ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۹)

سلاامممم
خوب هستین؟ منم خوبم :)

اینم از این قسمت. از قول هرکدومتون یکی یه سیلی خوابوندم تو گوش هانیه، بلکه آدم شه!! 
اینجا تموم کردن این قسمت هم نهایت نامردیه، ولی من هرگز ادعای مرد بودن نکردم :دی
امیدوارم خوشتون بیاد :*)

عصر نوشتنم که تمام شد، یک دفعه لرز کردم. انگار تازه متوجه شدم که هوا چقدر سرد است! اینقدر سردم بود که نمی‌توانستم تکان بخورم.

همان موقع سعید در را باز کرد و گفت: یخ می‌زنی بیا تو!

با چانه ای لرزان گفتم: نمی تونم تکون بخورم. سردمه.

سعید عصبانی شد. در کشویی را تا ته باز کرد و جلو آمد. زیر بغلم را گرفت و در حالی که به زور بلندم می کرد، گفت: تو تا یه بلایی سر خودت نیاری، راحت نمیشی؟ ببین یه باره خودتو از این بالا بنداز پایین دیگه حل میشه!!!

به زور تا اولین مبل رسیدم. دو تا لحاف رویم انداخت و سشوار را هم روشن کرد و دستم داد. یک لیوان چای داغ به خوردم داد. پنج دقیقه بعد، گرم گرم بودم.

سعید با خستگی روبرویم نشست و گفت: من واقعاً ارزش خودکشی ندارم.

_: من قصد خودکشی نداشتم، فقط داشتم خاطرات می نوشتم!

_: به جای این همه خاطرات نوشتن، یه نگاهی به درسات بنداز! تو نمی خوای بری مدرسه؟

سر به زیر انداختم. حقیقت داشت. ولی خیلی بهم برخورده بود! چرا با من دعوا می کرد؟ البته ادامه نداد. بلند شد و شلوغی های دور و بر را مرتب کرد. بعد دوباره پشت میزتحریرش نشست. عینکش را کناری گذاشت. دستش را ستون صورتش کرد و زیر نور چراغ مطالعه مشغول خواندن شد.

از جا بلند شدم. با ناراحتی نگاهش کردم. دلم نمی‌خواست این‌طور آزارش بدهم. او واقعاً تقصیری نداشت. گوشه ی اتاق خواب زیر پنجره نشستم و با استفاده از آخرین نور روز مشغول خواندن شدم. درس خواندن یادم رفته بود! همه چیز برایم غریب بود و اصلاً حوصله نداشتم. کتاب‌ها را یکی یکی باز می کردم، دو صفحه می‌خواندم و دوباره می بستم. هی همه را زیر و رو کردم. دست آخر زانوهایم را بالا آوردم. کتاب تاریخ را روی پایم گذاشتم و مثل کتاب قصه البته بدون علاقه و توجه مشغول خواندن شدم. چشمم به کتاب بود و مثلاً مطالعه می کردم. اما افکارم خیلی دورتر از اینجا سیر می کردند.

با روشن شدن چراغ اتاق به خودم آمدم. هوا تاریک شده بود و من نفهمیده بودم. سر بلند کردم. سعید با لحنی سرزنش آمیز گفت: ما اینجا چراغم داریم ها!

بعد دوباره بیرون رفت. با دلخوری کتاب را کناری انداختم و به در باز اتاق خیره شدم. زمزمه کردم: دعوام نکن!

کتاب ریاضی را برداشتم. اه چقدر سخت بود! من که همیشه عاشق ریاضی بودم، الان هیچی نمی فهمیدم. روی زمین دمر خوابیدم و مشغول خواندن و نوشتن و حل کردن شدم. کم کم مغزم راه میفتاد. تازه گرم شده بودم که سعید دوباره سری زد و گفت: پاشو بیا پشت میز بشین. اینجوری چشم و دستتو از بین می بری.

اعصابم خورد شده بود. بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: گیر دادیا!!! گفتی درس بخون گفتم چشم، چراغ روشن باشه، گفتم چشم. حالا هم تا که گرم شدم و دارم می‌فهمم چی به چیه، میگی جمع کنم بیام اونور؟ نمی خوام.

_: هرجور دلت می خواد.

وارد شد. در حالی که سعی می‌کرد روی کتاب‌هایی که دورم پخش و پلا کرده بودم، پا نگذارد، خودش را به کمد رساند. یک جلیقه ی بافتنی و یک جفت جوراب برداشت. لب تخت نشست و مشغول پوشیدن شد. چند لحظه صبر کردم. هیچ توضیحی نداد. بلند شد. جلیقه اش را روی تنش مرتب کرد. موهایش را هم شانه زد. با تعجب پرسیدم: کجا؟

در حالی که از در بیرون می رفت، گفت: از آنجایی که شما تحمل دیدن روی ماه منو ندارین، با دوستام شام میرم بیرون. خداحافظ.

گیج و متحیر رفتنش را تماشا کردم. بالاخره هم دوباره خودم را با ریاضی سرگرم کردم. هرچند به زحمت می‌توانستم حواسم را جمع کنم.

موبایلم زنگ زد. شماره ناشناس بود. مکثی کردم و بالاخره جواب دادم. پسر جوانی پرسید: هانیه خودتی؟

قطع کردم. اس ام اس زد: دیوونه قطع نکن. کامیارم!

مسخره!! کامیار پسر داییم چکارم داشت؟ با سعید کار داشت؟ دوباره زنگ زد.

با بی حالی جواب دادم: سلام.

_: سلام. هانیه سعید چشه؟

_: من چه می دونم.

_: ببین من قصد دخالت تو رابطه ی شما رو ندارم. ولی سعید اصلاً حالش خوب نیست. چرا اذیتش می کنی؟

_: کی گفته من اذیتش کردم؟

_: یعنی اگه پیش تو خوش می گذشت، امشب پا میشد میومد الواتی؟ هانیه من خر نیستم. اگه دوسش نداری اذیتش نکن. پاشو برو خونه ی عمو.

_: یعنی من فقط منتظر نصیحت شما بودم!

_: سعید دوست منه، مثل برادرمه. نمی تونم ناراحتیشو ببینم. تو رو هم به اندازه ی خواهرم می شناسم. می دونم اگه بخوای اذیت کنی چه گربه وحشی ای میشی!

باید عصبانی میشدم. ولی کامیار چنان برادرانه حرف میزد که احساس کردم می‌توانم روی کمکش حساب کنم. با بغض گفتم: نمی ذاره برم. میگه این یه ماه رو بمون. بعدش اگه خواستی طلاقت میدم.

_: سعید عاشقته.

_: می دونم. ولی من نمی تونم دوسش داشته باشم. اینو به کی بگم؟

_: هانیه تو فقط داری لج می کنی. چون مجبورت کردن، زنش بشی، مقابله می کنی. اینقدر گارد نگیر. باور کن سعید پسر خوبیه.

_: نمی تونم.

_: لعنت به من! باشه. جمع کن وسایلتو. میام دنبالت میری خونه ی عمو.

_: ولی آخه...

_: ولی آخه چی؟ یا امشب آدم میشی یا میری خونه ی عمو.

_: اگه سعید بفهمه خون به پا می کنه.

_: سعید خون به پا نمی کنه. فقط خورد میشه، میشکنه، له میشه. اگه بمونی هم همین اتفاق میفته. زجر کشش نکن.

اشکهایم بی‌وقفه روی صورتم جاری بود. کامیار چون جوابی نشنید، دوباره گفت: زر نزن. به بچه‌ها می سپرم سر سعید رو گرم کنن. تا نیم ساعت دیگه وسایلتو بیار پایین پشت در خونه بچین میام دنبالت.

_: ولی من دلم نمی خواد مثل دزدا فرار کنم.

_: تو می خوای چه غلطی بکنی؟

_: با سعید حرف بزن. راضیش کن.

_: راضی کردنش با من. نیم ساعت دیگه میام دنبالت.

_: قول میدی باهاش حرف بزنی؟

_: تو از کی تا حالا اینقدر وجدان پیدا کردی، که نگران سعید شدی؟ مطمئن باش من بیشتر از تو نگرانشم.

قطع کرد. به جای جمع کردن، شروع به نوشتن کردم. تمام تنم می لرزد. نمی‌دانم چه کنم؟

نیم ساعت است که دارم می نویسم. دوباره زنگ زد: من پشت درم.

با گریه گفتم: من نمی خوام بیام. نمی تونم.

_: یعنی چی نمی تونی؟ من با سعید حرف زدم. راضیش کردم.

_: یعنی دیگه دوسم نداره؟

_: خیلی خری! چون دوستت داره راضی شده. می خواد تو خوشحال باشی.

_: من نمیام.

_: به درک!

قطع کرد. دارم گریه می کنم. صدای باز شدن در تراس می آید. سعید آمد. چی بگویم خدایا؟




نظرات 32 + ارسال نظر
مونت پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:12 ق.ظ

هاهاها.اول بگم این پرنیان هیچ کاری نمیتونه بکنه.من مواظب اتاق ... هستمترسیدمفکرکردم اخرین قسمته.متشکرم

نگران نباش کاری به وسایلش نداریم. فقط ممکنه مودم رو کش بریم بیاریم خونمون :))))
نه نیست!
خواهش می کنم :)

نرگس پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ق.ظ

میگم این دختره رفتارش ثبات نداره ها !
یه دقه یه جوری رفتار میکنه که آدم میگه خوب اینم دیگه شیفته ی سعید شد . اما باز بعدش دوباره میگه نمی خوامت !
نه به اولش که خیلی زود نرم شد ! نه به حالا که بعد 25 روز دوباره میگه نمی خوامت !
این سعید خط چش کشیدن از کجا بلد بود ؟؟؟!!!!

۲۵ روز مونده!!! فقط یه روز گذشته بود. خیلی ریز به ریز نوشتم. با این قسمت شد دو روز. این هنوز تو دو دلی های روزای اوله!!!

وقتی بهش گفت چه جوری باید بشه، مثل نقاشی کشید دیگه!

نرگس پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

با اینترنت اکسپلورر باز نشد .
با گوگل کروم تونستم ببینمش .
وای خاله دیوونش کردم
همینجور غذا هه رو دور سرش می چرخوندم اونم باهاش می چرخید =))))
کیکی منم همینطور
با غذا می چرخه بچم

آره یه کمی نامیزونه.
کروم اگر یهو فکر نکنه ویروسی چیزی داره، از بقیه راحتتر باز می کنه. البته اپرا توربو دیگه چیزیه!

آره منم دیشب کلی سربسرش گذاشتم و خندیدم. وای دیروز عصر صفحه رو باز کردم نمی دونم چی شده بود. افتاده بود گوشه ی کادر مرده بود!!! شایدم خواب بود! هرچی بود عجیب بود!! چشماشم بسته بود.

آره. اینم خیلی شبیه حیوون واقعیه :)

... پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ق.ظ

haal nemishe shoma iiil tabaretun ghablaz umadan injao nemudane harkar mikhain,4safhe dastan mineveshtyn ghorbatan elallah?!!!!

نه نمیشد :) هرچی تلاش کردم بیشتر از دو صفحه نشد.
نترس خیلی کار خطرناکی نمی کنیم. نهایتش اون مودم و دم دستگاه رو منتقل کنیم خونه خودمون تو دیگه دستت بهشون نرسه هی تهدید کنی :دی :پی

غزل چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ب.ظ

وای مامانی، اول بگم که خیلی ناراحت شدم که نشد اینجا ببینمت، زودی بیا من ایندفعه خودم میام پیدات می کنم ! بعد مامانی واقعا داری کلی نویسنده می شیا خیلی هیجان انگیز می نویسی ای ول !
آخرشم مامانی این موشه چیه گذوشتی کنار وبلاگت؟

منم همینطور :( انشااله :)

چوبکاری می فرمایید :)

همستره!! حیوان خانگی بی آزار :)) محض بازی. روش کلیک کن بهش غذا بده. اینقده بانمکه :)

شایا چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ب.ظ

بازم من ببخشید فهمیدم چطروی میره رو دایره ه عاشقش شدم

خواهش می کنم عزیزم :*)
اگه بخوای کدشو بهت میدم.

شایا چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:41 ب.ظ

این موشه این بغل خیلییییییییییییییییییییییییییی بامزه است کلی خندیدم و کلی باهاش بازی کردم نمیره رو اون دایره هه بچرخه؟

این موش نیست همستره :))
مرسی. منم با وجود این که قالبم رو بهم ریخته دوسش دارم :)
چرا اگه ولش کنی میره. اگر رو نقطه ی زردم کلیک کنی میره

شایا چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 ب.ظ

اتفاقا اول که اون خط بالا رو خوندم فکر کردم این قسمت آخره!‌بعد کلی غصه دار شدم! بعد شروع کردم به خوندن داستان هرچی پیش رفتم دیدم کمتر شبیه قسمت آخر میشه برگشتم دوباره بالا رو خوندم دیدم نه! گفتی این قسمت

من برای این معذرت میخوام که ایراد غیرمنطقی گرفتم! باید فکرش رو میکردم که داستان تو ذهن من اشتباهیه بیخیال آشتی

نوشتم پایان قسمت بعد چند نفر خوندن قسمت پایان! خب کاملا توجیه پذیره :)

بیخخخخخیال! آشتی. بووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

سحر (درنگ) چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:07 ب.ظ

این سایته که هدر وب لاگ تو و وب لاگ خودم را توش آپلود کردم مشکل پید ا کرده. هی گیر داره. گاهی بازش نمیکنه!

حالا هدر وب لاگم را یه جای دیگه آپلود کردم که مطمئنم اونم گیر داره.
نیدونم چیکار کنم!
خیلی از سایتهای آپلود عکسم فیل تر شدند!
این یه لینک دیگه از هدر وب لاگته!
ولی این سایتم قبلا امتحان کردم. اینم گیر داره و گاهی باز نمیشه!
http://upload.iranblog.com/7/1271932413.jpg

باید تواگه بخوای عوضش کنی قالبت جایگزین این لینکش کنی!
http://www.img4up.com/images/69619150104546411728.jpg

البته شایدم این img4up باز حالش خوب شه. من چند ماهی بود باهاش مشکلی نداشتم. و هدرم سر جاش بود. دیروز تا حالا نیدونم چش شده!
اگه کسی را سراغ داشته باشی تو پرشین گیگ برات آپلود کنه شاید اینجوری نشه!
نمیدونم دنبال یه جای مطمئن میگردم.
مال خودم هم هی ناپدید میشه!

برات ایمیل دادم

نمی دونم. من با اپرا راحت می بینمش. مشکلی نداره

میهن بلاگ جای آپلود نداره؟ بلاگ سکای داره. اگر میخوای بده برات آپلود کنم.

مرسی. دلم برای نامه هات تنگ شده بود. جواب دادم.

نرگس چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

کو همستر ؟!
چرا من نمی بینم ؟! :((

یه کم طول میکشه تا بیاد.
اگر با اپرا توربو بیای که کلا بازش نمی کنه. باید روی فلش خاکستری کلیک کنی باز شه.

... چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ

azin nim vajab dokhtar daeim in chandvaghte faqat saket neshestano noon panir khordan didam...va digar hich...:P

حالا به موقع اش خودشو نشون میده :دی
تاااازه من و ایل و تبارم فردا خودمون میریزیم اونجا هرکار لازم باشه انجام میدیم :دییییی

سحر (درنگ) چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 ب.ظ

:)

:)

سحر (درنگ) چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

چیکار کردی با قالب وب لاگت!
قبل از اینکه تغییر بدی. همیشه یه کپی از کدهاش بگیر!
حالا ایشون موشند یا همستر؟
خیلی با نمکه!

ماتیلدا هم دعوام کرد! میگه شما بیخود میکنین بی اجازه ی من قالبتونو دستکاری می کنین :))) بچه ام خیلی لطیفه!
می تونم درستش کنم. یادمه چکار کردم. فقط هوس کردم چند روزی این بغل باشه. شایدم ماتیلدا اومد کوچیکش کرد که درست جا بره تو قالب

همستر. موش دم داره!
خیلی ممنون :) چون هانیه دلش همستر می خواست گذاشم این بغل خوشال شه :)

ندا چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

اااااااااااااااااااااه! بابا کشتی ماروووو!!!
زودی قسمت بعدشو بذاااار
تازه داشتم گرم خوندن میشدم که تموم شد
بووووووس.......

راستشو بخوای با الهام بانو دعوام شده!! یکی دو صفحه گفت و نوشتم بعد زدم همه رو پاک کردم. خیلی لوس شده بود. حالا دوباره دارم می نویسم خشن شده! دنبال یه وضعیت متعادلم که هنوز پیداش نکردم!

بووووووووووووس

شرلی چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام
میشه بگین این همستر رو از کجا گرفتین؟
خیلی با نمک

سلام :*)

از یه دوست :)

مرسی :)

زهرا چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

میگم این همه گذشت بیا بنویس

هی می نویسم هی پاک می کنم. اونی که می خوام در نمیاد!!

نرگس چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

الان من کلی حرف دارم که بزنم اما دارم از خواب میمیرم !!

وای منم خوابم میاد خییییلی... ولی دلم نمیاد نت رو ول کنم برم بخوابم :)))

آنیتا چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

سلام
بی صبرانه منتظر یقیه اش هستم!
مثل اینکه داره به نقطه اوجش میرسه.

سلام
خیلی ممنون. میام
خودمم نمی دونم :))

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

این کامیاره چه بی ادب با هانیه حرف میزنه . یکی نیس بهش بگه مگه تو چه صمیمیتی با هانیه داری که بهش میگی زر نزن .جای هانیه بودم یه چیزی بهش میگفتما (الهه خطرناک میشود)

کلا این رفیق دزده و شریک قافله :)))

نازلی چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ

سلام
عشقولانه ها داره غم انگیز میشه که.
ادامه بده زود ما طاقت نداریم.

سلام
خوب میشه دوباره :)
میام

Shaya چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ق.ظ

این قسمت خیلی اشکناک بود جایی هم که تموم شد باعث میشه تا قسمت بعدی دلم قلپ قلپ کنه
میدونی چی؟ با این داستان خیلی خیلی ارتباط برقرار کردم از نظر من از نظر طرز نوشتار بهترین داستانته!
در باره کامنت قبلی هم معذرت . ما هم این رسم رو داریم ولی یکمی قبلای داستان رو یادم رفته بود حسم یه جوری بود که اینا هنوز عرسی نگرفتن و هانیه موقت قراره اینجا باشه و اینا پس لوازم ارایشی هم نیس .

خوبه تو از جمله ی بالا برداشت نکردی که می خوام تمومش کنم :)

تو همیشه لطف داری عزیزم :*)

ای بابا من باید معذرت بخوام لحنم تند بود. اصلا منظوری نداشتم. تو چرا عذرخواهی می کنی؟

زهرا سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

خوبه این خواننده های داستانت در جوار من نبودن وگرنه منو نابود میکردن

:)) خداییش! ولی نه مشغول اون جناب زخم زبان چی میشدن تو رو یادشون می رفت. خیالت تخت :))

پرنیان سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

پسر همسایتون جرات داره اینترنتتونو قطع کنه.من دانم و اون!فردا پس فردا همچین اتاقشو شلوغ پلوغ کنم که کیف کنه!!یه بلاییم سره کامپیوترش میارم!!
این از این٬حالا بریم سراغ داستان...!
این دختره هنوز نمی دونه چی می خواد!!یکی باید باهاش صحبت کنه!الان سعید چی می گه؟؟

تحویل بگیر پسر همسایه!! از این یه وجب دخترداییت چه کارا که برنمیاد، بقیه پیشکش :دی

دعوای کامیارم سر همین تعیین تکلیف بود.
سعیدم الان میام میگم

... سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ

khob,dast balae dast besyar ast yani hamin dige!!!!amma in dust rafighatun,ya belakhare yejuri ba ma ghom khish mishano kari be karam nadarano beghole maroof bokhari azashun bolan nemishe,pas bikhod bein ashnaha del mabandin!!!gharibashunam nesfeshun kermuni nistan,inam eizan!!!amma gharibae kermuni...ghadameshun ruye cheshm!!!!:D;;)

خیال کردی! هوادارای من کوه رو از جا تکون میدن، یه وجب پسر همسایه که سهله !!! :دی

خورشید سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ

یکم بیشتر ادب بشه آیلااااااا تا بفهمه چقدر سعید بیچاررو روانی کرده و دلشو شکسته

من که می خوام بزنمش، سعید طاقت نمیاره!!! :))

لیمو سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ب.ظ

میتونه بگه همسرم غلط کردم دیگه از این غلطا نمیکنم اگه بازم خواستم از این غلطا بکنم شما بیا بزن تو دهن من تا دیگه غلط اضافه نکنم چقده غلط شده ولی به جونه خودم این دختره یه کم خشانت میخواد تا درست بشه
یعنی میدونم که این داستان رو نوشتی که اصلا اینجا تمومش کنی اون موقع ها هر وقت اعتراض میکردم اینو میگفتی
یعنی شاذه جونم اگه اگه تا فردا قسمت بعدی رو نزاری و ما رو از خماری در نیاری میام جلوی در اینجا میشینیم و تحصن میکنیم گفته باشم این یه تهدید جدیه
البته من جای این سعیذ بخت برگشته باشم خودم از خونه میندازمش بیرون میگمم برو دیگه ریختت رو نبینم چش سفید ور پریده

خب پسرداییش خشانت به خرج داد براش! :))

نهههه پایان قسمتشو گفتم نه پایان داستان!!!! سابقه ام خرابه، همه سوء برداشت کردن!!!

وووووی ترسیدم! سپرم کو مامان؟!!

ها والا بلا :))

آزاده سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:04 ب.ظ

خیلی خوب بید مرسی

خیلی ممنونم آزاده جون :*)

maryam سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام
دعواش کنین بیشتر ادم شه
این قسمت هم عالی بود...دوسش داشتم

سلام

سعید دلش نمیاد!!! :دی

خیلی ممنونم :*)

سحر (درنگ) سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:47 ب.ظ http://derang27.mihanblog.com/

سلااااام
نمیدونم چرا عکس هدر وب لاگم هی ناپدید میشه!
تموم و این حرفها نداریما!

لوس!‌سردته که سردته. چر نتونی تکون بخوری. خیلی داره لوس میشه ها!
راست میگه. این نمیخواد بره مدرسه؟

چقدر زحمت کشیده گفته چشم نشسته درسش را خونده زیر چراغ روشن

ببین به نظرم خیلی طبیعیه ها! ولی از رو فضولی میپرسم دقیقا سعدی چه فکر و حس و حال و منظوری داشت از انیکه با دوستاش رفت شام بیرون؟؟

به نظر من خیلی قسمت قشنگی بود! خب چرا بزنم تو گوش هانیه! خودش حالا آدم میشه. نگران نباش! الان خودش میفهممه که سعدید را دوست داره و دلش نمیخواد ازش دور باشه

سلاااام
نمی دونم. برای من که میاد!
نه منظورم پایان قسمت بود!! نه داستان!

:)
چرا از فردا میره

واقعا! خسته شده! تازه چراغم سعید روشن کرد!!!

خسته بود. از تلاش کردن و نتیجه ندیدن. دوستاشم همون موقع بهش پیشنهاد دادن که بره بیرون. اگر هانیه یه ذره روی خوش نشون داده بود محال بود بره. اما وقتی اینجوری دید رفت که کمتر غصه بخوره.

نه دیگه کامیار زحمتشو کشید :))
آررره ؛)

... سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

dar namardi dast balae dast besyar ast...man migiram internetetuno ghaat mikonam,1hafte!!!shoma khooob ke mofassal nevweshtyno in dokhtarakam aadam shod vaslesh mikonam!!!Khooobe!?!!:D:P

اون وقت من با دایال آپ آن میشم و یه آدرس و شماره تلفن تو پست بعدی میذارم ملت بیان سراغت :دی :پی

نیلوفر سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ http://my-home.blogsky.com/

اینجا تمومش نکن..

خیال ندارم که تمومش کنم

نینا سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سیلام
نچ نچسبید یکم دعواش کنین بیشتر ادم شه الان این سعید بیچاره باز باید ناز بخره خانوم دارن گریه میکنن نمیشه که دختره لوس بار میاداا
اون تیکه ها؟ ها یکم بی ربطن. اگه تو این نذاشتینشون تو یکی دیگه بذارین باحال بیدن

راسی دیشب مختون سوت نکشید با اون همه بچه؟ خیلی دعاتون کردیم

علیک سیلام

نه دیگه بسشه طفلکی! خوب شد دیگه :)
حالا یه شب هزار شب نمیشه
باششش

نه بابا. رفتم رو مبلی دوختم و کلیم خوشوقت شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد