ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (3)

سلام سلام بر همه ی دوستام

ببخشین دیر شد. صبح مهمون داشتم و بعدازظهرم داشتم چوب رنده می کردم میخوام یه میز رو صاف و صیقلی و بعد رنگش کنم. انرژی مثبت پلیز! همه میگن کار سختیه. خوب درنمیاد. باید بدی یه نقاش چوب. ولی می خوام خودم بکنم. یعنی اگه نکنم که باید برم اسممو عوض کنم کهههه!!

آبی نوشت: از تجربیات ارزنده ی شما در زمینه ی رنگ کردن چوب استقبال میشود!

سورمه ای نوشت هم داشته باشید ادامه ی داستان رو:

آن روز ظاهراً به همه ی اعضای خانواده خیلی خوش گذشته بود. تا آخر شب بحث سر پذیرایی گرم و صمیمی خانواده ی ثقفی بود.

مائده اما حرفی نمیزد. گیج و منگ نگاهشان می کرد. بد نگذشته بود، اما اینقدرها هم تعریفی نبود.

ساعت ده شب بود که بابا گفت: آره، آقای ثقفی یه روغن موتور برای ماشین معرفی کرده میگه جدید اومده، خیلی خوبه. مائده بابا پاشو تو اینترنت سرچ کن، ببین چه جوریاست.

مائده بدون این که دستش را از زیر چانه اش بردارد، با لحنی گرفته گفت: اینترنت نداریم. تقریباً ده روزه!

بابا خندید و گفت: چه عزایی گرفته واسه ده روز! ما پنجاه سال اینترنت نداشتیم هیچیمون نشد!

مائده آهی کشید و جوابی نداد. بابا بازهم خنده اش گرفت و گفت: خیلی خب. فردا اول وقت پول میریزم به حسابشون وصلش می کنم. خوبه؟

صورت مائده به شادی شکفت و از ته دل گفت: متشکرم.

بابا بازهم خندید.


صبح روز بعد مائده نزدیک ساعت 9 با یک دنیا امید و نگرانی از وصل نشدن اینترنت، کامپیوتر را روشن کرد. حتی صبحانه هم نخورده بود. با دیدن آیکون روشن و بدون ایراد اینترنت، از شادی جیغ کوتاهی کشید. روی یکی از بروزرها کلیک کرد و بعد برخاست تا با املت پفی برای صبحانه جشن بگیرد!

املت را آماده کرد و با نان و مخلفات، پشت کامپیوتر برگشت. وارد مدیریت وبلاگش شد و کامنتهای آخرین پستش، که از خانه ی فروغ جون نوشته بود را چک کرد.

(جهت یادآوری پستش این بود: یه کاری کردم شبیه خودکشی! ولی زد و نمردم! بعدش بابا می خواست بکشتم تا دیگه از این غلطا نکنم! شانسم اون شب خیلی بلند بود که هم نمردم و هم یه عزیز مهربون واسطه شد که بابا دعوام نکنه. ولی از نت محروم شدم. اینم نمیشدم بابای بیچاره دلش میپکید!

حالا از خونه ی همون عزیز مهربون دستپاچه دارم آپ می کنم که بهتون بگم به یادتون هستم. ولی فعلاً دارم تنبیه میشم!)

دو سه تا کامنت از دوستانش را سریع خواند و رد کرد. دو تا کامنت تبلیغاتی را پاک کرد و در آخر...

نویسنده ی کامنت آخر به جای اسم فقط نوشته بود ف

متن کامنتش این بود: آن عزیز مهربان را عاشقانه دوست دارم.خصوصیتو چک کن.


ضربان قلب مائده بالا رفت. چکار کرده بود؟ آیا این "ف" واقعاً فؤاد بود؟!

با نگرانی روی قسمت نظرات خصوصی کلیک کرد. بازهم فقط ف.

نوشته بود: دوستانه بهت توصیه می کنم وقتی از کامپیوتری غیر از مال خودت استفاده می کنی، بعدش هیستوری رو پاک کنی. هیستوری رو پاک نکردی، دیگه پسورد سیو کردنت واسه چی بود؟؟؟

برو خدا رو شکر کن که حوصله ی کرم ریختن ندارم!

مائده دو دستی توی سر خودش کوبید. طبق عادت وارد مدیریت که شده بود، رمزش را به حافظه ی سایت داده بود. می خواست خودش را تکه پاره کند! حالا فؤاد چه فکری می کرد؟ فکر می کرد او عمداً رمزش را به جا گذاشته است؟ مثلاً برای نوعی دلبری؟!! فؤاد نوشته بود "حوصله ی کرم ریختن ندارم" این جمله مربوط به زمان حال بود. اگر بعداً عشقش می کشید چکار می کرد؟

دستپاچه دنبال راهی برای عوض کردن رمزش گشت. ولی اینقدر کلافه بود که قسمت موردنظرش را پیدا نمی کرد. با صدای زنگ در از جا پرید. گیج و سردرگم به آیفون نگاه کرد. یعنی کی بود؟

گوشی را برداشت و عصبی پرسید: بله؟

_: سلام. فؤاد هستم.

_: س.. سلام..

_: میشه چند لحظه بیاین دم در؟

زمزمه کرد: دم در؟!

گوشی آیفون را سر جایش گذاشت و افکار مالیخولیایی به ذهنش حمله ور شدند: یعنی چی می خواد؟ برای چی اومده؟ چرا از همین آیفون نگفت چی می خواد؟ چرا باید برم دم در؟ حالا چه جوری باهاش روبرو بشم؟ همه ی وبلاگمو خونده؟ حتی یادداشتهای خصوصیم؟ وای خدا حالا چکار کنم؟

چادری به سر انداخت. اما پایش پیش نمی رفت. بالای پله ها ایستاده بود. پایین را که نگاه می کرد، سرش گیج میرفت. نرده را گرفت و به سختی راه افتاد. ربع ساعتی طول کشید تا بالاخره سه طبقه را پایین رفت. در خانه را باز کرد و با فؤاد روبرو شد.

فؤاد با دیدن رنگ پریده ی او، با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟

مائده حرکت کوچکی به معنی نفی، به سرش داد.

فؤاد نگرانتر شد. با نگاهی پرسشی چند لحظه به او خیره شد و بعد دوباره پرسید: کسی چیزیش شده؟

مائده با صدایی که به سختی به گوش می رسید، گفت: نه.

_: تو رو خدا حرف بزن. اون بالا چه خبره؟

_: هیچی.

_: پس چه مرگته؟!

مائده با بیچارگی زمزمه کرد: همه ی وبلاگمو خوندی؟

فؤاد نفس بلندی به آسودگی کشید و مائده تازه متوجه ی کیف آشنای کوچک سیاهرنگی توی دستهای فؤاد شد.

فؤاد که دید دارد به کیف نگاه می کند، آن را به طرف او گرفت و گفت: وبلاگ یه جای عمومیه. یه مقدارشو خوندم.

مائده کیف را گرفت و با نگرانی پرسید: موبایلم چی؟ توشو نگاه کردی؟

فؤاد نفسش را با حرص بیرون داد و گفت: تو منو چی فرض کردی مائده؟! نخیر. موبایل یه وسیله ی شخصیه. مثل مدیریت وبلاگت. همه رو باز گذاشتی. همه مثل من خط قرمز نمیشناسن. این موبایلت حتی یه قفل ناقابلم نداره.

_: پس نگاش کردی!

_: وقتی ساعت سه و نیم بعد از نصف شب، شماطه اش از خواب بیدارم کرد، مجبور بودم خفه اش کنم. والا همه رو بیدار می کرد. از ترس این که بازم شماطه داشته باشی، باطریشو درآوردم و دیگه هم سرجاش نذاشتم که خودت بذاری.

مائده که آرام گرفته بود، ولی همچنان خجالت زده بود، سر بزیر گفت: معذرت می خوام. متشکرم که آوردیش.

_: به من ربطی نداره ولی... محض رضای خدا، شماطه ساعت سه و نیمت برای چی بود؟؟؟ می خواستی روزه بگیری مثلاً؟

مائده من من کنان گفت: نه... می خواستم فسنجون بذارم. سحر بیدار میشم همش میزنم.

فؤاد کف دستش را به پیشانیش کوبید و گفت: وای خدای من! تو باید خودتو بکشی برای یه غذای لعنتی؟!! میگن بعضیا پول درمیارن که زندگی کنن، بعضیام زندگی می کنن که پول دربیارن. تو هم زندگی می کنی که آشپزی کنی! یعنی تو این دنیا جز شکم هیچی اهمیت نداره؟!

مائده چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بعد زیر لب گفت: ممنون که کیفمو آوردی. خداحافظ.

به سرعت تو رفت و در را پشت سرش بست. فؤاد ضربه ای به در زد و گفت: باز کن، صبر کن. ببین...

مائده چشمهایش را بست و لبهایش را بهم فشرد. نفسی کشید و از پله ها بالا رفت. در دل خطاب به فؤاد غرغرکنان گفت: لعنتی از خودراضی. فکر می کنی می خوام به زور دلتو ببرم؟! هم رمزمو جا گذاشتم، هم کیفمو! شانس ما رو ببین! حالا چه جوری ثابت کنم از بس دستپاچه بودم اینطور شد. حالا روش زیاد شده به آشپزیم ایراد میگیره! به تو چه! زنت که نمیشم ناراحتی!

فؤاد دوباره ضربه ای به در زد. ولی مائده جواب نداد. وقتی بالا رسید، صدای زنگ آیفون را هم شنید. از پنجره ی پاگرد، پایین را نگاه کرد. فؤاد کلافه ایستاده بود. مائده سری تکان داد و به خانه رفت.

چند لحظه وسط هال ایستاد. کامپیوتر هنوز روشن بود. با بیحوصلگی خاموشش کرد. هیجانش فروکش کرده بود و اصراری نداشت که همین حالا رمزش را عوض کند.

نگاهی به اطراف انداخت. انگار از تلاشی سخت و بی نتیجه برگشته بود. حوصله ی هیچ کاری نداشت. حتی آشپزی! املت یخ کرده را روی میز آشپزخانه گذاشت. دیگر نمی توانست بخورد.

بالاخره تصمیم گرفت برود قدمی بزند تا حال و هوایش عوض شود.

لباس عوض کرد و آماده شد. کیفش را که فؤاد آورده بود برداشت. باطری موبایلش را جا داد و روشنش کرد. خبری نبود. شانه ای بالا انداخت و پایین رفت. در خانه که پشت سرش بسته شد، سر بلند کرد. برای یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد! فؤاد هنوز آنجا بود. کف دو دست و یک پایش را به تیر چراغ روبروی خانه تکیه داده و منتظر بود. با دیدن او راست ایستاد و عرض کوچه را رد شد.

مائده دوباره دستپاچه شد. ضربانش بالا رفت. سر به زیر انداخت و تند راه افتاد. فؤاد با قدمهای بلند خود را به او رساند و گفت: یه کاری نکن همسایه ها فکر کنن مزاحمم.

_: مگه نیستی؟

_: من فقط می خوام عذرخواهی کنم. یه توضیحم بدهکارم.

_: هیچ توضیحی نمی خوام.

_: این یعنی هیچی توجیهت نمی کنه.

_: خب آره! به تو چه که من چه جوری زندگی می کنم؟ من که نمی خوام باهات عروسی کنم.

( از این که لحنش بچگانه شده بود، حرصش گرفت. ولی در آن موقعیت کنترلی روی کلماتش نداشت )

فؤاد گفت: منم نمی خوام. ولی صبح تا شب دارن میزنن تو سرم که چه دختر خانوم و کدبانو و هنرمندی رو دارم از دست میدم! عقلم نمیرسه که شانس هرروز در خونمو نمیزنه. نمیفهمم که راه قلب مردها از شکمشونه! و هزار و یک سرزنش مشابه. من رو آشپزی کردنت حساس شدم. هرکی بود میشد.

_: ولی دلیلی نداشت که سر من خالی کنی. من که اینا رو نگفتم.

_: نه نگفتی. برای همینم موندم تا عذرخواهی کنم. معذرت می خوام.

_: خواهش می کنم.

از گوشه ی چشم نگاهش کرد. فؤاد دید. خندید. مائده هم خنده اش گرفت و پرسید: برای چی دعوا می کنیم؟

باز وجدانش خروشید: الان دیگه باید ردش می کردی بره! این چه حرفی بود که زدی دختر؟ تازه فکر می کنه حق با خودش بوده و بیخودی عذرخواهی کرده. خودتم سبک کردی. فکر می کنه عاشق قد و بالاشی!

هنوز با خودش درگیر بود که فؤاد گفت: نمی دونم. باور کن دیوونه ام کردن. حتی بهم فرصت فکر کردن نمیدن. دائم دارن تکرار می کنن. کلافه شدم. خدا نکنه که مامان به یه چی گیر بده. تا تهش نره آروم نمیگیره.

_: حالا نه این که من تحفه ام!

_: از نظر مامان که هستی.

_: براش توضیح بده که زندگی سر و تهش آشپزی نیست! هرچند فایده ای نداره.

_: آره فایده ای نداره.

مائده آهی کشید و گفت: فکر می کنن چون نمی خوام برم دانشگاه، حتماً باید ازدواج کنم. گاهی فکر می کنم کاش تو اون سقوط یه بلایی سرم میومد، شاید باورشون میشد که من واقعاً آمادگی ندارم. اصلاً دلم نمی خواد این مسئولیتو قبول کنم. نمی خوام.

_: ولش کن. فعلاً که مستقیم دوباره حرفی نشده. فقط همیشه دارن تعریفتو می کنن. مامان.. بابا.. فائزه.. مامان بزرگم.. خاله فرشته... حتی شوهرخاله!

_: چشم و دل خاله ات روشن!

فؤاد غش غش خندید و گفت: نه بابا منظوری نداره. در تایید حرفای خاله فرشته میگه.

مائده نگاهش کرد. خنده ی بیخیالش را دوست داشت. لبخندی زد و سر به زیر انداخت. چی میشد فؤاد مثلاً پسرخاله اش بود؟

فؤاد پرسید: به چی فکر میکنی؟

_: هوم؟ هیچی.

_: خیلی مزاحمم نه؟ اگه همسایه ها ما رو باهم دیده باشن...

_: بابا خوشحال میشه. فکر می کنه سر عقل اومدم.

فؤاد بازهم خندید و گفت: واقعاً برات متاسفم.

_: جریان این همه اصرار چیه؟ من ترک تحصیل کردم، توچی؟

_: یه وجب خونه که سندش به اسم منه! بابا یه تکه زمین موروثی داشت که از هزار سال پیش مونده بود. بالاخره یه دو طبقه ی نقلی تک واحدی توش ساخته که خود این ساخت و ساز هشت سال طول کشید! بالاخره امسال تموم شد. حالا من خوشحال فکر کردم، آخ جون یه جای خلوت گیر آوردم که دور از مهمون بازیای شبانه روز مامان، برم بخونم برای فوق. فائزه خوشحال که تا تو کاری نداری من برم اونجا. شوهرش خونه نداره و یه ساله که عقد کرده مونده. از اون طرف باباجان میگه اجاره اش بدیم یه مقدار از هزینه اش دربیاد. و بالاخره مامان جان دو تا پای خودش و ایضاً پاهای بقیه رو هم چپانده توی یه کفش که راه نداره. حالا که خونه داری باید زن بگیری بری سر خونه زندگیت!

_: اوه خدای من!

مکثی کرد و ناگهان گفت: یه پیشنهاد! بیا اجاره اش بده به من. فقط روزا. می تونم سفارشای اشپزیمو گسترش بدم.

نیشخندی زد و افزود: میدونم خیلی علاقمندی. الان ذوق کردی!

فؤاد بازهم خندید و گفت: فکر کن! روزا مال تو. بری هرچی میخوای بپزی به شرطی برای منم شام بذاری. بعدم دقت کنیم که وقتی تو میری حداقل یه ساعت بعدش من بیام خونه و بشینم بکوب درس بخونم تا آخر شب. بدم نیست! اجاره رو بریز به حساب باهم روبرو نشیم.

مائده ناگهان به طرفش چرخید و با شگفتی پرسید: میشه فؤاد؟

فؤاد چند بار پلک زد و متحیر نگاهش کرد. بالاخره گفت: حالت خوبه؟ تب نداری؟ مردم چی میگن؟

مائده با تردید گفت: خب میگی که باهم روبرو نشیم. من وقتی میام که رفته باشی، یه ساعت قبل از اومدنتم میرم. خواهش می کنم! تو خونمون نمیشه اونقدری که می خوام کار کنم. هم مامان ناراحت میشه شلوغش کنم هم همسایه ها. آپارتمانه، هم جاش کمه، هم بوی غذا می مونه.

_: محاله اجازه بدن. مگه این که...

مائده چند لحظه نگاهش کرد. بعد حرفش را قطع کرد و گفت: فکرشم نکن.

_: خودت میگی.

_: من اینو نمیگم. چرا من هرکاری می کنم، هر حرفی می زنم سوء تعبیر میشه؟

_: دیگه چی گفتی مگه؟

_: تو حتماً فکر کردی من عمدی کیف و رمزمو جا گذاشتم.

_: من فکر کردم تو خیلی گیجی. همین.

_: واقعاً؟!

_: مثلاً باید چی باید فکر می کردم؟

_: هیچی. ممنون. من دیگه باید برگردم. هنوز نهار نپختم. می دونم به نظرت مسخره است ولی... ما روزا نهار می خوریم!

فؤاد این بار با مهر خندید و گفت: بازم معذرت می خوام.

مائده هم خندید و سر بزیر انداخت. باهم به طرف خانه ی مائده راه افتادند. فؤاد بعد از کمی فکر گفت: فکر کن! اصلاً گاراژ خونه رو بکنیم اغذیه فروشی. روزا تو ساندویچ آماده کنی و شبا من بفروشم نیشخند

مائده منطقی گفت: بخوایم مغازه بزنیم خیلی دردسر داره. از اجازه ی کسب و بهداشت و مقدمات دیگه اش بگیر تا جذب مشتری. من همین الان مشتری عمومی آماده دارم. هتل، رستوران، کافی شاپ. جاهایی رو می شناسم که نمونه کارمو دیدن و قبول دارن. ولی موقعیت الانم خیلی محدوده. اگه یه آشپزخونه برای خودم داشتم، مخصوصاً این که آپارتمان نباشه و تهویه ی خوبی هم داشته باشه، وای اگه میشد چی میشد...

_: اتفاقاً خونه ام آشپزخونه اش نسبتاً بزرگه و یه پنجره ی بزرگ شمالی داره. هم نورش کافیه، هم گرم نیست.

_: وای خدا نگو! دلم آب میشه!

_: خب بیا درباره اش تحقیق کنیم. ببینیم از چه راهی می تونیم وارد شیم.

_: راهش که معلومه! باید قبول کنیم.

فؤاد با شیطنت پرسید: یعنی یه آشپزخونه می ارزه به یه زندگی مشترک؟

مائده با بیچارگی گفت: نمی دونم. مغزم کشش نداره دربارش فکر کنم. اصلاً نمی خوام. نه...

فؤاد متفکرانه گفت: آخه برای آشپزخونه ریسک کردن مسئله ای نیست. نهایت مصیبتش یه مقدار ضرر مالیه. ولی زندگی... خب فقط آشپزی نیست. حتی نمی دونم بتونم بوی همیشگی غذا رو تحمل کنم.

مائده با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: و تو اون موقعیت حتی اگه یه اشاره ی کوچیکم بکنی بدجوری دلم میشکنه.

_: می دونم. خب می فهمم. ولی نمی دونم. میگم شاید من واقعاً بیخودی حساس شدم. من... پوف! باید خیلی بیشتر فکر کنم. خیلی بیشتر...

کم کم به در خانه ی مائده رسیدند. همان موقع لیلی مادر مائده هم رسید. انگار خیلی عجله داشت، ولی با دیدن آنها ایستاد و متحیر نگاهشان کرد.

مائده سر بزیر و خجالت زده سلام کرد. فؤاد هم سلامی کرد و گفت: معذرت می خوام. من باید اجازه می گرفتم. اما مامان این روزا اینقدر اصرار می کنه که امروز فکر کردم اگر یه بار دیگه بتونم با مائده خانم کمی صحبت کنم شاید بشه... یعنی می دونم... ببخشید. با اجازه...

_: خواهش می کنم. به نتیجه ای هم رسیدین؟

به هردوی آنها نگاه کرد. مائده به سرعت گفت: با آشپزیم کنار نمیاد. نه نمیشه.

بعد خودش را توی خانه انداخت. رو گرداند. نیم نگاهی به فؤاد کرد و گفت: خداحافظ.

پله ها را دو تا یکی بالا رفت. وارد خانه شد و به اتاقش رفت. مامان هم چند دقیقه بعد آمد. کاغذ رسیدی را جا گذاشته بود. برداشت و دوباره رفت سر کار.

مائده دراز کشیده بود و فکر می کرد. ساعتها فکر کرد. اهل خانه برگشتند و او هنوز نهار حاضر نکرده بود. مامان به سرعت غذایی سرهم کرد و همه سر سفره نشستند. اما مائده نمی توانست بخورد. به اتاقش برگشت و دوباره غرق فکر شد. به خودش تشر زد: دیوونه ده بار رد کردی. انتظار داری برای بار یازدهم بیان نازتو بخرن و التماس کنن که اینقدر داری فکر می کنی؟! چه خبرته؟ خیال کردی نوبرشو آوردی؟

ولی دلش گرفته بود. و می دانست بیشتر نگران آن آشپزخانه ی تعریفیست تا خود فؤاد! به همین دلیل هم حاضر نبود درباره ی ازدواج تصمیم بگیرد. ولی...

بعد از یکی دو ساعت اشک ریختن و بالش را تر کردن، کمی آرام گرفت و قبول کرد که این هم شانسی بود که ناغافل از بیخ گوشش گذشت و نشد که بشود...



نظرات 71 + ارسال نظر
صبا شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ب.ظ

امروز شنبس!!
ما منتظریییییمممم!!
نکنه نذاریییییی!

بهله!
متشکرم
نه عزیز الان گذاشتم!

zizi شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ق.ظ

سلام من میشناسین دیگه.‏ چندتا زیزی میگه تو فامیل داریم؟ یهویکی دلم نخواست بگم نینام.‏ اهه دیدین لو رفتم ‏:دی
دلم تنگولید دیدم هنوز اپم نکردین.‏ میگم کرفس نمیخواین بخرین؟ حوسم شده تلپ شم خونتون به صرف کرفس پاک کنونو
الان میگن دختره خله ‏:‏)) اخه یه دفعه کردیم خوش گذشت.‏ اشپزیم خوش میگذره.‏ ایکون من درحالی که تحت تاثیر مائده قرار گرفتم ‏:دی
۱‏ دقیقه ست شنبه شده خواستم بگم من شنبه اومدم اپ نکرده بودین ‏:دی
بووووووووووووووس یه عالمه

سلام
جیگرمی
دارم می نویسم.
کرفس نداریم اتفاقا. ولی نمیشه به صرف گپ زدن تلپ شی؟ صد ساله نیومدی بی وفا!
بووووووووووووووووووووس

مرمریتا جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ

هنوز که ننوشتی دنباله این داستانو

ای بابا ما تو کفیم توام هی ناز کن

راستی سلام شنبه خوبی داشته باشششششششی

دارم می نویسم

ناز نمی کنم به خدا

سلام. تو هم همینطور عزیزم

فایزه جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 ب.ظ

وای کی آپ میکنی؟
تازه یه فایزه پیدا کردم که خبیث و جانی نیست!
تو بقیه داستانا اسم برای آدم بده کم میارن میذارن فایزه

دارم می نویسم. انشاالله یا بعد از نصف شب یا فردا صبح

نه بابا این فائزه دختر خوبیه

جدی؟ چه بد!!

بامداد جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ب.ظ

قربونت برم عزیزمم من که کاری نکردم امیدوارم برای شما هم خوب بشه
خواهش میکنم

سلامت باشی گلم. متشکرم

لولو جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:10 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبی شاذه جونم ؟
وااااااااااااااااااااااااای چه مائده هنرمندی! ولک این مائده خانوم یه کم به من آشپزی یاد نمیدن آیا!؟ منه 27ساله هیچی بلد نیستم

سلاااااااااااااااااااام بر لیلای گلم

الهی شکر. خوبم. تو خوبی؟

هروقت کلاس گذاشت خبرت می کنم

بوژنه جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ

سلام
دیروز دوباره داستان دردسروالدین خوندم اول که اسمشو خوندم یادم نیود کدومه ولی وقتی چند صفشو خوندم به یادم اومد...ولی آخه داستانو که نمیشه نصفه ول کردواسه همین دوباره با دقت خوندمش
واقعا قشنگ بود
مر۳۰

سلام دوست من
خیلی از محبتت ممنونم

شرلی جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ق.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

ممنون از راهنماییتون
یاد گرفتم که چوب اگر خوب خشک نشده باشه ترک می خوره و خوب پرداخت و رنگ نمی شه!!!

خواهش می کنم عزیزم
آفرین بر شما!

خاتون جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام خانوم کجایید ؟
ما بی صبرانه منتظر رسیدن روز شنبه هستیم

سلام عزیز
همینجا. اومدم قسمت بعدی رو تکمیل کنم برای شنبه انشاالله
متشکرم

شرلی پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:24 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلاااااااااام واااای چه جالب
اتفاقا من بدجوری حال اون موقع تحریم مائده رو میفهمم! بعد از دو هفته اولین باره که میام
وااای توی قسمت اول نگفته بودین که خونشون سه طبقستعجب جرعتییییییی
من امروز امتحان حرفه داشتم و الان قسمت چوب شناسی ذهنم به شدت فعاله موفق باشین

سلااااااااااااام
مرسیییییی
آخییییی!!! طفلکی! چی کشیدی!

خونشون طبقه ی سومه. جرأت اینجوری می نویسن شیفت n بگیر الف با حمزه ی بالاش بشه.

آفرین بر تو! چی یاد گرفتی حالا؟
سلامت باشی

بانوی نا تمام چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

باورم نمیشه . این همه نوشتین و من خبر نداشتم ؟ چه قدر خوشحالم که دوباره می نویسین . موفق باشین .

خوشحالم که دوباره همدیگه رو پیدا کردیم
سلامت باشین

بامداد چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ

خواهش میکنم عزیززم

آره همین رنگا که می زنن دیوار تازه مال من مارک آنچنان خوبی هم نداشت ... ولی اصلا خراب نشد ... سالمه سالم
ولی خب شاذه جون رنگ فروشیا میری بگو برا چنین کاری میخوای شاید چیزی داشته باشن برای این کار ...

متشکرم
آره می پرسم حتما. ولی کلی امیدوار شدم گفتی خراب نشده
مرسی از خصوصیت

گیلاس چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ http://monzo.blogsky.com

میدونی من چقدر دنبالت گشتم؟ واقعا دلم برات تنگ شده بود. پیدات نمیکردم! الان خیلی خوشحالم که شاذ ه جونم رو با داستانای قشنگش دوباره پیدا کردم. من کلی خاطره و روزای خوب دارم باهات بابااا

مطمئن بودم برات آدرس گذاشتم!!! الان رفتم کامنتم رو نگاه کردم دیدم آدرس نداره!!! فکر می کردم خودت نمی خوای بیای...
آره بابا... عالمی داشتیم. دلم برات تنگیده بود. خوش اومدی. ممنون که دنبالم گشتی. بوسسسسس

مرمریتا چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ

نمیدونیم دختریم من از کوروش خوندم حالا یا ناپلئون تقلب کرده یا کورش

نمی دونیم مادریم کی راست میگه کی دروغ. بیا برویم پاسارگاد روح کورش رو قسم بدیم بیاید راستشو بگویدددد :دی

پ.ن جواب کامنت رو با پس زمینه ی قهوه تلخ 23 دارم میدم. دختریم داره تماشا می کنه :دی

نگاه چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 ب.ظ http://Negah77.mihanblog.com

سلام شاذه جون خوفی جواب نظرخصوصیم راندادی

سلام عزیزم
دادم ولی انگار سیو نشد. الان دوباره نوشتم

مریم از شیراز چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ

سلام دوست عزیز به خاطر داستانهای زیبات بهت تبریک میگم تقریبا نصفشو خوندم و ازت سپاسگزارم. امیدوارم در بهبود بخشیدن در روند داستان نویسی موفق باشی

سلام مریم جان
ممنون از محبتت
سلامت باشی

مرمریتا چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ب.ظ

سلام دختریم(به سبک بابا شاه)

چطوریه شما؟

من آپیدیم

از این جمله استااد بفرمیو خیلیییییی خوشم میاد باحاله


بله بله

سلام عزیزییم
مرسی الان میام

soso چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ق.ظ

shaer gofte natrsin,un ba man!!!!:D

هان اینجوریه؟! باش. پس مستقیم برو دست راست در اول. طبقه سومم هستن و اینا...

گندم چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ق.ظ

اره عزیزم شاپون قهوه ای و مشکی داره.(در واقع قیر رقیق شده است).
اره کریستال سیرورنیک و بعد رنگ میزنن یه لایه شیشه ای میده به کار.والا من از بسته های کوچیکش برای کارای کوچیک استفاده کردم ،نمیدونم بزرگش چند در میاد.اول یه بسته کوچیکشو بخر روی یه چیز کوچیک امتحان کن .اگه خوشت اومد برای میزت استفاده کن.
تو بسته دو تا قوطی هست که به نسبت کاملا مساوی باید قاطیشون کنی و حدود 10 دقیقه مدام هم بزنی،بهد با قلم مو روی سطحت بزنی.

خیلی متشکرم از توضیحاتت :)
اوه پس باید شبیه نیمه پلیستر باشه. شایدم همونه. امتحان می کنم. ممنونم :)

فاطمه سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ب.ظ

دیدی مامانی دیدی من بیخود به اینا شک نکرده بودم

کاراگاه فاطمه هستم در خدمت شماا

بله بله مشخصه

خوشوقتم بسیار

زی زی سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام.
یه سر به سایت نودوهشتیا بزن...حرفامو بوخون...می خوام عکس بذاری به معلمم نشون بدم...
بای بای

سلام
جان؟ کجا رو میگی؟ عکس چی؟!!
بای بای

آزاده سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام شاذه جونم اون وب سایتی که برای رژیم معرفی کرده بودین فقط برای ایرانه؟ می شه یه کوچولو توضیح بدین قضیه چیه؟ یعنی منظورم اینه که هیپنوتیزم می کنن؟؟:دی درست نخوندم وقت نکردم هنوز:( ببخشید برای همین مزاحم شما شدم:دی

سلام عزیزم
نه. به همه جای دنیا می فرسته. پول رو از حساب بانکی به حسابش منتقل می کنن و سی دی رو می فرسته. بعدم یه رمز بهت میده که هرشب میری تو قسما اعضا چند تا گزینه رو تیک میزنی که این کارا رو رعایت کردم. مثلا تا گرسنه نشدم نخوردم، قبل از سیری دست کشیدم و اینا... هر هفته هم یه درس چند دقیقه ای جدید تو همون قسمت اعضا داره که گوش میدی. میدونی هیچ زحمت و کار اضافه ای نداره. کل وقتی که ازت میگیره غیر از این چند لحظه ای که صرف تیک زدن بکنی، هر روز 40 دقیقه هیپنوتراپیه که خیلی آرامبخش و خوشاینده. نه خوراکت رو باید تغییر بدی و نه روش زندگیت رو. همون کاری که داری میکنی، فقط مسیرش اصلاح میشه و طرز فکرت به وسیله ی هیپنوتراپی، میشه طرز فکر آدمهای لاغر. همین.
خواهش می کنم گلم. چه زحمتی؟ هر سوال دیگه ای هم بود بپرس.

فاطمه سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام

اوف مامانی باز شد بالاخره

کامنت دونی یا برام باز نمیشد یا کامنتم نمیومد

چیزه مامانی من به اینا شک کردم یباش یباش

من هولم نمیشه آخرشو برام بگی
چیزه میترکما گناه دارماا

اییی کی شنبه میشه

مرسیییی مامانیی

مرسی الهام بانو

بوسسسس بوسسس


ها راستی مامانی ببینم چی از میز در میاریا

تو میتونیییییییییییییییییییییییییییی

یا حق...

سلام

ای بابا چرا نمیشد؟ گاهی با بعضی بروزرا لج می کنه. با یه چیز دیگه بیا.

به چی شک کردی هان؟

گوشتو بیار آخرشو بگم. آخرش عاشق هم میشن

اول هفته ی آینده!

خواهش می کنم گلم

بوووووووووووووووووس بوسسسسس

متشکرممممم

یا حق

مادر بچا سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:39 ب.ظ http://maleke.blogsky.com/

راستی اگه توی رنگ میز احتیاج به هر نوع کمک یا وسیله ای داشتی بگو خوشحال میشم اگه بتونم کمک کنم

قربون شما. حتما. متشکرم

مرمریتا سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام شاذه جون

خوبی

کارت با میز به کجا کشیده؟درستش کردی دیگه؟

حتما حتما

بله بله

سلام عزیزم

خوبم. تو خوبی گلم؟

هنوز رنگ نخریدم. یعنی آقای همسر فرصت نکرده بره دنبالش.

انشاالله میشه

soso سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

migamaaaaaaaa....in dokhtarak age vaqean dast pokhtesh khubeaaaa...makhsoosan desero saladae khubi mitune doros kone...shomareiii....addressiii chizii nemikhain bein hamsayeye gorosnatoon azash bedin!?!?!!!:D hadde aghal addresse weblogesho bedin!!!!:D:-"

هان بگو... هان دستپختش که خوب هست. ولی نه این که همچی بفهمی نفهمی براش شیرینی خوردن، باید ببینیم فؤاد اجازه میده یا نه :دی

مادر سفید برفی سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:07 ق.ظ

من عاشق این نگاه های پر مهر هستم...
قشنگ هستش من دوست می دارمش این داستان رو

متشکرم دوست من...

بامداد دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ

ااااا ااوم در مورد رنگ خب راستش شاذه جون اتفاقا یه میزی بود منم همین بلاهارو به سرش آوردم ! بعد رنگ معمولی که میزنن به دیوار !!! از اونا تو خونه داشتیم زدم روغنی هم بود ... بعد دو مرتبه رنگ کشیدم روش یه آستر خیلی معمولی و ساده بعد که خشک شد سری دوم با دقت و تمیز تر ...
یه میزم رنگ روغنی نبود معمولی و مات بود وقتی زدم خیلی خوب شد بعد روش روغن جلا یا سیلر و کیلر کشیدم خیلی خوب و تمیز درومد ... آکریلیک هم من خودم استفاده نکردم ولی بیشتر دیدم روی بوم برا نقاشی استفاده می کنن فکر نمی کنم زیاد رو چوب خوب در بیاد ..اون موقع ها یه مقدار نسبت به رنگ روغنی که میگرفتیم گرون تر بود الان فکر نمی کنم انقدری گرون باشه شاذه جونم

خیلی ممنونم از توضیحاتت بامداد جونم
رنگ معمولی و مات، منظورت همین رنگ پلاستیک دیواره؟ آخه یکی بهم گفت رنگ پلاستیک دیوار به چوب نمیچسبه و بعد میپره. هرچی گفتم کیلر و سیلر میزنم گفت نه بازم خراب میشه. مال تو خراب که نشده نه؟
آکریلیک رو اول از دوستم پرسیدم که تو کار پتینه و ایناست گفت به خاطر بوی رنگ روغن بهتره آکریلیک استفاده کنی. نه این که میز نهارخوری و بزرگه و تو اتاقم هست، گفت بوش نمونه.

معصومه(چیکا) دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:02 ب.ظ http://dove.blogfa.com

من همون معصومه هستم شاذه جون

می دونم عزیزم

ارتمیس دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:00 ب.ظ

من فکر میکنم اگه یه ناشناسی مثلا من بیاد توی این وبلاگو گذر از همه چیز فقط تعداد نظراتو نگاه کنه با دیدن 36 تا نظر توی 2 روز با کنجکاوی میره داستانو میخونه و بعد...یه نظر کاملا صادقانه ی(این قسمتو واقعا دوست داشتم)به نظرات دیگه اضافه میشه!
.
.
.
مثلا من!!

عزیز ناشناسم همشم به خاطر قصه نیست. مقدار زیادیش مربوط به سوالیه که راجع به میز پرسیده بودم و دوستان راهنماییم کردن.


خوشحالم که دوست داشتی دخمل گل

مادر بچا دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:51 ب.ظ http://maleke.blogsky.com/

چه داستان قشنگ و ملایمی بود مرسی

سونامی به پهلوی من لگد میذنه میگه به خاله شاذه سلام برسون

قربونت بوس

متشکرم دخترخاله جونم

ای جیگر این سونامی بشم من. بهش بگو اگه اخم کنه درسته قورتش میدم جوووووووون

سحر♪♫♪ دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ب.ظ http://lovelovewe.blogfa.com

وایییییییییییییی چه خوشگل
وایییییییییی یادم رفت سلام کنم عیبی نداره هر وقت ماهی رو از اب بگیریم تازه است
سلام
وایییییییییییییییییییییییییییییی چه رومانتیک نبود
خیلی خوشگله
من از این داستانا دوست میدارم
خسه نباشی

واییی مرسیییییییییی

علیک سلام خانم متولد تولدت مبارک عزیزم نتم قطعه. با دایال آپ هرکار کردم یاهو باز نشد ایمیلی جوابتو بدم.

نخیر اصلا هم رمانتیک نبوووود!! کس همچی حرفی زده؟!!

خیلی ممنونم عزیزم

ملودی دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ب.ظ

سلااام شاذه جون گل و دوست داشتنی من بوس بوس بوس بوس برای خودتو خوشگلا .بابا هنرمند .افرین گیف میکنم از این کارات .حالا میزه در چه حاله .اوا این مائده که در کل حواس تعطیله .دختره هم پسور جا گذاشت هم گوشی .اینجا ست که میگن بابا مگه عاشقی چه بامزه برای پیشنهاد اشپزی .مکان از تو کار از من !!!!دیییییی. شدیدا منتظر بقیه ش هستم بازم بووووووس خسته نباشی گلم

سلام ملودی عزیز و مهربونم
ممنونم از این همه محبتت عزیزم
میزه خوبه. هنوز نشده رنگ بخرم
آره بیچاره پاک عاشقه
آره دیگه! کار خوبه. ولی ازدواج نه
متشکرم عزیزم
بوووووووووس
سلامت باشی

بهاره دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:33 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوبی؟
وای دوستم من بی صبرانه منتظرم شنبه بیاد و ادامه داستان رو بخونم... داره جالب میشه... خیلی خیلیم جالب شده

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنون از همه محبتت

سوسک سیاه! دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

یک جورهایی خیلی خط داستانی رو دوس دارم..فقط دختره به نظرم زیادی مغروره

خیلی ممنونم. آره یه جورایی خیلی مواظب خودشه

چیکا دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ق.ظ http://dove.blogfa.com/

سلام شاذه جون
چرا این فواد کرم نداشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من یه نمه خطرناکم
میرفتم وبلاگشو زیر رو می کردم(احتمال50%)
واسه میز هم از یه رنگ فروش بپرس
موفق باشی

سلام عزیزم
نمیدونم!! خودمم حیرت زده ام در تصمیم الهام بانو! هرچی گفتم گفت نخیر. هیچی نداشت!
والا منم حتماً این کارو می کردم. محض کرم ریختن یه پست چرندم میذاشتم اون بالا حالش جا بیاد
آره باید از اونم بپرسم. هنوز نشده برم رنگ بخرم.
سلامت باشی گلم

بوژنه یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام!
سه چهار سال پیش یه دوست یه سی دی بهم داد که توش پر داستان های جور واجور بود تو این همه داستان داستانی که آخرش با نام شاذه امضا شده بود نظرمو جلب کرد بعد که بیشتر گشتم دیدم از شاذه داستانای زیادی هست اونارو جدا کردمو ریختم تو یه پوشه ولی یه روز همشون همراه ویندوز رایانم پرید!
یکی دو سال دیگه که خیلی هوس داستان خوندنم بود تو اینترنت سرچ کردم و وبلاگ قبلیتونو پیدا کرد اولش خیلی خوشحال شدم ولی زود حالم گرفته شد چون نوشته ودین که دیگه داستان نمینویسین!
تا اینکه حدود یه ماه پیش وبلاگ جدیدتونو پیدا کردم ولی بعد از خوندن فقط یه داستان دوباره کامپیوترم رفت تو کما!منم با این که کلی درس داشتم همه ی داستاناتونو با گوشیه موبایلم خوندم!!!!!!
داستان آخرتونم دارم هر هفته با شما پیش میام ولی امروز رایانم روبه راه شد اولین کاری که کردم نوشتن این طومار بود
میدونم که دیگه حوصلتون سر رفته ولی.....
احساس میکنم همه ی اون عزیزانی که داستانای شمارو میخونن از آشناهاتون هستن به هر حال من که اصلا استانتونو ندیدم و نمی تونم تصور کنم چه جوریه!
ببخشید که سرتونو... نه... نه ..ببخشید چشمتونو درد آوردم ولی به هر حال این بود ْْماجرای منو داستانای شاذهْ

سلام دوست جدید قدیمی
خوشحال شدم از خوندن طومارت. حوصلم سر نرفت و چشمم هم درد نگرفت خیلی هم خوشحال میشم از این که با خواننده های خاموشم آشنا بشم. دوستانی که قصه هامو می خونن از همه جای ایران و بعضا خارج از ایران هستن و اغلب تو همین نت با هم آشنا شدیم. درسته تعدادی از همشهریا و آشناهای خانوادگی هم هستن ولی اکثریت با دوستهای اینترنتیه. پس راحت باش و غریبی نکن

وبلاگ قبلی رو من بستم و یه نفر محض اذیت به اسم من بازش کرد و کلی دوستامو سر کار گذاشت تا جایی که تونستم اطلاع رسانی کردم ولی دیگه از خیلی از دوستام خبر ندارم.

استان من یه استان کویریه که شهر من در حاشیه ی غربیش واقع شده که قسمت کوهستانی استان محسوب میشه. کرمان خیلی مرتفعه. (1750 متر ارتفاع از سطح دریا) به همین دلیل باد زیاد میاد و هواشم گرم و خشکه.

خوشحال شدم از آشناییت

antonio یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام .
خوب بدبخت حقم داره میدونین پول مصالح تو این دورو زمونه چه قدره ؟ خیلی .....
اونم اول زندگیو اینا بی راه میگم ؟؟؟
ولی اگر خورش سبزیشم خوشمزه باشه من رضایت میدم که این دوتا نامزد بشن !
ولی این طاقت نمیاره شب نرسیده بله رو داده حالا ببینین !
اوه لو دادم چی میشه! اکهی ! سسسسس!
منتظر بعدیم

سلام
کدوم بدبخت حق داره؟! بابای فؤاد که میخواد اجاره بده؟ یا خود فؤاد که می خواد ایجاد اشتغال کنه؟!

خیلی ممنونم که اجازه میدی

نه بابا به این سرعتم نمیده. اهه! کلاسش میاد پایین

رها یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:56 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

مبارک باشه عزیزم !
با این کار محیط گرم و صمیمی ایی به وجود میارین . هر چند تنها حضورتون می تونه ...

ممنون رهاجان

آره حضور دوستان گرمش می کنه نه رنگ میز. ولی به هرحال میزم سر و روش نونوار بشه برای دلخوشی خودم خوبه

رها یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

وای ! احساس کارشناس بودن بهم دست داد
سلیقه ها فرق می کنه منم فکر می کنم از رنگ صندلی هاتون کمک بگیرین .
با اینکه با رنگ روغن مخالفم . راحت ترین کار اینه که از تک رنگ رنگ روغن استفاده کنید یک میز مشکی که روش شیشه سکوریت گذاشته بشه برا ناهار خوری بد نمی شه . با توجه به مشکی بودن پایه صندلی ها

چه خوب!

دوست دارم روی میز رو مثل روی صندلیها طرح چوب رنگ کنم. پایه ها رو هم مشکی. ولی چون تو اتاقه و منم خیلی حرفه ایم!! احتمالا خیلی طول میکشه و تمام خونه رو بوی رنگ برمیداره. فکر کردم پایه ها رو آکریلیک بزنم، بعد برای روی میز پلاستیک ساده رو طرح چوب بزنم. بعد روش رو با رزین یا نیمه پلیستر بپوشونم. میشه آیا؟

زهرا یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:44 ب.ظ

پمپا رو که هم کوچیکش هست و میتونی بخری هم بزرگش عمم دراورشو رنگ زد و خیلیم خوشجل شده و قابل ژاک کردنم هست دیگه وسایل چوبی کلا با پارافین بهتر تمیز میشن ولی نوع رنگش و و اینا رو باید از همون جایی که میخری بپرسی.پمپای بزرگو فک کنم اجاره میدن بعضی جاها میشه درو دیوارش باهاش رنگ زد .ولی اخر عکسشو بذار ببینیم

که اینطور... متشکرم.
حتما میذارم :)

فا یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ب.ظ

خانم جان اینهمه راهنمایی بابت میز و صندلیا میخواین خب عکسشو بذارین که ایده دادن راحت تر باشه.... من با کلییییییییی فکر یادم اومد صندلیا تو چه شکلین.... همش فکر میکردم یه دست سیاهن (البته واقعا ماشالام باشه.... صندلی یه دست سیاه خونه شما!!!!!!!!)
میگم یه پارچه طلایی- مسی (یه رنگی بین اینا) دیدم جون میده واسه رومیزی واسه این میز نهارخوری تون.... برم قیمت کنم!

می خوام کلاً بدونم که با چه وسایلی میز رو میشه رنگ کرد.
از بس نمیای خونمون رنگ وسایلمونم یادت رفته!! خب نیا.. بهتر!
فعلاً حدوداً صد سالی طول میکشه تا رنگ کنم :))

رها یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

خسته نباشید عزیزم !
تجربه ء نقاشی که دارم . پیشنهاد می دم از چوب طوری استفاده کنید که مشخص باشه چوبه . فضای صمیمی ایجاد می کنه . دیگه اینکه برای تغییر دکوراسیون جا داره تا به یه رنگ دیگه درش بیاری .
رنگ روغن روح چوب رو ازش می گیره و هم سرب آزاد می کنه.
می تونین با تینر کمی رنگ قهوه ای قاطی کنید و یک های لایت طلایی روش چیزه شیکی در میاد .همه ء اینا به دکوراسیون بستگی داره و جسارتا اگه باره اولتونه اول رو یه تیکه چوب تمرین کنید بعد ...
در مورد بوی غذا یک فکری بکنید لطفا !!!!!
قشنگ بود مرسی!

سلامت باشی عزیزم
ممنون. راستش این میز پایه هاش چوب کلرخورده بوده که حالا کلراش یه مقدار سابیده. روشم نوپان روکش دار بوده که یه کم روکشش هم خراب شده. تا حالا با رومیزی سروتهشو هم میاوردم. اما الان دلم میخواد بشه رنگ صندلیام. پایه ها سیاه و رویه طرح چوب با ته مایه نارنجی.
ممنون از یادآوری برای بار اول :))
برای طرح چوب چه نوع رنگ و رویه ای پیشنهاد میکنی؟ نه این میز غذاخوریه و کثیف. میشه میخوام راحت تمیز شه
آهان. اوکی. چشم. :)))
متشکرم

لیمو یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

یکی باید بزنه تو سر فواد ای بابا از تمام قد و بالای این دختره هنر میریزه دختر ۱۷ ساله اینهمه قابلیت
دست راسته این خانم هنرمند رو سر بنده در درست کردن انواع غذاهای خشک مهارت دارم ولی خورشت وای وای
شاذه خانم چرا نقش اولای داستانات انقد کدبانو ان هان نمیگی ما هم دلمون میخواد

تو سر هر دوتاشون! بیچاره ها از بس بزرگترا گیر دادن بهشون پاک گیج شدن :دی
ای جان :* تو تا حالا دنبال پسرای داستان بودی حالا نوبت رسید به هنر دخترا! یادت باشه شوهر به این خوبی و مهربونی رو من برات فرستادم هاااا :))))

یلدا یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون خوندم این قسمت و هم با شخصیت های داستانت راحت میشه ارتباط برقرار کرد اما یه خورده یه جوری بود که یهو مساله ازدواج قراردادی پیش اومد .
خسته نباشی عزیزم

سلام یلدا جونم
متشکرم. اصلا قرار نبود مسئله ای پیش بیاد. این مائده یهویی بلند فکر کرد همین
سلامت باشی دوست من

سما یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 ق.ظ

ایول ایول شاذه جونو ایول

مرسیییی

پانی یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ق.ظ

سلام عزیزم
مثل همیشه هم سوژه ات هم نگارشت حرف نداره

درباره میز و رنگ و این چیزا ، سررشته ای که ندارم ولی برات آرزوی موفقیت می کنم
تو می تونی
خواستن توانستن است
و از این چیزای انرژی مثبتی دیگه!
موفق باشی
قربانت
خدافظ

سلام پانی جون
خیلی از لطفت ممنونم

متشکرم عزیزم

نسیم یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ق.ظ

خیلی داستان قشنگی شده...من که دوسش داستم!!ما هم جاتون خالی نباشه بازسازی خونمون رو شروع کردیم از اسباب کشی بدتر شده.ولی این داستان بهم چسبید اساسی...وبه عبارتی حالشو بردم ایول...!ایشاا...میزتونم عالی از کار دربیاد(اونطور که میخواین که قطعا همینطورهم می شه)

خیلی ممنونم عزیزم
خالی نیست. چون خودمونم مشغولیم حالا من وسط شلوغی می خوام میزم رنگ کنم
نوش جون
خیلی ممنونم عزیزم

شایا یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ق.ظ

شاذه جونننننم سلام عزیییییییییییییییزم . یه عاااالمه بوووس از راه نزدیک.

ببخشید نرسیدم که این چند وقته بهت سر بزنم عزیزم. از اونجایی که میدونم که فعلا هم نمیرسم که سر بزنم درنتیجه فعلا ادامه ی داستانت رو نمیخونم وگرنه هر دفعه باید بیام کلی قسمتهای قبلی رو دوره کنم که یادم بیاد.

ولی بدون که همش تو فکرتم و به یادتم و کلی هم راجع بهت برای همه تعریف میکنم. و ای کاش که میشد ببینمت.

خیلییییییییی چاکریییییم

بقیه اش هم خصوصی

سلااااااممممممم گلممممممم
بووووووووووووووووووووووووووووووووووس

کجایی تو دلم برات تنگ شده!!!

منم همینطور. ممنونم عزیزم. کاش میشد

قربون تو

مرسییی

گندم یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ

سلام شاذه عزیز.اول چند تا بوس واسه داستان خوشگلت .
دوم،برای رنگ کردن میزت.اول اینکه بتونه آماده رو از رنگ فروشی میتونی بخری و با یه کاردک تر تمیزش کنی.وقتی خشک شد سمباده کاریش کنی و یه دستش کنی.رنگ اکریلیک چند تا مزیت داره که اولیش اینه که حلالش ابه درنتیجه بو راه نمی افته.دوم اینکه خیلی زود خشک میشه در نتیجه چند دست رنگ و راحت تر میتونی بزنی.سومم اینکه کثیف کاریه رنگ روغن و نداره و اگه روی زمین هم بریزه با یه دستمال پاک میشه.
حالا اگه خواستی از اکریلیک استفاده کنی تنها بدیش گرون تر بودنش نسبت به رنگ روغن و پلاستیکه.
یه پیشنهاد هم برات دارم اگه میزت رنگ چوب طبیعیه یک قوطی شاپون بخر و با اسفنج کل میز و رنگ کن بعدشم یه دستمال تینری روش بکش.بعد هم با واکس (مخصوص کارهای هنری)طلایی های لایتش کن.
برای شیشه ای شدنشم از کریستال سیرورنیک میتونی استفاده کنی.

سلام بر گندم مهربان
بوووووس
خیلی ممنونم از توضیحاتت.
این شاپون قهوه ای درمیاد؟ آخه صندلیام پایه هاشون سیاهه و روشون طرح چون با ته مایه ی نارنجی. میخوام رنگ اونا بشه.
این کریستال سیرورنیک چیه و نحوه ی استفاده اش چه جوریه؟ میشه رنگ بزنم بعد روش از این کریستال بزنم که شیشه ای بشه؟ بعد قیمتش خیلی زیاد نیست برای مثلا روی دو تا میز نهارخوری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد