ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (5)

سلام سلامممم
یه پست خیلی کوچولو داشته باشین تا نمی دونم کِی! هرکار کردم بیشتر بنویسم نشد. فقط سه هفته مونده و دیگه واقعاً نوشتن سخت شده برام. کامنتا رو هم بیشتر با موبایل جواب میدم.
خوش باشین

وقتی بیرون آمدند، سهراب از خوشحالی سر پا بند نبود. هنوز به ماشین نرسیده بودند که گفت: یه بستنی مهمون من!

سایه لبخندی زد و نگاهش کرد. خنده دار بود که پسرعمه اش باشد! سری به تأیید تکان داد و سوار شد. سهراب راه افتاد و کمی بعد جلوی یک بستنی فروشی توقف کرد. هر دو سفارش بستنی میوه ای چند رنگ دادند و نشستند.

سهراب با خوشی گفت: باورم نمیشه. مرحوم صناعی رو زیاد ندیده بودم. ولی همیشه دوستش داشتم. فکر نمی کردم داییم باشه. راسته میگن خون می کِشِه. کاش خودش بهم می گفت و بیشتر قدرشو می دونستم.

سایه غرق فکر قاشقی بستنی خورد و اندیشید: یعنی منم به خاطر نسبت خانوداگی بود که همیشه از سهراب خوشم میومد؟

سهراب با خنده گفت: چیه خانم؟ بستنی میوه ای دوست نداری؟ می خوای یه چیز دیگه بگیرم برات؟

سایه نگاهی به بستنی اش که داشت آب میشد انداخت و به ظرف خالی از بستنی سهراب، سری به نفی تکان داد و گفت: نه نه دوست دارم. داشتم فکر می کردم.

_: به چی؟ به این که زندگی قبل از داشتن یه پسرعمه ی مزاحم چقدر شیرینتر بود؟

سایه خندید و نگاهش کرد. به عمق سبزی چشمهایی که خیلی وقت بود دوستشان داشت.

سهراب سؤالی سری تکان داد و پرسید: چیه؟

سایه سر خم کرد. قاشقی بستنی برداشت و گفت: هیچی.

گوشی سهراب زنگ خورد. از آژانس بود. توضیح داد که خانم صناعی هنوز کار دارد. بعد نگاهی به سایه انداخت و پرسید: بعد از اینجا جای دیگه هم می خواین برین یا برمی گردین خونه؟

سایه به یاد آورد که صبح می خواست برای کارهای فارغ التحصیلیش به دانشگاه برود. انگار قرنی گذشته بود. سری تکان داد و گفت: می خوام برم دانشگاه.

_: پیاده میشین؟

+: نه اگه بتونین بمونین کاری دارم انجام بدم، برمی گردم.

سهراب به صاحب آژانس گفت: هنوز می خوان برن دانشگاه، دو ساعتی دیگه کار دارن.

صاحب آژانس با بدبینی پرسید: خبریه؟

سهراب سری تکان داد و با خونسردی گفت: نه چه خبری؟ چند جا کار داشتن، الانم می خوان برن دانشگاه. بعدش میرم خونه، چهار بعدازظهر میام آژانس.

وقتی قطع کرد سایه با خنده گفت: که هیچ خبری نیست!

_: خبری که به صاحب کار من مربوط باشه، نه نیست.

بالاخره سایه بستنیش را خورد و از جا برخاست. وقتی سهراب دوباره راه افتاد، سایه گفت: خیلی دلم می خواد مامانت و بابام رو آشتی بدم.

_: آره منم خیلی دلم می خواد.

+: راستی چرا فامیل مامانت صناعی نیست؟

_: دشتی فامیل مادرشه. یه بار وقتی بچه بودم اتفاقی فهمیدم فامیلشو عوض کرده. داشت با یکی از همسایه ها که دلش می خواست فامیلشو عوض کنه حرف میزد. می گفت وقت ازدواجش شناسنامشو عوض کرده. منم کنجکاو شدم که فامیلش چی بوده و چرا این کارو کرده، اما فقط بهم گفت چون با پدرش اختلاف داشته، فامیل مادرشو گرفته. دیگه هیچ توضیحی نداد، فامیل قبلیشم نگفت.