ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (6)

سلام دوستام 


اینم از قسمت بعدی....


آبی نوشت: ای دی اس المون چند روزه قطعه. با گودر می خونمتون ولی می کشه تا هر وبلاگی بالا بیاد. ببخشین که کامنت نذاشتم. وصل که شد حتماً سر می زنم. 


فؤاد جلو آمد. خواست در را باز کند که مائده گفت: نه الان نه.

فؤاد بی حوصله نگاهش کرد و پرسید: چرا؟

_: نمی تونم. اعصاب بحث کردن ندارم. یه نه بشنوم می زنم زیر گریه.

فؤاد شانه ای بالا انداخت و گفت: اگه برای شروعش پشتکارت اینقدر باشه، وای به حال بقیش!

مائده روی صندلی جلوی کامپیوتر نشست و گفت: خسته ام. خیلی...

فؤاد آهی کشید و جوابی نداد. لحافش را تا زد و روی تخت گذاشت. بعد لباس چرکهایی که اینجا و آنجا افتاده بود را یکجا کرد و از اتاق بیرون برد. ظاهر اتاق کم کم عادی میشد.

چند لحظه بعد برگشت و پرسید: میوه می خوری؟

_: نه. هیچی نمی خوام.

در اتاق را بست و به مرتب کردن اتاقش ادامه داد. بعد از چند لحظه گفت: این روزا حوصله ی خودمم نداشتم. نه به اتاقم رسیدم نه به کارم نه هیچی... نمی دونم تا یه ماه دیگه چه جوری می خوام 500 صفحه رو تحویل بدم!

_: 500 صفحه چی؟

_: ترجمه. یکی از استادای تاریخ سفارش داده که یه کتاب رو براش ترجمه کنم. می خواد از روش درس بده. تا اینجاش مسئله ای نیست. ولی موضوع اینه که من از تاریخ بدم میاد. تا وقتی که حالم خوب باشه، به عنوان شغل، ترجمه می کنم. اما وقتی مثل الان اعصاب ندارم میذارمش کنار. حتی بیست سی صفحه ای رو که به زور ترجمه کردم رو هم ویرایش نکردم. فقط نوشتم که نوشته باشم.

_: شغلت اینه؟

فؤاد خندید و گفت: شغل؟ نمی دونم. کار ثابتی نیست. هروقت سفارشی داشته باشم انجام میدم. در واقع منم از این کار لذت می برم. مثل آشپزی کردن تو می مونه.

_: سؤال خنده داری بود؟

_: نه به این می خندم که مردم وقتی میرن خواستگاری اول می پرسن طرف چی خونده، چکاره است؟ ولی تو الان می پرسی.

مائده زهرخندی زد و گفت: وقت خواستگاری می پرسن، برای این که تو نتیجه گیری کلیشون برای جواب تاثیر داره. من نپرسیدم برای این که می خواستم در هر صورت رد کنم.

_: می خوای الان برو بگو من با شغلش مشکل دارم. شغل ثابت نداره یا هرچی...

_: الان؟! فکر نمی کنم قبل از عقدم گفتنش فایده ای داشت. وانگهی... اینش برام مهم نیست. من اصلاً با خود تو مشکل ندارم. صرفاً با ازدواج مشکل دارم.

_: منم همینطور...

همانطور که خورده ریزه های باقیمانده را مرتب می کرد، ادامه داد: از اون پستت که دلایل مخالفتتو نوشته بودی خیلی خوشم اومد. با همه ی مواردش موافقم. تنها چیزی که الان برام باعث دلگرمیه اینه که تو توقع نداری که من صبح زنگ بزنم بیدارت کنم، صبح بخیر بگم؛ ساعت ده زنگ بزنم احوال بپرسم؛ بعدازظهر زنگ بزنم قربون صدقه برم، آخرشبم برای شب بخیر تماس بگیرم!

مائده خندید و گفت: همون تماس اولی اول صبح با چنان برخورد شیرینی مواجه میشی که محاله ساعت ده زنگ بزنی!

فؤاد خندید و گفت: خیالت راحت. زنگ نمی زنم. حتی به ریسکشم نمی ارزه!

_: من کار و زندگی دارم آقا مزاحم نشو!

_: مزاحم خودتی! پاشو اون طرف بشین اقلاً من دو خط ویرایش کنم.

_: یعنی پاشم؟

فؤاد صندلی گردان را که زیرش چرخ هم داشت، کمی هل داد و گفت: نه خواهش می کنم. شما خسته میشین.

بعد صندلی جلوی آینه اش را آورد و جلوی کامپیوتر گذاشت.

مائده گفت: حالا نگفتی چی خوندی!

_: نپرسیدی! زبان انگلیسی خوندم و به عبارتی بیکارم! البته هفته ای بیست ساعت تو یه مؤسسه درس میدم که قراردادیه. فعلاً قرارمون تا آخر ترم تابستونشونه. سفارش ترجمه هم قبول می کنم که فعلاً همین کتاب دستمه. یه چند تا خورده ریز بود که همین روزا کامل کردم و تحویل دادم، ولی این یکی هی میمونه و تنبلی می کنم. دیگه چی بگم؟

مائده نگاهی به جلد کتاب انداخت و پرسید: کتاب چیه؟

_: تاریخ اینکاها. سرخپوستای امریکا جنوبی. جداً لذت بخشه! نه خوشم میاد، نه هیچی دربارشون می دونم. اصلاً پیش نمیره.

_: می خوای من اینایی که نوشتی رو ویرایش کنم؟

_: تو بکنی؟ چرا؟

_: نمی دونم. اگه می خوای. اون وقت خیالت از این تکه اش راحت میشه، وقتی ما رفتیم میشینی به کارت می رسی.

_: اگر بکنی که خیلی ممنون میشم.

_: خواهش می کنم. فایلشو بیار.

_: باشه ولی مطمئنی حوصلشو داری؟

_: از بیکاری بهتره.

_: فائزه بفهمه منو می کشه!

_: خب بهش نمیگیم.

فؤاد خندید و کامپیوتر را روشن کرد. فایل مربوطه را باز کرد و گفت: اینجاست.

بعد برخاست. صندلی جلوی آینه اش را برداشت و در حالی که سر جایش می گذاشت، گفت: چادرتو بردار می پزی!

واقعاً هم گرمش بود. برخاست. چادر را برداشت و روسری را باز کرد. در همان حال چشم به مانیتور دوخته بود و متن را می خواند. با خنده گفت: این جمله ها رو اصلاً تغییر ندادی؟ امپراطوری اینکا تشکیل شد در سال 1438؟

_: چه می دونم. می گم که اصلاً بهش فکرم نکردم.

مائده نشست و مشغول ویرایش شد. در همان حال گفت: من فکر می کردم اینا مال شمال قاره ی امریکان.

_: نه مال جنوبن.

_: پس اونا که تو کانادا و آلاسکا بودن چی بودن؟

_: هنوزم هستن. اسکیمو!

_: راست میگی ها! بعد این اینکاها نرفتن پیش اسکیموها؟

_: نمی دونم. من تا آخرشو نخوندم.

_: آخه هر دو تاشون سرخپوستن.

_: آره. شایدم اسکیموها بودن که اومدن جنوب.

_: ولی خیلی راهه ها!

_: با هواپیما فقط پنج شیش ساعت طول می کشه.

_: هواپیما؟ سال 1438؟

_: من کاری به سالش ندارم. کلاً محض اطلاع گفتم.

_: آهان از اون لحاظ!

هر دو خندیدند. مائده جمله ای را پاک کرد و دوباره نوشت. پرسید: اسمها رو می خوای پانویس کنیم؟

_: میشه هم ستاره بزنیم، آخر کتاب بنویسیم.

_: نه... سخته اونجوری. آدم هی باید ببینه اون اسمی که می خواد تو کدوم صفحه است، کدوم شماره... پانویس راحتتره. خودتم قاطی نمی کنی.

_: من هیچوقت قاطی نمی کنم!

_: جدی؟ نه بابا! من بودم این چند روز قاطی کرده بودم زدم زیر همه چی؟

_: خب آره... تو هم قاطی بودی! نبودی؟ نوشته دارم از قاطی کردنت!

_: چه افتضاحی بود! خدا رو شکر تموم شد. فکر کن اگه راستی راستی داشتم عروس می شدم... اوه!

_: برو خدا رو شکر کن من همچین آش دهن سوزی نیستم. اگه دکتری چیزی بودم لابد به شیش ماه راضی نمیشدن و به این راحتی دست از سرمون برنمی داشتن.

_: حالام که برنداشتن...

_: اقلاً شیش ماه فرصت فکر کردن داریم.

_: ولش کن. اینکاها رو چکار کنم؟ این جمله ها تقریباً داره مرتب میشه. می خوای بقیشو بخون، بگو تایپ کنم.

_: اوه مرسی! بذار ببینم. کجا بود؟

_: آخرش نوشتی صفحه 16.

_: آ... اوم... هان اینجاست. بنویس. واژه ی اینکا به معنی خدا در زمین... اوم.... استنباط شده... نه تلخیص شده... نه... چیه؟ خلاصه کلمه اش مال بومیان کشور پروئه.

_: برگرفته.

_: آره همون.

_: خب بعد؟

از جا برخاست. طول اتاقش را می رفت و برمی گشت. در حالی که به دقت می خواند، کم کم ترجمه می کرد. مائده جمله ها را می نوشت و قبلیها را دوباره بررسی می کرد.

گهگاه شوخی و خنده ی کوتاهی، فضای خشک تاریخی را عوض می کرد. بعد از یک ساعت فائزه ضربه ای به در زد و از پشت در پرسید: چایی می خورین؟

مائده روی صندلی کش و قوسی رفت و گفت: لیوانی!

فؤاد کتاب به دست در اتاق را باز کرد و گفت: دستت درد نکنه. تو که زحمت کشیدی، اقلاً دو تا لیوان می ریختی! استکان که به جایی نمی رسه.

_: باشه. لیوان میارم.

_: دستت درد نکنه. میگم... فائزه...

_: چیه؟

_: از اون شیرینیهای مائده هم بذار کنارش. میوه هم بیاری عالی میشه.

_: امری باشه؟

_: عرضی نیست.

_: فؤاد همین یه امشب عزیزی ها! یادت باشه!

_: خاطرم می مونه. مطمئن باش.

خندان در را بست. مائده هم داشت می خندید.

_: اینجا رو ببین! به کی دادی ویرایش کنه! سلطه رو با ث نوشتم!

_: این س ها روی کیبورد همه کنار همن. اشتباه میشه.

_: آره. این پادشاه اولی اسمش چیه؟ بده ببینم پانویسشو چه جوری بنویسم.

_: مانکو کاپاک. اینجاست. اسم زنشم مامااوکلو!

_: خیلی زبونشون خنده داره!

_: مراقب باش به گوششون نرسه! این سرخپوستا آدمای زبون نفهمین. یه ذره فکر کنن بهشون توهین شده، کلّتو آبگوشت می کنن.

مائده با خنده گفت: آیا آبگوشت مائده چه مزه ای میده؟

_: آبگوشتی که مائده بپزه لابد خوشمزه اس!

_: حالا نه این که تو خیلی خوش اشتهایی!

_: آبگوشت ساده ی سنتی که البته خوبم پخته شده باشه، دوست دارم.

_: اگه من آشپز آشپزخونت شدم، چشم، آبگوشتم برات می پزم.

_: مرسی.

فائزه باز در زد. فؤاد برخاست و یک سینی محتوی چای و میوه و شیرینی را تحویل گرفت. مائده گوشه ی میز را خالی کرد و فؤاد سینی را گذاشت.

مائده از بین میوه ها یک گیلاس برداشت و پرسید: چه غذایی دوست نداری؟

_: من؟!

خندید. نشست و گفت: من خیلی تو غذاخوردن لوسم.

_: جدّی؟

خندید و جرعه ای چای نوشید. هنوز داغ بود، سوخت. چهره درهم کشید. فؤاد با ناراحتی گفت: سوختی!

مائده شانه ای بالا انداخت و گفت: نگفتی چی دوست نداری؟

_: خب من غذایی نیست که بگم این غذا رو به طور خاص دوست ندارم. ولی گوشت غذا باید خیلی نرم و خوب پخته باشه، بو نده، چاشنی غذا اندازه باشه، ترش نباشه، شور نباشه، برنج سفت نباشه، شفته نباشه... در همه ی این احوال می تونم به راحتی قید غذا رو بزنم و با شیرینی خودمو سیر کنم.

یک تکه ی بزرگ شیرینی برداشت و اضافه کرد: همانطور که در تصویر مشاهده می کنین.

_: گاهی خراب شدن غذا دست خود آدم نیست. خیلی نامردیه که بزنی زیرش بگی نمی خورم. ممکنه به فرض سلیقه ی من تو اندازه ی ترشی و شوری با تو فرق بکنه. بعد یه عالمه زحمت بکشم، پاشی بری؟

_: نه حالا دیگه اینقدرام خشن نیستم. منظورم این بود که غذا برام در اولویت نیست. شیرینی بیشتر دوست دارم.

_: منم منظورم صرفاً خودم نبودم. این شیش ماه بالاخره یه جوری می گذره.

فؤاد لحظه ای چهره درهم کشید. بعد شانه ای بالا انداخت و گفت: آره می گذره.

مائده در حالی که با دم گیلاس بازی می کرد، گفت: خب بعد؟ رسیدی به مامااکلو.

_: من زنگ تفریح زدم دارم می خورم! تو هم بخور. شیرینیاش خوشمزه اس. من حاضرم هرشب به جای شام از اینا بخورم.

_: چیزی که خودم درست کنم زیاد دوست ندارم. 

فؤاد با دهان پر و ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. جرعه ای چای نوشید و گفت: ملت سر و دست می شکنن برای دستپخت تو، اونوقت خودت دوست نداری؟!

_: نه. بیشتر لذتش وقت پختن و تزئین کردنشه. همون موقع هم هی مزه می کنم، از گوشه کنارش می خورم. بعد که آماده شد دیگه میل ندارم.

فؤاد سری تکان داد و گفت: اینم حرفیه... خب بریم سراغ بقیش. یه افسانه میگه که این مانکو کاپاک و مامااوکلو، خدایان سرخپوستی بودن. هه! مثل این خدایان یونانی!

_: این "مثل این خدایان یونانی" رو هم بنویسم؟

_: نه اینو من اضافه کردم.

مائده در حال تایپ کردن خواند: یک افسانه می گوید...

 

یک ساعت دیگر هم گذشت. تا این که فائزه دوباره در زد و گفت: شام حاضره. بیارم تو اتاق یا میاین سر میز؟

_: نه دیگه میایم سر میز.

_: تعارف نکن تو رو خدا!

_: خیلی متشکرم نیشخند

در را بست. رو به مائده که داشت نوشته های قبلی را بازخوانی می کرد، گفت: بسه دیگه. سیوش کن بریم شام.

_: دو سه صفحه مونده. می خونم الان میام.

_: تو هرروز بیای اینجا سر یه هفته کتاب تمومه!

مائده خندید. اما جوابی نداد. فؤاد هم پیگیری نکرد.

باهم از اتاق بیرون رفتند. همه سر میز بودند. دو جای خالی کنار هم برای آنها نگه داشته بودند. مائده نشست و نگاهی به سفره انداخت.

فروغ جون گفت: بفرما عزیزم. البته به پای دستپخت تو نمی رسه.

_: نه خواهش می کنم. این چه حرفیه؟

_: فؤاد برای مائده جون بکش.

عالیه از فائزه پرسید: خب حالا تاریخشم معلومه؟

_: دقیق که نه، ولی حدوداً دو هفته دیگه.

بعد به طرف مائده برگشت و گفت: مائده کیک عروسیمو باید تو بپزی.

مائده با تعجب نگاهش کرد و گفت: واقعاً دو هفته دیگه است؟!

فائزه خندید و گفت: واقعاً که نه، حدوداً.

_: خونه پیدا کردین؟

_: آره یه آپارتمان رهن کردیم.

_: چه خوب!

حمید گفت: سفسطه نکن مائده خانم. کیک رو می پزی یا نه؟

فؤاد پوزخندی زد و افزود: یا مجبورت کنه!

حمید خندید و گفت: قربون آدم چیزفهم! نه خداییش بعد از خوردن اون کیک دیگه هیچ کیکی به من و فائزه مزه نمیده.

مائده با لبخندی که می کوشید خجالتش را پنهان کند، گفت: شما لطف دارین...

فؤاد حرفش را قطع کرد و گفت: ولی نمیشه.

حمید گفت: اه فؤاد تو حرف نزن! مائده خانم ولش کن. این تازه داماد شده هنوز یاد نگرفته که باید غلام حلقه بگوش خانم باشه!

لحنش اینقدر خنده دار بود که همه خندیدند. پدر مائده گفت: دور از جان شما البته، ولی داستان اون زن ذلیلا رو شنیدی؟

_: ما خودمون یه زن ذلیل درجه یکیم. ولی نه داستانی نشنیدم. چی بود؟

_: میگن چند تا آقای محترم وایساده بودن یه جا؛ یکی اومد گفت زن ذلیلاش بیان این طرف وایسن. همه رفتن اون طرف جز یکی. بقیه شروع کردن تشویق کردنش، که باریکلا تو چقدر شجاعی و این حرفا. طرف گفت: آقایون من زن ذلیل من ذلیل حالیم نیست. خانومم گفته از اینجا تکون نخور تا من بیام. نمی تونم بیام اون طرف وایسم می فهمی که!

صدای قهقهه ی جمع بلند شد. حمید گفت: گرفتی فؤادجان؟ حالا ساکت باش خودشون جواب بدن.

فؤاد گفت: بابا اصلاً به من چه؟ من فقط میگم تو دو وجب آشپزخونه ی آپارتمان نمیشه کیک شیش طبقه ی عروسی پخت! حالا تو هی گیر بده. میشه مائده خانوم؟

مائده با تردید نگاهش کرد. نمی دانست فؤاد صرفاً دارد سؤال می کند یا بازی تازه ای پیش گرفته است؟

بالاخره فکر کرد موافقتش ساده تر از به جان خریدن عواقب بعدیست. نگاهش به زیر افتاد و گفت: راستش خیلی دلم می خواد. ولی واقعاً سخته.

فروغ جون سریع گفت: خب بیا تو آشپزخونه ی ما بپز.

فؤاد دوباره گفت: یه چی میگی مادر من! تو این شلوغ پلوغی دم عروسی و مهمونای برون شهری شما که قراره از چند روز قبل از عروسی بیان اینجا ساکن بشن، مائده کجا بیاد کیک بپزه؟!

لیلی خانم با تردید گفت: حالا تو خونه ی خودمونم میشه. فقط جا یه کم کمه...

مائده با ناراحتی گفت: جا خیلی کمه.

فائزه با ناراحتی به مائده نگاه کرد. حمید لبهایش را بهم فشرد و بعد از چند لحظه گفت: اگه بحث پوله من حاضرم دو برابر کیک قنادی بپردازم...

فؤاد به سرعت گفت: یه چی میگی حمید! کی حرف پول زد؟! اصلاً اگه جاش باشه، مصالح رو من می خرم، کارم مائده، باشه هدیه ی عروسیتون. چطوره مائده؟

مائده که کم مانده بود اشکش بریزد، گفت: خیلی خوبه.

حمید گفت: خونه ی بابای منم شلوغه...

_: یعنی فقط جای مائده خالیه که بیاد اونجا کیک بپزه.

آقای ثقفی گفت: حالا چرا شلوغش می کنی فؤاد؟ اگه تو با اصل مطلب مشکل داری، بگو مشکل دارم!

_: نه بابا من چه مشکلی دارم؟ مائده خودش می گفت جا نداره.

_: داری بهانه میاری. اگر بحث جا باشه، خونه ی خودت خالیه. آشپزخونه ی به اون دلبازی و راحتی داره. مشکلی نیست!

_: آشپزخونه ی خودم؟ خیلیم عالیه! فقط وسیله نداره. واِلا من که مخالفتی ندارم.

مائده با خجالت گفت: وسیله دارم.

بعد رو به پدرش کرد. در حالی که از شرم سرخ شده بود و صدایش به زحمت بالا می آمد، پرسید: بابا می تونم وسایلمو ببرم؟

آقای نمازی با اخم پرسید: یعنی چی وسایلتو ببری؟

مائده نفسش بند آمد. با بغضی که به سختی سعی داشت که آن را فرو بدهد به پدرش نگاه کرد. با لکنت گفت: گاز و یخچالمو...

داشت می لرزید. فؤاد از زیر میز دستش را گرفت و کمی فشرد.

لیلی خانم با ناراحتی گفت: ولی جهازت هنوز تکمیل نیست.

مائده دست فؤاد را فشرد. کمی آرام گرفت. ولی هنوز ناراحت و خجالت زده بود. گفت: من که نمی خوام خونه رو بچینم. فقط یه مقدار وسیله برای آشپزی.

فائزه گفت: خواهش می کنم اجازه بدین!

آقای نمازی گفت: آخه نمیشه که! گاز و یخچال گارانتی دارن. ببرین بازشون کنین، بعد دوباره معلوم نیست کی بخواین استفاده کنین.

مائده دست فؤاد را بین دو دستش گرفت و عصبی با انگشتانش بازی می کرد. فؤاد نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد لحنش هیجان زده نباشد و کلمات را کاملاً آرام و تاثیرگذار ادا کند، گفت: خب می تونه هروقت که سفارشی داشت بیاد اونجا. اصلاً اینجوری می تونه کارشو گسترش بده.

آقای نمازی دستش را به نشانه ی مخالفت بلند کرد و گفت: لازم نکرده. اینقدر کار می کنه که خودشو از پا میندازه. تو همین دو وجب جا می بینی صبح تا شب سر پا وایساده. وای به وقتی جاش باز باشه.

مائده گفت: نه قول میدم که زیاد کار نکنم. فقط وقتی سفارش داشته باشم. اونم فقط روزی چند ساعت.

آقای ثقفی گفت: آخی طفلکی چقدر دلش می خواد. آقای نمازی کوتاه بیا. اصلاً من هر روز بعدازظهر فؤاد رو می فرستم دنبالش، بیارش خونه. میری که فؤاد؟

فؤاد سری کج کرد و با لحنی حق بجانب، انگار فقط به خاطر خواهش پدرش ممکن است این کار را بکند، محجوبانه گفت: چشم.

لیلی خانم دوباره گفت: ولی شما که هنوز نامزدین. نمیشه وسایلشو بیاره. جهازش هنوز تکمیل نیست.

فؤاد معترضانه دهان باز کرد، اما ترجیح داد سکوت کند.  

فروغ جون گفت: اصلاً جهاز نمی خواد. هرچی کم و کسری دارن، خودمون کمک می کنیم تو این چند وقت به سلیقه ی خودشون بخرن.

فؤاد که به شدت سعی می کرد آرامشش را حفظ کند، با کلماتی مقطّع گفت: ما هنوز در مورد آینده تصمیمی نگرفتیم.

بعد با لحن مطمئن تری افزود: الان فقط صحبت آشپزیه. اصلاً من روزا خونه نیستم که کاری باهم داشته باشیم. فقط بعدازظهر اگه لازم باشه میرم دنبالش.

مائده دستش را بین دستهایش سپاس گذارانه فشرد. فؤاد هم متقابلاً فشار ملایمی به دستش داد و لبخند نامحسوسی زد.

حمید گفت: البته شما صاحب اختیارین. ولی حیف این همه استعداده آقای نمازی.

فروغ جون گفت: راست میگه به خدا. خونه ی فؤاد خونه ی خودشه. چه فرقی می کنه؟

لیلی خانم گفت: ولی بعد برای عروسی نصف وسایلش کهنه میشن.

عالیه گفت: خودش مصرف می کنه مامان! چه فرقی می کنه؟

فائزه گفت: آقای نمازی خواهش می کنم اجازه بدین!

آقای نمازی گفت: والا چی بگم؟... فؤاد تو تضمین می کنی که بیشتر از روزی هشت ساعت کار نکنه و برگرده خونه؟

فؤاد گفت: چشم. هرچی شما بگین.

آقای نمازی نگاهی به جمع مشتاق کرد. بالاخره آه بلندی کشید و از مائده پرسید: خب... کی می خوای بری؟

مائده فکر می کرد خواب می بیند. نفسش حبس شده بود و صدایش بالا نمی آمد. ناباورانه به پدرش چشم دوخت. فائزه جیغ کوتاهی از خوشی کشید و گفت: خیلی ممنون آقای نمازی.

حمید به جای مائده جواب داد: دست شما درد نکنه. اگه بشه هرچه زودتر بهتر. که فرصت کنن کیک عروسی ما رو بپزن.

فروغ جون رو به شوهرش گفت: می تونیم به راننده شرکت شما بگیم یه کارگر بگیره با وانت شرکت بیاد ببره.

_: بله میشه. هروقت که بخوان. فردا صبح خوبه؟

لیلی خانم با ناراحتی گفت: نه صبح که من سر کارم.

عالیه گفت: عصر بهتره. همه باشن.

فروغ جون گفت: خوبه. بگو فردا عصر بیاد.

بعد برای کسب تکلیف نگاهی پرسشی هم به آقای نمازی انداخت. پدر مائده سری تکان داد و گفت: باشه. فردا عصر... با فروشنده هم صحبت می کنم ببینم کی می تونه مامورشو برای باز کردن وسیله ها بفرسته که گارانتیش مشکل پیدا نکنه.

مائده سر به زیر انداخت. اشکهایش بی صدا چکید. به آرامی برخاست و قبل از این که کسی ببیند به اتاق فؤاد رفت.

فروغ جون پرسید: چی شد؟ مائده که چیزی نخورد! فؤاد ببین کجا رفت.

لیلی خانم گفت: چرا خورد. معمولاً شام زیاد نمی خوره. فؤاد بی زحمت بگو بیاد دیگه بریم.

فروغ جون گفت: کجا؟ هنوز سر شبه!

_: نه اگه قرار باشه وسایلشو جمع کنه خیلی کار داریم.

فائزه گفت: منم فردا میام کمک.

_: لطف می کنی. ولی بالاخره یه چیزایی کار خودمونه.

 

فؤاد وارد اتاقش شد. مائده به دیوار تکیه داده بود و با کف دست تند تند اشکهایی که بی اختیار جاری بودند را پاک می کرد.

_: حالت خوبه؟

_: تا آخر عمر مدیونتم فؤاد.

_: من کاری نکردم. دیدی که پیشنهاد بابا بود و همکاری بقیه. من فقط ساز مخالف نزدم. دلیلی هم نداشت بگم نه.

مکثی کرد و افزود: مامانت گفت صدات کنم می خوان برن خونه.

قوطی دستمال را به طرفش گرفت. مائده یکی برداشت و صورتش را خشک کرد. بعد در حالی که می کوشید صدای بغض دارش دوباره عادی شود، گفت: باشه. اگر تو با تظاهر به خشکی می خوای جذبه ی مردونتو حفظ کنی حرفی نیست. تو کاری نکردی. ولی من متشکرم.

قدمی به طرف او برداشت. قبل از این که از در بیرون برود، روی نوک پنجه ایستاد. بو*سه ی سریعی از گونه ی فؤاد برداشت و بیرون رفت.

فؤاد جاخورد. چند لحظه طول کشید تا درک کند. وقتی به خود آمد مائده رفته بود.

دم در همه مشغول تعارفات معمول بعد از مهمانی بودند. انگار که یک مهمانی عادی خانوادگی تمام شده بود و مهمانها داشتند به خانه برمی گشتند.  بالاخره بعد از چند دقیقه رفتند.

 

شب تا دیروقت مشغول جمع کردن و بستن خرده ریزه هایی بودند که بیشترشان را مائده خودش خریده بود تا کمک آشپزیش باشند. انواع پیمانه ها و کفگیرها و قالب ها و وسایل ریز و درشت برقی. به تازگی هم دار و ندارش را برای یک تخم مرغ زنی کاسه دار بزرگ داده بود که کارش ساده تر بشود.

عالیه می خواست بخوابد، که مائده با شرم دم اتاقش ایستاد و پرسید: میتونم بشینم پشت کامپیوتر؟

_: صبح هزار تا کار داریم. بگیر بخواب.

_: خوابم نمی بره.

عالیه آه بلندی کشید. بالشش را برداشت و گفت: پس من میرم سر جای تو می خوابم.

_: متشکرم.

اما همین که کامپیوتر را روشن کرد، مامان سر رسید و گفت: دیروقته مائده. بگیر بخواب.

_: مامان! خواهش می کنم. خوابم نمی بره.

_: صبح هزار تا کار داریم.

_: صبح که نه... عصر. الانم که وسایلم جمعه.

_: نمی دونم با این کارات چکار کنم؟ آخه دم عروسی خانواده ی داماد میان جهازتو ببینن، نصف وسایل کهنه، نصفش نو!

مائده با خنده گفت: خونوادش که می دونن دارم چکار می کنم.

_: منظورم قوم و خویشاشون بود که برای جهازبرون میان. باز اقلاً نامزدی رو علنی کرده بودی یه حرفی. از این پنهون کاریا خوشم نمیاد.

_: من خوشم نمیاد یه جماعت بیان درباره ی جهازم نظر بدن.

_: این یه رسمه. چه خوشت بیاد چه نیاد.

مائده لب فرو بست و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد. مامان نگاهی به او کرد و در حالی که می رفت که بخوابد، گفت: بهرحال خیلی بیدار نمون.

_: چشم.

وبلاگ فؤاد را باز کرد. آخرین پستش مال ساعتی قبل بود. نوشته بود:

تموم شد. انگار یه طناب بستم به پام و از آسمونخراش خودمو پرت کردم پایین. حالا باید شیش ماه تاب بخورم. سعی می کنم به خاطر بیارم که بچگیام تاب بازی دوست داشتم.

مائده با ناراحتی به نوشته اش چشم دوخت. هنوز دلگیر بود. برایش نوشت: بازم معذرت می خوام.

به وبلاگ خودش رفت. صفحه ی مدیریت را باز کرد و نوشت: طعم شیرین موفقیت، با چاشنی کمی دلگرفتگی، با تندی پرخاش و ناراحتی بعضیها و طراوت تشویقهای بقیه، به همراه احساسات سردرگم درهم و برهم، آش شله قلمکاری میشه که حتی نمی دونم چه مزه ای میده!

کمی وبگردی کرد. چند دقیقه بعد فؤاد برایش نوشت: فعلاً بیخیال... چند روز طول می کشه تا این آشت جا بیفته. خیلی خودتو درگیر مزه هاش نکن. بعداً خواستی چاشنی اضافه کن. اینقدرم عذرخواهی نکن. تاب بازی همیشه بد نیست. حتی معلق!

نظرات 63 + ارسال نظر
خاتون شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ق.ظ

سلااااااااااااام
هنوز قسمت هشتو نذاشتین ؟

سلاااااااااااااااااام
وای خاتون جان این هفته اینقدر شلوغ بودم که فقط یه ذره نوشتم!! حالا تازه فراغتی پیدا کردم بشینم بنویسم. انشاالله تا عصر میذارم.

مهرشین شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:04 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلااااااااااااام,مگه امروز شنبه نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس چرا upنکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بدو بیااااااااااااااااا

سلاااااااااام
چرا مهرشین جان. فقط دو دقیقه زود رسیدی!!!

اطلس شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ

پس چی شدی؟؟؟؟؟؟؟
امروز که شنبه س

داشتم می نوشتم. الان میام

آناهیتا شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ http://ananame.blogfa.com

ملشی

خواهش می کنم

زی زی شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ

سلام !
نت نداشتم !!
ببخشیییییییییی د
مممنون سر زدی بهم !
منتظر قسمت بعدیم به شدت !
وای ! این هفته خیلی دلم داستانتو میخواست !
بووووووووووووس
بای بای

سلام زی زی گلمممم
خواهش می کنم عزیزم

مرسی. در دست تهیه است. می نویسم میام
بوووووووووووووووووس
بای بای

لبخند جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:57 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

سلام شاذه جون! .. خوبی عزیزم؟!!
من هر روز میام یه سری به وبت می زنم! شاید اتفاقی یه چیزی نوشته باشی!! و کامنت هار و می خونم.. بی صبرانه منتظر فردام!!

الآن کامنت شایا جون و دیدم!!.. من چند ماهی میشه که وبلاگشو پیدا کردم ، تمام خاطراتش و خوندم!
خیلی از سخت کوشیش خوشم میاد!!
ولی اصلا نتونستم تو وبلاگش کامنت بزارم، برا من، کد امنیتی وبلاگای بلاگفا ظاهر نمیشه،...

وب شما رو هم از طریق وبلاگ شایا پیدا کردم..

سبک نوشتن شما دو تا رو خیلی دوس دارم!!..
همیشه شاد باشی عزیزم ...

و همچنان بی صبرانه! منتظر داستان فردام.....!!!

سلام لبخند جونم
خوبم. تو خوبی دختر گل؟

خیلی لطف داری. معمولاً که همون شنبه هاست. مگر موضوع غیر از داستانی باشه

شایاجون دوست قدیمی اینترنتیمه. کلی خاطره داریم از هم و خیلی دوستش دارم. واقعا دختر خوبیه. نوشته هاشم حرف نداره

بلاگفا این روزا خیلی اذیت می کنه. من که یه متن رو می نویسم و کپی می کنم. بعد ده بار کامنتا رو باز می کنم و متنم رو پیست می کنم تا بالاخره این کد امنیتی افتخار بده و باز بشه! تا متن رو ننویسی که اصلا باز نمیشه.

خوشحالم از آشناییت. منم سبک نوشتن تو رو خیلی دوست دارم. واقعا خاص و جالب می نویسی

خوشحال و سالم باشی گلم
متشکرم عزیزم

نینا جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ

محظ اعلام وجود!
الان نتم قطع میشههههههههههه
بسیار دوست داشتنی و عشقولی :***
در انتظار بقیه شمممم
۲ یا ۳ قسمت عقب میوفتما :(
بابا گفتن برگشتیم شارژ میکنن نت رو ایششش :دی

محض رو با ضاد می نویسن دلبندم!
:(((( نت ما هم سرعتش اف تض اااحهههه :((((
مرسی عزیزمممم :******
عوضش انشاالله خیلی بهتون خوش می گذره :******

شایا پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:12 ب.ظ

سلام عزیزمممممم
دیشب یه لحظه دلم خواست بیام و این داستان رو شروع کنم و کل 6 قسمت رو خوندم. بامزه است داستانش! فعلا که خوشم اومده.

میگم نمیدونی چقدر برات حرف دارم! اینقدره اتفاق این چندوقته برام افتاده که دوست دارم برات تعریف کنم که نمیدونی! حالا بعدا میام برات میگم.
بوووس

سلام شایا جونممممم
چه خوب! مرسی که اومدی. دلم برات تنگ شده بود

منتظرم بیای بگی. دلم برای درددلای خودمونیمونم تنگ شده!
بووووووووس

ماندانا پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ب.ظ http://www.narsis1992.blogfa.com

ممنون شاذه جونم عاشق رماناتم عزیزم

متشکرم دوست من. لطف داری

یلدا پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون
خوبی عزیزم؟
چه میکنی با رژیم خوب پیش میره؟

سلام یلدا جون
خوبم. تو خوبی دوستم؟
خوبه. دوره اش تموم شد. دو ماهه بود. هشت کیلو کم کردم. دیگه باید با توجه به توصیه هاش و گهگاه استفاده از هیپنوتراپی ادامه بدم. خدا کنه بتونم همه ی اضافه وزنم رو کم کنم.

soso پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ب.ظ

bishtar allaa kolange ta taab bazi...nake systemee alaa kolang yeki balae,un yeki paeine,inaam injuriam...sobaa dokhtare mire tu khune un sare kaare,asra pesare mire khunash un mire...!!!!:P

ها راست میگی ها!!! تعبیر جالبی بود

آناهیتا پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ب.ظ http://ananame.blogfa.com

لینکیدمت

مرسی عزیزم

آنا پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ب.ظ http://ananame.blogfa.com/

کوشی؟
منتظریم

من همینجام. ولی شنبه ها آپ می کنم

مرسی

فا پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ

من بلاخره موفق شدم کامنت بذارممممممممم
شنبه یه انتقادی میخواستم بکنم ولی یادم نمیاد.... هرچی هم دوباره پست رو خوندم یادم نیومد....
ولی باید احساسات مائده رو بیشتر توضیح بدین که معلوم بشه رابطه ش الان دوستانه ست یا عاشقانه....
هوم؟

آفرین بر یوووو!!!

هروقت یادت اومد بگو

باشه. تو این پست بیشتر توضیح میدم

بامداد پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ق.ظ

وااااااااای چرا من الان دیدم !!!! گودرم هیچ خبر نداد آپه اینجا
بالاخرههه کار خودشو کرد این مائده خانم ...چقدر باباش سختگیررررررره

آره گودر جان این پست منو خورد یه قلپ آبم روش! اصلاً به روی مبارک نیاورد نامردددد! حالا به هر حال که عموما شنبه ها آپ میشه...
بله بله موفق شد

مریم پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ق.ظ

من خیلی رماناتو دوست دارم روزشماری می کنم تا شنبه بشه دنباله ی رمانتو بخونم خیلی خوشمل می نویسی گلم ممنون

متشکرم از لطف و همراهیت مریم جان

مهرناز چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ

سلام .لطفا زودتر آپ کن.من دققققققققققق کردم

سلام
شرمنده وقت ندارم بیشتر از هفته ای یه بار آپ کنم. انشاالله شنبه

خاتون چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ

سلاااااااااااااااام خوبین؟
قصه خیلی جالب پیش میره.این عروس خانم هم که ریلکس ! فکر دلشوره های ما رو هم نمی کنه

سلااااااااااااام
خوبم. شما خوبین؟
آره! خیلی خونسرده!

مرمریتا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ

سلام شاذه جون

خوبی

من هر دو قسمت داستانو با گوشیم خوندم اما نمیشد کامنت بذارم

خیلییییییییییییییییییییییییییییی خوب بود خیلییییییییییییییییییی

مرسی

سلام عزیزم

خوبم. تو خوبی؟

خیلی لطف داری

متشکرمممممممممم

شوکا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:03 ب.ظ http://baran-shooka.blogsky.com/

شاذه جون ببخشید بازم اومدم :دی
اتفاقا من اصلا حرفی درباره اون ماچ ندارم چون همون شور و هیجان یه دختر نوجوون و پرنشاط و فعاله که به یه خواستهء خیلی بزرگ و محالش (آشپزخونه) رسیده اما اینکه سر میزی که یقینا چند نفر (حداقل یک نفر) میتونه به زیر میز دید داشته باشه... یادم نیست فواد چند ساله بود اما خب هر چی باشه از آقا هواد بعید بود خواهر جون. جوونم جوونای قدیم! خاک به گورم چه بی حیا شدن
چند خطش شوخی بودا یهو حس مادر بزرگی بم دست داد :دی
منتظریم ببینیچی میشه هفته دیگه

خواهش می کنم. خوش اومدی

فؤاد بیست و دو سالشه. اون موقع قیافه ی ترسان و لرزان مائده یهو احساسات فردین بودنش رو برانگیخته و تشخیص داده که باید دستشو بگیره!
مادربزرگ جان کار خلاف که نکرده زنشه
متشکرم از تحلیلاتت

ملودی چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:12 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلااام بلند بالا و بوووووووس برای شاذه جون بدون اینترنت من سه تا بوسم برای سه تا خوشگلا من اومدم هم رو خوندم واییی چه بامزه چه زود هم عقد شش ماه خوندن و چه انگیزه ای برای مائده و فواد .جالبه ها عروس دوماد به این بیخیالی و در عین حال بلا تکلیفی.ولی بالاخره مائده کار خودشو کرد الان دیگه میخواد آشپزی رو شروع کنه .وایییی شدیدا منتظر بعدش هیتم بازم بوس بوس بوس

سلااااااااااام و بووووووووس برای ملودی گل و گرفتارم
ممنونم عزیزم
آره می بینی تو رو خدا چه بیخیالن؟ خیلی خوش می گذره انگار

مرسی عزیزم بوس بوس بوس

شوکا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:40 ب.ظ http://baran-shooka.blogsky.com/

ببخشید شاذه که دیر برگشتم.
روند داستان خیلی خوب داره پیش میره و شخصیتها خوب دارن شکل میگیرن. چیزی که یه کم به نظر عادی نمیاد این نزدیک شدن یهویی مائده و فواد بود. مائده یه دختر 17 ساله است (اگه اشتباه نکنم) پس هنوز سنی نداره که تجربه ای هم داشته باشه و اینکه چادری هست و به شدت پابند حجاب پس حتما دختر بسته ای هست. بسته به این معنا که به این سرعت نتونه تماس جسمی با یه مردی که دوستش نداره (حداقل در ظاهر) برقرار کنه. اون تصویر که دست فواد تو دستش بود و سرمیز غذا بودن و فشارهای کوچیک به دست هم میدادن یه کم قابل هضم نیست. بلاخره این دوتا هنوز دارن با هم کل کل میکنن و قراره طی یه پروسه طولانی عاشق هم بشن و ..... ادامه ماجرا طبق سلیقه و ذهنیت نویسنده پیش بره. اما اینکه مائده بتونه همچین ارتباطی برقرار کنه یه کم دور از ذهن بود. البته من این 6 قسمت رو تقریبا پشت سرهم خوندم. شاید خواننده ای که یک هفته با کاراکترها زندگی میکنه تا قسمت بعدی باشون راحت بشه اما اگه قرار باشه این داستان یه رمان باشه دیگه زمانی برای خواننده نیست که در اون صورت هم فرقی تو کلیت داستان نمیکنه.
ببینم شاذه قرار نیست که مثل اکثر سریالهای تی وی آخر این شش ماه یهو مائده متوجه بشه حامله شده؟
شخصیت پردازی افراد و فرهنگ متفاوت دو خونواده خیلی خوب تصویر شده و قشنگ میشه متوجه شد که دو خانواده در سطح بالا همراه با تفاوت های فرهنگی کنار هم قرار گرفتن.
دست شما درد نکنه :*

خواهش می کنم شوکاجان. کم کم داشتم فکر می کردم صرف نظر کردی از توضیحاتت. خیلی خوشحالم که برگشتی و اینقدر دقیق شرح دادی


خب برداشت من کمی متفاوت بود. مائده یه دختر بسته و محجبه است درسته. ولی فقط هفده سالشه. شور و هیجان داره. سر میز نگران بود. وقتی فؤاد دستشو گرفت، فقط به همراهی اون دست فکر کرد.
این قسمت رو تو داستان احتمالا خوب توضیح ندادم. بحث من عشق و شور نیست. اینجا مائده روی دوستی خالص فؤاد حساب کرد. برای این که فؤاد دستشو گرفت و همراهش شد. اون بوسه هم ربطی به رابطه ی عاشقانه نداشت. مائده صرفا به سادگی هر دختر شاد و طبیعی دیگری با فؤاد "نه به عنوان یه پسر" به عنوان یک دوست، دوست شد. خب کمی خجالت و شرم دخترانه بود. ولی شادی و هیجانش غالب بود. فؤاد رو بوسید و رفت. همین. واقعاً هیچ عمقی نمی خواستم به این موضوع بدم.

نه قرار نیست حامله بشه. مگر این که الهام جان طرح تازه ای بچینه!! من فقط می خوام یه دوستی عمیق رو به سمت عشق سوق بدم.

متشکرم از توجه و لطفت :*

چیکا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:09 ب.ظ http://dove.blogfa.com/

سلام
مثل همیشه عالی بود
یه سوال
به جز داستان هایی که برای دانلود رو صفحه وب داری
قبلا داستان های دیگه ای هم نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
متشکرم چیکاجان
یکی دو تا دیگه هست که چون خوب نوشته نشده بودن نذاشتم برای دانلود

ماهک چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام داستان عالیه خیلی خوب داری می نویسی و داستان رو پیش می بری می دونی خندم گرفت نه از اون نمی خواهم نمی خوام مائده نه از این بوسیدنه
جالب میشه همینجور نمی خواهم نمی خواهم برن سر خونه زندگیشون و بچه دار هم بشن

موفق و پایدار باشی

سلام ماهک جان
متشکرم از لطفت
آره. یهو جوگیر شد بچه
فکر شو بکن!!!

خوش باشی

می تی دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:00 ب.ظ http://miti.persianblog.ir

سلاااام:)) ایولللل خیلیییییییییی عااااااالی بوووووود نمیدونم چرا این دفعه ندیدم اسمتون تو گودر بالا اومده..الان یهو باز کردم دیدم آپ کردین:))
دیروز دیدم دخترتونم روابط عمومیش مث خودتون عالیه..بقیه بچه ها فقط با کسایی که دوست هستن حرف دارن.اما دخترتون با تازه واردا اینقدر گرم میگیره که آدم فک میکنه خیلی وقته همدیگرو میشناسن. خیلی از این روحیه ش خوشم اومد:))

سلاااااااام :))
مرسیییییییییییییییی
ها این دفعه انگار گودر اسممو خورده بود به هیشکی نگفت آپ کردم!

جدی؟ پس به خودم رفته!
مرسی :))

مادر سفید برفی دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 ق.ظ

من این مهربونی ها رو دوست دارم خیلی دوست دارم ...مردا هر چی شون که بد باشه این مهربونی تو ذاتشون هست...لذت بردم

منم همینطور :)
بله. کاش یادمون بمونه...
خوشحالم که لذت می بری

شیوا یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام شاذه جان من تازه باوبلاگ ورمانت آشنا شدم
داستان قشنگیه.
موفق باشی

سلام شیوا جان
خوش اومدی
سلامت باشی

سوری یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

چرا من نفهمیدم اپ کردی؟!
باریکلا مائده خانوم!!هنوز دو ساعت از عقدشون نگذشته......!! :))
اینجور که این عاشق اشپزیه منم حتی هوسم میشه!!
آدرس ایمیلمم نوشتم.اسباب زحمت :)

احتمالا باز از زیر دماغ گودر در رفتم!!

آره می بینی تو رو خدا؟!!! خجالتم نمی کشه :)))

چه خوب! مامانا دعام می کنن :)))

خواهش می کنم. زحمتی نبود. فورواردش کردم. خدا کنه کار کنه.

آزاده یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ب.ظ

فوق العاده است مثل همیشه

متشکرم عزیزم

ملی یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:53 ب.ظ http://minimemol88.blogfa.com

این داستانو دوس دارم شاذه جونم
به دلم نشسته خیلی

مرسی و خسته نباشی

متشکرم عزیزم

سلامت باشی

بهاره یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:49 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جانم
خوبی دوستم جون؟
دیگه به جاهای حساس و باریک رسیده داستان ... دوست جون این فؤادم به نظرم خوشش میاد از مائده ها ولی نمیخواد به روی خودش بیاره
منتظرم تا زودتر شنبه بشه و ادامه داستان رو بخونم

سلام بهاره جونم
خوبم. تو خوبی عزیزم؟

آره دوست جونم. می ترسه اعتراف کنه غرور مردونه اش اوف بشه

متشکرم گلم

مهستی یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام
مرررسی خانومی مثل همیشه عالی

سلام

متشکرم دوست من

بانوی نا تمام یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

واقعا به خوبی می تونید تمام سوژه هاتون رو به هم ربط بدین . هیچی فراموشتون نمیشه آفـــــــــریـــــــن.

نظر لطف شماست. ممنون

آنا یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام شاذه جون

واقعا خسته نباشید.
من از داستانهاتون خیلی خوشم میاد. یه پاکی خاصی توی همه نوشته هاتون وجود داره و قسمتهای عاشقانه داستانهاتون با اینکه ساده است ولی خیلی زیباست.

این داستانتون هم مثل بقیه خیلی زیباست ولی من یه نظر کوچولو داشتم. به نظرم این بوسه با توجه به شخصیت مائده یکمی زود بود. درسته که مسئله برای مائده خیلی مهم بود اما می شد به جای بوسه به نظر من از یه بغل محکم و کوتاه استفاده کرد.
اما بازم هرجور خودتون صلاح می دونین.

بی صبرانه منتظر بقیه داستان هستم.

موفق باشین

سلام عزیزم
خیلی متشکرم. خوشحالم که خوشت میاد


هرکسی یه برداشتی داره. به نظر من یه بوسه ی سریع که به گونه ی فواد زد فقط میخواست اوج خوشحالی و تشکرش رو نشون بده. منظورم اینه که اگر این کار رو عالیه یا فائزه هم براش کرده بودن عکس العملش همین بود. بغل کردن هرچند کوتاه به نظرم حالت عاشقانه تری داره

ممنونم

مهرشین یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

یادم رفته بود که شنبه آپ میکنی,امروز اومدم,ووووووواااااااایییییییی یعنی باید یه هفته دیگه صبر کنم؟؟؟؟؟؟

هروقت بیای خوشحال میشم. بالاخره باید فرصتی باشه که پونزده بیست صفحه بنویسم

آناهیتا یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ http://ananame.blogfa.com

واییییییییییییییییییییی
سلام همشهریییییییییییی
منم کرمانییییییم

علیک سلااااااام
خوشوقتممممممم

الهه یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

سبک نوشتن دوتاشون معلومه که مال یه نفره . دوتاشون گنگ و معما وار با پستهای خیلی کوتاهمی نویسند

منظورم این بود که اشتراک ذهنی شون رو نشون بدم. میدونی یکی دو تا وبلاگ تا حالا.دیدم که خودم حیرون شدم از این همه شباهت نگارشی بین خودم و نویسنده ی اونا! البته داستان نبودن. ولی میخوام بگم از این تقارن های عجیب تو وبلاگستان زیاد پیش میاد

کیانادخترشهریوری یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:05 ق.ظ

یه چیزی تو اکثر داستانهاتون مشترکه اینکه شخصیتهای اصلی به هم علاقه ندارن و بعد یه نامزدی اکثرا اجباری به هم علاقمند میشن.یه سوال خصوصی:خودتون اینطور ازدواج کردین؟

جداً تو اکثرشون اینطوره؟! باید دقت کنم بعد از این کمتر باشه

نه. من یه ازدواج فامیلی سنتی عادی با رضایت نسبی داشتم. هیچ اجباری هم نبود

غزال شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:17 ب.ظ

قشنگ بود
خیلی خیلی مرسی

نوش جون

غوغا شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

سلاااااااااامممممممم بر شاذه خانمی گل
داستان خیلی بامزه داره پیش میره.
مخصوصا کامنت هایی که مائده و فواد برای هم میزارن!
حرف زدناشونو دوست دارم
باحالن
اون بوسه یواشکی هم یه جرقه ای بوا! واسه ادامه داستان

سلااااااااااااام بر غوغا خانم عزیز
خیلی ممنونم

لبخند شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:26 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

وااای ، عزززززززززززیزم! خیلی قشنگ بود!!!

خواهش میکنم گلم

antonio شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ http://accuphoto.aminus3.com

به به چه لواشکایی !!! منمومم !
به خاله ی انوری و زندایی هم رسید ؟؟؟

نوش جان!
نه فکر نکنم برسه. مگر این که تا فردا صبح خودشونو برسونن!

نگاه شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:59 ب.ظ http://Negah77.mihanblog.com

سلام عالی بوداماچرا این فؤادچرا اینقدربی ذوقه بیچاره مائده. خسته نباشی

سلام
ممنون. بی ذوق نیست. نمی خواد به روی خودش بیاره که کم آورده!
سلامت باشی

آترا شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:12 ب.ظ

سلام.

من تازه اومدم اینجا

البته همه داستاناتو خوندم ازنودوهشتیا!!

ولی خوب...خیلی خوشحالم که با اینجا آشنا شدم

نوشته هاتون فوق العاده ست

سبک ساده و روونشو دوست دارم همینطور ایده های ناب وبکر

بی صبرانه منتظر ادامه داستانم تا هفته دیگه

مرسی.

سلام

خوش اومدی

متشکرم

منم همینطور

نظر لطفته

متشکرم

ممنون

دنیا شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ http://www.donya-khatamifar.blogfa.com

سلام
بالاخره بازم اومدی ....
فکر کردم دیگه نمیخوای رمان نوشتنو ادامه بدی ....
اخه سابقه نداشت دیر آپ کنی ....
در هر صورت ممنون ....
بازم یه قسمت جالب دیگه ....
خسته نباشی اساسی ....

سلام دوست من

من دیر کردم؟ چرا همه امروز فکر می کنن میخوام برم؟! خیلی وقته که فقط شنبه ها آپ میکنم. ساعتش مشخص نیست. یعنی از نیمه شب جمعه که شنبه شروع میشه تا نیمه شب شنبه متغیره. البته تا حالا به شنبه شب نرسیده.

متشکرم از لطفت. سلامت باشی

شرلی شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:10 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام
خیلی قشنگ بود ممنون

سلام شرلی جونم
خواهش میکنم

antonio شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:49 ب.ظ

اگه لواشک میدین من غرا رو هم حاظرم بشنوم

تو حاضر رو درست بنویس، لواشکم بهت میدم. چه کنیم دیگه! خاله هستیم و مهربان و اینا دیگهههه...

بوژنه شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:30 ب.ظ

اول سلام!
خیلی قشنگ بود
کاش مثل قسمت قبلی بیشتر می نوشتی ...بد عادت شدیم دیگهما هم بی جنبه!!!!!!!

علیک سلام!

خیلی ممنونم
سعی کردم نشد... انشاالله هفته ی آینده

رها شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:26 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام !
عزیزم! می شه یه جمله ۱۸+ بگم؟ می ترسم همین طور به بی خیال طی کنن یه وقت متوجه شن یه کوچولو بغلشونه....
در ضمن من متوجه شدم کی ما شدن
مرسی !!!!!!!

سلام!
خواهش می کنم بفرما!
جان؟! من که متوجه نشدم! بی زحمت بیا بگو کجا بود :))))))
خواهش می کنم

اطلس شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.atlasarya.blogfa.com

خیلی خوشمزه بووووووووووووووودددددددددددد
فقط حیف که فاصله ی بین آپ کردنا زیاده

نوووووووش جان

متاسفم. واقعا نمی رسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد