ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (1)

سلام بر همه ی دوستان عزیزم
رسیدن این ماه عزیز رو به همتون تبریک میگم. انشاالله از برکات این ماه استفاده ی وافر ببرین
این هم قصه ی جدید. راستش تمام این دو هفته به شدت با سوژه هام درگیر بودم و تا همین دیروز مطمئن نبودم که چی می خوام بنویسم. بالاخره هم چند تا رمان خارجی رو که این روزها این طرف و اون طرف خونده بودم میکس کردم و خدا می دونه از این آش شله قلمکار چی دربیاد! به بزرگواری خودتون ببخشین

آبی نوشت: سؤال علمی! هیچ کس از این کرم رژودرم که این روزا تبلیغ میشه استفاده کرده؟ واقعاً برای رفع رد زخم و جوش مؤثره؟ دکتر داروساز خیلی اصرار کرد بخرم اما چون خودشم فقط به نتیجه ی آزمایشگاهی استناد می کرد، نخریدم.


بعداً نوشت: اسم مسافر بی باک خیلی به نظرم کارتونی بود. با تفال به دیوان حافظ این اسم رو انتخاب کردم.

به کام و آرزوی دل


به نظرم آدمهایی که حضور ذهن خوبی دارند، تو زندگی خیلی موفق تر هستند. همینطور آدمهایی که قبل از حرف زدن یا عمل کردن، فکر می کنند. خب راستش من جزو هیچ کدام از این دو گروه نیستم و اصلاً نمی دانم اگر بودم الان کجا بودم.

نمی دانم باید از کجا شروع کنم. از بچگیهایم و زندگی چهار نفره ی معمولی مامان و بابا و من و برادرم، یا فوت پدرم وقتی یازده ساله بودم و یا ازدواج مجدد مادرم به اصرار زیاد فامیل وقتی چهارده ساله شدم. اصلاً از همه ی اینها بگذریم. الان نوزده ساله ام.

ناپدریم آدم خوبیست و سعی می کند همیشه به من و برادرم محبت کند. خودش هم یک پسر دارد که تا حالا با همسر سابقش زندگی می کرد. اما مدتیست که همسر سابقش قصد دارد دوباره ازدواج کند و پسرش که تقریباً همسن و سال منست قرار است با ما زندگی کند. اما مامان خیلی ناراحت است. واقعاً برایش سخت است که من و احمد تو یک خانه باشیم. ناپدریم این را درک می کند، اما کاری نمی تواند بکند. شوهر همسر سابقش هم مشکلی مشابه دارد و به هیچ وجه حاضر نیست یک پسر هجده نوزده ساله با دخترهایش همخانه شود.

این وسط یک ناجی از راه می رسد و از من خواستگاری می کند. از این بهتر نمی شود! مامان و آقاحمید خیلی خوشحالند. اصلان (اسمش خیلی مزخرف است:s) یک تعمیرگاه بزرگ دارد. یا بهتر بگویم مال پدرش است. خب به عبارت ساده تر میشود شاگرد مکانیکی! فوق دیپلم مکانیک است. مامان تحصیلاتش را قبول دارد. اما من حس خوبی ندارم.

آدم خوبیست. سالم است. رفیق باز نیست. تقریباً تحصیلکرده است. آنهم در مقابل من که حتی دانشگاه هم قبول نشده ام. خانواده اش دوستم دارند و از خدایشان است عروسشان شوم. همه ی اینها درست.

فقط روز خواستگاری او را دیدم. مهمانها عصر آمدند و صحبت کردند. بعد من و اصلان را تنها گذاشتند تا کمی صحبت کنیم. بعد هم صحبتها گل انداخت و مامان برای شام نگهشان داشت. مامان شام را آماده کرد و آقاحمید هم احمد را فرستاد از بیرون کباب و بستنی خرید.

آخر شب که رفتند واقعاً تحملم تمام شده بود. به مامان گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم قبول کنم. اما مامان می گوید بچه سوسول هستم و بی خودی ایراد می گیرم و فکر می کنم حتماً روزی شاهزاده ام سوار بر اسب سفید به دنبالم می آید. مرا ترکش می نشاند و به قصر رویاها می برد.

نه واقعاً اینطور نیست. ولی از اصلان خوشم نمی آید. به کی بگویم؟

صبح روز بعد مامان ساعتها برایم حرف زد. از مزایا و محاسن زندگی با اصلان برایم گفت و این که اگر با او ازدواج کنم دیگر نگران آینده ام نخواهد بود.

همین جمله کافی بود که رضایت بدهم. مگر کم ناراحتی به خاطر من کشیده بود؟ آن همه سرکشی و اعصاب خوردی به خاطر فوت پدر و ازدواج مادرم در حساس ترین سنین زندگیم، کافی نبود که حالا که داشت به آرامشی می رسید، بازهم عذابش بدهم؟ نه اینقدرها سنگدل نیستم. مامان حتماً راست می گفت. خیلی زود به اصلان عادت می کردم و محبتش به دلم می نشست. شاید... شاید هم می توانستم با کمی تلاش حرف زدن، غذاخوردن و لباس پوشیدنش را کمی تغییر بدهم.

قبول کردم. خیلی زود قرار عقد را گذاشتند. پنج شنبه عصر. دقیقاً چهار روز وقت داشتیم. با مامان رفتیم خرید. یک پیراهن پسته ای بلند و زیبا انتخاب کردیم. اما خیلی چاق نشانم میداد. مامان مخالفتی نکرد. من هم دیدم برایم فرقی نمی کند که اصلان و خانواده اش مرا چطور ببینند.

مامان گفت صورتم را زودتر اصلاح کنم که اگر بخواهد جوش بزند، تا روز پنج شنبه فرصتی برای درمانش باشد. یک پماد هم داد که بعد از اصلاح بزنم. تا بحال دست توی صورتم نبرده ام. راستش اصلاً تو این خطها نبوده ام. کاش می دانستم چکاره ام؟ نه اهل درس نه آرایش. آشپزی و خانه داری هم در حد گذران بلدم. ولی ترجیح می دهم روزها رمان بخوانم که به قول مامان نه بدرد دنیا می خورد نه آخرت.

برای اصلاح صورتم به دوستم نیلوفر که دوره ی آرایشگری را گذرانده است، زنگ زدم. گفت: فردا صبح نیستم. می خوای بعدازظهر بیا. ساعت سه خوبه؟

_: خوبه.

_: میشه دوشنبه. بذار یادداشت کنم.

_: آه چقدر سرتون شلوغ شده. منشی نمی خوای؟

نیلوفر بلند خندید : شلوغ؟ نه بابا حواسم پرته. می ترسم یادم بره.

_: پیرزن مگه چند سالته؟

_: همینو بگو. تو هم که داری عروس میشی. فقط من موندم. مامانم دیگه باید یه خم بزرگ بخره و ترشی بندازه.

به زور خندیدم. چقدر دلم تنگ شده بود. آرزو داشتم فردا نه به این بهانه، کاملاً بی بهانه بروم پیش نیلوفر و ساعتها فقط بگوییم و بخندیم. چقدر روزهای نوجوانیم دور به نظر می رسیدند.

بعد از شام به اتاقم رفتم. تمام شب بدون لحظه ای خواب رفتن به سقف چشم دوختم. سعی کردم زندگی آینده ام را کنار اصلان تصور کنم. اصلان با پیژامه ی گشاد و زیرپوش در حال غذا خوردن و حرف زدن... وای خدا از فکرش حالم بهم می خورد. زندگی آن طرف حیاط کنار خانواده اش. حتی اگر هیچ کاری به کارم نداشتند اصلاً خوشایند به نظرم نمی رسید. هرچه تصوراتم پیشتر می رفت، بیشتر دلم می گرفت. نه هیچ راهی نداشت. نمی توانستم.

یاد خاطره ای دور افتادم. عشق دوران نوجوانیم که باهم عهد بسته بودیم که ازدواج کنیم. مگر چقدر گذشته بود از آن روزها؟ هنوز صدایش در خاطرم بود.

_: جواهرخانم از جواهرده! باید اونجا رو ببینی. من منتظرم. تو متعلق به اونجایی. پیش پات رو جواهربارون می کنم.

اینها را روزی گفت که به خاطر بیکار شدن پدرش داشتند به موطنشان جواهرده برمی گشتند. نمی دانم چرا پدرش این همه راه را به خاطر کار آمده بود. آنجا خانه و یک تکه زمین کشاورزی داشتند. به هر حال آن روز انگار هردوی ما بزرگ شدیم. برای اولین بار از آینده حرف زدیم و عهد کردیم که هر اتفاقی بیفتد، باز هم باهم ازدواج کنیم. هر دو بغض داشتیم. من اشک می ریختم و او سعی می کرد قوی باشد و دلداریم بدهد. اما آخر به گریه افتاد. چه وداع تلخی بود و چقدر سخت از هم جدا شدیم.

باید با مامان حرف بزنم. باید برایش بگویم که هنوز هم دلتنگ مجید هستم و زندگی و خوشبختیم کنار اوست.

ای خدا... کاش همه چیز راحت پیش برود. خدا کند عزاداری چیزی نباشند. خدا کند بفهمد که چقدر مستاصل شده ام و مرا یک دختر سبک و بی وجود نداند.

نزدیک صبح بود که بالاخره خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ساعت از یازده هم گذشته بود. تعجب کردم. بعید بود مامان بگذارد تا این موقع بخوابم و بیدارم نکند. از اتاق بیرون آمدم. می خواستم درباره ی مجید با او حرف بزنم، اما خانه نبود. در واقع نمی دانستم چطور به او بگویم دلم هوای عشق واقعیم را کرده و می خواهم به دنبالش بروم. مسلّم بود که اجازه نمی دهد بروم. اما چاره ای نداشتم. باید می رفتم. هیچ آدرس یا شماره تلفنی از مجید نداشتم. باید خودم دنبالش می رفتم. حتماً الان دانشجو شده بود و خانه نبود. آخر درسش خیلی خوب بود. ولی خانواده اش بودند و همه مرا خیلی دوست داشتند. با او تماس می گرفتند و باهم برمی گشتیم.

یادداشت کوتاهی برای مامان نوشتم: من به دنبال خوشبختی و عشق واقعیم میرم. نگرانم نباش. برمی گردم.

کاغذ را تا کردم. نمی دانستم باید آن را کجا بگذارم. نمی خواستم خیلی زود آن را ببیند. با تردید کشوی میز آینه ام را باز کردم و کاغذ را طوری که در دید باشد، در آن گذاشتم. پشتش نوشتم: برسد به دست مادر مهربانم.

می دانستم کارم احمقانه است. ولی هرچه بود به ازدواج با اصلان و یک عمر حرص خوردن ترجیح داشت. کمترینش این بود که مجید تیپ و قیافه سرش میشد و درسخوان هم بود.

سعی کردم وسایل ضروری ام را جمع کنم. یک کیف دستی بزرگ و جادار وسط اتاقم گذاشتم. هی وسایلم را می گذاشتم و دوباره برمی داشتم. لازم بود که بارم سبک باشد. اما نمی دانستم چی واجبتر است. چند دست لباس برداشتم. یک چتر، مسواک، حوله، دفتر وقلم برس، کش مو و مقداری خرت و پرت دیگر. تمام پولهایم را هم برداشتم. زیاد نبود. ولی این سه چهار روز را می توانستم به راحتی سر کنم.

دوباره کشوی میز آینه ام را باز کردم. نگاهی به کاغذ یادداشت انداختم و آن را سر جایش گذاشتم. کشو را بیشتر باز کردم. شناسنامه و کارت ملی ام را انتهای کشو سمت راست نگه می داشتم. هر دو را برداشتم. خواستم کشو را ببندم که متوجه ی یک کارت ملی دیگر، درست زیر مال خودم شدم. یعنی چی؟

برش داشتم. مال برادرم جاوید بود. اینجا چکار می کرد؟ کارت ملی جاوید چند ماه بود گم شده بود. حتی مامان می خواست برایش تقاضای المثنی بکند. کارت ملی را برداشتم و به عکس جاوید چشم دوختم. جاوید پانزده سال دارد و هنوز صورتش ظریف و سفید است. خب کمی هم به هم شباهت داریم. کارت را کنار صورتم گرفتم و توی آینه نگاه کرد. موهایم را دم اسبی بسته بودم و بیشتر شبیه عکس جاوید به نظر می آمدم. فکری که به ذهنم رسیده بود، لحظه به لحظه قوی تر و جدی تر می شد. کارت ملی را توی جیبم گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم. حدود یک بعدازظهر بود. از ترس این که مامان برسد با عجله وسایلم را جمع کردم. نگاهی به مقنعه ام انداختم. آن را توی کیف گذاشتم. کلاه بافتنی به سرم کشیدم. کاپشنم را پوشیدم و کلاه آن را هم روی کلاه بافتنی کشیدم. خوب بود. هوا اینقدر سرد بود که کسی به دختر بودنم شک نکند.

بیرون آمدم. نمی دانستم باید کجا بروم. به اندازه ی هواپیما که پول نداشتم. اتوبوس بد نبود، ولی خب خیلی هم راحت نبود. قطار بهترین گزینه به نظر می رسید.

تا جایی که می دانستم قطارها عصرها حرکت می کردند. چند ساعت توی ایستگاه ماندن ممکن بود ایجاد شک بکند. به طرف خانه ی نیلوفر رفتم.

رویا با دیدنم با تعجب گفت: سلام زود اومدی. بیا. داریم نهار می خوریم. تو هم بیا بخور بعد میریم به کارمون می رسیم. چه تیپی هم زده! حتمی مامانت خونه نبوده که با کلاه بیرون اومدی.

فقط گفتم: نه نبوده.

_: این کیف چیه؟ چه همه وسیله داری!

حرفی نزدم. آرام وارد شدم. به اتاق کوچکی که دم در خانه بود و به آرایشگاه شخصیش تبدیل شده بود، رفتم.

نیلوفر گفت: بیا بریم نهار.

_: نه متشکرم. تو برو بخور. من همینجا منتظرت می مونم.

_: ای بابا چقدر تعارف می کنی! بیا دیگه.

_: نه ممنون. سیرم. تو برو.

نیلوفر رفت و با یک سینی غذا برگشت. خندان گفت: دیدم تو که آدم بشو نیستی. حتماً باز خجالت کشیدی بیای جلوی بابام اینا. نهار رو آوردم همینجا.

دروغ چرا؟ دعاگویش شدم. حسابی گرسنه بودم. در حالی که نهار می خوردیم گفتم: نیلوفر می خوام موهامو کوتاه کنم.

_: چقدر؟

_: کوتاه کوتاه. پشت گردنم سفید بشه.

_: دیوونه شدی؟ برای عروسیت می خوای چکار کنی؟

_: من نمی خوام عروسی کنم. یعنی با اصلان نمی خوام عروسی کنم.

_: چی داری میگی؟

_: کمکم می کنی؟

_: معلومه که کمکت می کنم. ولی می خوای چکار کنی؟

_: می خوام چند روزی گم و گور شم تا آبا از آسیاب بیفته.

با من و من گفت: فکر نمی کنم بتونم نگهت دارم. یعنی به مامان اینا چی بگم؟ مامانت می دونه اینجایی. اول میاد سراغ مامانم.

_: پروفسور به این که نمیگن گم و گور! حتی به تو هم نمیگم کجا میرم. فقط می خوام موهامو کوتاه کنی. اینجوری با کاپشن کلاه کمتر هویتم لو میره.

_: خودت می دونی می خوای چکار کنی؟

_: البته که می دونم. میرم خونه ی یه آشنا تو یه شهر دیگه. فقط موهامو کوتاه کن.

_: کار خطرناکی نکنی. راه خیلی دورم نرو.

_: خیالت تخت. من مواظب خودم هستم. موهامو کوتاه می کنی یا خودم بچینم؟

_: نه نه می کنم.

نگرانی از صدایش می بارید. حتی غذایش را هم تمام نکرد. برخاست و مشغول شد. پیش بند دور گردنم بست و موهایم را با آب پاش نم کرد.

گفت: اسمتو باید میذاشتن طلا نه جواهر.

_: بچگیهام موهام تیره بود. ولی از همون موقع یه تیکه جواهر بودم.

خندیدم. نیلوفر هم لبخند بی رمقی زد. نگاه نگرانش را توی آینه دوخت و پرسید: مطمئنی که می خوای کوتاه کنی؟

_: آره بابا. یه خروار مو از زیر کلاه بریزه بیرون خیلی ضایعس!

دسته ای از موهای طلائیم را توی دستش گرفت و با ناامیدی گفت: موهات خیلی قشنگن.

_: همشون باشه مال تو. قیچی رو بردار.

آه بلندی کشید. موها را دسته دسته قسمت کرد و با چند گیره روی سرم بست. یک دسته را آزاد گذاشت و پرسید: چقدر؟

_: تیفوسی.

_: چی داری میگی؟ نمی تونم اینقدر کوتاه کنم.

_: می تونی نیلوفر. تو رو سر جدت اینقدر ناله و زاری راه ننداز. من خیلی وقت ندارم. باید برم.

_: اول صورتتو اصلاح کنم؟

_: نه بابا. می خوای مثل آفتاب بدرخشم؟! من نمی خوام عروس شم. موهامو کوتاه کن. یا قیچی رو بده به خودم.

_: خیلی خب.

یک جعبه آورد و گفت: دلم نمیاد موهاتو بیرون بریزم.

_: پوف... هرکار می خوای بکن.

دسته ای از موهایم را چید و با دقت توی جعبه گذاشت و بعد یک دسته ی دیگر.

_: هی زود باش. اینجوری تا صبحم تموم نمیشه!

نیلوفر سعی خودش را کرد و بالاخره بعد از یکساعت، سرم را با وسواس شست و سشوار کشید و مزد کارش را هم نگرفت.

بالاخره در حالی که نگران جا ماندن از قطار بودم، به سرعت در آغوشش کشیدم و خداحافظی کردم. نیلوفر با چشمانی اشکبار و نگرانی گفت: منو بی خبر نذار. خواهش می کنم.

_: باشه. ولی قول نمیدم خیلی زود زنگ بزنم. اینقدر نگران نباش. خواهش می کنم.

_: مطمئنی اونجایی که میری منتظرتن؟ بهشون زنگ زدی؟

_: آره بابا! با آغوش باز ویتینگ فور می! خدافس.

_: خداحافظ.

تا سر کوچه دویدم. بعد آرام گرفتم و به خیابان نگاه کردم. ای خدا حالا کجا بروم؟ حتی نمی دانستم راه آهن کجاست!

جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم: دربست.

سوار شدم. پیرمرد راننده پرسید: کجا میری؟

_: راه آهن.

راه افتاد. بعد از چند دقیقه پرسید: کجا می خوای بری بابا؟

_: راه آهن.

_: اینو گفتی. از راه آهن کجا می خوای بری؟

_: هان؟ ها. خونه ی دوستم همون طرفاست.

_: پل راه آهن یا خود راه آهن؟

_: خود راه آهن. نزدیک ایستگاهن.

آهی کشید و گفت: خدایا همه ی جوونا رو هدایت کن.

با تغیر گفتم: الهی آمین! ولی اگه منظورتون منم می خوام شب خونشون بمونم. می خوایم باهم درس بخونیم. فردا امتحان داریم.

از گوشه ی چشم نگاهم کرد و سری تکان داد.

نزدیک ایستگاه پیاده شدم. البته هنوز پیاده روی مفصلی داشت. کمی می دویدم و کمی راه می رفتم. بالاخره رسیدم. نفس نفس زنان جلوی باجه رفتم و به زن مسئول گفتم: قطار تهران رفته؟

سرش را از روی رمانی که می خواند، بلند کرد و گفت: نه. نیم ساعت دیگه حرکت می کنه.

با خوشحالی کارت ملی جاوید را درآوردم و در حالی که به طرف او می گرفتم، گفتم: یه بلیط می خوام لطفاً.

نگاهی سرسری به کارت انداخت و گفت: نداریم.

_: یعنی چی نداریم؟

_: خب قطار پر شده.

_: یعنی حتی یه دونه جای خالی هم ندارین؟

سری به نفی تکان داد. سرش را از روی کتابش بلند نکرد. اینقدر عصبانی شدم که می خواستم بگویم: اوهوی این کتاب رو من خوندم. آخرش پسره میمیره!

به جای حرف، مشت ملایمی روی میزش زدم و با ناامیدی چرخیدم. کارت هنوز بین انگشتانم بود. داشتم به ترمینال فکر می کردم. آیا فرصتی بود که به اتوبوس برسم؟

صدایی شگفت زده پرسید: جوجه تویی؟

سر بلند کردم. سالها بود که کسی مرا جوجه صدا نکرده بود. مامانم خیلی بدش می آمد و از وقتی که خیلی کوچک بودم نمی گذاشت کسی مرا به این لفظ بخواند. ولی این یک مورد فرق می کرد. تا وقتی که هشت سالم بود و هنوز به خانه شان رفت و آمد داشتیم بهم جوجه می گفت. و شاید از همان موقع او را ندیده بودم.

سیل خاطرات به ذهنم هجوم آورد. عمه جان فخام عمه ی مامان بود. یک پیرزن مهربان بود و در سالهایی که من به خاطر دارم همیشه ویلچر نشین بود. خانه ی پسرش زندگی می کرد. بین خواهرزاده و برادرزاده هایش، مامان را از همه بیشتر دوست داشت. مامان هم خیلی به او علاقه داشت و زیاد به او سر می زدیم. من هم دوستش داشتم.

البته حالا که فکرش را می کنم به نظرم می آید بیشتر شیفته ی آن تنقلاتی بودم که همیشه می گفت برایم نگه داشته است و صد البته آن مبلهای نرم که پریدن روی آنها مرا به عرش می رساند و آن راه پله ی گرد بزرگ با پله های سنگ مرمر که روی میله های گرد آهنی سوار شده بودند و بینشان فاصله بود. عاشق این بودم که چند پله بالا بروم و از لای پله ها مامان و عمه جان را تماشا کنم. اما خیلی کم پیش می آمد به اینجا برسد. چون مامان سریع مچم را می گرفت و نمی گذاشت اصلاً به طرف راه پله بروم. چه برسد به این که بالا بروم و توی آن اتاقهای همیشه در بسته را ببینم.

یکی از آنها هم اتاق همین آقا بود که نوه ی عمه جان بود و همان موقع هم برای خودش مردی بود، چه برسد به الان که وکیل موفقی شده بود. وقتی خیلی شیطنت می کردم برایم قلم و کاغذ می آورد که نقاشی کنم. آن خودکارهای رنگیش را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً خودکار صورتیش را که وقتی نقاشی می کردم گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ می کشید. بعضی وقتها هم اجازه می داد با آتاری بازی کنم ولی بدون صدا.

همیشه در رویاهایم یک روز به تنهایی به خانه شان می رفتم و هرچقدر دلم می خواست روی مبلها می پریدم و بعد تمام اتاقهای طبقه ی بالا را تماشا می کردم و بعد هم ساعتها آتاری بازی می کرد و صدایش را هرچقدر که می خواستم بالا می بردم.

ولی این رویا هرگز به حقیقت نرسید و با فوت عمه جان فخام وقتی من هشت ساله بودم، به کلی رفت و آمدمان به آن خانه قطع شد.

غرق فکر بودم و داشتم فکر می کردم چند سال است که او را ندیده ام و چطور مرا شناخته است، که با ملایمت گفت: سلام.

با تردید گفتم: سلام.

_: اینجا چکار می کنی؟

_: من... اممم...

به ذهنم رسید بگویم آقا اشتباه گرفتین.

اما قبل از این که حرفی بزنم، کارت ملی جاوید که هنوز بین انگشتانم بود را گرفت و پرسید: می خواستی به اسم جاوید بلیت بگیری؟

با نگرانی نگاهی به مسئول فروش بلیت انداختم. خوشبختانه غرق در کتابش بود و در آن همهمه ی سالن، صدای آقای رئوفی را نشنید.

سعی دیگری کردم و با صدایی که می کوشیدم لرزشش را پنهان کنم، گفتم: من جاویدم.

غش غش خندید. کارت را پس داد و گفت: باشه جاویدخان. کجا می خوای بری؟

خنده اش کم کم محو شد و جدی نگاهم کرد. کمی از گیشه فاصله گرفتم. همراهم آمد و منتظر جوابش شد. مطمئن نبودم که دروغم را باور کرده است یا نه. داشتم فکر می کردم چه بگویم. جویده جویده گفتم: می خوام برم تهران. خونه ی دخترخاله ناهیدم. با پسرش دوستم.

_: کم چرند بگو جوجه. با همه شوخی با مام شوخی؟

مستاصل نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب. حالا که بلیت نبود. خداحافظ.

_: کجا میری؟

قبل از این که بفهمم چه می گویم، گفتم: ترمینال.

_: لازم نیست. همینجا بمون. اگه برای سفرت دلیل قانع کننده ای بیاری، حاضرم کمکت کنم.

ایستادم و کلافه پرسیدم: شما بعد از این همه سال چه جوری منو شناختین؟

_: انگار فراموش کردی که من وکیل مامانتم. دیروز که زنگ زدی عکستو رو گوشیش دیدم. گفت همین هفته عقدکنونته. چهارشنبه؟

سر بزیر انداختم و با ناراحتی گفتم: نه پنج شنبه.

_: و یهویی دلت برای دخترخاله ناهید تنگ شد. مگه برای عقدکنون نمیاد؟

رو گرداندم و گفتم: آره. یعنی نه نمیاد. بچه هاش مدرسه دارن. یکی دو روز میرم و تا پنج شنبه برمی گردم.

_: منو یه احمق فرض نکن. برگرد خونه. این راهش نیست.

سر بلند کردم و گفتم: شما که به مامان نمیگین منو دیدین؟

_: اگه الان بری خونه نه.

_: ولی من واقعاً باید برم تهران. باید عشق قدیمیمو ببینم.

محکم به دهانم کوبیدم. لعنت به من که هیچوقت نمی توانم به موقع جلوی زبانم را بگیرم.

یک ابرویش بالا رفت و پرسید: عشق قدیمی؟ اوه خدای من! اونم تهران. می دونی تو اون دریای چندین ملیونی کجا باید دنبالش بگردی؟

_: البته که می دونم.

نزدیک بود اشکهایم جاری شوند. به زحمت بغضم را فرو دادم و تو چشمهای نافذش نگاه کردم.

با ملایمت پرسید: چرا درباره ی این عشق قدیمی به مامانت نگفتی؟

سر بزیر انداختم و با بیچارگی گفتم: چون هنوز ازم خواستگاری نکرده. یعنی به خودم قول داده. اما هنوز به خانوادش نگفته. ولی وقتی منو ببینه حتماً این کارو می کنه.

_: میشه بهش زنگ بزنی؟

سر بلند کردم و متعجب پرسیدم: چکار کنم؟

_: بهش تلفن بزن. دلم می خواد با این جوان رعنا حرف بزنم.

_: چرا؟

_: کاری که با یه تلفن میشه کرد، چرا با این سفر طولانی سختش می کنی؟

_: نه من باید حتماً ببینمش. از اون گذشته، من شمارشو ندارم. شما منو چی فرض کردین؟

باز خنده اش گرفت و گفت: من تو رو همون جوجه ی قدیمی فرض کردم. راه بیفت. باید بلیت اضافمو به اسمت کنم. الان قطار راه میفته.

_: به اسم من نه... جاوید. نمی خوام ردمو بگیرن. البته شمام باید قول بدین که رازنگهدار باشین.

_: رازداری جزو اصول کار ماست. بیا ببینم. مامانت اینا اگه بفهمن کارت ملی جاوید گم شده بهت مشکوک نمیشن؟

_: کارت ملیش خیلی وقته گم شده. امروز اتفاقی پیداش کردم.

_: خب اینم از شانست بوده.

ترتیب انتقال بلیت را که داد فهمیدم به اسم خواهرش بوده است. خواستیم به طرف گیت برویم ولی همان موقع اعلام کردند که به دلیل نقص فنی لوکوموتیو، حرکت قطار دو ساعت تاخیر دارد.

با نگرانی گفتم: دو ساعت؟ خدا کنه پیدام نکنن.

_: آروم باش. بیا اینجا بشینیم.

ولی آرام بودن به زبان آسان بود. در حالی که تمام تنم از شدت لرز، مورمور می کرد، کنارش نشستم.

نظرات 63 + ارسال نظر
بهار شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

بیا آپ کن دیگه. من زود بخونم بعد درسم رو بخونم

اوکی

سارا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ

manzooram in nabood ke nakham nakhoonam shaze khanoom
man hamishe hameye dastanato mikhoonam
manzooram in bood ke motafavet bashe ba dastanaiii ke hamishe mikhoonim
vali engar shoma aslan enteghad pazir nisti...
bye

آخه این انتقادکردن بود که من انتقادپذیر نبودم؟! گفتی تو رو خدا نذار، منم گفتم قسم نده. خیلی ممنون که همیشه می خونی. من سعی می کنم تکراری ننویسم. ولی نوعاً سبکم اینه و این روش ملایم نویسی رو دوست دارم. یعنی اگر نوشته های نویسنده های دیگه هم باشه و خوب نوشته شده باشه (مثلاً نوشته های جرجت هایر که عاشقشونم) ممکنه هزار بار هم یک قصه رو بخونم و خسته نشم. اینه که تمام سعیم اینه که بتونم اینقدر خوب بنویسم که یه روزی کتابی داشته باشم که ارزش چند بار خوندن، اونم صرفاً برای رفع خستگی و تنش های روزمره ی دوستانم رو داشته باشه. همین...

بهار شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:48 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

نه هنوز همه رو نخوندم. چون باید نظر بگذارم. اما تازگیها چشمام خیلی درد میکنه.

آخ... نه راضی نیستم چشماتو اذیت کنی!

زهرا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ

نه عزیزم .من که عاشق داستانهای توام . اتفاقا دوست دارم بخونم ببینم این دختر ساده چه میکنه اخرش .
منظورم این بود که کارای دختره حرصم میده. همین خودش یعنی حس رو به من که دارم میخونم منتقل میکنه دیگه . یه اصل مهم تو نوشتنم همینه . اینکه شخصیتها همون حسی رو به خواننده منتقل کنن که توی داستان ایجاد میشه .نه اینکه من بخونمو فقط صرف این باشه وقت بگذرونم . همین که معلوم شد کاراکتر اصلی داستانت چجور شخصیه خودش خیلی خوبه عزیزم

نظر لطفته گلم. خیلی ممنونم

بهار شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

معذرت میخوام اقای وکیل چند سال دارند
از این به بعد هم میخوام به روز بخونم برام بهتره

خواهش می کنم. سی و سه سال
ممنون که همه رو خوندی :)

سارا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ

faghat to ro khoda injoori nabashe ke akharesh asheghe in vakile she

چرا قسم میدی حالا؟! دوست نداری نخون جانم

عالیه جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام شاذه جون
مغسی برای داستان جدیدت از الان معلومه جزو چند بار می خونمش
راستی نگفتی این اخای وکیل چند سالشه(خیلی از جواهر بزرگتر نباشهخدای نکرده)؟مهمتر ازاون داداش داره؟ اخه تو داستان قبلی سرم بی کلاه موند .
دیگه این که
اااووووووووووووووووووووول(با فتحه شدید روی و)
چون احتمالا اخرین کامنت این هفتم پس از اولین نفر هفته دیگه حساب میشم (جزه صحیح معکوس حساب شود)
بای

سلام عزیزم

خیلی ممنونم از حسن ظنّت

آخای وکیل سی و سه سالشه. یه داداشم براش جور می کنیم. اینکه کاری نداره! می فرستم برات

آفرییییین!!!
بای

لولو جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه گلی
عزیزم دستت درد نکنهخیلی خوب و مفهوم توضیح داده بودید.لطف کردی عزییییییییییییزم و [بوسه]اینو از بلاگفا کش رفتم
بازم ممنون

سلام لیلاجونم

خواهش می کنم گلم

شیوا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ق.ظ

سلام شاذه جون چطوری؟؟؟؟؟؟؟
اسم داستانت فکرنمیکنی یه دخورده چنگی به دل نمیزنه میدونی اصلا وقتی اسمشو میشنوی هیچ تحریکت نمیکنه که مشتاق خوندن شی البته قصدم توهین و زیر سوال بردنت نبود فقط گفتم شاید این تنها نظر من نباشه ولی اولشو خوب شروع کردی بهت تبریک میگم<

سلام عزیز
خوبم. تو خوبی؟
من ارادت خاصی به اشعار حافظ دارم. شما رو نمی دونم
متشکرم

яɛʓ1 پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.man-va-khateratam.blogfa.com

خیلی داستان قشنگی به نظر میاد
کی فصل بعدیش. میزاری بخونیم؟؟؟؟

متشکرم
همونطور که توی توضیحات وبلاگم نوشتم هر شنبه می نویسم

رها پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

عزیز! به شرطی با این اسم کنار میام که واقعا به کام و آرزوی دل باشه

ای جان! چشم! سعی می کنم حتماً دنیا رو به کامش بچرخونم

شایا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام عزیزم. خوبی؟ ببخشید شرمنده که نگرانم شده بودی. من خوبم فقط خیلی سرم شلوغه. سه هفته ی دیگه دارم میرم کانادا و هنوز کلی کار انجام نشده دارم!
همه هم که ناراحتن که دارم میرم و خودم هم غصه میخورم
حالا برسم کانادا سرم خلوت تر میشه درست حسابی وبلاگم رو آپدیت میکنم حتما

سلام شایاجونم
خوبم. خدا رو شکر که خوبی!! نه خواهش می کنم. بالاخره دوستیه دیگه. خوشحالم که سلامتی
کاش میشد یه کم دیگه تمدیدش کنی
عالیه!

لولو پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:23 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
خوبی عزیزم؟
من بازاومدم واسه مزاحمت
ببخشید یه سوال داشتم!
وقتی توی بلاگ اسکای قالب وبتو عوض میکنی باید چیکار کنیم که قالب نظرات هم شبیه قالب انتخابیه جدیدمون بشه؟؟؟؟؟
ممنون میشم منو راهنمایی کنید عزیزم

سلام لولوی مهربونم
خوبم. تو خوبی؟

خواهش می کنم. این چه حرفیه؟

فقط در صورتی قالب شبیه وب خودت میشه که از قالبای خود مدیریت استفاده کنی. یعنی وقتی تو مدیریت بزنی انتخاب قالب، دیگه خودبخود قالب نظراتت هم میشه مثل همون. بعد مثلاً من از این قالب فعلی وبم خوشم اومد. اول قالب نظراتش رو انتخاب کردم. قبل از این که قالب فعلی رو بذارم، قالب سبزحباب دار رو انتخاب کردم که قالب صفحه اصلی و نظرات به این شکل دراومد. بعد کد قالب آبیم رو تو قسمت قالب وبلاگ جایگزین کردم. این شد که نظرات سبزحباب دار موند. ولی تو قالبهای مثلاً پیچک یا سایتای دیگه قالب نظرات ندارن که بشه اونا رو کامل یه شکل کرد. حتماً باید از همین مدیریت وبلاگ انتخاب کنی.

خواهش می کنم. اگه توضیحم مفهوم نبود بگو کجا رو نفهمیدی دوباره بگم. نصف شبه خودمم نمی فهمم چی دارم توضیح میدم

فا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ

لاووووووووووو دیس نیو تایتل.... گود جابببب

تنک یو وری ماچ و موچ فور چی بود؟ پیشنهاد... کلمه اش یهو پرید! خلاصه همون... هاااان دسیژن گمونم!

مونت چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ب.ظ

عالی بود.

متشکرم مونت جان

سما چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ

آهان یادم رفت بگم که داستانتو خونده بودم ولی این چند وقته نتم مشکل داشت و نمیتونستم نظر بذارم شاذه جون مهربون

خواهش می کنم عزیزم. لطف داری

سما چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ

این داستانتم همون اولش که نوشته بودی اومدم خوندم. دوسش داشتم البته مثل همیشه دلم میخواد بدونم همچین عشقی از نظر تو آخرش چی میشه

خیلی ممنونم
میگم یواش یواش

سما چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 ب.ظ

مرسی شاذه جونم که همیشه به فکرمی. اتفاقا دیشب کلی تعریف خودتو داستاناتو پیش رضا کردم و حتی بهش سرکوفت زدم که من یه بار آرزوی بچگیامو نوشتم شاذه همیشه یادشه ولی هزاربار تا حالا به تو گفتم که تو این دنیا بستنی رو از همه چیز بیشتر دوست دارم ولی این فقط باعث شده که تو بستنی خوردنم شریک بشی و نذاری یه بستنی با آرامش و تنهایی بخورم به این امید که لج منو دربیاری!!!!

خواهش می کنم عزیزم
طفلکی آقارضا! حالا از لج تو هم که شده میره یواشکی این بستنی ساز رو می خره حالشو ببری

شوکا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ب.ظ http://baran-shooka.blogsky.com/

واااااو چه با حال شروع شده
خدا کنه مثل قبلی زودی تموم نشه آخه من عاشق داستانای طولانیم.

مرسیییییییی
امیدوارم!

زهرا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ق.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

از اونجایی که من غلبه عقل و منطقم بر احساسم بیشتر یذره این داستانه روی اعصابمه!یعنی تا وقتی غلیان احساسات دارم که عقلم ضربه نخوره این کاراکتر یذره عقلش کمه!

اصلاً از جمله ی اول من می خواستم سادگی و کودک بودن این دختر رو نشون بدم. قراره این سادگی باعث کمدی شدن داستان بشه نه خرابکاری. ولی اگه اذیتت می کنه نخون عزیزم. من ناراحت نمیشم. درک می کنم که هرکسی سلیقه ای داره.

زی زی سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ

خو رفتم خوابیدم !
شرا می زنی ؟ بشه زدن نداره !
منم خیلی وزینم !
بیا ! ببین :
تازه منم جوجه هستم ! تازشم موهام بلنده !


باهاش حرف بزن ! خواهش خواهش خواهش !
بگو خودت بهم آشپزی یاد می دی که حسابی گول بخوره !
از همون کیک لطیفا !

آفرین دخمل گل!

نـــه! نمی زنم. نازی نازی بیا بوست کنم :****

بهله بهله! منم به این آخای وکیل وزین گفتم اما تو گوشش نمیره که!!! اوووق مرتیکه از خودراضی هی میگه هرکار دلم بگه می کنم! گمونم خیلیم وزین و آخا نیست! اصلاً ولش کن. خودم میگردم یه بهترشو برات پیدا می کنم مادررررر

خاتون سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:29 ب.ظ


ایوای زخم اثنی عشر خیلی اذیت می کنه .شما اجرتون چند برابره

انشاالله که همیشه سلامت باشید و داستانهای قشنگتون رو ادامه بدین

نه بابا با پرهیز هیچ مشکلی ندارم. کج دار و مریز راه میایم باهم. خوبم.
ولی اصلاً نمی تونم روزه بگیرم. یعنی به ظهرم نمیرسه که معدم تمام امراض ده پونزده سالش رو یادش میاد.

متشکرم خاتون عزیز. انشاالله شما هم همیشه سلامت و خوشحال باشید.

پونه ( شنا در استخر زندگی ) سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:35 ب.ظ http://aftabesard0kmsk.blogfa.com/

از این که بهم سر زدی ممنون ... منم در مورد این کرم میخوام بدونم ... واقعا برای جای جوش هم خوبه ؟؟؟ من اصلا جوشام را نمیکندم اما جاهاش میموند ... داستانتم نخوندم !!!

خواهش می کنم
یکی از دوستام از دکتر پوست پرسیده، اونم گفته که اونقدری که تبلیغ میشه مفید نیست ولی مواد توش برای پوست ضرری ندارن و امتحانش مشکلی نداره.
من سه روزه که استفاده می کنم. هنوز نمی تونم نظری بدم. تازه باید روزی سه بار می زدم برای رد بخیه هام، ولی فقط یه بار رسیدم که بزنم.

نو پرابلم!

yasi سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:23 ب.ظ

kheyli ghashng bud khosham omad zood apesh kon bebinim chi mishe toro khoda bezar be eshghesh berese

خیلی ممنونم دوست من
لطفاً یه نگاهی به توضیحات کنار صفحه بنداز. من واقعاً بیش از این در توانم نیست.
ضمناً خیالت راحت باشه. پایان بد اصلاً ندارم.

اراگون دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام
جالب بود . ایده بدی نیست منم میخام در برم برم تهران دیدن قوم و خویشا و اینا جنایی ادونچر جالبی میشه والا ! برم یه سری تو خیابون انقلاب خودمو گم و گور کنم چه حالی میده با اون همه کتاب...
چه قدر دیر داره میگذره ..... شنبههههههه......
ولی از داستان و سب و ایده جنایی ادونچر و ملودی عآشقانش خوشم اومد یک کم شوخی و مزه کم داره که اگر بخواین در خدمتم.

سلام
مرسی
منم همینطور! بدون ادونچر و جنایت حتی تهران گردی! فقط می خوام برم دیدن قوم و خویشام.

هنوز شروع نشده که به شوخی و خنده اش برسه.

زی زی دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ

سیلام !
نه ! نمی خواد اضافه کاری بکنی !
این دفعه رو می بخشمت !!
آره ! خیلی آخای وزینی هستن آخای وکیل !
بیا ! این هنوز به جایی نرسیده ! این وکیله رو بده به من این دختره مو کوتاه زشتالو رو بفرس جواهر ده !
سنگ پا هستم ! خیلی خوشبخت هستم !
اخمخ رو خوب اومدی ! ما بچه که بودیم همیشه می گفتیم اخمخ !
آره بابا ! پسرا این موهاشونو بلند می ذارن بعد هی تکونشونم می دن !
منم هوس کردم مدل تیفوسی بزنم !
داستانات بد آموزی دارن !
بوووووووس

علیک سیلام!
متشکرم

بله بله خوف هستن!
دخترجون جلوی این آخای وزین یه کم شومام وزین باش آخه! فرتی که بله رو نمیدن! عشوه ای نازی آخه... میگن دختره هوله

نه خداییش تو خوشگلتر از این کچلی

منم از آشناییت خوشوقتم

آره ما هم میگفتیم اخمخ


ایییییییییقققق بدم میاد از پسر موبلند

منم همینطور
هی میگم بشین سر درست نیا نت! آخرش اخلاقت خراب میشه فردا میری کچل میکنی!!! ببین کی دارم بهت میگم

بوووووووووووووس

مریم دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:00 ق.ظ

سلام خانم عزیز؛
من تعدادی از داستانهای شما رو خوندم و واقعا درک نمیکنم چرا سوژه های شما تا این حد سطحی و بی محتوا هستن و به درد داستان های دنباله دار مجله های مثل خانواده ی سبز می خورن؛چرا با توجه به قلم روانی که دارید دنبال طرح ها و ایده های عمیق حاصل از دغدغه های انسان امروز نمی رین؟
به امید اینکه داستان های متفاوتی از شما بخونم باز هم به بلاگتون سر می زنم؛موفق باشید

سلام خواننده ی گرامی
هان؟ اشتباه اومدین خانم. در خروجی اون ضربدر قرمزه. اینجا من دقیقاً می خوام از دغدغه ها و مشکلات و بدبختیهای انسان امروز فرار کنم و درگیریها و قرض و مریضی و هزار مصیبت دیگه رو بذارم اون پشت مشتا و دمی با دوستانم دور هم از دنیای صورتیِ صورتی بگیم. دنیای گل و بلبل و خوش. بگذارین دمی فارغ از مصایب نفسی بکشیم چون اون بیرون زندگی خیلی سخته. بیخیال...

داستان جدی تر هم مثل داستان من کیم دارم که البته بازم دغدغه ی روز نیست. به یک مبحث روانشناسی پرداختم.
یا داستان جن عزیز من که اگرچه با روایت طنزگونه و عاشقانه نوشته شده، اما اطلاعاتی که درباره ی اجنه در لابلای قصه ذکر میشه همگی مستند هستند.
ولی به طور اهل سنگین نویسی نیستم.
متشکرم. سلامت باشید.

بهارین یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام سلام
من آخرش و میدونم...بگم؟ ولی نه الان نمی گم...میخوام بدونم چه قدر حس داستان شناسیم قویه...بیشتر واسه خاطر خودم دارم میگم...من که یک رمان خون حرفه ای هستم
ولی عجب دل و جراتی داره این دختر پسرنمایه قصه

سلام سلام
آخرش خیلی سخت و عجیب نیست که. مثل بقیه ی سی و چند تا قصه ی شاذه!
یس!

غوغا یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

واااااااااااییییییییییییییی عجب دل جرئتی داره جواهر خانم قصه
مراقبش باش شاذه جون اتفاق بدی واسش نیفته

بهلهههههه!!
خیالت تخت. مواظبم

مهرشین یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام دوست جونم,منتظر بقیه اش هستم,راستی ماه مهمانی خدا مبارک باشه و نماز و روزه ها قبول درگاه حق,راستی آآآااپیدم,بدو بیا

سلام عزیزم
متشکرم
اومدم

رها یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:17 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام !!!
برای شما هم ماه پر برکتی باشه
کرم رو هم مورد استفاده ای نداشتم .
اما داستان شروعش جالبه و هیجانی ادامه شو منتظریم ببینیم چی می شه دیگه ...
جدیدا دختر خانما از دست خواستگارا چرا فرار می کنن ؟!وایستن حرفاشونو بزنن خب!

سلااام!!!
متشکرم عزیزم
چه خوب!

شروع عجولانه ای به امید ادامه ای بهتر!

آره نمیدونم چرا گیر دادم به فرار

آوین یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ب.ظ http://deltange-you.persianblog.ir/

سلام.
نماز و روزه تون قبول!
التماس دعا
شاذه جون اومدم دیدم داستان گذاشتی.ممنون
هنوز نخوندمش امیدوارم مثل همیشه زیبا باشه.
بای تا های

سلام عزیزم
بهمچنین!
محتاجیم به دعا
خواهش میکنم. امیدوارم لذت ببری
بای تا های

مهستی یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام عزیزم
بعد از 2 هفته اتظار اومدی
دلمون برات تنگ شده بود
رمان خوبی شده شروعش ادم رو جذب می کنه
خسته نباشی

سلام دوست خوبم
ممنون که منتظرم موندین
منم دلم براتون تنگ شده بود
انشاالله که اینطور باشه
سلامت باشی

ملودی یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

شاذه جون الان خوندم داستانو ایولللللل شهامت دختره یهو به سرش زد بره دنبال عشق قدیمی که نمیدونه کجاست و چیکار میکنه و اصلانو گذاشت سر کار منتظرم ببینم بقیه ش چی میشه بوووووووس گنده

متشکرم عزیزممم
اینجا شهامت کمی تغییر معنی میده و به خریت بیشتر شبیه میشه
متشکرمممم
بوووووووووووس

بامداد یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ

وااای اینجور که پیداست باید خییییییلی بچسبه بهموننننننن این داستاد شاذه جوننننن
جووووووواهر ده واااای دلم خواست برم دوباره ..

مرسیییییی امیدوارم که اینطور باشه!

آخ جون! بیا بریم

فا یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 ق.ظ

یکم بیشتر رو اتفاقا مکث کنین... الان یکم شبیه انشا ست... ولی من دوسش داشتم. نسخه اصلی گره ویندهامم پیدا کردم

هوم... همینطوریاس...
اوه چه عالی! بقیشون چی؟ خیلی کتاب داره.

ماهک یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام

خوب تبریک میگم به خاطر شروع یک داستان دیگه جالب و پر از کشش شروع شد .. باز یکجورایی از ازدواج و محالفت دختر و سن کمش اما اولش که جالب بود برام .

سلام

متشکرم الهام جان
خوشحالم که لذت بردی

آنیتا یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

نماز و روزه هات قبول گلم
کرم رژدرم و مامانم خریده که من برای جاهای جوشام استفاده کردم ولی همش یادم میره که بزنم...من شنیدم خیلی خوبه!

به همچنین تو عزیزم
جداً؟ پس منم بگیرم.

کیانادخترشهریوری یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:24 ق.ظ

من مائده رو بیشتر دوست داشتم.فعلا با جواهر رفیق نشدم

هنوز راه نیفتاده. انشاالله باهاش رفیق میشی

A-M یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ق.ظ

سلام؛
خدا قوت.
شروع داستان خوب بود. امیدوارم تا آخر داستان به همین اندازه حوصله کنید.
در مورد رژودرم هم من شاهد بودم که زخم بزرگ تیره رنگی رو ظرف دوماه تا حد قابل توجهی محو کرده. البته هنوز دوره درمانش کامل نشده. احتمالا در مورد شما هم موثر باشه.

سلام
سلامت باشید
متشکرم. انشاالله
خیلی ممنونم. اگر اینطوره پس ارزش امتحان کردن داره.

سوری شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اوه چه داستان خفنی!!
بیخیال عشق قدیمی همین آقای وکیلو دو دستی بچسبه!!

اوه مرسی!!
همینو بگو

فا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ

وای خیلی خیلی عالی بود.... حتی ملموس تر از نسخه واقعی البته با سرعت شاذه ای از روش رد شدیم ولی مهم نیست... خیلی میدوستمش

نه بابا!!! نینا که داشت گریه میشد. خودم هم فکر می کنم یه جورایی پله داشت. خیلی روون نبود. راستش نمی دونم چکارش کنم. در واقع تلاش اولیم همون ملموس و باورپذیر بودنش بود تا روونیش. امیدوارم بعد از این روونم بشه.

نازلی شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ

سلام شاذه جون.
نماز روزه هات قبول...
رمان جدید مبارک..
ما هر شنبه منتظریم....
مرسی بابت همه رمان هات....

سلام عزیزم
متشکرم. به همچنین...
ممنون
لطف داری دوست من

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:07 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام عزیزم دست گلت درد نکنه التماس دعا

سلام گلم
متشکرم. محتاجیم به دعا

نگین شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

کرم رژودرم و که من نمیدونم ولی بازم شیمیایی و هر چیزی که شیمیایی باشه (هرچند هی میگن گیاهیه! )بازم تهش یه عواقب بدی داره
راستی سلام شاذه ی مهربون

منم نمی دونم! والا نیدونم...

سلام عزیزم. بهتری؟

بهارین شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام شاذه جونم
تبریک از اینکه بالاخره تشریف فرما شدید
راستی این کرم و منم دوست دارم استفاده کنم ولی تا به چشم خودم نبینم دل نمی کنم...میترسم بدتر شه که بهتر نشه...
برم داستان و بخونم تا ببینم چی به چیه...

سلاااااااااااااااااااااام عزیزم

مرسییییی

یکی از خواننده هام نوشته بود داره استفاده می کنه و راضیه. شاید برم بگیرم.

ملودی شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

بووووووس گنده نماز روزه هاتم قبول باشه عزیزم.شاذه جون من هنوز وقت نکردم داشتانو بخونم بعدا میخونم فقط گفتم بووووس بفرستم برای خودت و خوشگلات

بوووووووووووووس
سلامت باشی. به همچنین تو عزیزم
خیلی ممنونم گلم

یلدا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:14 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

طاعاتت قبول شاذه جون خوش قولم
مرسی از داستان جدید

به همچنین شما عزیزم
ممنون از این همه محبتت. حسابی به زحمت افتادی

خاتون شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ

عالی ... ممنون شاذّه جون

حتمأ داستان خیلی قشنگی میشه .خدا رو شکر نوشتین

من فکر می کردم ماه مبارک نمی نویسین. خیلی خوشحال شدم

خیلی لطف دارین خاتون عزیز

انشاالله که اینطور باشه

نه دیگه زیر قولم که نمی زدم!

به خاطر این زخم اثنی عشر قدیمی روزه که نمی تونم بگیرم. بلکه بتونم با این کار چند دقیقه ای روزه دارا رو سرگرم کنم و از این رهگذر ثوابی ببرم...

ارتمیس شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:28 ب.ظ

سلاام!!شخصیت جواهر عیین منه!!
خیلی جالبو طولانیو خوب بود!!
و...خییلی خوشحالم که الهام بانو از پیشنهادم خوشش اومد!

سلاااااام
نه بابا! جدی؟!!
متشکرم عزیزم
بله بله منم خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد