهمی من تو چه موقعیتی هستم؟ نمی بینی چقدر گرفتارم؟ نمی دونی چقدر کار دارم؟ حمید من هنوز امتحان دارم، کار دارم، مهمترین سفر زندگیم رو در پیش دارم! چه وقتش بود آخه؟! نمی فهمی؟ دیروز به نیلا میگم من توقع زیادی از دوستام ندارم که بعداً ازشون ضربه بخورم. ولی الان فکر می کنم روی تو زیادی حساب باز کرده بودم. فکر می کردم منو می فهمی. فکر می کردم.... وای حمید.... وقتی فکر می کنم تمام لطفهایی که در حقم کردی با منظور بوده احساس حماقت می کنم. احساس جنون می کنم. چرا فکر می کردم تو با بقیه فرق می کنی؟ چرا اینقدر بهت نزدیک بودم؟ چرا؟

حمید نیمی از حرفهایش را با آرامش و تسلیم گوش داد ولی نیمه ی دوم حرفهایش عصبانیش کرد. با صدایی که می کوشید بالا نرود گفت: عصبانی هستی قبول. ولی تند نرو. همه چی رو هم با همه چی قاطی نکن. من هیچ منظور بدی پشت کارام نبود. هیچ وقت به چشم بدی نگاهت نکردم.

کمی آرام شد. با صدایی که رفته رفته رو به خاموشی می رفت، ادامه داد: الانم می دونستم تو موقعیتی نیستی که بتونی به ازدواج فکر کنی. بابااینا سورپریزم کردن. فکر می کردن چون دوستت دارم خوشحال میشم. ولی از صبح تا حالا دارم دق می کنم. تو ذهنم هزار بار این سناریوی عصبانی شدنتو ری پلی کردم.

ریحانه کلافه نگاهش کرد و گفت: حتی خوابشم نمی دیدم که برای این تو فکر باشی. من فکر می کردم...

عصبانی سرش را تکان داد و پف کرد.

_: چی فکر می کردی؟

+: هیچی. هرچی غیر از این. من همیشه اینو از ذهنم پس می زدم. هرکی منو به تو می چسبوند ردش می کردم. می گفتم حمید اینجوری نیست. منو مثل خواهرش می بینه. یه جورایی... یه جورایی می خواستم کار فرهاد رو جبران کنم و اگه رامش دیگه خیلی باهات نیست، من خواهرت باشم.

حمید از تعبیر او خنده اش گرفت. دست توی موهای تازه کوتاه شده اش فرو برد و خندید.

ریحانه عصبانی پرسید: خنده داره؟

حمید خنده اش را فرو خورد و متبسم گفت: نه خنده نداره. برای بار هزارم به دل پاک و مهربونی بی اندازت غبطه می خورم.

+: ولی دیگه از این خبرا نیست آقای صلاحی. ما رو به خیر و شما رو به سلامت.

_: ببین ریحانه...

+: خانم بهاری! یادت بمونه. من دوباره خر نمیشم.

حمید چشمهایش را بست و آه کوتاهی کشید. از دستش داده بود؟ به همین راحتی؟ ظهر حق داشت که برای یک بلال ناقابل این همه زحمت بکشد که از آخرین لحظاتش استفاده کند.

ریحانه بعد از مکث کوتاهی آرام گفت: لطفاً منو برسونین خونه.

حمید چشمهایش را باز کرد. پشت چراغ قرمز بودند. همان موقع سبز شد. دنده را عوض کرد و آرام گفت: قرار بود بهت نگن... تا بعد از امتحانات.

ریحانه دوباره کفری شد: الانم نمی خواستن بگن. مامان داشت به مامان جون می گفت. سر قسمت رسیدم شنیدم. دو دقیقه این طرف و اون طرف رسیده بودم هنوز نمی دونستم چه بلایی سرم امده و بیخودی این مسئله کش می امد. چون بابا عاشق قد و بالای جنابعالیه و دلش نمی خواست بگه نه. ریحانه که مهم نیست. حمید رو از دست ندیم.

_: یواش ریحانه. تر و خشک و سوختنی و نسوختنی رو باهم نسوزون. مگه میشه بابات دوستت نداشته باشه و بخواد به زور شوهرت بده؟ این چه حرفیه که می زنی؟

ریحانه لب برچید و غم گرفته گفت: ولی نگفت نه، با وجود این که شرایط منو می دونست. تو هم دیگه به من نگو ریحانه.

حمید با غیظ گفت: چشم خانم بهاری.

و نفسش را با حرص پف کرد. توی کوچه پیچید و جلوی خانه شان توقف کرد.

ریحانه بدون خداحافظی پیاده شد و با شانه های فرو افتاده به طرف خانه رفت. حمید سعی کرد بغضی را که راه نفسش را تنگ کرده بود فرو بدهد اما نتوانست.

شوق کعبه عشق خانه (10)

سلام سلام به روی ماه دوستام
خوب هستین انشاءالله؟
منم بهترم شکر خدا. ممنون از احوالپرسیاتون. ورزش می کنم و کمی استراحت و تقریباً به زندگی روزمره برگشتم به لطف خدا. هرچند هنوز باید خیلی مراقبش باشم که دوباره عود نکنه.
اینم یه پست کوچولو که تو چند روز گذشته ذره ذره نوشتم. امیدوارم لذت ببرین. سعی می کنم زود بیام.

حمید طبقه ی دوم بیمارستان کنار نصّاب کاشی ایستاده بود و به دقت کارش را تماشا می کرد. هنوز از صدای جیغ ریحانه ضربانش بالا بود. چند دقیقه قبل که صدای جیغش را شنیده بود اصلاً نفهمید که پله ها را چطور پایین رفت و چطور طول راهرو را دوید. حتی بعد از دیدن دخترک روی چهارپایه بازهم به چشمهایش اعتماد نداشت و فکر می کرد که افتاده است.

نقطه هایی که با ماژیک روی دیوار مشخص شده بود را نشان نصّاب داد و گفت: اینایی که عکس گل داره اینجا می چسبونی. شش تا هستن. یه شاخه ی بلند. دقت کن. همینجا.

نصّاب با بی حوصلگی غرید: چشم آقای مهندس.

دفعه ی چهارم بود که یادآوری می کرد. نمی خواست مثل سرویس بهداشتی قبلی طراحی ریحانه نقض شود. با یادآوری چشمهای پراشک ریحانه وقتی که اشتباه نصّاب را دید، آهی کشید. لبهایش را بهم فشرد. قرار نداشت. دوباره به طبقه ی پایین برگشت.

قبل از این که توی راهروی آخر بپیچد صدای ریحانه را شنید که به دوستش می گفت: اون منظوری که تو دنبالشی من اگه بخوام بهش فکر کنم دیگه نمی تونم کار کنم. من و حمید قراره چند ماه باهم همکار باشیم. بخوام اونطوری که تو میگی فکر کنم، به مخ می خورم زمین.

=: چرا بخوری زمین؟ امتحانش کن اگه پسر خوبی بود بهش نزدیک بشو. به نظرم پتانسیل یه شوهر خوب شدن رو داره!

حمید از شنیدن قضاوت نیلا خنده اش گرفت. ترجیح داد وارد بحثشان نشود. در حالی که با خود "پتانسیل یه شوهر خوب شدن" را تکرار می کرد، دوباره از پله ها بالا رفت.

با خودش فکر کرد تا بعد از سفر اصلاً نمی تواند به ازدواج فکر کند. ریحانه قبول نمی کرد. مطمئن بود که قبول نمی کند. ولی فکر کردن بهش لذت بخش بود. خودش هم نفهمید از کی به ازدواج فکر می کند. ریحانه به نرمی آن همه مقاومتش را در برابر ازدواج درهم شکسته بود.

 

شب سر شام بودند که گوشیش زنگ خورد. هیچکس توجهی نکرد. نه مامان بابا و نه پدربزرگ و مادربزرگش که مهمانشان بودند. رامش هم خانه نبود.

خواست از سر میز بلند شود اما احساس کرد مؤدبانه نیست. پس گوشی را برداشت. جانمش را خورد و گفت: سلام ریحانه.

صدای جیغ تیز ریحانه گوشش را اذیت کرد.

+: سلام حمید خوبی؟

کمی گوشی را از گوشش فاصله داد. یک تکه کاهو سر چنگال زد و گفت: خوبم ممنون. چه خبر؟ تو خوبی؟

کاهو را تا حد امکان بی صدا جوید و فرو داد. البته ریحانه اصلاً توجهی به غذاخوردن او نداشت. با هیجان گفت: ببین حمید من الان با مامان بابا تو خیابونیم... یه گل فروشی اینجا هست، یه گلدونای کوچولوی گل مصنوعی و برگ سبز مصنوعی داره، وای نمی دونی چقدر خوشگلن! عاشقشونم! چند تا بخرم برای بیمارستان؟ بذاریم پشت پنجره ها خوشگل میشه.

حمید یک دانه آلبالو از ظرف ترشی برداشت و مزه مزه کرد. گفت: نه. گلدون کوچیک به درد جای عمومی نمی خوره.

+: من هرچی میگم تو میگی نه! اینا خیلی خوشگل و کوچولوین.

_: فرمایش شما متین. کوچولو، قابل حمل و قابل دزدیده شدن. فایده نداره.

+: حمید!

_: نمیشه.

ریحانه آه بلندی کشید و نالید: پس من چکار کنم؟

_: چند تا بگیر بذار پشت پنجره ی اتاقت و از زیباییشون لذت ببر.

+: برو خودتو مسخره کن.

_: جدی گفتم.

+: باشه. فعلاً.

_: خدافظ.

قطع کرد و آرام گوشی را کنار گذاشت. از این که ناراحتش کرده بود دلش گرفت.

بابابزرگ با موشکافی نگاهش می کرد. حمید سر برداشت و سؤالی به او چشم دوخت. بعد از چند لحظه پرسید: بله؟

بابابزرگ لبخندی زد و پرسید: چرا نمیری خواستگاریش؟

_: خواستگاری کی؟

=: خواستگاری من! حواست کجایه بچه؟

به پشتی صندلی تکیه داد و لبش را آرام گاز گرفت. با خودش فکر کرد: رسوای عالم شدم!

بعد از کمی مکث آرام گفت: ریحانه امتحان داره. کار داریم. مسافرم هستیم. فعلاً هیچکدوم وقتشو نداریم.

مامان بزرگ گفت: این حرفا بهانه یه. راستشو بگو دلت پیشش هست یا نه؟

بابابزرگ گفت: به! هلاکشه خانم. مشخص نیست؟

بابا مامان به لحن بابابزرگ و قیافه ی بیچاره ی حمید غش غش خندیدند. حمید دستی به سرش کشید. آرام برخاست و گفت: میرم چایی بیارم.

بابابزرگ گفت: برو عروس خانم. برو چایی بیار برای آیندت خوبه!

استکانها را غرق فکر کنار کتری گذاشت. نه... راه نداشت. اصلاً امکان نداشت که الان خواستگاری کند و جوابی که می خواهد بگیرد. چاره ای جز صبر و سکوت نمی ماند.

چای را دور گرداند. میز شام را بی سروصدا جمع کرد. فقط برای این که کمتر فکر کند.

شب وقتی می خواست بخوابد شماطه ی گوشی اش را چک کرد و لبخند زد. فردا او را میدید. به پشت خوابید و چشمهایش را بست.

صبح روز بعد با اولین زنگ گوشی از جا پرید. این روزها خیلی سرحال بود. اصلاح و مسواک کرد و کمی عطر زد.

بابا هم آماده شد. با دیدن او لبخندی زد و گفت: کیف می کنم اینقدر با انگیزه میری سر کار!

طعنه میزد. ولی پدر بود و لحنش گزندگی نداشت. خندید و با خجالت رو گرداند.

بابا را سر کارش رساند و دنبال ریحانه رفت. بابا به خاطر مشکل چشمش خیلی کم رانندگی می کرد و ماشینش را در اختیار حمید گذاشته بود.

جلوی در خانه شان گوشی اش را در آورد و نوشت: رسیدم.

بلافاصله جواب آمد: وای خواب موندم!

فروخورده خندید و نوشت: باشه. حاضر شو بیا.

یک بازی باز کرد و تا رسیدن ریحانه مشغول شد. ریحانه در را باز کرد و در حال سوار شدن نفس نفس زنان گفت: سلام. صبح بخیر. ببخشید خیلی معطل شدی. دیشب مهمون داشتیم. درس خوندن رو خیلی دیر شروع کردم. تا دو داشتم می خوندم. صبح هرکار می کردم نمی تونستم بیدار شم.

_: علیک سلام. یه نفس بگیر بعد حرف بزن. اینجوری ادامه بدی کبود میشی.

ریحانه خندید و نفس عمیقی کشید.

حمید نیم نگاهی به او انداخت و گفت: مقنعه تم خیس کردی.

+: بس که دویدم! خواب خواب بودم. لباس کامل پوشیدم بعد رفتم صورتمو شستم. همش خیس شد.

_: صبحانه هم نخوردی.

+: نه بابا من با پیام تو تازه بیدار شدم! همینقدرم که خودمو رسوندم پایین شاهکار کردم.

_: چی میخوری؟

+: هیچی بابا دیر شد. بریم به امتحان برسم.

_: عمراً بذارم اینجوری بری.

کنار خیابان ایستاد. پیاده شد. دوان دوان عرض خیابان را رد شد.

ریحانه رفتنش را تماشا کرد و نالید: بابا ولم کن. بیا به امتحان نمی رسم.

دو دقیقه بعد حمید با یک کاسه عدسی داغ برگشت و پرسید: عدسی دوست داری؟

بدون این که منتظر جواب بشود کاسه را به او داد و راه افتاد.

ریحانه با پریشانی نگاهش کرد.

حمید لبخندی زد و گفت: حتی اگه دوست نداری هم مجبوری بخوری. وسط امتحان قندت بیفته غش کنی، کی جوابگوئه؟

+: خدا رو شکر که دوست دارم. چشم می خورم. ولی آقای دیکتاتور اولاً که من از اون نازنازیاش نیستم که با یه صبحونه نخوردن غش کنم. اگر هم غش کنم مطمئن باش کسی نمیاد یقه ی تو رو بگیره.

حمید خندید و گفت: باشه. حالا بخور.

+: ممنون.

_: خواهش می کنم.

جلوی در دانشگاه او را پیاده کرد و آنقدر منتظر ماند تا دخترک که داشت به طرف سالن امتحان می دوید کاملاً از دیدرسش دور شد.

بعد نفس عمیقی کشید. دنده را عوض کرد و دور زد. همین که توی لاین خودش جا گرفت گوشی اش شروع به زنگ زدن کرد. آهی کشید و ماشین را کنار زد. گوشی را در آورد و بعد از نگاهی کوتاه تماس را برقرار کرد:

_: سلام بابا.

=: سلام باباجون. خوبی؟

با تردید گفت: خوبم. الهی شکر. حال شما خوبه؟

=: خدا رو شکر. ببین من به پیشنهاد آقاجون با آقای بهاری صحبت کردم.

_: درباره ی؟!

=: تو چقدر گیجی بابا! خواستگاری کردم.

نفس عمیقی کشید و تمام شور و شوق صبحش فرو ریخت. ریحانه حتماً او را جابجا می کشت! شک نداشت.

با صدایی که به سختی بالا می آمد گفت: من که گفتم... باشه بعد از سفر.

_: کار خیره... به تاخیر نیفته بهتره. گفتم مهریه هم اندازه ی رامش که مشکلی پیش نیاد. آقای بهاری هم موافق بود.

احساس می کرد راه گلویش بسته می شود. به زحمت پرسید: با کلّ ماجرا یا فقط مهریه؟

=: با مهریه موافق بود. با بقیه شم مشکلی نداشت. ولی گفت ریحانه تا ده روز دیگه امتحان داره. تو این مدت نمی خواد چیزی بهش بگه که با خیال راحت امتحاناشو بده. حواسش پرت نشه. تو هم حرفی بهش نزن.

لب گزید و زمزمه کرد: چشم.

دستی به صورتش کشید.

بابا با تردید پرسید: خوشحال نشدی؟

با عجله گفت: چرا چرا. خیلی هم ممنون. ببخشید من تو جاده ام. مجبورم قطع کنم.

=: برو باباجون. به سلامت. خداحافظ.

_: خداحافظ.

قطع کرد و گوشی را روی صندلی کناری انداخت. نفسش را به سختی رها کرد و گفت: بدبخت شدم...