ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۹)

سلاامممم
خوب هستین؟ منم خوبم :)

اینم از این قسمت. از قول هرکدومتون یکی یه سیلی خوابوندم تو گوش هانیه، بلکه آدم شه!! 
اینجا تموم کردن این قسمت هم نهایت نامردیه، ولی من هرگز ادعای مرد بودن نکردم :دی
امیدوارم خوشتون بیاد :*)

عصر نوشتنم که تمام شد، یک دفعه لرز کردم. انگار تازه متوجه شدم که هوا چقدر سرد است! اینقدر سردم بود که نمی‌توانستم تکان بخورم.

همان موقع سعید در را باز کرد و گفت: یخ می‌زنی بیا تو!

با چانه ای لرزان گفتم: نمی تونم تکون بخورم. سردمه.

سعید عصبانی شد. در کشویی را تا ته باز کرد و جلو آمد. زیر بغلم را گرفت و در حالی که به زور بلندم می کرد، گفت: تو تا یه بلایی سر خودت نیاری، راحت نمیشی؟ ببین یه باره خودتو از این بالا بنداز پایین دیگه حل میشه!!!

به زور تا اولین مبل رسیدم. دو تا لحاف رویم انداخت و سشوار را هم روشن کرد و دستم داد. یک لیوان چای داغ به خوردم داد. پنج دقیقه بعد، گرم گرم بودم.

سعید با خستگی روبرویم نشست و گفت: من واقعاً ارزش خودکشی ندارم.

_: من قصد خودکشی نداشتم، فقط داشتم خاطرات می نوشتم!

_: به جای این همه خاطرات نوشتن، یه نگاهی به درسات بنداز! تو نمی خوای بری مدرسه؟

سر به زیر انداختم. حقیقت داشت. ولی خیلی بهم برخورده بود! چرا با من دعوا می کرد؟ البته ادامه نداد. بلند شد و شلوغی های دور و بر را مرتب کرد. بعد دوباره پشت میزتحریرش نشست. عینکش را کناری گذاشت. دستش را ستون صورتش کرد و زیر نور چراغ مطالعه مشغول خواندن شد.

از جا بلند شدم. با ناراحتی نگاهش کردم. دلم نمی‌خواست این‌طور آزارش بدهم. او واقعاً تقصیری نداشت. گوشه ی اتاق خواب زیر پنجره نشستم و با استفاده از آخرین نور روز مشغول خواندن شدم. درس خواندن یادم رفته بود! همه چیز برایم غریب بود و اصلاً حوصله نداشتم. کتاب‌ها را یکی یکی باز می کردم، دو صفحه می‌خواندم و دوباره می بستم. هی همه را زیر و رو کردم. دست آخر زانوهایم را بالا آوردم. کتاب تاریخ را روی پایم گذاشتم و مثل کتاب قصه البته بدون علاقه و توجه مشغول خواندن شدم. چشمم به کتاب بود و مثلاً مطالعه می کردم. اما افکارم خیلی دورتر از اینجا سیر می کردند.

با روشن شدن چراغ اتاق به خودم آمدم. هوا تاریک شده بود و من نفهمیده بودم. سر بلند کردم. سعید با لحنی سرزنش آمیز گفت: ما اینجا چراغم داریم ها!

بعد دوباره بیرون رفت. با دلخوری کتاب را کناری انداختم و به در باز اتاق خیره شدم. زمزمه کردم: دعوام نکن!

کتاب ریاضی را برداشتم. اه چقدر سخت بود! من که همیشه عاشق ریاضی بودم، الان هیچی نمی فهمیدم. روی زمین دمر خوابیدم و مشغول خواندن و نوشتن و حل کردن شدم. کم کم مغزم راه میفتاد. تازه گرم شده بودم که سعید دوباره سری زد و گفت: پاشو بیا پشت میز بشین. اینجوری چشم و دستتو از بین می بری.

اعصابم خورد شده بود. بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: گیر دادیا!!! گفتی درس بخون گفتم چشم، چراغ روشن باشه، گفتم چشم. حالا هم تا که گرم شدم و دارم می‌فهمم چی به چیه، میگی جمع کنم بیام اونور؟ نمی خوام.

_: هرجور دلت می خواد.

وارد شد. در حالی که سعی می‌کرد روی کتاب‌هایی که دورم پخش و پلا کرده بودم، پا نگذارد، خودش را به کمد رساند. یک جلیقه ی بافتنی و یک جفت جوراب برداشت. لب تخت نشست و مشغول پوشیدن شد. چند لحظه صبر کردم. هیچ توضیحی نداد. بلند شد. جلیقه اش را روی تنش مرتب کرد. موهایش را هم شانه زد. با تعجب پرسیدم: کجا؟

در حالی که از در بیرون می رفت، گفت: از آنجایی که شما تحمل دیدن روی ماه منو ندارین، با دوستام شام میرم بیرون. خداحافظ.

گیج و متحیر رفتنش را تماشا کردم. بالاخره هم دوباره خودم را با ریاضی سرگرم کردم. هرچند به زحمت می‌توانستم حواسم را جمع کنم.

موبایلم زنگ زد. شماره ناشناس بود. مکثی کردم و بالاخره جواب دادم. پسر جوانی پرسید: هانیه خودتی؟

قطع کردم. اس ام اس زد: دیوونه قطع نکن. کامیارم!

مسخره!! کامیار پسر داییم چکارم داشت؟ با سعید کار داشت؟ دوباره زنگ زد.

با بی حالی جواب دادم: سلام.

_: سلام. هانیه سعید چشه؟

_: من چه می دونم.

_: ببین من قصد دخالت تو رابطه ی شما رو ندارم. ولی سعید اصلاً حالش خوب نیست. چرا اذیتش می کنی؟

_: کی گفته من اذیتش کردم؟

_: یعنی اگه پیش تو خوش می گذشت، امشب پا میشد میومد الواتی؟ هانیه من خر نیستم. اگه دوسش نداری اذیتش نکن. پاشو برو خونه ی عمو.

_: یعنی من فقط منتظر نصیحت شما بودم!

_: سعید دوست منه، مثل برادرمه. نمی تونم ناراحتیشو ببینم. تو رو هم به اندازه ی خواهرم می شناسم. می دونم اگه بخوای اذیت کنی چه گربه وحشی ای میشی!

باید عصبانی میشدم. ولی کامیار چنان برادرانه حرف میزد که احساس کردم می‌توانم روی کمکش حساب کنم. با بغض گفتم: نمی ذاره برم. میگه این یه ماه رو بمون. بعدش اگه خواستی طلاقت میدم.

_: سعید عاشقته.

_: می دونم. ولی من نمی تونم دوسش داشته باشم. اینو به کی بگم؟

_: هانیه تو فقط داری لج می کنی. چون مجبورت کردن، زنش بشی، مقابله می کنی. اینقدر گارد نگیر. باور کن سعید پسر خوبیه.

_: نمی تونم.

_: لعنت به من! باشه. جمع کن وسایلتو. میام دنبالت میری خونه ی عمو.

_: ولی آخه...

_: ولی آخه چی؟ یا امشب آدم میشی یا میری خونه ی عمو.

_: اگه سعید بفهمه خون به پا می کنه.

_: سعید خون به پا نمی کنه. فقط خورد میشه، میشکنه، له میشه. اگه بمونی هم همین اتفاق میفته. زجر کشش نکن.

اشکهایم بی‌وقفه روی صورتم جاری بود. کامیار چون جوابی نشنید، دوباره گفت: زر نزن. به بچه‌ها می سپرم سر سعید رو گرم کنن. تا نیم ساعت دیگه وسایلتو بیار پایین پشت در خونه بچین میام دنبالت.

_: ولی من دلم نمی خواد مثل دزدا فرار کنم.

_: تو می خوای چه غلطی بکنی؟

_: با سعید حرف بزن. راضیش کن.

_: راضی کردنش با من. نیم ساعت دیگه میام دنبالت.

_: قول میدی باهاش حرف بزنی؟

_: تو از کی تا حالا اینقدر وجدان پیدا کردی، که نگران سعید شدی؟ مطمئن باش من بیشتر از تو نگرانشم.

قطع کرد. به جای جمع کردن، شروع به نوشتن کردم. تمام تنم می لرزد. نمی‌دانم چه کنم؟

نیم ساعت است که دارم می نویسم. دوباره زنگ زد: من پشت درم.

با گریه گفتم: من نمی خوام بیام. نمی تونم.

_: یعنی چی نمی تونی؟ من با سعید حرف زدم. راضیش کردم.

_: یعنی دیگه دوسم نداره؟

_: خیلی خری! چون دوستت داره راضی شده. می خواد تو خوشحال باشی.

_: من نمیام.

_: به درک!

قطع کرد. دارم گریه می کنم. صدای باز شدن در تراس می آید. سعید آمد. چی بگویم خدایا؟




اولین بوسه (8)

سلااااااااام

خوبین؟ من که خوبم. مهمترین دلیلشم اینه که برای بار هزارم بهم ثابت شد یه عالمه دوست خوب دارم که همه جوره همراهمن 


اینم از قسمت بعدی. امیدوارم خوشتون بیاد 



آقای سکته کرده! بعد از نوشتن آخرین جمله، دفترم را گرفت و گفت: بریم فیلم ببینیم!

چشمهایم را گرد کردم و گفتم: همون فیلم وحشتناک؟ نه مرسی!

_: همش که ترسناک نیست. بچه‌ها خیلی تعریفشو کردن!

_: خب این نظر دوستاته.

بازویم را گرفت و گفت: همین یه دفعه! هرجا ترسیدی نگاه نکن.

_: چه کاریه؟ من همین جا می مونم، شما هم تو اون اتاق فیلمتو ببین.

_: باز میگه شما!!! پاشو دیگه! چقدر می‌خوابی! زخم بستر گرفتی!

_: هی از زخم بستر یاد همستر افتادم!

_: چه ربطی داشت؟

_: خب تلفظشون شبیهه دیگه! من می تونم یه همستر داشته باشم؟

چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. بالاخره دوباره بازویم را کشید و گفت: باشه. همسترم می خریم. حالا بیا.

_: نه من وعده سر خرمن نمی خوام. می خریم؟

_: فعلاً که رئیس تویی! باشه عصر میریم می خریم.

_: جدی میگی؟

_: مگه من با تو شوخی دارم؟

_: هوراااااااااااا!!!

_: شرط داره.

_: باید فیلمو ببینم؟ باشه.

به گونه اش اشاره کرد و گفت: اول اینجا رو ببو س، بعد فیلم رو می بینیم، بعد میریم همستر می خریم.

نگاهی خجالت زده به گونه اش انداختم. اول نیم خیز شدم. بعد دوباره نشستم و گفتم: حالا خیلی هم... همستر دوست ندارم.

از جا برخاست و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: اونی که خیلی دوست نداری همسره نه همستر!

از پشت سر نگاهش کردم. حقیقت خیلی تلخ بود!

صدای فیلمش را می شنیدم. صداهای ترسناکی که باعث شد دراز بکشم و بالش را روی سرم بگذارم تا کمتر بشنوم. چند دقیقه بعد دوباره آمد و لبه ی تخت نشست. بالش را آرام از روی سرم برداشت و گفت: پاشو. خاموشش کردم.

نشستم. نگاهش نمی کردم. به دیوار تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد و بالش را روی پاهایش گذاشت. تلخ و گرفته به روبرو خیره شد. بالاخره آرام گفت: معذرت می خوام. من واقعاً فکر می‌کردم یه کم که فیلم رو ببینی، خوشت میاد.

همانطور که با لحاف بازی کردم، گفتم: مهم نیست.

چشمم به ساعت پشت دستش افتاد. چقدر به دستش می‌آمد و چقدر دوستش داشتم! یاد روزی که آن را پشت ویترین دیده بودم، افتادم. با مامان رفته بودیم خرید. دم ظهر بود. خسته شده بودم و مقصدمان هم خانه ی خاله فرح بود. داشتم دنبال مامان لخ لخ کنان می‌رفتم که ناگهان جلوی ساعت فروشی ایستادم. با هیجان گفتم: وای مامان نگاه کن! چه ساعت خوشگلی!!! بیا برای تولد بابا بخریم!

مامان جلو آمد. نگاهی به ساعت انداخت و گفت: آره قشنگه. می خریم.

رفتیم تو مغازه و خریدیم. فروشنده پرسید: کادوش کنم؟

جیغ جیغ کنان گفتم: بله لطفاً خیلی خوشگل کادوش کنین!

و الحق بسته بندیش واقعاً زیبا بود. وقتی بیرون آمدیم، مامان آن را دستم داد و گفت: بابات سه چهار تا ساعت داره. از این مدلام خوشش نمیاد. بدش به سعید.

_: مامااااان!!! من نمی خوام بدمش به سعید.

_: چرا نه؟ داریم اونجا. بده بهش.

_: آخه به چه مناسبتی؟

_: مناسبت نمی خواد. هدیه دادن باعث ایجاد مَحبت میشه؛ تازه بدون مناسبتش خوشحال کننده تره!

کلافه گفتم: ولی من اصلاً دلم نمی خواد سعید رو سورپریز کنم!

_: من نمی‌فهمم چه لجی داری باهاش! تو این ساعت رو بهش هدیه میدی.

_: نمیشه بریم پسش بدیم؟

_: نخیر نمیشه.

وقتی هم رسیدیم مامان کلی از هیجان و ذوق زدن من پشت ویترین ساعت فروشی تعریف کرد و مرا با ساعت به طرف سعید هل داد. با چنان قیافه ی بیزاری ساعت را به طرفش گرفتم، که به نظرم اگر به جای ساعت، فحش می‌دادم مودبانه تر بود! ولی سعید مثل همیشه ندیده گرفت. با ذوق و شوق بسته را باز کرد و ساعت را پشت دستش بست. حتی همان موقع هم فهمیدم خیلی به دستش می آید!

و حالا بعد از دو سال هنوز هم دستش بود. در حالی که من هدیه های او را اگر مجبور به مصرفشان بودم، با اکراه مصرف می کردم. آهی کشیدم و کمی جابجا شدم. سعید خیلی گرفته و درهم بود. دیگر تحمل افسردگی اش را نداشتم. احساس خفگی می کردم. خودم هم دیگر نمی خواستم غمگین باشم. از مبارزه خسته شده بودم.

برخاستم. جلوی آینه نشستم و مشغول بافتن موهایم شدم. همانطور که از توی آینه می دیدمش، گفتم: من دوست ندارم زنت باشم. ولی می تونیم این مدت باهم دوست باشیم، مگه نه؟

چهره اش شکفت. بالش را کناری پرت کرد و بلند شد. جلو آمد. موهایم را نوازش کزد و گفت: البته که می تونیم دوستای خوبی باشیم! راستی چرا داری موهاتو می بافی؟ باز باشه ناراحته؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. بیشتر از روی عادت. تو خونه هروقت باز بذارم مامان گرمش میشه! دادش در میاد که یا اینا رو بباف یا کوتاهشون کن.

کش را از دستم گرفت و جلوی آینه گذاشت. بعد همانطور که موهایم را نوازش می کرد، آرام آرام بافته را باز کرد. وای چه لذتی می بردم! تمام تلاشم را می‌کردم که چهره ام عادی باشد و نقطه ضعفم را دستش ندهم D:

یک دسته مو را مثل روبنده جلوی صورتم گرفت. دو تایی خندیدیم. گفت: نگهش دار، دوربینمو بیارم.

رهایش کردم و با خنده گفتم: چه کاریه!

دوربین را از توی کمد آورد و مشغول تنظیمش شد. توی آینه نگاه کردم و گفتم: عکس اینجوری با چشمای آرایش کرده قشنگ میشه.

همانطور که مشغول دوربینش بود، گفت: خب آرایش کن.

_: خوب بلد نیستم.

_: همونقدر که بلدی.

خنده ام گرفت. سعی کردم خط چشم بکشم، اما خط چشم مایع بود و هرکار می‌کردم خوب نمیشد.

سعید گفت: چیکار می کنی؟

با حرص گفتم: مثل هم نمیشه. بالاش باید نازک باشه و آخرش یه کم پهن بشه، ولی هی خراب میشه.

_: بذار ببینم من می تونم؟ چشماتو ببند.

چشم بسته پرسیدم: بلدی؟

_: آره چه جورم! بذار ببینم اینو چه‌جوری پاک کنم؟

پنبه و شیر پاک کن را دستش دادم. با رضایت مشغول شد.

_: نزنی کورم کنی!

_: زبونتو گاز بگیر. اینقدرم تکون نخور!

بعد از چند دقیقه تلاش گفت: خیلی خب. ببین چطوره؟

_: اوووه عالیه! مرسی! قبلاً این کارو کرده بودی؟

دوباره آن نگاه عاقل اندر سفیهش را تحویلم داد و پوزخند زد.

لبهایم را غنچه کردم و رو گرداندم. ضربه ای دوستانه به بازویم زد و خندید. جعبه ی سایه چشم را باز کردم و گفتم: اوممممم چه رنگی بزنم؟

سه درجه سبز زدم و بعد هم ریمل و فر مژه.

سعید که حوصله اش سر رفته بود، گفت: کشت منو! این عکس رو نمی خوام واسه مجله ی مدبفرستم!

خندیدم و گفتم: تموم شد!

بعد دسته ی مو را جلوی صورتم گرفتم و پرسیدم: خوبه؟

دستهایش را توی جیبهای شلوار سفیدش فرو برده بود. نگاهم کرد. عاشقانه لبخند زد. طاقت این نگاهش را نداشتم. سر به زیر انداختم. فهمید. دوربین را برداشت و سعی کرد دوباره عادی باشد. مشغول میزان کردن ژستم شد.

_: خب صاف بشین. نه نه منو نگاه نکن. تو آینه نگاه کن. یه کم کج بشین.

_: بالاخره کج یا صاف؟

_: پشتت صاف، پاهات رو به دست چپ من، اون طرف نه... دست چپ من اینه!

_: ولی دست چپ من اینه!

_: شوخی می کنی! اینجوری که پشتت شد به آینه! ببین روت به آینه، فقط یه وری بشین.

_: اینجوری خوبه؟

_: شونه هاتو بده عقب. آره خوبه. زانوهاتو جفت کن. بذار ببینم. حالا بدون اینکه برگردی تو آینه نگاه کن. عالیه! تکون نخور. یک... دو... سه! وَه ببین چه کردم!!!

_: سوژه اش خوب بوده!

_: اون که البته! بیا بریم چند تا تو تراس بگیریم.

_: پس بذار آرایشمو تکمیل کنم.

_: خیلی طولش نده.

_: بقیش آسونه.

سریع آماده شدم و باهم توی تراس رفتیم. کلی ژست و ادا و مسخره بازی و عکسهای تک نفره ی من.

کنارم توی تاب نشست و مشغول تماشای عکسها روی دوربین شدیم. داشتیم غش غش به مسخره بازیهایمان می خندیدم که وسط خنده گفتم: وقتی می‌خواستم برم خونمون، اینا رو بدی به خودم ها. پیشت نمونن.

خنده روی لبش خشکید. دوربین را بینمان گذاشت و رو گرداند. با اخم گفت: اینقدر وجدان دارم که اگه بری عکستو نگه ندارم.

_: من... من نمی خواستم ناراحتت کنم.

دست روی بازویم گذاشت و آرام گفت: بی خیال... مهم نیست. من میرم یه کم درس بخونم.

بلند شد و رفت. من هم دفترم را توی تاب آوردم و دارم می نویسم.



:|

سلاااام

خیلی از لطف همگی ممنونم. خییییییییییلی دوستتون دارمممم.

مدیر سایت لطف کرد و قصه ها رو حذف کرد. یک توضیح هم تو قسمت نظرات همین پست گذاشتن که می تونین بخونین.


دارم قسمت بعدی رو می نویسم. یا امروز یا فردا آپ می کنم.

اولین بوسه (۷)

سلاممممم

خوب هستین؟ منم خوووبم. کمی سرما خوردم. اشکال نداره. بالاخره در زندگی تنوع لازمه!


گوگل ریدرم درست شد! هوراااااااااا!!! مرسی ماتیلدا! خوچم میاد که end سوادم! کشتم خودمو ولی نتونستم درستش کنم. خلاصه این که همسایه ها یاری کنین، تا من وبلاگ داری کنم!!


اینم قسمت بعدی! هرچی فحش و تخم مرغ گندیده دارین نثار الهام بانو بکنین! من دیشب نصف شب خواب خواب بودم. نمی دونم چی تایپ کردم!


اَه اَه... دوباره خوابم برد! اول بگویم که خاله فرح لحاف و بالشم را دید و فقط لبخند زد. اینقدر کلافه بودم که اگر حرفی می زد، حتماً صدایم در می آمد. خدا را شکر به خیر گذشت.

بعد هم دیگر هیچ... روی کاناپه خوابیده بودم و تلویزیون برای خودش زر می‌زد و من خاطرات می نوشتم. هر بار هم که خاله می‌آمد دفترم را زیر لحاف پنهان می کردم. بالاخره هم حوصله ام سر رفت و دست از نوشتن برداشتم. دفترم را باز زیر لحاف گذاشتم و به تلویزیون چشم دوختم، تا اینکه باز خوابم برد.

نزدیک ظهر با بو سه ی محکم ناجوانمردانه ای از خواب پریدم! سعید خندید و من وحشتزده به لحافم چنگ انداختم.

_: سلام خانم خانما! نمی خوای بیدار شی؟

نشستم و لحاف را تا زیر چانه ام بالا کشیدم. به زحمت گفتم: سلام.

_: چیه؟ لولو دیدی؟ فکر می‌کردم خیلی جذابم!

با صدایی لرزان گفتم: تو که با این دقت می خونی، نخوندی که چقدر بدم میاد که با شوک بیدار شم؟

کنارم نشست. دست دور شانه هایم حلقه کرد و گفت: تو نوشته بودی از صدای شماطه یا صداهای مشابه بدت میاد. چیزی در مورد ما چ ننوشته بودی!

رو گرداندم. با بغض گفتم: دیگه دفترمو نخون. باشه؟

کمی شانه ام را فشار داد و گفت: نه دیگه آشتی!

خودم را گلوله کردم و چانه ام را به زانویم فشردم. همان‌طور که به روبرو چشم دوخته بودم، گفتم: قهر نیستم، ولی نمی خوام دفترمو بخونی.

_: پس باید باهام حرف بزنی. همه چی رو بهم بگی.

_: من حرفی ندارم که بزنم.

_: باشه حرف نزن، منم می‌کشم کنار. نمی خوام اذیتت کنم. فقط این کاناپه خیلی سفته. لحاف و بالشتو ببر اون اتاق. من اینجا می خوابم.

بلند شد و رفت. ناباورانه نگاهش کردم. فکر کردم شوخی می کند. الان برمی‌گردد و با صدایی شاد می گوید: ناهار چی بخوریم هانیه؟!

اما نه... کت و کلاسور و جورابهایش را کنار گذاشت. دست و رویی صفا داد. یک دی وی دی توی دستگاه پخش گذاشت. روی مبل تک نفره نشست. پاهایش را روی میز رویهم انداخت و دو کنترل را به دست گرفت.

فیلمی که تماشا می‌کرد، اکشن ترسناکی بود که از همان صحنه اول قدرت حرکت را از من گرفت. با ترس و لرز چشم به صفحه ی بزرگ تلویزیون دوختم. از گوشه ی چشم نگاهی به سعید انداختم. با خونسردی تماشا می کرد.

با صدایی لرزان گفتم: من می ترسم.

بدون اینکه چشم از تلویزیون برگیرد، گفت: مجبور نیستی نگاه کنی.

_: چرا اذیتم می کنی؟

فیلم را نگه داشت و با دلخوری رو به من کرد: چه اذیتی؟ حرف نزن، دفترمو نخون، به من دست نزن، فیلمم نباید ببینم؟

با بغض گفتم: چار دیواری اختیاری. ببخشید مزاحم شدم.

رفتم توی تراس و روی تاب نشستم. هوا خیلی سرد بود. عطسه ای زدم، ولی محال بود توی اتاق برگردم. دو سه دقیقه به اندازه ی دو سه سال گذشت. داشتم یخ می زدم. در کشویی تراس را باز کرد. با صدای ملایم ولی قاطعی گفت: پاشو بیا تو.

رو گرداندم و گفتم: مزاحمتون نمیشم.

_: اگه اونجا بمونی بیشتر مزاحم میشی. دوباره سرما می خوری، اون وقت خر بیار باقالی بار کن.

از جا برخاستم. از کنارش رد شدم و گفتم: وسایلمو جمع می‌کنم میرم خونه ی داییم.

از پشت سرم گفت: تو هیچ جا نمیری.

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: میرم. اینجوری نه من اذیت میشم نه شما.

_: اینجوری هم من اذیت میشم هم شما! لوس نشو هانیه!

توی اتاق خواب چمدانم را باز کردم. خاله فرح لباسهایم را آویزان کرده بود.یکی یکی چوب لباسیها را در می آوردم و لباس را توی چمدان پرت می کردم. یاد صحنه‌های قهر کردن زنهای توی فیلمها افتادم. همیشه از این صحنه‌ها بدم می آمد. و حالا دقیقاً داشتم همان کار را می کرد. صورتم از اشک خیس بود. تازه دو تا لباس را انداخته بودم، که سعید سومی را از دستم گرفت و دوباره آویزانش کرد.

با گریه گفتم: لباسامو نمی خوام، خودم میرم.

خواستم از زیر دستش رد شوم، که دست دور کمرم انداخت. از پشت بغلم زد و گفت: معلوم هست چیکار می کنی؟

_: کاری که همون دیروز باید می کردم. بذار برم. من جفت تو نیستم. چرا نمی فهمی؟

به شدت دست و پا می زدم، اما ذره‌ای از فشار دستش کم نمیشد. بدون اینکه خم به آبرو بیاورد، گفت: آروم بگیر هانیه. بهت گفتم یه ماه تحمل کن. یا تو راضی میشی یا من. تازه یه ماهم نیست. همش بیست و شیش روزه، که یه روزشم گذشت.

با عصبانیت پرسیدم: چی رو می خوای ثابت کنی؟ که زورت خیلی زیاده؟

دستش را با تردید رها کرد. بعد از چند لحظه گفت: تنها چیزی که دلم می خواد بهت ثابت کنم، ا ینه که دوستت دارم.

بعد سر به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت.

هیچ وقت توی عمرم این‌قدر شرمنده نشده بودم!

بعد از چند دقیقه بلاتکلیفی، بالاخره شانه بالا انداختم و زمزمه کردم: خب من دوستت ندارم، مگه زوره؟

ضربه‌ای به در اتاق نشیمن خورد. سایه بود. صدایش را شنیدم که به سعید گفت ناهار حاضر است، ضمناً عمه سمیه هم آنجاست.

عمه سمیه بزرگترین عمه ی سعید بود. شوهرش را سالها پیش از دست داده بود و بچه‌ای هم نداشت. تنها زندگی می کرد. بسیار سختگیر و وسواسی بود.

با بی حوصلگی لب برچیدم. در اتاق را از تو قفل کردم که لباسم را عوض کردم. سعید از پشت در گفت: چکار می کنی؟ چرا درو قفل می کنی؟!

داد زدم: می خوام لباسمو عوض کنم! با اینا که نمیشه بیام جلوی عمه ات!

خاله فرح همین که مرا دید، گفت: هانیه جون اگه حالت خوب نیست، همون جا استراحت کن، برات غذا میارم.

عمه سمیه هم برگشت و از بالای عینکش نگاهم کرد. سلام کردم. سلامی کرد و گفت: خب بیا همین جا بخور، بعد برو بخواب.

سری تکان دادم و فکر کردم: من که داشتم همین کارو می کردم.

تنها جای خالی بین عمه سمیه و سعید بود. نشستم. خاله فرح پرسید: عزیزم چی برات بکشم؟

عمه سمیه گفت: فرح جون بشین. بچه که نیست، هرچی خواست خودش می کشه.

خاله فرح نگاهی به عمه کرد و نشست. سعید بشقابم را برداشت و پرسید: چی می خوری؟

عمه گفت: درسته نوعروسه و احترامش واجب، ولی شماها دیگه خیلی لوسش می کنین. اینجا خونه ی خودشه، مهمون که نیست، بذارین هرکار می خواد بکنه.

عمودکتر با ملایمت گفت: هانیه بعد از یه دوره ی مریضی هنوز ضعیفه.

_: ولی آخه باید رعایت سایه رو هم بکنین. ناراحت میشه. یهویی تمام توجهاتتون رو ازش بریدین.

سعید دوباره زیر لب پرسید: چی می خوری؟

همانطور که به میز خیره شده بودم، زمزمه کردم: هیچی.

عمه از عمودکتر پرسید: بالاخره معلوم شد اون مریضی ناشناخته چی بوده؟

_: والا ما که تشخیصمون به جایی نرسید. احتمالاً عصبی بوده.

_: دلم برای سعید می سوزه، غوره نشده مویز شد.

سعید آهی کشید. کمی برای من چلو خورش کشید و جلویم گذاشت.

عمه گفت: چه آهی می کشه بچه ام! ظلم کردین در حقش فرح جون. دوره ی ازدواج اجباری و ناف بر کردن و این حرفا گذشته! الان دیگه جوونا همسرشونو تو اینترنت و دانشگاه پیدا می کنن. اصلاً مگه بچه‌ام چند سالشه که به این زودی زنش دادین؟

سعید به آرامی گفت: عمه من بیست و دو سالمه و خودم می خواستم. هیچ اجباری نبود.

_: اینو نگی چی بگی؟ معلومه که اینقدر زیر پات نشستن که نمی تونی حرف دیگه ای بزنی! عروسی رو با این عجله نگیری ها! بذار مطمئن بشی بعد.

سعید از سر میز برخاست و در حالی که به سختی خودش را کنترل می‌کرد که لحنش آرام و مؤدب باشد، گفت: چشم. نمی گیرم. اصلاً طلاقش میدم. فقط به خاطر شما!

خاله فرح دست روی دهانش گذاشت و با تعجب و ناراحتی گفت: سعید!

عمودکتر با اخم گفت: مؤدب باش سعید. بشین.

سعید نشست و در حالی که قاشقش را برمی‌داشت با ملایمت گفت: منم فقط عرض ادب کردم و اطاعت.

عمودکتر زمزمه کرد: تمومش کن.

عمه سری تکان داد و گفت: جوونم جوونای قدیم. هی گفتم اینقدر بچه هاتو لوس نکن داداش، بفرما این‌م نتیجه اش!

_: شما خودتونو ناراحت نکنین. از این ترشی میل دارین؟

از گوشه ی چشم نگاهی به سعید انداختم. رنگش کبود شده بود و به زحمت آرامشش را حفظ می کرد. دلم برایش سوخت. دستم را زیر میز روی پایش گذاشتم. ناباورانه مکثی کرد، دستش را آرام پایین آورد و دستم را گرفت. لبخند کم رنگی بر لبش نشست و مشغول خوردن شد.

بعد از غذا عمه سمیه روی مبل لم داد و گفت: عروس خانم حالا یه سینی چایی بیار ببینم تو عروسی شدی، یا تو هم دهنت بوی شیر میده؟

سعید به بهانه ی جمع کردن میز، بشقابها را به آشپزخانه برد و مشغول آماده کردن سینی و استکانها شد. کنارش ایستادم و آرام گفتم: بده خودم می ریزم.

بدون اینکه نگاهم کند، گفت: نه سلیقه شو نمی شناسی. من می ریزم تو ببر. فقط خیلی دقت کن تو سینی نریزه.

_: خب یه کم سرشو خالی کن.

_: اختیار دارین. می خوای برات توضیح بده که چقدر بهتر و عاقلانه تر بود که من با رؤیا ازدواج می کردم؟ بذار نمره ی کاملو بگیری تموم بشه. چایی هم باید پر باشه، هم تو سینی نریزه.

_: چرا با رؤیا ازدواج نکردی؟ دختر خوبیه. واقعیتش اینه از من خیلی بهتره!

سینی را دستم داد و گفت: خیلی حرف می زنی! برو.

به زحمت سینی را به اتاق رساندم. ولی همین که جلوی عمه خم شدم، دستم کمی لرزید و چای توی سینی ریخت. عمه نچ نچی کرد و گفت: به خودت مسلط باش. اگه من جلوی مادر شوهرم اینجوری چایی می گرفتم...

نتوانستم تحمل کنم. با ملایم ترین صورتی که در توانم بود، گفتم: خدا رو شکر شما مادر شوهر من نیستین.

سینی را روی میز گذاشتم و به طرف راه پله دویدم. توی اتاق خودم را روی تخت انداختم و سرم را توی بالش فرو بردم.

چند لحظه بعد صدای پای سعید را شنیدم، ولی عکس‌العملی نشان ندادم. لب تخت نشست. موهایم را از روی بالش کنار زد و توی پشتم ریخت. گفت: خیلی ممنونم که عکس‌العمل بدتری نشون ندادی. باید بگم عالی بود. ولی با تمام این حرفا اومدم خواهش کنم که بیای عذرخواهی کنی. حق با توئه، می دونم. هیچ‌کس غیر از عمه منکر این نیست، اما به خاطر بابا بیا پایین. فقط بگو معذرت می خوام و برگرد. عمه بعد از عمری اومده، الانم اینقدر دلخور هست که بره و شیش ماه این طرفا پیداش نشه. ولی بذار دلخوریش تو دلش بمونه، نه اینکه هرجا نشست اینقدر ازت بد بگه که همه ی فامیل به یه چشم دیگه نگات کنن.

با بغض برگشتم و گفتم: یعنی همه ی فامیلتون اینقدر ساده هستن که باورشون میشه؟

_: به یه بار و دوباره نه، ولی عمه اینقدر میگه و بهش شاخ و برگ میده که دیگه این حرف جا میفته. پاشو عزیز من. نبینم اینقدر غصه دار باشی. فقط بگو معذرت می خوام. یه عذرخواهی هیشکی رو کوچیک نکرده. برعکس خیلیم عزیز میشی.

نشستم و پرسیدم: از کجا معلوم باورش نشه که اشتباه از من بوده؟

_: اون که باورش هست! اینجوری حداقل فکر می کنه اینقدر خانوم هستی که حرفشو قبول کردی.

آهی کشیدم و گفتم: همین یه دفعه!

با لبخند تأیید کرد: همین یه دفعه.

زیر بازویم را گرفت و باهم از پله ها پایین رفتیم. عمه ناراحت شده بود. دم در بود و داشت می رفت. جلو رفتم و گفتم: خیلی معذرت می خوام. قصد بی ادبی نداشتم. بچه ام. به بزرگی خودتون ببخشین.

باورم نمیشد اینقدر خوشحال بشود. لبخند بزرگی صورت چروکیده اش را روشن کرد. گونه ام را بوسید و گفت: اشکال نداره، باهم بزرگ میشین. خداحافظ.

عمودکتر بازویم را با مهربانی فشرد. به عمه گفت: حالا که همه چی به خیر و خوشی گذشت، کجا میرین؟

_: نه دیگه برم خونه استراحت کنم. فرح جون از ناهار خوشمزه ات ممنون.

به دیوار تکیه دادم و رفتنش را تماشا کردم. وقتی رفت، عمودکتر جلو آمد؛ در آغو شم گرفت و با خوشحالی گفت: خیلی ازت ممنونم عزیزم!

لبخند شرم آلودی زدم و آرام گفتم: وظیفم بود.

_: نه وظیفه ات نبود. لطف کردی!

پیشانیم را پدرانه بوسید. دلم برای پدرم تنگ شد. آرام بالا رفتم و دوباره توی تخت دراز کشیدم. سعید پایین بود. چند دقیقه بعد قلم برداشتم و شروع به نوشتن کردم. کمی بعد سعید هم آمد. روی تخت کنارم نشست و مشغول یادآوری شد. حالا می‌گوید: بنویس امروز شیش تا سکته ی ناقص از ناراحتی و خوشحالی بهم دادی!