ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تست

سلام سلام

یک دو سه. امتحان می کنیم!

تا حالا با گوشی اپ نکردم الانم هی وسط حرفم ارسال میشه! 

غرض از مزاحمت این بود که دور از جان شما پی سی مان دچار ویروس گرفتگی شده و نمیتوانیم قصه بنویسیم. اگر نوشتن با گوشی قدری خوش دستتر و راحتتر بود می نوشتم. ولی خیلی سخت و لوسه. مگر این که راه بهتری پیدا کنم!

سلامت باشید و خوشحال همیشه 

در خاطرت می مانم (7)

سلام
چند روز نبودم. یعنی به قول گفتنی هستم ولی خستم! روزه هم این دو سه روز نگرفتم و دلم تنگه. معدم باز اعتراض کرده. حالا شنبه برم دکتر ببینم میشه با قرص قویتر راضیش کنم یا میگه کلاً نگیر مثل چند سال گذشته. ناشکری نمی کنم. درد سختی نیست. ولی این که روزه نگیرم و حال و هوای ماه رو نفهمم... حال بدیه...
هی... خدایا شکرت...

یه پست کوچولو داریم. سعی می کنم صبح بنویسم. قول نمیدم که اگه نشد بدقول نشم.


بعداً نوشت: بازم زود بهم رسیدن. برش داشتم ویرایش کنم تو این قسمت بهم نرسن یه کم داستان طولانیتر بشه.
سعی می کنم تا ظهر درستش کنم. خدا کنه رضا همکاری کنه. ببخشین دوستام
و این هم قسمت هفتم. ویرایش شده و طولانی شده و همچنان ادامه دارد


توی راه یک دسته گل خریدند و با راهنمایی نهال، بالاخره رسیدند.

دسته گل تمام راه دست مادر نهال بود. ولی درست قبل از این که وارد شوند، گوشیش زنگ زد. دسته گل را به نهال داد و مشغول جستجو به دنبال گوشی توی کیفش شد. در همان حین وارد شدند. نهال به دنبال پدر و مادرش رفت. ایمان به استقبالشان آمد. نهال نگاهی به دسته گل و نگاهی به ایمان انداخت. اول خجالت کشید ولی با دیدن برق شیطنت چشمهای ایمان، زیر لب پرسید: بدمش به تو؟ نه پررو میشی.

_: من پررو هستم. رد کن بیاد.

و دستش را برای گرفتن دسته گل جلو آورد. نهال با چشم به پدرش اشاره کرد و زمزمه کرد: جیغ می کشما!

ایمان خندید. دستش را عقب کشید و گفت: هرجا کم میاری از بقیه مایه میذاری. خیلی خب بفرما.

نهال رو گرداند و نفس عمیقی کشید. بوی گلها شامه اش را پر کرد. قلبش محکم می کوبید. دلش می خواست ایمان را به خاطر این عشق ناخوانده کتک بزند!

دسته گل را به مادرش داد تا به نرگس خانم بدهد. اینطوری بهتر بود. سوءتفاهمی هم پیش نمی آمد.

باهم وارد شدند. اسمعیل آقا توی هال روی نیمکتی دراز کشیده بود. به زحمت نیم خیز شد و تواضع کرد. بعد از تعارفات معموله همگی نشستند.

ایمان چای آورد. جلوی نهال که خم شد، پرسید: بردار ببین عروسی شدم یا نه؟

نهال لبش را گاز گرفت که نخندد. زیر لب غرید: صبر کن تنها گیرت بیارم. میزنمت.

_: جوجه منو تهدید می کنی؟

نهال با دستی که از زور خنده می لرزید، چای برداشت و گفت: یعنی فکر می کنی نمی تونم؟

_: اوه چرا!

ظرف شیرینی را که جلویش گرفت، نهال پرسید: شیرینیم پختی عروس خانم؟

_: نه دیگه فرصت نشد رفتم خریدم.

نهال لبخند پر شیطنتی زد و گفت: به زحمت افتادین.

ایمان غرید: نکن!

نهال با تعجب پرسید: چکار نکنم؟!

به شیرینی توی بشقاب نگاه کرد. ایمان برگشت و ظرف را روی میز گذاشت. قیافه اش سرد و جدی شده بود. نشست و سر به زیر انداخت. نهال با نگرانی نگاهش کرد. ولی ایمان نگاهش نمی کرد. بعد از چند دقیقه بالاخره سر برداشت و نگاههایشان تلاقی کرد. نهال اشاره کرد: چی شده؟

ایمان سری تکان داد و زمزمه کرد: هیچی.

دوباره رو گرداند. مهمانی برای نهال زهر شده بود. کلافه به ایمان نگاه کرد. اما ایمان به پدرش و پدر نهال که حرف می زدند چشم دوخته بود و تقریباً پشت به نهال نشست.

نهال با ناراحتی سر به زیر انداخت. احساس می کرد قلبش از جا کنده می شود. اگر همان موقع مهشید وارد نشده بود، نمی دانست دیگر چکار کند. ولی مهشید رسید و با کلی سروصدا ورودشان را خوشامد گفت و کنار نهال نشست.

با هیجان گفت: داشتیم خونه رو می چیدیم. باید بیای ببینی. فردا میای؟

+: صبح که سر کارم.

_: خب عصر. منم صبح نیستم.

+: باشه. اگه بتونم.

_: چیزی شده؟ ناراحتی؟

+: نه نه یه کم سرم درد می کنه.

_: آخی مسکن می خوای برات بیارم؟

+: نه خوردم. ممنون. خوب میشم.

مهشید لبهایش را بهم فشرد و به او خیره شد. به دنبال راه حل می گشت. نهال به زحمت لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. خوبم.

پدر نهال برخاست و عزم رفتن کرد. دم در نهال بالاخره ایمان را تنها پیدا کرد و پرسید: چی شد آخه؟

ایمان پوزخندی زد و گفت: هیچی بابا.

+: آخه یهویی شدی مثل برج زهرمار.

ایمان به پدر نهال اشاره کرد و گفت: صدات می کنن. خداحافظ.

نهال لب برچید و گفت: خداحافظ.

ایمان سر به زیر انداخت و برگشت. نهال با ناراحتی توی ماشین نشست. صدای گوشیش را شنید. با بی حوصلگی آن را روشن کرد. با دیدن اسم ایمان با خوشحالی پیام را باز کرد. ایمان نوشته بود: وقتی مثل بچگیات می خندی یا قهر می کنی، تمام وجودم آتیش می گیره. کاشکی می تونستم خاطره ها رو زنده کنم. کاشکی می تونستم تو قلبم جات بدم.

نهال با بغض به گوشی خیره شد. بارها پیامش را خواند. نمی دانست چه جوابی بدهد. چه باید می گفت؟

وقتی رسیدند هنوز گرفته بود. به بهانه سردرد به اتاقش رفت و برای خوردن شام هم بیرون نیامد. دراز کشید و دوباره پیام را خواند. بالاخره چند سمایلی قلب و غمگین و لبخند برای ایمان فرستاد. به پهلو غلتید و غرق فکر خوابش برد.

عصر روز بعد برای دیدن خانه ی مهشید رفت. کلی برای خانه ی کوچک و قشنگش ذوق کرد. بیشتر وسایل هنوز باز نشده بود. کمکش کرد که جعبه ها را باز کند و وسایلش را بچیند. پرده ها هم باید نصب می شدند. ایمان برای زدن چوب پرده ها آمد. نمی دانست نهال پیش مهشید است.

نهال جلو رفت و با لبخند گفت: سلام.

ایمان نفس عمیقی کشید. لبخند زد و گفت: علیک سلام. خوبی؟

نهال لبش را گاز گرفت. سری به تأیید تکان داد. ایمان هم سری تکان داد و زمزمه کرد: خوبه.

از کنارش رد شد و به طرف پنجره رفت. میله پرده را از روی زمین برداشت و نگاهش کرد. نهال از پشت سرش گفت: ایمان...

_: هوم؟

+: می خواستم بگم...

مهشید با خوشی پرسید: چایی می خورین یا قهوه؟ می خوام چایسازمو افتتاح کنم.

نهال گفت: نه حیفه. بذار نو بمونه.

_: نه بابا حیف چیه؟ می خوام مصرفش کنم. ایمان چی می خوری؟

ایمان چهارپایه را جلوی پنجره کشید و گفت: فرقی نمی کنه.

مهشید با خوشی پرسید: نهال تو چی؟

نهال کلافه به ایمان نگاه کرد و گفت: چایی.

مهشید به آشپزخانه برگشت تا چای را آماده کند.

ایمان از بالای چهارپایه پرسید: چی می خواستی بگی؟

نهال نمی دانست بگوید یا نه. ایمان گفت: دریل رو بده.

نهال دریل را به طرفش گرفت. به دستهایشان چشم دوخت و گفت: می خواستم بگم منم برای همین ناراحت شدم. دیروز که فکر کردی دلخورم. چون... چون... وقتی گفتی نهال...

نتوانست ادامه بدهد. رو گرداند و از او دور شد. توی دستشویی چند مشت آب به صورتش پاشید. داغ شده بود و نفس نفس میزد. به تصویر توی آینه گفت: دیوونه!

بیرون که آمد ایمان روی چهارپایه سوت میزد. رول پلاکها را یکی یکی جا داد و مشغول پیچ کردن پایه های میله پرده شد.

با دیدن نهال تبسمی کرد و پرسید: خوبی؟

مهشید با نگرانی پرسید: چی شد یهو؟

نهال پوزخندی زد و گفت: هیچی. گرمه. داغ کردم.

مهشید نالید: آخه آره کولرمون... ایمان یه نگاهی بهش می کنی؟

_: مگه نگفت یارو خودش باید بیاد نصب کنه واسه گارانتیش و اینا؟

=: چرا ولی نیومد که!

_: بهرحال نمیشه من الان دستش بزنم. گارانتیش مشکل پیدا می کنه. حالا پرده ها نصب بشن خونه خنک تر میشه.

=: بیا پایین چایی بخور. سرد میشه.

نهال کنار دیوار روی زمین نشست و لیوان چایش را به دست گرفت. ایمان کنارش به لبه ی کابینت اپن آشپزخانه تکیه داد و لیوانش را برداشت. مهشید یک جعبه بیسکوییت جلوی نهال گرفت. نهال یکی برداشت. احساس ضعف می کرد.

ایمان بیسکوییتی برداشت و پرسید: می دونین الان چی می چسبه؟

نهال از کنار پایش روی زمین گفت: یه چایی تازه دم با بیسکوییت.

مهشید خندید و پرسید: اینو نگی چی بگی؟

ایمان گفت: بستنی. ببینم بستنی فروشی شاکر هنوز هست؟

مهشید پرسید: شاکر کیه؟

نهال گفت: بستنی فروشی سر خیابون. هست. صاحبش عوض شده. شده بستنی ژله ای ایتالیایی.

مهشید پرسید: کدوم خیابون؟

ایمان گفت: خیابونی که قبلاً توش بودیم. بچگیامون. بستنی فروشی ای که بعضی بعدازظهرا که اتفاقا پول داشتیم با نهال جیم می زدیم و می رفتیم دور از چشم بچه ها و بزرگترا بسته به مقدار پولمون یا یه بستنی یا دو تا می زدیم تو رگ و برمی گشتیم. وقتی بستنی شریکی بود کلی سر اندازه ی لقمه ها چونه می زدیم تا بستنی شل میشد و بعد هول هولکی می خوردیمش که حروم نشه.

مهشید خندید و گفت: چه بامزه!

نهال گفت: به اندازه ی ده تا بستنی از ایمان طلبکارم. هی حق منو می خورد. با یه لقمه اش نصف بستنی می رفت پایین.

ایمان گفت: حرفی نیست. کارم که تموم شد بیا بریم حقتو بهت بدم. به شرط این که ده تاشو یه جا بخوری.

+: نه دیگه همونجور که قسطی خوردی همون جوریم باید پس بدی.

_: من دارم بهت لطف می کنم میخوام یه جا قرضمو ادا کنم. قدر نمی دونی.

مهشید از بس خندیده بود سرخ شده بود. ایمان خندید و گفت: اینو! کبود شد. بابا یه قلپ چایی بخور خفه نشی.

چشمهای وحشی (7)

سلام
و میریم که داشته باشیم ادامه ی جاگوار را

فرشته می پرسد: دکتر چکار داشت؟

ای بابا! حالا جواب این را چه بدهم؟ کمی به در و دیوار نگاه می کنم و می گویم: هیچی کار مهمی نبود.

بهتر بود می گفتم اگر قرار بود علنی باشه که جلوی تو می پرسید! ولی دعوا که نداریم. نگفتم. او هم قصد خاصی نداشت که پرسید. حوصله اش سر رفته است. الان هم دارد خمیازه می کشد. کنارش پشت پیشخوان می نشینم.

می پرسد: دیوونه ای اینجا نشستی؟ من اگه شیفتم نبود الان میرفتم دنبال عشق و حال.

می گویم: عشق ندارم...

مکثی می کنم و اضافه می کنم: حالم ندارم.

یکی پس کله ام می زند و می گوید: منم که همینو گفتم. گفتم میرفتم دنبالش. نگفتم که دارم.

پوزخندی می زنم و می گویم: پس منم برم دنبالش. شاید پیدا کردم. کاری نداری؟

_: عشقت که به دردم نمی خوره. ولی اگه حال پیدا کردی قسمتش کن.

می خندم و می گویم: چشم.

از پشت استیشن بیرون می آیم. دارم مقنعه ام را درست می کنم و به عشق و حال فرشته فکر می کنم. دستم را که پایین می آورم، قلبم یهو می افتد کف پایم! یک جفت چشم پلنگی دوستانه نگاهم می کنند. پلنگ و دوستی؟! خدا رحم کند! البته پلنگ دوز و کلک تو کارش نیست. این خصلتش عالیست. حالا که دقت می کنم نگاهش دوستانه نیست. فقط آشناست.

می گوید: سلام. دکتر سعیدی هستن؟

نفسی می کشم و جدی می گویم: سلام. بله هستن. تو مطبشونن.

در دل خودم را به خاطر خونسردی و اعتماد بنفسم تشویق می کنم.

_: نبودن. منشیشونم نبود.

فرشته از پشت سرم می گوید: بودن که! ها سارا؟ تو که الان تو مطب بودی. چیزی نگفت؟

پوزخندی می زنم. دست از سر صحبت خصوصی ما برنمی دارد! خدا قسمتت کند الهی!

رو به جگوار می کنم. تازه یک جعبه دستش می بینم.

نگاهم را پی می گیرد و می گوید: گفته بودن یه جعبه سرُم بگیرم.

صدایی توی سرم می گوید: خاک تو سرت که پیک موتوری رو به دکتر مملکت ترجیح دادی.

اخم می کنم و سعی می کنم صدای سرم را خاموش کنم. بهش تشر می زنم من کسی رو به دکتر سعیدی ترجیح ندادم. فقط دیدم دلم نمی خواد باهاش ازدواج کنم. همین.

دست جلو می برم که جعبه را از دستش بگیرم. می گوید: نه سنگینه. بگین کجا بذارم.

فرشته راهنماییش می کند. حساب می کند و رسید می گیرد.

رو به فرشته می گویم: پس منم برم تا بعدازظهر.

چشمکی می زند و می گوید: موفق باشی.

یعنی چی؟ یعنی فهمیده به جگوار نظر دارم؟ من به جگوار نظر دارم؟! چرا تهمت می زنی وجدان بی وجدان؟! یکی از همین روزها سر به نیستت می کنم.

موتورش را جلوی نگهبانی گذاشته است. یک بسته هم روی موتور است.

لبخند می زنم. یاد فیلم "خدا در این نزدیکیست" می افتم. اسمش همین بود یا چیزی شبیه به این. پسره هرروز یک جعبه میوه با کش پشت سرش می بست تا خانم معلم ده را با موتور به مدرسه برساند.

حالا جگوار جعبه را با کش به موتور بسته است. می گوید: بسته ی شماست. از تیپاکس گرفتم. داشتم می بردم خونه.

دستی برای نگهبان تکان می دهد و سوار می شود. نمی گوید سوار شوم. نمی خواهم سوار شوم. می ترسم بیفتم. ولی بدم نمی آید موتورسواری را تجربه کنم. خودم بنشینم و توی جاده بروم و باد توی صورتم بخورد. البته نه با موتور به این بزرگی! این یکی به درد همان جاگوار می خورد.

می نشیند. استارت می زند. وسوسه می شوم سوار شوم. همانطور ایستاده ام. بالاخره می فهمد. با تردید می پرسد: می خواین برسونمتون؟

دستپاچه می گویم: نه نه از موتور می ترسم.

می خندد و می گوید: مواظبم.

وایییی چقدر وقتی می خندد دوست داشتنی می شود! خدای من قلبم! یکی منو بگیره!

سر به زیر می اندازم و مثل یک دختر خوب می گویم: بفرمایید.

خودم هم راه میفتم. به ایستگاه اتوبوس که می رسم می نشینم و او را که در میان ماشینها دور می شود نگاه می کنم. دردی دارم. شاید دلم. درست نمی دانم کجاست. از قلبم شروع می شود و تا فک پایینم بالا می آید.

اتوبوس می رسد. به طرف خانه مان نیست. سوار می شوم. چند ایستگاه بالاتر جلوی یک مرکز خرید پیاده می شوم. ناگهان یادم می آید که باید پول تیپاکس و کرایه ی جگوار را حساب می کردم. بسته را می گرفتم. حواسم کجا بود؟ گفت دارد می برد خانه، من هم تایید کردم!

وارد اولین مغازه می شوم. مرد جوان فروشنده با لبخند می گوید: بفرمایید.

نگاهش نمی کنم. می گویم: ممنون.

می پرسد: چی لازم دارین؟

می گویم: یه بلوز می خوام.

جلو می آید. بلوزهای روی رگال را نشانم می دهد. زبان می ریزد و بازارگرمی می کند. ولی گوش نمی دهم. حواسم پرت است. بالاخره هم می گویم ببخشید و بیرون می آیم.

کمی می چرخم. همه جا را نگاه می کنم و هیچ چیز را نمی بینم. طبقه ی سوم سوت و کور است. یک مغازه ی تزئینات عقد و یک تابلو فروشی دارد. احتیاجی به هیچکدام ندارم. می خواهم برگردم که چشمم به یک تابلو میفتد. یک پلنگ سیاه با چشمهای جذاب. به دلیلی که حاضر به اعترافش نیستم تابلو را می خرم و از پله ها پایین می آیم. تاکسی خطی می گیرم و به خانه برمی گردم.

موتور توی گاراژ است و جعبه رویش نیست. از پله ها بالا می روم. کلید می اندازم و در را باز می کنم. بلند سلام می کنم. مامان توی آشپزخانه سبزی پاک می کند. جواب سلامم را می دهد. به چهارچوب تکیه می دهم و احوالش را می پرسم. سرزنشگرانه می گوید: از دیشب بهترم. رفتم بازار روز هوا عوض کردم.

لبخند می زنم. مامان عاشق بازار روز است. می پرسم: این آقای همسایه بسته ی منو نیاورد؟

با تعجب می پرسد: بسته؟ نه نیاورد. شایدم آورده من نبودم. چی بوده؟

+: یه آباژور. اینترنتی سفارش دادم. تو تیپاکس مونده بود.

_: آباژور می خوای چکار؟

+: خوشگل بود. خیلی گرونم نبود.

_: کلی پول تیپاکس دادی لابد. حالام که باید پول این یارو رو بدی.

+: یارو کیه مامان؟ همسایه است! میرم ببینم خونه نیست؟ بقیه سبزیا رو بذارین میام پاک می کنم.

مامان لب برمی چیند. همچنان به خاطر دیشب دلخور است. از در بیرون می روم. در همسایه را می زنم. در را باز می کند. لبخند نامحسوسی می زند و می گوید: سلام.

با لحن عذرخواهانه تقریباً ناله می کنم: سلام. ببخشین من اینقدر گیجم. باید بسته رو تحویل می گرفتم. پولتونو می دادم. اصلاً حواسم نبود.

می خندد. می گوید: مهم نیست. تابلو رو بذارین خونه بیاین تحویلش بگیرین.

با تعجب نگاهی به تابلو که یادم رفته زمین بگذارم می اندازم. عکس نسبتاً بزرگیست. مثلاً چهل در شصت سانتیمتر و آن پلنگ سیاه با چشمهای درخشانش دارد نگاهم می کند. بلافاصله شرمنده می شوم. خجالت زده سر برمی دارم و به جاگوار نگاه می کنم. طوری که انگار واقعاً عکس خودش را آن هم در قطع به این بزرگی دستم گرفته ام!

لبخندی دلجویانه می زند و می گوید: تابلوی قشنگیه.

این چرا امروز اینطوری رفتار می کند؟ چرا می خندد؟ چرا اذیتم می کند؟ کم مانده اشکهایم جاری شوند. با ناراحتی رو برمی گردانم و با شانه های فرو افتاده به خانه می روم. تابلو را کنار دیوار راهرو روی زمین می گذارم. کیفم را هم می گذارم. فقط کیف پولم را برمی دارم و با قدمهایی مقطع برمی گردم.

با شگفتی می پرسد: از چی اینقدر ناراحت شدین؟

گرفته و پکر می گویم: از این که اینقدر خنگم.

_: نه بابا این چه حرفیه؟

و جعبه را به طرفم می گیرد. به جعبه نگاه می کنم اما تحویل نمی گیرم. می پرسم: چقدر شد؟

_: شما تحویل بگیرین، حساب می کنیم.

جعبه را می گیرم. می پرسم: چقدر شد؟

_: قابل شما رو نداره.

کلافه می گویم: خواهش می کنم.

با آن چشمهای خطرناکش نگاهم می کند. مثل یک پلنگ که شکارش را بپاید. لب برمی چینم. نگاهم به زیر می افتد. طاقت نگاه کردن توی چشمهایش را ندارم. آنهم وقتی که اینطوری باریکشان کرده و دارد فکر می کند. راستی به چی فکر می کند؟ خب قیمت را بگو برویم.

قیمت را می گوید. لحنش جدی و سرد است. مثل حرف زدن تمام این چند وقت به استثنای امروزش.

پول را می دهم. تشکر می کنم و برمی گردم. همانجا می ایستد. در خانه را می بندم. آباژور و تابلو و کیف را کنار اتاقم می گذارم. تابلو را پشت و رو می گذارم. حوصله ی سروصدای وجدانم را ندارم. لباس عوض می کنم و بیرون می روم.

توی ظرفشویی دستهایم را می شویم. مامان بیشتر سبزیها را پاک کرده است. بقیه را کمکش می کنم و کاسه را زیر شیر آب می گیرم. میوه ها را می شویم و نهار را روبراه می کنم. مامان خسته است. می رود استراحت کند.

نهارم را تنهایی می خورم. دیر شده است. با عجله حاضر می شوم و تا سر کوچه می دوم. وقتی نفس نفس زنان می رسم، فرشته هنوز آنجاست. دارد می رود. با لبخند می پرسد: پیداش کردی؟

پوزخندی می زنم و می گویم: آره چه جورم! تو آشپزخونه بین سبزیهای مامان و کلی کار دیگه. نزدیک بود دیر برسم.

می خندد و می گوید: شانس که نداریم. برم دیگه. خداحافظ.

سری تکان می دهم. می روم روپوشم را عوض می کنم. پشت پیشخوان می نشینم و به دستم تکیه می دهم. چند نفری می آیند و می روند. خیلی شلوغ نیست. عصر می شود. دکتر سعیدی هم می آید. جواب سلامم را سر سنگین می دهد. نگاهم نمی کند. خنده ام را فرو می خورم. انگار چه تحفه ای هم هستم که از رد کردنش اینقدر ناراحت شده است.

رو می گردانم. نگاهم به در ورودی است که جواب مراجعین را به موقع بدهم. چقدر دلم برای جاگوار تنگ شده است! چی میشد الان از این در بیاید تو؟

وجدان حاضر به خدمتم مشغول توپ و تشر می شود. از جا برمی خیزم. به آبدارخانه می روم و خطاب به وجدانم در دل می گویم: حالا از دعای گربه سیاه بارون نمیاد که تو اینقدر نگرانی.

لیوان چای پر می شود. بغض می کنم و فکر می کنم: ولی کاش گربه سیاهه می آمد!

قدم کشان برمی گردم. مهسا می گوید: سارا کجایی؟ یه نفر سراغتو می گیره.

سر برمی دارم و بی حوصله می پرسم: سراغ من؟ کی؟ دکتر سعیدی؟

با عجله می گوید: نه بابا یه غریبه اس. پاش داره خونریزی می کنه. میگه خانم صباحی بیاد.

نگران می شوم. لیوان را دستش می دهم و به طرف در ورودی می دوم. نزدیک در صدای آشنایی می گوید: خانم صباحی.

اول به پایش نگاه می کنم. شلوارش خونی است. سرم را با نگرانی بالا می آورم. می گوید: سلام.

به سرعت می گویم: علیک سلام. چی شده؟

_: یه چیزی کنار موتور شکسته بهش گیر کرد. گمونم بخیه می خواد.

+: می تونین راه برین؟

می خندد. می گوید: تا اینجا رو که با پای خودم امدم.

اتاق عملهای سر پایی را نشانش می دهم. لنگ لنگان همراهم می آید. از این صحنه ها زیاد دیده ام. ولی هر قدم که برمی دارد دلم هزار تکه می شود. بالاخره می گویم: دراز بکشین. میگم یکی از بچه ها بیاد بخیه اش کنه.

لب تخت می نشیند و می پرسد: خودتون نمی تونین؟

سر به زیر می اندازم و بالاخره اعتراف می کنم: دلم نمیاد.

مهسا را پیدا می کنم. لیوان چایم را تا نصفه نوشیده است. لیوان را می گیرم و می گویم: برو پاشو بخیه کن.

با تعجب می پرسد: خب چرا خودت نکردی؟

با اخم می گویم: آشنامه. دلم نمیاد.

ابرویی بالا می اندازد و با شیطنت می گوید: نگفته بودی از این آشناهای خلاف داری!

+: خلاف خودتی!

می خندد و می گوید: خیلی خب خلاف نیست. ولی ظاهراً عادت داره خودشو زخم و زیلی کنه.

+: میری یا نه؟ داره ازش خون میره.

_: وای مامانم اینا! کسی از این چند قطره خونریزی نمرده. مخصوصاً وقتی مثل این بابا هرکول باشه.

با عصبانیت می گویم: اصلاً خودم میرم.

پوزخندی می زند و می گوید: من که از اول گفتم خودت برو.

به اتاق برمی گردم. می پرسد: چی شد؟

پاچه اش را بالا زده. ساق پایش خونی است. احساس تهوع می کنم. جواب نمی دهم. با فک منقبض مشغول می شوم. زخم را می شویم. چهره درهم می کشم. چهره درهم می کشد. درد دارد. وقتی کارم تمام می شود، همانقدر که او درد کشیده، ضعف دارم. سرم گیج می رود. فرو می ریزم. روی زمین می نشینم.

می نشیند. با صدای گرفته ای می پرسد: حالتون خوبه؟ خانم صباحی!

به زحمت می گویم: خوبم. الان خوب میشم.

صدای شیرین را از دم در می شنوم: سارا تو اینجایی؟

جگوار می گوید: خانم بیاین ببینین حالش خوب نیست.

شیرین وارد می شود و با تعجب می پرسد: سارا چی شده؟

زیر بغلم را می گیرد و روی صندلی می نشینم. نگاهی به جگوار می اندازد و می پرسد: شما رو بازم اینجا دیدم؟

_: بله چند بار اومدم.

=: دفعه ی پیشم که اومدین سارا غش کرد.

جا می خورم. با عصبانیت می نالم: چرا مزخرف میگی؟

=: آخه از زمان دانشجویی تا حالا همین دو دفعه دیدم غش کنی. این آقا هم...

سر برمی دارم و می پرسم: شیرین دهنتو می بندی یا ببندمش؟

جگوار سر به زیر می اندازد و می گوید: بهرحال اگه تقصیر منه من معذرت می خوام.

نگاهش می کنم و می گویم: نه بابا یه چیزی میگه. من صد بار شما رو دیدم. چه ربطی داره؟

شیرین با تعجب ابرویی بالا می اندازد و می پرسد: آشنایین؟

به سختی برمی خیزم و می گویم: بله. آمپول کزاز داریم یا نه؟

برمی گردم و از جگوار می پرسم: تو ده سال گذشته واکسن کزاز زدین؟

او هم برمی خیزد و می گوید: پنج سال پیش زدم.

شیرین که کمی شرمنده شده است، می گوید: معذرت می خوام.

هیچکدام جوابی نمی دهیم. دارم به رد زخمهای پنج سال پیش و واکسن کزازی که احتمالاً همان موقع زده است فکر می کنم.

جاگوار جلویم می ایستد و می گوید: بهرحال ببخشید. متشکرم.

سری تکان می دهم و پکر می گویم: خواهش می کنم.

فکر می کنم گاهی هم از دعای گربه سیاه بارون میاد ولی همیشه بارون خوبی نیست.


در خاطرت می مانم (6)

سلام به روی ماه دوستام
نمی دونم دهن روزه چه کاریه عوض عبادت دارم قصه می نویسم؟! والا! الهامم که کلاً این حرفا حالیش نیست. خداوند همه را به راه راست هدایت فرماید!
نیتمو می ذارم روی این که چهار تا روزه دار رو سرگرم کنم بلکه خدا هم ازم راضی باشه.

این شما و این هم ایمان و نهال:

ایمان جایی پیاده شد. نهال غرق فکر تا خانه راند. ماشین بوی ادکلنش را می داد. نهال دلش می خواست گریه کند. خودش هم نمی دانست چرا.

به خانه که رسید گرفته وارد شد. از توی راهرو بلند گفت: سلام.

مامان از آشپزخانه بیرون آمد. توی هال بهم رسیدند. با اخم کمرنگی گفت: علیک سلام.

نهال سر برداشت. مامان چرا ناراحت بود؟

+: طوری شده؟

_: ایمان کیه؟

+: ایمان؟!

نمی خواست تکذیب کند. فقط تعجب کرده بود.

مامان سرزنشگرانه گفت: گوشیت جا مونده. از صبح ده بار زنگ زد. سایلنتش کردم. هی خواستم جوابشو بدم، هی شیطونو لعنت کردم. گفتم صبر کنم بیای از خودت بپرسم ببینم موضوع چیه.

نهال تلخ خندید. گوشی روی میز وسط هال بود. روشنش کرد. ایمان ایمان ایمان...

خودش را روی مبل رها کرد. گفت: ایمان خودمون. ایمان نرگس خانم.

مامان ابرویی بالا انداخت و پرسید: واقعا؟ شما دو تا دوباره رسیدین بهم؟ خدا بخیر کنه!

انگار هنوز هم دوازده ساله بودند و مامان می ترسید خرابکاری کنند.

نهال سری به تأیید تکان داد و گفت: اتفاقی دیدمش. یاد بچگی کردیم. رفتیم دیدن بی بی خانم...

مامان با سعی برای خودداری نفس عمیقی کشید. بعد گفت: اگر ایمان نبود، اگه پدر مادرشو نمی شناختم... حتماً خیلی بدتر بود. ولی نهال تو دیگه دوازده سالت نیست.

نهال از جا برخاست و سرش را تکان داد. به طرف اتاقش رفت.

مامان از پشت سرش پرسید: حالا چکار داشت عین بچگیاش جد کرده بود و یه بند زنگ میزد؟

+: کار مهمی نبود. فکر می کرد لج کردم جواب نمیدم.

_: بهش بگو بعد از این تا کار مهمی نداره زنگ نزنه.

+: چشم.

در اتاق را پشت سرش بست. شماره را گرفت.

_: جانم نهال؟ سلام.  

+: علیک سلام. جانم و زهرمار! مامان از جوش مرد. از در اومدم تو، پریده جلو ایمان کیه؟

ایمان غش غش خندید. گفت: دلم برای مامانت تنگ شده.

+: ولی مامانم اصلاً دلش برات تنگ نشده. میگه به ایمان بگو اگه کار مهمی نداره زنگ نزنه.

ایمان بیشتر خندید. بین خنده به زحمت گفت: وای نهال... نگفت بعدازظهر زنگ نزنم بابات خوابیده؟

نهال هم خندید. مادرهای نگران... برای این خنده جان می داد. چقدر خوب بود که ایمان می خندید. روی تخت نشست.

ایمان گفت: ولی گذشته از شوخی، یه وامی قراره بگیرم می خوام پولتو بدم.

+: تو غلط می کنی. وامتو نگه دار. دم عروسیه. هزار تا خرج دارین.

_: نهال... نمی خوام زیر دینت باشم. اینو بفهم.

+: ایمان برای بار صدوبیستم! تو زیر دین من نیستی. اصلاً به تو ربطی نداره.

_: پیاده شو باهم بریم رفیق. یعنی چی به من ربطی نداره؟

+: من که می خواستم پیاده شم. تو گفتی ماشینتو نفروش.

_: چون گفتم ماشینتو نفروش باید جهازتو می دادی؟

+: نه که شوهرم پشت در وایساده حیرووون. از اون لحاظ!

_: دوباره خریدن اینها به این راحتی نیست. من که دستم تو خرجه می دونم.

+: ببین آقای دست تو خرج... تمومش کن. خواهش می کنم. به حرمت همه چیزایی که داشتیم. یه کاری کردم تموم شده. نذار لوث بشه.

ایمان آهی کشید. بعد آرام گفت: باشه. کاری نداری؟

+: بابات چطورن؟

_: همونطوریا... خیلی ضعیف و بیجون. هیچیم نمی خورن. چه می دونم... بازم شکر خدا.

نهال لبخندی زد و آرام گفت: آره شکر خدا... قرار عروسی رو گذاشتین یا نه؟

_: دعوتت نکردم؟! مهشید منو می کشه! اصلاً قرار بود امروز زنگ بزنم دعوتت کنم.

+: دستت درد نکنه. می خواستی من عروسی نیام. آره؟ همینو می خواستی؟

ایمان خندید و گفت: وای نهال... من الان داغون میشم. حاضرم نصف عمرمو بدم دوباره دوازده ساله بشم. بازم تو کوچه دعوا کنیم و سربسرت بذارم و حرصتو دربیارم. آی دلم می خوادددد...

+: نه که الان آقایی شدی و از فرط ادب دیگه حرصمو درنمیاری!

_: اصلاً یه کیفی میده حرص دادن تو. درک نمی کنی که! ولی به جان نهال یادم رفته بود.

+: جون خودتو قسم بخور!

_: جون تو عزیزتره.

+: برو بابا. تعارفای آبدوغ خیاری. حالا عروسی کِی هست؟

_: چهارشنبه آینده. کارتم ندارن. مهشید چند تا کارت دید آخرش گفت اصلاً کارت نمی خوام. شماره خونتونم بده، مامان زنگ بزنه مامانت اینا رو دعوت کنه.

نهال به دیوار تکیه داد و گفت: مامانت افتاده تو رودرواسی؟ باور کن لازم نیست به خاطر من همه رو دعوت کنه. کاش همه تون فراموش می کردین. دلم نمی خواد چیزی عوض بشه.

_: یعنی چی فراموش کنیم؟ اینقدرا نمک نشناس نیستیم. یه شام عروسی که قابل تو رو نداره. اونم از کیسه ی خلیفه.

و خندید. نهال هم خندید. ناگهان گفت: دلم برات تنگ شده بود لعنتی.

ایمان چند لحظه جواب نداد. نفس عمیقی کشید و بعد گفت: خیلی حرفه که اعتراف کنی نهال. این برام خیلی ارزش داره.

نهال لبش را گاز گرفت.

صدای دخترانه ای گفت: ایمان؟

_: جانم؟

نهال به شوخی پرسید: ببینم این کیه؟

بلافاصله پشیمان شد. چرا موضوع را کش میداد؟ نباید اینطوری می گفت. به ایمان دخلی جز یک دوستی قدیمی نداشت. اگر حرفش راست بود باید راضی میشد که حتی ایمان زن داشته باشد و زنش را هم خیلی دوست داشته باشد.

ولی ایمان خوشبختانه باز به شوخی گرفت و گفت: یه دخترخانم خوشگل!

دخترخانم خوشگل خندید و پرسید: با کی حرف می زنی اینجوری میگی؟ ببین به نهال زنگ زدی؟ وای... ببخشین!

_: برای چی ببخشم؟

نهال گفت: اگه مزاحمم بعداً زنگ بزنم..

_: نه نه بذار ببینم این چی میگه... یعنی نه قطع کن من زنگ بزنم. طولانی شد.

+: بیخیال بابا. موضوع چیه؟

ایمان رو به مخاطبش گفت: یه دخترخانم خوشگل دیگه. به نهالم زنگ زدم.

مخاطبش یواش چیزی گفت که نهال نشنید. ایمان گوش داد و بعد گفت: باشه به نهال میگم. نهال شنیدی؟

صدای شاد مهشید بلند شد و پرسید: نهاله اینجوری منو سر کار گذاشتی؟ بده من گوشی رو!

_: نمیدم. گوشی خودمه!

=: الو نهال جون سلام!

نهال خندید و گفت: علیک سلام.

=: اه ایمان نکن. گوشی ندیده. نمی خورمش بابا! ما یه مراسم خنچه برون داریم شب قبل از عروسی. خونه ی خودمون. یه عده ی کمی میان. خوشحال میشم تو هم باشی.

ایمان توی گوشی گفت: می خواد پز کادوهاشو بهت بده.

+: به داداش بانمکت بگو کادو ندیده نیستیم.

مهشید خندید و پرسید: میای؟ سه شنبه شب. از ساعت هفت.

+: حتما! واسه کم کردن روی داداشتم که شده میام.

مهشید خندید و گفت: هنوزم باهم کل کل دارین. باشه. خیلی خوشحال میشم بیای. عروسیم که حتماً باید بیای.

ایمان گوشی را گرفت و گفت: بسه دیگه اینجوری پیش بری واسه پاتختی و دیدن هفته ی بعدش و جشن تولدتو هر خبر دیگه ای می خوای از الان دعوتش کنی.

=: مگه بده؟! نهال جون خداحافظ.

نهال خندید و گفت: خداحافظ.

ایمان گفت: نهال جون میگن خداحافظ. حالا برو بیرون.

=: ایششش دختر ندیده!

_: مهشید یه کاری نکن تلافی کنم.

=: نه نه من رفتم. نهال تو یه چیزی بهش بگو. ولش کنی شب عروسی حالمو می گیره.

نهال خندید و گفت: اذیتش نکن.

ایمان پرسید: مگه من اذیت کردم؟

+: کم نه!

_: نهال!

نهال خودش را به دیوار کوبید. چرا اینطوری صدایش می کرد؟ نمی فهمید دیوانه اش می کند؟ لبش را محکم گاز گرفت. مکثی کرد و بعد با صدایی که می کوشید احساسش را لو ندهد پرسید: کاری نداری؟

ایمان ناگهان جدی شد و ملایم پرسید: چیزی شده؟ حرفی زدم ناراحت شدی؟

+: نه بابا چه ناراحتی؟ فقط.. فقط... هیچی بابا. اگه کاری نداری برم.

_: نهال...

+: خداحافظ.

قطع کرد و با حرص گوشی را روی تخت انداخت. عصبانی به دیوار روبرو چشم دوخت. در دل خودش را برای ساده عاشق شدن سرزنش می کرد.

صدای پیامک گوشیش بلند شد. پیام را باز کرد: اگه حرفی زدم که ناراحت شدی معذرت می خوام.

نوشت: نه بابا ناراحت نشدم. کار دارم.

گوشی را رها کرد. لباس عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. کمی دور خانه چرخید. میوه خورد. مامان بافتنی می بافت. نهال یک تکه سیب به طرفش گرفت و گفت: ایمان می خواست برای عروسی مهشید دعوتمون کنه. چارشنبه ی آینده.

مامان سیب را گرفت و گفت: به سلامتی.

نهال سر به زیر انداخت. دلش می خواست حرف بزند. از دیدن اتفاقی ایمان توی بانک گفت. ملاقات بی بی خانم و اسمعیل آقا... مامان خیالش راحت شد. گفت شماره ی خانه شان را بگیرد که زنگ بزند احوال بپرسد. شاید هم بهتر باشد یک شب با بابا بروند عیادت.

نهال پیام داد: شماره خونتونو میدی؟

گوشیش زنگ زد. جواب داد: الو؟

_: نه که تو شماره دادی!

+: مامان می خواد زنگ بزنه احوالپرسی کنه.

_: از قول من سلام برسون.

به مادرش نگاه کرد.

+: ایمان سلام می رسونه.

=: سلام برسون.

_: نهال خیالم راحت باشه دلخور نیستی؟

+: آره. شماره رو بگو یادداشت می کنم.

ایمان شماره را گفت. نهال نوشت و گفت: ممنون.

_: خواهش می کنم.

+: کاری نداری؟

_: نه... خداحافظ.

+: خداحافظ.

قطع کرد. مامان شماره را گرفت. مدتی با نرگس خانم حرف زد. کلی احوال پرسی کرد و یاد قدیم کردند و نرگس خانم برای عروسی دعوتش کرد.

نهال به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت بود که داشتند حرف می زدند و هنوز ادامه داشت. لبخندی زد و به اتاقش رفت.

بابا که آمد مامان برایش ماجرا را تعریف کرد و گفت قرار گذاشته که سر شب به عیادت بروند.

بابا گفت: حالا که داری میگی کار و عروسی دارن... چرا مزاحمشون بشیم؟

_: نه بابا خودش اصرار کرد. عیبی نداره. یه توک پا بریم ببینیمشون. بنده خدا اسمعیل آقا. خیلی دلم سوخت.

بابا شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. حاضر شین بریم.

نهال لبخندش را فرو خورد. به اتاقش رفت. ده بار لباسهایش را زیر و رو کرد. مامان در اتاق را باز کرد و با تعجب گفت: وا! تو هنوز لباس نپوشیدی!

+: چی بپوشم؟

_: ای بابا! خب یه چیز معمولی. داریم میریم عیادت. خبری که نیست. زود حاضر شو.

و در را بست. نهال لب برچید. یک مانتوی نخی تابستانی خوشرنگ با شلوار جین پوشید. جوراب همرنگ لباس، کمی هم آرایش کرد.

مامان صدا زد: ما دم دریم ها! نیای میریم.

+: نه دارم میام.

با عجله شالش را پیچید و از در بیرون رفت.