ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آدمی و پری (11)

سلام سلام
واقعاً ببخشید... کلاً از حس نوشتن رفتم. نت ورک خونه هم خراب شده و خیلی وقته نت نداریم. الانم با کلی کشتی گرفتن به جی پی آر اس گوشی وصل شدم که اینم سرعتش توپه! یعنی خدا بیامرزه اینترنتای دایال آپ! این جی پی آر اس فقط اون بیق بیقای کانکت شدن اونو نداره. ولی سرعتش عین همونه :دی
این قسمت هیچ حرف خاصی نداره. هرکار کردم اقلاً برسم به عروسی پریها یا موضوع جالب دیگه ای نشد که نشد... باید عجولانه جمعش می کردم که دیدم خوشتون نمیاد. پس رهاش کردم تا وقتی که کمی خلوت تر بشم و الهام بانو مجال ظهور پیدا کنه. البته الهام جان خیلی کاری به کارهای من نداره. یهو می بینی وسط فشرده ترین برنامه هام از راه می رسه و دو تا پاشو می کنه تو یه کفش که بنویس! ولی فعلاً که گویا به خواب تابستونی رفته! پیداش نیست.
اینه که کمال عذرخواهی مرا بپذیرید و دعا کنین الهام جان برگرده و الا در بین هیاهوی مسئولیتهام به کلی گم میشم...
شبتون به خیر و شادی

سر میز شام دو صندلی خالی باقی مانده بود که کنار هم بودند. شاهد بین پدرش و شیدا نشست، شیدا هم کنار بنفشه جا گرفت. زیر چشمی به بنفشه نگاه می کرد که چنگالش را توی بشقاب شوهرش زد و با لبخندی عشوه گر لقمه ای خورد.

شاهد پرسید: چی بکشم برات؟

به خود آمد. دست از فضولی برداشت. بشقابش را از دست شاهد گرفت و گفت: خودم می کشم ممنون.

بنفشه با چهره ای متبسم چشمکی زد و گفت: شاهد برات بکشه خوشمزه تره.

شیدا خوشش نیامد. نفسش را با حرص بیرون داد و آرام گفت: ترجیح میدم خودم بکشم.

بشقابش را آماده کرد و مشغول شد. نسرین خانم هم از آن طرف میز هوایش را داشت و همه جوره پذیرایی می کرد. شیدا احساس خفقان می کرد. به شدّت سعی می کرد توجّه اش را به غذایش معطوف کند اما نمیشد. از این که پدرش و شاهد خیلی به این وصلت راضی نبودند ناراحت بود. از این که نسرین خانم دست برنمی داشت مدام در این باره حرف میزد ناراحت بود. از که مامان دل به دل نسرین خانم می داد و مرتّب تعارف می کرد ناراحت بود. حتی از این که مادربزرگها آشکارا از این ماجرا خوشحال بودند و موضوع را تمام شده می دانستند هم ناراحت بود! تازه گوشه ی ذهنش نگران عروسی پریها هم بود که فردا شب باید می رفت!

شام را که اصلاً نفهمید چی خورد. بالاخره آن دقایق سخت هم سپری شدند و توانست خورده و نخورده برخیزد و به دنبال بقیه برود. امّا قبل از آن که قدمی دور بشود، شاهد بازویش را گرفت و گفت: هیچی نخوردی. نگی نفهمیدم.

بی حوصله آهی کشید و رو گرداند. بعد نگاهی به او کرد و سرزنشگرانه زمزمه گفت: دستمو ول کن زشته جلو همه. سیر شدم ممنون.

شاهد دستش را رها کرد و استفهام آمیز به او چشم دوخت. بعد از چند لحظه پرسید: چی شده؟

سری تکان داد و آرام گفت: هیچی.

کمی بعد همه عزم رفتن کردند. دم در بین شلوغی شاهد خودش به شیدا رساند. گوشی دوّمش را توی دست او گذاشت و گفت: هروقت تونستی زنگ بزن.

شیدا نگاهی به گوشی کرد و گفت: خب چه کاریه؟ با گوشی خودم زنگ می زنم!

اما همان موقع بابا صدایش کرد و فرصت نشد که توضیح شاهد را بشنود. با عجله خداحافظی کرد و رفت.

توی ماشین که سوار شدند مادربزرگ گفت: ماشاءالله ماشاءالله چه قیافه ی گرم و شیرینی داره این پسر. الهی به پای هم پیر بشن.

شیوا گفت: قیافش که عین شیدا بود!

مامان بزرگ با لحنی که بوی سرزنش می داد گفت: خب شیدا هم خیلی گرم و مهربونه قیافش.

شیوا با حرص گفت: فقط قیافش!

مامان به تندی گفت: شیوا! این چه طرز حرف زدنه؟!

شیوا نالید: همیشه شیدا خوبه ولی من...

بابا به تندی گفت: بسّه دیگه شیوا! هر دوتون خوبین. فرقی ندارین.

 

 

آخر شب شیدا دراز کشید تا بخوابد. با صدای خش خشی از جا پرید. نشست و بی حوصله زمزمه کرد: شاهپر تویی؟

اما جوابی نیامد. به دیوار تکیه داد و به صدا که دیگر قطع شده بود گوش سپرد. حوصله نداشت چراغ را روشن کند. شاید جانوری بود ولی اهمیتی نداشت. ذهنش مشغول تر از آن بود که توجه کند.

به رویاهای کودکانه اش در کنار خشایار فکر کرد، به نوشین که بی خبر از همه جا عشقش را ربوده بود، به شاهد که آمده بود تا کنارش باشد و به بنفشه که روزگاری زندگی شاهد بود... یعنی شاهد می توانست از بنفشه دل بکند؟ هیچوقت می توانست شیدا را مثل بنفشه دوست داشته باشد؟ شیدا دلش نمی خواست به اجبار کنار هم بمانند.

نفهمید چقدر گذشته است. ذهنش پر از سؤال بود و نمی توانست بخوابد. گوشی شاهد را از کنار تختش برداشت و بدون توجه به ساعت شماره ی "خودم" را گرفت. برایش جالب بود که توانست بدون لحظه ای فکر کردن رمز صحیح را وارد کند.

بعد از چهار پنج بوق صدای خواب آلوده ی شاهد توی گوشی پیچید: چی شده شیدا؟

شیدا با کمی شرمندگی آرام گفت: هیچی من فقط زنگ زدم... اممم... می خواستم بدونم...

_: بگو.

+: تو... هنوزم بنفشه رو دوست داری؟

_: به خاطر خدا شیدا! ساعت سه و نیم بعد از نصف شبه! بی خواب شدی واسه این؟!!! ما درباره ی این موضوع خیلی حرف زدیم. بازم حرف می زنیم. امّا الان نه.

+: باشه. فقط یه سؤال دیگه... فکر می کنی بتونی منو اندازه ی بنفشه دوست داشته باشی؟

_: اگه بذاری بخوابم آره. شب بخیر.

+: شب بخیر. ببخشید بیدارت کردم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

و بلافاصله تماس قطع شد. لب برچید و به گوشی خیره شد. به دخترپسرهایی که شب تا صبح تلفنی حرف می زدند و هرروز عاشقتر از قبل می شدند فکر کرد. به خشایار با آن هیکل چهارشانه و قوی... و به شاهد که خسته بود و می خواست بخوابد...

دم بدم صبح بود که دلگرفته خوابش برد.

با صدای زنگ کوتاهی از خواب پرید. گوشی شاهد بود. پیام را باز کرد. شاهد نوشته بود: ببخشید اگه بد حرف زدم. خیلی خسته بودم. دوستت دارم.

نگاهی به ساعت انداخت. هشت صبح بود. گوشی را خاموش کرد و دوباره خوابید.

با صدای زنگ در بار دیگر بیدار شد. این بار ساعت ده ونیم بود.  کمی صبر کرد. یک زنگ... دو زنگ... ظاهراً کسی نبود که جواب بدهد. برخاست. خواب آلوده پرسید: کیه؟

_: شاهد.

دکمه ی درب بازکن را زد و رفت تا دست و صورتش را بشوید. وقتی برگشت شاهد با یک دسته گل توی درگاه هال ایستاده بود.

لبخندی زد و گفت: سلام.

و نگاه شرمنده ای به تیشرت و شلوارک خوابش انداخت و دستی به موهایش کشید.

شاهد آهی کشید و با لبخند ولی لحن سرزنشگرانه گفت: علیک سلام. فکر کردم قهری! نگو خانم خوابش گرفته، گوشی رو خاموش کرده راحت بخوابه!

شیدا سر به زیر لبش را گاز گرفت. بدون آن که سر بردارد، گفت: معذرت می خوام. میشه برم لباسمو عوض کنم؟

شاهد خم شد دسته گل را روی اولین مبل گذاشت و گفت: زحمت نکش. دارم میرم. مرخصی ساعتی گرفتم باید برگردم.

شیدا سر برداشت و با شگفتی پرسید: به خاطر این که گوشیت خاموش بود، مرخصی گرفتی؟!!

شاهد نفسش را پف کرد و گفت: به خاطر این که دست از این فکرای مسخرت برداری مرخصی گرفتم. ولی ظاهراً بیخودی بوده و مشکلت حل شده شکر خدا.

شیدا با شرمندگی به دسته گل نگاه کرد. جلو رفت و آن را از روی مبل برداشت. در حالی که به گلها چشم دوخته بود، آرام گفت: خیلی حرفا هست که دلم می خواد باهم بزنیم.

شاهد پایش را جابجا کرد. کمی راحتتر ایستاد و گفت: برای سه جمله وقت دارم.

شیدا نفسش را با حرص رها کرد و در حالی که هنوز از نگاه کردن به او اجتناب می کرد، به تندی گفت: بذار برم گوشیتو بیارم.

_: باشه پیشت. حرفتو بزن.

بالاخره شیدا سر برداشت. چشم توی چشمهای او دوخت و با دلخوری پرسید: چرا باید پیشم باشه؟ هنوزم می ترسی شماره ی منو داشته باشی؟ معنی این حرفا چیه؟ بهت گفتم نمی خوام دوباره دل ببندم و دل بکنم. اگه نمی خوای بمونی... از همین حالا برو...

مکثی کرد و طلبکارانه افزود: ببخشید از سه جمله بیشتر شد.

شاهد با خونسردی گفت: شمارمو که داری. یه تک زنگ بزن شمارت بیفته. من نیومدم که برم. فقط گفتم یه کم طول می کشه تا هر دومون عادت کنیم. اگه آروم باشی... این مدت راحتتر و سریعتر طی میشه.

لبخندی هم ضمیمه ی جمله اش کرد و پرسید: اجازه ی مرخصی میدین؟

شیدا آهی کشید. شاهد راه هر بحث و جدلی را بسته بود. آرزومندانه گفت: دلم می خواست...

ولی جمله اش را تمام نکرد. شاهد با کم صبری پرسید: چی دلت می خواست؟

+: هیچی برو. دیرت شده.

_: شیدا؟ بگو دیگه.

شیدا آهی کشید و خندید. برای آن خنده اش... برای این شیدا گفتنش جان میداد. ولی حاضر نبود به عشقش اعتراف کند. پس جمله اش را با لبخند تکمیل کرد و گفت: دلم می خواست یه کم عاشقانه تر شروع می کردیم. نه این که هرکدوم دلمون جای دیگه باشه.

لبخند کم کم از لبش رفت. نگاه شاهد عذاب وجدان به جانش ریخت. از شرمندگی سر به زیر انداخت.

شاهد آهی کشید و گفت: نخیر. حرف حالیش نمیشه. انگار بازم باید منت رئیس محترم رو بکشم و مرخصی بگیرم. مثلاً می خواستم مرخصیامو نگه دارم... واسه جشن نامزدی... واسه درس... واسه... بی خیال...

گوشی اش را در آورد. اما قبل از این که زنگ بزند شیدا به تندی گفت: نه برو به کارت برس. عصر حرف می زنیم.

شاهد گوشی اش را پایین آورد و با بی حوصلگی گفت: ببین تکلیف منو روشن کن. تو می خوای کنار من بمونی یا نه؟ چرا با دست می کشی با پا پس می زنی؟ شایدم کلاً داری پس می زنی و من خوش خیال فکر می کنم می خوای بمونی!

شیدا لب مبل نشست. به دسته گل که هنوز توی دستش بود چشم دوخت و با ناراحتی گفت: نمی دونم. خیلی حرفا هست که باید باهم بزنیم. نمیشه که تو چند ساعت تصمیم گرفت...

شاهد نفس عمیقی کشید و آرام گفت: نه نمیشه... اشکالی نداره بیام تو؟ به نظرم تنهایی.

شیدا از جا برخاست و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: بشین. گلا رو بذارم تو آب، میرم حاضر میشم بریم بیرون.

در حالی که گلها را توی گلدان مرتب می کرد، صدای شاهد را می شنید که تلفنی مرخصی اش را تمدید می کرد.

گلدان را روی پیش بخاری گذاشت و به اتاقش رفت. چند لحظه ای دور خودش چرخید و بالاخره اولین لباسی که به نظر مناسب آمد را پوشید. چشمها و گونه هایش را سریع و مختصر آرایش کرد و از خیر رژ لب گذشت.

نفس عمیقی کشید و از اتاقش بیرون آمد. شاهد مشغول تایپ توی گوشی اش بود. سر برداشت و بدون این که چشم از گوشی برگیرد، پرسید: بریم؟

شیدا سر به زیر انداخت و آرام گفت: ببخشید از کار و زندگی انداختمت.

شاهد از جا برخاست. گوشی را توی جلد کمری اش گذاشت و گفت: از کار بله ولی زندگی نه. باید تکلیفشو روشن کنیم. خوشم نمیاد پا در هوا بمونم. مامانم میگه زیادی قاطعم و این خوشایند خانمها نیست. نمی دونم. تا نظر تو چی باشه.

شیدا سر به زیر انداخت و با تردید گفت: منم... خوشم نمیاد پا در هوا بمونم.

ناگهان چیزی به خاطر آورد. سر برداشت و پرسید: صبحانه خوردی؟

_: میریم یه چیزی می خوریم.

+: نه نه. چند دقیقه صبر کن. نون ساندویچی داریم. الان حاضر می کنم.

با عجله به آشپزخانه رفت. ساندویچ کره پنیر گردو درست کرد. شاهد هم جلو آمد. به چهار چوب در آشپزخانه تکیه داد و گفت: زحمتت شد.

شیدا در حالی که ظرفهای کره و پنیر را توی یخچال می گذاشت با شوق گفت: نه چه زحمتی؟ آماده بود. آبمیوه هم داریم. هورااا!

و دو پاکت آبمیوه را از توی یخچال برداشت. همه را توی یک پاکت جا داد و با خوشحالی گفت: من حاضرم.

به چشمهای شاهد که در سکوت به دستهای او دوخته شده بود نگاه کرد. دلش لرزید. سر به زیر انداخت.

شاهد تکیه اش را از چهار چوب گرفت. راست ایستاد و به طرف هال چرخید.

توی ماشین شاهد گفت: خب... شروع کن.

شیدا سر به زیر انداخت. جرأت نداشت از آن همه احساسات مختلف توی ذهنش بگوید. از عکس العمل شاهد می ترسید. کاش شاهد خودش می فهمید و بدون سؤال جواب میداد. اما شاهد همچنان منتظر بود که شیدا بپرسد.

بعد از چند لحظه با ترس و تردید گفت: می ترسم... می ترسم عصبانی بشی.

شاهد ابرویی بالا انداخت و پرسید: عصبانی بشم؟! چرا؟

+: خب شاید از سؤالام خوشت نیاد. از دیشب تا حالا هرچی گفتم حوصلتو سر بردم. عصبانیت کردم.

_: احتمالاً باید عذرخواهی کنم! خب معذرت می خوام. سعی می کنم دیگه عصبانی نشم. تو هم یه سؤال رو ده بار نپرس. جواب من همون اولیه. باور کن. نه بهت دروغ میگم نه شکّی تو جوابام دارم.

+: ولی من یه عالمه شک دارم. من نمی دونم چکار می خوام بکنم. نمی دونم بابام واقعاً از ته دلش راضیه یا نه؟ هیچی نمیگه ولی می ترسم ناراضی باشه. نمی دونم نظر مامانت همیشه درباره ی من اینقدر مثبت میمونه یا نه... وقتی که خیالش از جانب بنفشه و مامانش راحت شد حوصلش ازم سر میره...

_: این چه حرفیه؟ یعنی چی حوصلش ازت سر میره؟ مگه قراره دلشو بزنی؟

+: نمی دونم. شاید بزنم... اونی که با یه نظر دیدن عاشقم شده، با دو تا اشتباه هم ممکنه ازم متنفر بشه.

_: شیدا!

لبخند زد. حتی شیدا گفتن با عصبانیتش را هم دوست داشت! واقعاً چرا؟

لبخندش را به زحمت جمع کرد و گفت: بیا. نمیشه که باهات حرف زد. عصبانی میشی.

شاهد با لبخند گفت: عصبانی نشدم. حالا به چی داری می خندی؟ عصبانیت خنده داره؟

+: نه شیدا گفتنت خنده داره. یعنی خنده دار نیست...

_: بابا عجب ماجرایی شده این شیدا گفتن! دیروز بغض کردی، امروز می خندی! میشه بگی ماجرا چیه؟ اصلاً من باید چی صدات کنم؟ بگم عسلم خوبه؟!

شیدا خندید و به تندی گفت: نه نه همون شیدا خوبه.

سر به زیر انداخت و با خجالت گفت: شیدا گفتنت رو دوست دارم. یه جور خاص صدام می کنی. هیشکی اینجوری نمیگه شیدا.

شاهد خندید. نگاهش کرد و با شگفتی پرسید: مگه چه جوری میگم؟

چون جوابی نشنید رو گرداند. غرق فکر به چراغ قرمز چشم دوخت. دستش را روی دست شیدا گذاشت و آرام فشرد. شیدا دستش را گرفت و محکم فشار داد. شاهد خندید و از گوشه ی چشم نگاهش کرد. دستش را پس کشید و دنده را عوض کرد. چراغ سبز شده بود. راه افتاد.

آرام و محکم گفت: بابات اول صبح اومد محل کارم. باهم حرف زدیم. ناراضی نبود. خب... البته خیلیم خوشحال نبود که یه غریبه از راه برسه و یه شبه دخترشو بقاپه. اما در کل با من مخالف نبود. فقط گفت باید بیشتر آشنا بشیم.

شیدا با خوشحالی و شگفتی پرسید: واقعاً؟؟؟ مطمئنی ناراحت نبود؟

_: ناراحت؟ نه ناراحت نبود. ولی مثل من عقیده داشت نباید اینقدر سریع پیش بریم. گاماس گاماس.

شیدا نفس بلندی به راحتی کشید و با لبخند گفت: چه خوب!

شاهد با چهره ای متبسم پرسید: دیگه به چی شک داری؟

+: نمی دونم... وای شاهد... اگه بدونی امشب باید کجا برم...

شاهد جلوی یک پارک توقف کرد و پرسید: کجا باید بری؟

شیدا با بدختی نگاهش کرد و نالید: عروسی شاهپر.

_: شاهپر کیه؟ هان صبر کن... همون پری که سربسرت می گذاشت... آره؟

شیدا سری به تأیید تکان داد و همچنان با ناراحتی به او چشم دوخت. شاهد نفسش را رها کرد و گفت: پیاده شو.

شیدا لب برچید و پیاده شد. به دنبال شاهد رفت و پرسید: اصلاً برات مهم نیست؟

شاهد ابرویی بالا انداخت و پرسید: باید نسبت به یه پری هم غیرتی بشم؟ من همون خشایار رو تحمل کنم از سرم زیاده.

شیدا رنجیده اخم کرد و گفت: من که نمیگم تحملش کنی! دارم مثلاً برات درد دل می کنم!

شاهد خندید. دست دور شانه های او انداخت و گفت: می دونم عزیزم. فقط می خواستم حواستو از اصل مطلب پرت کنم. به نظرت هیچ کاریش نمیشه کرد؟ اگه نری اذیتت می کنن؟ اگه بری چطور؟

شیدا دست او را پس زد و با اخم گفت: نکن جلوی مردم! الان پلیس بیاد بگه باهم چه نسبتی دارین چی میگی؟

شاهد شانه ای بالا انداخت و با خونسردی گفت: راستشو میگم.

شیدا با حرص گفت: اونم میگه ا چه خوب! تبریک میگم!

شاهد سری تکان داد و گفت: ممکنه.

+: برو بابا...

روی یک نیمکت نزدیک حوض نشست. ساندویچها را کنارش گذاشت و در حالی که چشم به فواره ها دوخته بود، نالید: امشبو چیکار کنم؟

شاهد کنارش نشست. دستش را روی پشتی نیمکت گذاشت. با دست دیگر یک ساندویچ برداشت و گفت: ته دلت چیه؟ می خوای چکار کنی؟

شیدا آهی کشید و گفت: می خوام برم. عمو پرویزم میاد. یعنی دلم به عمو قرصه اما...

سر برداشت. به شاهد چشم دوخت و گفت: اما مثل این میمونه که آدم بره وسط گله ی شیرا! عمو حتی اگه رام کننده ی شیرم باشه، با یه گله که نمی تونه کنار بیاد. می تونه؟

شاهد لقمه ای خورد و گفت: اگه عموت فکر می کنه می تونه، حتماً می تونه.

شیدا سر به زیر انداخت. لبش را جوید و با کمی مکث پرسید: شاهد... تو هم میای؟

_: من بیام؟ والا من هیچ سررشته ای در باره ی اجنه ندارم که بتونم مواظبت باشم!

شیدا آهی کشید و حرفی نزد. شاهد گفت: خیلی خب. اگه دلت می خواد باشم میام.

شیدا سر برداشت و با نگاهی پر از قدرشناسی به او چشم دوخت. شاهد تبسمی کرد و چیزی نگفت.

 

تاظهر قدم زدند و حرف زدند. شیدا باور نمی کرد که اینقدر کنار او راحت باشد و مثل یک دوست قدیمی از همه چیز و همه کس برایش بگوید. برای نهار به یک رستوران سنتی رفتند. بعد از نهار شیدا سیر و خسته لم داد و گفت: وای چه همه خوردم!

شاهد خندید و گفت: خیلی نخوردی.

+: چرا! خیلی بود.

_: شیدا...

شیدا چشمهایش را بست و جوابی نداد. شاهد تکرار کرد: شیدا؟

چشمهایش را باز کرد و متبسم به او چشم دوخت. شاهد پرسید: هنوزم می خوای فکر کنی؟

شیدا راست نشست و پرسید: درباره ی چی؟

_: من.

شیدا نفس عمیقی کشید.

شاهد گفت: از صبح تا حالا تمام نظرات و عقایدم رو برات تشریح کردم. تو هم همه چی رو گفتی. فکر نمی کنم حرف نگفته ای مونده باشه. حالا هنوز باید فکر کنی یا می تونی تصمیم بگیری؟

+: راستشو بگم؟

_: البته!

+: تو... دوست خیلی خیلی خوبی هستی. ولی خودت می دونی که نه من آمادگی دارم و نه تو که بهم دیگه به چشم نامزد نگاه کنیم.

_: حرف آخرت رو بگو.

+: به نظرم می تونیم رسمیش کنیم. اما نباید از هم توقع یه نامزدی رمانتیک داشته باشیم. و این... خیلی ناامید کننده است.

_: شیدا؟

+: دهه! تو هم نقطه ضعف گیر آوردی! کاش بهت نمی گفتم تو خماریش می موندی هی نمی گفتی شیدا! من دارم جدی حرف می زنم سربسرم نذار!

_:منم جدّیم شیدا! آخه تو چه تصوری از نامزدی داری که فکر می کنی ما به اندازه ی کافی رمانتیک نیستیم؟

شیدا رو گرداند و غمگین گفت: خودت می دونی چه تصوری دارم.

شاهد نفسش را با حرص فوت کرد و گفت: تمومش کن شیدا. اگه دائم بخوای منو با خشایار مقایسه کنی من نیستم. نمی کشم.

شیدا سر به زیر انداخت و گفت: من نمی خوام مقایسه کنم... می خوام سعی کنم کنار بیام. کمکم می کنی؟

شاهد نفس عمیقی کشید. از جا برخاست و گفت: من که از اولم همینو گفتم. این همه بحث نداشت!

حساب نهار را کرد و باهم بیرون رفتند. شاهد پرسید: برای تکمیل روزمون سینما بریم؟

شیدا لبخندی زد و گفت: بریم.

بعد از دیدن فیلم نشانی خانه ی عموپرویز را داد و شاهد او را رساند. شاهد جلوی خانه ی عمو توقف کرد و پرسید: خیلی زود نیست؟

+: می خوام یه کم با عمو حرف بزنم. از نگرانی دارم میمیرم. لباس شب و آرایش که نمی خواد. همینجوری میرم.

شاهد پوزخندی زد و گفت: شاهپرجان ناراحت نشه.

شیدا با حرص گفت: نه بابا!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


آدمی و پری (10)

سلام به روی ماه دوستام
 

شاهد جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت: مامان، شیدا می خواد بره. میرم برسونمش.

مادرش معترضانه گفت: نمیشه که اینجوری! نهار ده دقیقه دیگه حاضره.

شیدا با لحنی توجیه کننده گفت: ممنونم. باید برم. کار دارم. شب مزاحم میشم.

نسرین خانم لبخند زد و گفت: مراحمی! خوشحال میشم که بیای. الانم می موندی خوب بود. ولی اصرار نمی کنم. هر جور راحتی.

شیدا نفسی به راحتی کشید و گفت: متشکرم. لطف دارین. خداحافظ.

_: خداحافظ عزیزم.

جلو آمد گونه اش را بوسید و راهی اش کرد. شیدا ابرویی بالا انداخت و طوری که او نبیند شکلکی برای شاهد در آورد. شاهد خندید و سر به زیر انداخت.

باهم از در بیرون رفتند. همین که سوار شدند شاهد دوباره پرسید: نمی خوای بگی می خوای چیکار کنی؟

+: اوّل من یه سؤال دارم. تو اصلاً تعجّب نکردی که یه پری زاده داره سربسر من می ذاره و همه ی این اتّفاقات تقصیر اونه؟!

شاهد شانه ای بالا انداخت و گفت: یه لشکر از این موجودات تو خونه ی مادربزرگم زندگی می کنن. اینقدر چیزای عجیب غریب اونجا دیدم که اصلاً تعجّب نمی کنم. مامان بزرگم حسابی باهاشون رفیقه. میگه اینا محافظامن.

+: واقعاً؟!

_: چیه؟ نکنه باورت نمیشه؟ مثل مامان... میگه من باور نمی کنم. باور می کنه ها. یعنی نمیشه باور نکرد ولی نمی خواد اقرار کنه. خاله مینا هم همینطور. میگه مامانم خرافاتیه. بنفشه هم بدتر از همه اصلاً حاضر نیست پاشو اونجا بذاره. هروقت دلش تنگ بشه باید مامان بزرگ رو احضار کنه خونشون، بیچاره با اون پادردش هرجوری هست پا میشه میره دیدن دردونش!

+: خونه مادربزرگ پدری منم پره. این یارو هم از همون جا اومده. عموم حبسش کرده بود تو آینه. منم عین یک احمق رفتم آزادش کردم و حالا شده بلای جونم. کاش عمو زودتر دوباره اسیرش کنه.

شاهد خندید و با خوشرویی گفت: کاشکی! حالا نگفتی می خوای امشب چیکار کنی؟ فکر نکن من یادم میره!

شیدا خندید. متفکّرانه گفت: اممم... می خوام بهش بگم که خیلی وقته آشناییم... مثلاً... مثلاً از سه سال پیش...

شاهد ابرویی بالا انداخت و پرسید: اون وقت نمی گه این چه دودره بازی بوده و تو دلتو به کی خوش کردی؟!

+: اممم... نه... یه جوری نمی گم که اینجوری فکر کنه. مثلاً فقط آشنا بودیم. من می دونستم بنفشه رو دوست داری و حاضر بودم خواهرانه هر کمکی که بتونم بهت بکنم. اونم... اونم خیلی نفهمه که نفهمیده چه جواهری رو از دست داده.

_: اوهو! نفهمه چیه؟ مراقب باش. داری درباره ی بنفشه حرف می زنی!

+: جانم؟! مگه قرار نبود دیگه غریبه باشه؟ شاهد اون شوهر داره. یادت که نرفته؟ ضمناً این حرفا همش به خاطر توئه. من هیچ خصومت شخصی ای با بنفشه ندارم. این نقش بازی کردنم وقتی که واقعاً نمی خوام به آینده فکر کنم کلاً مسخره است.

چهره ی شاهد سخت شد. در حالی که با اخم به روبرویش چشم دوخته بود، گفت: نه احتیاج به کمک دارم نه دلسوزی. متشکرم.

شیدا چند لحظه نگاهش کرد. بعد سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می خوام. تند رفتم... ولی...

_: لازم نیست توضیح بدی.

+: نه باید یه چیزی رو توضیح بدم. مهم نیست که شاهپر چیکار کرده یا مامانت چی فکر می کنه... تو دیشب به من کمک کردی که با یه فاجعه کنار بیام و بتونم از کنارش خیلی سریعتر و راحتتر از اونی که فکر می کردم رد شم. اینو بهت بدهکارم.

_: تو هم همین کمک رو دیشب بهم کردی. یک یک مساوی. بدهی ای بهم نداری.

+: تو ازش رد نشدی. هنوز درگیری.

_: تو رد شدی؟! الان حاضری اون پسره رو دست تو دست رفیق قدیمیت ببینی و یه ذره هم به قلبت فشار نیاد؟ نه واقعاً بگو حاضری؟

شیدا لب به دندان گزید. سر به زیر انداخت و با سرگشتگی گفت: نه هنوز نمی تونم... ولی... ولی وقتی تو اون موقعیت نیستم می تونم فراموشش کنم.

شاهد پوزخندی زد و گفت: دستخوش! آفرین! اینو که منم می تونم. همون دیروزم می تونستم. همون وقتی که درگیر دماغ عملی تو بودم به هیچی دیگه فکر نمی کردم! راستی دردت چطوره؟ بهتری؟

شیدا سرزنش گرانه نگاهش کرد و پرسید: کوچه علی چپ بن بسته. بیا بیرون آقا. ما می خوایم مشکلمونو با کمک هم حل کنیم. حقیقتش من اگه امشب به تو کمک کنم خودمم خوشحالترم! انگاری... انگاری جای بنفشه و شوهرش... خشایار و نوشینن...

_: اسم این پسره رو نیار که ازش ندید بدم میاد.

شیدا قاه قاه خندید و پرسید: چرا ازش بدت میاد؟ خوبه منم مثل تو الان جبهه بگیرم که راجع به پسرعموم درست صحبت کن؟

_: نگفته بودی پسرعموته... هرچند فرقیم نمی کنه.

+: نگفته بودم؟! فکر می کردم گفتم ولی به قول تو فرقی نمی کنه.

شمرده شمرده افزود: اون دیشب برای دوستم شیرینی خورده و من می خوام اینو تو کلّه ی پوک خودم فرو کنم!

شاهد خندید و گفت: نگو اینطوری شیدا!

شیدا حرصی از دست دلش که گرفتار آن "شیدا" گفتنش بود، تکرار کرد: تو هم نگو اینطوری شیدا!

شاهد خندید و به شوخی پرسید: من چی گفتم شیدا؟

شیدا نالید: گفتی شیدا!

_: بگم شاهد؟!

شیدا سر به زیر انداخت و غرق فکر با صدایی غمگین گفت: نه.

_: ببینمت دختر؟! سرتو بیار بالا... الان از چی ناراحتی؟ بی حرمتی کردم اسمتو بردم؟ معذرت می خوام. بگم خانم شفیعی خوبه؟

شیدا با چشمهای به اشک نشسته سر برداشت و نگاهش کرد. چقدر وقتی که مهربان میشد دوست داشتنی بود!

سرش را به نفی بالا برد.

شاهد آهی کشید و پرسید: آخه چت شد یهو؟!

رسیده بودند. شیدا در ماشین را باز کرد و گفت: هیچی... ممنون که رسوندیم.

_: وایسا! تا نگی چی شده نمی ذارم بری.

+: برو شاهد. الان یکی برسه برام بد میشه.

شاهد لبهایش را بهم فشرد و عصبانی نگاهش کرد.

یک ماشین جلوی ماشین او مقابل در گاراژی خانه ی پدری شیدا توقّف کرد. شیدا محکم توی صورتش کوبید و گفت: عموم!

و خم شد بلکه عمویش او را نبیند.

شاهد آهی کشید و گفت: چرا شلوغش می کنی؟ مامان بابات که می دونن خونه ی ما بودی. خب طبیعیه که من برسونمت.

چون شیدا جواب نداد، مکثی کرد و ادامه داد: این بابایی که از ماشین پیاده شد خیلی جوونه. مطمئنی عموته؟

شیدا با تردید سر برداشت و با دیدن خشایار کف دستش را گاز گرفت و گفت: خاک به سرم. خشایاره!

شاهد ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی دلم می خواست روی ماهشونو زیارت کنم.

شیدا ملتمسانه نگاهش کرد و با تردید از ماشین پیاده شد. شاهد هم پیاده شد و در راننده را بست. با چهره ای سخت و جدّی به خشایار نگاه کرد.

خشایار ابروهایش را بالا برد و متعجّب به آن دو چشم دوخت. قدمی جلو گذاشت. شیدا با ترس گفت: سلام.

_: علیک سلام. آقا رو معرّفی نمی کنی؟

شاهد به طرف او رفت و گفت: از خودم بپرس. آدم زنده وکیل وصی نمی خواد. شاهد شهابی هستم.

خشایار با تعجّب گفت: عجب رویی داره! با اجازه ی کی با دختر عموی من...

_: پدرش... مادرش... مادربزرگش... نمی دونستم باید از پسرعموشم اجازه بگیرم!

بعد رو به شیدا که مثل بید می لرزید کرد و با ملایمت گفت: شیداجان؟ عزیزم... وایستادی چی رو نگاه می کنی؟ نگران نباش. دعوا نمی کنیم. من دارم میرم. عصر بهت زنگ می زنم.

شیداجان؟!!! عزیزم؟!!! شیدا و خشایار به یک اندازه متعجّب به نظر می رسیدند. شیدا که اینقدر جا خورده بود که اصلاً نمی دانست که باید چکار کند.

در خانه باز شد. شیوا یک پاکت را به طرف خشایار گرفت و متحیّر به جمع سه نفره ی آنها چشم دوخت.

شاهد با چشم به در باز اشاره کرد و آرام گفت: برو تو.

خشایار پاکت را از شیوا گرفت و مثل شیر زخمی عصبانی به طرف ماشین پدرش چرخید و سوار شد. شاهد هم با قدمهای مقطّع برگشت و در ماشینش را باز کرد. شیدا نفسی به راحتی کشید. برای شاهد سری تکان داد و در را بست.

شیوا جیغ جیغ کنان پرسید: این یارو کی بود؟

شیدا غرق فکر گفت: به تو ربطی نداره.

وارد راهرو که شدند صدای پدر از هال می آمد. داد زد: یعنی چی که بریم خونشون؟ می خوای این داستان مسخره رو باور کنم؟!! دلم خوش بود دو تا دختر پاک دارم. معلوم نیست از کی تا حالا با یارو رفیق بوده که مادر خوشحالتر از خودش زنگ زده دعوتمون کرده؟!

شیوا با چشمهای گرد شده به شیدا نگاه کرد و زمزمه کرد: چی شده؟

شیدا با حرص غرید: هیچی...

شیوا دوباره زمزمه کرد: باور کن من فقط دو بار بهش زنگ زدم. دوست نبودیم. مامانشم نمی دونست. حالا از کجا فهمیده؟

شیدا از سادگی او خنده اش گرفت. قاطعانه زمزمه کرد: شمارشو پاک می کنی دیگه هم بهش زنگ نمی زنی.

شیوا تند تند سرش را تکان داد و نجوا کنان گفت: آره همین کار رو می کنم. غلط کردم.

بعد به طرف حیاط برگشت و در حالی که سعی می کرد صدایش بالا نرود، با ترس گفت: من میرم تو حیاط. وقتی اوضاع آروم شد صدام کن.

شیدا سری به تأیید تکان داد و بدون این که اشتباه او را تصحیح کند اجازه داد که برود. بهتر بود همین حالا می ترسید نه وقتی که کار از کار می گذشت...

خودش هم به دیوار تکیه داد. لبش را گاز گرفت و کفشهایش را در آورد. مامان داشت سعی می کرد بابا را آرام کند.

شیدا بیرون رفت. شیوا گوشه ی حیاط سنگر گرفته بود. شیدا دور از او گوشی اش را در آورد و به عموپرویز زنگ زد.

با اوّلین زنگ عمو جواب داد و گفت: جانم عمو؟ بگو! بهتره یه دلیل درست و حسابی برای پروندن خواب بعدازظهر من داشته باشی.

شیدا از استقبال نه چندان گرم او خنده اش گرفت. گفت: سلام.

_: علیک سلام. حرفتو بزن تا درست و حسابی نپریده.

+: شاهپر کلی خرابکاری کرده.

_: این که حرف تازه ای نیست. من هنوز گیرش نیاوردم اسیرش کنم.

+: آبرو برام نذاشته. بابا می خواد منو بکشه. به دادم برس.

عمو جدی شد و پرسید: چیکار کرده؟

+: چی بگم؟ از اون موجودات مزخرف بپرس... خواهش می کنم کمکم کن...

عمو آهی کشید و گفت: باشه. گوشی رو بذار ببینم چه خبره بعد به بابات زنگ می زنم.

+: ممنون.

شیوا با ترس از پشت بوته ها بیرون آمد. فاصله اش زیاد بود. حرفهایش را نشنیده بود.

شیدا به طرفش رفت و باهم روی نیمکت سنگی انتهای حیاط نشستند. شیوا با بغض گفت: کارم خیلی احمقانه بود. خیلی!

شیدا با همدردی دست دور شانه های او انداخت و حرفی نزد.

شیوا دماغش بالا کشید و گفت: تو چه جوری همیشه کار درست رو انجام میدی؟ هیچ وقت اشتباه نمی کنی... همیشه باعث افتخاری. عوضش من...

شیدا دلش سوخت. با ناراحتی گفت: اینطوری نیست... اصلاً... اصلاً بابا که اسمی نبرد. شاید داشت درباره ی من حرف میزد...

شیوا از جا پرید و حیرتزده پرسید: یعنی چی؟! بذار ببینم... نکنه... نکنه... اون یارو که دم در بود...

شیدا با اخم گفت: نه... میگم شاید اشتباهی شده.

_: پس... پس اون کی بود؟

+: همونی که دیروز زد به دماغم.

و دستی روی بینی دردناکش کشید.

شیوا با خوشحالی از جا پرید و گفت: آره! مامانش زنگ زد گفت اشتباهی از خونشون سر در آوردی و نهار میمونی. ببینم نهار چی خوردین؟

شیدا غرغر کنان گفت: نهار نخوردم.

با باز شدن در خانه از جا برخاست. شیوا حیرتزده زمزمه کرد: عموپرویز؟ این وقت روز؟ یعنی چی شده؟

عموپرویز بدون دیدن آن دو با قدمهایی مصمم وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.

شیوا که جوابی از شیدا نشنید شانه ای بالا انداخت و به طرف نیمکت برگشت. شیدا ولی با پریشانی مشغول قدم زدن شد. بالاخره هم طاقت نیاورد و بی سروصدا وارد راهرو شد.

بابا داشت می گفت: خیلی خب برادر من خیلی خب... اینقدر اصرار نکن. باشه. هرچی تو بگی. دختر من پاکتر از برگ گل. ولی من نخوام این رابطه ادامه دار بشه کی رو باید ببینم؟

+: اونا قصدشون خیره خان داداش! برین امشب باهم آشنا شین. چی میشه مگه؟

_: اگه قصد امر خیر دارن اونا باید پاشن بیان. یعنی که چی من پاشم برم؟

شیدا توی راهرو ملتمسانه دستهایش را بهم مالید. خدا خدا می کرد که ماجرا ختم به خیر بشود.

+: حالا دعوت کردن. روشونو زمین نندازین. تازه حاج خانمم که باهاشون آشناست و می خواد بره. مشکلت چیه شما؟

_: مادر خانمم با خواهر این خانم آشناست. همسایه ان... دوستن... چه می دونم. با خودش کاری نداره.

+: حالا هرچی... مگه قبول نکرده بیاد؟ برین دیگه. اینطور که من شنیدم فرهنگ خونواده هاتون باهم جوره. چی میشه یه دوست جدید پیدا کنین؟ خیلیم خوبه...

_: برو بابا... تو هم با اون اجنّه ی فضول و بی سر و پات.... فرهنگمون شبیهه! هه! این حرفا رو کی یاد پریهات داده؟

عمو خندید و گفت: نمی دونم. می شنون دیگه. یاد گرفتن. حالا بیاین برین. هم فاله هم تماشا. از اون گذشته... بهتره این ماجرا به جای یه داستان مرموز و غلط مخفیانه یه رابطه ی رسمی علنی تحت نظر خانواده ها باشه.

_: هی پرویز داری تند میری ها! مگه من دیوانه ام دخترمو همین جور الکی الکی بدم به کسی که نه می دونم پدرش کیه نه مادرش؟!

+: خب منم همینو میگم برادر من! برین باهم آشنا شین.

_: و اگه نخوایم؟

+: پسره دلش گیره. بالاخره پا میشن میان. خب چه ایرادی داره که شما امشب برین؟

_: هر وقت پا شدن اومدن اون وقت باهم آشنا میشیم. دخترم که رو دستم نمونده برم دو دستی تقدیمش کنم.

+: نگران نباش. با این رفتن دخترت کوچیک نمیشه. یه آشنایی سادست. چیزی نیست که.

شیدا آهی کشید. نگران بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. بی صدا به حیاط برگشت. شیوا با نگرانی جلو آمد و پرسید: چی شده؟ عمو پرویز برای چی اومده؟ فهمیده من تلفن زدم؟ غلط نکنم اون جن و پریهاش براش خبر بردن. خاک به سرم آبروم رفت....

شیدا به تندی گفت: نه آبروی تو نرفته. کسی هم نفهمیده. ولی به همین سادگی ممکنه بفهمن. پس قبل از این که دیر بشه خودتو جمع کن.

شیوا با پریشانی پرسید: پس دعوا سر چیه؟ بابا هنوز داره داد می کشه.

شیدا با بی حوصلگی گفت: سر همین بابایی که زده به دماغ من. ول می کنی یا نه؟

چشمهای شیوا درخشید. پرسید: دوسش داری؟

سرزنشگرانه گفت: شیواااا!

_: خب چیه؟ فقط پرسیدم.

+: بین ما هیچی نیست. بشین سر جات.

رو گرداند و کلافه از او دور شد. عمو از در بیرون آمد و خطاب به بابا گفت: شما بفرمایین خودم میرم. خداحافظ.

بابا بیرون نیامد. شیدا به دنبال عمو تا دم در رفت و با پریشانی پرسید: چی شد عمو؟

عمو از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: بهتره سعی کنی با این پسره خوشبخت بشی تا فکر نکنم بی خودی تو روی برادر بزرگم وایسادم. ضمناً فردا شب عروسی دعوتیم. کلّی کل کل کردم تا راضی شدن سر شب برگزارش کنن. به بابات گفتم فردا شب میای خونمون باهات حرف بزنم آدم شی! قبل از غروب بیا.

شیدا با چشمهای گرد شده پرسید: عروسی؟

عمو طوری نگاهش کرد که فوراً به خاطر آورد! با شگفتی و دلخوری گفت: عمو! این پسره خیلی به من لطف کرده پاشم عروسیشم برم؟!!!!! عمراً!!!! خواهشاً اسیرش کن.

عمو گردنش را کج کرد و با لحن مضحکی پرسید: دلت میاد؟ جوون ناکام رو اسیر کنم؟

شیدا که از حرص خون خونش را می خورد، غرّید: آخی طفلک ناکام! بره بمیره با این آبرویی که از من برده!

عمو با ملایمت انگشتی روی بینی او کشید و گفت: جیگر عمو، با همه شوخی با مام شوخی؟ من که خبر ندارم که چه جوری دلت غنج می زنه واسه شیدا گفتن یارو. برو یکی دیگه رو سیاه کن ما خودمون ذغالیم. خداحافظ.

و بدون این که منتظر شرمندگی بی اندازه ی شیدا بشود از در بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نفس شیدا از خجالت بند آمده بود. احساس می کرد تمام خون سرش توی صورتش جمع شده است. برگشت. امیدوار بود شیوا حرفهایشان را نشنیده باشد. نگاهی به اطراف انداخت. او را ندید. نفس عمیقی کشید. چند دقیقه دیگر در حیاط ماند و بالاخره با ترس و لرز وارد خانه شد.

توی هال سر کشید. شیوا جلوی تلویزیون نشسته بود. نیم نگاهی به او انداخت و دوباره به تلویزیون چشم دوخت. وارد شد. بابا دور و بر نبود. به سرعت به اتاقش رفت و در را بست. خسته و له روی تخت نشست. نالید: شاهپر لعنتی لعنتی.... یه جو آبرو پیش عموم داشتم...

به سنگینی از جا برخاست. لباس عوض کرد. با کلّی احتیاط بیرون رفت و دست و رویش را شست. بابا ظاهراً رفته بود بخوابد. نفس عمیقی کشید و با عجله به اتاقش برگشت. روی تخت نشست. پاهایش را توی شکمش جمع کرد و به دیوار تکیه داد. سرش پر از فکر و خیال بود و یک دنیا شرمندگی...

اینقدر درگیری ذهنی داشت که نفهمید کی شب شد. مامان در اتاقش را باز کرد و گفت: زود باش حاضر شو می خوایم بریم. زود باش تا بابات پشیمون نشده. می خوام ببینم اینا کین که این همه قشقرق سرشون راه افتاده.

سری به تأیید تکان داد و بدون حرف برخاست. در کمدش را باز کرد و پرسید: چی بپوشم؟

مامان در حالی که در را می بست غرغرکنان گفت: خرس گنده من باید بگم چی بپوشی؟ خب یه چی بپوش دیگه.

آهی کشید. بهترین مانتویش همان بود که دیروز پوشیده بود و کثیف شده بود. بقیه ی لباسهایش را توی کمد ورق زد. بالاخره لباس ساده ای انتخاب کرد و خواست بپوشد، اما یادش آمد که باید روی بنفشه را کم کند. پوفی کشید. بابا معمولاً به لباس او توجّه نمی کرد. ولی اگر استثناءً همین یک شب متوجه میشد زیادی به خودش رسیده است چی؟

هنوز درگیر بود که مامان در را باز کرد و با عصبانیت پرسید: تو هنوز نپوشیدی؟ بهت میگم زود باش. اگه امشب نریم من از کجا بفهمم اینا کی بودن؟ نگرانتم. بفهم اینو!

با همان سرعت در را بست و رفت. شیدا لپهایش را باد کرد و پف کرد. یک مانتوی خنک مجلسی زرشکی آجری با نواردوزیهای طلایی و قهوه ای برداشت. برای زیرش شلوار لی کشی قهوه ای پوشید و یک شال قهوه ای با نقشهای طلایی هم به سر کشید. کمی آرایش کرد و از در بیرون آمد.

بابا همان موقع حاضر شده بود. عصبانی بود و به او نگاه نمی کرد. بدون حرف راه افتادند. اوّل دنبال مامان بزرگ رفتند و بعد به طرف نشانی ای که مامان روی کاغذ یادداشت کرده بود راه افتادند.

توی کوچه دنبال در خانه می گشتند و شیدا اینقدر از غضب پدرش ترسیده بود که جرأت نمی کرد نشانی بدهد. بالاخره مامان یادش آمد که شیدا می داند و پرسید: شیدا همین کوچه بود؟

شیدا با ترس گفت: بله.

_: کدوم خونه؟

+: همون در چوبی که جلوش پلّه داره.

به بابا چشم دوخت تا عکس العملش را ببیند. امّا از چهره ی سخت و سنگی او احساسی خوانده نمیشد. کنار خانه پارک کرد و پیاده شدند.

شاهد و پدر و مادرش با استقبال گرمی به آنها خوش آمد گفتند. دخترها هم کمی بعد جلو آمدند و آشنا شدند. همگی به اتاق پذیرایی هدایت شدند.

خاله مینا از جا برخاست و اوّل همه کلّی مادربزرگ را تحویل گرفت. مادرش هم که گویا آشنایی قبلی با مادربزرگ داشت جلو آمد.

شیدا با لبخند به پیرزنی که با پریها زندگی می کرد چشم دوخت.

بالاخره نشستند. بنفشه و همسرش هنوز نیامده بودند. قیافه ی بابا نرم تر از قبل بود. مشخّص بود از این که با یک خانواده ی آبرومند روبرو شده است، خاطرش کمی آرام گرفته است.

نسرین خانم با هیجان گفت: قسمتو می بینین؟ اینقدر این آشنایی بچه ها به نظرم بامزه و جالب بود که خدا می دونه. البتّه منهای بینی ضربه خورده ی شیداجون... اصلاً قیافه هاشونو ببینین! کپی هم! دو تا خواهر و برادر اینقدر به هم شبیه نیستن! والا! انگاری برای هم ساخته شدن.

نگاه و لبخند پرمهری نثار شیدا کرد و دوباره رو به طرف پدر و مادرش کرد و ادامه داد: واقعاً لطف کردین که تشریف آوردین. خیلی دلم می خواست که باهم بیشتر آشنا بشیم و اگر خدا بخواد برای امر خیر خدمت برسیم.

بابا نفس عمیقی کشید ولی حرفی نزد. مامان هم لبخند خجولی زد و سر به زیر انداخت. شاهد با سینی چای وارد اتاق شد و مائده بشقاب گذاشت و شیرینی تعارف کرد.

شیوا توی پهلوی شیدا زد و زمزمه کرد: خونواده ی خوبین. پسره هم به نظر خوب میاد.

شاهد که همان موقع جلوی شیدا خم شده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت: متشکرم!

شیدا سقلمه ی محکمی به شیوا زد و در مقابل تعارف چای شاهد، گفت: ممنون. نمی خورم.

بلافاصله هم پشیمان شد ولی رویش نشد حرفی بزند. فقط نفس عمیقی کشید و عطر خوش چای تازه دم را به مشام کشید.

مائده که همسن و سال شیوا بود، او را به اتاق خودش برد تا راحتتر باشند.

بنفشه و شوهرش از راه رسیدند. شیدا با نگرانی شاهد را پایید که در مقابل تعارف و خوش و بش بنفشه با چهره ای سرد و جدی به آنها خوش آمد گفت و راهنمایی شان کرد. 

بنفشه با اطوار روی مبل دو نفره کنار شوهرش نشست و دست او را در دست گرفت.

شیدا نفس عمیقی کشید و سر برداشت. شاهد هم همان موقع نفسش را رها کرد و به شیدا نگاه کرد. از این تلاقی و فکر مشابهی که از ذهنشان گذشته بود، هر دو لبخندی زدند که متأسفانه بلافاصله مچشان گرفته شد! نسرین خانم با خوشحالی گفت: ای جانم! به جان خودم اینا همدیگه رو می خوان. سخت نگیرین آقای شفیعی! شاهد هم درسشو خونده، هم سربازی رفته، هم کار می کنه. پونصد سکّه هم مهر می کنیم. چطوره؟

ابروهای شیدا بالا پرید. همه از این همه عجله تعجّب کرده بودند. پدر شیدا گفت: ما هنوز چایی هم نخوردیم خانم! اجازه بدین باهم بیشتر آشنا بشیم.

نسرین خانم با همان هیجان دخترانه اش جیغ جیغ کنان ادامه داد: البتّه که آشنا میشیم. حتماً تحقیق کنین، محلّ کار شاهد، تو محلّه ی خودمون... همه جا. ولی کلّاً از قدیم گفتن جنگ اوّل به از صلح آخر. شما با پونصد سکّه موافقین؟

آقای شفیعی به پشتی مبل تکیه داد و محکم گفت: نع!

نسرین خانم جا خورد و سعی کرد باز حرفی بزند که آقای شفیعی توضیح داد: زیاده! آدم یه قولی میده که از عهده اش بربیاد. مگه در آمد پسر شما چقدره؟

آقای شهابی که تا حالا خیلی حرفی نزده بود، در مقابل نگاه ملتمسانه ی همسرش گفت: اصلاً از اوّل قسط بندیش می کنیم. ما هم کمکش می کنیم. مهریه حقّ عروسه. هر ماه یه سکّه می پردازه تا وقتی که تموم بشه.

شاهد نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. پدرش رو به او کرد و گفت: تو هم که موافقی بابا؟

شیدا پوزخندی زد و فکر کرد: جرأت داری مخالفت کن!

شاهد سر برداشت و گفت: بله.

بعد از جا برخاست و ظرف میوه را دور گرداند. مادربزرگش با سرخوشی گفت: الان باید نقل و نبات بگیری دهنمونو شیرین کنیم نه میوه!

شاهد تبسم بی رنگی کرد و جوابی نداد. چهره اش خوشحال نبود. شیدا لب برچید و با نگرانی نگاهش کرد. نسرین خانم هنوز هم داشت بازار گرمی می کرد. اینقدر حرف زد تا پدر شیدا اجازه داد که دختر و پسر به حیاط بروند تا باهم صحبت کنند.

شیدا با خجالت از جا برخاست و بدون این که به هیچ کس نگاه کند به دنبال شاهد از اتاق بیرون رفت. تا وقتی که روی تشکچه های گلدار صندلی های فلزی حیاط ننشسته بودند، هیچ کدام حرفی نزدند. ولی به محض این که جاگیر شدند و خیال شیدا از تنها بودنشان راحت شد، به سرعت گفت: این دیگه خیلیه! من می دونم تو هنوز آمادگی نداری! لازم نیست قبول کنی! بعداً با مامانت حرف بزن. راستشو بهش بگو. قرار بود روی بنفشه کم بشه که شد.

شاهد که دو انگشتش را روی چانه اش گذاشته بود، پوزخندی زد و بدون این که به شیدا نگاه کند، با لحنی که بوی تمسخر می داد، گفت: بله! حسابی روش کم شد. مامان خانم هر تلاشی می کنه که به خواهر و خواهرزادش بفهمونه خیلی هم خوب کردن که مخالفت کردن! ما اصلاً خیلی هم خوشحالیم!

شیدا جهت نگاه او را تعقیب کرد. به بوته ی گل رز رسید. در حالی که به گلهای قشنگ رز خیره شده بود، با بدبینی پرسید: منظور؟

شاهد دست دراز کرد. گلی را که کاملاً شکفته و رو به خشک شدن بود بدون شاخه چید و مشغول پرپر کردنش شد. آرام گفت: مهریه ی بنفشه سیصد و پنجاه سکّه است. خاله خیلی دلش می خواست چهارصد تا باشه ولی خانواده ی داماد رضایت ندادن. مامان خانم هم ب ی بسم الله پیشنهاد پونصد تا داد که همه رو بچزونه! خاله... بنفشه... داماد بخت برگشته. 

آهی کشید و از جا برخاست. با صدایی غم گرفته گفت: از این گیس و گیس کشی ها متنفّرم. بین من و بنفشه هرچی بوده گذشته. نمی خوام میونه ی دو تا خواهر بهم بخوره.

شیدا به پرهای گل که روی شیشه ی میز ریخته بود چشم دوخت و گفت: حق با توئه. اصلاً میریم تو میگیم به توافق نرسیدیم. اینجوری دل خاله ات هم سر این مهریه کمتر می سوزه و شاید دوباره باهم خوب بشن. تو هم که کلاً نمی خوای... با خیال راحت میری سر درس و مشقت.

شاهد بالای سر او ایستاد و گفت: این ماجرا یه طرفه نیست. نظر تو چیه؟

شیدا به میز چشم دوخت و با کمی دستپاچگی از حضور نزدیک او گفت: نظر من؟ ا... خب... منم می خوام درس بخونم... گفتم که... کلاس شنا هم می خوام برم.

شاهد تبسّمی کرد و با ملایمت گفت: لحنت بیشتر بوی بهانه جویی میده.

از پشت سرش به کنارش آمد و سعی کرد نگاه شیدا را شکار کند.

شیدا رو گرداند و با اخم گفت: ما باهم حرف زده بودیم. قرار نبود به اینجا برسه.

_: حالا که رسید. تقصیر من و تو و حتی اون پری سرخوشت هم نبوده.

شیدا از جا برخاست. پشت به او قدمی برداشت و در حالی که سعی می کرد، صدایش محکم باشد، تند تند گفت: هنوز نه به باره نه به داره. میگیم نمی خوایم و تموم میشه.

دست شاهد روی شانه اش نشست. گفت: شیدا؟

قلب شیدا فرو ریخت! نه تحمّل شیدا گفتنش را داشت و نه دستی که روی شانه اش بود. قفل شده بود. نه می توانست قدمی بردارد نه حرفی بزند. در دل به بی دست و پایی خودش لعنت فرستاد.

شاهد بدون این که دستش را بردارد جلو آمد و آرام گفت: ما باهم یه قراری داشتیم.

شیدا متعجّب پرسید: قرار؟

_: به همدیگه کمک کنیم. به همین زودی یادت رفت؟

شیدا به طرفش برگشت. سعی کرد با حرکتی دست او را جدا کند امّا موفّق نشد. با صدایی که به زحمت خونسرد و طبیعی نگهش داشته بود، به تندی گفت: خب کمکت کردم دیگه! کار بیشتری از دستم برنمیاد شرمنده! اگه دلت می خواد صبر کن مهمونا برن، بعد بگو به توافق نرسیدیم.

شاهد با ملایمت گفت: می تونیم تا بعد از نامزدی خشایار صبر کنیم.

شیدا بالاخره دست دراز کرد. دست او را از سر شانه اش پس زد و در حالی که راه می افتاد گفت: لازم نیست. من حالم خوبه. می تونم کنار هم ببینمشون.

امّا صدایش بغض داشت.

شاهد با ملایمت پرسید: مطمئنی؟

شیدا با حرص از بغضی که بی اجازه بروز کرده بود، عصبانی گفت: نه مطمئن نیستم. ولی باید باهاش کنار بیام دیگه! مسخره است که بخوام برای کنار اومدن با اون به تو پناه بیارم، بعدم تو بذاری بری، من بمونم مثل اون کلاغ که اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودشم یادش رفت.

شاهد آرام گفت: ما فقط به یه کمی زمان نیاز داریم تا با احساسات دو گانه مون کنار بیاییم. اینم وقتی که همدیگه رو درک می کنیم مشکلی نیست.

شیدا با تمسخر گفت: اه؟! تا حالا که نظرت این نبود!

امیدوار بود که شاهد در تاریکی حیاط برق اشکی که از چشمش چکیده بود را نبیند.

_: می بینی که مقابل عمل انجام شده قرار گرفتم. هنوز هم میگم خیلی خوشحالتر بودم اگر این ماجرا خیلی ملایمتر پیش می رفت و فرصت می کردم هضمش کنم. ما تازه دیروز باهم آشنا شدیم!

شیدا با پشت دست اشکش را پس زد و با حرص گفت: خوب شد گفتی! یادم نبود کی آشنا شدیم!

شاهد شانه های او را گرفت و رویش را به طرف خود برگرداند. با لحنی که بوی خنده داشت، گفت: هی هی وایسا ببینم! الان می خوری تو دیوار! تو از چی دلخوری؟

شیدا این بار با کف هر دو دست به صورتش کشید و اشکهایی که با سرعت بیشتری جاری می شدند را زدود. عصبانی گفت: دلخور؟ دلخور نیستم. خیلی هم خوشحالم!

شاهد او را طرف خود کشید و با گونه اش سرش را نوازش کرد. با ملایمت گفت: آروم باش. چیزی نشده. من اگه زمان می خوام معنیش این نیست که تو رو نمی خوام.

غرور شکسته ی شیدا می خواست با تمام قدرت او را پس بزند. امّا دل بی منطقش تازه آرام گرفته بود. هرچند که اشکهایش هنوز جاری بودند و هق هق می کرد.

شاهد دست روی پشت او کشید و گفت: درست میشه. غصّه نخور.

با لحن یک کودک بهانه جو پرسید: بنفشه هم تا گریه میشد بغلش می کردی؟

شاهد او را کمی جدا کرد. با نگاهی که هم لبخند داشت و هم سرزنش گفت: نخیر. من تا حالا بغلش نکردم. سر همین حرفاست که میگم ما زمان می خوایم. دشمنی که باهات ندارم. هنوز هر دو تامون حسّاسیم. داغمون تازه است. و الا... دوستت دارم شیدا. باور کن.

و دوباره او را به خود فشرد و در حالی که آرام تابش می داد گفت: همه چی درست میشه.

در حیاط با سر و صدا باز شد. شیده داد زد: شاهد؟ شاهد کجایین؟ چرا چراغا رو روشن نکردین؟

و دو سه تا از چراغها را روشن کرد. شاهد قدمی از شیدا فاصله گرفت و با خنده گفت: ای خروس بی محل...

شیده سر کشید و وقتی آنها را دید گفت: بیاین شام. می خواین براتون بیارم تو حیاط؟

شاهد گفت: نه داریم میایم.

دست شیدا را گرفت و آرام پرسید: می خوای اوّل صورتتو بشوری؟ دستشویی اونجاست.

دست و رویش را شست. توی آینه با تأسف بینی متورّمش را بررسی کرد و آهی کشید. شالش را مرتّب کرد و در دستشویی را باز کرد.

شاهد شاخه ی یک غنچه ی رز را توی جا دکمه ی مانتویش فرو کرد و گفت: البتّه همه ی این حرفا دلیل نمیشه قضیه ی ادامه تحصیل رو بی خیال شیم.

شیدا با لبخند بی رمقی به گل چشم دوخت و تأیید کرد: نه دلیل نمیشه. می خوام بشینم بخونم برای کارشناسی.

_: خب کارشناس محترم بفرمایین شام!