ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (9)

سلام سلام
خوب هستین؟
اینم قسمت بعدی! اوه چه پست سنگینی بود! مگه نوشته میشد؟ نمی دونم الهام جان باز کجا گذاشته رفته؟ فکر کنم سرش گرم یه سوژه ی جدید شده که پیداش نیست. ولی من می دونم و اون اگه این قصه رو ماست مالی کنه! فعلا اینو داشته باشین ببینم کجا رفته؟

سها با کلی تردید و راز و نیاز بالاخره نمازش را تمام کرد و برخاست. کم کم حوصله ی هورام سر می رفت. پرسید: چی می خواستی بگی؟

سها لب به دندان گزید. با ناراحتی گفت: ما... ما هیچی از همدیگه نمی دونیم.

هورام خندید. به کنارش اشاره کرد و گفت: بیا بشین اینجا ببینم.

سها به تندی سر تکان داد و گفت: نه. نمی خوام بهت وابسته بشم.

چادرش را کنار گذاشت و روی زمین نشست.

هورام متفکرانه نگاهش کرد و پرسید: یعنی چی نمی خوای وابسته بشی؟ این مزخرفا چیه؟

سها دستپاچه توضیح داد: منظورم اینه که... منظورم تا وقتی که همدیگه رو بشناسیم. می ترسم بهت وابسته  بشم... بعد ازم خوشت نیاد، بعد... خیلی ضربه بخورم.

_: من نامرد نیستم سها.

+: منم نگفتم نامردی... منظورم اینه...

با بیچارگی تو چشمهایش نگاه کرد و نتوانست جمله اش را ادامه بدهد.

_: منظورت چیه؟

+: خب ممکنه ازم خوشت نیاد. همین. ربطی به نامردی نداره.

_: اولاً که من خوشم امده و این فرضیه که خوشم نیاد به کلی مردوده. ولی اگر اینطوری هم نبود آدمی نیستم که بذارم وابسته بشی بعد بی توجه ولت کنم.

سها با حرص پرسید: واقعاً؟ پس چرا اون تازه عروسی که منتظر یه ذره توجه بود رو اصلاً ندیدی؟

هورام چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. به خودش تشر زد: آروم باش.

بعد از جا برخاست. جلو آمد. کنار سها نشست و به آرامی گفت: اون موقع من اصلاً آمادگی ازدواج رو نداشتم. هزار بار هم گفتم ولی مامان  خیلی می ترسید که تو رو از دست بده. بدجوری ناراحت بود. نمی خواستم دلش رو بشکنم. مجبور شدم قبول کنم. می دونم بهت بد کردم. الانم حاضرم که هر جوری که بخوای جبران کنم. هر جوری که بتونم.

سها از گوشه ی چشم نگاهش کرد. ته ریش دو روزه اش و اندک بوی ادکلنی که از دیشب مانده بود... وقتی اینقدر بهش نزدیک بود نمی توانست جبهه بگیرد و دعوا کند. سر به زیر انداخت و حرفی نزد. موهایش به نرمی دو طرف صورتش ریختند.

هورام دست توی موهایش فرو برد و آرام نوازشش کرد. بعد از چند لحظه پرسید: چکار کنم؟ تو بگو.

چون جوابی نگرفت، ادامه داد: تو با بچه ها خوش بودی. به نظر نمیومد ناراحت باشی. مامانم خیالش راحت شده بود. منم برگشتم سر کار و زندگیم. دلم می خواست کارمو توسعه بدم. یه شرکت داشته باشم. یه عالمه آرزو داشتم. داشتن زن و زندگی و مسئولیت... اصلاً با آرزوهام جور در نمیومد. از اون طرف هم مادرم بود... گفتم نه... یک بار دو بار ده بار... گفتم ندارم که نفقه بدم، بابا گفت من میدم. گفتم نمی تونم بهش فکر کنم گفتن تو قبول کن کم کم پابند میشی. فکر کردم شب خواستگاری وقتی که اجازه دادن بریم حرف بزنیم میام همه ی اینا رو میذارم کف دستت، من نمی خواستم باهات بازی کنم... ولی اصلاً اجازه ندادن که حرف بزنیم. روزهای بعدش هم... اینقدر همه چی سریع پیش رفت تا به خودم بجنبم سر سفره ی عقد بودیم. هربارم دهنمو باز کردم گفتن دلت میاد؟ سها اینقدر عزیزه. جوری شده بود که انگار اگه بگم نه، تمام خونواده رو از داشتن تو محروم کردم. از سنگ که نبودم. گفتم باشه. ولی بد کردم. قبول دارم.

سها با نصف حواسش گوش می داد و آن روزها را دوباره در ذهن مرور می کرد. نصف حواسش مست دستی بود که بین موهایش می چرخید و غرق خوشی اش می کرد. بالاخره هم سرش را  روی پای هورام گذاشت و دراز کشید. خواب آلوده گفت: خوشحالم که نشد بگی. اگه می گفتی محال بود قبول کنم. بعد این سه سال اینقدر بهم خوش نمی گذشت.

هورام با حرص و شوخی به او که راحت خوابیده بود نگاه کرد و گفت: خوبه بهت بد نگذشته و اینقدر عصبانی هستی! خانم عزیز و خوشگل من تو الان دقیقاً دردت چیه؟

+: خوابم میاد.

_: من تا الان داشتم برای کی سخنرانی می کردم؟!

+: خب خواب آور بود.

_: دستت درد نکنه. پاشو بریم صبحونه بخوریم. بعدم باید برم کارامو ردیف کنم که عصر باید برم.

+: برام ساندویچ درست می کنی؟

_: اگر بلند شی بله.

+: بعدشم باید برم دانشگاه.

_: می رسونمت. بلند شو.

سها با بی میلی برخاست. باهم به آشپزخانه رفتند. بابا با لبخند به آنها صبح به خیر گفت. داشت چای دم می کرد. سها صبحانه را روی میز چید و پرسید: همه خوابن؟

بابا نگاهی به ساعت انداخت و گفت: تو زود بیدار شدی.

تازه مشغول خوردن شده بودند که بقیه هم یکی یکی بیدار شدند. هورام طبق قولش برای سها هم  ساندویچ درست کرد، سها هم برای همه چای ریخت.

عاشق این جمعشان بود که گرم ومهربان باهم غذا می خوردند. محو خاطره تعریف کردن پرهیجان مهربان بود که هورام به پهلویش زد و گفت: من باید برم. بدو حاضر شو.

سها خندید. توی اتاق هورام رفت. لباسهایش را به سرعت عوض کرد. داشت کیفش را آماده می کرد که هورام وارد شد. او هم آماده شد و کمی بعد باهم بیرون رفتند.

هورام ماشین را روشن کرد و بعد پرسید: تا ساعت چند کلاس داری؟

+: تا دوازده.

_: خوبه. میام دنبالت. قبل از رفتن می تونم یه کمی ببینمت.

دل سها غنج زد. سر به زیر انداخت و آرام گفت: خوبه.

بعد سر برداشت و پرسید: همیشه کارت همین جوریه؟ صبح تا آخر شب؟ یا این مدت برای این که نیای خونه صبح تا شب نبودی؟

هورام دستش را گرفت و با خنده پرسید: یعنی چی نیام خونه؟

+: همیشه فکر می کردم برای این که نمی خوای منو ببینی صبح تا شب نمیای خونه. الکی خودتو بیرون مشغول می کنی.

هورام آهی کشید و بعد گفت: هم میشه گفت اینطور بوده هم نه... در کل زیاد آدم رفیق بازی نیستم. ولی بالاخره تو این سه سال دو سه تا مسافرت کوتاه با دوستام رفتم. در حد دو روز کیش یا سه روز مشهد. یه بارم رفتیم یکی از روستاهای اطراف خونه ی مادربزرگ یکی از بچه ها. ولی نه... بیشتر از این نبوده. ماهی یکی دو بار هم قرار شام می ذاریم. اگر ناراحتی کمترش می کنم ولی نمی تونم به کلی دوستامو کنار بذارم.

سها خنده ی کوتاهی کرد و گفت: نه در حد ماهی یکی دو بار که اشکالی نداره. منم دوست دارم ماهی یکی دو بار یا بیشتر با دوستام باشم. مشکل من ساعت کاریت بود.

_: اون الان یه کم رو روال افتاده شکر خدا. می تونم سر شب بیام خونه. ظهرا سختمه بیام. معمولاً اصلاً نهار نمی خورم. اگه بیام و بشینم و بخورم، بعد دیگه حال ندارم دوباره جمع کنم برم سر کار. ترجیح میدم تا غروب یه سره باشم.

+: باشه. اگه بتونی غروب بیای خوبه.

_: سعی خودمو می کنم.

سها با خنده گفت: اگه نتونستی قهر می کنم میرم خونه بابات.

هورام هم خندید و گفت: اینم دو روزه. این دو تا وروجک که شوهر کنن دیگه دلخوشی نداری هر دقه بپری اونجا.

+: چرا ندارم؟ مامان بابات زنده باشن. ما کلی با بابات سر جدول حل کردن و فوتبال دیدن کل کل داریم! با مامانتم کلی حرف مادر دختری داریم... می دونی من با مامان خودم خیلی خوب و راحتم. ولی مامان تو رفیقمه. این که ما سه تا رو خواهر خودش می دونه، مشکلات خونه رو بهمون میگه، تو رازاش ما رو شریک می کنه خیلی برام قشنگه. مامان خودم همیشه همه ی مشکلات رو تنهایی تحمل می کنه و سعی می کنه هیچی بهمون نگه که ناراحت نشیم. خب من اینجوری بیشتر ناراحت میشم.

هورام سری تکان داد و آرام گفت: می فهمم.

مکثی کرد و با لبخند ادامه داد: پس اوقات فراغتت جدول حل می کنی و فوتبال می بینی.

+: جدول و فوتبال با بابات. با مامان بابای خودم تأتر میریم و سینما. تو خونه بحث سینمایی داریم. با مامانت کلی حرف و درددل و دکتر رفتن و آرایشگاه رفتن و این برنامه ها...

_: تفریح خودت چیه؟

+: من خیلی معاشرتی ام. بیشترین لذتم با جمع بودنه. مهمونی رفتن مهمونی دادن... برای همین تو خونه ی شما خیلی بهم خوش می گذره. مخصوصاً مهمونیای خونوادگی تون که کلی جمعیت دارین و دور هم جمع میشین بهم خیلی خوش می گذره. ما خیلی جمعیتمون زیاد نیست. دو تا عموهام که اصلاً نیستن، یکی آلمان یکی کانادا... عمه که ندارم. خاله و دایی هم هرکسی سرش به کار خودش. خیلی معاشرت نداریم.

هورام خندید و گفت: من اصلاً معاشرتی نیستم.

+: وای حیفه که! آدم این همه قوم و خویش داشته باشه بعد تمام زندگیش بشه کار؟!

_: نه این که تمام زندگیم کار باشه یا از معاشرت بدم بیاد. ولی همیشه نمی تونم تو جمع باشم. وقتی خسته ام دلم می خواد تنها باشم. یا مثلاً تو پیشم باشی.

سها خندید. نگاهی به سر در دانشگاه انداخت. برگشت و پرسید: بعد تا حالا که من نبودم چی؟

هورام شانه ای بالا انداخت و گفت: تنها بودم. باور کن. ولی اگه مزه شو چشیده بودم دیگه محال بود تنها بمونم. مطمئن باش.

سها با لبخند گفت: نه محال نبود. مثل الان که داری میری اصفهان.

هورام دستش را فشرد و گفت: مجبورم. من روی این پول حساب کردم. باید خونه بگیرم. عروسی... کارای دیگه. نمی خوام کمبودی داشته باشی.

سها نفس عمیقی کشید. دوباره به دانشگاه نگاه کرد و به آرامی گفت: باید برم.

هورام آرام پرسید: اگه نری چی میشه؟

سها لحظه ای به دستش که اسیر دست او بود نگاه کرد. بعد سر برداشت و گفت: هیچی نمیشه. ولی تو هم کار داری.

هورام خندید. دستش را رها کرد. ماشین را روشن کرد و گفت: بی خیال. یه امروز حامد به خاطر ما دست از نفسش برداره. خودش جمع کنه که بریم.

گوشی اش را برداشت و به حامد زنگ زد. صحبتش که تمام شد پرسید: کجا بریم؟

سها خندید و گفت: نمی دونم.

باهم رفتند پارک کنار کوه. همان توی شهر. چای نوشیدند. کوهنوری کردند. نهار خوردند و تا به خود بیایند وقت رفتن شده بود.

با عجله به خانه برگشتند. هورام چمدان کوچکی وسط اتاق انداخت و گفت: به کلی یادم رفت که یه وقتی هم برای وسیله پیچیدن باید در نظر بگیرم.

+: لباساتو بده من می پیچم. شناسنامه و مدارکت حاضره.

هورام در کمد را باز کرد و تند تند چند تکه لباس وسط اتاق پرت کرد.  

_: کارت شناسایی تو جیبمه. بلیت پیش حامده. دیگه چی می خوام؟

+: خوراکی؟

_: نه بابا ولش کن. تو قطار یه چیزی می خورم. تازه الان نهار خوردم سییییر... دیروزم نهار خوردم. چند وعده باید سبکتر بخورم. پالتوم کو؟ آها... دیگه؟ سوغاتی چی می خوای؟

+: یه کیف پول چرم ظریف که پولا توش تا نشن. خودشم خیلی حجیم نباشه. اگر بود. اگه نبود هم نمی خواد خیلی بگردی. مهم نیست. چند وقته اینو می خوام جایی ندیدم. البته خیلی هم نگشتم.

_: خالی یا پر؟

+: دیگه هرچی کَرَمتونه. بیا. فکر کنم همه چی گذاشتی.

گوشی هورام زنگ زد. جواب داد: امدم حامد امدم. نه بابا دیر نشده. امدم.

قطع کرد و با خنده گفت: ده دقه یه که وایساده دم در.

+: وای! بدو.

_: یه ربع پیش زنگ زده که نزدیک خونتونیم بیا. منم نرفتم.

+: با کی میرین؟

_: با نفس. ماشین داره.

+: منم بیام؟

هورام محکم در آغوشش کشید و گفت: اگه می خوای بیا.

گوشیش دوباره زنگ زد. قبل از جواب دادن چند بار او را بوسید و بعد باهم بیرون رفتند.

در ماشین را که باز کرد حامد نالید: کجایی بابا؟ باید رو ریل دنبال قطار بدوییم.

_: امدم دیگه. سلام.

سها هم آرام سلام کرد. حامد متعجب چرخید و بعد گفت: سلام!

بعد رو به نفس کرد و گفت: نفس جان سهاخانم خانم داداشم هستن.

نفس با خوشحالی دستش را به طرف سها دراز کرد و گفت: خوشوقتم. خیلی دلم می خواست ببینمت.

حامد با نگرانی گفت: راه بیفت عزیز. باقی چاق سلامتی باشه بعد.

هورام نگاهی به ساعت کرد و گفت: چرا حرص می خوری؟ اگه به ترافیک نخوریم می رسیم.

=: خوبه که داری میگی اگه! سر ظهره برادر من! قطار رفت! نمیای که!

_: هنوز نرفته. نفس خانم بنداز تو این کوچه خلوتتره.

نفس متعجب پرسید: این کوچه؟ من این راه رو بلد نیستم ها! گم نشیم.

_: من بلدم. تو برو.

حامد با حرص گفت: هورام جا بمونیم پول بلیت و سود سفر رو یک جا ازت می گیرم.

 

_: هنوز که جا نموندیم تو تهدید می کنی.

بالاخره در آخرین لحظات به ایستگاه رسیدند. هورام قبل از رفتن، چند لحظه دستهای سها را فشرد و با نگاهی درخشان زمزمه کرد: منتظرم بمون.

سها به زحمت بغضش را پس زد و زمزمه کرد: منتظرت میمونم.

حامد بازوی هورام را کشید و داد زد: بدو رفت...

باهم از در بیرون رفتند. سها با بغض اشکهایش را پاک کرد. نفس لبخندی زد و پرسید: بریم؟

سری تکان داد و آرام گفت: بریم.

توی ماشین با نفس کمی حرف زدند ولی به نظر نمی آمد خیلی بتوانند صمیمی باشند. کمی بعد هر دو در سکوت به روبرو خیره شدند. جلوی در خانه از نفس تشکر و خداحافظی کرد و پیاده شد.


راه همراهی (8)

سلاممم

این پست رو دوست دارم

شما رو هم دوست دارم



گوشی سها زنگ زد. سها نیم نگاهی به صفحه اش انداخت و گفت: مهربان.

بعد تماس را برقرار کرد و گفت: جانم مهری؟

=: معلوم هست چرا یهو غیبت زد؟ فکر کردم هنوز تو اتاقی. هورام رفت بیرون تو موندی. رفتم دیدم جا تره و بچه نیست. 

+: ترم بود؟

=: شوخی نداریم سها. بشمار سه پایینی ها! می خوایم بریم گردش. بابا رو به اسم سها جون راضی کردیم بریم گرمسیر، بعد دختره غیبش زده. تا بابا متوجه نشده که نیستی امدی ها! ناز نکنی یه روز جمعه می خوام با خانوادم باشم و از این اداها!

پوزخندی زد و گفت: نگران نباش. خانواده منو جا گذاشتن رفتن. من تنهام. الان میام.

قطع کرد. هورام ادایش را در آورد و به طعنه گفت: من تنهام. الان میام! این پسره هم برگ چغندر!

حرصی از ادای هورام گفت: منظورم این بود که خونوادم نیستن.

_: من و تو یه خونواده ایم و من الان اینجا حضور دارم!

چشمهایش را با دستهایش پوشاند و نالید: وای هورام! اینقدر حرف تو حرف نیار من کم میارم. قول دادی اذیتم نکنی.

هر دو برخاستند. هورام خندید و گفت: باشه باشه. اذیت نمی کنم. فقط... یه سؤال... تا الان که من داشتم می گفتم بریم پایین، خجالت می کشیدی، الان دقیقاً چی شد که مشکل حل شد؟

+: الان قرار نیست با تو وارد بشم. تو اصلاً خونه نیستی. کسی هم نمی دونه کجا رفتی. خداحافظ.

ابروهای هورام ناباورانه بالا رفتند. لحظه ای نفس نکشید و بعد گفت: عجب! دیگه چی؟

از کنارش رد شد و گفت: دیگه همین. متشکرم.

_: بعد احیاناً نمیشه منم بیام گرمسیر؟

+: تو؟! برای چی بیای؟

_: میگن عشقست و صفا!

+: چرت میگن. خداحافظ.

_: سها خیلی دارم صبوری می کنم ها!

+: مجبور نیستی صبوری کنی. می تونی بری همون جایی که جمعه های قبلی می رفتی.

پله ها را تند تند پایین می رفت. هورام هم پا به پایش رفت. دم در هر دو توقف کردند. هورام خواست کلیدش را توی در بچرخاند که سها گفت: پس تو برو تو. من میرم چند دقه دیگه میام.

_: لوس نشو بچه.

بازویش را کشید و او را توی خانه آورد. هنوز در بسته نشده بود که مهربان با تعجب گفت: وا! اگه می دونستم باهمین زنگ نمی زدم.

بابا با لبخند گفت: خب شاید هورامم بخواد بیاد.

_: میام.

سها با بیچارگی به هورام نگاه کرد. هورام هم لبخند گرمی تحویلش داد.

نمی توانست تصور کند که گردش با حضور هورام، آن هم این هورام، چطور بگذرد. از کنارش بودن وحشت داشت. زندگی عاشقانه ی مشترک و یک راه همراهی دونفره خوب بود ولی برای دیگران!

برای خودش این تصور را نداشت. عادت کرده بود که به هورام به عنوان همسر فکر نکند. حالا یک دفعه بدون هیچ مقدمه ای... قبول کردنش سخت بود.

هورام نگاهش کرد. عقب نمی کشید. راهش را پیدا می کرد. عادتش میداد. دست روی شانه اش گذاشت و گفت: لباسات تو اتاق منه. برو حاضر شو.

برای لحظه ای شانه اش را فشرد و بعد رفت روی مبل نشست تا خیالش را راحت کند.

سها لبهایش را بهم فشرد. تمام ذوق گردشش پریده بود. ولی جلوی بابا نمی خواست اعتراضی بکند. با شانه های فرو افتاده به اتاق هورام رفت. لباسهایش را برداشت و بیرون آمد. توی اتاق دخترها عوض کرد.

به هورام برخورد ولی طبق قرار محکمی که با خودش گذاشته بود حرفی نزد.

بالاخره همه حاضر شدند و پایین رفتند. بابا پرسید: سها تو میری تو ماشین هورام؟

بیشتر حالتش اطلاع دادن بود تا سؤال. ولی چون سؤال کرده بود سها خودش را به نفهمیدن زد و محکم گفت: نه میام تو ماشین شما.

هورام بازویش را گرفت و گفت: با من میاد. شما بفرمایید. من پشت سرتون میام.

+: ا من می خوام پیش بچه ها باشم!

مهربان با شیطنت زیر گوشش گفت: پیش هورام بیشتر خوش می گذره.

با حرص جواب داد: اصلاً.

بابا به شوخی گفت: یا میری پیش هورام یا نهار کله پاچه می خوریم.

انتخاب سختی بود. بالاخره با بیچارگی گفت: یه کمی می خورم.

و باعث شد همه غش غش بخندند. حتی هورام که عصبانیتش را پشت خنده اش پنهان کرده بود. بعد هم با ملایمت او را به طرف ماشین خودش هدایت کرد و گفت: تو بیا سوار شو خودم یه نهار خوشمزه بهت میدم.

بی حوصله نشست و گفت: آبرو برام نمی ذارین.

هورام در را به رویش بست و جوابی نداد. ماشین را دور زد و سوار شد. پشت سر بابا از در گاراژ بیرون رفت.

چند دقیقه در سکوت گذشت. بالاخره هورام نفس عمیقی کشید و پرسید: چرا فکر می کنی آبرو ریزیه؟

+: از این که یه جوری نگام کنن متنفرم. هی همه یه لبخند... یه جوری... انگار خیلی داره به من خوش می گذره. اههه...

_: اگه بخوای میشه که خیلی خوش بگذره.

+: نمی خوام.

_: پس میشه دو سر باخت. هم نمی خوای بهت خوش بگذره هم نمی خوای اینجوری نگاهت کنن و هی حرص می خوری.

+: تو چرا فیلسوف نشدی با این همه فلسفه بافی؟

_: پول توش نبود.

+: چرا می تونستی برای هر سخنرانیت کلی پول بگیری. الانم می تونی از ملت پول بگیری بری دشمناشونو به نفعشون مجاب کنی.

هورام غش غش خندید و گفت: متشکرم. بهش فکر می کنم.

+: دارم از خواب میمیرم. این دو روزه از فکر و خیال نتونستم درست بخوابم.

_: ای جانم! من راضی نیستم اینقدر خودتو اذیت کنی!

+: چه به خود می گیره!

_: به کی بگیرم؟ مگه تقصیر من نبود؟

+: همون تقصیر تو بود. اعصابم خرد شده.

_: من تسلیم. حالا بگیر بخواب.

+: صندلیاش خیلی سفتن. پشتیشم عقب نمیره. نمیشه بخوابم.

_: سرتو بذار رو پای من. سعی می کنم آرنجم تو صورتت نخوره.

+: فرصت طلب!

_: چه فرصتی؟ مثلاً می خوام در حین رانندگی چکار کنم؟ بگیر بخواب دیگه. از صبح یه بند داری غر می زنی!

سها با کمی عذاب وجدان نگاهش کرد. راست می گفت. هرچه از دهانش در آمده بود گفته بود. اصلاً این دو سه روز اعصابی نداشت. هورام هم هی سر به سرش می گذاشت. اصلاً هرچه شنیده بود حقش بود!

خودش هم نمی دانست به هورام حق می دهد یا نمی دهد. ولی هرچه بود هم خوابش می آمد هم دیگر حوصله ی بحث و دعوا را نداشت. سعی کرد نشسته بخوابد ولی نمیشد.

دراز کشید. می خواست سرش را کنار پای هورام بگذارد ولی خیلی ناراحت بود. بالاخره مجبور شد کمی جابجا شود و سرش را روی پای هورام بگذارد. چادرش را به زحمت درست کرد و بالاخره خوابید.

هورام در حین وول خوردنهای بی وقفه ی سها به زحمت ماشین را کنترل کرد. بالاخره بعد از چند دقیقه جایش ثابت شد و آرام گرفت. هورام لبش را گاز گرفت و به جاده چشم دوخت. دخترک هرچه می خواست بگوید، ولی او به هیچ قیمتی نمی خواست از دستش بدهد!

روزهای خوبش را هم دیده بود. می دانست که همیشه اینقدر معترض و بداخلاق نیست. مثل الان که زیر دستش آرام گرفته بود و با وجود این که هنوز بیدار بود ولی حرفی نمیزد و تمام وجود هورام را لبریز از خواستنش می کرد.

دست پیش برد و یک آهنگ ملایم گذاشت. نفس عمیقی کشید و سعی کرد فراموش کند که سها کنارش است.

سها چشم باز کرد. آرام شده بود ولی خوابش نمی برد. آهنگی که پخش میشد را دوست داشت. جایش هم راحت بود. این همه نزدیکی به هورام هم خیلی خوب بود هم کمی او را می ترساند. سعی کرد بهش فکر نکند. ولی نمیشد. دست هورام درست جلوی دماغش جابجا میشد و دنده عوض می کرد و فرمان را کنترل میکرد.

باور نمی کرد بتواند با این اوصاف بخوابد اما بالاخره خوابش برد.

یکی دو ساعت بعد هورام پشت سر پدرش توی جاده ی خاکی پیچید. تکانهای ماشین بیشتر شد و سها از خواب پرید. نشست. سر  به زیر انداخت و خدا خدا کرد که هورام اشاره نکند که چقدر راحت خوابیده بود و بی خیال آن همه قهر و دلخوری شده بود!

هورام از گوشه ی چشم نگاهش کرد و حرفی نزد. از بس دست راستش را نگه داشته بود که توی صورت سها نزند، درد گرفته بود. آن را کشید و کمی ورزش داد.

سها با بی قراری بیرون را تماشا می کرد. دلش می خواست زودتر پیاده شود. از احساسات ضد و نقیضش کلافه بود و نمی فهمید چه می خواهد. همین که هورام ترمز کرد، در را باز کرد و پایین پرید.

مهربان داد زد: سها بدو بیا کمک. فکر نکنی چون عروسی تعارفت می کنیم ها! هیچی عوض نشده.

با ناراحتی گفت: مگه قرار بود چی عوض بشه؟ چرا شلوغش می کنی حالم بد شد.

مهراوه گفت: اینقدر یادش نیار حرص می خوره.

مهربان غش غش خندید و گفت: آخه بامزه حرص می خوره.

سها شکلکی برایش در اورد و رفت. سر زیرانداز را گرفت و آن را پهن کرد. بقیه ی وسایل را هم باهم آوردند. هورام آتش درست کرد و سیخهای آماده ی جوجه کباب را روی آتش گذاشت.

بعد از نهار و استراحت و نوشیدن چای ذغالی، به پیشنهاد مهربان بلند شدند تا وسطی بازی کنند. حتی بابا و مامان هم آمدند. کلی بازی کردند و خندیدند. کم کم وضعیت عادی شده بود و دیگر کسی به باهم بودن سها و هورام اشاره نمی کرد. خیال سها راحتتر شده بود.

غروب شده بود که وسایل را جمع کردند و به طرف شهر راه افتادند. این دفعه سها بدون تعارف تا که سوار شد سرش را روی پای هورام گذاشت و خوابید!

هورام صورتش را نوازش کرد و گفت: بشین دو کلوم حرف بزنیم بعد بگیر بخواب. از ظهر تا حالا که از چند قدمی من رد نشدی که یه وقت خدای نکرده مجبور نشی جواب سلاممو بدی.

سها کمی جابجا شد تا جایش را راحتتر کند. خواب آلوده جواب داد: خیلی بازی کردم دارم از خواب میمیرم.

هورام نفس عمیقی کشید و گفت: باشه. بخواب.

شب بود و خستگی و جاده. هورام به زحمت خود را بیدار نگه داشت. گاهی به صورتش آب میزد و بالاخره همگی به سلامت رسیدند.

سها از ترس این که شب مجبور شود توی اتاق هورام بخوابد خیلی سریع خداحافظی کرد و به خانه ی پدرش رفت.

سلام و علیک کردند و بعد مامان با تعجب گفت: چه عجب! برگشتین خونه!

خندید و سعی کرد به یاد نیاورد که چه گذشته است. کمی سربسر برادرهایش گذاشت. بعد به اتاقش رفت. لباس تمیز برداشت و به حمام رفت.

نیم ساعتی بعد سامان به در کوبید و گفت: سهااا بیا می خوایم شام بخوریم.

لباس پوشید و بیرون آمد. موهای خیسش را توی حوله پیچیده بود. با صدای زنگ در، سلمان غرغرکنان از سر سفره برخاست.

هورام بود. پرسید: سلام. سها هست؟

سها بی میل برخاست و دم در رفت. هورام گوشی اش را به طرفش گرفت و گفت: زنگ زدم بهت، دیدم صدا از رو میزم میاد. ظهر که امدی لباس برداری جاش گذاشتی.

بابا جلو آمد و گفت: سلام. بیا تو سفره پهنه. این جور وقتا میگن مادرزنت مهربونه.

هورام با خجالت خندید و گفت: سلام. اون که البته.

بعد هم بدون تعارف وارد شد. سها نفس عمیقی کشید و سعی کرد اعتراض نکند.

هورام هم وقتی از کنارش رد میشد نفس عمیقی کشید. نه برای این که اعتراض نکند. برای این که بوی خیسی و شامپوی موهای سها را به مشام بکشد! بعد هم خنده ای بر لبش نشست و فکر کرد اگر سها می فهمید او را در جا می کشت! ولی حالا که نفهمیده بود. پس برای این که حرصش بدهد به نرمی بازویش را گرفت. این یکی فوراً جواب داد. سها به شدت دستش را از دست او بیرون کشید و سر جایش سر سفره برگشت. هورام هم خندید و به دنبالش رفت. درست کنارش نشست.

سها عصبانی از گوشه ی چشم نگاهش کرد ولی حرفی نزد. به خاطر آورد که اگر عصبانی باشد بابا ممکن است برداشت دیگری بکند و دوباره حرف جدایی را بزند.

بابا از کار و بار هورام و برنامه هایش پرسید. اگرچه مستقیم نپرسید که کی می خواهد دست زنش را بگیرد و ببرد، ولی اعتراضش را در لابلای حرفهایش نشان داد. سها نگران شد. اگر بابا واقعاً تهدیدش را عملی می کرد...

سعی کرد مهربانتر باشد. به زحمت لبخندی زد و پرسید: هورام سالاد می خوری؟

هورام چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد و بعد با لبخند تشکر کرد.

بعد از شام سرزنشهای در لفافه ی بابا ادامه داشت. بعد از مدتها هورام به تورش  خورده بود و ول نمی کرد.

سها در حال سفره جمع کردن با نگرانی گوش میداد. بالاخره هم طاقت نیاورد، کنار هورام ایستاد و آرام پرسید: میشه بیای تو اتاقم؟

هورام از این بیشتر نمی توانست تعجب کند. با ناباوری از جا برخاست و بعد از عذرخواهی کوتاهی از بابا، به دنبالش رفت.

سها در را بست و دستهایش را کلافه درهم پیچید. با نگرانی پرسید: اگه واقعاً بخواد طلاقمو بگیره چی؟

هورام با آسودگی خندید. پس نگران این بود که او را به اتاق کشیده بود؟

جلو آمد. حوله را از روی موهایش برداشت. بوسه ی ملایمی روی سرش زد و گفت: هیچکس نمی تونه این کار رو بکنه.

سها خودش را به تندی عقب کشید و گفت: من... من نمی خوام از اون خونه برم.

_: خونه ی خودته. کجا بری؟

سها لب تخت نشست و با نگرانی گفت: ولی بابا می تونه... می ترسم آخرش...

هورام کنارش نشست و آرام گفت: نمی تونه. خیالت راحت. قانون اجازه نمیده.

سها با گیجی نگاهش کرد و پرسید: یعنی چی؟

هورام شانه ای بالا انداخت و گفت: حق طلاق دست منه به هیچکس هم نمیدمش. چون اصلاً نمی خوام طلاق بدم.

+: یعنی... واقعاً نمیشه؟ اگه شکایت کنه... اگه...

_: شکایت چی؟ این که چرا زنمو نمی برم خونه ام؟ چشم از اصفهان برگردم، حتماً مقدماتشو حاضر می کنم. ضمناً سفرم هم جلو افتاد. مجبورم فردا برم. اونی که می خوایم ببینیمش آخر هفته داره میره خارج.

+: کی... برمی گردی؟

_: دو سه روز... نهایتاً تا سه شنبه. ولی اگه خدا بخواد دوشنبه اینجام.

سها سر به زیر انداخت. آب دهانش را به سختی قورت داد و پرسید: میشه... میشه عروسی کردیم نریم یه خونه ی دیگه؟

بعد سر برداشت و ملتمسانه گفت: من می خوام پیش بچه ها باشم.

هورام نفس عمیقی کشید. او را در آغوش گرفت و آرام نوازشش کرد. با ملایمت گفت: یه خونه میگیریم همین نزدیکی... هر روز میای پیش بچه ها. هر وقت که بخوای. یه خونه که مال خودت باشه. هر جور دلت بخواد بچینیش...

بوی بلوز هورام خوب بود. آرامش می کرد. تمام آشوب درونش پر کشیده بود. با وجود این با لجبازی گفت: نمی خوام. خونه ی بابات خوبه. میام همونجا. پول اجاره هم نمیدی.

هورام آهی کشید و گفت: نمی خوام بابات بگه حالا چه فرقی کرد؟ تا حالا هم که همینجوری بود. بذار یه خونه ی آبرومند برات آماده کنم.

سها سر برداشت، توی چشمهایش نگاه کرد و با غصه گفت: تا بخوای خونه آماده کنی سه سال دیگه طول می کشه.

تمام وجود هورام از خواستنش آتش گرفت. خم شد و برای اولین بار لبهایش را بوسید. آرام و طولانی.

سها ناباورانه صبر کرد. بالاخره وقتی هورام سر برداشت، سها صورتش را از خجالت روی شانه ی هورام فشرد و زمزمه کرد: نه...

هورام می خواست بپرسد "چی نه" ولی به جای سؤال او را بیشتر به خود فشرد. موهای نمدارش را چندین بار بوسید و بالاخره رهایش کرد. به سختی از جا برخاست و کلافه زمزمه کرد: شب به خیر.

سها احساس می کرد از بلندی پرت شده است. انگار ناگهان ول شده بود. بی تعادل. سر به زیر و ناراحت زمزمه کرد: شب به خیر.

هورام که بیرون رفت دراز کشید. بالشش را محکم در آغوش گرفت. اشکهایش بی دلیل جاری شدند. صدای خداحافظی کردن هورام را شنید. وقتی مطمئن شد که رفته است بغضش ترکید. صورتش را توی بالش فرو کرد و سعی کرد صدای گریه اش بیرون نرود.

کم کم آرام گرفت. ولی احساس خلأ می کرد. یک چیزی کم بود. جایش خیلی خالی بود. صد بار از این پهلو به آن پهلو غلتید. از تخت پایین آمد. سعی کرد روی زمین بخوابد ولی نشد. بیرون رفت. کمی آب نوشید، دستشویی رفت. برگشت. گوشیش را از روی میز هال برداشت و به ساعت نگاه کرد. نیمه شب گذشته بود. عصبانی شد. فردا باید می رفت دانشگاه ولی هنوز نخوابیده بود. وسایلش هم پایین مانده بود. صبح زود باید می رفت و می آورد. حرصی گوشی را توی دستش فشرد.

 

هورام خسته وارد خانه شد. انگار کوه کنده بود. نیم نگاهی به اهل خانه انداخت. سلام کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. با همان لباس بیرون روی تختش دراز کشید. ساعدش را روی پیشانیش گذاشت. سعی کرد خستگیش را به گردش و رانندگی ربط بدهد.

آهوی وحشیش را رام کرده بود. خیلی زودتر از آن که انتظارش را داشت پس چرا اینقدر خسته بود؟

گوشی اش را روشن کرد. خواست زنگ بزند ولی پس کشید. مشغول گشتن توی اینترنت شد. کلی مطلب مختلف خواند ولی پس زمینه ی ذهنش عوض نشد.

کلافه برخاست. بیرون رفت. همه خوابیده بودند. یک لیوان بزرگ آب ریخت و یک جا نوشید. از آشپزخانه بیرون آمد. صدای چرخیدن کلید توی در را شنید. امیدوارانه پیش رفت.

سها بی سر و صدا وارد شد. هورام او را محکم در آغوش کشید و زمزمه کرد: چی جا گذاشتی؟

سها با خجالت فکر کرد: وای حالا چی بگم؟

تند تند نجوا کرد: وسایل دانشگام. همشون موندن. فردا صبح زود باید برم.

خودش را از آغوشش خلاص کرد و گفت: شب به خیر.

هورام نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: شب به خیر. اینجا باشی راحتتر میخوابم.

سها به آرامی گفت: میرم تو اتاق بچه ها.

هورام لبخند زد و سر تکان داد. دخترک که رفت به اتاقش برگشت. نفس عمیقی کشید و این بار آسوده خوابید.

سها از خیر باز کردن تختش گذاشت. صدا میداد. روی زمین دراز کشید و خیلی زود خوابش برد.

صبح با صدای اذان گوشی مهربان از جا پرید. سر حال بود. دیگر خوابش نمی آمد. لحاف و بالشش را جمع کرد. وضو گرفت. برگشت توی اتاق. چادرنماز مهراوه را برداشت و بی صدا بیرون آمد. می خواست مثل همیشه گوشه ی هال نماز بخواند، اما با دیدن در نیمه باز اتاق هورام نظرش عوض شد.

جلو رفت و در را آرام باز کرد. هورام نمازش را تمام کرد و با لبخند برخاست. سها با خجالت پرسید: میشه اینجا نماز بخونم؟

هورام خندید و پرسید: پرسیدن داره؟

سها پا پیش گذاشت و با لبخندی شرمگین گفت: می خواستم بعدش... یه کم حرف بزنیم. اگر... نمی خوای بخوابی.

_: حتماً!

تمام مدت نمازش در دل به خدا التماس می کرد. بدجوری ذهنش بهم ریخته بود و دیگر نمی فهمید چه می خواهد.

هورام با لذت نگاهش می کرد و نمی فهمید چرا این سه سال با لجبازی کنار کشیده است. حیف بود حیف!


راه همراهی (7)

سلاممم
بعدازظهر جمعه تون به خیر

این پست به نظرم سنگینه! نمی دونم چرا! باورپذیر نشده؟ اونقدر عجیبم نیست. نمی دونم مشکل چیه.

صبح روز بعد سها بیشتر وسایلش را جمع کرد. مهربان با اخم نگاهش کرد و پرسید: داری چکار می کنی؟

بدون این که نگاهش کند، گفت: اتاقتون شلوغ شده. اینا رو ببرم.

=: اتاق خودته. یعنی چی شلوغ شده؟

مهراوه هم با خمیازه به اتاق برگشت. پرسید: چه خبره؟

مهربان با ناراحتی گفت: داره وسایلشو می بره.

مهراوه به تندی پرسید: برای چی؟

همانطور که سر به زیر مشغول جمع کردن بود، گفت: هرچی کمتر جلوی چشمش باشم بهتره.

مهراوه نالید: این چه حرفیه؟

مهربان هم پوف کلافه ای کشید و گفت: برای چی داری قهر می کنی؟ چون بهت لبخند زده و برات شام خریده؟؟؟

سها التماس کرد: ساکت باشین. شلوغش نکنین الان مامان بابا میان. ولش کنین. برای همیشه که نمیرم. فقط می خوام کمتر بیام. روزا میام. شب نمیمونم.

مهربان با حرص گفت: خیلی خری!

به مهربان خندید. مهربان همین بود. رک و راست ولی خیلی مهربان! خواهر عزیزش بود. با مهراوه بیشتر حرف داشت که بزند ولی مهربانِ بی تعارف را بیشتر دوست داشت.

توی هال سر کشید. جمعه بود و طبق معمول جمعه ها صبح مامان و بابا توی آشپزخانه مشغول صبحانه آماده کردن بودند. حرف می زدند می خندیدند و یک صبحانه ی سنگین و مفصل آماده می کردند.

سها عاشق عاشقانه هایشان بود. با لبخند گوش داد. خیالش راحت شد که حواسشان به هال و در خانه نیست. کیف بزرگش را روی شانه انداخت. دو تا کیسه ی خرید و کیف کولی اش را به دست گرفت و آرام گفت: فعلاً خداحافظ. من یه دقه میرم برمی گردم.

مهربان عصبانی نگاهش کرد، مهراوه غمگین. هیچ کدام حرفی نزدند.

سها پاورچین از نزدیک آشپزخانه رد شد و وقتی به در خانه رسید، نفسی به راحتی کشید که مامان و بابا او را ندیدند.

خواست در را باز کند که هورام از پشت سرش پرسید: کجا؟ نمی مونی صبحونه بخوری؟

از جا پرید. برگشت. دستش را روی قلبش گذاشت و با ترس گفت: الان برمی گردم.

هورام دست پیش برد که کیسه هایش را بگیرد. پرسید: وسایلتو کجا می بری؟

سها آنها را محکمتر گرفت و تند گفت: هیچ جا. می برم خونمون. اتاق بچه ها شلوغ شده بود.

_: بذار تو اتاق من.

سها با حرص گفت: حتماً!

و در را باز کرد. هورام در را بست و گفت: با تو ام سها. بده به من. هروقت خواستی بیا بردار. چرا می بریشون؟

+: یواش! الان مامان اینا میان فکر می کنن چه خبره... بذار برم.

هورام ابرویی بالا انداخت و گفت: از مامان بابا هم می ترسی و اینجوری داری فرار می کنی! به خاطر من نه، به خاطر بابا... نبر وسایلتو. اینجوری همه چی سختتر میشه. اصلاً به مامان بابات چی می خوای بگی؟

سها رو گرداند. به این قسمتش فکر نکرده بود. بالاخره شانه بالا انداخت و گفت: اتاق بچه ها شلوغ شده دیگه. همین. مگه حرف دیگه ای هم هست؟

_: اگه نیست بذار تو اتاق من.

سها چشمهایش را در کاسه چرخاند و با حرص گفت: یه چی میگی ها!

_: چی میگم؟ دستت سنگینه بده من.

+: نخیر می خوام ببرمشون.

هورام از در آشتی در آمد: باشه. بده من برات بیارم. اینجوری شاید باورشون بشه که واقعاً اتاق بچه ها شلوغ شده.

سها غمگین نگاهش کرد.

هورام آرام ادامه داد: کی رو می خوای گول بزنی؟

بعد دست برد. آرام کیسه ها را گرفت و گفت: بیا بریم تو اتاق من حرف بزنیم. اگه قانع نشدی خودم وسایلتو میارم.

کیفش را هم از شانه اش گرفت. برای لحظه ای سر بلند کرد. مهربان از دم اتاقش سر کشید. با دیدن این صحنه جلوی دهانش را گرفت که از خوشحالی جیغ نکشد. مهراوه هم با هیجان سر کشید تا بفهمد که چه خبر است.

هورام با تأسف و خنده سر تکان داد و به طرف در اتاقش چرخید.

سها عصبانی از باخت لفظیش با چهره ای درهم به دنبالش رفت. درست قبل از ورودشان به اتاق، مامان در آستانه ی در آشپزخانه ایستاد و با خوشحالی گفت: سلام! صبح به خیر.

سها داشت از خجالت میمرد. همین را فقط کم داشت. سها و وسایلش در آستانه ی اتاق هورام!!!

ولی الان راه نداشت که برگردد و از در خانه بیرون بزند. تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که با عجله از کنار هورام رد شود و خودش را توی اتاق او بیندازد. گوشه ی اتاق سر پا نشست. صورتش را با دستهایش پوشاند و در حالی که صدایش از ناراحتی می لرزید گفت: آبرومو بردی!

هورام بعد از سلام و علیک با مادرش وارد شد. در اتاق را با پایش بست. وسایل را کنار دیوار گذاشت و پرسید: چرا؟! طوری نشده که.

سها دستهایش را پایین آورد. در حالی که هنوز حرص می خورد و می لرزید، غر زد: نزدیک بود از ذوق پس بیفته! فکر کرد آیا چه خبره!

هورام متفکرانه پرسید: ناراحت میشی که خوشحال بشه؟

سها در حالی که نگاهش را از او می دزدید سر تکان داد و با صدای لرزان گفت: نه! ولی از این که اینجوری گولش زدی خیلی ناراحت شدم. من داشتم می رفتم!

_: از رفتنت خیلی خوشحال نمیشد.

+: منم داشتم طوری می رفتم که نبینه! نذاشتی.

هورام آهی کشید. روی گل وسط قالی چهارزانو روبروی سها نشست. گفت: یه هفته بذار اینجا باشن.

ابروهای سها بالا پریدند. بالاخره چشم توی چشمهای او دوخت و با تعجب پرسید: یک هفته؟!

هورام شانه ای بالا انداخت و گفت: ها! یا تو قانع میشی یا من.

سها عصبانی گفت: من قانع نمیشم. فقط مغلوبم می کنی. بلد نیستم مثل تو با کلمه ها بازی کنم. کم میارم.

هورام لبخندی زد و گفت: تعریف قشنگی بود! متشکرم. ولی قول میدم اجازه بدم حرف بزنی. فقط تا جمعه ی آینده بهم فرصت بده.

سها عصبانی رو گرداند و زمزمه کرد: من ازت تعریف نکردم.

ضربه ای به در خورد. مهربان از پشت در بسته بلند پرسید: صبحانه رو توی اتاق میل می کنین یا میاین تو آشپزخونه؟

سها دوباره صورتش را با دستهایش پوشاند و نالید: وایییی! آبروم رفت.

هورام از جا برخاست. خونسرد گفت: ای بابا! مگه چی شده؟ بیا بریم صبحانه بخوریم. الان یخ می کنه دیگه نمی چسبه.

از پشت دستهایش نالید: تو برو. من روم نمیشه بیام.

هورام ابرویی بالا انداخت و گفت: بهتر!

و از اتاق بیرون رفت. سها دستهایش را پایین آورد و ناباورانه به در نیمه باز اتاق چشم دوخت. مطمئن بود که منتش را می کشد. به زور او را می برد و بالاخره روی آن را پیدا می کند که دوباره در کنار بقیه راحت باشد. اما رفت! به همین راحتی!

صدای حرف زدن خوشحال و خندانشان می آمد. انگار نه انگار که سهایی وجود داشته باشد! هیچ کدام نمی گفتند بعد از سه سال این اولین جمعه ایست که سها سر صبحانه شان نیست. حتی آن اوائل که شب نمی ماند، صبحهای جمعه حتماً خودش را به صبحانه ی مخصوصشان می رساند.

دلش گرفت. جدا شدن به همین راحتی بود؟ می رفت و دیگر اسمش را هم نمی آوردند؟ عروس بعدی را هم همین قدر دوست داشتند؟ همین قدر او را به حریم خود راه می دادند و از خود می دانستند؟

دلش می خواست گریه کند که صدای خنده ی هورام مزاحم افکارش شد. سرش را تا میشد پایین انداخت که به هورام نگاه نکند.

هورام در حالی که در را می بست، با خنده تهدید کرد: مهربان فضولی کنی تلافی می کنم.

صدای جیغ جیغی مهربان از پشت در بسته به گوش رسید: من فضولی نمی کنم. فقط می خوام ببینم سها حالش خوبه؟ نگرانم برادر من!

هورام بلند گفت: خوبه. خیالت راحت.

سها سرش را روی زانوهایش گذاشت. یک قطره اشک از چشمش چکید. دلش برای مهربان... مهراوه... دور هم بودنهایشان... دلش برای صبحهای جمعه تنگ میشد.

بوی سوسیس زیر دماغش خورد.

هورام گفت: دهنتو باز کن الان می چکه! سها زود باش.

ناباورانه سر برداشت. هنوز متوجه ی منظور هورام نشده بود که لقمه توی دهانش فرو رفت.

هورام لبخندی زد و گفت: آباریکلا!

بعد در حالی که لقمه ی دیگری می گرفت گفت: بابا دیشب می گفت همکارش از مهربان خواستگاری کرده برای پسرش. دلم آشوبه. باورم نمیشه بزرگ شده. تازه مهراوه بزرگتره. ولی بابا اعتقادی به نوبت نداره.

سها ناباورانه نگاهش کرد. دلش ریخت. پرسید: یعنی می خوان قبول کنن؟

هورام شانه ای بالا انداخت و گفت: هنوز به خودش نگفتن ولی تقریباً راضی بودن. خونوادشون رو می شناسیم. آدمهای خوبین. سی ساله که با بابا همکاره.

_: من فقط یه بار خونشون رفتم. دیشبم که اصلاً ما دعوت نبودیم.

_: دیشب فقط مامان بابا بودن. می خواستن صحبت کنن.

+: این چه جور خواستگاریه؟ مگه نباید اونا بیان وقتی می خوان بیان؟

_: میان. فقط به قول خودشون می خواستن مزه ی دهن مامان و بابا رو بچشن.

سها آرام پرسید: چرا به من گفتی؟ هنوز مهربانم نمی دونه.

هورام یک لقمه ی دیگر به طرفش گرفت و گفت: بالاخره که می فهمیدی. الان نگرانم. نمی خواستم کلافگیم رو به خودت ربط بدی.

لقمه را از دست هورام گرفت و زمزمه کرد: اصلاً نفهمیدم کلافه ای که بخوام به چیزی ربطش بدم.

_: خیلی خب بابا به هزار زبون گفتی که برات مهم نیستم. ولی این یه هفته رو همین طور بدون اهمیت کنارم بمون. جمعه ی آینده باید با حامد بریم اصفهان. عصر با قطار میریم. دو سه روز کار داریم و بعد برمی گردیم.

آهی کشید. لقمه ای را که می خواست بخورد پایین آورد. به گوشه ی اتاق چشم دوخت و گفت: شاید... شاید تا اون موقع به نتیجه رسیدیم.

سها برای خودش لقمه گرفت و پرسید: همین هفته میان خواستگاری؟

هورام دوباره رو به او کرد. شانه ای بالا انداخت و گفت: احتمالاً. از پسره خوشم میاد ولی اصلاً دلم نمی خواد مهربان از خونه بره.

سها لبخندی زد و گفت: بهت نمیاد احساساتی باشی.

هورام متفکر و پشیمان گفت: سه چهار سال اخیر مشغول کار بودم. منو ندیدی. اونقدرا هم خشک و خشن نیستم.

سها شانه ای بالا انداخت و گفت: نه خشک و خشن نیستی. ولی بی توجهی. فکر می کردم برات فرقی نمی کنه که خواهرات چکار می کنن. حتی نمی دونستی که مهراوه کدوم دانشگاه میره.

هورام ابروهایش را بالا برد و مدافعانه گفت: نه که برام فرق نکنه. ولی به بابا اعتماد دارم. می دونم که مواظبش هست. برای چی باید تعصب بیجا به خرج بدم؟

فکری مثل برق از ذهن سها گذشت. با تردید پرسید: همیشه اینقدر مراقبی که تعصب بیجا به خرج ندی؟

هورام دستپاچه پرسید: منظورت چیه؟ درسته باید از تو می پرسیدم کجا میری. اشتباه کردم که...

سها حرفش را قطع کرد و گفت: نه. من اصلاً خودمو نمیگم. دارم درباره ی مهراوه حرف می زنم.

هورام سر تکان داد و کلافه گفت: منظورتو نمی فهمم.

سها از گفتن پشیمان شد. سری تکان داد و آرام گفت: ولش کن.

_: چی رو ولش کنم؟ برای مهرا... اتفاقی افتاده؟

سها لبش را جوید و آرام گفت: نه...

هورام انگشت زیر چانه ی او گرفت. سرش را بالا آورد و پرسید: چی شده؟

سها سرش را پس کشید و به تندی گفت: چرا پلیسیش می کنی؟ طوری نشده.

_: یه چیزی می خواستی بگی.

سها سر به زیر انداخت به خاطر آورد که رازی را شنیده است. خواستگاری مهربان. این به آن در!

سر به زیر پرسید: قول میدی... قول میدی شلوغش نکنی و کمکمون کنی؟

هورام سینی صبحانه را پس زد. کمی جلو خزید و گفت: داری نگرانم می کنی.

سها سر تکان داد و گفت: دارم میگم طوری نشده. یکی... یکی از هم دانشگاهیا... در واقع... استاد راهنمامونه... یعنی...

هورام نفس عمیقی کشید. فهمید. کنار سها نشست که هم نزدیکش باشد و هم روبرویش نباشد که سها راحتتر حرف بزند.

سها تکه ای سوسیس سر چنگال زد. پرسید: دیگه نمی خوری؟

هورام به سقف نگاه کرد و گفت: نه تو بخور. می گفتی...

سها با عذاب وجدان از فاش کردن رازی که نباید می گفت، زمزمه کرد: از مهرا خوشش میاد. از ترم اول همش دنبالشه. پسر خوبیه. می دونی؟ خیلی مؤدبه. هیچ وقت کاری نکرده که بد باشه. حرکتی حرفی... همه اش خیلی متین و موقر یه بهانه پیدا می کنه که نزدیک مهرا باشه. وضعشم بد نیست. یه ماشین معمولی داره. باباش براش خریده. نگو از کجا می دونیم. دو سال و نیمه که می شناسیمش. کارشم که فعلاً همون تو دانشگاهه. هرکاری بتونه می کنه. درس میده. ترجمه می کنه. شاگرد خصوصی هم می گیره. هرچی که بشه. دو سه هفته پیش من و مهرا وایساده بودیم که امد گفت ببخشین اگه اجازه بدین برای امر خیر مزاحم بشم. ولی مهرا بهش گفت نه... گفت روم نمیشه بگم یه پسره تو دانشگاه ازم خوشش امده. میگه همیشه این ازدواجا به نظرش خیلی بچگونه بوده. دلش می خواد سنتی عروسی کنه یا مثلاً بعداً تو محیط کار... چه می دونم. یه خیالایی برای خودش داره. ولی من که می دونم از پسره خوشش میاد. فقط نمی دونه چه جوری مطرحش کنه...

هورام سرش را خم کرده بود تا حرفهای جویده جویده و پر از خجالت سها را بشنود. این طولانی ترین گفتگوی عمرشان بود. لبخند زد.

سها مکثی کرد و با صدای لرزان گفت: من دستپاچه میشم خیلی حرف می زنم.

هورام با لبخند گفت: دستپاچه میشی نصف حرفاتو می خوری. اون نصفه هم دیگه واضح نیست. نصفشو حدس زدم، نصفشو کلاً نفهمیدم. حالا از اول بگو.

سها از لحن و نگاه او خنده اش گرفت و خجالت کشید. دوباره صورتش را با دستهایش پوشاند و گفت: وای نه. دیگه نمیگم. مهرا بفهمه گفتم منو می کشه.

_: مطمئنی که مهرا... ازش خوشش میاد؟

دستهایش را از روی صورتش برداشت و با نگرانی به هورام نگاه کرد. چهره اش جدی و آرام بود. دوباره سر به زیر انداخت و گفت: مطمئنم. پسر خوبیه. مهرا هم... معلومه دلش براش رفته ولی... چون همیشه می گفته دلش نمی خواد تو دانشگاه عروسی کنه هی میگه نه. میگه اگه قسمت هم باشیم برام صبر می کنه. خیلی رویایی فکر می کنه نه؟

سر برداشت و سؤالی به هورام نگاه کرد. هورام متفکرانه گفت: طرف مگر این که خیلی عاشق باشه که به پاش صبر کنه.

سها سر تکان داد. لیوان آب پرتقال را برداشت و گفت: هیچی نخوردی.

هورام شانه ای بالا انداخت و گفت: دیشب خوابم نمی برد. تا صبح ده بار رفتم سر یخچال.

سها ناباورانه پرسید: از نگرانی مهربان خوابت نمی برد؟! حالا مهرا هم اضافه شد دیگه کلاً نخواب.

و خندید. هورام هم خندید و گفت: سرپرست بیخواب کننده ها یکی دیگه یه.

سها ناگهان به خاطر آورد که کجاست. با ناراحتی چشمهایش را بست و گفت: من دیگه میرم خونمون.

از جا برخاست و به تندی افزود: راحت بگیر بخواب.

هورام هم از جا برخاست و گفت: بودی حالا.

سها خجالت زده گفت: وای نه. خیلی زشت شد. کاش هیچ کدومشون تو هال نباشن.

هورام دست روی شانه اش گذاشت و با لبخند گفت: خیلی هم قشنگ شد. اذیتت نمی کنم. ولی خوشحال میشدم بمونی.

سها کلافه از گرمای دستش سر جایش جا به جا شد. قبل از این که بتواند فرار کند، هورام یک دستی او را به طرف خود کشید. لحظه ای او را محکم گرفت، روی موهایش بوسه ای کوتاه نشاند و رهایش کرد.

دخترک از خجالت رو به مرگ بود. چادرش را روی سرش کشید. مثل تیری که از چله ی کمان رها شود از در بیرون پرید. بدون این که توی هال را نگاه کند در خانه را هم باز کرد و بیرون رفت.

از پله ها بالا رفت. در خانه را زد. یک بار... دو بار... سه بار... اما هیچ جوابی نیامد. می خواست زنگ بزند که یادش آمد گوشی اش را توی اتاق هورام جا گذاشته است.

دو سه بار دیگر به در کوبید و زنگ را زد. کسی جواب نداد. آه بلندی کشید و لب پله نشست. یک نفر داشت از پله ها بالا می آمد. بیخ دیوار نشست و خدا خدا کرد که نپرسند چرا آنجا نشسته است.

رویش را هم به دیوار کرد و مشغول بازی با ترک رنگ دیوار شد.

اولین سؤال همانی بود که نمی خواست بشنود!

_: چرا اینجا نشستی؟

هورام کنارش نشست و گوشی اش را به طرفش گرفت.

سها آب دهانش را به سختی قورت داد و سعی کرد نگاهش نکند. گوشی را گرفت و بدون جواب زمزمه کرد: ممنون.

شماره ی مامان را گرفت. در دسترس نبود. به بابا زنگ زد، مدتی زنگ خورد تا بالاخره سامان جواب داد: الو سها؟ سلام. بابا پشت فرمونه.

دلش ریخت. با غصه گفت: سلام. کجایین؟

سامان با هیجان گفت: ما رفته بودیم کوه، الانم تو جاده ایم. می خوایم بریم یه رستوران تو کوهپایه ناهار بخوریم.

+: چرا به من نگفتین؟

=: تو که از اون صبحانه ی هیجان انگیز دل نمی کندی که صدات کنیم.

+: سامان...

=: چی میگی؟ قطع و وصل میشه.

بالاخره هم قطع شد. هرچه شماره گرفت دیگر در دسترس نبودند.

با غصه گفت: منو نبردن.

_: کجا؟

+: کوهپایه.

_: لباس گرم بپوش می برمت.

+: نه سردم میشه.

هورام خندید و پرسید: الان من چکار کنم؟

+: کلیدم تو خونه جا مونده. نمی خوام بیام خونه ی شما. خجالت می کشم. الان اینجوری مثل دیوونه ها پریدم بیرون، زشته برگردم. بعد تازه لباسمم میزون نیست. نه جوراب دارم نه روسری نه ژاکت. زانوی شلوار جینمم سابیده.

از ذهن هورام گذشت که قفل ساز بیاورد. اما دلش نمی خواست مشکل دخترک را حل کند. می خواست سها ناچار شود که برگردد. پس با لبخند به سقف چشم دوخت.

سها خودش به فکرش رسید: میشه... میشه قفل ساز بیاری؟

ابروهای هورام بالا پریدند: قفل ساز؟ صبح جمعه قفل ساز از کجا بیارم؟

+: نمی شناسی؟ شاید بابا بدونه.

_: بیا خودت ازش بپرس. ببین راضی میشه تنهایی بری خونه؟

+: نمی خوام تنها بمونم.

_: پس بیا پایین.

+: نه خجالت می کشم.

_: بریم بیرون؟ می تونی بری از بچه ها لباس بگیری.

+: لباسای خودمم هست. نذاشتی ببرمشون. ولی روم نمیشه بیام اونجا.

_: برم بگم همه برن تو اتاقاشون درم ببندن تو راحت بری آماده بشی؟

+: وای نه! اصلاً امدی همه چی رو قاطی کردی. من شوهر می خواستم چکار؟ داشتم زندگیمو می کردم.

_: باید می نشستم مثل بز تماشا می کردم تا تو رو ازم بگیرن؟

سها به طعنه پرسید: ازت بگیرن؟؟؟ مگه من مال تو بودم؟ مگه اصلاً منو دیده بودی؟

لحنش را عوض کرد و خونسردتر ادامه داد: مگه اصلاً بد بود؟ من که راضی بودم. فقط نمی خواستم از اون خونه برم. ولی داری کاری می کنی که به اونم راضی بشم.

هورام با ناراحتی رو گرداند و نفس عمیقی کشید. در ذهنش مدام تکرار میشد: آروم باش. حرف نزن. هیچی نگو.

چند دقیقه طول کشید تا بتواند به خودش مسلط شود. او آدم پا پس کشیدن نبود. اینقدر می ایستاد تا به هدفش برسد.

بالاخره با آرامش پرسید: الان مشکل تو بی توجهی سه سال گذشته یه یا توجه کردن الان؟

+: دارم میگم که مشکلم مال همین چند روزه.

_: پس چرا مدام پای سه سال گذشته رو پیش می کشی؟ اگه می خوای دعوا کنی حرفی نیست. ولی ببین به چی اعتراض داری، همونو چماق کن بزن تو سر من.

سها شمرده شمرده گفت: من، دقیقاً، به تو اعتراض دارم.

_: خیلی هم خوب.

سها از جا پرید و متعجب پرسید: خیلی هم خوب؟!

_: خوبه که موضع دقیقتو بدونم. تو یه تیر به گذشته می زنی یه تیر به حال. منم نمی دونم از کدوم طرف باید دفاع کنم.

+: آهان. از اون لحاظ. تو کلاً نباشی خیلی خوبه. من خوشحالم. فقط... فقط امیدوارم سر دعوا با من، پای مهراوه و مسئله اش وسط نیاد که ضربه بخوره. اون بی تقصیره.

_: دعوا با تو؟ من با تو دعوایی ندارم. خیلی ساده و منطقی می خوام باهات آشنا بشم. در مورد مهراوه هم...

+: اصلاً نباید بهت می گفتم. نباید حرف می زدم. این همه وقت به مهربانم نگفتم، حالا یهو...

_: مهربان کاری نمی تونست براتون بکنه. اما من می تونم با بابا حرف بزنم. تو هم دقیقاً برای همین به من گفتی. ضمناً مهراوه قبل از این رفیق تو باشه خواهر منه. مطمئن باش که هواشو دارم.


راه همراهی (۶)

سلام به روی ماهتون

این چند روز خیلی شلوغ بودم. فردا هم کللللی کار دارم. یه پست کوچولو داشته باشین تا فرصت کنم دوباره بیام



مهربان لباس عوض کرد و رفت تا سفره بیندازد. مهراوه با آرامش لباسهایش را روی تختش گذاشت و از سها که رو به دیوار خوابیده بود پرسید: بهتری؟

سها با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: خوبم.

=: با هورام مشکل داری؟

+: نه.

=: هورام دوستت داره.

+: حالا دیگه؟

=: تو حق داری. هرچی بگی حق داری. هورامم اینو می دونه.

با خنده اضافه کرد: حالا حالاها می تونی ازش باج بگیری.

+: باج نمی خوام. اگه لطف کنه بهم کاری نداشته باشه خیلی ممنون میشم.

=: ولی اون شوهرته سها! تا کی می خواین مثل دو تا غریبه باشین؟

+: تا همیشه.

مهراوه با ناراحتی برخاست. لب تخت سها نشست. دست روی شانه ی او گذاشت و با تردید پرسید: تو که نمی خوای جدا بشی؟

سها بالاخره دل از دیوار کند. به طرف او برگشت و پرسید: من گفتم می خوام جدا بشم؟ من می خوام تا همیشه عروس این خونه باشم. خواهر شما دو تا. هورام اگه زن می خواد بره بگیره.

مهراوه محکم تو صورت خودش کوبید و گفت: خاک به سرم! دیگه این حرفو نزنی ها! غلط می کنه بره زن بگیره. عروسمون مثل ماه میمونه.

سها پوزخندی زد و گفت: اینا که حرفه. ولی کاش میشد عروسی بگیریم که دهن مردم بسته بشه، بعد من وسایلمو کامل جمع کنم بیام تو اتاق شما دو تا! خوش می گذره ها. کم کم شما دو تا هم شوهر می کنین میرین، من میمونم دختر بابا! دلت بسوزه!

خودش به شوخی اش غش غش خندید و بعد آرزومندانه به مهراوه نگاه کرد. اما نگاه مهراوه تمام مدت پر از حسرت بود. بالاخره به آرامی گفت: هورام اونقدرا هم بد نیست سها. تو نمی شناسیش.

سها به پشت خوابید. به سقف چشم دوخت و گفت: علاقه ای هم ندارم که بشناسمش.

مهراوه با عذاب وجدان گفت: گمونم تقصیر ما هم هست. ما هم بی توجهی کردیم. سعی نکردیم زمینه ی بیشتر باهم بودنتونو فراهم کنیم.

+: برو بابا! من و هورام اگه می خواستیم باهم باشیم که مشکلی نبود. اگه می خواستیم...

با صدای باز شدن در خانه مهراوه دست او را گرفت و گفت: پاشو بیا شام بخور. لج نکن. اصلاً لازم نیست با هورام حرف بزنی. ولی باید شامتو بخوری.

+: اگه بیام فکر می کنه...

هورام با تکیه به چهارچوب سرش را توی اتاق خم کرد و با لبخند گفت: من هیچ فکری نمی کنم. قول میدم. قول پیشاهنگی!

و دستش را به نشانه ی قول بالا برد. بعد با همان لبخند گفت: سلام.

مهراوه با خنده گفت: سلام.

سها هم با چهره ای درهم جوابش را داد. اصلاً دلش نمی خواست برود. ولی با التماس مهراوه راضی شد.

اولین لقمه را که خورد تازه به خاطر آورد که چقدر گرسنه است! بعد از آن خیلی سخت بود که همچنان در قالب خشک و اخمو باقی بماند! ولی هرطور بود سعی کرد که هورام نفهمد که چقدر حالش بهتر است!

بعد از شام هم خیلی سریع مسواک کرد و به اتاق رفت تا بخوابد.

هورام آرام آرام سفره را جمع کرد. فهمیده بود که سها بعد از شام حالش بهتر شده است ولی دلیل این خودداری اش را نمی فهمید. اگر این کباب را بابا می خرید سها بیشتر از همه سروصدا و تشکر می کرد. همین طور وقتی که مامان از غذاهای مورد علاقه اش می پخت. چنان تعریف می کرد که هرکی می شنید هوس می کرد تا از آن خوراک امتحان کند. ولی حالا یک تشکر خشک و خالی هم نکرده بود. موضوع تشکر نبود. دلش می خواست سها او را ببیند ولی به وضوح نادیده گرفته شده بود.

آهی کشید و بعد به خودش تشر زد: تو هم سه سال نادیده اش گرفتی! حالا بخور!

با این فکر نفس عمیقی کشید و به اتاقش برگشت.