ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... (۴)

سلام

ببخشین دیر شد. ولی بیشتر نوشتم. 

خدا کنه این دفعه ارسال بشه :(



سیما سر کشید. آخرین مهمان که از در بیرون رفت، از آشپزخانه بیرون آمد و به مادربزرگ با لبخند سلام کرد. مامان بزرگ جوابش را داد و پرسید: برگشتین؟

سیما دستی به سرش کشید. ترسید اگر دروغ بگوید لو برود. با کمی دستپاچگی گفت: من نرفته بودم.

_: پس کجا بودی؟ مامانت دنبالت می گشت.

_: داشتم کتاب می خوندم. نشنیدم. ببخشید نیومدم برای پذیرایی.

_: نه اشکالی نداره. سولماز و بچه‌ها بودن.

سیما با تعجب گفت: فکر کردم ارسلان پذیرایی کرده.

حامد که همان موقع وارد هال شده بود، متعجب و دلخور پرسید: ارسلان؟!!! ارسلان انگشتشم تکون نداد. همه ی پذیرایی رو خودم کردم. از این ارسلان و حمیده ی ما تنبل تر تو دنیا وجود نداره!

ارسلان گفت: منو با خواهرت قاطی نکن.

حامد شکلکی درآورد و گفت: خودت بکش کنار.

سیما با گیجی گفت: ولی سینی استکانا رو دیدم دستش بود.

حامد گفت: بعله. من جمع کرده بودم، تا دم آشپزخونه هم آوردم. ولی مامان بزرگ صدام زد و سینی رو دادم به ارسلان که دو قدم رنجه کنه و بذاره رو میز آشپزخونه.

سیما بازهم گیج پرسید: چایی کی دم کرد؟

مادربزرگ گفت: خودم دم کردم. منظورت چیه؟

ارسلان گفت: سیما بسه. خواهش می کنم. خیلی ضایع شدی!

حامد گفت: سیما یعنی تو هم گول این مار هفت خطو خوردی؟!! بابا ایول! دمت گرم! ما رو باش که فکر می‌کردیم دستت باهاش تو یه کاسه اس.

سیما لبخندی زد. سری تکان داد و گفت: نه بابا این غول منو میذاره تو جیبش.

ارسلان گفت: تقصیر خودته فنچ موندی. فقط کلّته که بوی قورمه سبزی میده و فکر می‌کنی خیلی بزرگ شدی.

سیما نگاه سریعی به حمیده که همان وقت وارد هال شده بود، انداخت و با تعجب پرسید: من؟ یا...

ارسلان آرام گفت: خودت.

حمیده گفت: آره سیما. این اصلاً خوب نیست که به زور خودتو بزرگ‌تر از سنت جا بزنی.

سیما چشم غره ی ترسناکی به او رفت. اما اینقدر عصبانی شده بود که جوابی نداد.

ارسلان با لحنی ملایم و پر از طعنه به حمیده گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشید.

حمیده چند لحظه نگاهش کرد. انگار متوجه نمیشد که باید برنجد یا خوشحال بشود!بالاخره با تردید بی‌تفاوت ماند.

ارسلان جلو آمد. نزدیک در انبار، کنار سیما به دیوار تکیه زد و زیر لب گفت: من می خوام یه نامه بنویسم. کمکم می کنی؟

سیما با حرص گفت: البته!

بعد دست دراز کرد و در انبار را باز کرد. حمیده پرسید: اونجا چکار دارین؟

ارسلان با بی حوصلگی نفسش را بیرون داد و گفت: می خوایم نقشه ی دزدی از بانک رو بکشیم. اگه شما پیشنهادی دارین بفرمایین.

مادربزرگ گفت: حمیده ولشون کن. اینا بعد عمری بهم رسیدن. کلی حرف دارن که باهم بزنن.

حامد دستپاچه گفت: نه مامان بزرگ. خواهش می کنم. اینا رو تنها بذارین خونه منفجر میشه! از من گفتن! اصلاً من میرم خونه.

عمه سولماز از لحن مسخره ی حامد خندید و گفت: دور دستت بگردم. خونه میری اون شامی کبابا رو هم بیار. بعدازظهر درست کردم، بیارم برای شام اینجا، یادم رفت.


ارسلان روی تخت که رویش چند لا تشک بود ولو شد و موبایلش را به دست گرفت. سیما نگاهی به حمیده انداخت. که روبروی انبار نشسته بود و با تمام هوش و حواسش آن دو را می پایید.

سیما لب تخت رو به در نشست که کاملاً در دید حمیده باشد. زیر لب گفت: براش بنویس یه مرغ قدقدی پر فیس و افاده یه.

_: حالا چرا چشم تو چشمش نشستی حرص می خوری؟ بشین اون طرف.

_: بشینم اونور هزار تا حرف پشت سرم و تو روم می زنه. بذار خوب تماشام کنه.

ارسلان جوابی نداد. مشغول موبایلش بود. سیما نگاهی به او انداخت و پرسید: گفتی کله ات بوی قورمه سبزی میده، منظورت چی بود؟

_: منظورم همین ادا اصولاته. تو فکر می‌کنی چند سالته که اینقد مراقب رفتارتی؟ کسل کننده اس.

_: یعنی مثل حمیده؟

ارسلان لبخندی زد و بزرگوارانه گفت: نه به اون بدی!

_: متشکرم! حالا چی داری می نویسی؟

_: نوشتم به مامانم اینا گفتم ازش خوشم میاد، گفتن خیلی پر فیس و افاده اس!

_: واقعاً نوشتی؟

_: آره. نوشتم من می دونم اینطور نیست ولی اون باید سعی کنه ظاهرش یه کم متین تر بشه که مامانم خوشش بیاد.

_: پوف! اونم میگه چشم عزیزم.

_: چرا نه؟ خودشو هلاک کرد. نامه شو ندیدی؟

_: نه. راستش اصلاً دلم نمی خواد ببینم.

_: درک می کنم. فقط همینقدر بگم که با تمام تلاشی که میکرد که مثلاً یه ذره تاقچه بالا بذاره، از تک تک کلماتش ذوق زدگی می بارید!

_: می دونم. هی فیروزه. الوووووو؟؟؟

ارسلان نیم نگاهی به او انداخت و به نوشتن ادامه داد.

_: سلاااااام سیماییی...

_: سلام عزیییییییزم. خوبی؟ خوش می گذره؟ چه خبر؟

_: وای سیما خیلی نمی تونم حرف بزنم. فقط بگم عمه طاقت نیاورد چند روز صبر کنه. همین امروز حرفشو زد.

سیما از روی تخت پایین پرید. به گوشه ی اتاق جایی که در دید حمیده نباشد پناه برد و ذوق‌زده پرسید: دروغ میگی فیروزه! چی گفت؟

_: خواستگاری و اینا دیگه...

_: وووااااایی... حیف خونه نیستم. و الا یه جیغ حسابی می زدم!

_: هنوز که خبری نیست! جواب ندادم. گفتم باید فکر کنم. تازه زیاد نمی شناسمش. ما خیلی باهم حرف نزدیم تا حالا. از اون جالبتر که این دومیه اس. بزرگی هنوز مجرده ها ولی عمه گفت سامان خواسته.

_: وه خیلی جالبه!

_: آره! اصلاً به قیافه‌اش نمیومد! اصلاً ها! اینقدر این بچه ی مظلومیه. همیشه سرش به کار خودشه.

_: عغربو زیر حصیر!

_: چی داری میگی؟ اصلاً آب زیر کاه نیست. اینقدر خجالتیه! وای باید برم. فقط چون هیجانزده بودم گفتم اول به تو بگم.

_: ممنون. مبارک باشه.

_: وای سیما خیلی دعا کن. اصلاً نمی دونم چی جواب بدم.

_: باشه نگران نباش. من دعا می کنم. دیدی که دعام مستجابه!

_: وای ها... خداحافظ.

_: خداحافظ.


سیما قطع کرد و با لبخندی رویایی به روبرو خیره شد. ارسلان گفت: سیما؟ سیما... سیما...

_: هان؟ چیه؟

_: یه نفر عاشقم شده.

_: هان؟!

_: دیدم همه باید خبر عشقشونو به تو بدن. گفتم منم بگم عقب نمونم!

سیما پوزخندی زد و گفت: به سلامتی. طرف گوشاشم درازه؟

ارسلان دستی به گوش سیما کشید و متفکرانه گفت: هوم! خیلی!

_: احمق! من غلط بکنم عاشق بشم. اونم عاشق تو!

_: مگه من چمه؟ به این خوش تیپی باهوشی مهربونی...

_: آخی ناااازی...

_: ببین این خوبه؟ برم حموم؟

_: تو می خوای با هربار نامه نوشتن یه دوش بگیری؟

_: نه این دفعه یه کاغذ تو جیبم بوده تو حموم افتاده. شایدم پام درد می کنه باید حتماً از توالت فرنگی استفاده کنم!

_: می خوای من یه چوبی چماقی حواله ی پات کنم تا آخر سفر بهانه داشته باشی برای توالت فرنگی؟!

_: تو نگران بهانه نباش. بخون ببین چطوره؟

_: اق! بچه تهرونی چقدر غلط دیکته داری!

_: کلاً یه بچه تهرونی باید بگین دیگه! جای حمیده بودم می‌گفتم تو و حامد به پایتخت نشینیم حسودیتون میشه! آخه غلط املایی چه ربطی به بچه تهرونی بودن داره؟

سیما چپ چپ نگاهش کرد تا حرفش تمام شود. بعد گفت: سخنرانی تون تموم شد جناب تهرانی؟ آخه من به چی زندگی شما باید حسودیم بشه؟ به خونه ی دو وجبی تون یا نصف عمری که تو ترافیک میگذره با اون دود خفه کننده؟ نه جانم غلط دیکته ایهات مختص تهرانیهای عزیزه! هیچ شهرستان دیگه ای اییییینقدر قاف و غین رو غاطی نمی کنه غُربان!

ارسلان نگاهش کرد و خندید. بعد از چند لحظه گفت: خب سواد من همینقدر میکشه. واسه همین قبل از فرستادن دادم دست تو که اصلاحش کنی.

سیما آهی کشید و مشغول شد. ارسلان روی دستش خم شد و با تعجب پرسید: مگه فراغ نیست؟!

سیما با ناامیدی نگاهی به او کرد و گفت: سلی بذار فکر کنم حواست نبوده! اون فراغ آزادیه! تقریباً متضاد فراقه! فراق با قافه، یعنی دوری دلتنگی. فراغ با غین یعنی رها شدن. شما از فراغ! نمی سوزین. گرفتی جانم؟

_: خب از فراقم نمی سوزم.

_: بالاخره می سوزی یا نمی سوزی؟

ارسلان خندید و گفت: بی خیال. تو به قاف و غینت برس.

_: چقدر قربون صدقه اش رفتی! اههه اوووغ... من اگه یکی اینجوری قربون صدقه ام بره بالا میارم.

_: حالا کسی هم نخواست قربون صدقه ی تو بره.

حمیده که بی سروصدا وارد شده بود، اظهار نظر کرد: آره اینقدر منتظر نباش که همه برات غش و ضعف کنن.

سیما و ارسلان با نگاههایی پر از سرزنش و تعجب به طرف حمیده که وسط اتاق ایستاده بود، برگشتند. حمیده نگاهی کرد: مامانت اومده. می‌پرسید کجا بودی که باهاش نرفتی.

سیما گرفته و درهم از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. ارسلان هم برخاست و به حمام رفت.

شب باز همه شام را خانه ی مادربزرگ دور هم خوردند. وقت سفره چیدن توی آشپزخانه، ارسلان یک ظرف را به طرف سیما گرفت و گفت: کلفت جان بذارش سر سفره.

حامد که اتفاقاً جمله ی ارسلان را شنید غش غش خندید. سیما با ناراحتی نگاهش کرد. عمه سولماز پرسید: چی شد؟

حامد بلند گفت: بهش میگه کلفت جان!

سیما سری تکان داد و گفت: دارم براتون. برای هردوتون!

حامد گفت: من که نگفتم ارسلان میگه.

سیما لحظه‌ای عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و بعد چرخید و به اتاق رفت. تا بعد از شام هم حاضر نشد کوچکترین کمکی بدهد. همه به قیافه گرفتنش می‌خندیدند و ارسلان و حامد مجبور شدند تمام سفره را جمع کنند. ولی دل سیما خنک نشده بود. تمام مدت شام شوخی کردن بر سر کلفت بودنش ادامه داشت.

آخر شب حامد اعلام کرد که شب پیش ارسلان می ماند. دو تایی توی یکی از اتاقها رختخواب پهن کردند. بقیه هم کم کم رفتند.

سیما هم زودتر از بقیه عزم رفتن کرد. خیلی زود به اتاقش رسید. لباس عوض کرد و دراز کشید. فکر انتقام بدجوری ذهنش را مشغول کرده بود. خوابش نمی برد. ساعت از دو گذشته بود که ناگهان برخاست. بی سروصدا به آشپزخانه رفت و دو تا پارچ برداشت. از خانه خارج شد. هوا ساکن و سرد بود. نزدیک بود عطسه اش بگیرد. به زحمت خودش را نگه داشت و به طرف پنجره ی اتاقی که حامد و ارسلان خوابیده بودند رفت. پنجره ی اتاق قدی بود و قفلش درست بسته نمیشد. پرده هم باز بود. سیما کنار دیوار پناه گرفت و توی اتاق را نگاه کرد. هر دو خواب بودند.

کنار باغچه رفت و زیر شیر آب پارچها را پر کرد. دوباره برگشت و قاب پنجره را آرام هل داد. در قیس ملایمی کرد. سیما نفسش را حبس کرد و به پسرها چشم دوخت. ارسلان حرکتی کرد ولی بیدار نشد.

سیما پاورچین وارد شد و دو تا پارچ را روی سر پسرها خالی کرد. حامد دهان باز کرد که داد بزند، اما دست ارسلان محکم توی صورتش فرود آمد و دهانش را گرفت. سیما دنبال جای پایی می‌گشت که راه آمده را برگردد. ولی ارسلان با دست آزادش مچ پای او را هم گرفت و اسیرش کرد.

حامد در حال دست و پا زدن سعی می‌کرد از زیر دست ارسلان بیرون بیاید. ارسلان زمزمه کرد: هیششش مامان بزرگ رو بیدار نکن. خفه میشی صدات در نمیاد.

حامد بالاخره خودش را آزاد کرد و نجوا کرد: باشه! حالا میشه نفس بکشم؟

سیما خم شده بود و به شدت تلاش می‌کرد که پنجه ی آهنین ارسلان را از دور پایش باز کند. ارسلان هم یکوری دراز کشید. یک دستش را زیر چانه اش زده بود و با دست دیگرش همانطور که محکم پای سیما را نگه داشته بود، متبسم تلاشش را تماشا می کرد.

حامد زمزمه کرد: این دیوونه بازی چی بود سیما؟ ارسلان ولش کن بره. صبح خدمتش می رسیم.

_: حرف نزن. بگیر بخواب.

_: بگیرم بخوابم؟ حالت خوبه پسر؟ خیس آبم! دارم یخ می زنم. حوله داری تو چمدونت؟

_: نه گذاشتمش تو حموم.

_: حالا من چه خاکی بریزم تو سرم؟ می کشمت سیما.

سیما در حالی که هنوز مشغول کشتی گرفتن بود، نجوا کرد: خاک تو باغچه هست. می تونی بریزی رو سرت. ارسلان ولم کن.

ارسلان پوزخندی زد و گفت: نه بابا. به همین راحتی؟

حامد نصفه ی خشک پتو را به سرش کشید. پیشنهاد کرد: ارسلان می تونی بری تو حیاط حسابتو صاف کنی. من می خوام بخوابم.

_: تو بعد از این پارچ آب خوابتم میاد؟

_: شما از صبح مهمون بودین و خوش گذروندین. من فعالیت کردم خسته ام. حالا پاشو. می خوام رو این دو تا نصفه تشک خشک بخوابم.

_: خسته نباشین.

سیما بالاخره موفق شد پایش را آزاد کند. تمام انگشتانش از کشتی ای که گرفته بود درد می کرد. از پنجره بیرون رفت. نمی‌توانست بدود. دمپاییهایش صدا می دادند. بنابراین بازهم پاورچین راه افتاد. چند لحظه بعد ارسلان که بلوزش را عوض کرده بود به حیاط آمد و گفت: سیما یه چیزی میاری بخوریم؟

_: جان؟!!! می دونی ساعت چنده؟

_: شکم گرسنه که ساعت حالیش نمیشه.

_: من سردمه.

_: من سر و کله‌ام خیسه، تو سردته؟! من میرم رو درخت. برو یه چیزی بیار. چایی هم اگه بیاری عالی میشه. گرمم میشی.

_: دست شما درد نکنه. قلیونی نسکافه ای چیز دیگه ای نمی خواین؟ تعارف نکن تو رو خدا!

_: قهوه فرانسه اگه باشه خوبه.

_: خواهش می کنم. پیدا کردی به منم بده. به هرحال الان نصفه شبه. رو درخت سوسکه!

_: آخ جون! قیافت دیدنی میشه.

_: سلی اذیت نکن.

_: یعنی واقعاً می خوای بری بخوابی؟

_: نه میرم پشت کامپیوتر. راستی سلی آیدیت چیه؟


ده دقیقه بعد ارسلان روی سکوی سربینه ی حمام نشسته بود و موبایل مشغول چت کردن بود.

_: سیما خدا بگم چکارت کنه. آب که ریختی لپ تاپم خیس شده روشن نمیشه!

_: آخ جون! یعنی میشه سوخته باشه؟

_: اگه سوخته باشه پولشو ازت میگیرم.

_: اونوقت برام لپ تاپ می خری؟ ؛؛)

_: الهی قربونت برم! کوفت! یه چیزیم طلبکاری؟

_: یعنی واقعاً سوخته؟

_: چه می دونم! بعید نیست.

_: بازش کن تکه هاشو بذار خشک بشن.

_: جعبه ابزار از کجا بیارم؟ در انباری حیاط صدا میده.

_: تو حمومی الان؟

_: جای دیگه وی فی داره من برم؟

_: چند تا پیچ گوشتی برات میارم. میذارم پشت پنجره.

_: اومدی ها.

_: باشه میرم پیدا می‌کنم میارم.


چند دقیقه بعد تقه ی ملایمی به شیشه ی حمام زد. ارسلان برخاست و پیچ گوشتی ها را گرفت و مشغول باز کردن لپ تاپش شد.

سیما هم روی نوک پنجه به خانه برگشت. همین که وارد شد، چراغ هال روشن شد. مادرش دست روی سینه‌اش گذاشت. آهی کشید و گفت: تویی؟ مردم از ترس.

بابا با اخم پرسید: معلوم هست کجایی؟

مامان نشست. دستش را توی موهایش فرو برد و کلافه گفت: خب معلومه کجا بوده. دیگه چه آتیشی داشتین می سوزوندین؟

سیما با ترس و شرمندگی گفت: هیچی... ارسلان... لپ تاپش خراب شده بود. می‌خواست بازش کنه. براش پیچ گوشتی بردم.

_: چه کار واجبی بود که ساعت دو ونیم بعد از نصف شب پیچ گوشتی می خواست؟

_: رو لپ تاپش آب ریخت. فکر کردیم اگه زودتر بازش کنه کمتر خراب بشه.

_: تو مگه خواب نبودی؟ از کجا فهمیدی چی شده؟

_: ما... ما داشتیم چت می کردیم.

_: شما غلط می کردین. آخه الان وقت وراجیه؟ برو زود بگیر بخواب.

_: چشم. شب بخیر.


سیما دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. صبح روز بعد از خلوت بودن خانه استفاده کرد و صبحانه ی ترو تمیزی توی کوله پشتی اش گذاشت. یک فلاسک کوچک چای و یکی هم قهوه فرانسه گذاشت. با دو کوسن از خانه بیرون زد و از درخت توت بالا رفت. هنوز صبحانه را درست پهن نکرده بود که ارسلان از درخت بالا آمد و گفت: برو کنار جای منم بشه.

سیما با خنده گفت: سلام. هنوز می‌خواستم بیام دنبالت بیارمت اینجا سورپریزت کنم.

_: علیک سلام. دفعه ی بعدی که خواستی سورپریز کنی یه جوری از لابلای درختا برو که از تو اتاق دیده نشی.

_: وای یعنی همه فهمیدن من اینجام؟

_: به هر حال که می دونن باهمیم.

_: وای نگو. دیشب مامانم اینا بیدار شدن.

_: خیلی دعوات کردن؟

_: نه زیاد. ولی خیلی خجالت کشیدم. مامانم ترسیده بود.

_: امروز سعی کن دختر خوبی باشی جبران کنی.

_: سعی می کنم. قهوه فرانسه بریزم؟

_: جااان؟؟؟ قهوه فرانسه هم دارین؟ بریز. من که بدون صبحونه نمی تونستم از گیر مامان بزرگ فرار کنم، ولی قهوه می خورم.

_: امروز برنامت چیه؟

_: اول ببینم می تونم لپ تاپمو روبراه کنم یا نه؟ بعدازظهر دلم می خواد برم سینما.

_: آخ جون منم میام.

_: پیکیه ها! بعد از بلایی که سر لپ تاپم آوردی انتظار نداشته باش که مهمونت کنم.

_: باشه. خدا کنه لپ تاپت درست شه.

_: هوم خدا کنه.

ارسلان عقب کشید. روی شاخه‌های درخت لم داد و یک کوسن هم زیر سرش گذاشت. لیوان قهوه دستش بود و کم کم می نوشید. چشمهایش را بسته بود. سیما با لبخند نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: چند سال دیگه کچل میشی.

_: چون شقیقه هام همین الانشم خالیه؟

_: ها. البته اگه پررو نشی الان قشنگه. ولی ده سال دیگه قول نمیدم.

_: اگه تو موهامو دونه دونه نکنی، فکر نمی‌کنم اونقدر بریزه. اونم تا ده سال دیگه. داییم همین شکلیه. الانم کچل نیست. پیشونیش صاف و بلنده. تازه از من 25 سال بزرگتره.

_: اونم موهاش مجعده؟

_: آره. خوشت میاد؟

_: از داییت؟ نمی دونم.

_: چشم زن داییم روشن!

_: از بچگی آرزو داشتم موهام حتی شده یه ذره فر داشته باشه. هیچی حالت نداره. همینجور صااااف می ریزه. خوشم نمیاد. باید خودمو بکشم با سشوار و بیگودی و اینا یه ذره حالت بگیرن، اون وقت به نیم ساعت نکشیده دوباره میریزن پایین.

_: هیچ‌کس از اونی که داره راضی نیست. من بچه بودم اینقدر به موهای تو حسودیم میشد که نگو. اونم وقتی همکلاسیام موهاشونو چتری میذاشتن و قیافه ی بامزه ای پیدا می کردن. الان دیگه مشکلی ندارم. فقط باید زود به زود کوتاه کنم. از یه بند انگشت بلندتر میشه بدم میاد.

_: خوبه. از موی بلند برای مرد خیلی بدم میاد.

_: یعنی الان خوان اولو رد کردم دیگه؟

_: برای چه مقصدی؟

_: بیخیال. من برم ببینم این لپ تاپ زنده است یا مرده.

به سرعت برخاست و از درخت پایین رفت. از پای درخت گفت: از قهوه ات خیلی ممنون.

سیما خندید و گفت: خواهش می کنم. می دونی این اولین باره که تو این سفر دارم از بالا می بینمت!

_: حسابی حظّ بزرگی ببر!

دستی تکان داد و دور شد.

نظرات 40 + ارسال نظر
لولو جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

شاذه؟؟؟؟
پس قسمت سومش کو؟ قسمت سوم نبود!!

والا نیدونم! از کنار صفحه دانلود کن کامله

هوووووم شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

ظهرشد‏!‏

ببخشید

هلو خانم شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ب.ظ

شنبه هستا!چرا هنوز آپ نکردین؟

نت نداشتم. خونه هم نبودم

هوووووم شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ

صب شدپس کجایی؟‏!چرانمیایی؟‏!‏

نت نداشتم.

نینا جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

کی آپ میکنین؟ نصف شب یا صبح؟

احتمالا صبح

دانه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blofda.com

سلاام شاذه جوونم

خیلیی خییلی این داستانه رو دوست دارم

خیلی نازه

خوشم میاد از شیطنت که خودمم بی بهره نموندم :))

سلااام دانه جووونم

خیلی ممنونم

:))

خاتون جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ

سلام شاذه جونم خوبین ؟
این هفته پشت هم مهمون داشتم و تا فرصتی پیدا می کردم می اومدم اینجا اما چون تمرکز نداشتم نمی تونستم باآرامش بخونم. بالاخره چهارشنبه شب از طریق موبایل اونم تو رختخواب شروع کردم خوندن . غرق در داستان شده بودم . تا اینجای داستان رو خوب خوب گرفتم که : " با دو کوسن از خانه بیرون زد و از درخت توت بالا رفت.... " که یکدفعه دیدم خودم با سیما هستم و خلاصه خوابهای داستانی که بیا و ببین !!! تا صبح تو قصه ی تو بودم !
و دیشب موفق شدم بقیه شو بخونم . تو رو خدا خنده ات نمی گیره ؟ یکی نیس به من بگه ،آخه بگو مادربزرگ تو رو چکار به جوونا !؟

سلام خاتون جان
خوبم شما خوبین؟
خیلی لطف دارین. خسته نباشین از مهمونداریا.
نخیر اختیار دارین. اصلا داستانای من سن و سال ندارن. مامان بزرگمم چند تا شو خوندن.
تو خواب؟ آخی... خیلی بامزه بود.

مونت پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ق.ظ

خسته ام و شاکر.مییییشه؟

سلامت باشی و خوشحال دوست من

soso چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:44 ب.ظ

bebakhshid ke khateramo kaamel taarif nemikonam...amma pishnehad mikonam tuye ye gole roze khoshgelo khosh atr,yekhorde felfel rikhte shavad...:)):D

خواهش می کنم. تو نت ما رو روبراه کن هرچی خواستی خاطره نصفه تعریف کن :دی

سیلور چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

اووم یه سری یه عده مهمون اومده بودن خونمون یه دختری داشتن که دقیقا مثه حمیده بود و خیلی فیس و افاده داشت منم گفتم بشونمش سر جاش شربت که درس کردم به جای شکر داخلش فلفل و نمک ریختم وای نمیدونی تا ۲ روز حالش بد بود :دی
یه شبم چون تو اتاق من میخوابید خوابشم خیلی سنگین بود رو صورتش نقش و نگار کشیدم و سیبیل گذاشتم صب که بیدار شد همه نشسته بودن واسه صبونه تا دیدنش خونه منفجر شد :دی
این پارچ آبه و آدامس تو کفشم ما امتحان کردیم ولی یو دیگه خودت نوشته بودی..
فعلا اینا یادم میاد باز یادم اومد میگم..
دوس داشتی تایید نکن..

وای سیلورجونم خییییییییییلی بانمک بود. تایید می کنم ولی میگم مردم نخونن :دییییی

باران سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ

آآآآآآآآآآآییییییییییی
نفرست درست شد
تونستم بردارم تنک یو

خب خدا رو شکر

خواهش می کنم

باران سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

راستش غیر از آی ای و فایرفاکس مرورگره دیگه ای رو امتحان نکردم
ولی با این دو تا که نشد...
چقد خوگشل هوای اینجارو داریها ایول به ولت خاونم خاونما
راستی ما هم میگیم پیک دنگد همون باباهامون میگن
اگه زشت نباشه از داستانای دیگه اونایی که تو آرشیوته خوندم اما بقیرو.... میخوام
البته اون قدیمی ها رو دارم مثل جن عزیز و ..
خسسسسسته نباشی

من که با اپرا زندگی می کنم :) این بابابزرگ لپ تاپم زورش به فایرفاکس و آی ای نمی رسه پیرمرد :)

از چه نظر؟!!

کجایی هستی؟

سلامت باشی عزیزم

ملودی سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

بووووسای ابدار برای شاذه ی گلم و سه تا خوشگلاش .بازم اومدم معذرت که اینو نمیخونم و تشکر از محبتت عزیزم

بوووووووووووس

عذرخواهی نمی خواد ملودی جون!!! درک می کنم

بهاره سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جانم
خوبی؟
وای یه داستان خوشگل دیگه آخ جونمن این چهار قسمت رو نرسیدم بخونم ولی امروز بالاخره تونستم و کلی کیف کردم از خوندش...دلم برای شیطنتای دوران بچگی خودم تنگ شد حسابی
منتظر ادامه داستان هستم دوستم:-*
مواظب خودت باش خانومی

سلام بهاره جون
خوبم. تو خوبی دوستم؟

قابل تو رو نداره :) خوشحالم که خوشت اومده

مرسی عزیزم. تو هم همینطور

باران سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:30 ب.ظ

وووووووههههههههه
مرسی که منو یادته چه باحاله ها بین این همه ادم
دستت درسته شاذه جون
اونوقت من چرا هرچی رو دریافت فایل میزنم بازم همون صفحه رو باز میکنه؟
نمیشه برام ایمیلش کنی؟
ممنووووون

واقعا عجیب بود که با این حافظه خشنگم یادم اومد.

خواهش می کنم.
با یه بروزر دیگه چی؟ مثلا اگه فایرفاکسی با اکسپلورر امتحان کن.

باشه. می فرستم. فقط شاید روزی عشق رو می خوای؟
خواهش می کنم.

سیلور سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ

چبس بذا یادم بیاد حتما برات مینویسم..
چرا اینجام من به خاک و هوا و در و دیوار آلرژی دارم ولی خب طوری نیس که برام مضر باشه اما دود و دم تهرون و مواد شیمیایی پلیمر برام مشکل ساز بود دکتر گفت ممکنه نفس تنگیت به آسم تبدیل شه آخه میدونی نه اینکه من لبه مرزم ازون نظر :دی

مرسی...
بهله باید بیشتر مراقب باشی. یادمه رعایت نکردنات و بیمارستان خوابیدنات... خوشحالم که الان بهتری

مترسک سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ

نه منظورم خواهر بزرگتر خودم بود!وقطی مدیرمون فهمید دیگه کار از کار گذشته بود!سیما قد کوتاهه؟!واقعا الهام بانو معجزه میکنه!

آهان باشه اشکال نداره :)
ای شیطونا :))
نه خیلی کوتاه. ارسلان غوله! سیما فرض کن 160 هست.
نه بابا

سیلور سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

آخی عجیجم باشه چون منم درگیر دانشگاهم میگذرم همین یه روز در هفته خوبه:دی

من رفتم تهران پلیمر بخونم دانشگاه تهران بعد ازونجایی که یو با سابقه ی من در بیماری های ریوی و آلرژیک آشنایی پلیمر به علت آزمایشگاهی بودن و سر و کار داشتن با مواد شیمیایی برام ضر داشت نتونستم ادامه بدم..
برگشتم شهر خودمون عمران میخونم :دی
فک کن ساختمونایی که من بسازم چه شود
این داستانت سحت من رو یاد جوونیای خودم میندازه
آتیش پاره رو ببوس
فیلا

موفق باشی :*
اوه یس! اونوقت شهر خودتونم هوای خشکی داره نه؟ برای آلرژیات مشکل نیست؟
ساختمانی که تو بسازی؟ :)) ببین عجیجم سعی کن از رو کتاب بسازی و خیلی سلیقه ی شخصی رو توش دخالت ندی ؛) میترسم اگه خیلی سلیقه ای باشه مثلا در اتاق رو پشت بوم بیفته اتفاقا :))
آره تو هم که استاد شیطنتهای نوجوانانه ای! یه کم کمک کن پلیز. خاطره ای پیشنهادی داشتی بنویس لطفا
آتیش پاره هم بوس وسلام می رسونه وهمیشه احوالپرست هست :*

فا سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ

میخوام کامنت بذارم ببینم گراواتارم کار می کنه یا نه...

بهله درسته مبارکتان باشد

سیلور دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ب.ظ

شنااااااااام من برگشتم:دی
زحمت کشیدم اینقدر درس خوندم رتبه ۳ رقمی اوردم.. تهش پدر کار خودشون رو کردن :دی
ولی خونه ی آدم یه چیزه دیگس..

خوبی؟
چرا اینقدر دیر به دیر آپ میکنی؟
حداقل ۲ روز در هفته به آپ:)

دوست دارم
بووس

علیک شنااااااااااام
خوش برگشتی :)

چکار کردن؟ بالاخره چکاره شدی؟

خوبم. تو خوبی؟
نمی رسم. این روزا خیییییییلی گرفتارم.

منم دوست دارم. خوشحالم برگشتی
بوووس

antonio دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ

khis shodan! eyyy ! badbakhta ! nemidunam agar man jashun budam che kar mikardam ! manam khune derakhti ba sose ezafi mikham:D in sima ham ye zare zarib hushish paene ha ! ba in eshare ha hanuz nafahmide ! saranjame emailha gharare chi beshe?

هاااا :))
من می دونم طرف رو می کشتم :)) من با روی خوشم بیدارم کنن بداخلاق پا میشم :))

باشششش. پیدا کردی منم دعوت کن پلیز!

ضریب هوشیش پایین نیست. ترجیح میده نگیره!

حمیده تادیب بشه اگه خدا بخواد :))

لادن دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:34 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

خاطره های من فقط بدرد خودم میخوره
یه بچه شری بودم. مثلا یکیشو الان میگم که وقتی بهش فکر میکنم مو بتنم سیخ میشه. عمرا الان بذارم دخترم اینکارا رو بکنه
با دختر داییهام میرفتیم روی پشت بومشون(خونه ما ویلایی بود ولی اونا تازه آمده بودن تهران طبقه سوم یا چهارم بودن. ما شب که همه فامیل دور هم جمع بودن و کسی متوجهمون نبود میرفتیم لبه پشت بوم که هنوز نرده و حفاظی هم نداشت... دراز کش تا کمر خم میشدیم بخیال خودمون ببینیم کی وارد مجتمع میشه کی میره بیرون... و از تو چه پنهون هر از گاهی اگه این شخص احیانا مثلا پسر خاله دایی بود که دیگه عیشمون بود... از بالا تو اون تاریکی آب میریختیم سرش و بیصدا تماشا میکردیمش!
هنوز که هنوزه تا امروز هم هیچکدومشون نفهمیدن کار کی بوده

وای خدا :)))) بچه بیا پایین!!!

یادم یاشه یه بار سیما و ارسلان رو بفرستم رو پشت بوم :))

بلوط دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ

می گم خوبه که هردوشون کم نمیارن!

نه دیگه اگه کم میاوردن قصه مون میموند ور زمین :))

باران یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ب.ظ

سلام
سلامی چو بوی خوش آشنایی....
شاذه جان نمیدونم منو یادتون هست یا نه
من وبلاگ ندارم اما حدود دو سال پیش مشتری ثابت وبلاگتون بودم بعدش نمیدونم چی شد که دیگه نبود
بعدم من یه مدتی سفر بودمو...
ولی همیشه یاد شما میفتادم هروقت یه داستان میخوندم
من از این داستانای قشنگ روحیه بخش واقعا خوشم میومد و میاد و از اینکه انقدر جوش قشنگه خونواده ها و روابط...به به
تازه دو روزه اینجارو چیدا کردم دوباره که از سفر برگشتم وقتی کارام تموم شد و شاذه رو سرچ کردم باورم نشد که همون بلاگ و همون حرفای قشنگ همون صلوات بفرستینو...
خیلی ذوق کردم خداییی
من یادمه اونموقع که رفتم وسطای یه داستان بودیم که اشتباه نکنم اسمش شاید روزی عشق بود ( مطمئن نیستم همون که میرن مشهد با هم همخونه میشن به اصرار بابابزرگه عقد میکنن...)
بقیه رو دیگه نخوندم هنوز تو کفشم
از این لینکا هم نتونستم داستانارو دانلود کنم
میشه پلیز اگه شد برام بفرستینشون؟
من پررو نیستم بخداااااا
این داستانه ارسلانم قشنگه مثل قبلیا تو این دوروز همه آرشیوتونو خوندم از اولین بوسه خیلی خوشم اومد
بابت همه چی ممنون
از اینکه با این مشغله بازم هوای اینجارو داری ممنون امیدوارم کارات روبراه بشن
پ.ن.: راستی نینیا چطورن؟
دخترتون و 2 تا پسرا حتما کوچولوهه دیگه بزرگ شده ماشالله

سلام باران جان

اتفاقا که تا اسمتو دیدم کامنتای بلند و جالبت یادم اومد :)

اتفاقا اولش با اسم آیلا شروع کردم. ولی بعد دیدم به دلم نمی چسبه. دوباره شدم شاذه...

خوشحالم که پیدام کردی. خیلی ممنون که به یادم بودی

چرا نتونستی دانلود کنی؟ اگر اول سیو نمیشه، وقتی می زنی دریافت فایل گزینه ی open رو انتخاب کن. بعد از این که باز شد اگر خواستی سیوش کنی سمت چپ صفحه بالا، روی عکس دیسکت کلیک می کنی و هرجا خوستی سیوش می کنی.
اگر بازم مشکلی بود بگو در اولین فرصت برات می فرستم.

خیلی ممنونم دوستم. سلامت باشی

خوبن خدا رو شکر. متشکرم. دخترم الان کلاس پنجمه، پسرم دوم، و پسر کوچیکه هم چهار سالش تموم شده و صبح تا شب وراجی میکنه :)

مترسگ یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

هیجان انگیز بود!من فک کنم اگه کی اب بریزه روم (تو خواب)یه سکته ناقصی بزنمشییییییطنت.... یه بار تمام کلاس اولیا باهم اب بازی کردیم..اخر سر مانتو هامون ردیف رو موتور سرایدار پهن بودن!!...درختو کوه نوردیم که سهله....و ترسوندن یکم بزرگ ترا یه جییییغی میزنن!!من فک نه می کنم که فقت عم لایه ته رونیا بد باشه!!

مرسییی!
منم همینطور :))

چه بامزه :)))) ولتون کردن بازی کنین؟ دعواتون نکردن؟!!

نه دیگه با بزرگترا خیلی شوخی نمی کنیم :)

کلی زحمت کشیدم تا اینو خوندم. من نگفتم فقط املای تهرونیا بده. خود منم املام چندان خوب نیست. ولی تو هیچ لهجه ی دیگه ای اینقدر ق و غ رو اشتباه نمی کنن.
تهرونی هستی؟ جسارت نکرده باشم بهتون... ببخشید

مونت یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

جالب بود این دفعه.خنده ام گرفت.ولی اینکه مچ پاشو گرفت و لی نخورده بود زمین برام عجیب بود هاااااااااا.آره sosoکاملا ظرفیت آب بازی رو داره ولی نمیدونه با خواهر زادههاش نباید زیادی بازی کنه.اونم آب بازی.

مرسی. خوشحالم :)
خم شده بود داشت سعی می کرد با دستاش دست ارسلان رو باز کنه. برای همین زمین نخورد.

ها گویا رفیقاشو بدجور خیس کرده بود :)) نه باید بهش سفارش کنی خواهرزاده هاشو با دوستاش اشتباه نگیره :))

نگار یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

باید زبون این حمیده رو دور گردنش پاپیون کرد

چه پاپیون صورتی خوشگلی :)))

نینا یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

به به میبینم که مراسم خیسکیتم انجام شد. من جای حامد بود زیر دست ارسلان هم داد میزدم. بعد از اینکه هم ارسلان دستشو بر میداشت یکی سیما رو میزدم ادب شه
اااااااااااا عجب زده حالیییی. امیدوارم لپ تاپش درست بشه
دختر پسر اون بالا واه واه واه منم خونه درختی میخوام خب اهه
بگین دنبال منم بیان. من اخر در حسرت سینما رفتن میمانم پیک حودمو که میدم هیچ مال اینا رو هم حساب میکنم ( جدی نگیرین اگه گرون باشه خودشون باید بدن )

بهله :))
ها والا بلا! ولی حامد از ارسلان ترسید. اگر سیما رو اذیت می کرد، ارسلان لهش می کرد :))

ضد با ضاده دلبندم!

منم می خواممم :(

آخرین نرخی که دارم نفری 3000 تومنه. البته سه شنبه ها نصف قیمته.
بیا دو تایی بریم منت اینا رم نمی کشیم :))

الهه یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ق.ظ

عصری خوندم ولی اینترنت نداشتم که کامنت بذارم خیلی خوب بود . راستی اون قسمت که پسر تهرونی گفت پیکه (هر کی سهم خودشو بده) تهرانیها اینو میگن؟ما میگیم هر کی دنگ خودش بده . این خاص منطقه ی ماست؟

متشکرم :)
من هم پیک شنیدم هم دنگ هم سهم. دنگ کلمه ی قدیمیه. بیشتر از بابام اینا شنیدم. جوونترا میگن پیک. رسمی ترش میشه سهم. تو فیلمام همینجوری میگن. فکر نمی کردم تهرونیا لغت دیگه مصرف کنن.

لادن یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

یعنی من عاشق این خونه درختیم! منو برده به دوران نوجوونیم. خونه مامان بزرگم. یکی ساخته بودیم با پسر خاله! چه کیفی داااشت!!! یادش بخیر

منم همینطور. ما نداشتیم. ولی آرزوش به دلم مونده.
خاطره تعریف نکردی ها! من شجاعم بگو :)

پرنیان شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

او او آقا ارسلان با منظور صوبت میکنن!!
من جای پسرا بودم دختره رو کشته بودم.اینقدر عصبانی میشم یکی یهویی روم آب بریزه!دیگه اختیار زبونمو ندارم!!دیگه اگه خواب باشم که...

بعله ؛) سیما هم یا نمی گیره یا ترجیح میده نگیره فعلاً :)

منم همطو! اینم از هنرهای لطیف و پرمهر پسرعمه ات بود! احتمالا برخورد پسرا ملایمتره. والا دوستاش کشته بودنش!!

دنا شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ب.ظ

خیلی خوب بود!نه عالی بود!
مثل همیشه

قربون یو

آبانِ آذر شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ http://abanazar1388.blogfa.com

خوبه..معلومه نوجونیت رو خوب یادته ها!
ولی ای خدااااااااااا
رفت تا شنبه؟؟؟

مگه من چند سالمه آخهههه؟ امسال تازه سی سالم تموم شده. البت بیجا میکنی منو بیشتر از شونزده سال قلمداد کنی

وای این روزا اینقدرررر کارررر دارم که نگو! همین فردا صبح اقلا سه جا کار دارم که هر سه شون صبح تا ظهر طول می کشه. هیچ کدومم نمیشه انداخت یه روز دیگه!

آزاده شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ

خیلی قشنگه شاذه جون از طرز حرف زدنشون خیلی خوشم میاد کارتون عالیه

خیلی ممنونم آزاده جون خوشحالم که خوشت میاد :)

شیوانا شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:33 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

قشنگ بود شاذه جووووون !
میسی !
فقط چرا هیچ اتفاق رمنسی بین این دوتا نمیوفته !!؟

متشکرمممم!
خیلی قرار نیست سریع پیش برن. عمیق و آروم...

خورشید شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:22 ب.ظ http://sun33.blogfa.com

ارسلانم عاچق میزنه هاااا

آرررره ؛))

ترنجستان شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:08 ب.ظ http://toranj0.blogsky.com


سلام
خسته نباشی شاذه خانم

سلام
سلامت باشی ترنج جان

soso شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:06 ب.ظ

4rom?!!?!
eyval!!!aab bazi ke ta alaanesh estefade shod!bi sabrane montazere shenidane un seda hastym!!!:))

سوم! تو می تونی :)

مرسی! خوب بود :) حتما استفاده میشه. بازم یادت اومد دریغ نکن :دی

حریم عشق شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:43 ب.ظ

ممنون.

خواهش می کنم :)

فا شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ

اینکه نصف حرفامون توش نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

ولی خوب بود مرسیییییییییییییییی

چرا این بیل آپ نمی شه؟

چرا جواب من اینجا سیو نشدددد؟؟؟

نوشته بودم یادم رفت خب! :دی

بعدم سرم خیییییلی شلوغه. حال بیل آپ کردن ندارم. دلم می خواد البته. اصلاً اگه حوصله ات گذاشت یکی دو پست تو آپش کن تا من این یک ماه پرماجرا رو بگذرونم ببینم سرم خلوت میشه یا نه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد