ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (۶)

سلام به روی ماهتون

این چند روز خیلی شلوغ بودم. فردا هم کللللی کار دارم. یه پست کوچولو داشته باشین تا فرصت کنم دوباره بیام



مهربان لباس عوض کرد و رفت تا سفره بیندازد. مهراوه با آرامش لباسهایش را روی تختش گذاشت و از سها که رو به دیوار خوابیده بود پرسید: بهتری؟

سها با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: خوبم.

=: با هورام مشکل داری؟

+: نه.

=: هورام دوستت داره.

+: حالا دیگه؟

=: تو حق داری. هرچی بگی حق داری. هورامم اینو می دونه.

با خنده اضافه کرد: حالا حالاها می تونی ازش باج بگیری.

+: باج نمی خوام. اگه لطف کنه بهم کاری نداشته باشه خیلی ممنون میشم.

=: ولی اون شوهرته سها! تا کی می خواین مثل دو تا غریبه باشین؟

+: تا همیشه.

مهراوه با ناراحتی برخاست. لب تخت سها نشست. دست روی شانه ی او گذاشت و با تردید پرسید: تو که نمی خوای جدا بشی؟

سها بالاخره دل از دیوار کند. به طرف او برگشت و پرسید: من گفتم می خوام جدا بشم؟ من می خوام تا همیشه عروس این خونه باشم. خواهر شما دو تا. هورام اگه زن می خواد بره بگیره.

مهراوه محکم تو صورت خودش کوبید و گفت: خاک به سرم! دیگه این حرفو نزنی ها! غلط می کنه بره زن بگیره. عروسمون مثل ماه میمونه.

سها پوزخندی زد و گفت: اینا که حرفه. ولی کاش میشد عروسی بگیریم که دهن مردم بسته بشه، بعد من وسایلمو کامل جمع کنم بیام تو اتاق شما دو تا! خوش می گذره ها. کم کم شما دو تا هم شوهر می کنین میرین، من میمونم دختر بابا! دلت بسوزه!

خودش به شوخی اش غش غش خندید و بعد آرزومندانه به مهراوه نگاه کرد. اما نگاه مهراوه تمام مدت پر از حسرت بود. بالاخره به آرامی گفت: هورام اونقدرا هم بد نیست سها. تو نمی شناسیش.

سها به پشت خوابید. به سقف چشم دوخت و گفت: علاقه ای هم ندارم که بشناسمش.

مهراوه با عذاب وجدان گفت: گمونم تقصیر ما هم هست. ما هم بی توجهی کردیم. سعی نکردیم زمینه ی بیشتر باهم بودنتونو فراهم کنیم.

+: برو بابا! من و هورام اگه می خواستیم باهم باشیم که مشکلی نبود. اگه می خواستیم...

با صدای باز شدن در خانه مهراوه دست او را گرفت و گفت: پاشو بیا شام بخور. لج نکن. اصلاً لازم نیست با هورام حرف بزنی. ولی باید شامتو بخوری.

+: اگه بیام فکر می کنه...

هورام با تکیه به چهارچوب سرش را توی اتاق خم کرد و با لبخند گفت: من هیچ فکری نمی کنم. قول میدم. قول پیشاهنگی!

و دستش را به نشانه ی قول بالا برد. بعد با همان لبخند گفت: سلام.

مهراوه با خنده گفت: سلام.

سها هم با چهره ای درهم جوابش را داد. اصلاً دلش نمی خواست برود. ولی با التماس مهراوه راضی شد.

اولین لقمه را که خورد تازه به خاطر آورد که چقدر گرسنه است! بعد از آن خیلی سخت بود که همچنان در قالب خشک و اخمو باقی بماند! ولی هرطور بود سعی کرد که هورام نفهمد که چقدر حالش بهتر است!

بعد از شام هم خیلی سریع مسواک کرد و به اتاق رفت تا بخوابد.

هورام آرام آرام سفره را جمع کرد. فهمیده بود که سها بعد از شام حالش بهتر شده است ولی دلیل این خودداری اش را نمی فهمید. اگر این کباب را بابا می خرید سها بیشتر از همه سروصدا و تشکر می کرد. همین طور وقتی که مامان از غذاهای مورد علاقه اش می پخت. چنان تعریف می کرد که هرکی می شنید هوس می کرد تا از آن خوراک امتحان کند. ولی حالا یک تشکر خشک و خالی هم نکرده بود. موضوع تشکر نبود. دلش می خواست سها او را ببیند ولی به وضوح نادیده گرفته شده بود.

آهی کشید و بعد به خودش تشر زد: تو هم سه سال نادیده اش گرفتی! حالا بخور!

با این فکر نفس عمیقی کشید و به اتاقش برگشت.

 

نظرات 8 + ارسال نظر
soheila جمعه 22 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:57 ب.ظ

ای جاااااان... پسرمون منتظر تشکر بود ....
عیبی نداره .... بازم خوبه صبوره ....
دیگه حالا که طاووس میخواد باید جور هندوستان رو هم بکشه دیگه ...
بعععععععععععععله ...

توجه... تشکر... یه نگاهی اقلاً! نبووووود :)))
بله خوبیش اینه که صبرش زیاده. میخشو کوبیده و ول کن نیست :دی
بله البتههههه :دی

پاستیلی شنبه 16 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:34 ب.ظ

ااا کامنت من کو!

سلام

خیلیم خوب شد بنظرم تااینجا
صبحانه به منم چسبید حتی

هست!

سلام
مرسی مرسی
نوش جان :)

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:16 ب.ظ

اخی، ان شالله اونارم انجام میدی، بیام کمک؟ یه چیزایی از خیاطی بلدما
ای آغا! کم محلی، بی محلی، تحویل گیری، تحویل نگیری، کم تحویل گیری و ...هیچکدوم جواب نمیده، دیگه خسته شدم، فقط دنبال یه راه فرارم :|

ممنونم. انشاءالله. شما ماشاءالله استادی :)
ای خدا! چی بگم؟ امان از این زمونه.... :(

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:37 ب.ظ

خدا قوت شاذه جونم

سلامت باشی گلم
هنوز یه کوه خیاطی مونده ولی فعلا می خوام بنویسم تجدید قوا کنم و با روحیه برم سراغشون انشاءالله

معصومه چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:56 ب.ظ

ممنون از لطفتون و وقتی که میذارین
از خوندن داستانهاتون لذت میبرم سلده وروان وبدون داشتن شخصیت های غیر قابل تصور

خواهش می کنم معصومه جان
خوشحالم که لذت می بری :)

Shahbanoo چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:08 ب.ظ

اوا من خوندمش یادم رفت نظر بزارم:\
هوراااا اولین جلسه ی کلاس بسکتبال:))))
حالا لازم نیست اینقدر بد عادتمون کنین:)))) کاراتون رو بکنین ،بعد هم استراحت درسسست و حسابی بکنین بعدش بیاین :)
خوب الان باطرفم ! سها زیادی ناز میکنه!سها جان بسه ؛)
احساس میکنم الانه ها دیگه یه اتفاقی میخواد بیفته ! الهام بانو جان میگه!

عیبی نداره عزیزم :*
آفریییییین خانم ورزشکار!
هی عزیز خالههه... اگه اینجوری باشه که هیچوقت نمی تونم بنویسم :)))
ها سها ببین کمتر ناز کن. یه وقت طرف واقعاً می پره ها! از ما گفتن!
منم حس می کنم ولی شروعش یه جایی گیر کرده. نمی دونم چی شده!

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام دوباره اومدم
کوتاه بود اما عالی، قشنگ حس سها رو منتقل کردی، خیلی دوست داشتم، منم دلم بی محلی کردن میخواد :|
ممنون شاذه جونم :*
پیشاپیش خداقوت برای کارهای فردا

سلام
خوش اومدی
خیلی ممنونم از لطفت. بعضی جمله هاش اون حسی که دلم می خواست نداشت ولی چون وقت نداشتم دیگه بهش فکر نکردم
بی محلی کن. جواب میده
خواهش می کنم گلم
سلامت باشی خانم گل

زیبا سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:49 ب.ظ

سلام
خوبین شاذه جونم
اول از همه تشکر که با داشتن مشغله زیاد به فکر ما هم بودین و برامون نوشتین
آخ آخ آخ که چه تنبیهی داره میشه هورام،از طرفی دلم براش میسوزه از یه طرفم میگم حقشه
ان شاءالله که همیشه سالم و سلامت باشین و کاراتونم روبه راه باشه و مشکلیم نداشته باشین
بازم خیلی خیلی خیلی تشکر

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
خواهش می کنم گلم
ها منم همین حس رو دارم
متشکرم. به همچنین شما
خواهش می کنم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد