ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... 6

سلامممم سلاممم سلاممممم


ببخشین دیر شد. ظهر اومدم آپ کنم یهو نت مثل همیشه! قطع شد. عصر دوباره اومدم سراغش یهو یه مطلب دیگه به ذهنم رسید که بهش اضافه کنم که شد الان....



پ.ن یه بازی آبان جون کرده که دوستاتون از چی یاد شما می افتن؟ من نمی دونم کی از چی یاد من میفته. احتمالا از قصه و نوشتن و شنبه و اینا... شما از چی یاد من میفتین؟ بگین می خوام به بقیه ی این پی نوشت اضافه کنم. هرکیم دوست داشت بازی کنه :)



حامد دسته‌ای بشقاب کثیف به آشپزخانه برد. سیما با بی میلی مشغول شستن شد. ارسلان نزدیک ظرفشویی به میز تکیه داده بود و آدامس می جوید. سیما با اخم گفت: اگه یه ذره کمک کنی چیزی ازت کم نمیشه.

ارسلان جوابی نداد. عمه ساناز مشغول خالی کردن باقیمانده ی غذاها در ظرفهای کوچکتر بود. یکی یکی آن‌ها را دست ارسلان میداد و دستور میداد در یخچال بگذارد. ارسلان هم باچنان تنبلی ای هیکلش را می‌کشید و ظرفهای غذا را از عمه ساناز می‌گرفت که کفر سیما را درمی آورد.

مادر سیما نگاهی توی آشپزخانه انداخت و با لحنی که تقریباً داشت گریه‌اش می گرفت، گفت: سیما اتاقت! الان سال تحویل میشه!

سیما بدون اینکه رویش را از ظرفشویی برگیرد، گفت: چشم. ظرفا رو می‌شورم میرم مرتب می کنم.

_: تو رو خدا زود باش.

_: چشم. میرم.

مامان و عمه ساناز بیرون رفتند و ارسلان دوباره به میز تکیه داد.

سیما نالید: اتاقم مرتب بود.

ارسلان با لحنی بی‌تفاوت پرسید: خب حالا چی شده؟

_: من همه ی لباسامو مرتب کردم. پرده ی اتاقم شستم و اتو کردم. فقط مونده آویزونش کنم خب. ولی اینا به کنار. اصلاً نمی خواستم به خرت و پرتام دست بزنم. ولی مامان جون تمام کتابخونه و وسایل روی میز آینه و کشوی میز آینه و تمام سی دیام و هرچی زیر تختم بود، ریخته وسط اتاق که مرتبشون کنم. چون همه چی همه جا بود. مثلاً تو تمام طبقه های کتابخونه هم کتاب درسی بود، هم داستان هم خورده ریزای دیگه. زیر تختم که دیگه نگو و نپرس. خب همینجوری خوب بود. هرچی می‌خواستم دم دستم بود. از همه ی اینا گذشته، مگه یه ذره اس؟ از دیدن اون کوه وسیله وسط اتاقم گریه ام می گیره. اصلاً فرشم دیده نمیشه. آخه من الان اصلاً حس خونه تکونی ندارم. اصلاً مگه چی میشه آدم وسط اردی‌بهشت خونه تکونی کنه؟ هان؟ چی میشه مگه؟

سیما برگشت تا عکس‌العمل ارسلان را ببیند. اما ارسلان رفته بود. از همان توی آشپزخانه میدید که توی هال دارد با حامد گپ می زند. سیما با ناراحتی سری تکان داد و دوباره به کارش ادامه داد.

ظرفها که شسته شد، پیش بند را آویزان کرد و دستکشها را روی میز گذاشت. از تجسم اتاقش دوباره چهره اش درهم رفت. ولی با ورود مادربزرگ لبخندی زورکی به لب نشاند. مادربزرگ کلی عذرخواهی و تشکر کرد. سیما زیر لب جملاتی در جواب زمزمه کرد و بیرون رفت.


در اتاقش را که باز کرد، اولین چیزی که دید، فرش اتاقش بود. متعجب اخم کرد. فکر کرد خیالاتی شده است. نور اتاق هم عوض شده بود. با خودش گفت: وقتی من رفتم بیرون صبح بود، الان عصره.

آخرین چیزی که توجهش را جلب کرد، بوی ادکلن ارسلان بود. سر بلند کرد. ارسلان در حالی که صفحه ی اول کتابی را می خواند، گفت: فیروزه.... با کتابای قرضیت می تونی یه کتاب فروشی بزنی!

سیما با دهان باز نگاهش کرد. ارسلان کتاب فیروزه را روی ستون کتابی که کنار دیوار رویهم چیده بود و تقریباً تا کمرش داشت می رسید، گذاشت و پرسید: هیچ وقت به فکرت رسیده کتابای مردم رو پس بدی؟

سیما نگاهی دور اتاق انداخت. توی کتابخانه، یک طبقه کتاب‌های درسی بود، یک طبقه کتاب‌های مرجع و بقیه به رمانهایش اختصاص داده شده بود. وسایل روی میز آینه همه مرتب و منظم کنار هم چیده شده بودند. کیف سی دی ها مرتب و پر شده و بسته، بالای کتابخانه بود. عروسکها و کوسنها همه مرتب شده بود.

به سختی آب دهانش را قورت داد. پرسید: ارسلان تو چکار کردی؟

ارسلان در حالی که آخرین کتاب را توی کتابخانه جا میداد، گفت: کاری که اگر تو برای من کرده بودی، جابجا کشته میشدی. اصلاً خوشم نمیاد کسی به وسایلم دست بزنه. ضمناً فکر کردم اگر نصف منم رو این موضوع حساس باشی، نباید سرخود چیزی رو بیرون بریزم. تو اون کیسه یه عالمه کاغذ پاره و لاک و خودکار و روان نویس خشک شده و آشغالای دیگه اس. جان من بریزشون بیرون.

_: من... من واقعاً نمی دونم چه‌جوری تشکر کنم.

ارسلان در حالی که از اتاق بیرون می رفت، ضربه ی ملایمی سر شانه اش زد و دوستانه گفت: احتیاجی نیست.


هنوز از شوک کار ارسلان بیرون نیامده بود، که مادرش نگاهی توی اتاق کرد و گفت: آفرین همه رو مرتب کردی؟ دوباره نصفشونو نزده باشی زیر تخت!

برای اطمینان وارد شد و روتختی را بالا زد. زیر تخت خالی بود. لبخند رضایتمندی بر لبهایش نشست. در حالی که بیرون می رفت، گفت: جارو گردگیری هم بکن. جاروی زیر تخت یادت نره. خیلی کثیفه.

_: چشم.

هنوز کنار در اتاقش خشکش زده بود. دست دراز کرد و در را بست. نگاه دیگری به اطراف انداخت و با لحن کشداری گفت: عاشقانه ات منو کشته!

از جا کنده شد و به طرف تختش رفت. خودش را روی تخت رها کرد و چشم به سقف دوخت. اما چیزی زیر پشتش اذیتش می کرد. کمی جابجا شد. اما فایده‌ای نداشت. هنوز آنجا بود. بی حوصله برخاست و روتختی را کنار زد. با دیدن رتیلی به اندازه ی کف دست، پشمالو، زشت و سیاه، روی تختش، نفس در سینه‌اش حبس شد. احساس کرد جانور تکانی خورد. حتی جیغ هم نمی‌توانست بکشد. به سرعت از اتاق بیرون رفت و خودش را به حیاط مادربزرگ رساند. بدون اینکه انتظار جوابی داشته باشد، با بغض تقریباً داد زد: ارسلان.

_: اینجام. کنار خونه درختی.

سیما جا خورد. به طرف درختها رفت و ارسلان را که به درخت توت تکیه زده بود، پیدا کرد.

_: این چی بود؟

ارسلان دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: پلاستیکی بود.

_: ولی تکون خورد!

_: به جان خودم اسباب بازیه.

سیما با مشت ضربه‌ای به سینه ی ارسلان زد و گفت: تو می دونستی من از هیچی به اندازه ی رتیل نمی ترسم.

ارسلان خندید و گفت: آره می دونستم.

سیما مشت دیگری زد و با عصبانیت پرسید: پس چرا این کارو کردی؟؟؟

_: فکر کردم می‌فهمی مصنوعیه. تو آخه فکر نکردی من اگه لطفی کردم، حتماً کرمیم ریختم؟!!

_: فکر کردم عشق پسرعموییت گل کرده.

_: هان؟!!

سیما تا جان داشت مشت و لگدبارانش کرد. ارسلان هم بدون دفاع نگاهش می کرد. بالاخره وقتی از نفس افتاد، ارسلان مچهایش را گرفت و گفت: بسه سیما. بسه خواهش می کنم. الان غش می کنی!برو یه آب قند بخور حالت جا بیاد.

سیما نفس نفس زنان گفت: صد کیلو آب قندم اعصابمو آروم نمی کنه. مُردم از ترس!

_: معذرت می خوام.

سیما دستانش را آزاد کرد و با دلخوری گفت: از قیافه ات معلومه که چقدر شرمنده ای.

_: باور کن سیما، مطمئن بودم می فهمی. اصلاً فکر می‌کردم دنبال خرابکاریم بگردی.

_: خیلی بدی. با همه شوخی... با منم شوخی؟

_: مگه تو با من شوخی نمی کنی؟

_: به حد مرگ نترسوندمت. یعنی اگر خیلی دلم بخواد هم نمی تونم. تو ترسو نیستی.

کمی خودش را بالا کشید و روی پایینترین شاخه ی درخت توت نشست. ارسلان کلافه نگاهش کرد. سیما بعد از لحظه گفت: برو اون لعنتی رو بردار، ریز ریزش کن بریز تو سطل آشپزخونه. روشم آشغال بریز که من چشمم به تکه هاش نیفته.

_: برش می‌دارم، ولی لازمش دارم. قول میدم دیگه نترسونمت.

_: من نه یکی دیگه. ارسلان بندازش بیرون.

_: حمیده رو نترسونم؟!

_: نهههه. بندازش بیرون. اصلاً پولشو بهت میدم. پول ریز ریز کردنشم میدم.

_: کی حرف پول زد؟

_: برو برش دار. از فکر اینکه هنوز تو تختمه چندشم میشههههه.

_: باشه. رفتم.


چند لحظه بعد ارسلان برگشت. برجستگی جیب شلوارش را نشان داد و گفت: اینجاست. میرم بریزمش بیرون. مامانت گفت بیا اتاقتو جارو کن و دوش بگیر.

_: ارسلان اگه هنوز اونجا باشه...

_: هر دوشونو برداشتم. می خوای ببینی؟

به جیبش اشاره کرد.

سیما با حیرت پرسید: هر دوشون؟ تو تختم یکی بود.

_: یکی هم با نخ نامرئی به سقف کمدت آویزون شده بود. جداً متأسفم که اونو ندیدی. اون جوری جالبتر بود!

_: می کشمت سلی. مطمئن باش انتقام می گیرم.

ارسلان پوزخندی زد و گفت: منتظرم.

سیما لرزان وارد اتاقش شد. با یک حرکت سریع روتختی را به گوشه‌ای پرت کرد و تمام گلهای ملافه را از نظر گذراند. چیز مشکوکی وجود نداشت. در کمدش را باز کرد. لباسها را با وحشت پس و پیش کرد. خوشبختانه نبود. در کمد را بست و با ضعف به در تکیه داد.

تمام مدتی که جارو میزد و حمام می‌کرد و آماده میشد که به خانه ی مادربزرگ برود در فکر یک انتقام حسابی بود، اما ذهنش به جایی قد نداد.

نزدیک تحویل سال بود که بالاخره کارهایش تمام شد و رفت.

حمیده هم که به شدت احساس باسلیقه بودن می کرد، کنار سفره ی هفت سین نشسته بود و ظرفها را جابجا می کرد. کم کم بقیه هم دور سفره نشستند و شوهر عمه سولماز مشغول خواندن قرآن شد. ناگهان صدای جیغ حمیده بلند شد. حمیده دستش را از توی ظرف سبزه بالا آورد. رتیل پشمالو دور انگشتش حلقه زده بود. حمیده دستش را تکان داد و رتیل روی پای مادر سیما افتاد. مادر سیما هم با وحشت آن را به شوهرش پاس داد. او هم آن را وسط سفره انداخت. همه داشتند جیغ می‌زدند که سال تحویل شد. ارسلان رتیل را برداشت و برد. وقتی برگشت همه آرام گرفته بودند. حامد با ناراحتی گفت: وای ارسلان یعنی باید تا آآآآخر سال از دست تو بدبختی بکشیم؟

ارسلان نشست و گفت: نه زیاد نمی مونم خیالت راحت باشه. ضمناً سعی می‌کنم بعد از این پسر خوبی باشم.

حامد یک ابرویش را بالا برد و گفت: آره جون خودت. تو بگو و من باور می کنم.

_: آره باور کن. به جون پسر عمه‌ام راست میگم.

_: از خودت مایه بذار!

مادربزرگ گفت: ارسلان حقت ا ینه که از عیدی محرومت کنم.

_: وای مامان بزرگ دلتون میاد؟؟؟ من تنها نوه ی پسری پسر! به این عزیزی! بَده سال پر هیجانی براتون شروع کردم؟

_: ما هیجان نمی خوایم. ارزونی خودت. اگه تو چنته آرامش داری رو کن.

_: حالا می‌گردم جیبامو. شایدم پیدا شد.

مشغول گشتن توی جیبهایش شد. پدرش گفت: بسه دیگه ارسلان.

بقیه هم شروع کردند. هرکدام نصیحیتی می کردند. حرفهایشان بی‌ربط نبود، اما تمامی نداشت. قیافه ی ارسلان که با صبوری خاصی گوش می‌داد و گاهی فقط چشمی می‌گفت که زودتر تمام شود، دیدنی بود. سیما دست زیر چانه اش زده بود و خندان تماشایش می کرد.

نصایح بزرگترها نیم ساعتی ادامه داشت و در پی آن عیدی ها را هم با کلی شرط و شروط دادند. در این بین سیما حسابی تفریح می کرد. ارسلان گیر افتاده بود.

همین که ارسلان فرصتی پیدا کرد تا کنار سیما بنشیند، غرغرکنان پرسید: به چی می‌خندی تو؟

_: قیافه ات خیلی مضحک بود! مثل اناری که برای آب انار گرفتن لهش می کنن. می شکفه و یه لبخند زورکی هم می زنه. ولی نه مثل شکفتنش روی درخت.

ارسلان چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و بالاخره گفت: این مثال زیباتون یعنی الان خیلی شاعرانه بود؟!

سیما با حرکت سر تأیید کرد و گفت: شاعرانه ترین تمثیلی که به ذهنم رسید.

_: نه گمونم خیلی ترسیدی. پاک زده به سرت.

_: خودت زده به سرت. تشبیه به این زیبایی! کلی بهت لطف کردم به انار تشبیهت کردم!

_: به نظرم الان باید ازت تشکر کنم.

_: چرا که نه؟ عیدی هم باید بدی.

_: جاااان؟! این دیگه چرا؟

_: بالاخره بزرگتری گفتن...

_: بنشین تا صبح دولتت بدمد.

_: من صبرم زیاده.

_: می‌ترسم موهات رنگ دندونات بشه.

_: نه دیگه اونقدرا صبر نمی کنم. اگه یه عیدی بده ی دیگه پیدا کنم، دست از سرت برمی دارم.

ارسلان ناگهان برافروخت. به شدت سرخ شد و نفسش بند آمد. سیما ترسید. با وحشت نگاهش کرد. به زحمت پرسید: چی گفتی؟

_: من... من... من هیچی نگفتم.

_: بریم بیرون کارت دارم.

سیما لرزان از جایش بلند شد. نگاهی به اطراف انداخت. همه گرم صحبت بودند. هیچ‌کس به آن دو توجهی نداشت. همه امیدوار بودند، نصایحشان حداقل برای امشب مفید بوده باشد و ارسلان دست از خرابکاری برداشته باشد.

ارسلان از دم در اشاره کرد: بیا دیگه.

چنان عصبانی بود که سیما مطمئن بود پایش را که از در بیرون بگذارد، اولین عکس العملش یه سیلی سنگین خواهد بود. به نظر خودش حرف مهمی نزده بود. حتی بدتر از شوخیها و متلکهای همیشگی اش هم نبود. بالاخره نتیجه گرفت اتفاق دیگری افتاده است. هرچه بود دلش نمی‌خواست با ارسلان تنها بماند. به امید کمکی دوباره چشم گرداند. اما کسی متوجه نشد. او هم بدون حرف بیرون رفت.

نزدیک در راهرو ارسلان بازویش را پیش کشید و او را گوشه ی دیوار گیر انداخت. سیما وحشت زده گفت: ارسلان نزن. خواهش می کنم. من اصلاً نمی دونم تو از چی عصبانی هستی.

_: نمی دونی؟

_: نه نمی دونم.

_: تو دردت پوله؟

_: من نمی‌فهمم تو از چی حرف می زنی.

ارسلان دست توی جیبش برد. کیف پولش را باز کرد و تمام عیدیهایش را بیرون آورد. دست سیما را پیش کشید و همه را کف دستش گذاشت. دست آخر یک تراول هم رویش گذاشت و گفت: این‌ام عیدی بابام. به قیمت چند سال صبر کردنتون شد یا باید همین الان خواستگاری کنم؟

سیما با ناراحتی آه بلندی کشید. کیف پول ارسلان را گرفت و در حالی که پولها را سر جایش می گذاشت، گفت: دیوونه. فقط می‌خواستم سربسرت بذارم. منظورم از عیدی بده، عمه ساناز بود که از سر شوخی الان بهم عیدی نداد، گفت به ارسلان دادم. برو از اون بگیر. من کجاام تو کجایی؟ برو کنار خفه شدم.

_: سیما باید بهم قول بدی.

_: قول چی رو بدم؟

از کنار او رد شد و به طرف اتاق مادربزرگ رفت. روی راحتی مادربزرگ نشست و دست توی موهایش فرو برد.

ارسلان از دم در گفت: تو فقط بذار من قبول بشم...

سیما بدون اینکه نگاهش کند، گفت: باشه. میشه تنهام بذاری؟

_: صبر می کنی؟

_: سلی امروز دو بار منو به حد مرگ ترسوندی. توقع داری الان از خوشحالی بال در بیارم و بگم اوه عزیزم؟!

_: هرجور دلت می خواد تلافی کن.

سیما ا برویی بالا برد و پرسید: هرجور؟

_: فقط نه نگو.

سیما برخاست و در حالی که پیش بقیه برمی گشت، گفت: فقط همینو می تونم بگم.

ارسلان بدون حرف رفتنش را تماشا کرد.

سیما سر جای قبلی نشست و سر به زیر انداخت. بعد از چند دقیقه ارسلان کنارش نشست و زیر لب غرید: باشه دخترعمو. بهم می رسیم.

_: نخیر بهم نمی رسیم. حتی اگه دوباره بترسونیم.

_: من.... سیما... بگم معذرت می خوام، آشتی می کنی؟

_: فقط آشتی می کنم.

لبخندی امیدوار روی لب ارسلان نشست و گفت: متشکرم.

_: خواهش می کنم. ولی هنوز عذرخواهی نکردی.

_: من معذرت می خوام. چاکر شمام هستم.

_: لطف می کنین.

_: فکر می‌کنی دروغ میگم؟

_: فکر نمی کنم. مطمئنم.

_: من بهت ثابت می کنم.

_: چه جوری؟ با مرتب کردن اتاقم و جا گذاشتن رتیل؟

_: سیما تمومش کن. تو هم بزرگترین داراییم که لپ تاپم بود از بین بردی.

_: قلب من گرونتره یا لپ تاپ تو؟ اگه قیمت دستت نیست تو بازار بپرس قلب زنده ی آدمیزاد چنده؟

_: فکر کردم عذرخواهی کردم و قبول کردی.

_: قبول کردم. ولی دیگه نمی دونم کی بتونم تو تختم بخوابم. هنوزم می ترسم.

_: اونجا نیست. باور کن. تازه تو کمدم اصلاً نبود. شوخی کردم. فقط یکی دارم.

_: تکه‌تکه اش کن بندازش تو سطل.

_: این‌ام چشم. فقط به خاطر تو! امر دیگه ای هست؟

_: همین الان.

ارسلان بیرون رفت. چند دقیقه بعد برگشت. یک پای پشمالو را به طرف سیما گرفت و گفت: دیدم کل قطعات رو بیارم دوباره بهم می ریزی؛ ولی حرف منم قبول نداری. این‌ام یه تکه پای جانور تا راضی بشی.

_: ممنون. بندازش بیرون. روشم آشغال بریز.

_: باشه.



سیما شب را توی اتاق مادربزرگ خوابید. صبح وقتی بیدار شد از اینکه توی تختش نبود، لبخندی روی لبش نشست. کش و قوسی رفت و آهی کشید. مادربزرگ با لبخند گفت: حتماً تنت درد گرفته. حتی یه تشکم زیر پات ننداختی.

_: نههه... همین پتو بالش عالی بود.

نگاهی خواب آلود به مادربزرگ که داشت قرصهایش را مرتب می کرد، انداخت. از جا برخاست. پتویش را تا زد.

مادربزرگ قوطی هفتگی قرصهایش را برداشت و به آشپزخانه رفت. فکری مثل برق از خاطر سیما گذشت و خواب را از سرش پراند. چشمانش درخشید و لبخندی پر از شیطنت بر لبش نشست. به سرعت به سراغ قرصها که هنوز روی میز پخش بودند رفت. پشت ورقه ها را خواند و قرصی که می‌خواست را جدا کرد.

مادربزرگ توی اتاق برگشت و گفت: ای وای اینا رو جمع نکردم؟ عجب حواسی دارم من!

سیما لبخندی زد و گفت: می خواین من جمع کنم؟

_: نه مادر... نه... خودم می کنم. تو برو ناشتایی بخور.

_: چشم.


توی آشپزخانه، قرص را پودر کرد و با کمی آب توی یک لیوان حل کرد. لیوان را ته کابینت گذاشت، تا اشتباهاً برداشته نشود. برای خودش چای ریخت و مشغول خوردن صبحانه شد. ارسلان خواب آلود وارد آشپزخانه شد و خمیازه ای کشید.

سیما لبخندی مهربان به لب نشاند و گفت: سلام! صبح بخیر.

_: سلام. به این زودی اومدی؟

_: اینجا بودم. تو اتاق مامان بزرگ. گفتم که می ترسم. بشین برات چایی بریزم.

_: زحمت نکش.

_: نه زحمتی نیست.

_: چی شده مهربون شدی؟

_: دیشب خیلی بدخلقی کردم. به هرحال چار روز که بیشتر نیستی. درست نبود اونقدر دعوا کنم.

توی لیوان قند ریخت و کمی هم زد. ارسلان خمار نگاهش کرد. سیما لیوان را جلویش گذاشت. ارسلان دست دور لیوان حلقه کرد و گفت: ممنون. ولی مشکوک می زنی.

_: مشکوک؟!

_: می خوای خرم کنی. برنامه ی امروزت چیه؟

_: برنامه‌ای ندارم. مهمون میاد.

سیما لبخندی زد و با لحنی که انگار حرفی را نمی‌خواهد بزند، گفت: حالا چاییتو بخور.

ارسلان جرعه ای نوشید و از بالای لیوان نگاهش کرد. سیما پرسید: بازم برای حمیده نامه نوشتی یا نه؟

_: آره. دیروز که عصبانی بودی. چیزی بهت نگفتم. براش نوشتم باید رفتارشو اصلاح کنه و اینقدر خودشو لوس نکنه. نوشتم مامانم میگه خیلی تنبله. میگه هربار میرم خونه ی مامان بزرگش همه‌اش اونای دیگه دارن پذیرایی می کنن و اون نشسته پاهاشو انداخته روهم. نوشتم سعی کنه امروز خیلی کمک کنه که مامانم خوشش بیاد.

سیما غش غش خندید و گفت: خیلی بلایی!

ارسلان شانه ای بالا انداخت و گفت: تا ببینیم.

_: من مطمئنم می گیره. آخ جون. امروز یه استراحت حسابی می کنم.

_: دیدی من نمی ذارم بهت بد بگذره؟

_: عاشق پیشگیت منو کشته!

_: چیه؟ ما رو دست کم گرفتی؟

_: آره.

_: آره؟! سیما...

_: بیخیال باااا... آخ جون عمه ساناز اومد. من برم عیدیمو بگیرم.

ارسلان آخرین جرعه را هم نوشید. سیما از آشپزخانه بیرون پرید. عمه ساناز توی اتاق مادربزرگ مشغول مرتب کردن سر و وضعش بود.

سیما وارد شد و با لحن معنی داری گفت: سلام عمه. صبحتون بخیر.

_: علیک سلام روستایی! نمی دم. به همین خیال باش.

_: خودم برمی دارم.

کیف عمه را برداشت و درش را باز کرد. عمه کیف را از دستش گرفت: بچه بهت نگفتن تو کیف کسی دست نزن؟

سیما سر کشید و ورقه ی آزمایشی را توی کیف دید. قبل از اینکه عمه درش را ببندد، به سرعت آن را بیرون کشید و گفت: این چیه؟

_: ای وای این چرا اینجا مونده بود؟ بدش من.

سیما عقب کشید و مشغول خواندن آزمایش شد. عمه گفت: حالا مثلاً تو دکتری؟

سیما جیغی از خوشی کشید و گفت: نه ولی اینقدر سرم میشه.

_: ساکت باش بچه. صدات در نیاد. اونو بده به من. مامان نفهمه.

سیما جیغ دومش را در گلو خفه کرد و گفت: وای عمه... آخ جووووون!

ارسلان از پشت سرش پرسید: اون چیه؟

_: آزمایش یه مرض خطرناک. خوشبختانه مثبته.

_: بده ببینم مسریم هست؟

_: آره. به تو یکی ممکنه سرایت کنه.

ارسلان آزمایش را به طرف عمه ساناز گرفت و با لبخند گفت: مبارک باشه. باید سور بدی عمه.

_: سور میدم، ولی صداتون در بیاد کشتمتون. مامان نباید بفهمه. بی خودی نگران میشه.

ارسلان شانه ای بالا انداخت و پرسید: بالاخره اش که چی؟ تا ابد که نمی تونی قایمش کنی. فوق فوقش چند ماه دیگه...

_: خب چند ماه کمتر نگران باشه. به هیچ‌کس نگین خبرش پخش نشه.

سیما گفت: باشه. ولی من مفت و مجانی ساکت نمی مونم. اونم وقتی عیدی نگرفته باشم!

_: بیا این‌ام عیدی تو. حالا ساکت میشی؟

_: اینکه اندازه ی بقیه اس! بهره اش اومده روش و حق السکوتم بهش اضافه شده!

_: برو برو برو... من به کسی باج نمی دم.

_: ولی وای عمه دارم می‌میرم از خوشی!

ارسلان گفت: من که قِسِر در میرم. ولی تو که مجبوری بمونی و بچه‌داری کنی، چند وقت دیگه از این همه ذوق زدنت پشیمون میشی.

_: هرگز پشیمون نمیشم کوچولوی ابله!

و از شوق توی هوا پرید. ارسلان نگاهی به او کرد و گفت: جواب فحشتو نمیدم که جواب ابلهان خاموشیست، ولی تو حتی وقتی می‌پری هم قدت از من کوتاهتره، حالا کاری به سنت نداریم.

_: بزرگی به عقله!

_: عقل و هوشتم دیدم.

سیما خندید و همراه عمه ساناز بیرون رفت. تا وقتی که مهمانها آمدند، لحظه‌ای عمه را رها نکرد و یکسره زیر گوشش وزوز می کرد. ارسلان هم اصلاً نزدیکش نیامد. مدام بین هال و دستشویی در رفت و آمد بود. بالاخره فرصتی پیدا کرد. جلو آمد و پرسید: ببینم سیما تو اون چایی عاشقانه ات چیزی ریخته بودی؟

سیما خنده‌ای پیروزمندانه کرد و گفت: یه قرص عاشقانه ی کوچولو. ببینم تو با این هیکل، از یه عدس! رودست خوردی؟!!

ارسلان خندید و گفت: نه خوشم اومد. شاگرد خودمی. هی هی... خوش خدمتی دوستمونو ببین.

سیما برگشت و حمیده را که داشت یک سینی چایی به اتاق می برد، نگاه کرد. ارسلان گفت: با اجازه من برم دوباره.

_: اگه اجازه ندم چی؟

_: گلاب به روتون.


ویژه نامه

سلام :)


خوب هستین؟ غرض از مزاحمت گذاشتن یه پست فوق برنامه به مناسبت یک ساله شدن بود. البته تولد دیروز بود. ولی من امروز یادم اومد 


اشکال نداره ماه نو می بخشه  با این پست شروع شد و به اینجا رسید به لطف همه ی دوستان 

اسمش شد ماه نو چون تولدم شب آخر ماه شعبان سال 1400 هجریه. شبی که همه به دنبال رویت هلال ماه مبارک رمضان بودن. آدرسم 30 ام ماه یا همین moon30

گذشته از این سیاره ی خوش یمن متولدین تیر ماهه. منم همیشه شیفته ی ماه بودم. 

اون موقع می خواستم مخفی باشم. اسممو گذاشتم آیلا که هم معنی اسم واقعیمه. ولی بعد دوباره شدم شاذه چون تغییر اسم اونم بعد از 4 سال سخت بود. هم برای خودم هم دوستان قدیمی. 


نوشتن عشقمه. با تمام مشغولیتهای زندگیم، هرجور شده گوشه ای جا برای نوشتن باز می کنم. وقتی که کارای روزمره تموم میشه و یه فنجون قهوه درست می کنم و میشینم کنار این لپ تاپ قدیمی و اینترنتم براهه دیگه نهایت تفریح و لذته. 



مردم برای تولد عکس کیک و هدیه میذارن. ولی من می دونین که از جشن تولد و سورپریز خوشم نمیاد. بانوی آشپزخانه و رمان عاشقانه، سیب زمینیش هم این شکلی درمیاد :)

توضیح: عکس کاملا واقعیه. سیب زمینی هم الان تو سبد آشپزخونمون کنار بقیه ی سیب زمینی ها نشسته و کلی از این که قراره خورده بشه شاکیه!

بعدا نوشت: این عکس یه کم بزرگه. وسط صفحه جا نمیگیره. والا قلبش کامله! اگه خواستین آدرس عکس را تو یه صفحه جدا کپی کنین درست ببینین :)



تو دوست داری... (5)

سلام سلام سلامممم


ببخشید. شرمنده دیر شد. نتمون قطعه. صبحم تا ظهر خونه نبودم. تا برسم و نهار اهل منزل و خواهش و التماس از دایال آپ تا الان بالاخره رسیدم. 



سیما صبحانه را جمع کرد و پایین آمد. دستش پر بود که اس ام اسی برایش رسید. لبهایش را بهم فشرد. قدم تند کرد. به آشپزخانه رسید. لوازمش را روی میز و صندلی رها کرد و گوشی اش را نگاه کرد. اه! باز هم همان شماره بود! دو سه ماهی بود که صاحب این شماره سربسرش می گذاشت. چند روز یک بار اس ام اسی میزد. حرفی صحبتی شعری جوکی...

سیما فقط بار اول جواب داده بود که اشتباه گرفتین. طرف هم نوشته بود فکر نمی کنم.

و بعد این داستان ادامه پیدا کرده بود. حالا ول نمی کرد. این بار هم نوشته بود: خانم خوشگله دم عیده. با دوستیت سال نو رو قشنگتر کن.

سیما زمزمه کرد: لعنتی تو از کجا می دونی که اصلاً من یه دخترم؟ حالا خوشگلی پیشکش!

خواست مثل همیشه حذفش کند، اما فکر تازه‌ای به ذهنش رسید. به هیچ‌کس در مورد این مزاحم نگفته بود. ولی این بار به سرعت به طرف خانه ی مادربزرگ رفت. با خود گفت: میدم ارسلان حالشو بگیره!

بار دیگر از پنجره ی قدی وارد اتاق شد. ارسلان روی زمین نشسته بود و دل و روده ی لپ تاپش دورش پراکنده بودند. متفکرانه قطعات را جابجا می کرد. با ورود سیما عکس‌العملی نشان نداد. سیما چند لحظه با عذاب وجدان نگاهش کرد و بالاخره پرسید: در چه حاله؟

_: سلام داره خدمتتون.

سیما جلویش دو زانو نشست و روی مانیتور لپ تاپ خم شد.

ارسلان با دلخوری موهای او را پس زد و گفت: موهاتو جمع کن! برو عقب.

سیما لبهایش را بهم فشرد و عقب کشید. بعد از چند لحظه پرسید: قیمتش چقدره؟

_: خیلی!

_: خب شاید بتونم طلاهامو بفروشم... خطمم بفروشم... گوشیم قابلی نداره ولی اونم میشه فروخت.

ارسلان پوزخندی زد و گفت: بری خونه ی مردم کلفتی، اگه خوب کار کنی، می تونی جورش کنی.

_: اهههه سلی!

_: بیخیال. درست میشه.

_: یعنی نسوخته؟!!

_: فکر نمی کنم. حالا ببینم.

_: هورااا!!!

_: هنوز برای هورا کشیدن زوده.

_: آ... راستی... سلی یه کاری برام می کنی؟

_: نه.

_: به یه نفر زنگ بزن.

گوشیش را از توی جیبش درآورد. اس ام اس آخرش را پیدا کرد و توضیح داد: این یارو چند وقته مزاحممه. روم نشده به کسی بگم. همیشه اس ام اساشو پاک می کردم. ولی الان فکر کردم اگه یه بار تو زنگ بزنی بهش، مثلاً بهش بگی خط خودته، چار تا فحشم نثارش کنی، شاید دیگه زنگ نزنه.

_: بده ببینم. اه اه اه مرتیکه پررو! غلط می کنه مزاحمت میشه. می‌زنم لهش می کنم. لپ تاپشو می ترکونم! بذار با موبایل خودم زنگ بزنم.

در همان حال با گوشی خودش شماره ی فرستنده را گرفت. سیما با نگرانی نگاهش کرد. ارسلان چند لحظه صبر کرد و بعد گفت: اشغاله. یه خوشگلتر از تو رو پیدا کرده.

سیما با حرص رو گرداند. ارسلان دوباره شماره را گرفت و گفت: حالا غصه نخور. خیلی سخته از تو خوشگلتر پیدا کنه.

_: اه برو بابا تو ام! چی شد؟ جواب نمیده؟

_: نه هنوز اشغاله.

_: بیا با مال خودم زنگ بزن.

_: طفلکی دچار توهم میشه. یهو صدای لطیف من می خوره تو پرش.

_: می خوام بکشمش. سه ماهه اعصاب برام نذاشته.

خودش شماره را گرفت و گوشی را به ارسلان داد. ارسلان زمزمه کرد: نگران نباش. حسابشو می رسم.

سیما آهی کشید. چشمش به روی گوشی ارسلان که روی زمین بود، افتاد. ال سی دی اش روشن شد و اسم سیما رویش نقش بست. چشمهای سیما گرد شد.

_: ئه ئه! چرا موبایل من داره زنگ می زنه؟ نگاه کن سیما تو داری زنگ می‌زنی ها! چرا مزاحم میشی دختر؟ من که روبروت نشستم هرچی می خوای بگو دیگه!

سیما گوشی اش را از دست ارسلان کشید و با عصبانیت گفت: پس تو بودی دن ژوان؟! منو بگو از کی کمک خواستم!

_: دن ژوان کیه؟ به اسمش می خوره یه اسپانیایی خوش تیپ باشه.

_: نخیر اگه اسپانیایی بود میشد خوان. یه فرانسوی بود که به خاطر تعداد دوست دختراش مشهور بود.

_: پس حتماً خوش تیپ بوده.

_: نمی دونم ولی قطعاً مثل تو زبون دراز بوده.

_: من زبونم درازه؟

_: کم نه.

ارسلان زبانش را درآورد. لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

_: فکر نکردی من با یه خط دیگه بهت زنگ بزنم، صداتو بشناسم و لو بری؟

_: من فکر کردم، ولی تو فکر نکردی! از اون گذشته تو قیافه مو نشناختی، می‌خواستی صدامو بشناسی؟! فکر کردم بدی عموعلی مثلاً زنگ بزنه و منم صادقانه بهش بگم می‌خواستم اذیتت کنم. اونم برادرزاده شو میشناسه. یه خورده باهم می‌خندیم نهایتش.

_: به بقیه ی اونایی که زنگ می‌زنی چی؟ یا ایمیل می‌زنی یا چت می کنی؟

_: تو چی رو می خوای ثابت کنی بچه؟ به کی داری حسودی می کنی؟ مثلاً حمیده؟

سیما گیج و گرفته گفت: من... من هیچی رو نمی خوام ثابت کنم. حسودیم نمی کنم. اونم به حمیده. خودت می دونی.

در اتاق باز بود. پدر سیما تو قاب در ایستاد و پرسید: به کجا رسید این لپ تاپ پرماجرا؟

ارسلان لبخندی زد و گفت: نمی دونم.

_: پیچ زیاد آوردی؟

_: نه اتفاقاً کم آوردم. سیما پاشو ببینم زیر پات پیچ نیست؟

سیما برخاست. ارسلان با خشنودی گفت: هان دیدمش! وایسا سیما.

دست برد از توی لبه ی برگشته ی دمپای شلوار جین سیما یک پیچ درآورد و به لپ تاپش زد.

صدای خندان عمه ساناز به گوش رسید: سلام! اینجا چه خبره؟

پدر سیما برگشت و با خوشرویی گفت: سلام. تعمیرات لپ تاپ. شما ندارین؟

ارسلان و سیما باهم گفتند: سلام عمه.

عمه ساناز خندید و پرسید: علیک سلام. حالا شوهر کدومتون خوشگلتره؟

ارسلان گفت: شوهر نمی دونم، ولی زن من که حتماً خوشگلتره. حالا منظور؟

پدر سیما خندید، رو گرداند و رفت.

سیما گفت: برای اینکه باهم گفتیم. مورد دخترونه اس، ربطی به تو نداره. در نتیجه فقط می مونم خودم که شوهرم قطعاً خیلی خوش تیپه.

_: تیپ یه چیزه قیافه یه چیز دیگه اس. اگه نمی دونی بدون.

_: شوهر من که مثل تو نیست. هم خوش تیپه هم خوش قیافه.

_: بعد من خوش تیپم یا خوش قیافه؟

_: هیچ کدوم!

عمه ساناز خندید و گفت: جفتتون دیوونه این.

ارسلان گفت: مگه شک داشتی عمه خانم؟

_: عمه خانم.... عمته! مؤدب باش بچه مگه من چند سالمه که بهم میگی عمه خانم؟ هنوز یه سالم نیست که شوهر کردم.

_: به من چه که شما سر پیری معرکه گرفتین و بالاخره شوهر کردین عمه خانم؟

_: ارسلان می‌زنم لهت می‌کنما! سی و پنج سالگی هنوز اوج جوانیه! زود معذرت خواهی کن. زووووود!

_: اوووووه سی و پنج سال؟؟؟ خیلی معذرت می خوام. واقعاً عذر می خوام. جسارت شد. بالاخره شما سنی ازتون گذشته.

_: سیما اون دمپاییتو چند لحظه به من قرض بده. من باید اینو آدمش کنم.

سیما خندید و دمپایی‌اش را از کنار پنجره ی قدی برداشت. ارسلان بی توجه به آن‌ها، لپ تاپش را به برق و کلیدش را فشرد. اما روشن نشد. سیما که دمپایی‌اش را به حالت حمله بالا گرفته بود، با نگرانی پرسید: درست نشد؟

ارسلان متفکرانه یک بار دیگر امتحان کرد و بعد گفت: نع.

عمه ساناز گفت: حقته. بس که بی ادبی. حالا چه بلایی سرش اومده؟

ارسلان در حالی که دوباره مشغول باز کردن میشد، گفت: سیما روش آب ریخته.

_: آفرین! انتقام منو گرفته.

بعد سیما را پیش کشید و گونه اش را بوسید. سیما خنده‌ای عصبی کرد و گفت: ولی پولش چی؟ یه ملیون بهش مقروض شدم. میگیره منو میندازه زندان! بدبختی اینجاست شاهدم داره. حامدم بود.

حامد پرسید: کسی اسم منو برد؟ به خاله جانم که اینجاست. فکر کردم آفتاب از طرفای جنوب بالا اومده و شوهرت تنهایی اومده اینجا.

_: نخیر شوهر من هیچ وقت تنهام نمی ذاره.

ارسلان خندید. عمه ساناز تهاجمی به طرف او برگشت و پرسید: به چی می خندی؟

ارسلان دستهایش را بالا برد و گفت: من غلط کردم. معذرت می خوام. هیچی.

سیما پرسید: عمه عصری بریم سینما؟

_: نه بابا شب سال تحویله. باشه بعد از عید دیدنیها.

ارسلان گفت: اه می‌خواستم باهم بریم. من که چهارم دارم میرم.

سیما خندید و گفت: یکی دیگه رو رنگ کن. عموامیر خودش گفت بلیطتون برای صبح زود چهاردهمه.

_: عموامیر و خاله طلا و دختراشون بعله. ولی من کلاس دارم باید برم.

_: آقای باکلاس، کلاس چی دارین؟

_: کنکور. تو مدرسه مون.

سیما وا رفت. چنان ناامید به ارسلان خیره شد که عمه ساناز خندید و گفت: بمون. به خاطر سیما.

حامد گفت: اگه بمونه که بدون شک به خاطر سیمایه.

ارسلان گفت: به هر حال قرار نیست بمونم.

بعد نگاهی بی حوصله به لپ تاپش انداخت و دوباره آن را بست. سیما پرسید: درست نمیشه؟

_: تهران میدم تعمیر. یا میشه یا نمیشه.

_: من هرطوری شده پولشو جور می‌کنم برات.

_: با کلفتی؟ من راضی نیستم به خدا!

_: اهههه ارسلاااننننن!

باهم وارد هال شدند. آقاسامان شوهر عمه ساناز کنار بقیه نشسته بود. همه کمی معذب بودند. ارسلان زمزمه کرد: این بنده خدا هنوز جا نیفتاده تو خانواده؟

سیما زیر لب گفت: نه. با ما فرق می کنه خب.

_: خوشم نمیاد با یه خونواده ی غریبه وصلت کنم که مجبور باشم خودم رو براشون توجیه کنم و جا بندازم.

سیما تکانی خورد. اما مثل همیشه خودش را به آن راه زد و گفت: ولی من خوشم میاد. خونواده ی تازه، آدمای تازه. این عممه اون عمه شه.

ارسلان ا برویی بالا برد و به طعنه پرسید: عمه شه؟ بله؟

سیما لبهایش را جمع کرد و شانه ای بالا انداخت. نگاه هردویشان به عمه ساناز رسید و خنده شان گرفت. سیما زیر لب گفت: اصلاً ازت خوشم نمیاد.

_: می دونم. دل به دل راه داره.

ارسلان به طرف اتاقش برگشت و گفت: بیا سیما.

سیما نگاهی به جمع انداخت و بعد از چند لحظه دنبالش رفت. ارسلان کمی توی چمدانش گشت. بالاخره یک بادکنک به طرف سیما گرفت و گفت: بیا اینو باد کنیم بذاریم زیر پای عمه ساناز.

_: که بترکه؟

_: نه بابا از اوناس که صداهای ناخوشایند میده :))

_: بقیه که آشنان، ولی آبرومون جلوی شوهرش میره.

_: نه بابا یه کم می خنده روحش شاد میشه. تازه دیروز جلوش کلی از شیرینکاریامون تعریف کردن، آشنا شده دیگه.

_: خودت بذار.

_: نه عمه به من مشکوکه. بادش میکنم تو بذار.

_: اگه لو رفتیم چی؟

_: هیچی. میگن باز اینا مسخره بازیشون گل کرده.

_: زشته جلو شوهرش.

_: بگیر سیما لوس نشو. بگیر پشت سرت برو.

_: هر اتفاقی افتاد گردن تو.

_: بخوای نخوای میفته گردن من. نگران نباش.

سیما نگاه دیگری به او انداخت. خنده‌اش گرفت. بالاخره راضی شد. بادکنک باد شده را پشت سرش گرفت و با احتیاط از اتاق خارج شد. توی انبار آن را گوشه‌ای گذاشت و بیرون آمد.

ارسلان پرسید: چی شد؟

_: باشه تا وقت نهار. الان که نمی تونم بلندش کنم و دوباره بشونمش.

_: اگه ناهار نموندن چی؟

_: اُوَخ می ذارم زیر پا تو!

_: لطف شما زیاد!


حمیده از کنارشان رد شد. اما خیلی جدی سر به زیر انداخت و بدون طعنه از هال بیرون رفت. سیما خندید و گفت: توجه کردی متلک نگفت بهمون!

_: گفتم که آدمش می کنم. بیا بریم قبل از ناهار یه نامه ی دیگه بنویسیم.

_: باشه. ولی میریم تو مهمونخونه پیش بقیه می نشینیم. اگه دوباره بریم تو انبار حتماً شک می کنن که برای ناهار یه برنامه‌ای داریم.

ارسلان خندید و گفت: باشه.

وقتی وارد شدند، عمو امیر پرسید: چه خبر بچه ها؟

ارسلان گفت: خبرا پیش شماست. تازه کهنه‌ای اگه دارین به ماهم بگین.

_: لپ تاپت درست شد؟

_: نه. به نظر نمیاد سوخته باشه. می‌برم نمایندگی تعمیرش کنن.

عمه ساناز گفت: ولی من دلم همچین خنک شد.

_: دارم براتون عمه جان.

سیما با آرنج به پهلویش زد. عمه ساناز خندید و گفت: من مراقب خودم هستم.

ارسلان خیلی جدی گفت: کار خوبیه.

بعد گوشیش را برداشت و مشغول نامه نوشتن شد. سیما هم کنارش نشسته بود و زیر لب پارازیت می فرستاد. بالاخره نامه نوشته و ویرایش شد. ارسلان زیر لب گفت: خب ما بریم دست به آب. گلاب به روتون پام ناجور درد می کنه!

_: قرار بود من چوبی چماقی حواله ات کنم که پات واقعاً درد بگیره :دی

_: دست شما درد نکنه. همون چماقی که حواله ی لپ تاپم کردی برای هفت پشتم بسه.

این را گفت و بیرون رفت. چند دقیقه بعد با یک شاخه گل که از توی باغچه چیده بود، برگشت. سیما متحیر به گلی که دست او بود نگاه کرد. ارسلان هم به طرف عمه ساناز رفت و با لحن بسیار مظلومی گفت: عمه عیده. خوب نیست ازم دلخور باشی. من معذرت می خوام.

سیما مردد مانده بود که بازی جدید ارسلان چیست. عمه ساناز هم گل را گرفت و با نگاهی معنی دار پرسید: منظور؟

_: هیچی گفتم موقع عیدی دادن ما رو فراموش نکنین.

عمه گل را بو کشید. اما همان موقع چنان مشغول عطسه زدن شد که گل از دستش افتاد. ارسلان با دستپاچگی قوطی دستمال کاغذی را به طرفش گرفت و پرسید: چی شد عمه؟ خدا مرگم نده الهی!

مادربزرگ گل را از روی زمین برداشت و با تعجب به طرف بینی برد. اما احتیاط کرد و بعد از یک عطسه گفت: بگیر بچه. معلومه که از تو کار خیر برنمیاد. بذارش تو گلدون. چقدر فلفل زدی تو این؟

ارسلان با لحنی حق به جانب گفت: من فقط یه ذره زدم. هنوز کلی اونجا فلفل هست!

مادربزرگ گفت: خدا رو شکر. نگران بودم دفعه ی بعدی کم بیاری! اگه چیزی کم داشتی بگو مادر. تعارف نکن. میگم حامد بره بخره!

_: قربونتون برم الهی.


همه خندیدند و ارسلان دوباره کنار سیما نشست.

مادر سیما گفت: سیما پاشو سفره بنداز.

سیما نگاهی ناراضی به حمیده که خوشحال نشسته و پا رویهم انداخته بود، انداخت و گفت: چشم.

ارسلان زمزمه کرد: چشمت بی بلا. دفعه ی بعدی حمیده میچینه. غصه نخور.

_: خب تو بیا کمک تنبل خان!

_: من؟! من مهمونم!

سیما شکلکی درآورد و از اتاق بیرون رفت. توی آشپزخانه یک سینی بزرگ گذاشت و مشغول آماده کردن اسباب سفره شد. حامد آمد و بشقابهای دسته شده را برداشت و برد. سیما نیم نگاهی به او انداخت و به کارش ادامه داد. وقتی سینی پر شد، حامد گفت: سنگینه. بده من می برم.

اما ارسلان او را پس زد و گفت: نه کار تو نیست، خودم می برم.

حامد خندید و گفت: هو هو هو! کی میره این همه راه رو. خسته نباشی فردین جان!

_: دیگه چکاااار بکنیم؟ جوانمردیه و هزار دردسر! سیماخانم امری باشه؟

_: سفره رو بنداز. وسایل تو سینی و بشقابای رو میزم توش بچین.

_: نه دیگه سخت شد. من از این هنرا ندارم.

_: ارسلان!

حامد خندید و گفت: ارسلان همین یه دفعه به خاطر سیما. داره گریه‌اش می گیره.

_: تو بچین من سیما رو دلداری میدم.

سیما محکمترین لگدی که می‌توانست به پای ارسلان زد که البته میلیمتری تکانش نداد. فقط ارسلان با خونسردی نگاهی به پایش کرد و گفت: چارپا! حامد خودت ببر به من چه.

بعد بدون اینکه سینی را بردارد از آشپزخانه بیرون رفت. حامد خنده‌ای کرد و گفت: از اولشم معلوم بود که آبی از تو گرم نمیشه.

_: مگه من اجاقم که آب گرم کنم؟!

حامد سینی را برداشت. سیما به دنبالش بیرون رفت. در حالی که سفره را پهن می کرد، گفت: ارسلان لپ تاپت که مرد، اگه اومدی دیدی موبایلتم به دیار باقی رفته، نپرس چرا.

_: یعنی تو می خوای منو دور بزنی.

_: زدم دیگه. لپ تاپت نمونه اش.

_: اون که اتفاقی بود. تو می‌خواستی منو خیس کنی.

حامد دستی به سرش کشید و گفت: و منو!

سیما گفت: موبایلتم می گیرم.

_: وای ترسیدم!

و واقعاً مشغول سفره چیدن شد. سیما می‌رفت و می‌آمد و ناباورانه کمک دادن ارسلان را تماشا می کرد. حامد هم از فرصت استفاده کرد و جیم شد.

سیما داشت خورش می‌کشید که صدای زنگ موبایلش را شنید. یادش نمی‌آمد آخرین بار آن را کجا گذاشته است. ظرف خورش را برداشت و به هال آمد. ارسلان در حالی که با گوشی اش بازی می‌کرد، گفت: چه زنگ مزخرفیم داری!

_: سلی... موبایلم!

_: نگران نباش نمی کشمش. فقط ممکنه نگهش دارم.

_: سلی بدش من.

_: می تونی بگیرش. هی اس ام اسم داری. فیروزه. بذار برات بخونم.

_: سلی بدش.

_: اوممم سلام سیما جونش! خوبی؟ نه خیلی خوب نیست.

_: سلی اذیت نکن.

_: سفره رو بچین. خورش یخ کرد.

_: سلی بده.

_: غذا رو بیار. دو دقه فیروزه جونتو منتظر بذاری هیچی نمیشه.

_: حداقل بقیه شو بخون.

_: نه دیگه مزه اش میره. سفره بچین جانم. یه لشکر گرسنه ان.

عمه ها برای غذا کشیدن آمدند و زحمت سیما کم شد. به طرف ارسلان رفت. ارسلان گوشی اش را بالا گرفت. سیما تمام تلاشش را کرد، ولی از اول هم می‌دانست محال است بدون رضایت ارسلان گوشی را از دستش در بیاورد. حامد می‌خندید و تشویق می کرد. حمیده هم که مثلاً برای کمک آمده بود، ولی فقط داشت آن‌ها را تماشا می کرد، چهره درهم کشیده بود و حرفی نمی زد.

بالاخره وقتی بزرگترها برای ناهار آمدند، ارسلان راضی شد و گوشی را به سیما داد. سیما نگاه سریعی به اس ام اس فیروزه انداخت. فقط احوالپرسی بود. گوشی را توی جیبش گذاشت و به دنبال ماموریتش به انبار رفت. بادکنک را پشت سرش گرفت و بیرون خزید. از پشت سر آقاسامان رد شد و پشت سر عمه ساناز ایستاد. آقاسامان بادکنک را دید و پرسید: تولده؟

سیما عصبی خندید ولی جوابی نداد. آقاسامان هم رو گرداند. عمه ساناز خم شد که بنشیند. سیما به سرعت بادکنک را زیر پایش گذاشت و عقب رفت. اما عمه ساناز پشیمان شد و جایش را به شوهرش داد. سیما از خجالت دو دستی صورتش را پوشاند. منتظر ماند تا شاید آقاسامان که بادکنک را چند لحظه قبل دیده بود، قبل از نشستن از روی زمین برش دارد. اما آقاسامان سریع نشست و صدای بادکنک تمام سروصدای اتاق را تحت الشعاع قرار داد. سیما منتظر بقیه‌اش نماند. به سرعت به انبار رفت و در را پشت سرش بست.

صدای خنده ی جمع و توضیحات همه که حتماً بادکنک مال ارسلان بوده است، شنیده میشد. سیما چند لحظه پشت در گوش داد. بعد به گوشه ی دیوار، پشت تخت پناه برد و نشست. ارسلان در انبار را باز کرد. با چهره ای که از خنده سرخ شده بود، گفت: بیا نهارتو بخور.

_: من نمی تونم. نه تا وقتی که آقاسامان تو اتاقه.

_: بیا بابا کلی خندید. خوشم اومد. اصلاً کم نیاورد. سریع برش داشت و گفت بچه‌ها شوخی کردن.

_: تو پررویی. من نمی تونم. اصلاً تو هرکار بکنی مهم نیست. اسمت ارسلانه!

_: اسم تو هم سیماست. همه هم می دونن سیما و ارسلان بمب متحرکن. بیا دیگه.

_: نمی خوام. هیچی از گلوم پایین نمیره. اصرار نکن. برو خودت بخور.

ارسلان خندید و از اتاق بیرون رفت. بعد از ناهار در را باز کرد و گفت: بیا همه رفتن تو پذیرایی. بیا سفره رو جمع کن.

_: حاضرم تمام ظرفای نهارو بشورم ولی سفره جمع نمی کنم.

_: پیشنهاد خوبیه. حامد تو جمع کن، سیما قول داده ظرفا رو بشوره.

_: ایییی تنبلللللل...




تو دوست داری... (۴)

سلام

ببخشین دیر شد. ولی بیشتر نوشتم. 

خدا کنه این دفعه ارسال بشه :(



سیما سر کشید. آخرین مهمان که از در بیرون رفت، از آشپزخانه بیرون آمد و به مادربزرگ با لبخند سلام کرد. مامان بزرگ جوابش را داد و پرسید: برگشتین؟

سیما دستی به سرش کشید. ترسید اگر دروغ بگوید لو برود. با کمی دستپاچگی گفت: من نرفته بودم.

_: پس کجا بودی؟ مامانت دنبالت می گشت.

_: داشتم کتاب می خوندم. نشنیدم. ببخشید نیومدم برای پذیرایی.

_: نه اشکالی نداره. سولماز و بچه‌ها بودن.

سیما با تعجب گفت: فکر کردم ارسلان پذیرایی کرده.

حامد که همان موقع وارد هال شده بود، متعجب و دلخور پرسید: ارسلان؟!!! ارسلان انگشتشم تکون نداد. همه ی پذیرایی رو خودم کردم. از این ارسلان و حمیده ی ما تنبل تر تو دنیا وجود نداره!

ارسلان گفت: منو با خواهرت قاطی نکن.

حامد شکلکی درآورد و گفت: خودت بکش کنار.

سیما با گیجی گفت: ولی سینی استکانا رو دیدم دستش بود.

حامد گفت: بعله. من جمع کرده بودم، تا دم آشپزخونه هم آوردم. ولی مامان بزرگ صدام زد و سینی رو دادم به ارسلان که دو قدم رنجه کنه و بذاره رو میز آشپزخونه.

سیما بازهم گیج پرسید: چایی کی دم کرد؟

مادربزرگ گفت: خودم دم کردم. منظورت چیه؟

ارسلان گفت: سیما بسه. خواهش می کنم. خیلی ضایع شدی!

حامد گفت: سیما یعنی تو هم گول این مار هفت خطو خوردی؟!! بابا ایول! دمت گرم! ما رو باش که فکر می‌کردیم دستت باهاش تو یه کاسه اس.

سیما لبخندی زد. سری تکان داد و گفت: نه بابا این غول منو میذاره تو جیبش.

ارسلان گفت: تقصیر خودته فنچ موندی. فقط کلّته که بوی قورمه سبزی میده و فکر می‌کنی خیلی بزرگ شدی.

سیما نگاه سریعی به حمیده که همان وقت وارد هال شده بود، انداخت و با تعجب پرسید: من؟ یا...

ارسلان آرام گفت: خودت.

حمیده گفت: آره سیما. این اصلاً خوب نیست که به زور خودتو بزرگ‌تر از سنت جا بزنی.

سیما چشم غره ی ترسناکی به او رفت. اما اینقدر عصبانی شده بود که جوابی نداد.

ارسلان با لحنی ملایم و پر از طعنه به حمیده گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشید.

حمیده چند لحظه نگاهش کرد. انگار متوجه نمیشد که باید برنجد یا خوشحال بشود!بالاخره با تردید بی‌تفاوت ماند.

ارسلان جلو آمد. نزدیک در انبار، کنار سیما به دیوار تکیه زد و زیر لب گفت: من می خوام یه نامه بنویسم. کمکم می کنی؟

سیما با حرص گفت: البته!

بعد دست دراز کرد و در انبار را باز کرد. حمیده پرسید: اونجا چکار دارین؟

ارسلان با بی حوصلگی نفسش را بیرون داد و گفت: می خوایم نقشه ی دزدی از بانک رو بکشیم. اگه شما پیشنهادی دارین بفرمایین.

مادربزرگ گفت: حمیده ولشون کن. اینا بعد عمری بهم رسیدن. کلی حرف دارن که باهم بزنن.

حامد دستپاچه گفت: نه مامان بزرگ. خواهش می کنم. اینا رو تنها بذارین خونه منفجر میشه! از من گفتن! اصلاً من میرم خونه.

عمه سولماز از لحن مسخره ی حامد خندید و گفت: دور دستت بگردم. خونه میری اون شامی کبابا رو هم بیار. بعدازظهر درست کردم، بیارم برای شام اینجا، یادم رفت.


ارسلان روی تخت که رویش چند لا تشک بود ولو شد و موبایلش را به دست گرفت. سیما نگاهی به حمیده انداخت. که روبروی انبار نشسته بود و با تمام هوش و حواسش آن دو را می پایید.

سیما لب تخت رو به در نشست که کاملاً در دید حمیده باشد. زیر لب گفت: براش بنویس یه مرغ قدقدی پر فیس و افاده یه.

_: حالا چرا چشم تو چشمش نشستی حرص می خوری؟ بشین اون طرف.

_: بشینم اونور هزار تا حرف پشت سرم و تو روم می زنه. بذار خوب تماشام کنه.

ارسلان جوابی نداد. مشغول موبایلش بود. سیما نگاهی به او انداخت و پرسید: گفتی کله ات بوی قورمه سبزی میده، منظورت چی بود؟

_: منظورم همین ادا اصولاته. تو فکر می‌کنی چند سالته که اینقد مراقب رفتارتی؟ کسل کننده اس.

_: یعنی مثل حمیده؟

ارسلان لبخندی زد و بزرگوارانه گفت: نه به اون بدی!

_: متشکرم! حالا چی داری می نویسی؟

_: نوشتم به مامانم اینا گفتم ازش خوشم میاد، گفتن خیلی پر فیس و افاده اس!

_: واقعاً نوشتی؟

_: آره. نوشتم من می دونم اینطور نیست ولی اون باید سعی کنه ظاهرش یه کم متین تر بشه که مامانم خوشش بیاد.

_: پوف! اونم میگه چشم عزیزم.

_: چرا نه؟ خودشو هلاک کرد. نامه شو ندیدی؟

_: نه. راستش اصلاً دلم نمی خواد ببینم.

_: درک می کنم. فقط همینقدر بگم که با تمام تلاشی که میکرد که مثلاً یه ذره تاقچه بالا بذاره، از تک تک کلماتش ذوق زدگی می بارید!

_: می دونم. هی فیروزه. الوووووو؟؟؟

ارسلان نیم نگاهی به او انداخت و به نوشتن ادامه داد.

_: سلاااااام سیماییی...

_: سلام عزیییییییزم. خوبی؟ خوش می گذره؟ چه خبر؟

_: وای سیما خیلی نمی تونم حرف بزنم. فقط بگم عمه طاقت نیاورد چند روز صبر کنه. همین امروز حرفشو زد.

سیما از روی تخت پایین پرید. به گوشه ی اتاق جایی که در دید حمیده نباشد پناه برد و ذوق‌زده پرسید: دروغ میگی فیروزه! چی گفت؟

_: خواستگاری و اینا دیگه...

_: وووااااایی... حیف خونه نیستم. و الا یه جیغ حسابی می زدم!

_: هنوز که خبری نیست! جواب ندادم. گفتم باید فکر کنم. تازه زیاد نمی شناسمش. ما خیلی باهم حرف نزدیم تا حالا. از اون جالبتر که این دومیه اس. بزرگی هنوز مجرده ها ولی عمه گفت سامان خواسته.

_: وه خیلی جالبه!

_: آره! اصلاً به قیافه‌اش نمیومد! اصلاً ها! اینقدر این بچه ی مظلومیه. همیشه سرش به کار خودشه.

_: عغربو زیر حصیر!

_: چی داری میگی؟ اصلاً آب زیر کاه نیست. اینقدر خجالتیه! وای باید برم. فقط چون هیجانزده بودم گفتم اول به تو بگم.

_: ممنون. مبارک باشه.

_: وای سیما خیلی دعا کن. اصلاً نمی دونم چی جواب بدم.

_: باشه نگران نباش. من دعا می کنم. دیدی که دعام مستجابه!

_: وای ها... خداحافظ.

_: خداحافظ.


سیما قطع کرد و با لبخندی رویایی به روبرو خیره شد. ارسلان گفت: سیما؟ سیما... سیما...

_: هان؟ چیه؟

_: یه نفر عاشقم شده.

_: هان؟!

_: دیدم همه باید خبر عشقشونو به تو بدن. گفتم منم بگم عقب نمونم!

سیما پوزخندی زد و گفت: به سلامتی. طرف گوشاشم درازه؟

ارسلان دستی به گوش سیما کشید و متفکرانه گفت: هوم! خیلی!

_: احمق! من غلط بکنم عاشق بشم. اونم عاشق تو!

_: مگه من چمه؟ به این خوش تیپی باهوشی مهربونی...

_: آخی ناااازی...

_: ببین این خوبه؟ برم حموم؟

_: تو می خوای با هربار نامه نوشتن یه دوش بگیری؟

_: نه این دفعه یه کاغذ تو جیبم بوده تو حموم افتاده. شایدم پام درد می کنه باید حتماً از توالت فرنگی استفاده کنم!

_: می خوای من یه چوبی چماقی حواله ی پات کنم تا آخر سفر بهانه داشته باشی برای توالت فرنگی؟!

_: تو نگران بهانه نباش. بخون ببین چطوره؟

_: اق! بچه تهرونی چقدر غلط دیکته داری!

_: کلاً یه بچه تهرونی باید بگین دیگه! جای حمیده بودم می‌گفتم تو و حامد به پایتخت نشینیم حسودیتون میشه! آخه غلط املایی چه ربطی به بچه تهرونی بودن داره؟

سیما چپ چپ نگاهش کرد تا حرفش تمام شود. بعد گفت: سخنرانی تون تموم شد جناب تهرانی؟ آخه من به چی زندگی شما باید حسودیم بشه؟ به خونه ی دو وجبی تون یا نصف عمری که تو ترافیک میگذره با اون دود خفه کننده؟ نه جانم غلط دیکته ایهات مختص تهرانیهای عزیزه! هیچ شهرستان دیگه ای اییییینقدر قاف و غین رو غاطی نمی کنه غُربان!

ارسلان نگاهش کرد و خندید. بعد از چند لحظه گفت: خب سواد من همینقدر میکشه. واسه همین قبل از فرستادن دادم دست تو که اصلاحش کنی.

سیما آهی کشید و مشغول شد. ارسلان روی دستش خم شد و با تعجب پرسید: مگه فراغ نیست؟!

سیما با ناامیدی نگاهی به او کرد و گفت: سلی بذار فکر کنم حواست نبوده! اون فراغ آزادیه! تقریباً متضاد فراقه! فراق با قافه، یعنی دوری دلتنگی. فراغ با غین یعنی رها شدن. شما از فراغ! نمی سوزین. گرفتی جانم؟

_: خب از فراقم نمی سوزم.

_: بالاخره می سوزی یا نمی سوزی؟

ارسلان خندید و گفت: بی خیال. تو به قاف و غینت برس.

_: چقدر قربون صدقه اش رفتی! اههه اوووغ... من اگه یکی اینجوری قربون صدقه ام بره بالا میارم.

_: حالا کسی هم نخواست قربون صدقه ی تو بره.

حمیده که بی سروصدا وارد شده بود، اظهار نظر کرد: آره اینقدر منتظر نباش که همه برات غش و ضعف کنن.

سیما و ارسلان با نگاههایی پر از سرزنش و تعجب به طرف حمیده که وسط اتاق ایستاده بود، برگشتند. حمیده نگاهی کرد: مامانت اومده. می‌پرسید کجا بودی که باهاش نرفتی.

سیما گرفته و درهم از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. ارسلان هم برخاست و به حمام رفت.

شب باز همه شام را خانه ی مادربزرگ دور هم خوردند. وقت سفره چیدن توی آشپزخانه، ارسلان یک ظرف را به طرف سیما گرفت و گفت: کلفت جان بذارش سر سفره.

حامد که اتفاقاً جمله ی ارسلان را شنید غش غش خندید. سیما با ناراحتی نگاهش کرد. عمه سولماز پرسید: چی شد؟

حامد بلند گفت: بهش میگه کلفت جان!

سیما سری تکان داد و گفت: دارم براتون. برای هردوتون!

حامد گفت: من که نگفتم ارسلان میگه.

سیما لحظه‌ای عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و بعد چرخید و به اتاق رفت. تا بعد از شام هم حاضر نشد کوچکترین کمکی بدهد. همه به قیافه گرفتنش می‌خندیدند و ارسلان و حامد مجبور شدند تمام سفره را جمع کنند. ولی دل سیما خنک نشده بود. تمام مدت شام شوخی کردن بر سر کلفت بودنش ادامه داشت.

آخر شب حامد اعلام کرد که شب پیش ارسلان می ماند. دو تایی توی یکی از اتاقها رختخواب پهن کردند. بقیه هم کم کم رفتند.

سیما هم زودتر از بقیه عزم رفتن کرد. خیلی زود به اتاقش رسید. لباس عوض کرد و دراز کشید. فکر انتقام بدجوری ذهنش را مشغول کرده بود. خوابش نمی برد. ساعت از دو گذشته بود که ناگهان برخاست. بی سروصدا به آشپزخانه رفت و دو تا پارچ برداشت. از خانه خارج شد. هوا ساکن و سرد بود. نزدیک بود عطسه اش بگیرد. به زحمت خودش را نگه داشت و به طرف پنجره ی اتاقی که حامد و ارسلان خوابیده بودند رفت. پنجره ی اتاق قدی بود و قفلش درست بسته نمیشد. پرده هم باز بود. سیما کنار دیوار پناه گرفت و توی اتاق را نگاه کرد. هر دو خواب بودند.

کنار باغچه رفت و زیر شیر آب پارچها را پر کرد. دوباره برگشت و قاب پنجره را آرام هل داد. در قیس ملایمی کرد. سیما نفسش را حبس کرد و به پسرها چشم دوخت. ارسلان حرکتی کرد ولی بیدار نشد.

سیما پاورچین وارد شد و دو تا پارچ را روی سر پسرها خالی کرد. حامد دهان باز کرد که داد بزند، اما دست ارسلان محکم توی صورتش فرود آمد و دهانش را گرفت. سیما دنبال جای پایی می‌گشت که راه آمده را برگردد. ولی ارسلان با دست آزادش مچ پای او را هم گرفت و اسیرش کرد.

حامد در حال دست و پا زدن سعی می‌کرد از زیر دست ارسلان بیرون بیاید. ارسلان زمزمه کرد: هیششش مامان بزرگ رو بیدار نکن. خفه میشی صدات در نمیاد.

حامد بالاخره خودش را آزاد کرد و نجوا کرد: باشه! حالا میشه نفس بکشم؟

سیما خم شده بود و به شدت تلاش می‌کرد که پنجه ی آهنین ارسلان را از دور پایش باز کند. ارسلان هم یکوری دراز کشید. یک دستش را زیر چانه اش زده بود و با دست دیگرش همانطور که محکم پای سیما را نگه داشته بود، متبسم تلاشش را تماشا می کرد.

حامد زمزمه کرد: این دیوونه بازی چی بود سیما؟ ارسلان ولش کن بره. صبح خدمتش می رسیم.

_: حرف نزن. بگیر بخواب.

_: بگیرم بخوابم؟ حالت خوبه پسر؟ خیس آبم! دارم یخ می زنم. حوله داری تو چمدونت؟

_: نه گذاشتمش تو حموم.

_: حالا من چه خاکی بریزم تو سرم؟ می کشمت سیما.

سیما در حالی که هنوز مشغول کشتی گرفتن بود، نجوا کرد: خاک تو باغچه هست. می تونی بریزی رو سرت. ارسلان ولم کن.

ارسلان پوزخندی زد و گفت: نه بابا. به همین راحتی؟

حامد نصفه ی خشک پتو را به سرش کشید. پیشنهاد کرد: ارسلان می تونی بری تو حیاط حسابتو صاف کنی. من می خوام بخوابم.

_: تو بعد از این پارچ آب خوابتم میاد؟

_: شما از صبح مهمون بودین و خوش گذروندین. من فعالیت کردم خسته ام. حالا پاشو. می خوام رو این دو تا نصفه تشک خشک بخوابم.

_: خسته نباشین.

سیما بالاخره موفق شد پایش را آزاد کند. تمام انگشتانش از کشتی ای که گرفته بود درد می کرد. از پنجره بیرون رفت. نمی‌توانست بدود. دمپاییهایش صدا می دادند. بنابراین بازهم پاورچین راه افتاد. چند لحظه بعد ارسلان که بلوزش را عوض کرده بود به حیاط آمد و گفت: سیما یه چیزی میاری بخوریم؟

_: جان؟!!! می دونی ساعت چنده؟

_: شکم گرسنه که ساعت حالیش نمیشه.

_: من سردمه.

_: من سر و کله‌ام خیسه، تو سردته؟! من میرم رو درخت. برو یه چیزی بیار. چایی هم اگه بیاری عالی میشه. گرمم میشی.

_: دست شما درد نکنه. قلیونی نسکافه ای چیز دیگه ای نمی خواین؟ تعارف نکن تو رو خدا!

_: قهوه فرانسه اگه باشه خوبه.

_: خواهش می کنم. پیدا کردی به منم بده. به هرحال الان نصفه شبه. رو درخت سوسکه!

_: آخ جون! قیافت دیدنی میشه.

_: سلی اذیت نکن.

_: یعنی واقعاً می خوای بری بخوابی؟

_: نه میرم پشت کامپیوتر. راستی سلی آیدیت چیه؟


ده دقیقه بعد ارسلان روی سکوی سربینه ی حمام نشسته بود و موبایل مشغول چت کردن بود.

_: سیما خدا بگم چکارت کنه. آب که ریختی لپ تاپم خیس شده روشن نمیشه!

_: آخ جون! یعنی میشه سوخته باشه؟

_: اگه سوخته باشه پولشو ازت میگیرم.

_: اونوقت برام لپ تاپ می خری؟ ؛؛)

_: الهی قربونت برم! کوفت! یه چیزیم طلبکاری؟

_: یعنی واقعاً سوخته؟

_: چه می دونم! بعید نیست.

_: بازش کن تکه هاشو بذار خشک بشن.

_: جعبه ابزار از کجا بیارم؟ در انباری حیاط صدا میده.

_: تو حمومی الان؟

_: جای دیگه وی فی داره من برم؟

_: چند تا پیچ گوشتی برات میارم. میذارم پشت پنجره.

_: اومدی ها.

_: باشه میرم پیدا می‌کنم میارم.


چند دقیقه بعد تقه ی ملایمی به شیشه ی حمام زد. ارسلان برخاست و پیچ گوشتی ها را گرفت و مشغول باز کردن لپ تاپش شد.

سیما هم روی نوک پنجه به خانه برگشت. همین که وارد شد، چراغ هال روشن شد. مادرش دست روی سینه‌اش گذاشت. آهی کشید و گفت: تویی؟ مردم از ترس.

بابا با اخم پرسید: معلوم هست کجایی؟

مامان نشست. دستش را توی موهایش فرو برد و کلافه گفت: خب معلومه کجا بوده. دیگه چه آتیشی داشتین می سوزوندین؟

سیما با ترس و شرمندگی گفت: هیچی... ارسلان... لپ تاپش خراب شده بود. می‌خواست بازش کنه. براش پیچ گوشتی بردم.

_: چه کار واجبی بود که ساعت دو ونیم بعد از نصف شب پیچ گوشتی می خواست؟

_: رو لپ تاپش آب ریخت. فکر کردیم اگه زودتر بازش کنه کمتر خراب بشه.

_: تو مگه خواب نبودی؟ از کجا فهمیدی چی شده؟

_: ما... ما داشتیم چت می کردیم.

_: شما غلط می کردین. آخه الان وقت وراجیه؟ برو زود بگیر بخواب.

_: چشم. شب بخیر.


سیما دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. صبح روز بعد از خلوت بودن خانه استفاده کرد و صبحانه ی ترو تمیزی توی کوله پشتی اش گذاشت. یک فلاسک کوچک چای و یکی هم قهوه فرانسه گذاشت. با دو کوسن از خانه بیرون زد و از درخت توت بالا رفت. هنوز صبحانه را درست پهن نکرده بود که ارسلان از درخت بالا آمد و گفت: برو کنار جای منم بشه.

سیما با خنده گفت: سلام. هنوز می‌خواستم بیام دنبالت بیارمت اینجا سورپریزت کنم.

_: علیک سلام. دفعه ی بعدی که خواستی سورپریز کنی یه جوری از لابلای درختا برو که از تو اتاق دیده نشی.

_: وای یعنی همه فهمیدن من اینجام؟

_: به هر حال که می دونن باهمیم.

_: وای نگو. دیشب مامانم اینا بیدار شدن.

_: خیلی دعوات کردن؟

_: نه زیاد. ولی خیلی خجالت کشیدم. مامانم ترسیده بود.

_: امروز سعی کن دختر خوبی باشی جبران کنی.

_: سعی می کنم. قهوه فرانسه بریزم؟

_: جااان؟؟؟ قهوه فرانسه هم دارین؟ بریز. من که بدون صبحونه نمی تونستم از گیر مامان بزرگ فرار کنم، ولی قهوه می خورم.

_: امروز برنامت چیه؟

_: اول ببینم می تونم لپ تاپمو روبراه کنم یا نه؟ بعدازظهر دلم می خواد برم سینما.

_: آخ جون منم میام.

_: پیکیه ها! بعد از بلایی که سر لپ تاپم آوردی انتظار نداشته باش که مهمونت کنم.

_: باشه. خدا کنه لپ تاپت درست شه.

_: هوم خدا کنه.

ارسلان عقب کشید. روی شاخه‌های درخت لم داد و یک کوسن هم زیر سرش گذاشت. لیوان قهوه دستش بود و کم کم می نوشید. چشمهایش را بسته بود. سیما با لبخند نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: چند سال دیگه کچل میشی.

_: چون شقیقه هام همین الانشم خالیه؟

_: ها. البته اگه پررو نشی الان قشنگه. ولی ده سال دیگه قول نمیدم.

_: اگه تو موهامو دونه دونه نکنی، فکر نمی‌کنم اونقدر بریزه. اونم تا ده سال دیگه. داییم همین شکلیه. الانم کچل نیست. پیشونیش صاف و بلنده. تازه از من 25 سال بزرگتره.

_: اونم موهاش مجعده؟

_: آره. خوشت میاد؟

_: از داییت؟ نمی دونم.

_: چشم زن داییم روشن!

_: از بچگی آرزو داشتم موهام حتی شده یه ذره فر داشته باشه. هیچی حالت نداره. همینجور صااااف می ریزه. خوشم نمیاد. باید خودمو بکشم با سشوار و بیگودی و اینا یه ذره حالت بگیرن، اون وقت به نیم ساعت نکشیده دوباره میریزن پایین.

_: هیچ‌کس از اونی که داره راضی نیست. من بچه بودم اینقدر به موهای تو حسودیم میشد که نگو. اونم وقتی همکلاسیام موهاشونو چتری میذاشتن و قیافه ی بامزه ای پیدا می کردن. الان دیگه مشکلی ندارم. فقط باید زود به زود کوتاه کنم. از یه بند انگشت بلندتر میشه بدم میاد.

_: خوبه. از موی بلند برای مرد خیلی بدم میاد.

_: یعنی الان خوان اولو رد کردم دیگه؟

_: برای چه مقصدی؟

_: بیخیال. من برم ببینم این لپ تاپ زنده است یا مرده.

به سرعت برخاست و از درخت پایین رفت. از پای درخت گفت: از قهوه ات خیلی ممنون.

سیما خندید و گفت: خواهش می کنم. می دونی این اولین باره که تو این سفر دارم از بالا می بینمت!

_: حسابی حظّ بزرگی ببر!

دستی تکان داد و دور شد.