ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (4)

سلام به روی ماه دوستام :)
چند روز نت نداشتیم و بالاخره امروز وصل شد هورااااا
اینم در خاطرت می مانم که کمی طرفداراش بیشترن. امیدوارم از این قسمت هم لذت ببرین :*

آبی نوشت: گوگل ریدر تعطیل شده و ویندوزم هم عوض شده و کلاً هرچی آدرس داشتم بر باد رفته. لطفاً وقتی نظر میدین آدرس بذارین فعلاً تو خود وبلاگ لینکتون کنم تا ببینم برای فید باید چکار کنم.

نهال آهی کشید و ماشین را پارک کرد. پیاده شد و باهم به طرف بیمارستان رفتند. نزدیک در یک کیوسک گل فروشی بود. نهال ایستاد و گفت: ایمان تو رو خدا بذار گل بگیرم.

ایمان پوزخندی زد و گفت: بگیر. حالا چرا قسم میدی؟ شدی عین بچگیات که پا می کوبیدی زمین و تا اونی می خواستی نمیشد ول نمی کردی.

نهال خندید. نگاهی به گلهای پشت شیشه انداخت. با وسواس زیاد چند شاخه گل انتخاب کرد و خرید. ایمان خیلی صبر نداشت. نگاهش به در بیمارستان بود و عصبی پابپا می کرد. بالاخره نهال پول گلها را داد. آنها را در آغوش گرفت و گفت: بریم. ببخشید معطلت کردم.

ایمان نفسی کشید ولی حرفی نزد. نمی دانست چه بگوید. از احساسات مختلف لبریز شده بود. خیلی خوب بود که نهال اینجا بود. نهال کوچولوی لجباز دوست داشتنی. هنوز هم با لجبازی هایش حرصش را در می آورد. مثلاً همین گل خریدن! لازم نبود. حالا یک ساعت معطل کرده بود و بعد هم چنان گلها را بغل کرده بود که انگار بچه هایش هستند.

در کنار تمام اینها نگران پدرش هم بود. مامان حتماً خسته شده بود. باید اول صبح می رفت و پست مراقبت از پدر را تحویل می گرفت و حالا تقریباً ظهر شده بود.

نگهبان پشت نرده مشغول سر و کله زدن با مردمی بود که یا می خواستند وارد شوند و یا به دنبال دکتر و اورژانس و داروخانه می گشتند. ایمان از بین جمعیت گذشت. نگهبان بدون حرف در را برایش باز کرد و مردی را که داشت پشت سر او به زور وارد میشد پس زد.

ایمان نهال را نشان داد و گفت: این خانم با منه.

نگهبان با اخم نهال را راه داد و رو به ایمان گفت: فقط یکیتون بمونه.

ایمان سری تکان داد و گفت: با مامان می فرستمش.

بعد با عجله راه افتاد. نهال تقریباً دنبال سرش می دوید. اول نمی خواست اعتراض کند. به او حق میداد. از صبح که توی بانک گفته بود دیرش می شود خیلی گذشته بود. اما کم کم دید نمی تواند پا به پایش برسد. خم شد و به نفس نفس افتاد. نالید: ایمان... وایسا من نمی تونم...

ایمان ایستاد. محکم به پیشانیش کوبید. با عجله برگشت و گفت: وای ببخشید. بس دیرم شده حواسم نیست. اسپری همراته؟

نهال به سختی نفسش را تازه کرد. چشمهایش را بست. ایمان هنوز یادش بود!

لبخندی زد. سر برداشت. نفسش عادی شده بود. سری تکان داد و گفت: دیگه نمی زنم. چند سالی هست. بهترم.

ایمان با تردید تبسم کرد و گفت: چه خوب. خوبی الان؟

+: آره بریم. فقط یه کم یواشتر.

جلوی در اتاق ایمان ایستاد. نهال گفت: برو تو ببین اشکالی نداره بیام؟

ایمان لبخندی تشکرآمیز زد. سری به تأیید تکان داد و وارد شد. نهال صدای او را می شنید که با خوشرویی سلام و علیک می کرد. از لای در سر کشید. دلش ریخت. اسمعیل آقای شاداب و سرحال کجا و این اسمعیل آقا کجا؟ سر به زیر انداخت.

ایمان با خوشرویی گفت: بابا حدس بزنین کی امده دیدنتون!

اسمعیل آقا لبخند رنجوری زد و گفت: نمی دونم.

نرگس خانم پرسید: از دوستای باباته؟ چرا تعارف نکردی بیان تو؟

ایمان خندید و گفت: نه یه آشنای قدیمی.

برگشت. در را کامل باز کرد و شاداب گفت: بفرمایید.

نهال خندید و وارد شد. همان دم در ایستاد و با خجالت سلام کرد. نرگس خانم جا خورد. اسمعیل آقا با مکث جواب سلامش را داد. نهال با نگرانی به ایمان نگاه کرد.

نرگس خانم هم بالاخره جویده جویده گفت: سلام... پس یه آشنای قدیمی...

انگار با خودش حرف می زد. اخم کرده بود و به آنها نگاه نمی کرد. ایمان چند لحظه گیج به همه نگاه کرد و بالاخره پرسید: چی شده؟ نهال رو نشناختین؟ نهال خودمون.

نهال با تمسخر زمزمه کرد: که حالا درختی شده.

ایمان خندید و گفت: صنوبر!

نهال نالید: نه...

بالاخره اسمعیل آقا گفت: پس تو نهالی! خوبی باباجون؟

نرگس خانم که انگار با دو تا بچه ی دوازده ساله روبروست با اخم پرسید: از صبح تا حالا چه آتیشی می سوزوندین که موبایلت خاموش بود؟

ایمان در حالی که غش غش می خندید و موبایلش را چک می کرد گفت: مامان تو رو خدا! ما دیگه بزرگ شدیم.

اما نگاه سرزنش آمیز نرگس خانم تغییری نکرد و نهال را بیش از پیش در خود فرو برد. جواب احوالپرسی اسمعیل آقا را نداد. دلش می خواست زمین دهان باز می کرد و او را می بلعید.

ایمان گوشی را نشان مادرش داد و گفت: شارژش تموم شده. معذرت می خوام.

شارژر روی یخچال اتاق بود. نرگس خانم هم کنار یخچال ایستاده بود. ایمان به طرف مادرش رفت و در حالی که گوشی را به برق می زد، زمزمه کرد: مامان مهمونه...

نهال شنید و تکانی خورد. گلها را که نخواسته بود دسته کند و ببندد، روی میز کنار اسمعیل آقا رها کرد و با عجله گفت: انشاءالله بهتر باشین. خداحافظ. خداحافظ نرگس خانم.

و از در بیرون رفت. ایمان با تعجب و نگرانی لحظه ای به مادرش نگاه کرد و بعد به دنبال نهال از در بیرون دوید.

_: نهال وایسا.

چند قدم از اتاق دور شده بودند و حالا پشت سرش رسیده بود. نهال نفس عمیقی کشید و بدون این که برگردد، ایستاد. ایمان او را دور زد. روبرویش ایستاد و گفت: من معذرت می خوام.

نهال سر برداشت و گفت: دلیلی نداره که عذرخواهی کنی. طبیعی بود که مامانت خوشش نیاد. ولی دلم می خواست باباتو ببینم. حتی برای چند لحظه. ممنون که اجازه دادی بیام.

_: نه طبیعی نبود... تو فقط می خواستی بابا رو ببینی. درست نبود طوری باهات رفتار کنن که انگار... نهال معذرت می خوام.

نهال لبخندی زد و گفت: عیبی نداره. باور کن من ناراحت نیستم.

بعد از کیفش دفتر یادداشت کوچکی درآورد. شماره اش را نوشت و گفت: این پیشت باشه.

با تأکید افزود: فقط برای وقتی که کاری از دستم برمیومد که برات انجام بدم.

ایمان شماره را گرفت. پوزخندی زد و گفت: چشم قول میدم مزاحم نشم.

نهال لبخندی پرمهر زد و گفت: خداحافظ.

ایمان آرام گفت: خداحافظ...

بعد از چند لحظه صدایش زد: نهال...

نهال بدون این که بایستد برگشت. ایمان با لبخند گفت: متشکرم.

نهال دستی تکان داد و رفت. ایمان آه بلندی کشید. دوباره نگاهی به شماره انداخت؛ آن را توی جیبش گذاشت و به اتاق برگشت.

نرگس خانم داشت وسایلش را جمع می کرد. با دیدن ایمان پرسید: می مونی من برم؟

اسمعیل آقا گفت: هر دوتون برین. بیخودی حیرون من شدین از کار و زندگی افتادین.

ایمان با قدمهایی مقطع جلو آمد و گفت: کار و زندگی من که شمایین. جایی ندارم برم.

بعد رو به مادرش گفت: شما برین. هستم.

نرگس خانم با دیدن چهره ی گرفته ی او گفت: ایمان ما الان تو موقعیتی نیستیم که...

ایمان پرسید: که چی؟

نرگس خانم به تندی گفت: اون از مهشید، اون از مبین، از اینور... فردام تو بگی می خوام برم خواستگاری...

اسمعیل آقا لبخندی زد و گفت: چرا نه؟ کی از نهال بهتر؟ دیده و شناخته.

ایمان با بیچارگی خندید و پرسید: من کی گفتم می خوام برم خواستگاری؟ نهال فقط اومده بود بابا رو ببینه.

سرزنش آمیز اضافه کرد: و تقریباً بیرونش کردین. این چه برخوردی بود مادر من؟

نرگس خانم گفت: به خاطر تو اومده بود باباتو ببینه دیگه. همینو نمی خوام. نهال آدم خونواده داریه. محض تفریح باهات رفیق نمیشه. دنبال شوهر می گرده. کی از تو بهتر؟

ایمان باز با بیچارگی خندید. نمی دانست در مقابل استدلال مادرش چه بگوید. بالاخره سری تکان داد و گفت: آخه من چی دارم که از من بهتر پیدا نشه؟ پول؟ قیافه؟ موقعیت؟ مادر من خیالت تخت. من هیچی ندارم. نهال هم امروز منو تو بانک دید و احوال پرسی کرد. صرفاً به خاطر آشنایی قدیمی گفت می خوام بابا رو ببینه. همین. عیادت یه همسایه ی قدیمی این همه طول و تفصیل نداره که شما بزرگش کردین.

_: می خوای بگی این چند وقت نمی دیدیش و الان همینجور یهویی خواست بیاد دیدن بابات؟

اسمعیل آقا گفت: بس کن نرگس خانم. چرا شلوغش می کنی؟

نرگس خانم گفت: نه من باید بدونم موضوع چیه.

ایمان گفت: موضوع همینه که گفتم. امروز نهال رو بعد از دوازده سال دیدمش. احوال پرسی کرد. گفتم بابا ناخوشه. گفت می خوام بیام دیدنش.

نرگس خانم که تقریباً قانع شده بود پرسید: بعد از این چی؟

ایمان کلافه نفسش را فوت کرد. دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. دستش به کاغذ شماره تلفن خورد و گفت: بعد از این هیچی... دیگه باید چکار کنه؟ برم یه پارچ بگیرم گلاشو بذارم تو آب. شما برین من زود برمی گردم.

 

نهال سرش را روی فرمان گذاشت. دلش گرفته بود. نرگس خانم همیشه از او بدش می آمد. نهال قبلاً نمی فهمید چرا ولی الان درک می کرد. کلاً به او حساسیت داشت و بی دلیل از هر حرکتش جری میشد. مخصوصاً که بچه ی آرامی هم نبود و ایمان را هم با خودش همراه می کرد و همه جا را بهم می ریختند.

کلافه سر برداشت. به پشتی تکیه داد و فکر کرد: ولی حالا بزرگ شدم. باور کنین.

یک نفر بوق زد. سر برداشت. راننده ای پرسید: می خوای بری یا وایسی؟

نهال به ردیف ماشینها نگاه کرد. جای پارک نبود. اشاره کرد: برو عقب میام بیرون.

هوا گرم بود. راننده عرق صورتش را با دست پاک کرد و کمی عقب رفت. نهال از پارک بیرون آمد. نرگس خانم کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. نهال با تردید ترمز کرد. نرگس خانم مشکوک نگاهی توی ماشین کرد و با دیدن او چهره درهم کشید. دستی تکان داد که یعنی برود. اما لحظه ای بعد پشیمان شد. در جلو را باز کرد و سوار شد.

نهال شروع کرد: من قصد مزاحمت نداشتم نرگس خانم. ایمان رو تو بانک دیدم. گفت حال اسمعیل آقا خوب نیست. دلم ریخت پایین. ما همسایه بودیم. فقط اومدم ببینمشون...

نرگس خانم به تندی گفت: ایمان میگه تو این مدت ازت خبر نداشته. یا بذار ببینم... گفت ندیده بودت. شاید با اینترنتی چیزی باهم ارتباط داشتین. از جوونای این دوره زمونه هیچی بعید نیست.

نهال نفس عمیقی کشید. توی آینه پشت سرش را پایید. سعی کرد آرام باشد. گفت: من به شما حق میدم نرگس خانم. ولی به جون مادرم قسم که از روزی که شما اسباب کشی کردین تا امروز هیچ خبری ازش نداشتم.

_: پس چطور شناختت؟ تو خیلی عوض شدی.

جمله ی آخرش را با طعنه گفت. ولی نهال نشنیده گرفت. گرمش بود. خسته به روبرو چشم دوخت و گفت: اولش نشناخت. من شناختمش. ایمان خیلی عوض نشده.

گوشیش زنگ زد. پشت چراغ قرمز بودند. جواب داد. سیمین بود. با عجله گفت: نهال خدا نکشتت. کجایی تو؟

+: پشت چراغ قرمز. چی شده؟

_: آقای مؤیدی برگشته. دنبال سندای دیروزی می گرده. نیستن. وقتی فهمید تو نیستی تقریباً دیوونه شد.

نهال آهی کشید و گفت: میام. سندا توی کشوی میزمه. گفت ببرم اداره ی ثبت ولی بعد پشیمون شد. منم نگه داشتم تا دستور بعدی برسه. چراغ سبز شد. کار دیگه ای نداری؟

_: نه برو مرسی. ولی زودتر بیا شرکت.

+: باشه میام.

گوشی را قطع کرد و از نرگس خانم پرسید: شما کجا میرین؟

_: همین بغلا پیادم کن.

+: نه می رسونمتون. گرما کجا پیاده شین؟

_: یعنی باور کنم ایمان آدرس خونه رو بهت نداده؟

نهال نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبانی نشود. با کلماتی مقطع گفت: نه نداده. دلیلی نداشت. من خیلی اتفاقی امروز دیدمش و فقط درباره ی خونه ی قدیمی و بچه های کوچه حرف زدیم.

نرگس خانم سری تکان داد و زیر لب غرغرکنان آدرس خانه را داد. نهال دنده را جابجا کرد. راهش دور میشد ولی اهمیتی نداشت. بگذار مؤیدی هرچه می خواهد بگوید.

از ظهر گذشته بود. خیابانها شلوغ بودند. نهال که دید معطل می شود جلوی یک مغازه نگه داشت و گفت: چند لحظه منو ببخشید.

پیاده شد. داشت اسمهای آبمیوه ها را توی یخچال مغازه می خواند. با دیدن عکس انار خاطره ای پیش چشمش جان گرفت. نرگس خانم روی تخت حیاط نشسته بود و  چند انار قاچ کرده را یکی یکی توی آب انارگیری دستی می فشرد. ایمان آن طرف حیاط تمرین رو پایی می کرد. نهال با حسرت به آب انارهایی که توی پارچ بلور می چکیدند نگاه می کرد و فکر می کرد نرگس خانم از من خوشش نمیاد و محاله به من بده. ولی نرگس خانم سه تا لیوان را پر کرده بود و چقدر آن آب انار چسبید!

دو تا پاکت آب انار و یک آب معدنی برداشت. چشمش به ساندویچهای سرد افتاد. صبحانه نخورده بود. دلش مالش رفت. دو تا ساندویچ هم خرید و به ماشین برگشت.

کیسه را وسط گذاشت و گفت: بفرمایین.

نرگس خانم با تعجب گفت: برای خودت می گرفتی چرا...

نهال نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. ساندویچ را به طرفش گرفت و گفت: سر ظهره. شما کار دارین. منم که باید برم سر کار. نمی رسیم نهار درست و حسابی بخوریم. بفرمایین.

_: ولی...

+: تعارف نکنین.

و خودش مشغول خوردن شد. ترافیک به کندی پیش می رفت. نرگس خانم پرسید: ایمان بهت چی گفته؟

نهال که دندانهایش را توی ساندویچ فرو کرده بود، نگاهش کرد و ابروهایش را سؤالی بالا برد. نرگس خانم کیسه ی ساندویچش را باز کرد و گفت: درباره ی وضع زندگیمون...

نهال شانه ای بالا انداخت و گفت: چیز زیادی نگفت. بیشتر داشتیم درباره ی قدیم حرف می زدیم. خاطره هامون...

نرگس خانم سری به تأیید تکان داد و پرسید: هنوزم همونقدر شیطونی؟

نهال پوزخندی زد. ساندویچش را پشت فرمان گذاشت و در حالی که به عابری راه می داد گفت: نه... من بیست و سه سالمه...

_: وقت شوهر کردنته.

نهال نگاهی به او انداخت. دوباره چشم به خیابان دوخت و گفت: نمی دونم...

_: ایمان هیچی نداره.

نهال به تلخی تبسم کرد. نرگس خانم دست پیش گرفته بود که پس نخورد. حالت ماده گربه ای داشت که کسی به بچه اش دست زده باشد.

نهال آرام گفت: ایمان...

نتوانست جمله ی مناسبی پیدا کند. نرگس خانم گفت: ایمان وقت این بازیا رو نداره. الان تقریباً سرپرست خونوادست. دیگه جایی برای رسیدگی به یکی دیگه نداره.

+: می دونم. منم نمی خواستم...

_: تو گفتی نمی دونی.

+: نرگس خانم... خواهش می کنم.

نرگس خانم رو گرداند و از پنجره به بیرون چشم دوخت. آرام گفت: من با تو دشمنی ندارم. ولی الان جایی برای هیچی نداریم. ایمان خوشبختت نمی کنه. برو.

+: من کاری به ایمان ندارم. چرا باور نمی کنین؟

_: برای این که باور کردم این روزا باید از در و دیوار برام بدبختی بریزه. حتی چیزایی که تو موقعیت دیگه خبر خوبن، الان بدن. این که پسرم دلش جایی باشه باید خوب باشه ولی نیست. این که دخترم داره به خونه ی بختش میره باید خوب باشه ولی نیست. این که مبین می خواد رو پای خودش وایسه و کاری راه بندازه باید خوب باشه ولی نیست.

یک دفعه منفجر شده بود. تا برسند از مشکلاتش گفت و گفت. نهال حس می کرد کم کم تحملش تمام می شود. حتی شنیدن آن حرفها هم سخت بود چه برسد تحملشان.

در خانه ی نرگس خانم سیمین دوباره زنگ زد. نهال گوشی را برداشت و گفت: ببین سیمین، به مؤیدی بگو نمی تونم بیام.

و قطع کرد. تلفن را خاموش کرد و توی کیفش گذاشت. رو به نرگس خانم گفت: می تونم چند دقیقه بیام تو؟

_: که زندگی بهم ریختمو ببینی؟

+: نه. کار دارم باهاتون.

نرگس خانم سری به تأیید تکان داد و اجازه داد بیاید. باهم وارد شدند. آن قدرها هم بهم ریخته نبود. ولی به اندازه ی قدیم هم تمیز نبود. آن وقتها خانه ی نرگس خانم همیشه شسته رفته بود.

نهال روی مبل قدیمی نشست. کیفش را کنارش گذاشت و گفت: الان مشکل اولیتون جهاز مهشیده.

_: یکی از مشکلاتمون. خرده ریزاشو خریدم. وسایل سنگینش مونده که خرجشم بیشتره. مبلمانشم خونواده ی شوهرش خریدن. خیلی دلم می خواست خودم بخرم.

+: ببینین من یه مقدار وسیله برای خودم خریدم. از زمان دانشجویی دارم کار می کنم. بابا همون اول گفت پولتو برای خودت خرج کن. منم دلم نمی خواست جهازم رو دوش بابا باشه. شروع کردم وسیله های سنگین رو قسطی خریدن. به هیچکسم نگفتم. تا الان که دارم به شما میگم. مغازه دار آشنای باباس. وسیله ها هم تو انبارشه. ازش خواستم به بابا هم نگه دارم خودم می خرم. دلم نمی خواست غرور بابا بشکنه. من الان به مغازه دار زنگ می زنم. نشانی خونه ی مهشیدو بدین. میگم وسیله ها رو بفرسته اونجا. بعداً هروقت داشتین پولشو بدین.

نرگس خانم با ناباوری سر برداشت و گفت: ولی اینجوری که نمیشه.

نهال با اصرار گفت: اینجوری میشه. به ایمان و اسمعیل آقا هم بگین از همون مغازه قسطی برداشتین. نگین من گفتم. اصلاً من هیچی.... فکر پولشم نباشین. من الان بهش احتیاجی ندارم. بابا هنوزم سعی می کنه بهم تو جیبی بده.

نرگس خانم آهی کشید و پرسید: برای چی این کار رو می کنی؟

+: ما همسایه بودیم. قدیما همسایه ها حرمت داشتن. اینجور وقتا زودتر به داد هم می رسیدن.

_: اگه خانم مرادیم این مشکل رو داشت بهش کمک می کردی؟

+: البته!

مهشید وارد خانه شد. با دیدن نهال متعجب نگاهش کرد. نهال جلو رفت و گفت: سلام من نهالم.

مهشید یک دفعه جیغ کشید: نهال!

و با خوشحالی او را در آغوش کشید. باهم نشستند. نهال قضیه را توضیح داد. مهشید با خجالت و خوشحالی پذیرفت و هزار بار تشکر کرد. قول داد سعی کند خودش پول را جور کند. نهال خندید. بالاخره یک نفر باورش کرده بود.

باهم به مغازه رفتند. آقای احمدی داشت تعطیل می کرد. با دیدن نهال دوباره کرکره را بالا کشید و گفت: سلام بفرمایین.

نهال گفت: آقای احمدی من اون وسیله ها رو برای این دوستم خریدم. برای همین می خواستم بابا نفهمه. از حقوق خودم بود و مشکلی نیست.

آقای احمدی با تعجب گفت: باشه بفرمایین.

+: اگه اشکال نداره دوستم بیاد رنگا و مدلاشو ببینه. اگه چیزی قابل تغییر بود به سلیقه ی خودش تغییر بده.

نرگس خانم با تغیّر گفت: نه بابا چه تغییری؟ همه چی خوبه حتماً.

مهشید هم همین نظر را داشت. نشانی را دادند و قرار شد آقای احمدی عصر همه را بفرستد.


چشمهای وحشی (3)

سلام سلامممم
اینم قسمت بعدی چشمهای وحشی برای طرافداران این قصه. امیدوارم لذت ببرین

بعداً نوشت: اسم پسره شد اصلان که بیشتر به تیپ شخصیتم می خوره. کلمه اش ترکیه و معنیش همون شیر.

در آپارتمان فهیمه خانم باز است. روزها در را باز می گذارد. کلاً از در بسته دلش می گیرد. ضربه ای به در می زنم و صدا می زنم فهیمه خانم؟

از توی آشپزخانه می گوید: اینجام.

وارد می شوم و به آشپزخانه می روم. سلام می کنم.

دارد ظرف می شوید. نگاهی به من می اندازد و می گوید: به چه حلال زاده! علیک سلام. الان داشتم می گفتم کاش سارا رو ببینم بگم یه آمپول دث بهم بزنه.

لبخند خجولی می زنم. شانه ای بالا می اندازم و می گویم: همیشه که تعارف می کنین و آخرش پا میشین میاین درمونگاه.

دستهایش را با حوله خشک می کند و می گوید: خب درمونگاه اومدن چند تا خاصیت داره. تا اونجا رو پیاده روی می کنم، خودش یه ورزشه. دکتر سعیدی رو می بینم. و بالاخره این که وقت استراحت تو رو نمی گیرم.

+: این چه حرفیه؟ مگه یه آمپول زدن چه زحمتی داره؟

می خندد و می گوید: بالاخره...

مکثی می کند و می گوید: اینقدر حرف زدم که نپرسیدم کاری داشتی یا اتفاقاً از اینجا رد میشدی و اومدی تو؟

لبم را به دندان می گزم. مطمئن نیستم چی بپرسم. سؤالی نگاهم می کند. چشمهایش می خندند.

سکوتم شک برانگیز است. بنابراین می پرسم: مستأجر جدید آوردین؟

صدایی از پشت سرم می گوید: عمه اگه خدا بخواد درست شد.

جا می خورم. وحشتزده برمی گردم و نگاهش می کنم. چنان ترسیده ام که عذرخواهی می کند. می گوید: سلام. ببخشید متوجه حضور شما نشدم. انگار باز یه دفعه اومدم ترسوندمتون. باور کنین عمدی نبود.

فهیمه خانم متعجب می پرسد: باز؟!

دستی به سرش می کشد و می گوید: دفعه های قبلم به همین ترتیب باهم روبرو شدیم.

رو به من دوباره می گوید: معذرت می خوام.

سری کج می کنم. اما جواب نمی دهم. مات مانده ام. مبهوت آن چشمهای وحشی که اگر نمی ترسیدم می توانستند چقدر جذاب باشند. هییییی....

روزگار چرا شانس نداریم ما؟ چشمهایش درست مثل چشمهای پلنگ سیاه است. مردمک درشت سیاه، نرم و وحشی! البته نرم و وحشی به نظر متضاد می رسند؛ ولی در مورد پلنگ اینطور نیست. می دانید؟ نمی دانم چطور توضیح بدهم. لطفاً خودتان تلویزیون را روشن کنید و اولین مستند گربه سانان را تماشا کنید. اگر درباره ی پلنگهای سیاه باشد چه بهتر. ولی در کل همه شان از شیر و ببر گرفته تا گربه وحشی همین چشمها را دارند ولی مال پلنگها چیز دیگریست!

در مورد چی صحبت می کند؟ آهان دارد شرح ترسیدنهای مرا می دهد. وای خدای من! درباره ی دیشب نگوید که آبرویم می رود. نه درباره ی درمانگاه می گوید. خدایا شکرت!

فهیمه خانم لبخندی می زند و می گوید: شمارتو به چند نفر دیگه هم دادم. راستی سارا اگه یه پیک موتوری مطمئن خواستی به اصلان زنگ بزن. شمارشو بهت بدم؟

پیک موتوری؟! بیچاره چه نسبتها که بهش ندادم! خب.... خدا رو شکر که قاچاقچی نیست.

فهیمه خانم منتظر جواب است. دستپاچه می خندم و میگویم: نه متشکرم. فکر نمی کنم به پیک موتوری احتیاج داشته باشم.

فهیمه خانم می گوید: اوا چرا؟ این روزا یه آدم مورداعتماد که هر ساعتی بره برای آدم خرید کنه و امانتیاشو به دست مردم برسونه و چکاشو نقد کنه و غیره... خیلی به درد می خوره. ضمناً تو کار تعمیراتم هست. الان کولر منو راه انداخت. همه چی می تونه تعمیر کنه. مهندسه.

اصلان می خندد و می گوید: عمه بازاریابی تون منو کشته!

این چی گفت؟ یک بار دیگر هم گفته بود. عمه؟! درست شنیدم؟

قبل از آن که بتوانم جلوی زبانم را بگیرم، می پرسم: واقعاً برادرزادتونه؟!

فهیمه خانم باز می خندد و می گوید: آره. چیه به من نمیاد برادرزاده به این بزرگی داشته باشم؟ می دونم که خیلی جوون موندم.

خودش به شوخیش غش غش می خندد. خب نزدیک شصت سال دارد و همین قدرها هم نشان می دهد.

با شرمندگی دستی به مقنعه ام می کشم و می گویم: نه همین جوری تعجب کردم... اصلان یعنی چی؟

ای دختر زبونتو جمع کن! به تو چه اصلان یعنی چی؟

باز دارم توی چشمهایش نگاه می کنم. مردمک درشت و عنبیه خط خط رنگی. بر خلاف تصورم یک دست خاکستری یا سبز روشن نیست. رگه های قهوه ای و سیاهش بیشتر است. شاید عسلی است. ولی عسلی هم نیست. بی خیال...

این چی می گوید؟ می گوید: اصلان یعنی شیر.

تکرار می کنم: شیر؟!

سری به تأیید تکان می دهد و با لبخند می گوید: البته قصد حمله ندارم.

فهیمه خانم به شوخی می گوید: من همیشه سیر نگهش می دارم. خیالت راحت باشه. شیر تا وقتی سیر باشه شأنش نمی ذاره به کسی حمله کنه.

این که پلنگ بود. چرا شیر شد؟ نه... همان پلنگ بیشتر بهش می آید. جَگوار چطور است؟ خیلی هم عالی! فقط خدا کند یک دفعه بلند نگویم!

در جواب شوخیشان لبخندی می زنم و به فهیمه خانم می گویم: ممنون. آمپولتونو الان می زنین یا بعدا؟

فهیمه خانم دستپاچه می گوید: نه نه همین الان بزنیم. دوباره یادم میره.

جَگوار می گوید: عمه با من کاری ندارین؟

_: نه عزیزم. دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.

=: خواهش می کنم. چه زحمتی. با اجازتون. خداحافظ.

رو به من هم سری خم می کند. سری تکان می دهم و می گویم: خداحافظ.

حوصله ندارم. پاکشان به دنبال فهیمه خانم به اتاقش می روم. انگار از این که هیچ داستان هیجان انگیزی وجود ندارد توی ذوقم خورده است. یعنی دکتر سعیدی هم قاچاقچی نیست؟ اَه سارا تو رو خدا بس کن!

سرنگ را پر می کنم. هوایش را خالی می کنم. فهیمه خانم از آمپول خوشش نمی آید. چیزی نمی گوید. ولی همین که بر خلاف همیشه مشغول حرافی نیست و عضله هایش را منقبض کرده است مشخص است که می ترسد. خب آمپول چیز دوست داشتنی ای نیست.

آهی می کشم و سعی می کنم کارم را به بهترین وجه انجام بدهم. هرچند حس این که حرف بزنم و حواسش را پرت کنم ندارم.

با این حال تشکر می کند و می گوید خوب زده ام. نفسی می کشم و می گویم: قابلی نداشت.

به خانه برمی گردم. سایه و آیه جلوی تلویزیون نشسته اند. با وارد شدنم سر بلند می کنند و نگاهی به من می اندازند. سلام و علیکی معمولی می کنیم. می پرسم: مامان کجاست؟

سایه می گوید: خرید.

دوباره به تلویزیون زل می زند. کوچولوهای مفتخور! خوب بلدند از زندگی لذت ببرند و از زیر بار هر مسئولیتی شانه خالی کنند.

به خودم نهیب می زنم که خوب نیست در مورد خواهرهایم اینطوری قضاوت کنم. آهی می کشم. بهرحال دوستشان دارم.

سری به آشپزخانه می زنم. مامان برنج خیس کرده است. خورش هم دارد می جوشد. کمی مزه می کنم. نمک و چاشنی اضافه می کنم. برنج را هم می گذارم بپزد.

به اتاقم برمی گردم. نگاهم که به بالکن می افتد آه از نهادم بلند می شود. بالکن عزیزم! گوشه ی دوست داشتنی ام!

کم مانده اشکهایم جاری شوند. جگوار بدجنس! خانه قحط بود که تو بیایی و همسایه ی دیوار به دیوار من شوی؟

پرده را کنار می زنم. خوشبختانه کاری به قالیچه و لیوان سرامیکی ام نداشته است. مقنعه ام را روی سرم مرتب می کنم. با تردید قفل در را باز می کنم. بالکن همسایه را می پایم. با عجله وسایل را برمی دارم. اما قبل از این که به اتاق برگردم، صدای سینه صاف کردنی می شنوم.

وای خدای من! از ترس لیوانم از دستم می افتد و هزار تکه می شود. با بغض به تکه ها نگاه می کنم.

با ناراحتی می گوید: اوه! خیلی معذرت می خوام.

غمزده به تکه ها نگاه می کنم و بینیم را بالا می کشم. قالیچه ام هنوز زیر بغلم است. خدا را شکر این یکی شکستی نیست.

دوباره می گوید: من سعی کردم اعلام حضور کنم.

عصبانی ام. نه بیشتر غمگینم. نگاهش نمی کنم. ولی نگاه کردن به تکه های لیوان بیشتر ناراحتم می کند. به پارک روبرو چشم می دوزم و می گویم: ولی سی ثانیه پیش تو بالکن نبودین. مثل اجل معلق ظاهر میشین.

کوتاه می خندد و می گوید: معذرت می خوام. ولی قبل از این که بیام سرفه کردم.

نگاهی به پاکت سیگار توی دستش می اندازم و می گویم: با این همه سیگار بایدم سرفه کنین.

او هم نگاهی به پاکت می اندازد و می گوید: همه اش رو یه جا نمی کشم.

مکثی می کند و اضافه می کند: به خاطر لیوان متاسفم. خسارتشو میدم.

با بدخلقی می گویم: لازم نیست. متشکرم. به جای لیوان به فکر سلامتیتون باشین.

قالیچه ام را توی اتاق می گذارم و دوباره در را قفل می کنم. برمی گردم سراغ برنج. آبش تمام شده است. درش را می بندم و می گذارم دم بکشد.

جارو و خاک انداز برمی دارم و به اتاقم برمی گردم. قفل گیر کرده است. کلی کشتی می گیرم تا بازش می کنم. چشمم به کف بالکن می افتد. تمیز است!

نگاه عصبانیم را به بالکن همسایه برمی گردانم. جارو و خاک انداز پُر دستش است. از همان جا خم شده و جارو زده است. شانه ای بالا می اندازد و با لبخند پشیمانی می گوید: کمترین کاری بود که می تونستم بکنم.

دلم می خواهد بگویم کمترین کاری که دلم می خواهد بکند این است که برای همیشه از همسایگی ام برود. ولی نمی گویم. عصبانی ام. دلم نمی خواهد تشکر کنم. زیر لب می گویم: زحمت کشیدین.

به اتاق برمی گردم و دوباره آن قفل لعنتی را محکم می بندم. پشت به در می کنم و اشکهایم یهو می ریزند. با ناراحتی اشکهایم را پاک می کنم. پرده را می بندم و گوشه ی اتاق چمباتمه می زنم.

نگاهی به جارو و خاک انداز که جلوی پنجره روی زمین افتاده اند می اندازم و بعد به لباسم که هنوز عوض نکرده ام. غمگینم! خیلی غمگینم.

_: سارا؟ طوری شده؟

آیه است. جلوی در باز اتاقم ایستاده و با کنجکاوی نگاهم می کند. نفس عمیقی می کشم و می گویم: نه.

_: پس چرا گریه می کنی؟

باقی مانده ی اشکهایم را با دست پاک می کنم و می گویم: گریه نمی کنم.

عاقل اندر سفیه نگاهم می کند. خیلی خب بابا. نگاه غمزده ام را به در بالکن می دوزم و می گویم: همسایه پیدا کردم. دیگه نمی تونم برم تو بالکن.

با بی خیالی می پرسد: چکار به تو داره؟ خب برو تو بالکن. تو بالکن اون که نمیری.

با دلخوری می گویم: یه مرد جوونه. درست نیست. بده.

ابرویی بالا می اندازد و می پرسد: و احیاناً ایشون هم مثل تو علاقه به صفاکردن تو بالکن داره؟

سری به تأیید تکان می دهم و می گویم: آره. میاد تو بالکن سیگار می کشه.

بشکنی می زند و می گوید: زن داره. محاله بهت نگاه چپ بکنه. چون زنش همینجا بغل گوششه. دست از پا خطا کنه پوست از سرش کنده است.

امیدوار می شوم. با خوشحالی می پرسم: تو زنشو دیدی؟

_: نه بابا. من خودشم ندیدم چه برسه زنش. ولی این که میاد تو بالکن نشونه ی اینه که زن داره دیگه! و الا هیچ مردی اونقدر با ملاحظه نیست که به خاطر این که خونه اش بوی سیگار نگیره بیاد تو بالکن!

دوباره وا می روم. گرفته می گویم: از کجا معلوم؟ شاید صرفاً حال می کنه که تو بالکن با منظره ی پارک کیف کنه و سیگار بکشه.

سرش را کج می کند. ابرویی بالا می اندازد و می گوید: پس اونم مثل تو یه تخته اش کمه.

تند نگاهش می کنم. عذرخواهانه لبخند می زند و می گوید: منظورم اینه اونم با منظره صفا می کنه نه آدما. با این توصیف به قیافش نمیاد کاری به تو داشته باشه. می خواد واسه خودش خلوت کنه.

غرغرکنان می گویم: خلوت کردن که واسه یه قشر خاص نیست. تازه وقتی به فاصله ی یک قدم باهم باشیم، دیگه اسمش خلوت نیست. من بالکنمو می خوام.

و دوباره بغض می کنم. سایه هم از راه می رسد. کنار آیه می ایستد و می پرسد: چی شده؟

آیه توضیح می دهد: یه همسایه پیدا کردیم. یه مرد جوون، احتمالا تنها. سارا نگران بالکنشه.

حرفش را اصلاح می کنم: نگران نیستم. ناراحتم. دیگه نمی تونم برم تو بالکن.

سری تکان می دهد و می گوید: بهتر. عوضش یه کم از تو خودت بیا بیرون. چار تا رفیق تازه پیدا کن. برو باهاشون بگرد. خوش بگذرون.

حوصله ی نصیحت کردنش را ندارم. گرفته می گویم: من رفقای خوبی دارم. احتیاج به دوست تازه و هواخوری ندارم.

سایه دست آیه را می گیرد و می گوید: بیا بریم بابا این اعصاب نداره.

عیدتون مبارک :)

سلام سلامممم
عیدتون مبارک
بلاگ سکای چند روز خراب بود. دلم خیلی تنگ شده بود. ولی خیییییلی هم کار داشتم و نشد داستان بنویسم. امشب دیدم بالاخره باز شده. گفتم سلام و تبریکی بگم و انشاءالله به زودی موفق بشم و دوباره بنویسم
دلم می خواست از حال امشبم یه شعر بذارم اینجا... خودم که شاعر نیستم، شعری هم که گویای حسم باشه پیدا نکردم. پس با تمام وجودم میگم عید همه ی عاشقان مبارک