ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (6)

سلام دوستام 


اینم از قسمت بعدی....


آبی نوشت: ای دی اس المون چند روزه قطعه. با گودر می خونمتون ولی می کشه تا هر وبلاگی بالا بیاد. ببخشین که کامنت نذاشتم. وصل که شد حتماً سر می زنم. 


فؤاد جلو آمد. خواست در را باز کند که مائده گفت: نه الان نه.

فؤاد بی حوصله نگاهش کرد و پرسید: چرا؟

_: نمی تونم. اعصاب بحث کردن ندارم. یه نه بشنوم می زنم زیر گریه.

فؤاد شانه ای بالا انداخت و گفت: اگه برای شروعش پشتکارت اینقدر باشه، وای به حال بقیش!

مائده روی صندلی جلوی کامپیوتر نشست و گفت: خسته ام. خیلی...

فؤاد آهی کشید و جوابی نداد. لحافش را تا زد و روی تخت گذاشت. بعد لباس چرکهایی که اینجا و آنجا افتاده بود را یکجا کرد و از اتاق بیرون برد. ظاهر اتاق کم کم عادی میشد.

چند لحظه بعد برگشت و پرسید: میوه می خوری؟

_: نه. هیچی نمی خوام.

در اتاق را بست و به مرتب کردن اتاقش ادامه داد. بعد از چند لحظه گفت: این روزا حوصله ی خودمم نداشتم. نه به اتاقم رسیدم نه به کارم نه هیچی... نمی دونم تا یه ماه دیگه چه جوری می خوام 500 صفحه رو تحویل بدم!

_: 500 صفحه چی؟

_: ترجمه. یکی از استادای تاریخ سفارش داده که یه کتاب رو براش ترجمه کنم. می خواد از روش درس بده. تا اینجاش مسئله ای نیست. ولی موضوع اینه که من از تاریخ بدم میاد. تا وقتی که حالم خوب باشه، به عنوان شغل، ترجمه می کنم. اما وقتی مثل الان اعصاب ندارم میذارمش کنار. حتی بیست سی صفحه ای رو که به زور ترجمه کردم رو هم ویرایش نکردم. فقط نوشتم که نوشته باشم.

_: شغلت اینه؟

فؤاد خندید و گفت: شغل؟ نمی دونم. کار ثابتی نیست. هروقت سفارشی داشته باشم انجام میدم. در واقع منم از این کار لذت می برم. مثل آشپزی کردن تو می مونه.

_: سؤال خنده داری بود؟

_: نه به این می خندم که مردم وقتی میرن خواستگاری اول می پرسن طرف چی خونده، چکاره است؟ ولی تو الان می پرسی.

مائده زهرخندی زد و گفت: وقت خواستگاری می پرسن، برای این که تو نتیجه گیری کلیشون برای جواب تاثیر داره. من نپرسیدم برای این که می خواستم در هر صورت رد کنم.

_: می خوای الان برو بگو من با شغلش مشکل دارم. شغل ثابت نداره یا هرچی...

_: الان؟! فکر نمی کنم قبل از عقدم گفتنش فایده ای داشت. وانگهی... اینش برام مهم نیست. من اصلاً با خود تو مشکل ندارم. صرفاً با ازدواج مشکل دارم.

_: منم همینطور...

همانطور که خورده ریزه های باقیمانده را مرتب می کرد، ادامه داد: از اون پستت که دلایل مخالفتتو نوشته بودی خیلی خوشم اومد. با همه ی مواردش موافقم. تنها چیزی که الان برام باعث دلگرمیه اینه که تو توقع نداری که من صبح زنگ بزنم بیدارت کنم، صبح بخیر بگم؛ ساعت ده زنگ بزنم احوال بپرسم؛ بعدازظهر زنگ بزنم قربون صدقه برم، آخرشبم برای شب بخیر تماس بگیرم!

مائده خندید و گفت: همون تماس اولی اول صبح با چنان برخورد شیرینی مواجه میشی که محاله ساعت ده زنگ بزنی!

فؤاد خندید و گفت: خیالت راحت. زنگ نمی زنم. حتی به ریسکشم نمی ارزه!

_: من کار و زندگی دارم آقا مزاحم نشو!

_: مزاحم خودتی! پاشو اون طرف بشین اقلاً من دو خط ویرایش کنم.

_: یعنی پاشم؟

فؤاد صندلی گردان را که زیرش چرخ هم داشت، کمی هل داد و گفت: نه خواهش می کنم. شما خسته میشین.

بعد صندلی جلوی آینه اش را آورد و جلوی کامپیوتر گذاشت.

مائده گفت: حالا نگفتی چی خوندی!

_: نپرسیدی! زبان انگلیسی خوندم و به عبارتی بیکارم! البته هفته ای بیست ساعت تو یه مؤسسه درس میدم که قراردادیه. فعلاً قرارمون تا آخر ترم تابستونشونه. سفارش ترجمه هم قبول می کنم که فعلاً همین کتاب دستمه. یه چند تا خورده ریز بود که همین روزا کامل کردم و تحویل دادم، ولی این یکی هی میمونه و تنبلی می کنم. دیگه چی بگم؟

مائده نگاهی به جلد کتاب انداخت و پرسید: کتاب چیه؟

_: تاریخ اینکاها. سرخپوستای امریکا جنوبی. جداً لذت بخشه! نه خوشم میاد، نه هیچی دربارشون می دونم. اصلاً پیش نمیره.

_: می خوای من اینایی که نوشتی رو ویرایش کنم؟

_: تو بکنی؟ چرا؟

_: نمی دونم. اگه می خوای. اون وقت خیالت از این تکه اش راحت میشه، وقتی ما رفتیم میشینی به کارت می رسی.

_: اگر بکنی که خیلی ممنون میشم.

_: خواهش می کنم. فایلشو بیار.

_: باشه ولی مطمئنی حوصلشو داری؟

_: از بیکاری بهتره.

_: فائزه بفهمه منو می کشه!

_: خب بهش نمیگیم.

فؤاد خندید و کامپیوتر را روشن کرد. فایل مربوطه را باز کرد و گفت: اینجاست.

بعد برخاست. صندلی جلوی آینه اش را برداشت و در حالی که سر جایش می گذاشت، گفت: چادرتو بردار می پزی!

واقعاً هم گرمش بود. برخاست. چادر را برداشت و روسری را باز کرد. در همان حال چشم به مانیتور دوخته بود و متن را می خواند. با خنده گفت: این جمله ها رو اصلاً تغییر ندادی؟ امپراطوری اینکا تشکیل شد در سال 1438؟

_: چه می دونم. می گم که اصلاً بهش فکرم نکردم.

مائده نشست و مشغول ویرایش شد. در همان حال گفت: من فکر می کردم اینا مال شمال قاره ی امریکان.

_: نه مال جنوبن.

_: پس اونا که تو کانادا و آلاسکا بودن چی بودن؟

_: هنوزم هستن. اسکیمو!

_: راست میگی ها! بعد این اینکاها نرفتن پیش اسکیموها؟

_: نمی دونم. من تا آخرشو نخوندم.

_: آخه هر دو تاشون سرخپوستن.

_: آره. شایدم اسکیموها بودن که اومدن جنوب.

_: ولی خیلی راهه ها!

_: با هواپیما فقط پنج شیش ساعت طول می کشه.

_: هواپیما؟ سال 1438؟

_: من کاری به سالش ندارم. کلاً محض اطلاع گفتم.

_: آهان از اون لحاظ!

هر دو خندیدند. مائده جمله ای را پاک کرد و دوباره نوشت. پرسید: اسمها رو می خوای پانویس کنیم؟

_: میشه هم ستاره بزنیم، آخر کتاب بنویسیم.

_: نه... سخته اونجوری. آدم هی باید ببینه اون اسمی که می خواد تو کدوم صفحه است، کدوم شماره... پانویس راحتتره. خودتم قاطی نمی کنی.

_: من هیچوقت قاطی نمی کنم!

_: جدی؟ نه بابا! من بودم این چند روز قاطی کرده بودم زدم زیر همه چی؟

_: خب آره... تو هم قاطی بودی! نبودی؟ نوشته دارم از قاطی کردنت!

_: چه افتضاحی بود! خدا رو شکر تموم شد. فکر کن اگه راستی راستی داشتم عروس می شدم... اوه!

_: برو خدا رو شکر کن من همچین آش دهن سوزی نیستم. اگه دکتری چیزی بودم لابد به شیش ماه راضی نمیشدن و به این راحتی دست از سرمون برنمی داشتن.

_: حالام که برنداشتن...

_: اقلاً شیش ماه فرصت فکر کردن داریم.

_: ولش کن. اینکاها رو چکار کنم؟ این جمله ها تقریباً داره مرتب میشه. می خوای بقیشو بخون، بگو تایپ کنم.

_: اوه مرسی! بذار ببینم. کجا بود؟

_: آخرش نوشتی صفحه 16.

_: آ... اوم... هان اینجاست. بنویس. واژه ی اینکا به معنی خدا در زمین... اوم.... استنباط شده... نه تلخیص شده... نه... چیه؟ خلاصه کلمه اش مال بومیان کشور پروئه.

_: برگرفته.

_: آره همون.

_: خب بعد؟

از جا برخاست. طول اتاقش را می رفت و برمی گشت. در حالی که به دقت می خواند، کم کم ترجمه می کرد. مائده جمله ها را می نوشت و قبلیها را دوباره بررسی می کرد.

گهگاه شوخی و خنده ی کوتاهی، فضای خشک تاریخی را عوض می کرد. بعد از یک ساعت فائزه ضربه ای به در زد و از پشت در پرسید: چایی می خورین؟

مائده روی صندلی کش و قوسی رفت و گفت: لیوانی!

فؤاد کتاب به دست در اتاق را باز کرد و گفت: دستت درد نکنه. تو که زحمت کشیدی، اقلاً دو تا لیوان می ریختی! استکان که به جایی نمی رسه.

_: باشه. لیوان میارم.

_: دستت درد نکنه. میگم... فائزه...

_: چیه؟

_: از اون شیرینیهای مائده هم بذار کنارش. میوه هم بیاری عالی میشه.

_: امری باشه؟

_: عرضی نیست.

_: فؤاد همین یه امشب عزیزی ها! یادت باشه!

_: خاطرم می مونه. مطمئن باش.

خندان در را بست. مائده هم داشت می خندید.

_: اینجا رو ببین! به کی دادی ویرایش کنه! سلطه رو با ث نوشتم!

_: این س ها روی کیبورد همه کنار همن. اشتباه میشه.

_: آره. این پادشاه اولی اسمش چیه؟ بده ببینم پانویسشو چه جوری بنویسم.

_: مانکو کاپاک. اینجاست. اسم زنشم مامااوکلو!

_: خیلی زبونشون خنده داره!

_: مراقب باش به گوششون نرسه! این سرخپوستا آدمای زبون نفهمین. یه ذره فکر کنن بهشون توهین شده، کلّتو آبگوشت می کنن.

مائده با خنده گفت: آیا آبگوشت مائده چه مزه ای میده؟

_: آبگوشتی که مائده بپزه لابد خوشمزه اس!

_: حالا نه این که تو خیلی خوش اشتهایی!

_: آبگوشت ساده ی سنتی که البته خوبم پخته شده باشه، دوست دارم.

_: اگه من آشپز آشپزخونت شدم، چشم، آبگوشتم برات می پزم.

_: مرسی.

فائزه باز در زد. فؤاد برخاست و یک سینی محتوی چای و میوه و شیرینی را تحویل گرفت. مائده گوشه ی میز را خالی کرد و فؤاد سینی را گذاشت.

مائده از بین میوه ها یک گیلاس برداشت و پرسید: چه غذایی دوست نداری؟

_: من؟!

خندید. نشست و گفت: من خیلی تو غذاخوردن لوسم.

_: جدّی؟

خندید و جرعه ای چای نوشید. هنوز داغ بود، سوخت. چهره درهم کشید. فؤاد با ناراحتی گفت: سوختی!

مائده شانه ای بالا انداخت و گفت: نگفتی چی دوست نداری؟

_: خب من غذایی نیست که بگم این غذا رو به طور خاص دوست ندارم. ولی گوشت غذا باید خیلی نرم و خوب پخته باشه، بو نده، چاشنی غذا اندازه باشه، ترش نباشه، شور نباشه، برنج سفت نباشه، شفته نباشه... در همه ی این احوال می تونم به راحتی قید غذا رو بزنم و با شیرینی خودمو سیر کنم.

یک تکه ی بزرگ شیرینی برداشت و اضافه کرد: همانطور که در تصویر مشاهده می کنین.

_: گاهی خراب شدن غذا دست خود آدم نیست. خیلی نامردیه که بزنی زیرش بگی نمی خورم. ممکنه به فرض سلیقه ی من تو اندازه ی ترشی و شوری با تو فرق بکنه. بعد یه عالمه زحمت بکشم، پاشی بری؟

_: نه حالا دیگه اینقدرام خشن نیستم. منظورم این بود که غذا برام در اولویت نیست. شیرینی بیشتر دوست دارم.

_: منم منظورم صرفاً خودم نبودم. این شیش ماه بالاخره یه جوری می گذره.

فؤاد لحظه ای چهره درهم کشید. بعد شانه ای بالا انداخت و گفت: آره می گذره.

مائده در حالی که با دم گیلاس بازی می کرد، گفت: خب بعد؟ رسیدی به مامااکلو.

_: من زنگ تفریح زدم دارم می خورم! تو هم بخور. شیرینیاش خوشمزه اس. من حاضرم هرشب به جای شام از اینا بخورم.

_: چیزی که خودم درست کنم زیاد دوست ندارم. 

فؤاد با دهان پر و ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. جرعه ای چای نوشید و گفت: ملت سر و دست می شکنن برای دستپخت تو، اونوقت خودت دوست نداری؟!

_: نه. بیشتر لذتش وقت پختن و تزئین کردنشه. همون موقع هم هی مزه می کنم، از گوشه کنارش می خورم. بعد که آماده شد دیگه میل ندارم.

فؤاد سری تکان داد و گفت: اینم حرفیه... خب بریم سراغ بقیش. یه افسانه میگه که این مانکو کاپاک و مامااوکلو، خدایان سرخپوستی بودن. هه! مثل این خدایان یونانی!

_: این "مثل این خدایان یونانی" رو هم بنویسم؟

_: نه اینو من اضافه کردم.

مائده در حال تایپ کردن خواند: یک افسانه می گوید...

 

یک ساعت دیگر هم گذشت. تا این که فائزه دوباره در زد و گفت: شام حاضره. بیارم تو اتاق یا میاین سر میز؟

_: نه دیگه میایم سر میز.

_: تعارف نکن تو رو خدا!

_: خیلی متشکرم نیشخند

در را بست. رو به مائده که داشت نوشته های قبلی را بازخوانی می کرد، گفت: بسه دیگه. سیوش کن بریم شام.

_: دو سه صفحه مونده. می خونم الان میام.

_: تو هرروز بیای اینجا سر یه هفته کتاب تمومه!

مائده خندید. اما جوابی نداد. فؤاد هم پیگیری نکرد.

باهم از اتاق بیرون رفتند. همه سر میز بودند. دو جای خالی کنار هم برای آنها نگه داشته بودند. مائده نشست و نگاهی به سفره انداخت.

فروغ جون گفت: بفرما عزیزم. البته به پای دستپخت تو نمی رسه.

_: نه خواهش می کنم. این چه حرفیه؟

_: فؤاد برای مائده جون بکش.

عالیه از فائزه پرسید: خب حالا تاریخشم معلومه؟

_: دقیق که نه، ولی حدوداً دو هفته دیگه.

بعد به طرف مائده برگشت و گفت: مائده کیک عروسیمو باید تو بپزی.

مائده با تعجب نگاهش کرد و گفت: واقعاً دو هفته دیگه است؟!

فائزه خندید و گفت: واقعاً که نه، حدوداً.

_: خونه پیدا کردین؟

_: آره یه آپارتمان رهن کردیم.

_: چه خوب!

حمید گفت: سفسطه نکن مائده خانم. کیک رو می پزی یا نه؟

فؤاد پوزخندی زد و افزود: یا مجبورت کنه!

حمید خندید و گفت: قربون آدم چیزفهم! نه خداییش بعد از خوردن اون کیک دیگه هیچ کیکی به من و فائزه مزه نمیده.

مائده با لبخندی که می کوشید خجالتش را پنهان کند، گفت: شما لطف دارین...

فؤاد حرفش را قطع کرد و گفت: ولی نمیشه.

حمید گفت: اه فؤاد تو حرف نزن! مائده خانم ولش کن. این تازه داماد شده هنوز یاد نگرفته که باید غلام حلقه بگوش خانم باشه!

لحنش اینقدر خنده دار بود که همه خندیدند. پدر مائده گفت: دور از جان شما البته، ولی داستان اون زن ذلیلا رو شنیدی؟

_: ما خودمون یه زن ذلیل درجه یکیم. ولی نه داستانی نشنیدم. چی بود؟

_: میگن چند تا آقای محترم وایساده بودن یه جا؛ یکی اومد گفت زن ذلیلاش بیان این طرف وایسن. همه رفتن اون طرف جز یکی. بقیه شروع کردن تشویق کردنش، که باریکلا تو چقدر شجاعی و این حرفا. طرف گفت: آقایون من زن ذلیل من ذلیل حالیم نیست. خانومم گفته از اینجا تکون نخور تا من بیام. نمی تونم بیام اون طرف وایسم می فهمی که!

صدای قهقهه ی جمع بلند شد. حمید گفت: گرفتی فؤادجان؟ حالا ساکت باش خودشون جواب بدن.

فؤاد گفت: بابا اصلاً به من چه؟ من فقط میگم تو دو وجب آشپزخونه ی آپارتمان نمیشه کیک شیش طبقه ی عروسی پخت! حالا تو هی گیر بده. میشه مائده خانوم؟

مائده با تردید نگاهش کرد. نمی دانست فؤاد صرفاً دارد سؤال می کند یا بازی تازه ای پیش گرفته است؟

بالاخره فکر کرد موافقتش ساده تر از به جان خریدن عواقب بعدیست. نگاهش به زیر افتاد و گفت: راستش خیلی دلم می خواد. ولی واقعاً سخته.

فروغ جون سریع گفت: خب بیا تو آشپزخونه ی ما بپز.

فؤاد دوباره گفت: یه چی میگی مادر من! تو این شلوغ پلوغی دم عروسی و مهمونای برون شهری شما که قراره از چند روز قبل از عروسی بیان اینجا ساکن بشن، مائده کجا بیاد کیک بپزه؟!

لیلی خانم با تردید گفت: حالا تو خونه ی خودمونم میشه. فقط جا یه کم کمه...

مائده با ناراحتی گفت: جا خیلی کمه.

فائزه با ناراحتی به مائده نگاه کرد. حمید لبهایش را بهم فشرد و بعد از چند لحظه گفت: اگه بحث پوله من حاضرم دو برابر کیک قنادی بپردازم...

فؤاد به سرعت گفت: یه چی میگی حمید! کی حرف پول زد؟! اصلاً اگه جاش باشه، مصالح رو من می خرم، کارم مائده، باشه هدیه ی عروسیتون. چطوره مائده؟

مائده که کم مانده بود اشکش بریزد، گفت: خیلی خوبه.

حمید گفت: خونه ی بابای منم شلوغه...

_: یعنی فقط جای مائده خالیه که بیاد اونجا کیک بپزه.

آقای ثقفی گفت: حالا چرا شلوغش می کنی فؤاد؟ اگه تو با اصل مطلب مشکل داری، بگو مشکل دارم!

_: نه بابا من چه مشکلی دارم؟ مائده خودش می گفت جا نداره.

_: داری بهانه میاری. اگر بحث جا باشه، خونه ی خودت خالیه. آشپزخونه ی به اون دلبازی و راحتی داره. مشکلی نیست!

_: آشپزخونه ی خودم؟ خیلیم عالیه! فقط وسیله نداره. واِلا من که مخالفتی ندارم.

مائده با خجالت گفت: وسیله دارم.

بعد رو به پدرش کرد. در حالی که از شرم سرخ شده بود و صدایش به زحمت بالا می آمد، پرسید: بابا می تونم وسایلمو ببرم؟

آقای نمازی با اخم پرسید: یعنی چی وسایلتو ببری؟

مائده نفسش بند آمد. با بغضی که به سختی سعی داشت که آن را فرو بدهد به پدرش نگاه کرد. با لکنت گفت: گاز و یخچالمو...

داشت می لرزید. فؤاد از زیر میز دستش را گرفت و کمی فشرد.

لیلی خانم با ناراحتی گفت: ولی جهازت هنوز تکمیل نیست.

مائده دست فؤاد را فشرد. کمی آرام گرفت. ولی هنوز ناراحت و خجالت زده بود. گفت: من که نمی خوام خونه رو بچینم. فقط یه مقدار وسیله برای آشپزی.

فائزه گفت: خواهش می کنم اجازه بدین!

آقای نمازی گفت: آخه نمیشه که! گاز و یخچال گارانتی دارن. ببرین بازشون کنین، بعد دوباره معلوم نیست کی بخواین استفاده کنین.

مائده دست فؤاد را بین دو دستش گرفت و عصبی با انگشتانش بازی می کرد. فؤاد نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد لحنش هیجان زده نباشد و کلمات را کاملاً آرام و تاثیرگذار ادا کند، گفت: خب می تونه هروقت که سفارشی داشت بیاد اونجا. اصلاً اینجوری می تونه کارشو گسترش بده.

آقای نمازی دستش را به نشانه ی مخالفت بلند کرد و گفت: لازم نکرده. اینقدر کار می کنه که خودشو از پا میندازه. تو همین دو وجب جا می بینی صبح تا شب سر پا وایساده. وای به وقتی جاش باز باشه.

مائده گفت: نه قول میدم که زیاد کار نکنم. فقط وقتی سفارش داشته باشم. اونم فقط روزی چند ساعت.

آقای ثقفی گفت: آخی طفلکی چقدر دلش می خواد. آقای نمازی کوتاه بیا. اصلاً من هر روز بعدازظهر فؤاد رو می فرستم دنبالش، بیارش خونه. میری که فؤاد؟

فؤاد سری کج کرد و با لحنی حق بجانب، انگار فقط به خاطر خواهش پدرش ممکن است این کار را بکند، محجوبانه گفت: چشم.

لیلی خانم دوباره گفت: ولی شما که هنوز نامزدین. نمیشه وسایلشو بیاره. جهازش هنوز تکمیل نیست.

فؤاد معترضانه دهان باز کرد، اما ترجیح داد سکوت کند.  

فروغ جون گفت: اصلاً جهاز نمی خواد. هرچی کم و کسری دارن، خودمون کمک می کنیم تو این چند وقت به سلیقه ی خودشون بخرن.

فؤاد که به شدت سعی می کرد آرامشش را حفظ کند، با کلماتی مقطّع گفت: ما هنوز در مورد آینده تصمیمی نگرفتیم.

بعد با لحن مطمئن تری افزود: الان فقط صحبت آشپزیه. اصلاً من روزا خونه نیستم که کاری باهم داشته باشیم. فقط بعدازظهر اگه لازم باشه میرم دنبالش.

مائده دستش را بین دستهایش سپاس گذارانه فشرد. فؤاد هم متقابلاً فشار ملایمی به دستش داد و لبخند نامحسوسی زد.

حمید گفت: البته شما صاحب اختیارین. ولی حیف این همه استعداده آقای نمازی.

فروغ جون گفت: راست میگه به خدا. خونه ی فؤاد خونه ی خودشه. چه فرقی می کنه؟

لیلی خانم گفت: ولی بعد برای عروسی نصف وسایلش کهنه میشن.

عالیه گفت: خودش مصرف می کنه مامان! چه فرقی می کنه؟

فائزه گفت: آقای نمازی خواهش می کنم اجازه بدین!

آقای نمازی گفت: والا چی بگم؟... فؤاد تو تضمین می کنی که بیشتر از روزی هشت ساعت کار نکنه و برگرده خونه؟

فؤاد گفت: چشم. هرچی شما بگین.

آقای نمازی نگاهی به جمع مشتاق کرد. بالاخره آه بلندی کشید و از مائده پرسید: خب... کی می خوای بری؟

مائده فکر می کرد خواب می بیند. نفسش حبس شده بود و صدایش بالا نمی آمد. ناباورانه به پدرش چشم دوخت. فائزه جیغ کوتاهی از خوشی کشید و گفت: خیلی ممنون آقای نمازی.

حمید به جای مائده جواب داد: دست شما درد نکنه. اگه بشه هرچه زودتر بهتر. که فرصت کنن کیک عروسی ما رو بپزن.

فروغ جون رو به شوهرش گفت: می تونیم به راننده شرکت شما بگیم یه کارگر بگیره با وانت شرکت بیاد ببره.

_: بله میشه. هروقت که بخوان. فردا صبح خوبه؟

لیلی خانم با ناراحتی گفت: نه صبح که من سر کارم.

عالیه گفت: عصر بهتره. همه باشن.

فروغ جون گفت: خوبه. بگو فردا عصر بیاد.

بعد برای کسب تکلیف نگاهی پرسشی هم به آقای نمازی انداخت. پدر مائده سری تکان داد و گفت: باشه. فردا عصر... با فروشنده هم صحبت می کنم ببینم کی می تونه مامورشو برای باز کردن وسیله ها بفرسته که گارانتیش مشکل پیدا نکنه.

مائده سر به زیر انداخت. اشکهایش بی صدا چکید. به آرامی برخاست و قبل از این که کسی ببیند به اتاق فؤاد رفت.

فروغ جون پرسید: چی شد؟ مائده که چیزی نخورد! فؤاد ببین کجا رفت.

لیلی خانم گفت: چرا خورد. معمولاً شام زیاد نمی خوره. فؤاد بی زحمت بگو بیاد دیگه بریم.

فروغ جون گفت: کجا؟ هنوز سر شبه!

_: نه اگه قرار باشه وسایلشو جمع کنه خیلی کار داریم.

فائزه گفت: منم فردا میام کمک.

_: لطف می کنی. ولی بالاخره یه چیزایی کار خودمونه.

 

فؤاد وارد اتاقش شد. مائده به دیوار تکیه داده بود و با کف دست تند تند اشکهایی که بی اختیار جاری بودند را پاک می کرد.

_: حالت خوبه؟

_: تا آخر عمر مدیونتم فؤاد.

_: من کاری نکردم. دیدی که پیشنهاد بابا بود و همکاری بقیه. من فقط ساز مخالف نزدم. دلیلی هم نداشت بگم نه.

مکثی کرد و افزود: مامانت گفت صدات کنم می خوان برن خونه.

قوطی دستمال را به طرفش گرفت. مائده یکی برداشت و صورتش را خشک کرد. بعد در حالی که می کوشید صدای بغض دارش دوباره عادی شود، گفت: باشه. اگر تو با تظاهر به خشکی می خوای جذبه ی مردونتو حفظ کنی حرفی نیست. تو کاری نکردی. ولی من متشکرم.

قدمی به طرف او برداشت. قبل از این که از در بیرون برود، روی نوک پنجه ایستاد. بو*سه ی سریعی از گونه ی فؤاد برداشت و بیرون رفت.

فؤاد جاخورد. چند لحظه طول کشید تا درک کند. وقتی به خود آمد مائده رفته بود.

دم در همه مشغول تعارفات معمول بعد از مهمانی بودند. انگار که یک مهمانی عادی خانوادگی تمام شده بود و مهمانها داشتند به خانه برمی گشتند.  بالاخره بعد از چند دقیقه رفتند.

 

شب تا دیروقت مشغول جمع کردن و بستن خرده ریزه هایی بودند که بیشترشان را مائده خودش خریده بود تا کمک آشپزیش باشند. انواع پیمانه ها و کفگیرها و قالب ها و وسایل ریز و درشت برقی. به تازگی هم دار و ندارش را برای یک تخم مرغ زنی کاسه دار بزرگ داده بود که کارش ساده تر بشود.

عالیه می خواست بخوابد، که مائده با شرم دم اتاقش ایستاد و پرسید: میتونم بشینم پشت کامپیوتر؟

_: صبح هزار تا کار داریم. بگیر بخواب.

_: خوابم نمی بره.

عالیه آه بلندی کشید. بالشش را برداشت و گفت: پس من میرم سر جای تو می خوابم.

_: متشکرم.

اما همین که کامپیوتر را روشن کرد، مامان سر رسید و گفت: دیروقته مائده. بگیر بخواب.

_: مامان! خواهش می کنم. خوابم نمی بره.

_: صبح هزار تا کار داریم.

_: صبح که نه... عصر. الانم که وسایلم جمعه.

_: نمی دونم با این کارات چکار کنم؟ آخه دم عروسی خانواده ی داماد میان جهازتو ببینن، نصف وسایل کهنه، نصفش نو!

مائده با خنده گفت: خونوادش که می دونن دارم چکار می کنم.

_: منظورم قوم و خویشاشون بود که برای جهازبرون میان. باز اقلاً نامزدی رو علنی کرده بودی یه حرفی. از این پنهون کاریا خوشم نمیاد.

_: من خوشم نمیاد یه جماعت بیان درباره ی جهازم نظر بدن.

_: این یه رسمه. چه خوشت بیاد چه نیاد.

مائده لب فرو بست و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد. مامان نگاهی به او کرد و در حالی که می رفت که بخوابد، گفت: بهرحال خیلی بیدار نمون.

_: چشم.

وبلاگ فؤاد را باز کرد. آخرین پستش مال ساعتی قبل بود. نوشته بود:

تموم شد. انگار یه طناب بستم به پام و از آسمونخراش خودمو پرت کردم پایین. حالا باید شیش ماه تاب بخورم. سعی می کنم به خاطر بیارم که بچگیام تاب بازی دوست داشتم.

مائده با ناراحتی به نوشته اش چشم دوخت. هنوز دلگیر بود. برایش نوشت: بازم معذرت می خوام.

به وبلاگ خودش رفت. صفحه ی مدیریت را باز کرد و نوشت: طعم شیرین موفقیت، با چاشنی کمی دلگرفتگی، با تندی پرخاش و ناراحتی بعضیها و طراوت تشویقهای بقیه، به همراه احساسات سردرگم درهم و برهم، آش شله قلمکاری میشه که حتی نمی دونم چه مزه ای میده!

کمی وبگردی کرد. چند دقیقه بعد فؤاد برایش نوشت: فعلاً بیخیال... چند روز طول می کشه تا این آشت جا بیفته. خیلی خودتو درگیر مزه هاش نکن. بعداً خواستی چاشنی اضافه کن. اینقدرم عذرخواهی نکن. تاب بازی همیشه بد نیست. حتی معلق!

بگذار تا بگویم (5)

سلام سلام سلام

ببخشید باز دیر شد. آخه دفعه ی قبل هی گفتین کوتاهه، این بار خیلی سعی کردم بیشتر بشه. امیدوارم خوشتون بیاد.


هنوز آماده نشده بود، که مهمانها آمدند. عصبی دکمه های بلوزش را بست و چادر تا زده اش را باز کرد. نگاهی توی آینه انداخت. ابروهایش را با دست صاف کرد و سر بینی اش کمی پودر زد. تمام آرایشش همین بود. چادر به سرکرد و از اتاق بیرون رفت.

دم در اتاق پذیرایی با شرم ایستاد و سلام کرد. فروغ جون جلو آمد و با خوشرویی سلام و علیک کرد. کلی هم از کیک و دسرش تعریف کرد. بعد نوبت به تعریفهای آقای ثقفی، فائزه و همسرش رسید که حسابی شرمنده اش کردند. فقط فؤاد بود که با صورتی به سختی سنگ ایستاده بود و منتظر بود بقیه بنشینند تا او هم بتواند بنشیند!

عالیه چای تعارف کرد و مائده هم پیش دستی گذاشت و کیک تازه اش را دور گرداند. فروغ جون گفت: وای مائده جون من که کلاً رژیم رو بیخیال شدم با این کیکای هیجان انگیزت!

آقای ثقفی هم گفت: این کیک عین تو مجله های خارجیه!

حمید، شوهر فائزه با هیجان گفت: وای خدا! دیشب داشتم فکر می کردم کی میشه من دوباره بتونم از این کیک بخورم!

فائزه هم با خوشرویی گفت: حالا حمید تا صدسال تو رو میزنه تو سر من! ولی عیب نداره. من می خورم. اون هرچی می خواد بگه.

و بالاخره فؤاد... نگاهی به کیک انداخت و به سردی گفت: نه متشکرم.

مائده یخ کرد. نگاهی به کیک و نگاهی به فؤاد انداخت. لیلی خانم گفت: چرا نمی خوری؟ بفرمایین!

_: نه متشکرم. صبحانه دیر خوردم. میل ندارم.

حمید گفت: ولی ضرر می کنی. مائده خانم بذارین من به جای فؤاد یه برش دیگه بخورم!

فائزه، ضربه ی ملایمی به شکم او زد و گفت: نه مائده جون قربونت برم. این جوری پیش بره باید قلش بدم بریم بیرون!

حمید سری تکان داد و گفت: منم که زن ذلییییل! هرچی خانم بفرماین!

آقای نمازی، از آقای ثقفی پرسید: راستی پسر کوچیکتون کجاست؟

_: رضا از قبل با دوستش قرار نهار و استخر داشت. رفت اونجا.

مائده کیک را به خانواده ی خودش هم تعارف کرد و بعد نشست. فروغ جون گفت: خودت چرا نمی خوری عزیزم؟ خیلی خوشمزه است ها!

_: متشکرم. میل ندارم.

اینقدر از فؤاد رنجیده بود که احساس می کرد راه گلویش بسته شده است.

چند دقیقه بعد هم از اتاق بیرون رفت تا نهار بکشد. مامان و عالیه هم برای کمک آمدند. میز غذا را به زیبایی آراست. همه چیز از کباب چوبی ها گرفته تا ته چین و خورش فسنجان با کوفته قلقلی ها یک شکلش، تزئین شده بود.

سر نهار فروغ جون گفت: راست میگن که اسم تاثیر میذاره! مائده یعنی سفره ی بهشتی! این سفره هم بس که رنگینه آدم فکر می کنه تو بهشته!

مائده سربزیر فکر کرد: اون وقت فؤاد که یعنی دل باید چه جوری باشه؟

زیر چشمی فؤاد را پائید. همه غیر از او داشتند با اشتها می خوردند و هرکسی تعریف و تشکری می کرد. فؤاد اما به آرامی با سالادش بازی می کرد و گاهی لقمه ی کوچکی می خورد. آقای ثقفی که متوجه ی سکوت او بود، پرسید: فؤاد بابا تو امروز احتمالاً ذائقه ات مشکل پیدا کرده یا بیناییت؟ چرا هیچی نمیگی؟

فؤاد نیم نگاهی به مائده انداخت و مثل ماشین گفت: خیلی متشکرم. همه چی عالیه.

مائده که تمام تعریفها زهرش شده بود، سر به زیر انداخت و سعی کرد با لقمه ای بغضش را فرو بدهد.

بعد از نهار حمید بعد از این کلی از یک یک خوراکیها تعریف کرد، ضمن عذرخواهی اجازه گرفت تا برای تماشای فوتبال توی هال کوچک خانه که با یک کتابخانه از پذیرایی جدا میشد، بنشیند.

دخترها مشغول جمع کردن میز شدند و فؤاد هم که نمی دانست چکار کند، بالاخره همراهی با حمید را انتخاب کرد و توی هال نشست. مائده بعد از آن که آخرین ظرفها را هم به آشپزخانه برد، به پذیرایی برگشت. بشقابی برداشت و یک برش بزرگ کیک در آن کشید.

مامان خندید و گفت: این غذا خوردن مائده اصلاً حساب کتاب نداره. الان دیدین هیچی نهار نخورد، حالا میخواد کیک بخوره.

مائده چنگال کوچکی روی بشقاب گذاشت و بدون این که به جواب فروغ جون گوش بدهد، از پذیرایی بیرون آمد.

حمید شش دانگ حواسش توی تلویزیون بود و فؤاد با نگاهی بی حس به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود. صدای خنده ی عالیه و فائزه از آشپزخانه می آمد.

مائده بشقاب کیک را روی میز عسلی شیشه ای کنار فؤاد گذاشت و به آشپزخانه رفت. یک سینی چای ریخت و برگشت. چای را دور گرداند تا جلوی فؤاد رسید. فؤاد در حالی که تظاهر می کرد حواسش به فوتبال است، با اشاره ی دست رد کرد. ولی مائده استکان چای و قندان را روی عسلی گذاشت و رفت. فؤاد معترضانه گفت: نمی خورم.

مائده بدون این که نگاهش کند، گفت: برای خودم گذاشتم.

سینی را توی آشپزخانه گذاشت و برگشت. روی مبل نشست و به عسلی بین دو تا مبل نگاه کرد. به آرامی گفت: برای تو پختم. گفتی بهت نرسیده. دلت می خواست.

فؤاد از گوشه ی چشم نگاهش کرد و پرسید: پیداش کردی؟

_: خیلی اتفاقی. همین امروز.

_: هوس آخر شب بود. الان نمی خوام.

_: با کی لج می کنی؟

_: با خودم. نمی فهمی این همه ازت تعریف می کنن، هر جمله اش یه متلکه به من! انگار هر دقه یه سوزن دارن به تنم فرو می کنن که هی بیدار شو. آخر بارم که بابا دید عکس العمل نشون نمیدم، میگه کوری یا چشاییت مشکل داره؟ چی بگم آخه؟

_: من قصد خودشیرینی نداشتم. نه برای تو، نه خونوادت.

فؤاد آهی کشید. نگاهی گذرا به او انداخت. چای برداشت و پرسید: می خوری؟

مائده پوزخندی زد و گفت: نه. کیکم بخور.

فؤاد بشقاب را برداشت و پرسید: برای چی دوباره درست کردی؟

_: فکر کردم اگه پسرخاله ام بودی این کارو می کردم.

فؤاد ابرویی بالا انداخت و گفت: جداً؟ خوش بحال پسرخاله ات.

_: خاله ندارم.

_: گفته بودی... یادم نبود. ولی حالا چه فرقی می کنه؟ اگه نویدم هوس کیک بکنه براش می پزی؟

مائده با دلخوری گفت: چرا همه چی رو باهم قاطی می کنی؟ نخیر نمی پزم. خودت می دونی چرا.

فؤاد خندید و گفت: چرا که نه؟ منیرخانم بفهمه عشق می کنه.

_: بدجنس!

با حرص افزود: مامان تو هم بفهمه همچین بدش نمیاد.

فؤاد با ملاطفت گفت: خیلی خب. تو بردی.

مائده نگاهش کرد و خندید. فؤاد لقمه ای را فرو داد و گفت: خوشمزست.

مائده با خنده دستی توی هوا تکان داد و گفت: تو رو خدا دیگه تعریف نکن. بخور.

_: خودتم هیچی نخوردی.

_: الان نمیخوام. باشه بعد. می خوای برات نهار بیارم؟

_: نه بابا دیگه این یه جو آبرو رو نبر.

مائده نگاهی به حمید انداخت. تیم مورد علاقه اش گل زد و او از شادی از جا پرید.

فؤاد گفت: امروز با بابا حرف زدم.

_: درباره ی چی؟

_: آشپزخونه.

مائده از هیجان سیخ سر مبل نشست و درحالی که لبه ی مبل را بین دستهایش می فشرد، پرسید: چی گفتی؟

_: بهش گفتم یکی از دوستام...

اما انگار از این کلمه خوشش نیامد. نگاهی به مائده کرد و ساکت شد. مائده با بی صبری، گفت: خب چی؟ یکی چی می خواد؟

فؤاد نفسی تازه کرد و آرام ادامه داد: گفتم دنبال یه دفتر کار می گرده. می خواد یه کاری رو شروع کنه و اینا... گفتم می خوام طبقه ی پایین رو بهش اجاره بدم و خودم بالا باشم درس بخونم. می دونی خونه یه در جلو داره، یه در عقب. میشه دو طبقه رو جدا کرد. البته نه برای مسکونی. چون بالا آشپزخونه نداره، اتاقاشم کوچیکه.

مائده با شگفتی پرسید: موافقت کرد؟

_: نه. یعنی می پرسید کی هست؟ چیکار می خود بکنه؟ چقدر درآمدشه؟ اینقدر هست که به اندازه ارزش طبقه ی اول اجاره بده و از این صحبتا... بعدم که دوباره رسید سر خونه ی اول که آره من اولش نظرم این بود اجاره بدیم بهتره. ولی از وقتی که با خونواده ی نمازی آشنا شدم نظرم عوض شده. اصلاً انگاری مائده دختر خودمه!

سری تکان داد و افزود: عشق پدرانه تو یه نگاه میگن همینه!

مائده تبسم تلخی کرد و گفت: بهرحال اگه اونم چشم بسته قبول می کرد، بابا این کارو نمی کرد. نمیشد من بگم دارم میرم سر کار، اونم بگه بسلامت. بالاخره میومد تحقیق کنه، خیالش راحت بشه.

فؤاد سری به تایید تکان داد. بشقاب خالی کیک را روی میز کنارش گذاشت و گفت: ولی حیفه... اصلاً چرا نمیری جایی کار کنی؟ رستوران، قنادی، هتل، کافی شاپ... چه میدونم...

_: نمی تونم! دلم می خواد آزاد باشم. فرض کن مشکل اولیش این که من حتماً می خوام چادر بپوشم. حالا بیا تو آشپزخونه کنار فر، با چادر و مانتو و روسری، تخم مرغ بزن! یعنی حالی میده تو این گرما! بعد این که کلاً تحمل خفقانی که تو آشپزخونه های رستورانا و قنادیا هست ندارم. چند تا آشپز هست و یه عالمه شعله روشنه و زمستونشم خود کوره است، چه برسه تابستون... از اون گذشته احساس می کنم اونجا خلاقیتم مدفون میشه. اگه هرروز یه نسخه ی از پیش تعیین شده رو بپزم و بذارم جلوی کارفرما دو روزه حوصلم سرمیره. خوشم نمیاد. دلم میخواد یه آشپزخونه برای خودم داشته باشم. سفارشم به اندازه ای که خودم از عهده اش بربیام قبول کنم. برای اینقدر که می تونم مشتریشم آماده است.

_: حتماً تهویه دارن. ولی با چادر بالاخره سخته.

_: آره خیلی. دلم می خواد برای خودم باشم و از کارم لذت ببرم.

_: درسته. ولی آشپزخونه ی خودتم بالاخره دردسر داره. حالا گیرم من چند ماه اولم اجاره رو بیخیال بشم تا پولی دستت بیاد. وسایل چکار می کنی؟ گاز و یخچال و یه عالمه خورده ریز...

_: دارم. بابا برام خریده.

سر بزیر انداخت و ادامه داد: البته به اسم جهاز. نمی دونم اگه جایی پیدا کنم، اجازه میده اونا رو ببرم یا نه؟

فؤاد متفکرانه پرسید: فکر می کنی بتونی راضیش کنی؟

_: فکر نمی کنم ناراحت نمی دونم...

فؤاد دوباره گفت: حیفه...

مائده پوزخندی زد و گفت: تو چرا داری سنگشو به سینه می زنی؟ تا همین دیروز با بوی غذا مشکل داشتی.

_: مهارتت بیشتر از اونیه که فکر می کردم.

مائده با خوشی گفت: منو دستکم گرفته بودی آره؟! فکر کردی کلاً گیجم...

فؤاد خندید و پرسید: اینقدر ازت تعریف شنیدم که اگه بازم لجبازی می کردم حاضر بودم بگم این کیک ترشه! یا سفته!

_: خیلی بدجنسی! اونم وقتی که فقط به خاطر تو پختم.

_: نگفتم که!.. گفتم خوشمزست. راستی وبم... همشو خوندی؟

_: نه بابا فرصت نداشتم! رفتم کیک بپزم. فقط دو سه پست مربوط به خودمو خوندم. ولی در اولین فرصت می خونم. میدونی وبلاگ یه جای عمومیه!

فؤاد باز با خنده گفت: حرف خودمو به خودم تحویل میدی آره؟ باشه بخون. من که اعتراضی ندارم.

عالیه از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: مائده دسر بیارم؟

اما با دیدن خنده ی آن دو، آخر جمله اش را فرو خورد. فائزه هم که به دنبالش آمده بود، قدمی به عقب برداشت. جیغ کوتاهی از خوشحالی کشید و گفت: دارن باهم گپ می زنن.

فؤاد که خنده روی لبش ماسیده بود، زمزمه کرد: کوووفت! مگه ما چی داشتیم می گفتیم؟

مائده برخاست. بشقاب خالی کیک و استکان را برداشت و به آشپزخانه رفت. با چهره ای درهم ظرف دسر را از توی یخچال برداشت. عالیه و فائزه با لبخندهای معنی دار نگاهش می کردند. هر سه بیرون آمدند.

نیمه ی اول بازی فوتبال تمام شد. حمید خوشحال از موفقیت ضمنی تیم مورد علاقه اش، از جا برخاست. فؤاد هم برخاست و همگی به اتاق پذیرایی رفتند.

دم در مائده زمزمه کرد: فؤاد این ظرف رو میگیری من چادرمو درست کنم؟

فؤاد ظرف را گرفت و پرسید: بذارم رو میز وسط؟

_: آ... آره. ممنون.

فؤاد ظرف را روی میز گذاشت. نگاههای معنی دار به بقیه هم سرایت کرده بود و همه با لبخند به آن دو نگاه می کردند.

فروغ جون پرسید: خب به کجا رسید؟

فؤاد پرسید: چی؟

_: مذاکراتتون!

فؤاد نگاهی به مائده انداخت، بعد دوباره رو به مادرش پرسید: مذاکره؟

_: به توافق رسیدین؟

فؤاد روی صندلی نشست و برای چند لحظه با نارضایتی به مادرش خیره شد. بعد آرام گفت: ما درباره ی کیک و اینترنت صحبت می کردیم و بحثی هم نبود که به توافقی برسه.

آقای ثقفی گفت: ولی ما اینجا بیکار نموندیم و کلی صحبت کردیم. در مورد خیلی چیزهام به توافق رسیدیم.

_: خسته نباشید.

_: شما دو تا فرصتی نداشتین که باهم آشنا بشین و همینجور ندیده و نشناخته باهم لج می کنین. این درست نیست.

فؤاد به سردی گفت: حق با شماست.

_: خب ما می خوایم یه فرصتی بهتون بدیم. یه عقد موقت شیش ماهه که باهم آشنا بشین.

ابروهای فؤاد بالا رفت. با تعجب پرسید: شیش ماه؟!

آقای نمازی گفت: ما فکر می کنیم شیش ماه مدت زمان خوبیه برای آشنایی بیشتر. نه اونقدر طولانی که حوصلتون سر بره و نه اینقدر کم که فرصت نکنین باهم آشنا بشین و برای آیندتون منطقی تصمیم بگیرین.

فؤاد چند بار پلک زد. بعد سرش را کمی عقب برد و به سختی نفسی تازه کرد. بالاخره آب دهانش را قورت داد و گفت: ولی بعد از شیش ماهم امکان داره که به توافق نرسیم.

لیلی خانم به سرعت گفت: البته. ما فقط می خوایم که شما باهم آشنا بشین. اگر بعد از شیش ماه هنوزم مخالف بودین، هیچ اصراری نیست که ازدواج کنین.

فروغ جون با لبخند گفت: درسته. هرجور خودتون می خواین.

فؤاد چنان به مادرش نگاه کرد که انگار می گفت: آره والا! دقیقاً همونطور که خودمون می خوایم!!!

پدرش پرسید: موافقی؟

فؤاد با لحنی که بوی تمسخر و علاقه به تغییر بحث را داشت، سرش را کج کرد و متفکرانه گفت: بعله...

البته برای مائده واضح بود که این "بعله" هر معنی ای غیر از موافقت می تواند داشته باشد! ولی آقای ثقفی خوشحال رو به مائده کرد و پرسید: نظر تو چیه دخترم؟

مائده سر بزیر انداخت. برای یک لحظه از ذهنش گذشت: اگر قبول کنم، آشپزخونه مال من میشه. مال خودم! یه قرارداد شش ماهه تا بتونم سرمایه ای رو جور کنم و یه جای دیگه رو پیدا کنم!

بعد بدون آن که به چیز دیگری فکر کند، سر بلند کرد و گفت: موافقم.

نگاه فؤاد با حرکتی سریع به طرف او برگشت. غافلگیر شده بود. مائده با شرم سر بزیر انداخت و در دل گفت: فؤاد نمی خواست. باید رد می کردم. ولی فقط شیش ماه. خواهش می کنم فؤاد...

صدای تبریک و هیاهو بلند شد. فروغ جون جلو آمد و در آغوشش کشید. بعد هم مادرش و عالیه و فائزه...

همه خوشحال بودند. خیلی! مائده با عذاب وجدان به جمع خیره شد. بعد از این که کمی همه آرام گرفتند، گفت: فقط یه شرط دارم. اگه ممکنه...

فروغ جون با خوشرویی گفت: بگو عزیزم.

_: نمی خوام هیچ کس بفهمه. حتی فامیل نزدیک. هیچ کس... اگر... اگر به توافق رسیدیم... اون وقت به همه میگیم.

بزرگترها با تردید بهم نگاه کردند. لیلی خانم زمزمه ای در باره ی جشن نامزدی کرد. مائده ملتمسانه نگاهش کرد.

بالاخره فائزه به دادش رسید و گفت: خب راست میگه. برای دختر خیلی سخته. هزار جور حرف میاد. هرکی می رسه یه چی میگه. مثل الان من... چه کاریه؟ بذارین دم عروسی به همه میگیم. مثلاً دو سه هفته زودتر اعلام میکنیم که نگن به ما نگفتین و این جور چیزا...

عالیه هم گفت: آره. مخفی باشه خیلی بهتره. بدون استرس فقط به خودشون فکر می کنن و تصمیم می گیرن. دیگه یه عالمه حرف و حدیث پشت سرشون نیست.

بالاخره بزرگترها اعلام موافقت کردند. فؤاد تک سرفه ای زد و گفت: منم یه خواهش دارم.

آقای ثقفی گفت: بگو باباجون.

_: خواهش می کنم هرروز ازمون نپرسین چی شد. هروقت به توافق رسیدیم خودمون میگیم.

همه خندیدند و قبول کردند. باز مشغول تبریک و آرزوی خوشبختی شدند. فؤاد ناامیدانه به جمع نگاه کرد. معلوم بود که با وجود قولی که گرفته، یک ذره هم به این که سر قولشان بمانند امیدوار نیست.

قرار خرید را برای روز بعد و قرار عقد را برای دوشنبه عصر که روز مبارکی بود، گذاشتند.


بعد از رفتن مهمانها، مائده خواست شروع به جمع کردن مهمانخانه کند که عالیه با شوخی و خنده گفت: نه نه تو دست نزن عروس خانم! امروز روز روز توئه. نباید دست به سیاه و سفید بزنی. برو. خودم جمع می کنم. اصلاً برو بشین پشت کامپیوتر خوش بگذرون.

مائده شانه ای بالا انداخت و بیرون رفت. واقعاً خسته بود. ولی احساس "عروس بودن" نمی کرد. تنها احساسش عذاب وجدان بود که هر لحظه بیشتر میشد. از این که فؤاد را دور زده و آنطور غافلگیرش کرده بود ناراحت بود. از این که خانواده اش و خانواده ی فؤاد فکر می کردند که به خاطر خود فؤاد قبول کرده و او فقط و فقط نیتش آشپزخانه ی کذایی بود عذاب می کشید. فکر می کرد به همه دروغ گفته است.

پشت کامپیوتر نشست. صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد. انگشتانش روی کلیدها لغزید. نوشت:

تا عمر دارم نگاه امروزتو یادم نمیره. چنان از جوابم جا خوردی که احساس کردم صدای فرو ریختن دلت رو با هزاران پژواک می شنوم. انگار هنوز هم ادامه داره. تو اون لحظه فقط به خودم فکر کردم و آرزوی دیرینم. بد کردم. ببخش...

به همه بد کردم. بهشون دروغ گفتم. فکر کردن سر عقل اومدم. ولی فقط به خاطر دل خودم بود اون آرزوی قدیمی...

کاش ببخشن. کاش ببخشی...


آهی کشید. یادداشت را منتشر کرد و سراغ وبلاگ دوستانش رفت. اینقدر عذاب وجدان داشت که حتی دست و دلش پیش نمی رفت تا وبلاگ فؤاد را بخواند. ولی به دوستانش سر زد. اینجا و آنجا کامنت گذاشت. نیم ساعتی بعد صفحه ی مدیریتش را رفرش کرد. یک نظر خصوصی داشت. این بار با اسم کامل، فؤاد.

نوشته بود: عذاب وجدانتو بذار دم کوزه آبشو بخور. اینقدرام که شلوغش کردی جا نخوردم. به فرض امشب فداکاری می کردی و به خاطر من محکم رد می کردی. فکر می کنی چند روز دیگه می تونستی مقاومت کنی و جلوشون وایسی؟ خیلی دست بالا بگیریم یه ماه. ولی حالا قبول کردی. مرگ یه بار شیون یه بار. حرص نخور. می گذره. به بقیه هم دروغی نگفتی. گفتن بگو چشم تو هم گفتی. دلیلی براشون نیاوردی که دروغ باشه. آسوده باش.

انگار سطل آبی خالی کرد روی سر مائده. یخ کرد و آرام گرفت. لبخند ملایمی بر لبش نشست. روی آدرس وبلاگش کلیک کرد.

در آخرین پستش نوشته بود: وقتی تمام تلاشت رو می کنی که یه گلوله برفی رو بغلتونی به طرف بالای کوه و هی بزرگترش کنی، هی سعی کنی و مقاومت کنی و باز بزرگترش کنی، وقتی بالاخره جاذبه برنده میشه و اونو قل میده پایین، آروم باش و از جلوی پاش برو کنار که له نشی. حرص نخور که آدم برفیت سر کوه بی تنه مونده. تو می دونستی این گلوله به بالای کوه نمی رسه. بقیه ی توان و قدرت بدنیت هم اونقدر نیست که یکی دیگه درست کنی. ولی مهم نیست. بشین و با آرامش غلتیدنش رو تماشا کن. می تونی براش یه قصه ی شادم بسازی و وانمود کنی خودت بودی که تصمیمت عوض شد و رهاش کردی که بره. با سرنوشت نمیشه جنگید. کنارش راه برو. شایدم واقعاً تو شیش ماه همه چی درست بشه. شایدم دوباره برفی بیاد و بتونی یه گلوله برفی بزرگ دیگه درست کنی. شاید این که این دفعه از بالا شروع کنی و بذاری مام طبیعت کاری که می خوای رو خودش بدون زحمت برات بکنه. یه لبخندم تحویلت بده که آره تو خیلی خوبی!

ولش کنی خودش بغلته و بزرگ بشه و پایین بره و درست پای کوه اونی که می خوای منتظرت بمونه. درسته تو می خواستی روی قله آدم برفیتو بسازی. تو می خواستی روی قله باشی، در اوج، ولی شاید اون پایینم بهت خوش بگذره. شاید...

چرخ گردون گرد و روزی بر مراد ما نرفت

دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور

مائده مدتی به نوشته اش خیره شد. دلش گرفت. برایش به اسم مستعارش "ارنواز" نوشت: آدم برفیت پای کوه، آب شده تو این گرما. ولی ما می تونیم بدون آزار هم تا زمستون صبر کنیم. مگه نه؟

کامپیوتر را خاموش کرد و برخاست. دیگر هیچ حسی نداشت. نه خوشحال نه ناراحت و نه حتی نگران. حتی دیگر چندان امیدی به آشپزخانه ی رویائی اش هم نداشت. فقط آرزو داشت که می توانست شش ماه بخوابد و وقتی بیدار شود که این دوره گذشته باشد.

عصر روز بعد، شنبه، همه ی خانواده برای خرید راهی شدند. حتی برادر کوچک فؤاد، رضا هم بود. همگی جلوی یکی از معروفترین جواهرفروشیهای شهر ایستاده بودند و داشتند ویترین را تماشا می کردند. مائده عقب آمد. فؤاد عقبتر از همه دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و ایستاده بود و بی تفاوت تماشا می کرد.

مائده با ناراحتی گفت: خوب شد من اینقدر تاکید کردم که می خوام هیچ کس نفهمه! الان غریبه و آشنا اگه این جمع رو ببینن اصلاً حدس نمی زنن ما داریم اینجا چکار می کنیم!!!

فؤاد پوزخندی زد و گفت: انگار انتخاب کردن. بریم بگیم چشم. بلکه تموم شه.

مائده با ناراحتی لب برچید و همراه او وارد شد. جواهر فروش دو سه سینی حلقه جلویشان گذاشته بود. هرکسی یک حلقه را انتخاب کرده بود و اصرار داشت که انتخاب خودش از بقیه زیباتر است.

جواهرفروش گفت: اجازه بدین عروس خانم خودشون انتخاب کنن.

مائده با ناراحتی غرغر کرد: چه خوش خیال!

البته فقط فؤاد شنید که او چه گفت. مائده پیش رفت و با بی میلی به سینی های درخشان نگاه کرد. فؤاد سر برداشت و به فروشنده گفت: ببخشین لطفاً اون سینی آخری که تو ویترین اون پایین هست رو بیارین.

مائده با دلخوری فکر کرد: حوصله داره ها!!

جواهرفروش سینی را جلوی مائده گذاشت. فؤاد دو حلقه ی جفت مشابه را برداشت. یکی را به طرف مائده گرفت و گفت: اینو امتحان کن ببین خوشت میاد.

حلقه را توی دستش سر داد. مائده حلقه را به دست کرد و نگاهش کرد. فؤاد در حالی که مال خودش را به انگشتش می کرد، زیر لب غرید: دست چپ!

مائده انگشتر را جابجا کرد و زمزمه کرد: اه راست میگی!

و از اشتباه خودش خنده اش گرفت. چند لحظه به دستش نگاه کرد. حلقه خیلی ساده بود. حتی نگین هم نداشت. فقط نقش قلمکار مشکی زیبایی داشت. چرخید و به جمع نشان داد. پرسید: قشنگه؟

فؤاد محکم گفت: خیلی قشنگه. من که خوشم اومد.

فروغ جون با ناراحتی گفت: چی میگی فؤاد؟ هیچی نگین نداره!

مائده که مثل فؤاد دوست داشت هرچه زودتر سر و ته خرید را هم بیاورد، به سرعت گفت: نه خیلیم خوبه. نگین دار رو بذارین برای عروسی!

فؤاد غرید: عاشقتم!

البته از این ابراز عشق، هر معنی را میشد برداشت کرد، الا عشق!!!

مائده خندید. چرخید و حلقه را جلوی فروشنده گذاشت. گفت: همین خوبه.

فروشنده که کمی وا رفته بود، پرسید: نمی خواین یه نگاهی به بقیه بکنین؟

فؤاد مال خودش را کنار مائده گذاشت و گفت: نه ممنون. همینا رو حساب کنین.

فروشنده ابرویی بالا برد و گفت: شاید نظر عروس خانم...

مائده با اخم گفت: من همینو می خوام.

فروغ جون گفت: باشه اشکالی نداره. ولی بیا یه گردنبند برای سر عقد انتخاب کن.

عالیه گفت: ببین این یکی خیلی قشنگه.

فائزه گفت: ولی این یکی نگینش درشت تره.

رضا پا کوبید: پس کی میریم خونه؟

مائده نگاه سریعی به اطراف انداخت. یکی از گردنبندها را نشان داد و از فؤاد پرسید: اون چطوره؟

_: قشنگه. ولی این یکی انگار طرح تکمیل شده ی همونه.

_: آه راست میگی. همین خوبه.

عالیه زیر گوشش زمزمه کرد: چه عروس عجولی! نیشتو ببند. زشته.

مامان هم با اخم زمزمه کرد: میشه یه کمی آروم بگیری؟ شرم و حیا سرت نمیشه؟

مائده عقب رفت و به دیوار گوشه ی مغازه تکیه داد. با خودش فکر کرد: اگر یک سر سوزن این داستان رو جدی گرفته بودم، الان داشتم از خجالت آب می شدم. ولی الان به نظرم همه چی بازیه. یه بازی بی معنی که می خوام فقط تمومش کنم.خوشحالم که فؤاد هم نظرش همینه.

مغازه ی بعدی ساعت فروشی بود. رسیده و نرسیده، مائده یک جفت ساعت زنانه و مردانه ی یک شکل را که مارک معتبری داشت از پشت ویترین انتخاب کرد. طرحشان بی شباهت به حلقه هایشان نبود.

فؤاد هم انتخابش را تایید کرد و هرچه بقیه اصرار کردند که کمی بیشتر بگردند رضایت نداد.

بعد از جواهر و ساعت نوبت به خرید لباس رسید. فؤاد اصرار داشت که کت شلوار نوک مدادی اش ایرادی ندارد و همان را برای سر عقد می پوشد. مائده هم می گفت که با مانتو و شلوار جین می آید و احتیاجی نیست که خرید کنند.

بزرگترها با ناراحتی به هم نگاه می کردند. بالاخره یک بلوز یقه شومیزیه ی سفید بلند، راه راه مات و براق، به جای مانتو برای مائده خریدند که مائده هم خوشش آمد. به علاوه شلوار جین و کفش و جوراب اسپرت. به همراه یک شال سفید و پارچه ی چادری سفید گلدار.

کل خریدشان دو ساعت هم نشد. وقتی برگشتند باران توپ و تشر بود که به سر مائده باریدن گرفت. ولی مائده اینقدر سرخوش و راضی بود که اهمیتی نداد. فقط تمام مدتی که مامان چادرش روی سرش می برید و عالیه کوک میزد و دوباره پایینش را می بریدند، ایستاد و شنید و لبخند زد.

بالاخره مامان گفت: تو چرا تمام مدت داری لبخند ابلهانه می زنی؟

_: چکار کنم؟

_: دارم بهت میگم این چه رفتاری بود که کردی؟ آخه عروس باید سنگین و باوقار باشه. تو دائم داشتی لگد می پروندی!

_: من لگد نپروندم مامان! واقعاً یه عقد ساده ی محضری اینقدر تشریفات نمی خواد!

اما به نظر مامان و عالیه خیلی زیاده روی کرده بود. بابا هم حرفی نمی زد. ولی معلوم بود چندان راضی نیست. مائده هرچه سعی کرد نتوانست قانعشان کند و بالاخره تسلیم شد و اجازه داد هرچه می خواهند بگویند.

روز بعد یکشنبه بود. تمام مدت داشت به سفارش فروغ جون برای سر عقد شیرینی تازه درست می کرد. کلی از این کار تفریح کرد! شیرینی پختن لذت داشت. اما این که آدم عروس باشد و برای سر عقد خودش شیرینی بپزد به نظرش واقعاً مضحک بود. این بود که تا وقتی که اهل خانه نبودند و از چشم غره هایشان در امان بود، موزیک شادی گذاشته بود و با سرخوشی مشغول کار بود. ولی وقتی بقیه آمدند سعی کرد سنگین و رنگین و موقر باشد!

بالاخره دوشنبه رسید. بعدازظهر مائده دوشی گرفت و لباسهای تازه اش را پوشید. آرایش نامحسوسی کرد و از اتاقش بیرون آمد.

مامان با ناامیدی نگاهش کرد و به عالیه گفت: اقلاً یه کمی آرایشش کن!

_: من آرایش کردم!

_: من که چیزی نمی بینم. مثلاً به تو میگن عروس؟

مائده نگاهش کرد، اما جوابی نداد. با عالیه به اتاقش برگشتند. عالیه مشغول کارش بود و تمام مدت مائده داشت التماس می کرد: پررنگ نباشه، خواهش می کنم. اینقدر روش نکش. نه نه اصلاً سایه نزن. خواهش می کنم. عالیه بسه...

_: اهه یه دقه زبون به دهن بگیر! خیلی خب. خیلی ملایم آرایش می کنم. 

مائده آه بلندی کشید و ساکت شد.

بالاخره همگی حاضر شدند و به طرف محضر رفتند. خانواده ی ثقفی منتظرشان بودند.

به خواهش عاقد کنار فؤاد نشست. فؤاد نگاهی به او انداخت. رو گرداند و خنده اش را فرو خورد. مائده با دلخوری پرسید: به چی می خندی؟

_: شدی عین عروسک چینی!

_: زهرمار. خودم می دونم زشت شدم. تقصیر عالیه اس.

_: نه زشت نشدی. خیلیم قشنگه. ولی خودت نیستی. انگار از این ماسکاست که صورتتو تکون بدی میشکنه.

_: کاش بود! اقلاً الان برش می داشتم.

_: بیخیال... نیم ساعت صبر کنی همه چی تموم میشه. اونوقت می تونی بری راحت بشوریش. 

_: این خط چشمش بیست و چهار ساعته اس.

_: حرص نخور.

مائده نفس عمیقی کشید و سر بلند کرد. عاقد پرسید: وکیلم؟

_: با اجازه ی بزرگترا بله.

چشمهای مامان گشاد شد و از وحشت قدمی عقب رفت. عالیه با ناراحتی چهره درهم کشید. فائزه نخودی خندید و بابا لب برچید. فروغ جون به زور لبخند مهربانی زد و سعی کرد همه چی را عادی جلوه بدهد.

مائده زیر گوش فؤاد پرسید: چی شد؟ اشتباه گفتم؟

فؤاد پوزخندی زد و گفت: دفعه ی اول بود.

_: ای بابا... فکر کردم چی گفتم!

عاقد هم لبخندی زد و سوالش را از داماد پرسید. فؤاد به سادگی ابراز موافقت کرد و خطبه ی عقد موقت به مدت شش ماه بینشان جاری شد.

بابا جلو آمد و دستش را در دست فؤاد گذاشت. مائده فکر کرد: نه جادوی عقدی، نه احساس خاصی! جالبه که فؤاد از همون اولین بار به نظرم اینقدر آشنا میومد. همیشه فکر می کردم وقتی دستم رو تو دست همسرم بذارن، بلرزم و هیجان زده بشم. اما هیچ!

روبوسی کردند و تبریک گفتند. عالیه وقتی جلو آمد زمزمه کرد: نمی تونستی صبر کنی تا بار سوم؟!

مائده حرفی نزد. با لبخند صورتش را بوسید و به طرف فائزه برگشت. فائزه گفت: خیلی خوشحالم که اینقدر راضی هستی. انشاالله خیلی خوشبخت بشین کنار هم.

مائده خنده اش را فرو خورد و تشکر کرد.

بعد از تبریکات دفترچه ی عاقد و عقد نامه امضا شد. شیرینی خوردند و بیرون آمدند.

باهم به خانه ی آقای ثقفی رفتند. دم در حمید، شوهر فائزه عذر خواست و گفت برای نیم ساعتی باید جایی برود. فائزه با لبخند چشمکی به او زد که از چشم مائده دور نماند. زیر گوش فؤاد پرسید: منظور اینا چی بود؟

فؤاد شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم.

وارد اتاق پذیرایی که شدند، فائزه چادر مائده را از سرش برداشت و کل کشید. فؤاد در بین هیاهوی فائزه و فروغ جون زمزمه کرد: احتمالاً منظورشون این بود.

مائده دستی به شالش که محکم پیچیده بود کشید و گفت: ناامید کننده است.

_: چی؟

_: احتمالاً من با فریزر یه نسبتی دارم!

فؤاد خندید و روی مبل نشستند. فروغ جون گفت: فؤادجان شالش رو خودت بردار.

فؤاد به طرف مائده برگشت و زمزمه کرد: نمایش مسخره ایه.

مائده نالید: خییییلی!

شالش را برداشت. مائده دستی به موهایش کشید که به سادگی پشت سرش بافته بود. امیدوار بود کسی نخواهد تغییرشان بدهد که بخیر گذشت.

حلقه و ساعت دست هم کردند و فؤاد سعی کرد گردنبندش را گردنش بیندازد، که نتوانست قفلش را باز کند!

مائده آن را گرفت و باز کرد و خودش گردنش انداخت. سری بلند کرد تا عکس العمل جمع را ببیند. کسی حرفی نزد. گویا دیگر از این که عروس موقری باشد، ناامید شده بودند!

عالیه داشت فیلم می گرفت و فائزه تند تند عکس می انداخت. دم به ساعت هم مثل عکاسها ژست تازه تعیین می کرد. بالاخره نشسته و ایستاده و در حال گل بهم دادن و خانوادگی عکس گرفتند تا این که حمید رسید و مائده با خوشحالی چادرش را از روی صندلی برداشت که بپوشد. باز چند عکس خانوادگی با حضور حمید گرفتند و تا این که همه نشستند و مجلس حالت عادی پیدا کرد.

گوشی فؤاد زنگ زد. اس ام اس بود. خواست جواب بدهد ولی شارژش کم بود. ضمن توضیح برخاست و به اتاقش رفت تا شارژرش را بیاورد.

فائزه بازوی مائده را گرفت و گفت: پاشو پاشو.

مائده برخاست و با حیرت پرسید: چرا؟

حمید به شوخی گفت: خب معلومه! عروس خانواده شدی می خواد ازت بیگاری بکشه. باید بری چشمه با سطل آب بیاری!

مائده با ابروهای بالا رفته پرسید: جدی؟ زمینم بسابم؟

_: آره! زمین کشاورزیشونم باید شخم بزنی!

_: وای خدا بدبخت شدم!

فائزه خندید و گفت: نخیر. بیا.

بدون این که بازویش را رها کند او را تانزدیک اتاق فؤاد برد و بعد گفت: برین تا وقت شام دو کلوم حرف بزنین!

_: جان؟!

_: برو دیگه!

حمید صدایش زد. فائزه به شانه ی مائده زد و دوباره گفت: برو تو.

بعد خودش رفت. مائده قدمی پیش گذاشت. توی درگاه اتاق فؤاد ایستاد. در باز بود. اتاقش کاملاً بهم ریخته بود و هنوز داشت دنبال شارژرش می گشت. مشخص بود که عجله ای ندارد. بدون آن که به مائده نگاه کند، شارژرش را از زیر خرت و پرتهای روی میز کامپیوتر بیرون کشید و موبایلش را به برق زد.

بالاخره رو به مائده کرد و گفت: اگه جای پایی پیدا کردی بیا تو.

مائده وارد شد. کمی گیج شده بود. دلش می خواست این بازی را تمام کند و به خانه برگردد. دلش نمی خواست مزاحم باشد.

فائزه از پشت سرش دستگیره را گرفت و گفت: تو که هنوز اینجا وایسادی!

و در را بست. مائده نگاهی به در بسته کرد. عقب رفت و به در تکیه داد. انگار نقابها فرو می ریخت. سر به زیر انداخت و گفت: متاسفم.

_: برای چی؟

یک دسته کتاب را از کنار تختش برداشت و توی کتابخانه گذاشت.

_: شاید می تونستم. شاید...

_: ببین! تموم شد. همه چی. می خواستی به آشپزخونت برسی؟ حالا رسیدی. حداقل این مدت رو با تمام قوا کار کن که بعدش پشیمون نشی.

_: کی میگه رسیدم؟ می ترسم اجازه ندن.

_: چرا ندن؟

_: یعنی فکر می کنی راضی میشن؟

_: خب این که تو بخوای جهازتو بیاری تو خونه ی من، که حرف خودشونه. و این که چطور ازش استفاده کنی میل خودته.

_: درسته. ولی برنامه شون برای بعد از این شیش ماهه.

_: ببین راست و حسینی باهاشون حرف می زنیم. بابا مامان من که حتماً تاییدت می کنن. بهشون میگیم می خوای کار کنی. خب ضمناً فرصتی هم هست که باهم آشنا بشیم. تازه من که همیشه خونه نیستم. تو هم صبح میای تا عصر. چه ایرادی داره؟

_: نمی دونم.

_: می خوای الان بریم باهاشون حرف بزنیم؟

_: الان؟... یعنی میشه؟

_: بیا.

بگذار تا بگویم (4)

سلام دوستام

خییییلی ممنون از راهنماییها و همراهیاتون!


70 تا کامنت؟!! این روزا نداشتم. همینطور بیش از 500 بازدید کننده! وای مرسیییی...


اینم ادامه ی ماجرا تقدیم به همراهان مهربونم:


بعد از این که حالش کمی بهتر شد، فکر تازه ای ذهنش را درگیر کرد. با خود فکر می کرد آیا فؤاد هیستوری را چک کرده که به مدیریت وبلاگ او رسیده، یا می خواسته به مدیریت وبلاگ خودش برود که با پسورد او مواجه شده است؟

ولی برای چی باید هیستوری را چک می کرد؟ او که ندیده بود که مائده از اینترنت استفاده کرده است. شاید هم دنبال صفحاتی که خودش قبلاً باز کرده بود، می گشت. و شاید هم... وبلاگ داشت.

تا چند روز مرتباً توی وبلاگهای به روز شده دنبال وبلاگ فؤاد می گشت. اما هرچه می گشت کمتر می یافت. مشکل اینجا بود که حتی مطمئن نبود که فؤاد وبلاگ داشته باشد! حالا به فرض که داشت، اسم وبلاگش چه بود؟ موضوعش؟ اسم مستعار خودش چی؟

آن روز دو سه ساعتی از این وبلاگ به آن وبلاگ سر کشیده بود، بلکه نشانه ای از فؤاد بیابد که نیافته بود و هربار به در بسته خورده بود. از آن طرف با وجدانش هم درگیر بود. واقعاً نمی دانست دلیل این همه اصرار برای پیدا کردن نشانه ای از فؤاد برای چیست؟

بالاخره ناکام از جستجو، صفحه ی وبلاگ خودش را باز کرد و به آن زل زد. اسم مستعارش ارنواز بود. درباره ی وبلاگ نوشته بود: ما نوازش شده ی اهوراییم... خدایا دوستت دارم...

با خود فکر کرد: فؤاد وقتی اینها را خوانده، درباره ی او چه فکری کرده است؟

بعد دوباره وجدانش نهیب زد: چه فرقی می کنه؟! حالا تو هم گیر سه پیچ دادی به فؤاد!! اگر اینقدر ازش خوشت میومد چرا ردش کردی؟ واقعاً چرا؟ هان؟

با دلخوری غرید: کی گفته ازش خوشم میاد؟ هیچم اینطور نیست. من فقط فضولم!

نیشخندی زد و وجدان مزاحم را از سر باز کرد.

تلفن زنگ زد. نگاهی به گوشی تلفن انداخت. با بی حوصلگی، صفحه را بست و از جا برخاست.

فروغ جون بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: مائده جون می خواستم ببینم سفارشم قبول می کنی یا نه؟

_: اگه بتونم که بله... چی می خواین؟

_: والا پنج شنبه شب مهمون دارم. خیلیم باهاشون رودرواسی دارم. می خواستم ببینم برای کیک و دسر می تونم مزاحمت بشم؟

_: خواهش میکنم چه زحمتی؟ حالا چی می خواین؟

_: خب کیک و دسر! هان منظورت نوعشه؟ اصلاً نمی دونم. یه چیز آسون خوشمزه. ظاهرشم خوب باشه. ولی اصلاً لازم نیست سخت باشه ها!

_: چند نفرن؟

_: با خودمون ٢۴ نفر. اگه سختته مزاحمت نشم.

_: نه نه خواهش می کنم. کیک شکلاتی با کرم خوبه؟ راستش از همه چی آسونتره.

_: وای عالیه! دسر چی؟ مثلاً ژله؟

_: ژله که خیلی ساده است. نهایت ابتکارش تو ظاهرشه که مثلاً رنگین کمانیش کنم یا نمیدونم میوه ای. چطوره تارتلت درست کنم؟ توش رو با کرم و میوه پر می کنم.

_: نشنیدم چی گفتی؟

_: تارتای کوچیک که توش رو با کرم و میوه پر کنم.

_: این که خیلی زحمت میشه.

_: عوضش خوشمزه است.

_: اون که البته! اگه این باشه حدود چهل تا می خوام. سخت نیست؟

_: نه ابداً. درست می کنم براتون. ظرف خودتون میدین یا تو یه بار مصرف بذارم؟

_: میدم فؤاد بیاره.

با شنیدن اسم فؤاد، نفس مائده برای چند لحظه بند آمد. بعد آه کوتاهی کشید و با ملایمت گفت: بسیار خب.

_: مصالح چیزی می خوای برات بفرستم؟

_: نه نه خودم تهیه می کنم.

_: همه رو با دقت حساب می کنی!

_: چشم.

_: خیلی ازت ممنونم عزیزم.

_: خواهش می کنم.

_: قربونت برم. خداحافظ.

_: خداحافظ.


وقتی فؤاد با ظرفها رسید، مامان هم از سر کار رسید و آنها را تحویل گرفت. به این ترتیب مائده با او روبرو نشد.

تارتلت ها را از قبل آماده کرد. روز قبل از مهمانی هم کیک را پخت و بالاخره روز پنج شنبه کرمها و میوه ها را آماده کرد و تارتلت ها و کیک را با کرم تزئین کرد.

فروغ جون تلفن زد و گفت که فؤاد عصر برای تحویل گرفتنشان می آید.

کار مائده از دو بعدازظهر تمام شده بود و منتظر فؤاد بود. می دانست که به این زودی نمی آید ولی آرام و قرار نداشت. صد بار به خودش تلقین کرد که همیشه وقتی سفارشی آماده ی تحویل دارد، نگران است و این نگرانی هیچ ربطی به فؤاد ندارد! بالاخره همیشه نگران رضایت مشتری و یا سالم ماندن تزئیناتش تا وقت تحویل بود. ولی این بار بیش از همیشه پریشان بود. به طوری که ناخودآگاه کم کم از دست فؤاد دلخور میشد!

بالاخره ساعت پنج عصر زنگ خانه به صدا درآمد، مائده به آیفون نگاه کرد. سعی می کرد اعتراف نکند که خشمش از کمبود اعتماد بنفس خودش است، نه دیر کردن فؤاد که از قبل قرار بود عصر بیاید!

مامان و بابا خانه نبودند. عالیه هم توی اتاقش پشت کامپیوتر نشسته بود. مائده گوشی آیفون را برداشت و پرسید: بله؟

_: سلام. فؤاد هستم.

مائده با لحنی سرد و جدی گفت: سلام. بیا بالا.

دکمه ی آیفون را زد و به عالیه گفت: فؤاده.

عالیه گفت: من که حوصله ندارم رو بگیرم!

برخاست و در اتاقش را بست و دوباره پشت کامپیوترش برگشت. مائده لب برچید و بی حوصله به در بسته نگاه کرد. چادر سفید گلداری که آماده کرده بود، به سر کرد و در آپارتمان را باز کرد. دوباره وسط هال برگشت و منتظر ماند.

چند لحظه بعد، فؤاد ضربه ای به در زد و گفت: یاالله...

مائده جلو رفت. به تاقی ورودی هال تکیه داد و گفت: بفرمایین.

فؤاد وارد شد و با چهره ای متبسم سلام کرد. مائده اما سر بزیر انداخت و در حالی که سعی می کرد صدایش دلخوریش را منعکس نکند، جوابش را داد.

_: خوب هستین شما؟

_: ممنون.

_: کجا برم؟

_: رو میز هالن.

فؤاد وارد شد و با دیدن کیک شکلاتی لبریز از کرم شکلات برّاق و تارتلت های کوچک پرشده از کرم وانیلی و میوه های خرد شده ی رنگین، سوتی کشید و گفت: میشه من همینجا ترتیب اینا رو بدم؟ بعداً سر راه از قنادی براشون کیک می خرم! خوشمزه

مائده بالاخره خنده اش گرفت و گفت: اگه کیک قنادی رو به جای مال من قالب نکنی، حرفی نیست.

_: مجبورم بکنم. والا میگن چیکارش کردی اون یکی رو؟!

_: این دیگه مشکل توئه.

فؤاد آهی کشید و با تاسفی نمایشی گفت: آره. ولی از این یکیا که می تونم بخورم. اینا زیادن.

و دست برد تا یکی از تارتلت ها را بردارد. اما با جیغ کوتاه مائده دستش نزدیک ظرف خشک شد!

_: نه! به اونا دست نزن!

فؤاد حیرت زده برگشت و گفت: منظورت چی بود الان؟ پولشو میدم خب!

مائده شرم زده از جیغ ناگهانی سر بزیر انداخت و گفت: معذرت می خوام. اونا رو شمردم. می خوام به همین تعداد تحویل فروغ جون بدم. بذار الان جدا برات میارم.

به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با یک پیش دستی که چند تا تارتلت دیگر در آن بود برگشت و گفت: ازینا بخور.

فؤاد متحیر نگاهی به بشقاب و به ظرف خودشان انداخت و پرسید: چه فرقی می کنه؟

مائده با کلماتی مقطع گفت: بیشتر درست کردم. اینا یه کمی زشت شدن جدا گذاشتمشون. ولی مزه شون همونه.

_: می دونم مزه شون همونه. ولی منظورت از این که اینا زشت شدن رو نمی فهمم. با اینحال اگه اجازه هست بخورم، می خورم!

مائده با خجالت گفت: نه خواهش می کنم. ازینا هرچی خواستی بخور.

فؤاد یک تارتلت را درسته توی دهانش گذاشت و کیف پولش را از جیب عقب شلوار جینش بیرون کشید. با دهان پر اشاره کرد: چقدر؟

مائده نگاهی به کیک انداخت و با خجالت قیمت را گفت. فؤاد لقمه را قورت داد و با تعجب پرسید: هان؟! تعجب

مائده جا خورد و بیشتر خجالت کشید. با ناراحتی گفت: این فقط پول مصالحشه. ولی اصلاً قابل نداره.

_: تو حالت خوبه؟! این قیمت که شیرینی خشک کارخونه ای رو هم نمیدن! پول مصالحشه؟! مطمئنی؟

مائده نفسی به راحتی کشید. فکر کرده بود فؤاد از زیاد بودن قیمت تعجب کرده است. آرام گفت: پول اوناییه که خریدم. بعضیاشو تو خونه داشتم.

_: زحمت کشیدین واقعاً! اونایی که تو خونه بود که مجانی اومده بودن تو خونه! کار خودتم که اصلاً ارزش نداشت که بخوای پولشو حساب کنی! آره؟ اینجوریه؟

_: مسخره نکن فؤاد! من اصلاً نمی خوام با فروغ جون حساب کنم.

_: شما بیجا می کنین.

_: دهه! اون یه عالمه برای من زحمت کشید. همین قیمتم که گفتم به خاطر این بود پولشو از بابا گرفتم. وسایلی که تو خونه داشتم، خودم قبلاً خریده بودم. ولی الان پول نداشتم. دلم نمی خواد به بابا بدهکار بمونم. اگه پول بابا نبود، اصلاً نمی گرفتم.

_: مامان خیلی ناراحت میشه اگه بفهمه اینجوری حساب کردی. دیگه هم بهت سفارش نمیده.

_: خب بهش نگو. بقیه ی پولو بذار جیبت.

_: دهه؟! نه بابا! تو پول باباتو کسر شأنته بذاری تو جیبت، من پول مامانمو بذارم تو جیبم؟!

_: چرا مغلطه می کنی؟ کسر شأنم نیست. دلیلی نداره که بابا پول مصالح کار منو بده. در حالی که پول آب و برق و گاز مصرفیم رو هم داره میده و بقیه ی مخارجم.

_: پدرته!

_: اینا گرم میشن خراب میشن. بردار ببر بذار تو یخچال خونتون.

_: درست حساب کن می برم.

مائده نالید: فؤاد!

فؤاد ادایش را درآورد و با همان لحن گفت: مائده!

_: ببین یه چیزیه بین من و مامانت. اصلاً به تو ربطی نداره من چه جوری می خوام با مامانت حساب کنم. تو همین قدری که گفتم بده. بقیش باشه بعد.

فؤاد نفسش را با حرص بیرون داد و زیر لب گفت: دختره ی لجباز!

بعد پول را کمی بیشتر از آنچه مائده گفته بود، روی میز گذاشت. مائده زمزمه کرد: پول خورد ندارم.

_: با بقیش برای خودت آبنات چوبی بخر!

بعد حباب روی کیک را با احتیاط گذاشت و ظرفش را برداشت. مائده ایستاد و رفتنش را تماشا کرد.

چند دقیقه بعد برگشت و ظرف تارتها را برداشت. نگاهی به مائده انداخت و با کمی چاشنی طنز، دستی به صورت خودش زد و گفت: ولی این تن بمیره، اینا رو خودت درست کردی؟

_: آره بابا. کی درست کرده؟!

_: راست میگی. از قیافه ی وا رفته ات مشخصه که داری از خستگی میمیری!

_: نه بابا خسته نیستم. خوبم. برو گرم میشه.

_: باشه. ممنون. خداحافظ.

_: فؤاد؟

فؤاد دم در برگشت و پرسشی نگاهش کرد.

_: به مامانت نگو چقدر دادی. خواهش می کنم. هر قیمتی که فکر می کنی مناسبه بگو. خواهش می کنم. همین یه دفعه. من بهش خیلی مدیونم.

_: خیلی خب تو ام! بغض نکن دیگه! یه کاریش می کنم.

مائده دوباره سر بزیر انداخت. وقتی سر برداشت فؤاد رفته بود. آه بلندی کشید و چادرش را برداشت. نگاهی به بشقاب تارتلت ها انداخت. بشقاب را برداشت. در اتاق عالیه را باز کرد و پرسید: تارت می خوری؟

عالیه لبخندی زد و پرسید: چاییم داری؟

_: آره هست. الان میریزم میارم.

_: اگه خسته ای خودم بریزم.

_: نه خوبم.

ولی داشت از خستگی می افتاد. خیلی سعی کرده بود تا نتیجه ی کارش خوشمزه و چشمگیر باشد.

با دو فنجان چای به اتاق عالیه برگشت و پیشش نشست. عالیه یکی از تارتها را برداشت و پرسید: خودت نمی خوری؟

_: نه از گلوم پایین نمیره. بخور ببین مزه اش خوبه؟ فؤاد هیچی نگفت.

_: نگفت؟ ای نامرد! میای بریم بزنیمش؟

_: نه بابا حوصله داری؟ تازه کارم تموم شده می خوام برم بخوابم.

_: اوممم... دستت طلا! خیلی خوشمزه است!

_: بی شوخی؟

_: شوخیم کجا بود؟ واقعاً خوبن. مثل همیشه.

مائده سری تکان داد و آرام فنجان چای را به لب برد.


صبح روز بعد جمعه بود. مامان می خواست برای نهار از دایی و خانواده اش دعوت کند. مائده هم که طبق معمول وظیفه ی آشپزی را به عهده داشت. از شب قبل خورش را گذاشته بود و برای کباب گوشت توی چاشنی خوابانده بود. طبق معمول سحر هم سری به خورشش زده بود. صبح هم مشغول بقیه ی کارها بود که مامان به دایی تلفن زد، اما دایی و خانواده اش برنامه ی دیگری داشتند و نمی توانستند بیایند. مامان نگاهی به مائده کرد و گفت: دایی اینا نمیان. می خوای غذا رو اضافه کنی، عمه عموها رو دعوت کنیم؟

مائده با خستگی نشست و گفت: باور کن نمی تونم.

_: خب خودم اضافه می کنم.

_: نمی دونم. هرجور میلتونه.

چون تقریباً کارش تمام شده بود، پشت کامپیوتر نشست و مشغول آپ کردن وبلاگش شد. نوشت:

مهمون دوست دارم. خیلی! از دیشب دارم غذا درست می کنم و دسر و سالاد که مهمون بیاد. ولی وقتی تعدادشون از دوبرابرم بیشتر میشه، خستگی تو تنم می مونه. الان حس پذیرایی از یه عالمه مهمون ندارم. خسته ام. دلم یه جمع کوچیک و خودمونی می خواد که خستگی هفته از تنم بره...

دکمه ی انتشار را زد و به علامت کوچکی که گوشه ی صفحه می چرخید، چشم دوخت.

مامان از دم در اتاق اعلام کرد: بابات گفت خسته ای، مهمون اضافه نکنم. عمه عموهات رو نگفتم. زنگ زدم به فروغ جون، با خانواده و دامادش میان.

مائده دستش را از زیر چانه اش برداشت و نگاهی به مادرش انداخت. اما مامان معطل نشد و رفت تا با کمک عالیه اسباب پذیرایی را آماده کند.

مائده پستش را ویرایش کرد و آخرش اضافه کرد: بعضی وقتا فکر می کنم کاش به همون اولی قانع بودم! الان چه خاکی بریزم تو سرم آیا؟!

ای خدا، خدا وکیلی نگی باز ناشکری کردی، بدتر از این بشه ها!! خواهش می کنم!!


دوباره منتشر کرد و صفحه ی مدیریت را بست. بعد هم مشغول وبگردی و کامنت گذاشتن برای دوستانش شد. نیم ساعتی بعد خواست سری به مدیریت وبلاگش بزند، که طبق معمول نگاهی هم به عناوین وبلاگهای بروز شده انداخت. بین اسمها عنوان "روزگارم" توجهش را جلب کرد و روی آن کلیک کرد. بعد بدون توجه به صفحه ای که داشت بارگذاری میشد به مدیریت وبلاگش رفت. یک نظر تبلیغاتی را پاک کرد و به نظر دوستش جواب داد. بعد باز صفحه را بست و با دیدن عنوان آخرین پست وبلاگی که باز کرده بود، احساس کرد نفسش برای یک لحظه بند آمد.  عنوانش بود: کیک شکلاتی!

به سرعت نگاهی به امضا انداخت. خودش بود! فؤاد!

عرق سردی به تنش نشست. تمام این هفته را دنبال وبلاگ فؤاد گشته بود. ولی بالاخره ناامید شده بود. این بار هم اصلاً به نیت این که وبلاگ فؤاد را بیابد، کلیک نکرده بود. اصلاً انتظار نداشت.

نگاه سریعی به توضیحات وبلاگ انداخت. سمت چپ صفحه نوشته بود: "میگه هر سکه میشه قلب باشه، اما هرچی قلب شد دل نمیشه...

فؤاد یعنی دل "


دل مائده فرو ریخت. با خودش فکر کرد این توضیح را کی نوشته است؟ واقعاً فؤاد یعنی دل؟!

به فرهنگ لغت مراجعه کرد. واقعاً معنی اش همین بود. به خودش نهیب زد: دیوونه حتماً همیشه توضیحش همین بوده. اصلاً کی گفته که عاشق شده هان؟ مگه تو نبودی از عشق و عاشقی بدت میومد هان؟

آهی کشید و به خودش جواب داد: هنوزم بدم میاد. ازش می ترسم. نمی خوام عاشقم باشه. نمی خوام. دوست دارم فقط یه چیزی مثل پسرخاله باشه. یه آشنای قدیمی. کسی که فقط از دیدنش خوشحال بشم، نه این که ضربانم بره بالا و رنگ رخساره حکایت کند از سرّ درونم!

باز به خود گفت: چه سرّی؟ هان؟

به موهایش چنگ زد و گفت: دست از سرم بردار. فؤاد فقط یه آشناست. فقط یه آشنا.

نگاهی به آخرین پستش انداخت. نوشته بود: یه کیک شکلاتی فوق العاده! از اونا که آرزو داری خوابشو ببینی! میری تحویل می گیری، رو تخم چشمات می رسونی خونه، بعد اون مهمونای ندیدبدیدتر از خودت، چنان یه لقمه ی چپش می کنن، که حتی ته ظرفم می لیسن و یه ذره شم بهت نمی رسه!!! من کیک می خوامممم!!! البته فقط همون کیک!

مائده که هنوز با وجدانش درگیر بود، با عصبانیت کامپیوتر را خاموش کرد. مشتی روی میز کوبید و گفت: به من چه تو کیک می خوای پسره ی پرروی از خودراضی!

اما ده دقیقه بعد با جدّیت مشغول تخم مرغ زدن بود!

مامان با کهنه ی گردگیری و شیشه پاک کن، وارد آشپزخانه شد و پرسید: چکار می کنی؟

مائده که می ترسید رو برگرداند و مامان از صورتش چیزی را تشخیص بدهد، همانطور که تقریباً صورتش را توی کاسه فرو کرده بود، گفت: دارم کیک می پزم.

مامان با تعجب پرسید: برای چی؟ هم دسر هست هم شیرینی. بعد از نهار کی کیک می خوره؟

_: همینجوری هوس کردم بپزم. اشکال نداره. خودم برای شام با شیر می خورم.

_: حالا مثلاً تو چقدر می خوری؟ یه کیک درسته؟

مائده باز بدون این که به او نگاه کند، پشت به او چرخید و در حالی که ظرف آرد و کاکائوی الک کرده را برمی داشت تا به تخم مرغها اضافه کند، گفت: حالا شمام هی بزنین تو ذوقم!

مامان شانه ای بالا انداخت و گفت: چه می دونم. اون از بابات که دائم نگرانه که تو زیادی کار می کنی، این از تو که عشقته شبانه روز یه لنگه پا تو آشپزخونه وایسی!

_: چیزیم نیست که! یه ساعت پشت کامپیوتر بودم.

_: جواب باباتو خودت بده. 

مائده بالاخره نگاهی به مادرش انداخت و گفت: مامان جونم خواهش می کنم. قول میدم تا یه هفته بیش از شام و نهار معمولی چیزی نپزم. باشه؟

_: تو بگو. منم باورم میشه. آخه کیک می پزی ظرفا رو من باید بشورم که! الان مهمونا میان.

_: خب نشورین. خودم می شورم.تازه هنوز ظهر نشده. مهمونا به این زودی نمیان که!


کیک را زد و توی فر گذاشت. کرمش را هم آماده کرد و توی یخچال گذاشت. بعد به سرعت ظرفها را شست و خودش را پشت کامپیوتر پرتاب کرد!

عالیه دم در ایستاد و گفت: اه من می خواستم بشینم که!

مائده با خوشرویی گفت: خواهش می کنم. فقط چند دقه.

عالیه شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. نمی خوای لباس عوض کنی؟

_: چرا الان میرم.

عالیه جلوی آینه نشست و مشغول بافتن موهایش شد. مائده هم با تردید صفحه ی وبلاگ فؤاد را باز کرد. نگاهی به عالیه انداخت. توجهی به او نداشت. به سرعت مشغول خواندن شد.

پست قبلش نوشته بود: وقتی بغض می کنه، قیافش میشه عین عروسک! خنده ام می گیره! ولی چند ثانیه بعدش حاضرم داروندارمو بدم که اشکاش نریزه! ولی اون ترجیح میده داروندارمو بذارم تو جیبم و از جلوی چشمش دور شم!

خداییش موجود عجیبیه!


مائده لب برچید و گفت: عجیب غریبم خودتی!

عالیه پرسید: چیزی گفتی؟

_: با خودم بودم.

پستهای قبلی را سریع رد کرد تا مطلب دیگری درباره ی خودش بیابد. جمعه ی قبل فقط دو جمله نوشته بود: نه یعنی اینقدر حواس پرت؟؟؟ خب دیگه نمیام خواستگاری، چرا حرص می خوری؟

این بار لبخندی بر لب مائده نشست و خوشحال فکر کرد: نه خوبه. برداشت عوضی نکرده.

دوباره عقب رفت. روز بعد از خواستگاری نوشته بود: عین زورو پرید روی تورنادو! نه رو کاپوت ماشین بابا! دختره ی خنگ!!

فقط همین. مائده دوباره برگشت بالا. نظرات پستی که نوشته بود نمی خواهد اشکهایش را ببیند، را باز کرد. یک نفر نوشته بود: انگار عاشقش شدی!

فؤاد جواب داده بود: نه بابا تب ندارم. فقط مثل یه دخترخاله ی کوچولو ازش خوشم میاد.

این بار مائده با خوشی خندید و گفت: مرسی پسرخاله!

عالیه به طرفش آمد. مائده به سرعت صفحه ها را بست. ولی عالیه به مانیتور نگاه نمی کرد. داشت کنار میز دنبال کش مویش می گشت. گفت: پاشو دیگه مائده. پاشو دیر میشه. الان میان.

مائده خندان برخاست و رفت تا دوشی بگیرد و آماده شود.

بگذار تا بگویم (3)

سلام سلام بر همه ی دوستام

ببخشین دیر شد. صبح مهمون داشتم و بعدازظهرم داشتم چوب رنده می کردم میخوام یه میز رو صاف و صیقلی و بعد رنگش کنم. انرژی مثبت پلیز! همه میگن کار سختیه. خوب درنمیاد. باید بدی یه نقاش چوب. ولی می خوام خودم بکنم. یعنی اگه نکنم که باید برم اسممو عوض کنم کهههه!!

آبی نوشت: از تجربیات ارزنده ی شما در زمینه ی رنگ کردن چوب استقبال میشود!

سورمه ای نوشت هم داشته باشید ادامه ی داستان رو:

آن روز ظاهراً به همه ی اعضای خانواده خیلی خوش گذشته بود. تا آخر شب بحث سر پذیرایی گرم و صمیمی خانواده ی ثقفی بود.

مائده اما حرفی نمیزد. گیج و منگ نگاهشان می کرد. بد نگذشته بود، اما اینقدرها هم تعریفی نبود.

ساعت ده شب بود که بابا گفت: آره، آقای ثقفی یه روغن موتور برای ماشین معرفی کرده میگه جدید اومده، خیلی خوبه. مائده بابا پاشو تو اینترنت سرچ کن، ببین چه جوریاست.

مائده بدون این که دستش را از زیر چانه اش بردارد، با لحنی گرفته گفت: اینترنت نداریم. تقریباً ده روزه!

بابا خندید و گفت: چه عزایی گرفته واسه ده روز! ما پنجاه سال اینترنت نداشتیم هیچیمون نشد!

مائده آهی کشید و جوابی نداد. بابا بازهم خنده اش گرفت و گفت: خیلی خب. فردا اول وقت پول میریزم به حسابشون وصلش می کنم. خوبه؟

صورت مائده به شادی شکفت و از ته دل گفت: متشکرم.

بابا بازهم خندید.


صبح روز بعد مائده نزدیک ساعت 9 با یک دنیا امید و نگرانی از وصل نشدن اینترنت، کامپیوتر را روشن کرد. حتی صبحانه هم نخورده بود. با دیدن آیکون روشن و بدون ایراد اینترنت، از شادی جیغ کوتاهی کشید. روی یکی از بروزرها کلیک کرد و بعد برخاست تا با املت پفی برای صبحانه جشن بگیرد!

املت را آماده کرد و با نان و مخلفات، پشت کامپیوتر برگشت. وارد مدیریت وبلاگش شد و کامنتهای آخرین پستش، که از خانه ی فروغ جون نوشته بود را چک کرد.

(جهت یادآوری پستش این بود: یه کاری کردم شبیه خودکشی! ولی زد و نمردم! بعدش بابا می خواست بکشتم تا دیگه از این غلطا نکنم! شانسم اون شب خیلی بلند بود که هم نمردم و هم یه عزیز مهربون واسطه شد که بابا دعوام نکنه. ولی از نت محروم شدم. اینم نمیشدم بابای بیچاره دلش میپکید!

حالا از خونه ی همون عزیز مهربون دستپاچه دارم آپ می کنم که بهتون بگم به یادتون هستم. ولی فعلاً دارم تنبیه میشم!)

دو سه تا کامنت از دوستانش را سریع خواند و رد کرد. دو تا کامنت تبلیغاتی را پاک کرد و در آخر...

نویسنده ی کامنت آخر به جای اسم فقط نوشته بود ف

متن کامنتش این بود: آن عزیز مهربان را عاشقانه دوست دارم.خصوصیتو چک کن.


ضربان قلب مائده بالا رفت. چکار کرده بود؟ آیا این "ف" واقعاً فؤاد بود؟!

با نگرانی روی قسمت نظرات خصوصی کلیک کرد. بازهم فقط ف.

نوشته بود: دوستانه بهت توصیه می کنم وقتی از کامپیوتری غیر از مال خودت استفاده می کنی، بعدش هیستوری رو پاک کنی. هیستوری رو پاک نکردی، دیگه پسورد سیو کردنت واسه چی بود؟؟؟

برو خدا رو شکر کن که حوصله ی کرم ریختن ندارم!

مائده دو دستی توی سر خودش کوبید. طبق عادت وارد مدیریت که شده بود، رمزش را به حافظه ی سایت داده بود. می خواست خودش را تکه پاره کند! حالا فؤاد چه فکری می کرد؟ فکر می کرد او عمداً رمزش را به جا گذاشته است؟ مثلاً برای نوعی دلبری؟!! فؤاد نوشته بود "حوصله ی کرم ریختن ندارم" این جمله مربوط به زمان حال بود. اگر بعداً عشقش می کشید چکار می کرد؟

دستپاچه دنبال راهی برای عوض کردن رمزش گشت. ولی اینقدر کلافه بود که قسمت موردنظرش را پیدا نمی کرد. با صدای زنگ در از جا پرید. گیج و سردرگم به آیفون نگاه کرد. یعنی کی بود؟

گوشی را برداشت و عصبی پرسید: بله؟

_: سلام. فؤاد هستم.

_: س.. سلام..

_: میشه چند لحظه بیاین دم در؟

زمزمه کرد: دم در؟!

گوشی آیفون را سر جایش گذاشت و افکار مالیخولیایی به ذهنش حمله ور شدند: یعنی چی می خواد؟ برای چی اومده؟ چرا از همین آیفون نگفت چی می خواد؟ چرا باید برم دم در؟ حالا چه جوری باهاش روبرو بشم؟ همه ی وبلاگمو خونده؟ حتی یادداشتهای خصوصیم؟ وای خدا حالا چکار کنم؟

چادری به سر انداخت. اما پایش پیش نمی رفت. بالای پله ها ایستاده بود. پایین را که نگاه می کرد، سرش گیج میرفت. نرده را گرفت و به سختی راه افتاد. ربع ساعتی طول کشید تا بالاخره سه طبقه را پایین رفت. در خانه را باز کرد و با فؤاد روبرو شد.

فؤاد با دیدن رنگ پریده ی او، با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟

مائده حرکت کوچکی به معنی نفی، به سرش داد.

فؤاد نگرانتر شد. با نگاهی پرسشی چند لحظه به او خیره شد و بعد دوباره پرسید: کسی چیزیش شده؟

مائده با صدایی که به سختی به گوش می رسید، گفت: نه.

_: تو رو خدا حرف بزن. اون بالا چه خبره؟

_: هیچی.

_: پس چه مرگته؟!

مائده با بیچارگی زمزمه کرد: همه ی وبلاگمو خوندی؟

فؤاد نفس بلندی به آسودگی کشید و مائده تازه متوجه ی کیف آشنای کوچک سیاهرنگی توی دستهای فؤاد شد.

فؤاد که دید دارد به کیف نگاه می کند، آن را به طرف او گرفت و گفت: وبلاگ یه جای عمومیه. یه مقدارشو خوندم.

مائده کیف را گرفت و با نگرانی پرسید: موبایلم چی؟ توشو نگاه کردی؟

فؤاد نفسش را با حرص بیرون داد و گفت: تو منو چی فرض کردی مائده؟! نخیر. موبایل یه وسیله ی شخصیه. مثل مدیریت وبلاگت. همه رو باز گذاشتی. همه مثل من خط قرمز نمیشناسن. این موبایلت حتی یه قفل ناقابلم نداره.

_: پس نگاش کردی!

_: وقتی ساعت سه و نیم بعد از نصف شب، شماطه اش از خواب بیدارم کرد، مجبور بودم خفه اش کنم. والا همه رو بیدار می کرد. از ترس این که بازم شماطه داشته باشی، باطریشو درآوردم و دیگه هم سرجاش نذاشتم که خودت بذاری.

مائده که آرام گرفته بود، ولی همچنان خجالت زده بود، سر بزیر گفت: معذرت می خوام. متشکرم که آوردیش.

_: به من ربطی نداره ولی... محض رضای خدا، شماطه ساعت سه و نیمت برای چی بود؟؟؟ می خواستی روزه بگیری مثلاً؟

مائده من من کنان گفت: نه... می خواستم فسنجون بذارم. سحر بیدار میشم همش میزنم.

فؤاد کف دستش را به پیشانیش کوبید و گفت: وای خدای من! تو باید خودتو بکشی برای یه غذای لعنتی؟!! میگن بعضیا پول درمیارن که زندگی کنن، بعضیام زندگی می کنن که پول دربیارن. تو هم زندگی می کنی که آشپزی کنی! یعنی تو این دنیا جز شکم هیچی اهمیت نداره؟!

مائده چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بعد زیر لب گفت: ممنون که کیفمو آوردی. خداحافظ.

به سرعت تو رفت و در را پشت سرش بست. فؤاد ضربه ای به در زد و گفت: باز کن، صبر کن. ببین...

مائده چشمهایش را بست و لبهایش را بهم فشرد. نفسی کشید و از پله ها بالا رفت. در دل خطاب به فؤاد غرغرکنان گفت: لعنتی از خودراضی. فکر می کنی می خوام به زور دلتو ببرم؟! هم رمزمو جا گذاشتم، هم کیفمو! شانس ما رو ببین! حالا چه جوری ثابت کنم از بس دستپاچه بودم اینطور شد. حالا روش زیاد شده به آشپزیم ایراد میگیره! به تو چه! زنت که نمیشم ناراحتی!

فؤاد دوباره ضربه ای به در زد. ولی مائده جواب نداد. وقتی بالا رسید، صدای زنگ آیفون را هم شنید. از پنجره ی پاگرد، پایین را نگاه کرد. فؤاد کلافه ایستاده بود. مائده سری تکان داد و به خانه رفت.

چند لحظه وسط هال ایستاد. کامپیوتر هنوز روشن بود. با بیحوصلگی خاموشش کرد. هیجانش فروکش کرده بود و اصراری نداشت که همین حالا رمزش را عوض کند.

نگاهی به اطراف انداخت. انگار از تلاشی سخت و بی نتیجه برگشته بود. حوصله ی هیچ کاری نداشت. حتی آشپزی! املت یخ کرده را روی میز آشپزخانه گذاشت. دیگر نمی توانست بخورد.

بالاخره تصمیم گرفت برود قدمی بزند تا حال و هوایش عوض شود.

لباس عوض کرد و آماده شد. کیفش را که فؤاد آورده بود برداشت. باطری موبایلش را جا داد و روشنش کرد. خبری نبود. شانه ای بالا انداخت و پایین رفت. در خانه که پشت سرش بسته شد، سر بلند کرد. برای یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد! فؤاد هنوز آنجا بود. کف دو دست و یک پایش را به تیر چراغ روبروی خانه تکیه داده و منتظر بود. با دیدن او راست ایستاد و عرض کوچه را رد شد.

مائده دوباره دستپاچه شد. ضربانش بالا رفت. سر به زیر انداخت و تند راه افتاد. فؤاد با قدمهای بلند خود را به او رساند و گفت: یه کاری نکن همسایه ها فکر کنن مزاحمم.

_: مگه نیستی؟

_: من فقط می خوام عذرخواهی کنم. یه توضیحم بدهکارم.

_: هیچ توضیحی نمی خوام.

_: این یعنی هیچی توجیهت نمی کنه.

_: خب آره! به تو چه که من چه جوری زندگی می کنم؟ من که نمی خوام باهات عروسی کنم.

( از این که لحنش بچگانه شده بود، حرصش گرفت. ولی در آن موقعیت کنترلی روی کلماتش نداشت )

فؤاد گفت: منم نمی خوام. ولی صبح تا شب دارن میزنن تو سرم که چه دختر خانوم و کدبانو و هنرمندی رو دارم از دست میدم! عقلم نمیرسه که شانس هرروز در خونمو نمیزنه. نمیفهمم که راه قلب مردها از شکمشونه! و هزار و یک سرزنش مشابه. من رو آشپزی کردنت حساس شدم. هرکی بود میشد.

_: ولی دلیلی نداشت که سر من خالی کنی. من که اینا رو نگفتم.

_: نه نگفتی. برای همینم موندم تا عذرخواهی کنم. معذرت می خوام.

_: خواهش می کنم.

از گوشه ی چشم نگاهش کرد. فؤاد دید. خندید. مائده هم خنده اش گرفت و پرسید: برای چی دعوا می کنیم؟

باز وجدانش خروشید: الان دیگه باید ردش می کردی بره! این چه حرفی بود که زدی دختر؟ تازه فکر می کنه حق با خودش بوده و بیخودی عذرخواهی کرده. خودتم سبک کردی. فکر می کنه عاشق قد و بالاشی!

هنوز با خودش درگیر بود که فؤاد گفت: نمی دونم. باور کن دیوونه ام کردن. حتی بهم فرصت فکر کردن نمیدن. دائم دارن تکرار می کنن. کلافه شدم. خدا نکنه که مامان به یه چی گیر بده. تا تهش نره آروم نمیگیره.

_: حالا نه این که من تحفه ام!

_: از نظر مامان که هستی.

_: براش توضیح بده که زندگی سر و تهش آشپزی نیست! هرچند فایده ای نداره.

_: آره فایده ای نداره.

مائده آهی کشید و گفت: فکر می کنن چون نمی خوام برم دانشگاه، حتماً باید ازدواج کنم. گاهی فکر می کنم کاش تو اون سقوط یه بلایی سرم میومد، شاید باورشون میشد که من واقعاً آمادگی ندارم. اصلاً دلم نمی خواد این مسئولیتو قبول کنم. نمی خوام.

_: ولش کن. فعلاً که مستقیم دوباره حرفی نشده. فقط همیشه دارن تعریفتو می کنن. مامان.. بابا.. فائزه.. مامان بزرگم.. خاله فرشته... حتی شوهرخاله!

_: چشم و دل خاله ات روشن!

فؤاد غش غش خندید و گفت: نه بابا منظوری نداره. در تایید حرفای خاله فرشته میگه.

مائده نگاهش کرد. خنده ی بیخیالش را دوست داشت. لبخندی زد و سر به زیر انداخت. چی میشد فؤاد مثلاً پسرخاله اش بود؟

فؤاد پرسید: به چی فکر میکنی؟

_: هوم؟ هیچی.

_: خیلی مزاحمم نه؟ اگه همسایه ها ما رو باهم دیده باشن...

_: بابا خوشحال میشه. فکر می کنه سر عقل اومدم.

فؤاد بازهم خندید و گفت: واقعاً برات متاسفم.

_: جریان این همه اصرار چیه؟ من ترک تحصیل کردم، توچی؟

_: یه وجب خونه که سندش به اسم منه! بابا یه تکه زمین موروثی داشت که از هزار سال پیش مونده بود. بالاخره یه دو طبقه ی نقلی تک واحدی توش ساخته که خود این ساخت و ساز هشت سال طول کشید! بالاخره امسال تموم شد. حالا من خوشحال فکر کردم، آخ جون یه جای خلوت گیر آوردم که دور از مهمون بازیای شبانه روز مامان، برم بخونم برای فوق. فائزه خوشحال که تا تو کاری نداری من برم اونجا. شوهرش خونه نداره و یه ساله که عقد کرده مونده. از اون طرف باباجان میگه اجاره اش بدیم یه مقدار از هزینه اش دربیاد. و بالاخره مامان جان دو تا پای خودش و ایضاً پاهای بقیه رو هم چپانده توی یه کفش که راه نداره. حالا که خونه داری باید زن بگیری بری سر خونه زندگیت!

_: اوه خدای من!

مکثی کرد و ناگهان گفت: یه پیشنهاد! بیا اجاره اش بده به من. فقط روزا. می تونم سفارشای اشپزیمو گسترش بدم.

نیشخندی زد و افزود: میدونم خیلی علاقمندی. الان ذوق کردی!

فؤاد بازهم خندید و گفت: فکر کن! روزا مال تو. بری هرچی میخوای بپزی به شرطی برای منم شام بذاری. بعدم دقت کنیم که وقتی تو میری حداقل یه ساعت بعدش من بیام خونه و بشینم بکوب درس بخونم تا آخر شب. بدم نیست! اجاره رو بریز به حساب باهم روبرو نشیم.

مائده ناگهان به طرفش چرخید و با شگفتی پرسید: میشه فؤاد؟

فؤاد چند بار پلک زد و متحیر نگاهش کرد. بالاخره گفت: حالت خوبه؟ تب نداری؟ مردم چی میگن؟

مائده با تردید گفت: خب میگی که باهم روبرو نشیم. من وقتی میام که رفته باشی، یه ساعت قبل از اومدنتم میرم. خواهش می کنم! تو خونمون نمیشه اونقدری که می خوام کار کنم. هم مامان ناراحت میشه شلوغش کنم هم همسایه ها. آپارتمانه، هم جاش کمه، هم بوی غذا می مونه.

_: محاله اجازه بدن. مگه این که...

مائده چند لحظه نگاهش کرد. بعد حرفش را قطع کرد و گفت: فکرشم نکن.

_: خودت میگی.

_: من اینو نمیگم. چرا من هرکاری می کنم، هر حرفی می زنم سوء تعبیر میشه؟

_: دیگه چی گفتی مگه؟

_: تو حتماً فکر کردی من عمدی کیف و رمزمو جا گذاشتم.

_: من فکر کردم تو خیلی گیجی. همین.

_: واقعاً؟!

_: مثلاً باید چی باید فکر می کردم؟

_: هیچی. ممنون. من دیگه باید برگردم. هنوز نهار نپختم. می دونم به نظرت مسخره است ولی... ما روزا نهار می خوریم!

فؤاد این بار با مهر خندید و گفت: بازم معذرت می خوام.

مائده هم خندید و سر بزیر انداخت. باهم به طرف خانه ی مائده راه افتادند. فؤاد بعد از کمی فکر گفت: فکر کن! اصلاً گاراژ خونه رو بکنیم اغذیه فروشی. روزا تو ساندویچ آماده کنی و شبا من بفروشم نیشخند

مائده منطقی گفت: بخوایم مغازه بزنیم خیلی دردسر داره. از اجازه ی کسب و بهداشت و مقدمات دیگه اش بگیر تا جذب مشتری. من همین الان مشتری عمومی آماده دارم. هتل، رستوران، کافی شاپ. جاهایی رو می شناسم که نمونه کارمو دیدن و قبول دارن. ولی موقعیت الانم خیلی محدوده. اگه یه آشپزخونه برای خودم داشتم، مخصوصاً این که آپارتمان نباشه و تهویه ی خوبی هم داشته باشه، وای اگه میشد چی میشد...

_: اتفاقاً خونه ام آشپزخونه اش نسبتاً بزرگه و یه پنجره ی بزرگ شمالی داره. هم نورش کافیه، هم گرم نیست.

_: وای خدا نگو! دلم آب میشه!

_: خب بیا درباره اش تحقیق کنیم. ببینیم از چه راهی می تونیم وارد شیم.

_: راهش که معلومه! باید قبول کنیم.

فؤاد با شیطنت پرسید: یعنی یه آشپزخونه می ارزه به یه زندگی مشترک؟

مائده با بیچارگی گفت: نمی دونم. مغزم کشش نداره دربارش فکر کنم. اصلاً نمی خوام. نه...

فؤاد متفکرانه گفت: آخه برای آشپزخونه ریسک کردن مسئله ای نیست. نهایت مصیبتش یه مقدار ضرر مالیه. ولی زندگی... خب فقط آشپزی نیست. حتی نمی دونم بتونم بوی همیشگی غذا رو تحمل کنم.

مائده با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: و تو اون موقعیت حتی اگه یه اشاره ی کوچیکم بکنی بدجوری دلم میشکنه.

_: می دونم. خب می فهمم. ولی نمی دونم. میگم شاید من واقعاً بیخودی حساس شدم. من... پوف! باید خیلی بیشتر فکر کنم. خیلی بیشتر...

کم کم به در خانه ی مائده رسیدند. همان موقع لیلی مادر مائده هم رسید. انگار خیلی عجله داشت، ولی با دیدن آنها ایستاد و متحیر نگاهشان کرد.

مائده سر بزیر و خجالت زده سلام کرد. فؤاد هم سلامی کرد و گفت: معذرت می خوام. من باید اجازه می گرفتم. اما مامان این روزا اینقدر اصرار می کنه که امروز فکر کردم اگر یه بار دیگه بتونم با مائده خانم کمی صحبت کنم شاید بشه... یعنی می دونم... ببخشید. با اجازه...

_: خواهش می کنم. به نتیجه ای هم رسیدین؟

به هردوی آنها نگاه کرد. مائده به سرعت گفت: با آشپزیم کنار نمیاد. نه نمیشه.

بعد خودش را توی خانه انداخت. رو گرداند. نیم نگاهی به فؤاد کرد و گفت: خداحافظ.

پله ها را دو تا یکی بالا رفت. وارد خانه شد و به اتاقش رفت. مامان هم چند دقیقه بعد آمد. کاغذ رسیدی را جا گذاشته بود. برداشت و دوباره رفت سر کار.

مائده دراز کشیده بود و فکر می کرد. ساعتها فکر کرد. اهل خانه برگشتند و او هنوز نهار حاضر نکرده بود. مامان به سرعت غذایی سرهم کرد و همه سر سفره نشستند. اما مائده نمی توانست بخورد. به اتاقش برگشت و دوباره غرق فکر شد. به خودش تشر زد: دیوونه ده بار رد کردی. انتظار داری برای بار یازدهم بیان نازتو بخرن و التماس کنن که اینقدر داری فکر می کنی؟! چه خبرته؟ خیال کردی نوبرشو آوردی؟

ولی دلش گرفته بود. و می دانست بیشتر نگران آن آشپزخانه ی تعریفیست تا خود فؤاد! به همین دلیل هم حاضر نبود درباره ی ازدواج تصمیم بگیرد. ولی...

بعد از یکی دو ساعت اشک ریختن و بالش را تر کردن، کمی آرام گرفت و قبول کرد که این هم شانسی بود که ناغافل از بیخ گوشش گذشت و نشد که بشود...