ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (3)

سلام سلام سلامممم
این هم از قسمت بعدی...
شرمنده اصلاً ویرایش نشده. هر اشتباهی دیدین بی زحمت بگین اصلاح کنم. اگر تونستم چند ساعت دیگه دوباره یه نگاهی به متن میندازم.

مرد سارق همچنان ور میزد! کم کم داشت حوصله ی همه را سر می برد. آقای رئوفی هم دست از استراحت کشید. چشمهایش را باز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد. مرد روبرویمان پرسید: آقا ببخشین... شغل شما چیه؟

مرد سارق فوری گفت: جهانگرد هستم.

آقای رئوفی با متانت گفت: از شما نپرسیدن.

بعد رو به پدر پرهام کرد و گفت: وکیل پایه یک دادگستری هستم.

حتی منم دیدم که رنگ از روی سارق پرید. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد کمی مؤدب باشد. از توی جیب توری بالای پشتی روزنامه ای برداشت و بالاخره ساکت شد.

پدر پرهام هم مثل اینها که تا دکتری می بینند تمام دردهای عمرشان به خاطرشان می آید، تمام مشکلات قانونی اش را به خاطر آورد و مشغول سؤال و جواب شد.

من با کمی اشتیاق گوش می دادم. گاهی اظهارنظری هم می کردم. اما دایی خیالیم چنان نوکم را قیچی کرد که ترجیح دادم دیگر حرف نزنم. خم شدم از توی ساک زیر پایم، جورابهایم را درآوردم و پوشیدم. تازه متوجه ی بقایای لاک قرمزی شدم که چند وقت پیش به ناخنهای پایم زده بودم. کمی شرمنده به اطراف نگاه کردم. امیدوار بودم کسی ندیده باشد. تند تند جورابها را بالا کشیدم. از آقای رئوفی پرسیدم: میشه برم تو راهرو؟ همین جلوی در...

زمزمه کرد: به شرطی که یه دوست تازه پیدا نکنی.

به سرعت گفتم: نه نه. قول میدم. جایی نمیرم.

درست جلوی در ایستادم و دستهایم را روی لبه ی پنجره ی راهرو گذاشتم. به سرعت از میان بیابان خشک و بی آب و علف می گذشتیم.

دستی با ملایمت به پهلویم خورد. غلغلکم شد. از جا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم. مادر پرهام به سرعت توی قاب در ایستاد و پرسید: چی شد؟

آهی کشیدم و گفتم: ببخشین. هیچی. من خیلی غلغلکیم.

لبخند ملایمی زد و نگاهی به پرهام که از ترس ماتش برده بود انداخت. سر پا نشستم. پرهام را درآغوش گرفتم و گفتم: نترس پسر شجاع. من خیلی غلغلکیم. می دونی یعنی چی؟

بعد به شوخی کمی غلغلکش دادم و خندیدم. او که به اندازه ی من حساس نبود، اول فقط لبخند زد، بعد هم بالاخره از سروصدای من به شوق آمد و خندید.

از زمین برش داشتم و شروع کردم برایش از بیابان قصه گفتن. از موشهای صحرایی و بزمجه هایی که زیر آفتاب لم داده بودند برایش گفتم و از خارهای تیز و بلند با گلهای کوچک صورتی.

پرهام با اشتیاق گوش می کرد. هرجا که ساکت می شدم سؤال تازه ای می پرسید و من با خوشحالی جواب میدادم.

بعد از مدتی دیدم به خودش می پیچد. تقلا می کرد که از آغوشم پایین بیاید. او را زمین گذاشتم و پرسیدم: خسته شدی؟

دستش را جلوی شلوارش گرفت و خودش را جمع کرد. مادرش به سرعت بلند شد. با لبخند پرسیدم: میشه من ببرمش؟

مادرش با خجالت گفت: نه نه زحمتت میشه.

_: نه اصلاً.

از ترس این که آقای رئوفی چشم غره برود، دقت کردم نگاهم بهش نیفتد. دست پرهام را گرفتم و در طول راهرو راه افتادیم. اولین دستشویی را که دیدیم، پرهام گفت: همینجاست.

نگاه سریعی به اطرافم انداختم که کسی نباشد. دلم می خواست همه ی واگنها را بگردم. برای همین گفتم: نه این خوب نیست. کثیفه. بریم یه بهترشو پیدا کنیم.

باز واگن بعدی همین قصه تکرار شد. می ترسیدم شلوارش را خیس کند. اما این بار خودش گفت: این خوب نیست. بریم بعدی.

وقتی به رستوران رسیدیم با شوق به اطراف نگاه کردم و گفتم: چه حالی میده بشینیم اینجا!!

ولی پرهام دیگر نمی توانست صبر کند. برای همین او را به اولین دستشویی رساندم. وقتی بیرون آمدیم باهم به رستوران رفتیم. شیرکاکائو و آبمیوه و کیک و پفک خریدیم و نشستیم. در حالی که بیرون را تماشا می کردیم با شوق و ذوق می خوردیم. خیلی داشت بهمون خوش می گذشت که مادر پرهام و آقای رئوفی وارد رستوران شدند. مادر پرهام هراسان جلو آمد و گفت: وای شما اینجایین!!!

آقای رئوفی هم با نگاهی خشمگین پیش آمد و با لحنی بُرّنده گفت: یه خبر می دادی هیچ اتفاقی نمیفتاد.

شرمنده نگاهش کردم. چیزی در نگاهش بود که مثل برق از ستون فقراتم گذشت و تمام تنم را به لرزه درآورد. سر بزیر انداختم. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. به پرهام که اصلاً نترسیده بود حسودیم شد! هنوز داشت غر میزد و می خواست همانجا بماند. اما مادرش دستش را کشید و رفتند. من ماندم و آقای رئوفی. چند لحظه ای نگاهم کرد و بعد گفت: بریم.

نگاهش دوباره آرام شده بود. همان دریای عمیق و قابل اعتماد. دیگر طوفانی نبود. سر بزیر انداختم. تازه بغض کردم. خودم هم نمی دانستم چرا وقتی عصبانی بود به فکرم نرسید با گریه دلش را به رحم بیاورم! ولی حالا ناگهان اشکم سرازیر شد و تمام طول راه را فین فین می کردم. بالاخره یک دستمال کاغذی از توی جیبش درآورد و در حالی که به طرفم می گرفت، گفت: بسه دیگه. تمومش کن.

دستمال را گرفتم و درحالی که بینی ام را می فشردم فکر کردم او کسی نیست که با اشک و آه من دلش به رحم بیاید!

وارد کوپه شدیم. نگاه سنگین پدر پرهام را دیدم ولی خوشبختانه حرفی نزد. سر جایم نشستم و سرم را به دیواره ی کنار پنجره تکیه دادم. کمی بعد خوابم برد.

وقتی شام آوردند، بیدار شدم. غذایش گرم و خوشمزه بود. سر حال آمدم و با اشتها خوردم. مرد سارق دوباره مشغول وراجی شده بود. حالا داشت جوک تعریف می کرد! مادر و پدر پرهام به سختی سعی داشتند به او شام بدهند. اما بچه به شدت بدقلقی می کرد. مادرش می گفت چون نخوابیده است نحسی می کند.

آقای رئوفی فارغ از شلوغی اطرافش با ظرافت بسیار مشغول خوردن بود. با دقت گوشتش را می برید و با کمی برنج می خورد. در این بین کاسه ی کوچک ماستی که داشتم می خوردم، از دستم ول شد و آقای رئوفی آن را بین زمین و هوا گرفت و فقط چند قطره اش روی شلوار من و خودش پاشید. شانس آوردم که کلاً خالی نشد. والا تمیز کردنش مصیبتی بود. آن چند قطره اهمیتی نداشت.

آقای رئوفی در حالی که دستمالی با نارضایتی روی شلوارش می کشید، گفت: هیچ کس به تو آداب غذا خوردن رو یاد نداده؟

_: اوه چرا!! ولی خب اینجا اونم بدون میز، تو این وضع آشفته، آداب غذا خوردن کیلویی چنده؟

ابرویی بالا برد و نگاهی تاسف بار به من انداخت. بعد دوباره به آثار باقیمانده ی لکه ی روی شلوارش را نگاه کرد و طوری که همسفرانمان نشنوند، گفت: حالا که فکرشو می کنم می بینم کار درستی کردم که مانع ازدواجت شدم.

سری به تایید تکان دادم و یادآوری کردم: البته اون که خیلی خوب بود. ولی من دارم میرم که ازدواج کنم.

_: اوه! نامزد جواهرنشانت رو فراموش کرده بودم.

ظرف یک بار مصرف غذایش را بست و آن را روی میز کوچک جلوی پنجره گذاشت. منهم همین کار را کردم و سرم را عقب تکیه دادم. چشمهایم را بستم و خواب آلوده گفتم: هرچی بهش نزدیکتر میشم، بیشتر دلم براش تنگ میشه.

_: این خیلی خوبه.

_: هوم.

_: پاشو برو دست و صورتت رو بشور. همه جا رو ماستی کردی.

چشم بسته گفتم: وسواس دارینا! کیف سفر به همین بی اهمیت بودن این چیزاست دیگه.

_: من که کیفی از این سفر و کثیفیهاش نمی کنم. برگشتنی مُردی موندی با هواپیما میریم.

چشمهایم را باز کردم. خندیدم و گفتم: پولشو شما میدین.

_: مگه تا حالاشو کی داده؟

_: اوه من باید پول بلیتمو باهاتون حساب کنم.

_: بذار آخر بار یه جا حساب می کنیم. الان حسابام بهم میریزه.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: باشه. ولی من پول بلیت هواپیما ندارم. ضمناً با شمام نمیام. می مونم با خانواده ی مجید میام.

_: هرطور میلته.

 

 

قطار برای نماز مغرب توقف کرد. نگاهی از پنجره به تاریکی بیرون انداختم و در حالی که بلند می شدم، گفتم: از غروب خیلی گذشته.

_: وسط بیابون که نمی تونه وایسه. باید برسه به ایستگاهی که اینقدر جا داشته باشه که همه بتونن پیاده شن. بعضی ایستگاهها خیلی کوچیکن.

_: اوه! به اینش فکر نکرده بودم.

_: تو مگه فکرم می کنی؟

لبخندی زدم و گفتم: آره گاهی فکر می کنم!

 

باهم پیاده شدیم و روی سنگفرش کنار ریل راه افتادیم. گفتم: از صدای راه رفتن روی سنگفرش خوشم میاد.

_: می دونی این یه موهبت بزرگه که از هر چیز کوچیکی لذت می بری.

_: شمام می تونین اگر اینقدر سخت نگیرین.

_: شاید همینطور باشه. اشکالش اینه کیفیت زندگی برام خیلی مهمه. دلم می خواد همه چی تمیز و صحیح باشه.

_: خب کی بدش میاد؟ ولی همیشه که نمیشه اینجوری باشه. گاهی باید با جریان آب همراه شد.

_: درسته. حالا کجا میری؟

_: از اون طرفی. با اجازتون.

_: شازده پسر اونجا زنونه اس!

_: اوپس! یادم نبود!

خندیدم. چند قدمی را که از او فاصله گرفته بودم بدو برگشتم و در حال بالا و پایین پریدن گفتم: خیلی بازی باحالیه! همیشه آرزو داشتم پسر باشم. گفتم بهتون که فوتبالم خیلی خوب بود.

_: آره گفتی. میشه آروم بگیری؟

_: نه پاهام خشک شده. بذارین یه کم ورزش کنم.

آهی کشید و حرفی نزد. توی دستشویی آخرین شیر را انتخاب کردم و با ترس و لرز مشغول وضو گرفتن شدم. آقای رئوفی جلویم ایستاد و مثل مانعی مرا از بقیه جدا کرد. خودش پشت به من بود و با حوصله و دقت داشت آستینهایش را تا میزد و بالا می برد.

باز باهم بیرون آمدیم. توی نماز خانه کنارش ایستادم. زیر لب غرید: بچه جان خدا رو که نمی تونی گول بزنی! اگه نمیری تو زنونه حداقل برو صف آخر.

تازه یادم آمد که باید عقب بایستم. رفتم گوشه ی نمازخانه و به سرعت نمازم را خواندم و بیرون رفتم. هوا سرد بود. دوباره شروع کردم به بالا و پایین پریدن. داشتم می دویدم و برای خودم می رفتم. ناگهان صدای مردی را شنیدم که داد می زد: جاویــــــد؟ هی پسر تو جاوید نیستی؟

چند ثانیه طول کشید تا به خاطر بیاورم که باید جاوید باشم!

برگشتم و گفتم: خودمم.

_: قطار رفت! بدو!

بعد رو گرداند و با صدای بلندی گفت: اینجاست آقا. اومده بود پشت ساختمون.

دوان دوان به طرف قطار رفتم. آقای رئوفی که او هم مجبور شده بود همراه من بدود تا از قطار جا نماند، با عصبانیت گفت: من از دست تو چکار کنم؟ کجا غیبت زد؟

_: من همینجا بودم. فکر نمی کردم قطار به این زودی راه بیفته!

قطار راه افتاده بود. آخرین در را گرفتیم و بالا پریدیم. آقای رئوفی نفس نفس زنان به دیواره تکیه داد و گفت: تو عمرم همچین خریتی نکرده بودم! مطمئنم بعد از اینم نخواهم کرد. بچه اگه گم میشدی من جواب مادرتو چی می دادم؟

_: چه ربطی به شما داشت؟ خودم گم شده بودم.

نفسش را با حرص بیرون داد. پشت به من کرد و در طول راهروی قطار راه افتاد. من هم مثل بچه ای لجباز با حالتی حق به جانب در حالی که با هر قدم پایم را محکم به زمین می زدم دنبالش راه افتادم. ولی بعد از چند قدم کم کم به عمق فاجعه پی بردم! اگر توی آن بیابان جا مانده بودم چه میشد؟!!!

از واگن اول گذشتیم. قدم تند کردم و از پشت شانه ی آقای رئوفی به او گفتم: خیلی معذرت می خوام. نمی دونستم چقدر خطرناکه. واقعاً فکر نمی کردم قطار به این زودی و بی خبر راه بیفته.

نیم نگاهی به من انداخت و گفت: خدا رو شکر به خیر گذشت.

وقتی به کوپه مان رسیدیم جنجالی به پا شده بود. مادر پرهام یک دستبند گرانبهای امانتی به همراه داشت که گم شده بود. ما هم که دیر کرده بودیم و همه شک برده بودند که با دستبند فرار کرده باشیم. وقتی رسیدیم پلیس قطار و مامور واگن ایستاده بودند. به آقای رئوفی گفتند: باید شما رو بگردیم.

آقای رئوفی دستهایش را بالا برد و گفت: بفرمایید.

با ترس عقب رفتم. اگر مرا می گشتند چی؟

داشتند جیبهای آقای رئوفی را می گشتند و من راههای فرار را بررسی می کردم. اما راهی نبود. اهالی واگن بر اثر سروصدا بیرون آمده بودند و می خواستند بدانند که چه خبر شده است. تمام راهرو پر بود.

آقای رئوفی سرد و جدی نگاهم کرد. صدای پدر پرهام را شنیدم که می گفت: آقای پلیس چمدوناشونو بگردیم؟

وای خدا... اگر چمدانم را می گشت و لباسها و شناسنامه ام را میدید چی؟

به دیوار راهرو تکیه دادم. نزدیک بود از حال بروم. آقای رئوفی چمدانش را پایین آورد و باز کرد. ساک مرا هم از زیر صندلی برداشت و زیپش را باز کرد. سر کشیدم ببینم چه کار می کند. نفهمیدم. توی کوپه هم شلوغ بود. پلیس دائم داشت سعی می کرد مردم را دور کند تا به کارش برسد. آقای رئوفی هم توی شلوغی هی جابجا میشد و حرفهایی می زد که نمی شنیدم چه میگوید. ولی بالاخره دستبند توی کیف دستی مادر پرهام پیدا شد و همه نفسی به راحتی کشیدند. بعضیها هم غرغر کردند که با یک دزد خیالی آسایششان مختل شده است و غرامت هم می خواستند! بالاخره پلیس همه را متفرق کرد و من توانستم وارد کوپه که حسابی بهم ریخته بود بشوم. آقای رئوفی ساکم را بست و دوباره زیر صندلی جا داد. چمدان خودش را هم بالا گذاشت و نشست.

مادر پرهام با پریشانی گفت: تو رو خدا ببخشین. قصدم تهمت زدن نبود. واقعاً نمی دونم چطور رفته تو کیفم. آخه دستم بود. درش نیاوردم اصلاً! آخه کادوی عروسه. داریم میریم عقد کنون برادرم. اینو با خواهرم برای عروس خریده بودیم. خیلی نگران شدم.

دستنبند را پشت دستش بست. شوهرش غرغر کنان گفت: حواس درست حسابی نداری که. حتماً وقتی می خواستی پیاده شی گذاشتی تو کیفت.

_: نه به خدا! دستم بود!

مرد سارق نگاه معنی داری به آقای رئوفی انداخت. آقای رئوفی هم چشم غره ای برایش رفت. در زدند. مامور قطار ملافه ها را آورده بود. آقای رئوفی تختهای بالا را باز کرد و به من گفت: تو برو بالا.

با خوشحالی از نردبان بالا رفتم. کیفهای محتوی لحاف و بالش را به دستش دادم تا به بقیه برساند. خودم هم دراز کشیدم و کیف لحاف بالشم را زیر سرم گذاشتم. با شوق به سقف چشم دوختم. همه چیز آرام گرفته بود و خیلی خوشحال بودم.

آقای رئوفی بالا آمد و گفت: پاشو ملافه هاتو پهن کن. چرا بی ملافه خوابیدی؟

معترضانه گفتم: آقای...

ولی هنوز رئوفی را نگفته بودم که به خاطرم آمد صدایم را پایین نیاورده ام و همسفریها می شنوند. پس به جای رئوفی گفتم دایی...

خنده اش گرفت. در واقع فقط لبخند کم رنگی بود. اما همان هم غنیمت بود. با این حال کوتاه نیامد و دوباره گفت: پاشو تنبلی نکن. ملافتو بنداز. رو بالشتم رو بالشی بکش.

خودش هم مشغول مرتب کردن تختش شد. منم مجبور شدم اطاعت کنم. اما روبالشی یک بار مصرف را نمی توانستم روی بالش بکشم. داشتم کشتی می گرفتم که دست به طرفم دراز کرد و گفت: بدش من.

با خوشحالی آن را به طرفش گرفتم و از زحمتش خلاص شدم. درست کرد و پس داد. بقیه ی همسفرها هم آماده ی خوابیدن شدند. پرهام که از قبل خواب بود و تمام مدت شلوغی و سروصدا بیدار نشد. مادرش می گفت همیشه خوابش سنگین است.

چراغها را خاموش کردیم. دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. روکش پلاستیکی شیری اش برایم جالب بود. با نوک انگشت به آن دست کشیدم.

آقای رئوفی با گوشی اش سرگرم بود. من کم کم حوصله ام سر می رفت. گوشی ام توی ساکم بود، ولی هم بالا آوردنش در آن شرایط سخت بود و هم این که ارزشش را نداشت. اینقدر قدیمی بود که هیچ بازی یا فایل سرگرم کننده ای نداشت.

آقای رئوفی بالاخره گوشی اش را خاموش کرد و دستش را زیر سرش گذاشت. من که تا آن موقع هزار بار نشسته بودم و دوباره خوابیده بودم و غلتیده بودم و هنوز موفق نشده بودم بخوابم، روی آرنجم به طرفش نیم خیز شدم و زمزمه کردم: آقای دایی...

سرش را برگرداند و پرسید: چیه؟

_: گوشیتون بازی داره؟

آهی کشید. گوشی را روشن کرد و وارد فایل بازیهایش شد. بعد آن را به طرفم گرفت و گفت: سعی کن داغونش نکنی.

با خوشحالی گفتم: چشم! مواظبم!

دراز کشیدم و با شوق و ذوق مشغول زیر و رو کردن بازیهایش شدم.

ساعت یک بعد از نیمه شب بود که قطار توی ایستگاه یزد توقف کرد. سروصدای مختصری از پایین شنیدم. نیم خیز شدم. مرد سارق بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. نگاهی به آقای رئوفی کردم و زمزمه کردم: چیزی نبرده باشه...

در حالی که سقف را نگاه می کرد، گفت: فکر نمی کنم.

تا حد امکان خم شدم. رفته بود. اما با صدای سقوط چیزی از جا پریدم! گوشی آقای رئوفی از دستم افتاد.

آقای رئوفی نالید: جوجه... گفتم داغونش نکن.

مادر پرهام گوشی را به طرفم گرفت. تشکر کردم و با دستپاچگی روشنش کردم. با خوشحالی گفتم: چیزیش نشده.

بعد آن را به طرف آقای رئوفی گرفتم. نگاهی به آن انداخت و گفت: شانس آوردم.

در نیمه باز کوپه بازتر شد و زنی وارد شد. توی تاریکی آنهم از بالا قیافه اش را تشخیص نمی دادم. با صدایی آهسته سلام و عذرخواهی کرد و خوابید.

من هم خوابیدم و این بار بالاخره خواب رفتم.

صبح روز بعد با صدای آقای رئوفی بیدار شدم.

_: جوجه پاشو... جاویـــد پاشو... ملافه ها رو بده. بسه دیگه چقدر می خوابی؟

غلتیدم و غرغر کنان پرسیدم: مگه ساعت چنده؟

_: ساعت هشته. الان میاد ملافه ها رو بگیره.

_: حالا هروقت اومد...

_: پاشو. گفت حاضرشون کنین.

مال خودش را تا زده بود. لحاف گلوله ی مرا هم کشید و تا زد و توی کیف گذاشت. بعد هم بالشم را گرفت. رو بالشی یک بار مصرف را پاره کرد و بالش را کنار لحاف جا داد. کیفها را سر جایشان گذاشت و دوباره گفت: زووود باش.

به زحمت جمع کردم، ولی پایین نرفتم. همانجا وسط تخت نشستم و خواب آلود به دیواره ی کوپه تکیه دادم.

مامور قطار آمد و ملافه ها را گرفت. همه بیدار بودند. پرهام کوچولو داشت حرف می زد. پدرش او را بیرون برد.

تختهای وسط تا شده بود. آقای رئوفی هم پایین رفت و تخت خودش را بست. من هنوز چشم بسته نشسته بودم که با صدای ناآشنای زنی از خواب پریدم. زن بلند گفت: کیان مهر رئوفی؟! این خودتی؟! باورم نمیشه!

چشمهایم را باز کردم و گوش دادم. آقای رئوفی با ته مایه ی خنده ای در صدایش گفت: خودمم خانم کوهیار. اینقدر عجیبه؟

_: اصلاً انتظار نداشتم تو رو اینجا ببینم.

_: خب منم انتظار نداشتم شما رو ببینم.

سرم را خم کردم بلکه بتوانم قیافه ی هم کوپه ای جدیدمان را ببینم، اما موفق نشدم. آقای رئوفی که هنوز ایستاده بود، به من گفت: تو رو خدا بیا پایین و صورتتم بشور!

نگاهی به ظاهر تمیز و مرتبش انداختم و فکر می کردم چطور اول صبحی اینقدر آماده است؟! جورابهایم را توی جیبهایم فرو کردم و پایین آمدم. زن با لحن خنده داری پرسید: این کیه دیگه؟

_: خواهرزادمه. جوجه یعنی جاوید. خانم کوهیار از همکلاسیهای دوره ی دانشجویی من هستن.

سری به طرفش خم کردم و گفتم: خوشوقتم.

بین او و آقای رئوفی نشستم. هنوز کاملاً بیدار نشده بودم. خمیازه ای کشیدم و به روبرو چشم دوختم. خانم کوهیار کلاهم را کشید و گفت: گرما تو کوپه چرا کلاه داری؟

وحشت زده کلاهم را گرفتم و در حالی که به سرعت می پوشیدم، گفتم: چون ... چون...

اما یادم نمی آمد چه بهانه ای برای کلاه پوشیدنم آورده بودم. آقای رئوفی به کمکم آمد و گفت: چون سینوزیت حاد داره.

_: خب اینجوری که بدتره!

به سرعت گفتم: نه نه دکتر گفته باید کلاه سرم باشه.

_: نه عزیزم. اینجوری عرق می کنی، میری بیرون بدتر میشی. الان درش بیار.

و دوباره می خواست آن را بکشد که دو دستی کلاهم را چسبیدم. آقای رئوفی هم به آرامی به او گفت: ولش کن. یه کم رو این موضوع حساسه.

با دلخوری گفتم: اگه شما هم به اندازه ی من تو تنتون سوزن فرو کرده بودن، حساس می شدین.

خانم کوهیار دوباره شروع کرد به دلیل آوردن که نباید توی کوپه کلاه سرم باشد. من هم از جا پریدم و گفتم: ولی من می خوام برم بیرون.

آقای رئوفی یادآوری کرد: جوراباتو بپوش! اینجوری که مثل گوشای خرگوش از جیبات بیرون زدن خیلی ضایعس!

دوباره نشستم و جورابهایم را پوشیدم. پرهام و پدرش برگشتند. پدرش برای صبحانه شان شیرکاکائو و کیک خریده بود. برخاستم و به آقای رئوفی گفتم: میرم تو رستوران صبحونه بخورم.

تازه پشت میز نشسته بودم که آقای رئوفی هم روبرویم نشست و یک سینی صبحانه به اضافه یک قوری چای وسط گذاشت. آهی کشیدم و گفتم: فکر کردم مجبورم شیر و کیک بخورم.

_: برای چی؟

_: نمی دونم. چون بابای پرهام چایی نگرفته بود.

پوزخندی زد و مشغول پنیر مالیدن روی نان شد.

بعد از صبحانه دوباره به کوپه برگشتیم. خانم کوهیار با تعجب گفت: کیان مهر؟

آقای رئوفی نگاهی به او انداخت و گفت: بله؟

_: تو ازدواج کردی؟

_: بله.

_: با یکی از همکلاسیهای دانشگاه؟

_: بله.

_: با کی؟

_: فکر نمی کنم به خاطر بیاریش.

_: من همه رو یادمه.

_: هم ورودی ما نبود.

_: سال پایینیا رو هم یادمه.

من وسط پریدم و گفتم: از دایی سه چهار سالی بزرگتره. ولی دایی خیلی جوونتر می زنه. می دونین که! ولی زنش مهربونه.

آقای رئوفی نفسش را با حرص بیرون داد. نگاهی به من کرد که کاملاً فهمیدم که می گوید: مگه تنها گیرت نیارم!!!

خانم کوهیار پرسید: حالا اسمش چیه؟ بگو شاید یادم بیاد.

آقای رئوفی دهان باز کرد که حرفی بزند، اما من باز گفتم: صغرا غفوری. باباش قصابه. می شناسینش؟ خیلی مهربونه.

آقای رئوفی فقط دلش می خواست سر از بدنم جدا کند! اینقدر داشتم از این بازی لذت می بردم که حد نداشت! با صدایی که می کوشید، بلند نشود، پرسید: این مزخرفات چیه که میگی؟

_: وا! آقای دایی! خجالت نداره که! زن به این خوبی! خب درسته که خوشگل نیست و صورتش رد آبله داره. ولی شما عاشق سیرت زیباش شدین مگه نه؟! داییم اینقدر آدم فهمیده و مهربونین که حد نداره!

خانم کوهیار متفکرانه گفت: صغراغفوری؟ یادم نمیاد... ورودی چند بود؟

گفتم: 62

آقای رئوفی نفسش را با حرص بیرون داد. خانم کوهیار خندید و گفت: سال شصت و دو من و داییت هنوز داشتیم چهار دست و پا می رفتیم.

دایی به آرامی گفت: من سال 62 چهار سالم بود. فکر کردم که لازمه یادآوری کنم روی دو تا پاهام راه می رفتم!

خانم کوهیار به خنده ادامه داد و گفت: حالا سن ما رو لو نده. ولی خب زنت که ورودی شصت و دو نبوده...

آقای رئوفی که دیگر ناچار شده بود به بازی تن بدهد، گفت: نه. هفتاد و دو.

_: خب چهار سال از ما جلوتر بوده.

آقای رئوفی غرید: بله...

خدا به آقای رئوفی رحم کرد که مامور قطار اعلام کرد که داریم به مقصد نزدیک می شویم. والا معلوم نبود که این مکالمه به کجا بیانجامد.

وسایلمان را جمع کردیم و دقایقی بعد در ایستگاه تهران پیاده شدیم.

به کام و آرزوی دل (2)

سلام به روی ماه دوستام
طاعاتتون قبول باشه انشاالله
اینم قسمت بعدی. امید که لذت ببرین.

بر خلاف من او با خونسردی کامل نشسته بود و گوشی به دست چیزی را تایپ می کرد. خواستم روی دستش را ببینم که دستش را عقب کشید. بدون این که نگاهش را از گوشی برگیرد، یا لحن خونسردش تغییری بکند، پرسید: مامانت بهت یاد نداده که به حریم خصوصی مردم تجاوز نکنی؟

با بیچارگی وا رفتم و گفتم: چرا. ولی فکر کردم اسم خودمو دیدم.

_: چرا باید اسم تو رو بنویسم؟

_: من چه می دونم. حتماً می خواین لوم بدین.

_: اینقدر نگران نباش.

به روبرو چشم دوختم و گفتم: ببخشین. حدس احمقانه ای بود. شما اگه می خواستین لوم بدین برام بلیت نمی گرفتین.

گوشی را توی جیبش گذاشت و در حالی که سرش را خم می کرد، تایید کرد: احتمالاً همینطوره.

سر کشیدم و با نگرانی نگاهی به در ورودی که با فاصله نسبتاً زیادی، پشت سرم قرار داشت، انداختم. آشنایی ندیدم. همانطور که داشتم نگاه می کردم، پرسیدم: مهرنوش خانم چرا نیومد؟

_: بچه اش تب کرد. وانگهی... حضور من الزامی بود، نه مهرنوش.

صاف نشستم و نگاهش کردم. با تعجب پرسیدم: شما؟ چرا؟

پوزخندی زد و گفت: برای این که تو تنها نباشی!

رو گرداندم و با خنده گفتم: مزخرفه! تا همین امروز صبح خودمم نمی دونستم که واقعاً دارم میرم.

_: منم همینطور. به خودم بود صبر می کردم تا یه بلیت هواپیما گیر بیارم. نه یه بلیت عادی تو یه کوپه ی درجه دو. جداً حیف تختخواب تروتمیزم نبود؟

آه بلندی کشید. شانه ای بالا انداختم و فیلسوفانه گفتم: گاهی هدف مهمتر از آسایش مقطعیه.

نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. ابروهایش را بالا برد و گفت: من جداً بهت افتخار می کنم. ولی تو این یک مورد خاص، هدف مهرنوش مهمتر از آسایش من بود.

لبخندی صلح جویانه زدم و گفت: خب آدم گاهی باید فداکاری کنه.

_: منم دقیقاً دارم همین کارو می کنم.

متفکرانه چهره درهم کشیدم و گفتم: یه چیزی رو نمی فهمم. حضور شما مهم بوده، ولی هدف مهرنوش خانمه. آهان!!! حتماً شما به عنوان وکیل مهرنوش خانم باید برای کاری برین تهران.

_: نه. این بار مهرنوش قرار بود وکیل من باشه که... خب سفرش کنسل شد و مجبورم خودم به تنهایی از خودم دفاع کنم.

_: شما که تو این کار استادین!

متواضعانه سری خم کرد و گفت: از حسن ظَنّت ممنونم.

با لبخندی شاد گفتم: خواهش می کنم.

چند لحظه به روبرو چشم دوختم. ناگهان به طرفش برگشتم و با کشفی تازه تقریباً داد زدم: ولی مهرنوش خانم که وکیل نیست!

کمی عقب کشید و گفت: هی... درسته اینجا سروصدا زیاده، ولی اگه یواشتر هم بگی میشنوم.

با ناراحتی لب و لوچه ام را جمع کردم و گفتم: معذرت می خوام.

با وقار گفت: خواهش می کنم. بله مهرنوش وکیل نیست ولی تو این امور بهتره یه زن همراه آدم باشه.

بدون این که بفهمم درباره ی چی حرف می زند، گفتم: من می تونم همراهتون بیام. خواهرتون که نه، ولی می تونم خواهرزادتون باشم.

سعی کردم لبخند ملایمی هم چاشنی حرفم کنم.

_: گفتم یه زن، نه یه دختربچه!

با دلخوری ساختگی رو گرداندم و گفتم: شما هی به من می خندین!

بعد ناگهان مثل ترقه از جا پریدم و گفتم: ساعت چنده؟ دیگه حتماً فهمیدن من گم شدم. الانه که برسن.

_: تو تا منو سکته ندی خیالت راحت نمیشه؟ مگه جن دیدی بچه؟ بشین!

با نگرانی دور وبر را پاییدم و پرسیدم: هنوز خیلی مونده که قطار راه بیفته؟

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: اگر دو ساعتی که گفتن، واقعاً دو ساعت باشه، هنوز یک ساعت و چهل دقیقه مونده.

کلافه نشستم و گفتم: وای خدای من. حتماً پیدام می کنن. مامان سر به تنم نمیذاره.

_: مثلاً چی میشه؟ به زور شوهرت میدن؟

_: نه خب. یعنی مامان خیلی دلش می خواد. ولی حالا اینجوریم نبود که به ضرب چماق بنشوننم سر سفره ی عقد. خودم قبول کردم. ولی خب همه چی قاطی میشه. تازه مجید چی میشه؟

_: که اسمش مجیده. خب... از این آقامجید برام بگو.

نگاهی به او انداختم. حرفی که رویم نشده بود به مامان بزنم، حالا از دهانم پریده بود. از آن بدتر این که اصلاً در موقعیتی نبودم که حداقل خجالت زده بشوم! به شدت مشوش بودم.

با بدبختی گفتم: چی دارم بگم؟ ما همسایه بودیم. هم محلی هم بازی... خب مجید تو بچه های محل از همه سر بود. خوش قیافه، درس خون، فوتبالشم خوب بود. از همه مهمتر این که منو خیلی تحویل می گرفت. مواظبم بود. ولی خب نه اونجوری که عاشق هم باشیم. آخه اصلاً نقل این حرفا نبود. ما باهم درس می خوندیم، مشق می نوشتیم و فوتبال بازی می کردیم. من تنها دختر محل بودم که فوتبالم خوب بود. اگر مجید نبود بقیه پسرا نمی ذاشتن تو تیمشون بازی کنم. براشون افت داشت! از خودراضیهای عوضی! ولی به خاطر این که مجید از تیمشون نره، مجبور بودن منم راه بدن. وقتی فوتبال بازی نمی کردیم تو کوچه دوچرخه سواری می کردیم. از وقتی مجید اینا رفتن، من دیگه سوار دوچرخه نشدم.

آه بلندی کشیدم و خیلی دلم برای خودم سوخت! واقعاً هوس دوچرخه سواری کرده بودم!

ولی آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و پرسید: اون موقع چند سالت بود؟

با دلخوری گفتم: بازم دارین بهم می خندین، ولی مهم نیست. اگر درک می کردین عجیب بود.

_: نگفتی چند سالت بود؟

_: دوازده سال. روز آخر برای اولین بار و آخرین بار راجع به آیندمون باهم حرف زدیم و بهم قول دادیم که هرجوری شده باهم عروسی کنیم. می دونین از اون موقع فقط هفت سال گذشته و من و مجید هنوز فراموش نکردیم. من که مثل شما هزار سالم نیست!

اگر جمله ی آخر را نمی گفتم می ترکیدم! مردک از خودراضی طوری نگاهم می کرد که انگار دو سال و نیمه ام!

البته او به جای عصبانی شدن خندید و گفت: راست می گی. واقعاً کنار تو احساس پیری می کنم!

با رضایت رو گرداندم و سعی کردم با حرکت سر تایید نکنم. از گوشه ی چشم نگاهش می کردم.

بعد از چند لحظه گفت: دارم فکر می کنم پیشنهادت اونقدرها هم بد نبود. می تونم تو رو به جای مهرنوش همراه خودم ببرم. حداقل مکالمه مون اونقدر که منتظرشم کسالت بار پیش نمیره.

با دلخوری گفتم: پس بفرمایین ملیجک دربارتون کمه.

_: من هیچ وقت اینقدر خشن قضاوت نمی کنم. تو صرفاً سرگرم کننده ای.

_: اوه! گمونم باید تشکر کنم.

_: خواهش می کنم. و حالا مجید کجاست؟

طبق معمول بدون فکر گفتم: جواهرده.

بعد ناگهان با ترس پرسیدم: شما که به مامانم نمیگین؟

_: نه.

از لحن قاطعش خیالم راحت شد. توی صندلی فرو رفتم و گفتم: مجید همیشه می گفت تمام اون ده مال تو... به خاطر اسمم... می دونین؟ میگفت خیلی جای قشنگیه. خیلی دلم می خواد اونجا رو ببینم.

_: لباس گرم داری؟

_: بله.

_: خوبه.

_: شما تا حالا رفتین جواهرده؟

_: بله.

_: می دونین چه جوری می تونم از تهران برم اونجا؟ نمی خوام تهران توقف کنم.

_: باید بری رامسر. جواهرده بعد از رامسره.

_: خیلی دوره؟

_: تا به چی بگی دور. 27 کیلومتر بعد از رامسره. حدود پنج ساعت با ماشین از تهران فاصله داره.

_: اممم... خیلیم بد نیست.

_: نه نیست.

غرق فکر شدم. بعد از چند لحظه پرسید: چی شد؟

نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم: اگه پیدام نکنن و بتونم سوار قطار شم... اگه برسم تهران... من که هیچ جا رو بلد نیستم چه جوری برم جواهرده؟ هان فهمیدم با اتوبوس میرم.

آهی کشید و گفت: از اتوبوس سواری کمردرد میشم.

قبل از این که بفهمم طرفم کی هست، با لحن مضحکی گفتم: پیرمرد!

بلافاصله توی دهان خودم زدم و گفتم: اوه معذرت می خوام.

خندید و گفت: خوشم میاد هیچی تو دلت نگه نمی داری!

یک مرد نسبتاً مسن کنارم نشست و گفت: هوا بدجوری سرد شده.

من که کاپشن و کلاه بافتنی داشتم و حسابی توی سالن گرمم شده بود، گفتم: نه. تو سالن که گرمه.

نگاهی به من کرد و گفت: خب تو خیلی پوشیدی.

سری تکان دادم و پرسیدم: شمام دارین میرین تهران؟

همین سؤال ساده کافی بود تا مرد شروع به حرف زدن بکند. گفت که از تهران می رود مالزی. بعد هم کلی از سفرهای طولانی و ماجراجوئیهایش گفت. از سفرهایش به افریقا و آمازون. شکار حیوانات عجیب.

خلاصه اینقدر حرف زد که نفهمیدم زمان چطور گذشت. تا این که آقای رئوفی با ملایمت گفت: وقت رفتنه.

ناگهان به طرفش برگشتم. به کلی حضورش را فراموش کرده بودم. با تعجب پرسیدم: چی گفتین؟

_: گفتم وقت رفتنه.

اما قبل از این که جمله اش تمام شود با حرکت سریعی از جا برخاست. ضربه ای سر شانه ی مردی که کنار من نشسته بود و حالا داشت می رفت، زد و گفت: آقا ببخشید.

من با هیجان به مرد نگاه کرد. غرق قصه هایش شده بودم.

مرد کمی دستپاچه برگشت و گفت: باید بریم سوار شیم.

آقای رئوفی با خونسردی گفت: درسته. فقط لطفاً قبل از رفتن کیف پول دوستمون رو پس بدین.

_: چی داری میگی آقا؟ چرا تهمت می زنی؟

به سرعت گفتم: آقای رئوفی کیف من سر جاشه!

یک ابرویش را بالا برد و پرسید: مطمئنی؟

به سرعت جیبهایم را گشتم و ناگهان رنگم پرید. نمی دیدم ولی مطمئن بودم از همیشه رنگ پریده تر شده ام.

آقای رئوفی به مرد گفت: تو اون کیف کارت شناسایی و مقداری پوله. ما می تونیم با مشخصات کاملتر ثابت کنیم که مال خواهرزاده ی منه.

_: نه آقا مزخرف میگی.

و سعی کرد برود. اما آقای رئوفی بازویش را گرفت و با همان لحن دوستانه و جدی اش گفت: ببین هیچکدوم علاقه ای نداریم که پای پلیس ایستگاه رو وسط بکشیم. پسش بده که باید بریم.

با تعجب به مرد نگاه کردم. قیافه اش به دزدها نمی خورد. تازه خیلی هم خوش صحبت بود. نگاهم دور سالن چرخید. مطمئن بودم که کیفم از جیبم افتاده است. فکر نمی کردم که دوست جدیدم برداشته باشد.

ولی مرد که شاید بیشتر از پنجاه سال هم سن داشت، در برابر تهدید آقای رئوفی دست توی جیبش برد و گفت: شما که به پلیس حرفی نمی زنین. آخه فقط یه سوءتفاهم شده. من نمی خواستم برش دارم. آخه شبیه مال منه. فکر کردم... شما که نمی خواین پلیس صدا کنین...

آقای رئوفی کیف را گرفت و در حالی که به من پس می داد گفت: چک کن چیزی کم نشده باشه.

با بیچارگی توی کیفم را نگاه کردم. چطور توانسته بود برش دارد؟ اصلاً متوجه نشده بودم.

بعد از چند لحظه سری تکان دادم و گفتم: نه همه اش هست.

آقای رئوفی بالاخره پنجه اش را از دور بازوی مرد باز کرد. مرد شروع به ماساژ بازویش کرد. با ناراحتی نگاهش کردم. هنوز هم باورم نمی شد. حتماً اشتباهی شده بود. مرد به زور لبخندی زد و گفت: ببخشید دیگه...

مات نگاهش کردم. آقای رئوفی گفت: بیا دیگه.

بعد چرخید  و با قدمهای بلند به طرف خروجی رفت. در حالی که دنبالش می دویدم، گفتم: ولی شاید واقعاً اشتباه کرده بود!

_: من به اندازه ی تو خوشبین نیستم.

سوار شدیم. نگاهم روی شماره ی کوپه ها می چرخید: پرسیدم: کوپه مون شماره چنده؟

ولی احتیاجی به جواب نشد. چون همان وقت در یک کوپه را باز کرد و وارد شد. من هم به دنبالش رفتم و با کنجکاوی توی کوپه را نگاه کردم. از وقتی که چهار سالم بود قطار سوار نشده بودم. از آن موقع هم خاطره ی زیادی نداشتم. کنار پنجره ایستادم و بیرون را نگاه کردم. آقای رئوفی چمدان کوچکش را بالا جا داد و گفت: ساکتو بده بذارم بالا.

ساک را به طرفش گرفتم و پرسیدم: شما از کجا فهمیدین؟

_: مثل تو محو افسانه هاش نشده بودم.

_: افسانه نبود. واقعاً رفته بود. جنگلای آمازون. خود آفریقا!

آه بلندی کشید و گفت: تو هم به اندازه ی اون یارو جغرافی بلدی!

با بدبینی پرسیدم: یعنی دروغ می گفت؟

_: عزیز من جنگلهای آمازون تا حالا تو امریکای جنوبی بودن. مگه این یارو با دست خودش جابجاشون کرده باشه.

_: ولی آخه... یه جوری حرف می زد انگار واقعاً اونجا بوده.

ضربه ای به در خورد و مردی سلام کرد. با کمی تلاش به همراه همسر و پسر سه ساله اش وارد شدند. مجبور شدیم بنشینیم تا جایی برایشان باز شود. من کنار پنجره نشستم و آقای رئوفی کنار در. خانواده ی تازه وارد هم بعد از این که به زحمت اثاثشان را مرتب کردند و جا دادند، روبرویمان نشستند. مجبور شدم ساکم را زیر صندلیم جا بدهم تا چمدان آنها بالا جا بشود.

کاپشنم را در آوردم و توی ساکم گذاشتم. با کلاه بافتنی به پسرک روبرویم چشم دوختم و لبخندی زدم. او هم لبخند زد. مادرش کلاه منگوله دار و کاپشنش را درآورد و جایش را مرتب کرد که بنشیند. ولی او وسط ایستاده بود. پرسیدم: می خوای پیش من بشینی؟

سری به تایید خم کرد و کنارم نشست. با لبخند پرسیدم: مهدکودک میری؟

بازهم سری خم کرد. خجالت می کشید حرف بزند، اما چشمهایش از شیطنت می درخشید.

پرسیدم: اسمت چیه؟

اینقدر یواش گفت گه نشنیدم. از مادرش پرسیدم، با لبخند گفت: اسمش پرهامه.

پدرش از آقای رئوفی پرسید: پسرتون هستن؟

لبخندی بر لبم نشست و به سرعت گفتم: نه ایشون داییم هستن.

مرد با خوشروئی گفت: پس دائی و خواهرزاده باهم مسافرت می کنین.

از ترس این که هویتم لو برود، قصه ای ساختم و تند تند گفتم: آره. مامان بزرگم اینجا زندگی می کنن. من با دایی اومدم دیدن. ولی یه دفعه خبر دادن که مامانم حالش بد شده. مجبور شدیم با عجله راه بیفتیم.

زنش با نگرانی پرسید: چه ناراحتی پیدا کردن؟

ای خدا! حالا جواب این را چه بدهم. نمی دانم از کجا به زبانم آمد و گفتم: صرع دارن.

_: وای خدایا... تشنج و اینا دیگه...

_: بله. حالشون خیلی بد شده.

_: خب تنها که نبودن...

_: چرا. بابام خدا بیامرز عمرشو داده به شما.

_: خدا بیامرزدشون.

_: هرچی خاک اونه عمر شما باشه. خلاصه مامانم تو خونه تنها بوده. خدا رحم کرده که همسایه ها صداشو شنیدن. درو شکستن و اومدن تو. همسایمون می دونست مامانم مریضه.

_: ای وای خدا!! حالا بهترن؟

_: آره... دیگه بردنش بیمارستان و اینا. همون موقع که زمین خورده، سرش خورده به میز شکسته. دیگه تشنج و خونریزی و اوضاعی بوده.

از گوشه ی چشم نگاهی به آقای رئوفی انداختم. سر به زیر انداخته بود و نمی دانست چه بگوید. من هم عرصه را باز دیدم و می خواستم هنوز جولان بدهم که در کوپه باز شد و آخرین نفر هم وارد شد.

خانم روبرویی، پسرش را بغل کرد و کنار خودش نشاند. در حالی که به جای خالی بین من و آقای رئوفی اشاره می کرد، به تازه وارد گفت: بفرمایین.

سر بلند کردم. باورم نمی شد. همان بود که کیفم را زده بود. آقای رئوفی کنارم خزید و مرد را کنار در جا داد. مرد زیر لب غرغری کرد و نشست.

بعد سلام و علیک گرمی با خانواده ی روبرویمان کرد و درباره ی اسم و سن و سال پسر کوچولویشان سؤال کرد. بعد هم مشغول صحبت درباره ی سفرهای جالبش شد.

با ناامیدی نگاهی به آقای رئوفی انداختم و اشاره کردم: داره دروغ میگه؟

زمزمه کرد: مثل تو.

با دلخوری نجوا کردم: من دزد نیستم.

جواب داد: من درباره ی دزدی صحبت نمی کردم.

آهی کشیدم و ساکت شدم. قطار سوت کشید و راه افتاد. به ایستگاه که هر لحظه دورتر میشد چشم دوختم. هوای کوپه کم کم گرم و گرمتر میشد. کاش میشد روسری نازکی سر کنم و از شر آن کلاه بافتنی راحت بشوم.

داشتم خودم را باد می زدم. پرهام هم داشت عرق می ریخت که پدرش از جمع اجازه گرفت و چند تا از دریچه های فن کویل را با چسب کارتن پوشاند. در را هم باز گذاشتیم که هوا عوض شود. کمی بهتر شد.

مادر پرهام دلسوزانه گفت: کلاهتو دربیار.

_: اوه نه نمیشه. آخه.. آخه سینوزیت حاد دارم می دونین. اگه کلاه رو دربیارم دوباره سرما بخورم، با این وضع مامانم، افتضاح میشه. می دونین که...

_: آخی... طفلکی... حالا کی پیش مامانته؟

_: زن داییم.

به آقای رئوفی هم اشاره  کردم.

زن رو به آقای رئوفی گفت: چقدر لطف دارن خانمتون. چه خوبه که با خواهر شوهرشون خوبن.

من گفتم: عین دو تا خواهر می مونن. اینقدر باهم دوستن که نگین. اولشم اینجوری نبود ها! دایی با خانمش تو دانشگاه آشنا شده بود. مامانم دلش می خواست دخترخالشو براش بگیره. اما دایی نمی خواست. خب دلش گیر بود. دیگه اینقد جنگید با خانواده، چقدر واسطه فرستاد تا بالاخره مامانم راضی شد و اونم مامانشو راضی کرد و رفتن خواستگاری که تازه اونم اول ماجرا بود.

آقای رئوفی با ملایمت پایم را لگد کرد.

مردی که کیفم را زده بود به سرعت گفت: هی آقا چرا پای بچه رو لگد می کنی. بذار حرفشو بزنه.

_: اگه اجازه بدم ادامه بده تا فردا قصه ای نمی مونه که از خانوادمون نگفته باشه!

زن گفت: ماشالا خیلی شیرین زبونه.

آقای رئوفی سرد و جدی گفت: شما لطف دارین.

مرد سارق از موقعیت استفاده کرد و دوباره مشغول صحبت شد. با دلخوری زیر گوش آقای رئوفی گفتم: آخه می خواستم روی اینو کم کنم.

_: بی زحمت دفعه ی بعدی از خودت مایه بذار!

بعد سرش را به عقب تکیه داد و در حالی که چشمهایش را می بست، زمزمه کرد: مگه دستم به خواهر گرامی نرسه با این بلیت خریدنش.

گفتم: اتفاقاً خیلیم جالبه. تجربه ی تازه ایه.

_: خوشحالم که به تو خوش می گذره.

_: شما هم اگه بخواین می تونین لذت ببرین.

_: از چی؟

آهی کشیدم و گفتم: همه چی.

کفشهایم را درآوردم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و پرسیدم: جورابامو دربیارم؟

شانه ای بالا انداخت. هنوز چشمهایش بسته بود. من هم نتیجه گرفتم می خواهد تنها باشد. جورابها را توی ساک گذاشتم و گوش به قصه های مرد سارق سپردم. تازه داشتم می فهمیدم که حرفهایش با آنها که برای من تعریف کرده بود، تناقض کلی دارد. سرم را بالا کشیدم و زیر گوش آقای رئوفی گفتم: خیلی داره چاخان می کنه!

جوابم فقط نفس عمیقی بود. من هم رو گرداندم و برای پرهام شکلک درآوردم. پسرک خندید. من هم خندیدم.

به کام و آرزوی دل (1)

سلام بر همه ی دوستان عزیزم
رسیدن این ماه عزیز رو به همتون تبریک میگم. انشاالله از برکات این ماه استفاده ی وافر ببرین
این هم قصه ی جدید. راستش تمام این دو هفته به شدت با سوژه هام درگیر بودم و تا همین دیروز مطمئن نبودم که چی می خوام بنویسم. بالاخره هم چند تا رمان خارجی رو که این روزها این طرف و اون طرف خونده بودم میکس کردم و خدا می دونه از این آش شله قلمکار چی دربیاد! به بزرگواری خودتون ببخشین

آبی نوشت: سؤال علمی! هیچ کس از این کرم رژودرم که این روزا تبلیغ میشه استفاده کرده؟ واقعاً برای رفع رد زخم و جوش مؤثره؟ دکتر داروساز خیلی اصرار کرد بخرم اما چون خودشم فقط به نتیجه ی آزمایشگاهی استناد می کرد، نخریدم.


بعداً نوشت: اسم مسافر بی باک خیلی به نظرم کارتونی بود. با تفال به دیوان حافظ این اسم رو انتخاب کردم.

به کام و آرزوی دل


به نظرم آدمهایی که حضور ذهن خوبی دارند، تو زندگی خیلی موفق تر هستند. همینطور آدمهایی که قبل از حرف زدن یا عمل کردن، فکر می کنند. خب راستش من جزو هیچ کدام از این دو گروه نیستم و اصلاً نمی دانم اگر بودم الان کجا بودم.

نمی دانم باید از کجا شروع کنم. از بچگیهایم و زندگی چهار نفره ی معمولی مامان و بابا و من و برادرم، یا فوت پدرم وقتی یازده ساله بودم و یا ازدواج مجدد مادرم به اصرار زیاد فامیل وقتی چهارده ساله شدم. اصلاً از همه ی اینها بگذریم. الان نوزده ساله ام.

ناپدریم آدم خوبیست و سعی می کند همیشه به من و برادرم محبت کند. خودش هم یک پسر دارد که تا حالا با همسر سابقش زندگی می کرد. اما مدتیست که همسر سابقش قصد دارد دوباره ازدواج کند و پسرش که تقریباً همسن و سال منست قرار است با ما زندگی کند. اما مامان خیلی ناراحت است. واقعاً برایش سخت است که من و احمد تو یک خانه باشیم. ناپدریم این را درک می کند، اما کاری نمی تواند بکند. شوهر همسر سابقش هم مشکلی مشابه دارد و به هیچ وجه حاضر نیست یک پسر هجده نوزده ساله با دخترهایش همخانه شود.

این وسط یک ناجی از راه می رسد و از من خواستگاری می کند. از این بهتر نمی شود! مامان و آقاحمید خیلی خوشحالند. اصلان (اسمش خیلی مزخرف است:s) یک تعمیرگاه بزرگ دارد. یا بهتر بگویم مال پدرش است. خب به عبارت ساده تر میشود شاگرد مکانیکی! فوق دیپلم مکانیک است. مامان تحصیلاتش را قبول دارد. اما من حس خوبی ندارم.

آدم خوبیست. سالم است. رفیق باز نیست. تقریباً تحصیلکرده است. آنهم در مقابل من که حتی دانشگاه هم قبول نشده ام. خانواده اش دوستم دارند و از خدایشان است عروسشان شوم. همه ی اینها درست.

فقط روز خواستگاری او را دیدم. مهمانها عصر آمدند و صحبت کردند. بعد من و اصلان را تنها گذاشتند تا کمی صحبت کنیم. بعد هم صحبتها گل انداخت و مامان برای شام نگهشان داشت. مامان شام را آماده کرد و آقاحمید هم احمد را فرستاد از بیرون کباب و بستنی خرید.

آخر شب که رفتند واقعاً تحملم تمام شده بود. به مامان گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم قبول کنم. اما مامان می گوید بچه سوسول هستم و بی خودی ایراد می گیرم و فکر می کنم حتماً روزی شاهزاده ام سوار بر اسب سفید به دنبالم می آید. مرا ترکش می نشاند و به قصر رویاها می برد.

نه واقعاً اینطور نیست. ولی از اصلان خوشم نمی آید. به کی بگویم؟

صبح روز بعد مامان ساعتها برایم حرف زد. از مزایا و محاسن زندگی با اصلان برایم گفت و این که اگر با او ازدواج کنم دیگر نگران آینده ام نخواهد بود.

همین جمله کافی بود که رضایت بدهم. مگر کم ناراحتی به خاطر من کشیده بود؟ آن همه سرکشی و اعصاب خوردی به خاطر فوت پدر و ازدواج مادرم در حساس ترین سنین زندگیم، کافی نبود که حالا که داشت به آرامشی می رسید، بازهم عذابش بدهم؟ نه اینقدرها سنگدل نیستم. مامان حتماً راست می گفت. خیلی زود به اصلان عادت می کردم و محبتش به دلم می نشست. شاید... شاید هم می توانستم با کمی تلاش حرف زدن، غذاخوردن و لباس پوشیدنش را کمی تغییر بدهم.

قبول کردم. خیلی زود قرار عقد را گذاشتند. پنج شنبه عصر. دقیقاً چهار روز وقت داشتیم. با مامان رفتیم خرید. یک پیراهن پسته ای بلند و زیبا انتخاب کردیم. اما خیلی چاق نشانم میداد. مامان مخالفتی نکرد. من هم دیدم برایم فرقی نمی کند که اصلان و خانواده اش مرا چطور ببینند.

مامان گفت صورتم را زودتر اصلاح کنم که اگر بخواهد جوش بزند، تا روز پنج شنبه فرصتی برای درمانش باشد. یک پماد هم داد که بعد از اصلاح بزنم. تا بحال دست توی صورتم نبرده ام. راستش اصلاً تو این خطها نبوده ام. کاش می دانستم چکاره ام؟ نه اهل درس نه آرایش. آشپزی و خانه داری هم در حد گذران بلدم. ولی ترجیح می دهم روزها رمان بخوانم که به قول مامان نه بدرد دنیا می خورد نه آخرت.

برای اصلاح صورتم به دوستم نیلوفر که دوره ی آرایشگری را گذرانده است، زنگ زدم. گفت: فردا صبح نیستم. می خوای بعدازظهر بیا. ساعت سه خوبه؟

_: خوبه.

_: میشه دوشنبه. بذار یادداشت کنم.

_: آه چقدر سرتون شلوغ شده. منشی نمی خوای؟

نیلوفر بلند خندید : شلوغ؟ نه بابا حواسم پرته. می ترسم یادم بره.

_: پیرزن مگه چند سالته؟

_: همینو بگو. تو هم که داری عروس میشی. فقط من موندم. مامانم دیگه باید یه خم بزرگ بخره و ترشی بندازه.

به زور خندیدم. چقدر دلم تنگ شده بود. آرزو داشتم فردا نه به این بهانه، کاملاً بی بهانه بروم پیش نیلوفر و ساعتها فقط بگوییم و بخندیم. چقدر روزهای نوجوانیم دور به نظر می رسیدند.

بعد از شام به اتاقم رفتم. تمام شب بدون لحظه ای خواب رفتن به سقف چشم دوختم. سعی کردم زندگی آینده ام را کنار اصلان تصور کنم. اصلان با پیژامه ی گشاد و زیرپوش در حال غذا خوردن و حرف زدن... وای خدا از فکرش حالم بهم می خورد. زندگی آن طرف حیاط کنار خانواده اش. حتی اگر هیچ کاری به کارم نداشتند اصلاً خوشایند به نظرم نمی رسید. هرچه تصوراتم پیشتر می رفت، بیشتر دلم می گرفت. نه هیچ راهی نداشت. نمی توانستم.

یاد خاطره ای دور افتادم. عشق دوران نوجوانیم که باهم عهد بسته بودیم که ازدواج کنیم. مگر چقدر گذشته بود از آن روزها؟ هنوز صدایش در خاطرم بود.

_: جواهرخانم از جواهرده! باید اونجا رو ببینی. من منتظرم. تو متعلق به اونجایی. پیش پات رو جواهربارون می کنم.

اینها را روزی گفت که به خاطر بیکار شدن پدرش داشتند به موطنشان جواهرده برمی گشتند. نمی دانم چرا پدرش این همه راه را به خاطر کار آمده بود. آنجا خانه و یک تکه زمین کشاورزی داشتند. به هر حال آن روز انگار هردوی ما بزرگ شدیم. برای اولین بار از آینده حرف زدیم و عهد کردیم که هر اتفاقی بیفتد، باز هم باهم ازدواج کنیم. هر دو بغض داشتیم. من اشک می ریختم و او سعی می کرد قوی باشد و دلداریم بدهد. اما آخر به گریه افتاد. چه وداع تلخی بود و چقدر سخت از هم جدا شدیم.

باید با مامان حرف بزنم. باید برایش بگویم که هنوز هم دلتنگ مجید هستم و زندگی و خوشبختیم کنار اوست.

ای خدا... کاش همه چیز راحت پیش برود. خدا کند عزاداری چیزی نباشند. خدا کند بفهمد که چقدر مستاصل شده ام و مرا یک دختر سبک و بی وجود نداند.

نزدیک صبح بود که بالاخره خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ساعت از یازده هم گذشته بود. تعجب کردم. بعید بود مامان بگذارد تا این موقع بخوابم و بیدارم نکند. از اتاق بیرون آمدم. می خواستم درباره ی مجید با او حرف بزنم، اما خانه نبود. در واقع نمی دانستم چطور به او بگویم دلم هوای عشق واقعیم را کرده و می خواهم به دنبالش بروم. مسلّم بود که اجازه نمی دهد بروم. اما چاره ای نداشتم. باید می رفتم. هیچ آدرس یا شماره تلفنی از مجید نداشتم. باید خودم دنبالش می رفتم. حتماً الان دانشجو شده بود و خانه نبود. آخر درسش خیلی خوب بود. ولی خانواده اش بودند و همه مرا خیلی دوست داشتند. با او تماس می گرفتند و باهم برمی گشتیم.

یادداشت کوتاهی برای مامان نوشتم: من به دنبال خوشبختی و عشق واقعیم میرم. نگرانم نباش. برمی گردم.

کاغذ را تا کردم. نمی دانستم باید آن را کجا بگذارم. نمی خواستم خیلی زود آن را ببیند. با تردید کشوی میز آینه ام را باز کردم و کاغذ را طوری که در دید باشد، در آن گذاشتم. پشتش نوشتم: برسد به دست مادر مهربانم.

می دانستم کارم احمقانه است. ولی هرچه بود به ازدواج با اصلان و یک عمر حرص خوردن ترجیح داشت. کمترینش این بود که مجید تیپ و قیافه سرش میشد و درسخوان هم بود.

سعی کردم وسایل ضروری ام را جمع کنم. یک کیف دستی بزرگ و جادار وسط اتاقم گذاشتم. هی وسایلم را می گذاشتم و دوباره برمی داشتم. لازم بود که بارم سبک باشد. اما نمی دانستم چی واجبتر است. چند دست لباس برداشتم. یک چتر، مسواک، حوله، دفتر وقلم برس، کش مو و مقداری خرت و پرت دیگر. تمام پولهایم را هم برداشتم. زیاد نبود. ولی این سه چهار روز را می توانستم به راحتی سر کنم.

دوباره کشوی میز آینه ام را باز کردم. نگاهی به کاغذ یادداشت انداختم و آن را سر جایش گذاشتم. کشو را بیشتر باز کردم. شناسنامه و کارت ملی ام را انتهای کشو سمت راست نگه می داشتم. هر دو را برداشتم. خواستم کشو را ببندم که متوجه ی یک کارت ملی دیگر، درست زیر مال خودم شدم. یعنی چی؟

برش داشتم. مال برادرم جاوید بود. اینجا چکار می کرد؟ کارت ملی جاوید چند ماه بود گم شده بود. حتی مامان می خواست برایش تقاضای المثنی بکند. کارت ملی را برداشتم و به عکس جاوید چشم دوختم. جاوید پانزده سال دارد و هنوز صورتش ظریف و سفید است. خب کمی هم به هم شباهت داریم. کارت را کنار صورتم گرفتم و توی آینه نگاه کرد. موهایم را دم اسبی بسته بودم و بیشتر شبیه عکس جاوید به نظر می آمدم. فکری که به ذهنم رسیده بود، لحظه به لحظه قوی تر و جدی تر می شد. کارت ملی را توی جیبم گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم. حدود یک بعدازظهر بود. از ترس این که مامان برسد با عجله وسایلم را جمع کردم. نگاهی به مقنعه ام انداختم. آن را توی کیف گذاشتم. کلاه بافتنی به سرم کشیدم. کاپشنم را پوشیدم و کلاه آن را هم روی کلاه بافتنی کشیدم. خوب بود. هوا اینقدر سرد بود که کسی به دختر بودنم شک نکند.

بیرون آمدم. نمی دانستم باید کجا بروم. به اندازه ی هواپیما که پول نداشتم. اتوبوس بد نبود، ولی خب خیلی هم راحت نبود. قطار بهترین گزینه به نظر می رسید.

تا جایی که می دانستم قطارها عصرها حرکت می کردند. چند ساعت توی ایستگاه ماندن ممکن بود ایجاد شک بکند. به طرف خانه ی نیلوفر رفتم.

رویا با دیدنم با تعجب گفت: سلام زود اومدی. بیا. داریم نهار می خوریم. تو هم بیا بخور بعد میریم به کارمون می رسیم. چه تیپی هم زده! حتمی مامانت خونه نبوده که با کلاه بیرون اومدی.

فقط گفتم: نه نبوده.

_: این کیف چیه؟ چه همه وسیله داری!

حرفی نزدم. آرام وارد شدم. به اتاق کوچکی که دم در خانه بود و به آرایشگاه شخصیش تبدیل شده بود، رفتم.

نیلوفر گفت: بیا بریم نهار.

_: نه متشکرم. تو برو بخور. من همینجا منتظرت می مونم.

_: ای بابا چقدر تعارف می کنی! بیا دیگه.

_: نه ممنون. سیرم. تو برو.

نیلوفر رفت و با یک سینی غذا برگشت. خندان گفت: دیدم تو که آدم بشو نیستی. حتماً باز خجالت کشیدی بیای جلوی بابام اینا. نهار رو آوردم همینجا.

دروغ چرا؟ دعاگویش شدم. حسابی گرسنه بودم. در حالی که نهار می خوردیم گفتم: نیلوفر می خوام موهامو کوتاه کنم.

_: چقدر؟

_: کوتاه کوتاه. پشت گردنم سفید بشه.

_: دیوونه شدی؟ برای عروسیت می خوای چکار کنی؟

_: من نمی خوام عروسی کنم. یعنی با اصلان نمی خوام عروسی کنم.

_: چی داری میگی؟

_: کمکم می کنی؟

_: معلومه که کمکت می کنم. ولی می خوای چکار کنی؟

_: می خوام چند روزی گم و گور شم تا آبا از آسیاب بیفته.

با من و من گفت: فکر نمی کنم بتونم نگهت دارم. یعنی به مامان اینا چی بگم؟ مامانت می دونه اینجایی. اول میاد سراغ مامانم.

_: پروفسور به این که نمیگن گم و گور! حتی به تو هم نمیگم کجا میرم. فقط می خوام موهامو کوتاه کنی. اینجوری با کاپشن کلاه کمتر هویتم لو میره.

_: خودت می دونی می خوای چکار کنی؟

_: البته که می دونم. میرم خونه ی یه آشنا تو یه شهر دیگه. فقط موهامو کوتاه کن.

_: کار خطرناکی نکنی. راه خیلی دورم نرو.

_: خیالت تخت. من مواظب خودم هستم. موهامو کوتاه می کنی یا خودم بچینم؟

_: نه نه می کنم.

نگرانی از صدایش می بارید. حتی غذایش را هم تمام نکرد. برخاست و مشغول شد. پیش بند دور گردنم بست و موهایم را با آب پاش نم کرد.

گفت: اسمتو باید میذاشتن طلا نه جواهر.

_: بچگیهام موهام تیره بود. ولی از همون موقع یه تیکه جواهر بودم.

خندیدم. نیلوفر هم لبخند بی رمقی زد. نگاه نگرانش را توی آینه دوخت و پرسید: مطمئنی که می خوای کوتاه کنی؟

_: آره بابا. یه خروار مو از زیر کلاه بریزه بیرون خیلی ضایعس!

دسته ای از موهای طلائیم را توی دستش گرفت و با ناامیدی گفت: موهات خیلی قشنگن.

_: همشون باشه مال تو. قیچی رو بردار.

آه بلندی کشید. موها را دسته دسته قسمت کرد و با چند گیره روی سرم بست. یک دسته را آزاد گذاشت و پرسید: چقدر؟

_: تیفوسی.

_: چی داری میگی؟ نمی تونم اینقدر کوتاه کنم.

_: می تونی نیلوفر. تو رو سر جدت اینقدر ناله و زاری راه ننداز. من خیلی وقت ندارم. باید برم.

_: اول صورتتو اصلاح کنم؟

_: نه بابا. می خوای مثل آفتاب بدرخشم؟! من نمی خوام عروس شم. موهامو کوتاه کن. یا قیچی رو بده به خودم.

_: خیلی خب.

یک جعبه آورد و گفت: دلم نمیاد موهاتو بیرون بریزم.

_: پوف... هرکار می خوای بکن.

دسته ای از موهایم را چید و با دقت توی جعبه گذاشت و بعد یک دسته ی دیگر.

_: هی زود باش. اینجوری تا صبحم تموم نمیشه!

نیلوفر سعی خودش را کرد و بالاخره بعد از یکساعت، سرم را با وسواس شست و سشوار کشید و مزد کارش را هم نگرفت.

بالاخره در حالی که نگران جا ماندن از قطار بودم، به سرعت در آغوشش کشیدم و خداحافظی کردم. نیلوفر با چشمانی اشکبار و نگرانی گفت: منو بی خبر نذار. خواهش می کنم.

_: باشه. ولی قول نمیدم خیلی زود زنگ بزنم. اینقدر نگران نباش. خواهش می کنم.

_: مطمئنی اونجایی که میری منتظرتن؟ بهشون زنگ زدی؟

_: آره بابا! با آغوش باز ویتینگ فور می! خدافس.

_: خداحافظ.

تا سر کوچه دویدم. بعد آرام گرفتم و به خیابان نگاه کردم. ای خدا حالا کجا بروم؟ حتی نمی دانستم راه آهن کجاست!

جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم: دربست.

سوار شدم. پیرمرد راننده پرسید: کجا میری؟

_: راه آهن.

راه افتاد. بعد از چند دقیقه پرسید: کجا می خوای بری بابا؟

_: راه آهن.

_: اینو گفتی. از راه آهن کجا می خوای بری؟

_: هان؟ ها. خونه ی دوستم همون طرفاست.

_: پل راه آهن یا خود راه آهن؟

_: خود راه آهن. نزدیک ایستگاهن.

آهی کشید و گفت: خدایا همه ی جوونا رو هدایت کن.

با تغیر گفتم: الهی آمین! ولی اگه منظورتون منم می خوام شب خونشون بمونم. می خوایم باهم درس بخونیم. فردا امتحان داریم.

از گوشه ی چشم نگاهم کرد و سری تکان داد.

نزدیک ایستگاه پیاده شدم. البته هنوز پیاده روی مفصلی داشت. کمی می دویدم و کمی راه می رفتم. بالاخره رسیدم. نفس نفس زنان جلوی باجه رفتم و به زن مسئول گفتم: قطار تهران رفته؟

سرش را از روی رمانی که می خواند، بلند کرد و گفت: نه. نیم ساعت دیگه حرکت می کنه.

با خوشحالی کارت ملی جاوید را درآوردم و در حالی که به طرف او می گرفتم، گفتم: یه بلیط می خوام لطفاً.

نگاهی سرسری به کارت انداخت و گفت: نداریم.

_: یعنی چی نداریم؟

_: خب قطار پر شده.

_: یعنی حتی یه دونه جای خالی هم ندارین؟

سری به نفی تکان داد. سرش را از روی کتابش بلند نکرد. اینقدر عصبانی شدم که می خواستم بگویم: اوهوی این کتاب رو من خوندم. آخرش پسره میمیره!

به جای حرف، مشت ملایمی روی میزش زدم و با ناامیدی چرخیدم. کارت هنوز بین انگشتانم بود. داشتم به ترمینال فکر می کردم. آیا فرصتی بود که به اتوبوس برسم؟

صدایی شگفت زده پرسید: جوجه تویی؟

سر بلند کردم. سالها بود که کسی مرا جوجه صدا نکرده بود. مامانم خیلی بدش می آمد و از وقتی که خیلی کوچک بودم نمی گذاشت کسی مرا به این لفظ بخواند. ولی این یک مورد فرق می کرد. تا وقتی که هشت سالم بود و هنوز به خانه شان رفت و آمد داشتیم بهم جوجه می گفت. و شاید از همان موقع او را ندیده بودم.

سیل خاطرات به ذهنم هجوم آورد. عمه جان فخام عمه ی مامان بود. یک پیرزن مهربان بود و در سالهایی که من به خاطر دارم همیشه ویلچر نشین بود. خانه ی پسرش زندگی می کرد. بین خواهرزاده و برادرزاده هایش، مامان را از همه بیشتر دوست داشت. مامان هم خیلی به او علاقه داشت و زیاد به او سر می زدیم. من هم دوستش داشتم.

البته حالا که فکرش را می کنم به نظرم می آید بیشتر شیفته ی آن تنقلاتی بودم که همیشه می گفت برایم نگه داشته است و صد البته آن مبلهای نرم که پریدن روی آنها مرا به عرش می رساند و آن راه پله ی گرد بزرگ با پله های سنگ مرمر که روی میله های گرد آهنی سوار شده بودند و بینشان فاصله بود. عاشق این بودم که چند پله بالا بروم و از لای پله ها مامان و عمه جان را تماشا کنم. اما خیلی کم پیش می آمد به اینجا برسد. چون مامان سریع مچم را می گرفت و نمی گذاشت اصلاً به طرف راه پله بروم. چه برسد به این که بالا بروم و توی آن اتاقهای همیشه در بسته را ببینم.

یکی از آنها هم اتاق همین آقا بود که نوه ی عمه جان بود و همان موقع هم برای خودش مردی بود، چه برسد به الان که وکیل موفقی شده بود. وقتی خیلی شیطنت می کردم برایم قلم و کاغذ می آورد که نقاشی کنم. آن خودکارهای رنگیش را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً خودکار صورتیش را که وقتی نقاشی می کردم گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ می کشید. بعضی وقتها هم اجازه می داد با آتاری بازی کنم ولی بدون صدا.

همیشه در رویاهایم یک روز به تنهایی به خانه شان می رفتم و هرچقدر دلم می خواست روی مبلها می پریدم و بعد تمام اتاقهای طبقه ی بالا را تماشا می کردم و بعد هم ساعتها آتاری بازی می کرد و صدایش را هرچقدر که می خواستم بالا می بردم.

ولی این رویا هرگز به حقیقت نرسید و با فوت عمه جان فخام وقتی من هشت ساله بودم، به کلی رفت و آمدمان به آن خانه قطع شد.

غرق فکر بودم و داشتم فکر می کردم چند سال است که او را ندیده ام و چطور مرا شناخته است، که با ملایمت گفت: سلام.

با تردید گفتم: سلام.

_: اینجا چکار می کنی؟

_: من... اممم...

به ذهنم رسید بگویم آقا اشتباه گرفتین.

اما قبل از این که حرفی بزنم، کارت ملی جاوید که هنوز بین انگشتانم بود را گرفت و پرسید: می خواستی به اسم جاوید بلیت بگیری؟

با نگرانی نگاهی به مسئول فروش بلیت انداختم. خوشبختانه غرق در کتابش بود و در آن همهمه ی سالن، صدای آقای رئوفی را نشنید.

سعی دیگری کردم و با صدایی که می کوشیدم لرزشش را پنهان کنم، گفتم: من جاویدم.

غش غش خندید. کارت را پس داد و گفت: باشه جاویدخان. کجا می خوای بری؟

خنده اش کم کم محو شد و جدی نگاهم کرد. کمی از گیشه فاصله گرفتم. همراهم آمد و منتظر جوابش شد. مطمئن نبودم که دروغم را باور کرده است یا نه. داشتم فکر می کردم چه بگویم. جویده جویده گفتم: می خوام برم تهران. خونه ی دخترخاله ناهیدم. با پسرش دوستم.

_: کم چرند بگو جوجه. با همه شوخی با مام شوخی؟

مستاصل نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب. حالا که بلیت نبود. خداحافظ.

_: کجا میری؟

قبل از این که بفهمم چه می گویم، گفتم: ترمینال.

_: لازم نیست. همینجا بمون. اگه برای سفرت دلیل قانع کننده ای بیاری، حاضرم کمکت کنم.

ایستادم و کلافه پرسیدم: شما بعد از این همه سال چه جوری منو شناختین؟

_: انگار فراموش کردی که من وکیل مامانتم. دیروز که زنگ زدی عکستو رو گوشیش دیدم. گفت همین هفته عقدکنونته. چهارشنبه؟

سر بزیر انداختم و با ناراحتی گفتم: نه پنج شنبه.

_: و یهویی دلت برای دخترخاله ناهید تنگ شد. مگه برای عقدکنون نمیاد؟

رو گرداندم و گفتم: آره. یعنی نه نمیاد. بچه هاش مدرسه دارن. یکی دو روز میرم و تا پنج شنبه برمی گردم.

_: منو یه احمق فرض نکن. برگرد خونه. این راهش نیست.

سر بلند کردم و گفتم: شما که به مامان نمیگین منو دیدین؟

_: اگه الان بری خونه نه.

_: ولی من واقعاً باید برم تهران. باید عشق قدیمیمو ببینم.

محکم به دهانم کوبیدم. لعنت به من که هیچوقت نمی توانم به موقع جلوی زبانم را بگیرم.

یک ابرویش بالا رفت و پرسید: عشق قدیمی؟ اوه خدای من! اونم تهران. می دونی تو اون دریای چندین ملیونی کجا باید دنبالش بگردی؟

_: البته که می دونم.

نزدیک بود اشکهایم جاری شوند. به زحمت بغضم را فرو دادم و تو چشمهای نافذش نگاه کردم.

با ملایمت پرسید: چرا درباره ی این عشق قدیمی به مامانت نگفتی؟

سر بزیر انداختم و با بیچارگی گفتم: چون هنوز ازم خواستگاری نکرده. یعنی به خودم قول داده. اما هنوز به خانوادش نگفته. ولی وقتی منو ببینه حتماً این کارو می کنه.

_: میشه بهش زنگ بزنی؟

سر بلند کردم و متعجب پرسیدم: چکار کنم؟

_: بهش تلفن بزن. دلم می خواد با این جوان رعنا حرف بزنم.

_: چرا؟

_: کاری که با یه تلفن میشه کرد، چرا با این سفر طولانی سختش می کنی؟

_: نه من باید حتماً ببینمش. از اون گذشته، من شمارشو ندارم. شما منو چی فرض کردین؟

باز خنده اش گرفت و گفت: من تو رو همون جوجه ی قدیمی فرض کردم. راه بیفت. باید بلیت اضافمو به اسمت کنم. الان قطار راه میفته.

_: به اسم من نه... جاوید. نمی خوام ردمو بگیرن. البته شمام باید قول بدین که رازنگهدار باشین.

_: رازداری جزو اصول کار ماست. بیا ببینم. مامانت اینا اگه بفهمن کارت ملی جاوید گم شده بهت مشکوک نمیشن؟

_: کارت ملیش خیلی وقته گم شده. امروز اتفاقی پیداش کردم.

_: خب اینم از شانست بوده.

ترتیب انتقال بلیت را که داد فهمیدم به اسم خواهرش بوده است. خواستیم به طرف گیت برویم ولی همان موقع اعلام کردند که به دلیل نقص فنی لوکوموتیو، حرکت قطار دو ساعت تاخیر دارد.

با نگرانی گفتم: دو ساعت؟ خدا کنه پیدام نکنن.

_: آروم باش. بیا اینجا بشینیم.

ولی آرام بودن به زبان آسان بود. در حالی که تمام تنم از شدت لرز، مورمور می کرد، کنارش نشستم.

بگذار تا بگویم (قسمت آخر)

سلامممم بر دوستای مهربونم


امیدوارم همگی خوشحال و سلامت باشین


اینم قسمت آخر داستان. امید که لذت ببرین. 

این داستان تا اینجا به تایید نظرات پرمهرتون و آمار وبلاگ، داستان موفقی بوده. دوست دارم برام بگین نقطه ی قوتش چی بوده و از چی لذت بردین که تو داستانهای بعدی بیشتر بهش بپردازم.


آبی نوشت: بعضی دوستان نظر خصوصی میذارن و تشکر می کنن. از لطف همتون ممنونم. تا حد امکان همه ی نظرات رو جواب میدم. ولی این چند وقت چند نفر بودن که هرچی به آدرسی که گذاشته بودن ایمیل زدم فیلد شده. ضمن این که به نظرم یه تشکر ساده احتیاج به نظر خصوصی نداره.

با تمام اینها خواستم اینجا یادآور بشم که از لطف و توجهتون متشکرم. همه ی تلاش من اینه که با داستانهای ساده و شاد، شادیهای کوچک زندگی رو یادآور بشم و لحظاتی هرچند کوتاه خوشحالتون کنم.


بنفش نوشت: نه فکر کنین قصه ها مجانیه ها! مدیونین اگه نفری یکی دو تا صلوات نفرستین برام. اینقد می شینم اینجا که دارم باز چاق میشم. دعا کنین یه ده کیلو دیگه به سلامتی کم کنم روحم شاد شه! قول میدم با قصه جبران کنم.


این رنگی نوشت: شنبه آینده کار دارم. انشاالله دو هفته دیگه با قصه ی جدید میام.


از جا برخاست. یک ظرف تارت عسل و بادام درست کرد. چند تا کیک فنجانی هم برای صبحانه ی فؤاد پخت و با کرم تزئین کرد و توی بشقاب گذاشت.

ساعت چهار بعدازظهر بود. نگاهی به اطراف انداخت. دیگر کاری نداشت. پشت کامپیوتر نشست و صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد. نوشت:

وقتی دلت تنگ میشه

انگار که پای ثانیه ها لنگ میشه

 

امروز تو این خونه هیچ کس بسکت بال بازی نکرد

هیچ کس پشت کامپیوتر با کلمات و عبارات نجنگید

هیچ کس تو آشپزخونه آواز نخوند

هیچ کس محض تنوع جوک و فال روز رو از تو نت نخوند

امروز تو این خونه هیچ کس از ته دل نخندید

خونه بدون تو خیلی سرد و خالیه

حتی آشپزخونه ی قشنگش بی روح دلتنگ کننده است

خوشحالم که عمر این سفر کوتاهه

کاش از اینم کوتاهتر بود

 

 

مطلب را ارسال کرد و با آهی از ته دل عقب نشست. فایل ترجمه ی فؤاد را باز کرد و مشغول ویرایش نهایی شد. کارش سه چهار ساعت طول کشید و بالاخره  تمام شد.

خانه در سکوت بدی فرو رفته بود. انگار در و دیوار خانه با پژواک پیاپی تنهایی اش را یادآوری می کردند. طوری از خانه بیرون زد که انگار از آن صداها فرار می کرد.

وقتی به خانه رسید، مامان و عالیه آماده ی بیرون رفتن بودند.

مامان گفت: داریم به خاله منیره میریم خرید. بعدم می خوایم شام بیرون بخوریم. بابا و عموت شام مهمونن. تو هم میای؟

عالیه گفت: مائده روز سر حالیش نمیاد خرید، وای به حال الان که قیافش داغونه! کجا بودی تو؟ کوه کندی؟

_: خونه فؤاد. دو هفته ریخته بودم و پاشیده بودم. همه چی بهم ریخته بود.

_: تو هم افتادی به خونه تکونی به حد مرگ!

_: نه بابا. اصلاً حالش نبود. فقط یه ذره تمیز کردم. بقیش پای کامپیوتر بودم.

بعد بدون این که بحث را ادامه بدهد به اتاقش رفت.

مامان دم اتاقش آمد و پرسید: چیزی لازم نداری برات بگیرم؟

_: نه. متشکرم.

_: خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

لباس عوض کرد. یک تیشرت و شلوار برمودای کتان راحتی پوشید و به آشپزخانه رفت. باید خودش را سرگرم کاری وقت گیر و زیبا می کرد. مشغول آماده کردن یک فنجان کاپوچینوی مخصوص بود که آیفون زنگ زد.

با بی حوصلگی تخم مرغ زنی را خاموش کرد و متفکرانه ایستاد. کی می توانست باشد؟ حوصله نداشت. دلش می خواست تنها باشد.

به هال رفت و گوشی را برداشت. دختر بچه ی همسایه بود که باز هم با مادرش پشت در مانده بودند و کلید یادشان رفته بود. دکمه ی در را زد و کلید اضافه ی آپارتمانشان را روی جاکفشی گذاشت. لای در را هم باز گذاشت و دوباره به آشپزخانه برگشت. کمی دیگر نسکافه و شکر را زد تا کاملاً حالت خامه ای پیدا کرد.

دختر همسایه از دم در بلند گفت: سلام مائده جون. دستت درد نکنه. الان کلید رو میارم.

مائده لبخندی زد. توی فنجان مورد علاقه اش آبجوش ریخت. نسکافه های کرم شده را با لیسک روی آب روانه کرد. بعد یک قاشق خامه ی شیرین زده شده که اول از فریزر درآورده و حالا یخش باز شده بود را وسط نسکافه ها گذاشت و با نوک کارد مشغول شکل دادن به آن شد. کم کم تکه ی خامه تبدیل به گلی زیبا وسط کفهای نسکافه ای شد. در آخر با ترافلهای رنگی و شکلات پولکی تزئینش را کامل کرد.

دور و برش را مرتب کرد. تازه پشت میز نشسته بود، که دختر همسایه از دم در گفت: مرسی. کلید رو گذاشتم رو جاکفشی.

مائده آهی کشید و در حالی که به صدای پای او که دور میشد گوش میداد، زمزمه کرد: درو ببند!

بی حوصله لب برچید. مثل همیشه یادش رفته بود. با خود گفت: بذار باز بمونه. الان میخوام قهوه بخورم.

سرش را خم کرد و بو کشید. عطر تلخ و شیرین خامه و قهوه و شکلات توی دماغش پیچید.

در بسته شد. مائده اخم کرد. بعد لبخندی زد و فکر کرد: یک بار به فکرش رسید برگرده و درو ببنده!

آهی کشید و چشمهایش را بست. چشمهای فؤاد توی ذهنش جان گرفت. بغض کرد. تظاهر فایده ای نداشت. دلش خیلی تنگ بود. حتی اینجا هم یاد فؤاد رهایش نمی کرد.

حضور شخصی را احساس کرد. دستی دور بازوهایش حلقه شد و دست دیگر، چشمهایش را گرفت. بوی ادوکلن با بوی قهوه قاطی شد. بوسه ی محکمی از گونه اش گرفت و با شادی سلام کرد.

مائده اینقدر تعجب کرده بود که تمام احساسات و افکارش در یک لحظه بهم ریخت. با ناباوری دست او را از روی چشمهایش برداشت و گفت: سلام! اینجا چکار می کنی؟

فؤاد بدون جواب خم شد و جرعه ای از قهوه نوشید. چهره درهم کشید و گفت: اه چقدر این تلخه! اینقدر خوشگل بود که فکر کردم مزه ی بستنی میده!

هنوز بازوهای مائده را محکم گرفته بود.

مائده با تبسم پرسید: حالا چرا دستگیرم کردی؟

_: خب چون قهوه ات تلخه دیگه!

خندید. رهایش کرد و روی صندلی نشست. فنجان را پیش کشید و پرسید: کیک نداری؟

_: تو فریزر هست.

برخاست. چند تا کیک توی بشقاب چید و در ماکروفر گذاشت. در همان حال گفت: تو خونه برات کیک لقمه ای و تارت عسل گذاشتم.

_: اوه مرسی! حتماً خدمتشون می رسم.

مائده چرخید و نگاهش کرد. احساساتش در ذهنش در جدال بودند. نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است. به کابینت تکیه داد و پرسید: سرکاری بود؟

فؤاد جرعه ی دیگری نوشید و پرسید: چی؟

_: سفرت.

_: نه بابا... قرار بود با پرواز ساعت نه بیام. حساب کرده بودم که کارم تا حدود ساعت شیش طول میکشه. ولی اتفاقاً همه چی به موقع انجام شد و حدود ساعت چهار دیگه کاری نداشتم. رسیدم به یه کافی نت و گفتم یه استراحتی بکنم و بعدم برم اطراف خریدی کنم و برم فرودگاه.

مائده بشقاب کیک را جلویش گذاشت و گفت: که پست منو دیدی...

_: آره. می کشی آدمو تا یک کلمه حرف بزنی! میمردی به خودم بگی دلم برات تنگ شده؟

تکه ی بزرگی از کیک را در دهان گذاشت. مائده سر بزیر انداخت.

فؤاد با آرامش اعتراف کرد: اصلاً نمی خواستم ببینمت. خب دل منم تنگ شده بود. اما می خواستم هرجوری شده بمونم و با پرواز ساعت 9 بیام که امشب نیام اینجا. نمی خواستم اذیتت کنم.

_: فؤاد من نگفتم از دیدنت اذیت میشم.

_: نه نگفتی. ولی دیشب این حس بهم دست داد. فکر کردم هیچی عوض نشده. من همون فؤاد قبلیم، صاحب آشپزخونه. آشپزخونه رو دوست داری و مجبوری با صاحبش کنار بیای.

_: اینطور نیست! خیلی وقته که اینطوری نیست!

فؤاد پوزخندی زد و پرسید: خیلی وقت؟ تازه دو هفته از روزی که اینو گفتی گذشته.

مائده با سرگشتگی گفت: ولی من واقعاً دلم برات تنگ شده بود. خونه بدون تو خیلی خالی بود. من...

_: خب عادیه... دو هفته هرروز منو اونجا دیده بودی، امروز جام خالی شده بود.

_: نه فؤاد اینجوری نیست!

_: چه جوریه؟

مائده که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، با بغض گفت: واقعاً دوستت دارم.

فؤاد یک تای ابرویش را بالا انداخت و با شیطنت پرسید: واقعاً؟

مائده نشست و سرش را روی میز گذاشت. دیگر نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد. ولی دلش نمی خواست فؤاد ببیند و باز سربسرش بگذارد.

فؤاد با لبخندی پرمهر دست روی دست او گذاشت و گفت: خیلی خب. قبول. نیومدم که اذیتت کنم.

مائده سر برداشت و با چشمهای تر پرسید: واقعاً؟

فؤاد خندید. دست او را گرفت و به لب برد. به آرامی تائید کرد: واقعاً...

بعد آخرین جرعه ی قهوه را نوشید و گفت: من فقط اومدم قهوه تو بخورم! آخه برات خوب نیست! میگن قهوه اضطراب میاره.

مائده خندید و گفت: چقدر تو به فکر منی!

_: خیلی! بریم یه پیتزا بزنیم تو رگ؟ نهار نخوردم. دارم از گشنگی میمیرم. دو دقه دیگه بشینم درسته قورتت میدم.

_: بریم. تا چشم بهم بزنی آماده ام!

 

به اتاقش رفت و سریع لباس عوض کرد. وقتی برگشت فؤاد توی هال بود. روسری و چادرش را جلوی آینه ی راهرو مرتب کرد. فؤاد از پشت درآغوشش کشید. مائده چرخید و قبل از این که نیمه ی لجبازش بتواند دخالتی بکند، لب برلبش گذاشت. فؤاد گرم و پرشور بوسه اش را جواب گفت. مائده احساس می کرد دنیای تلخ و تیره ی امروز، ستاره باران شده است؛ ستاره های درخشان و رنگی...

فؤاد ناگهان رهایش کرد و به طرف در رفت. نفس عمیقی کشید و گفت: بریم.

مائده به دنبالش بیرون رفت. هوا خنک و دلپذیر بود. مقداری از راه را پیاده رفتند. مقداری هم با تاکسی. بالاخره به پیتزافروشی ای که فؤاد انتخاب کرده بود، رسیدند. دو طرف میز نشستند.

فؤاد گفت: این پسره تو مصرف پنیر خیلی دست و دلبازه! ازش خوشم میاد. فقط یه جا پیتزا خوردم که از این بهتر بوده!

مائده از توی کیفش خودکاری درآورد و در حالی که روی کاغذ رومیزی نقاشی می کرد، پرسید: خب چرا نرفتیم اونجا که بهتره؟

فؤاد خودکاری از جیبش درآورد و در حالی که کنار نقاشی او کاریکاتور می کشید، گفت: آخه خطر خورده شدن آشپز قبل از آماده شدن پیتزا وجود داشت!

مائده خندید و گفت: دفعه ی قبل که پیتزا درست کردم، خورده نشدم!

_: شانس آوردی!

پیش خدمت منو را روی میز گذاشت. دو تایی روی منو خم شدند. فؤاد توضیحاتی در مورد چند تا از پیتزاها داد و بالاخره دو تا را انتخاب کردند. پیش خدمت سفارش را گرفت و منو را برداشت. دوباره مشغول نقاشی شدند. فؤاد یک آدمک کشید که موهایش دورش ریخته بود.

_: ببین این منم. از دست تو کچل شدم!

_: من به این خوبی. قشنگی! ببین اینم منم.

مائده یک آدمک کشید و دورش را با قلب پر کرد.

فؤاد معترضانه گفت: همه ی این قلبا رو واسه خودت نگه داشتی!

_: همشون مال تو!

دانه دانه ی خطهایی که فؤاد برای موهای ریخته شده کشیده بود را به قلب تبدیل کرد و گفت: ببین همه اش رو ریختم به پات!

فؤاد خندید و یک دسته گل کشید و گفت: اینم مال تو.

مائده دور دسته گل را هم قلب کشید و گفت: اینو رو قلبم نگه میدارم.

فؤاد یک پیتزا کشید و یک آدمک را رویش نقاشی کرد. مائده معترضانه گفت: هی منو نخور!!!

و تند تند آدمک را خط خطی کرد.

فؤاد با ناراحتی گفت: گشنمه خب!

_: خب پیتزا رو بخور!

فؤاد خندید و عاشقانه نگاهش کرد.

مائده یک بشقاب کشید و توی آن یک برش لازانیا نقاشی کرد. در حالی که لایه می کشید و هاشور میزد، گفت: فردا برای نهار برات لازانیا درست می کنم با یه عالمه پنییییر...

_: وایییییی اونوقت من لازانیا و آشپز رو باهم می خورم!

یک دهان بزرگ نقاشی کرد که داشت بشقاب و یک آدمک را باهم می بلعید.

مائده آدمک را در حال فرار کشید و گفت: وای خطر داره جدی میشه!

 

در مغازه باز شد و همزمان خنده ی جمع شادی به گوش رسید. مائده پشتش به در بود و نمی دید. اما فؤاد کاغذ نقاشی را جلوی صورتش گرفت و گفت: وای!!!

سرش را زیر میز برد. مائده با تردید نگاهی پشت سرش انداخت. چند پسر جوان بودند که تازه داشتند وارد می شدند. ظاهراً برای یکی آن بیرون مشکلی پیش آمد. چون برای چند لحظه همه برگشتند و در این فاصله فؤاد به سرعت خودش را کنار صندوق مغازه رساند.

به صندوقدار گفت: لطفاً جعبه کنین می بریم.

پسرها دوباره وارد شدند و یکی از آنها با صدای بلند گفت: هی بچه ها فؤاد که اینجاست!

یکی ضربه ی محکمی سر شانه اش زد و گفت: تو اینجا چکار می کنی پسر؟

فؤاد در حالی که می کوشید به تته پته نیفتد گفت: س سلام. من؟ شما اینجا چکار می کنین؟ مگه تو نبودی می گفتی پیتزا بهم نمی سازه؟!

_: حالا یه شب که هزار شب نمیشه.

یکی دیگر گفت: موبایلت چرا خاموش بود؟ هرچی بهت زنگ زدیم جواب ندادی؟

فؤاد با دستپاچگی گفت: آخه... آخه یه پرواز داشتم. تو هواپیما خاموش کردم، دیگه یادم رفت روشنش کنم.

_: آقا رو!!! همچین میگه پرواز داشتم انگار خود خلبان بوده! کم چاخان بکن پسر!

فؤاد با ناراحتی گفت: واقعاً پرواز داشتم. صبح رفته بودم تهران امشب برگشتم. کجای این عجیبه؟

_: اونجاش که خیلی دستپاچه ای و گوشیت خاموش بوده و معلوم نیست از عصر تا حالا کدوم گوری هستی!

فؤاد که کمی اعتماد بنفسش را باز یافته بود، با عصبانیت گفت: به تو چه مربوط؟ می خوای باور کن می خوای نکن. امروز تهران بودم، الانم اومدم پیتزا بخرم ببرم خونه.

یکی از پسرها میانجی گری کرد و گفت: دعوا نکنین بچه ها. خب راست میگه. چکار داری کجا بوده؟ حالا نمی مونی با ما غذا بخوری؟

فؤاد عصبی گفت: نه خونه منتظرمن.

فروشنده جعبه های پیتزا و نوشابه را توی کیسه گذاشت و به فؤاد داد. فؤاد در حالی که حسابش را می کرد، از پسرها خداحافظی کرد. در این فاصله مائده هم به آرامی به طرف در رستوران رفت. یکی از پسرها بلند گفت: هی بچه ها! عجب تیکه ای!

فؤاد که داشت خداحافظی می کرد، ناگهان سیلی محکمی به گوش رفیقش نواخت که بلافاصله هم جوابش را دریافت کرد. باز دوست صلح طلبش خودش را وسط انداخت و گفت: چکار می کنین بچه ها؟ چه خبره؟

_: خودش می زنه.

فؤاد گفت: تو غلط می کنی به دختر مردم نگاه می کنی!

_: ببینم دختر مردم چه نسبتی با تو داره؟

_: چه فرقی می کنه؟ خواهر مادر نداری؟ همین شماهایین که امنیت ناموس مردم رو به خطر میندازین!

یکی دیگر گفت: ای بابا بذارین بره! امشب پاک حالش خرابه!

فؤاد با دلخوری از رستوران خارج شد. مائده توی تاریکی کمی آن طرف تر منتظرش بود. فؤاد اخم آلود خودش را به او رساند و پیاده راه افتادند.

مائده زمزمه کرد: معذرت می خوام.

_: به خاطر چی؟ من باید شرمنده باشم به خاطر رفیق بی چشم و روم.

_: تقصیر تو که نبود.

از توی کیفش دستمال تا شده ای درآورد. آن را به طرف فؤاد گرفت و گفت: گوشه ی لبت زخم شده.

فؤاد دستمال را گرفت و با بی اعتنایی گفت: محکم نزد. لبم خشک شده بود.

چند دقیقه در سکوت به راهشان ادامه دادند. بعد از مدتی مائده با تردید گفت: امروز یه چیزی رو فهمیدم...

_: چی رو؟

_: که هر اتفاقی بیفته نمی تونم وجودتو انکار کنم. هرچی. حتی اگه خاله منیره بگه دیدی گفتم پسر خوبیه؟ حتی اگه تا چند سال دیگه کار ثابتی نداشته باشی و مجبور باشیم با همین ترجمه های گاه و بیگاه و آشپزیهای ساعت وقتی من سر کنیم. مسئولیت سخته و هیچ وقت دلم نمی خواست قبل از بیست سالگی درگیرش بشم. تازه من از اونا بودم که دوست داشتم اول با آشپزی به استقلال مالی برسم و یه مدتی برای خودم خوش باشم و بعد به فکر زندگی مشترک باشم. ولی الان دیگه بدون تو نمی تونم.

فؤاد لبخندی زد و آرام گفت: بهت قول میدم به این بدیهام نباشه. می تونیم باهم کار کنیم. همونی که از اول گفتیم. آشپزیتو گسترش میدیم و وقت آزادمونم ترجمه می کنیم. فعلاً برای فوق نمی خونم. تا وقتی که درآمد قابل اتکائی داشته باشیم.

مائده خندید و گفت: این میشه قشنگترین زندگی مشترک اونم به معنای واقعی کلمه!

 

 

تمام شد

ظهر شنبه

اول مرداد 1390

شاذّه