ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (5)

مرسی از کامنتاتون. ذوق مرگ شدم اساسی!

و این داستان ادامه دارد....

پ.ن قابل توجه آقای سه نخطه! امیدوارم به اندازه ی سوژه ات از ضدحالش حال کنی :) بازم مرسی.


صبح روز بعد بهاره قبل از دانشگاه تلفنی جویای احوال مریضهایش شد. اول به میتی تلفن زد که از عصر روز قبل دیگر خبری از او نداشت. میتی با صدای گرفته و حال خراب جوابش را داد: سلام.

_: سلام میتی جونم. چطوری؟

_: چطور؟ عالی! از این بهتر نمیشه. شب تا صبح عین دور از جونم ننه مرده ها گریه کردم. الانم دارم از سردرد و چشم درد کور میشم. مسکن خوردم اما انگار نه انگار... دختر یعنی آدم قحط بود تو پیدا کنی؟

_: ای بابا... مگه من رفتم دنبالش؟ خودش جلوم سبز شد. کف دستمو که بو نکرده بودم!

_: خیلی خب. خیلی خب. بالاخره یه روز این اتفاق می افتاد.

_: خب... آره.

_: ازش خواستی منو ببخشه.

_: آره... ولی راستش...

_: می دونستم. حالا بگم خودشم مقصر بود که قبول نمی کنه. ولی هرچقدرم که تقصیر داشته باشه، بازم از بار گناه من کم نمیشه.

_: کاش یه نفر به منم می گفت این گناه کبیره چیه؟!

_: صبر داشته باش عزیز من. می فهمی.

_: هوم.... می خوای بیام پیشت؟

_: لطف می کنی.

_: سر کار نمیری؟

_: نه بابا نمی تونم.

_: باشه میام.

قطع کرد. دانشگاه را بیخیال شد. به کیهان زنگ زد. بلافاصله جواب داد. صدای او هم خسته بود.

_: سلام عشق من!

_: سلام کیا جون. چطوری؟

_: تا صدای تو رو می شنوم که عالیم.

_: دیشب خوابیدی؟

_: خواب؟ نه بابا. عین دیوونه ها تا صبح چارزانو نشستم رو تختم. مات جلومو نگاه کردم. یا خندیدم یا گریه کردم. باید بودی و مجنون واقعی رو میدیدی.

_: الان بهتر شدی؟

_: خوبم. تو خوبی؟

_: چی بگم؟ شما دو تا خوب بشین منم خوب میشم.

_: باور کن مهتاب هرچی بکشه حقشه. حقی که از من خورده چیزی نیست که با یکی دو روز حال خراب جبران بشه.

_: لابد تو هم نمی خوای به من بگی که چکار کرده.

_: نه عزیزم. هنوز نه. ولی قول میدم که بگم. به خاطر دل خودمم که شده باید بگم.

_: هی... باشه. ولی هنوزم میگم اگه ببخشی خیلی بهتره. این تنها چیزیه که ازت می خوام.

_: خیلی سخته بهاره. باور کن.

_: می دونم. ولی به خاطر من... حداقل سعی کن بهش فکر کنی. نبخشیدنت چیزی رو عوض نمی کنه نه؟

_: می تونم انتقام بگیرم. می تونم شکایت کنم. می تونم....

_: و می تونی ببخشی. میتی تحمل انتقامتو نداره. من نمی دونم چکار می کنی. ولی از پا درمیاد. بهش فکر کن. به خاطر من ببخش.

_: به خاطر تو بهش فکر می کنم. فقط به خاطر تو.

_: مرسی عزیزم.

_: قربونت برم.

_: دانشگاه میری؟

_: نه بابا خیلی خرابم. تو چی؟ می خوای ماشینو بیارم بدم بهت؟

_: نه. منم نمیرم. دارم میرم یه سر به میتی بزنم. راهی نیست.

_: پس من چی؟

_: نوبتی هم که باشه، نوبت میتیه.

_: تو میتی رو بیشتر از من دوست داری.

_: کیا جون، عزیزم، چقدر شما دو تا حسودین!!!! اوففففف باهم دعوا می کنین عین بچه ها میشین. منو بگو که تا حالا چقدر جلوی شما دو تا کوچولو بودم.

کیهان خندید و گفت: باشه عزیزم. هرجا دوست داری برو. فقط بدون که همیشه چشم براهتم.

_: مرسی!

 

حال میتی خیلی بد بود. حال عمه هم که مشغول پرستاری از او بود تعریفی نداشت. انگار همه غیر از بهاره می دانستند موضوع چیست.

بهاره هر جنگولک بازی ای بلد بود اجرا کرد تا لبخند به لب میتی بیاورد. اما فایده نداشت. غصه ی میتی فقط با یک کلام برطرف میشد. بخشش کیهان.

_: حاضرم به پاش بیفتم بهاره. دیگه دلم نمی خواد زنش بشم. چون می دونم ازم متنفره. فقط آرزو دارم منو ببخشه.

بهاره آهی کشید. خب پس اگر کیهان می بخشید، میتی کنار می کشید.

 

یک هفته طول کشید تا کیهان رضایت داد که یک بار دیگر با مهتاب روبرو بشود، بلکه بتواند از گناهش بگذرد. توی یک پارک قرار گذاشتند و به بهاره هم اجازه ی حضور ندادند. ولی یک قطره اشک بهاره پیش کیهان، او را نرم کرد. کیهان اجازه داد بهاره هم بیاید، به شرطی که از دور شاهد باشد و حرفهایشان را گوش ندهد.

باهم رفتند. مهتاب توی پارک منتظرشان بود. بهاره عقب کشید و اجازه داد حرفهایشان را بزنند. خیلی دورتر، جایی فقط می توانست آنها را ببیند، سه پایه و وسایل نقاشی اش را علم کرد و مشغول شد. برای اولین بار غرق در کارش نشد. چند لحظه یک بار سر می کشید و با نگرانی آنها را که به شدت بحث می کردند، می پایید. بلند می شدند، می نشستند، با حرکت سر و دست عصبانیتشان را نشان می دادند، ولی صدایشان به گوش بهاره نمی رسید. می ترسید کم کم این جدال بالا بگیرد و کار به زد و خورد بکشد. اما بعد از یکی دو ساعت بحث بی وقفه، کم کم هر دو آرام گرفتند. حالا کنار هم نشسته بودند و با خستگی به روبرویشان نگاه می کردند. دیگر حرف نمی زدند.

بهاره یواش یواش وسایلش را جمع کرد و به طرف آنها رفت. هر دو خسته از جنگ برگشته بودند. با دیدن او لبخند بر لبهایشان نشست. میتی کمی عقب کشید و به بهاره گفت: بیا بشین.

داشت جای کنار کیهان را به او تعارف می کرد. بهاره با ناباوری لبخند زد. وسط نشست و با شوق گفت: اگه شما دو تا خوشحال باشین، دیگه هیچی تو این دنیا نمی خوام!

کیهان خندید و گفت: الهی قربون دل کوچیکت برم من!

مهتاب گفت: قدیما اینقدر قربون صدقه بلد نبودی.

_: قدیما بهاره رو ندیده بودم.

بهاره گفت: تو رو خدا باز شروع نکنین. اصلاً هرچی بوده، گذشته. حتی دیگه دلم نمی خواد بدونم که موضوع چی بوده. فقط می خوام شما دوتا دیگه دعوا نکنین.

کیهان پرسید: واقعاً نمی خوای بدونی؟

_: نه واقعاً نمی خوام بدونم. میتی کار بدی کرده. به اشتباهش معترفه، تو هم بخشیدیش. برای چی به من بگین که دل چرکین بشم؟ من سردمه. هات چاکلت می خوام.

_: تو جون بخواه عشق من!

_: کیا اگه بازم اینو بگی می زنمت. جون تو نه گرمم می کنه، نه سیر. بریم سه تایی هات چاکلت بخوریم؟ شیرینی آشتی کنون؟

کیهان که ایستاده بود، وسایل بهاره را برداشت و گفت: بفرمایین بانو!

_: باید از میتی هم دعوت کنی.

_: البته. میتی خانم میشه دعوت منو به صرف هات چاکلت بپذیرین؟

مهتاب خندید و قبول کرد. فضای کافی شاپ گرم و دعوت کننده بود. سر یک میز نشستند، به گرمی گفتند و خندیدند و نوشیدند.

دو سه روز دیگر هم گذشت، تا روزی که مامان با شادی به بهاره گفت که برای مهتاب خواستگار می آید. بهاره از ته دل خوشحال شد. پس مهتاب واقعاً آرام گرفته بود و می خواست بالاخره گذشته را فراموش کند.

بهاره تا عصر دانشگاه بود. عصر با عجله خودش را به خانه رساند. دوش گرفت و لباس پوشید و آرایش کرد. همه رفته بودند. غروب بود که به خانه ی دایی رسید. دو خانواده در انتظار مهمانها بودند. پدر و مادرها خواهر برادر دیگری نداشتند. پدربزرگ مادربزرگها هم خیلی وقت بود که از دنیا رفته بودند. تنها خواهر و برادر بهاره و برادرها و زن برادرهای مهتاب بودند. بهاره بدون توجه به جمع به اتاق میتی رفت. مدتی در آغوش هم گریستند. خیلی خوشحال بود.

تا این که مهتاب با خنده گفت: نگاه کن چکار کردیم! کل آرایشمون از بین رفت. بشین اول یه دستی به صورت تو بکشم.

_: نه بابا عروس تویی. من دیر بیام تو اتاق، اتفاقی نمیفته.

مهتاب هنوز مشغول بود که مهمانها رسیدند. بهاره با عجله کمکش می کرد، تا ظاهرش هرچه بهتر شود. عمه با نگرانی دم اتاق آمد و پرسید: شما دو تا چکار می کنین؟ بیاین دیگه.

_: برو میتی جون. خوبه دیگه. خیلیم دلشون بخواد. بذار ببینم من چیکار کنم؟ سایه ی آبی خوبه به نظرت؟

_: نمی دونم. هرکار دوست داری بکن.

تمام تنش از اضطراب می لرزید. برعکس بهاره کاملاً آرام بود. با خونسردی مشغول ترکیب رنگها و آرایش شد. نیم ساعتی کارش طول کشید. بالاخره خوشحال و خرم از اتاق بیرون آمد تا با خواستگارها آشنا شود.

اما چه می دید؟!!!!! آنجا روی مبل دو نفره، مهتاب و کیهان کنار هم نشسته بودند. بهاره نفهمید چه شد. مثل عروسک خیمه شب بازی روی زمین افتاد. از ته دل جیغ می کشید و تمام وجودش می لرزید. کیهان طول مهمان خانه را با جهشی پیمود و روی زمین کنار او افتاد. شانه هایش را گرفت و در حالی که به شدت تکانش میداد، نعره زد: بهاره! آروم باش. بهاره... عزیزم.... بهاره... خواهش می کنم... بهارهههه

بهاره جا خورد. برای لحظه ای آرام گرفت. یک نفر یک قرص آرام بخش و یک لیوان آب زیر دهانش گرفت. مطیعانه آن را خورد و جیغهایش تبدیل به گریه شد. کیهان با یک حرکت او را از زمین بلند کرد و سر جایش برگشت. حالا بهاره جای مهتاب نشسته بود. با این تفاوت که سرش روی سینه ی کیهان بود. کیهان با یک دست در آغو شش گرفته بود و با دست دیگر نوازشش می کرد. و آرام آرام توی گوشش زمزمه ای محبت آمیز می گفت. گه گاه آرام موهایش را می بو سید.

بعد از نیم ساعت کم کم هوش و حواسش برمی گشت. گرچه بر اثر آرامبخش خواب آلود شده بود. اما تازه داشت وقایع دورش را درک می کرد. همه او را تماشا می کردند و هیچ کس چیزی نمی گفت. مگر گفتگویی ملایم با کناریشان. پس چرا هیچ کس اعتراضی نمی کرد؟ مهم نبود که کیهان تمام مدت او را در آغو ش گرفته است؟ شاید می ترسیدند دوباره حالش بد بشود. بد یا خوب، بهاره چنان ترسیده بود، که نمی خواست یک سانتیمتر از کیهان فاصله بگیرد. نگاهش دور مجلس چرخید. آماده بود در برابر کوچکترین اعتراضی دو دستی کیهان را بگیرد و نگذارد رهایش کند. دایی، پدر مهتاب لبخندی زد و پرسید: بهتر شدی عزیزم؟

بهاره سرش روی سینه ی کیهان جابجا کرد و گارد گرفت. دایی نگاهی به جمع کرد و پرسید: اجازه میدین؟ این مساله هرچی عقب بیفته بغرنج تر میشه.

همه تایید کردند. دایی دوباره رو به بهاره کرد و گفت: می خوام برات یه قصه تعریف کنم. قصه ی یه عشق قدیمی.

بهاره با بغض نگاهش کرد. نمی توانست حرف بزند. می ترسید بخواهند قانعش کنند که کیهان حق مهتاب است. ولی نه... او نمی گذاشت. کیهان این کار را نمی کرد.

دایی بعد از مکثی ادامه داد: نوزده سال پیش، وقتی مهتاب پونزده ساله و کیهان هفده ساله بودن، تو یه مهمونی خونوادگی باهم آشنا شدن. خیلی زود این آشنایی تبدیل به یه عشق آتشین شد. ما هیچ کدوم موافق نبودیم. هر دوشون خیلی بچه بودن. ولی نه ما تونستیم در مقابل اشکها و اعتصاب غذای مهتاب مقاومت کنیم، نه اونا در مقابل عربده کشی و از خونه رفتن کیهان. خیلی زود خلع سلاح شدیم و تو یه مجلس کوچیک به عقد هم دراومدن. عقدی که هیچ جا ثبت نشد. هنوز خیلی بچه بودن و ما مطمئن بودیم پشیمون میشن. همینطورم شد. سر دو ماه چنان دعوایی باهم کردن که کیهان داد زد تو دیگه زن من نیستی. درو بهم کوبید و رفت. مهتابم تا یه هفته به رختخواب افتاد. یکی دو ماه بعد بود که فهمیدیم حامله اس. تمام این مدت حالش بد بود و ما می گذاشتیم به حساب شکستش و پیگیری نمی کردیم. دائم گریه می کرد. افسرده بودتا بالاخره فهمیدیم دردش چیه. شرط عقل این بود که فوراً کیهان رو مطلع کنیم. اما مهتاب فقط گریه می کرد و می خواست از شر بچه و هر چیزی که به کیهان ربط داشت خلاص بشه. تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که به زور بچه رو نگه داریم. خواهرم بچه دار نمیشد. چند ماه آخر مهتاب رو برد شمال، تا وقتی که وضع حمل کرد. شناسنامه رو به اسم خواهرم گرفتیم. قدمت خوب بود که چند ماه بعد خواهرم بعد از بیست سال که از ازدواجش می گذشت، حامله شد و بهنوش و بهرام رو خدا بهش داد. تو هرروز عزیزتر شدی و مقاومت مهتاب هرروز بیشتر. حالا به خاطر علاقه ای که بهت داشت اجازه نمیداد که به کیهان بگیم. به شدت می ترسید که کیهان تو رو ببره. گناهی که کیهان فقط به خاطر تو و به سختی بخشید همین بود و چون از این گذشت، دوباره مهتاب بود و همون عشق قدیمی. وقتی باهم حرف زدن و لجبازیاشونو کنار گذاشتن، باورشون شد که هنوز همدیگه رو دوست دارن.

بهاره با ناباوری سر برداشت و کیهان را نگاه کرد. پس این بود دلیل آن علاقه ی بدون دلیل؟!

کیهان لبخندی پر مهر زد. خم شد و گونه اش را بوسید. به آرامی گفت: من بهت قول دادم که هر تصمیمی بخوام بگیرم باهات مشورت کنم. الانم درسته که مهتاب رو خیلی دوست دارم، ولی  حالا اینجا تو هم مدعی هستی. تا تو رضایت ندی، من هیچ تقاضایی نمی کنم.

بهاره به مهتاب نگاه کرد. برای اولین بار به چشمش، مثل یک مادر نگران آمد. دستهایش را با بی قراری بهم می فشرد و چشم از آن دو برنمی داشت. بهاره خنده اش گرفت. مهتاب؟ مادرش؟

همه با احتیاط لبخند زدند. عمه ی مهتاب، زنی که بهاره به عنوان مادر شناخته بود، با لبخند گفت: عزیز دلم مطمئن باش برای من هیچ وقت با بهنوش و بهرام فرق نداشتی.

بهاره بالاخره سر برداشت و گفت: می دونم.

مهتاب با بغض پرسید: منو می بخشی؟

_: می بخشم؟

نگاهش کرد. نگاهی طولانی. بالاخره از جا برخاست. به طرفش رفت و در آغوشش گرفت. بعد از چند دقیقه دست او را گرفت و با خود پیش کیهان برد. البته تنهایشان نگذاشت. به هر زحمتی بود، بین آنها خودش را جا داد و خوشحال به جمع لبخند زد. شایان دوربین به دست فوراً جلویش زانو زد و گفت: عمه خانم یه نگاه به لنز من بنداز.

_: خیلی بدجنسی شایان!

_: وقتی بابات همسن تو بود، دو ساله بودی. تو نمی تونی این سنی عمه باشی؟

_: نخیر نمی تونم. چون داداش بزرگ ندارم.

کیهان دست دور بازوی او انداخت و با خنده گفت: بگیر شایان بحث نکن.

بعد از کلی مسخره بازی شایان، مادر کیهان جلو آمد و پرسید: کیهان اجازه میدی منم نوه مو ببو سم، یا همه شو برای خودت می خوای؟

شایان دست و صورت روی شانه ی مادربزرگش گذاشت و به دروغ شروع به گریه کردن کرد. میان گریه غرغر کنان گفت: اگه عمه خانمو بیشتر از من دوست داشته باشین، من می دونم و اون.

کیهان گفت: بکش کنار. بهاره به اندازه ی هیجده سال لوس شدن از مامان بزرگ طلبکاره. حالا حالاها دیگه نوبت تو نمی رسه.

_: داشتیم عمو؟ داشتیم؟ یعنی تو منو به دخترت می فروشی؟

_: آره می فروشم.

_: عموووو؟

_: بکش کنار دستت به ناموس من نخوره!

_: ارزونی خودتون. کی خواست؟

_: خودم! رو تخم چشمام می ذارمش.

بهاره خندید و بازویش را فشرد. مهتاب گفت: تو از بابای منم بیشتر لوس می کنی.

_: باید قضای هیجده سال رو به جا بیارم یا نه؟ هنوز جگرم آتیش می گیره که انگشت مکیدنشو ندیدم. تاتی تاتی کردنشو. اولین بابا رو از زبونش نشنیدم. اولین روز مدرسه اش....

دایی مهتاب شانه اش را فشرد و گفت: اینجا همه بهت حق میدن. دخترت رو عین دختر خودم بزرگ کردم. از امشب مال خودت. می تونی ببریش. 

آرد به دل پیغام وی (4)

سلاممممممم

امیدوارم خوب و خوش باشین و از این قسمتم خوشتون بیاد :)


بهاره با اعتماد به نفس وارد کلاس طراحی شد. دلش پر می کشید تا دوباره کیهان را ببیند. روی صندلی جلویی اولین ردیف وسط کلاس نشست و وسایلش را پهن کرد.

فرزانه گفت: بیا بریم عقب. من ردیف جلو اعتماد بنفس ندارم.

_: هرجا دوس داری بشین. دلم براش تنگ شده. می خوام جلو بشینم.

_: بابا تو که پاک دیوونه ای! بعد از اون دعوای اساسی دیروزی، بازم دلت تنگه؟! تازه 24 ساعتم نیست که دیدیش!

_: الهی دلت گرفتار بشه، بفهمی چی می کشم!

_: خدا نکنه! من ترجیح میدم سنتی و منطقی ازدواج کنم.

_: خیلی خب. خودم یه خواستگار خوب برات پیدا می کنم با دسته گل می فرستم دم خونتون.

_: اوه مرسی!

با ورود استاد فرزانه عقب رفت و لبخندی لبریز از عشق روی لبهای بهاره نشست. استاد لبخند گرمی به همه زد و نشست. بعد از یک سلام و علیک دوستانه مشغول تدریس شد.

بهاره به شدت مشغول بود که موبایلش زنگ زد. با دیدن شماره ی مهتاب، آهی کشید و با صدایی یواش جواب داد: الو سلام.

_: سلام بهاره کجایی؟

_: سر کلاسم. رفتم بیرون بهت زنگ می زنم.

_: این استاد عزیزتم اومده؟

_: آره. کارش داری؟

_: عصر بعد از ساعت کاری بیارش شرکت. بذار ببینم حرف حسابش چیه.

_: البته بانو.

_: پس ساعت چهار منتظرتونم.

_: ok dear. Thanks

استاد کنار صندلی اش ایستاد. آه چقدر دوستش داشت. به شدت سعی کرد از لرزش دستش جلوگیری کند. استاد قلمش را گرفت و ضمن توضیحاتی کمی کارش را اصلاح کرد. بهاره به دست او خیره شده بود و به عصر فکر می کرد. امیدوار بود از امتحان مهتاب سربلند بیرون بیاید. استاد قلم را رها کرد و رفت.

بهاره دوباره مشغول شد. غرق فکر بود. نفهمید دو ساعت چطور گذشت. همیشه وقتی که گرم نقاشی میشد، گذر زمان را فراموش می کرد. فرزانه به شانه اش زد و گفت: پاشو دختر. پاشو. بسه. امضا کن بریم.

_: تو برو. من با استاد کار دارم.

_: استاد که اول از همه رفت.

_: جدی؟

با نگرانی سر برداشت. حقیقت داشت. برخاست و وسایلش را جمع کرد.

_: زود باش دیگه. باید بریم کلاس سفالگری.

_: اومدم بابا چقد تو هولی!

_: راستشو بگو با استاد چکار داری؟

_: می خواستم بپرسم از نقطه نظر زیبایی شناختی، من خوشگلترم یا تو؟

_: این که پرسیدن نداره!

هر دو خندیدند. بیرون آمدند. بهاره موبایلش را برداشت. شماره ای که دیروز سیو کرده بود، گرفت. چند لحظه بعد، صدای آشنایی دلش را لرزاند.

_: بله؟

_: سلام من بهاره ام.

ارتباط قطع شد. از پشت سرش گفت: سلام سرکار خانم!

بهاره و فرزانه هر دو برگشتند. فرزانه نگاهی به آن دو انداخت و بعد آرام گفت: تو کلاس می بینمت.

بهاره لبخندش را فرو خورد و سعی کرد توی جمع ظاهرش سنگین باشد. ولی از شوق داشت منفجر میشد. چند لحظه سر به زیر انداخت تا آرام بگیرد. بعد دوباره سر بلند کرد. چشم توی آن چشمهای مهربان دوخت و پرسید: عصری ساعت چهار وقت آزاد دارین؟

_: اگه تو بخوای حتماً!

واااایییییی!! کم مانده بود بهاره از خوشی ضعف کند! با تلاشی سخت لبخندش را که می رفت به فریاد شوق تبدیل شود فرو خورد و گفت: میتی می خواد باهات حرف بزنه. گفت بریم شرکتی که کار می کنه.

_: اوه چه خوب! بعدازظهر میرم گالری. بیا اونجا باهم میریم.

_: یک دنیا ممنون!

کیهان تبسمی کرد و دور شد. بهاره دوان دوان خودش را به کلاس سفالگری رساند. استاد کمی از بالای عینک نگاهش کرد، ولی بالاخره رضایت داد که دیر رسیدنش را ببخشد.

کنار فرزانه ایستاد. مشتی گِل روی میز گذاشت و مشغول ورز دادنش شد. چهره اش از شادی می درخشید. فرزانه زمزمه کرد: نه. از اونی که فکر می کردم زرنگتری. دو ماه نشده، قاپشو دزدیدی!

_: چیه؟ ما رو دست کم گرفتی!

_: نه آخه بهت نمیومد.

_: حالا دیگه...

_: ما که بخیل نیستیم. خوش باشین.

_: مرسی.

 

ساعت تازه دو ونیم بود که به گالری رسید. می ترسید زود باشد و کیهان هنوز نیامده باشد. با کمی تردید وارد حیاط شد. یک نفر دوربین به دست، سر پا نشسته بود و لنزش را روی رز نوشکفته ای تنظیم می کرد. بهاره ایستاد و با علاقه کارش را تماشا کرد. عکاس عکسش را گرفت و برخاست تا از زاویه ای دیگر بگیرد. اما با دیدن بهاره، هر دو جا خوردند. شایان بود. بهاره با کمی دستپاچگی سلام کرد.

شایان قدمی به طرف او برداشت و گفت: سلام! میبینم که قضیه داره جدی میشه عمه خانم!

_: کیا... کیهان.... به شما چیزی گفته؟

_: یعنی لازمه که حرفی بزنه؟ عمو تا حالا شاگرداشو کافی شاپ نمی برد که شما رو برد. حالا اونم بشه یه جوری ازش گذشت، آدرس گالری رو دیگه به هرکسی نمیده. فکر کنم باید بهتون تبریک بگم!

بهاره با لبخندی شرمگین گفت: هنوز که خبری نیست.... ببینم... اومده؟

_: هنوز نه. ولی کم کم پیداش میشه.

دوباره مشغول عکس گرفتن شد. بهاره مقداری سوال راجع به دوربینش پرسید و یکی دو تا عکس هم گرفت تا کیهان وارد شد. سلام و علیک گرمی کردند.

_: خیلی منتظر شدی؟

_: نه تازه اومدم.

شایان پرسید: عموجان کی باید تبریک بگیم خدمتتون؟

_: تبریک؟ به خاطر چی؟

_: اوای! پیدا شدن عمه جانم!

_: باید قبلاً می گفتی. دیگه الان گذشت.

_: یعنی قضیه جدی شده و ما نباید بدونیم؟

_: کدوم قضیه؟ بهاره شاگرد منه. جای خواهر کوچیک منه. خیلی هم دوسش دارم. اینا رو قبلاً بهت گفته بودم.

بهاره سر به زیر انداخت. دلش نمی خواست خواهرش باشد. خواهر شایان شاید، موجود بامزه ای بود. اما کیهان...

_: بریم عزیزم. دلت می خواد امروز یه کمی رو تابلوی من کار کنی؟

بهاره با تعجب پرسید: تابلوی تو؟! خرابش می کنم.

_: اگه فکر می کردم خراب می کنی، محال بود بهت پیشنهاد بدم.

باهم وارد شدند. از دیروز خلوت تر بود. پنج شش نفر اینجا و آنجا مشغول بودند. بهاره با تردید بسیار روی چهارپایه ی کیهان، جلوی بوم نشست. کیهان تو قاب پنجره نشست و مشغول آماده کردن رنگها و توضیحاتی در مورد آنها شد. بعد هم اولین قلم مو را دست او داد. بهاره قلم را گرفت. نگاهی به طرح هنرمندانه ی روی بوم انداخت و گفت: کیا خرابش می کنم.

_: فدای سرت!

_: یعنی چی فدای سرت؟ تو روی این کلی زحمت کشیدی. می دونم چقدر دوسش داری.

_: می دونی چقدر دوسِت دارم؟

اشکهای بهاره از شوق فرو چکید. کیهان با آرامی گفت: کاش می دونستم چرا؟ این با جنس تمام دوست داشتنهایی که تا حالا می شناختم فرق می کنه. خیلی فرق می کنه.

بهاره با سر تایید کرد و گفت: برای منم همینطوره.

کیهان لبخندی زد. قلم را از او گرفت و توی رنگ زد. بعد مشغول رنگ زدن گوشه ی نقاشی اش شد. کمی بعد دوباره قلم را به بهاره داد. بهاره این بار شروع به کشیدن کرد. نقاشی التهابش را فرو می نشاند. گذر زمان را فراموش می کرد. به نظرش فقط چند دقیقه گذشته بود، که کیهان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ساعت بیست دقیقه به چاره. پاشو. دلم نمی خواد این میتی خانمت روز اولی منو بدقول ببینه.

بهاره با بی میلی برخاست. دلم می خواست تا ابد نزدیک او بنشیند و نقاشی کند. ولی دستهایش را شست و راهی شدند. وقتی رسیدند نگاهی روی ساعت انداخت و گفت: کاملاً خوش قول! امیدوارم میتی هم همینقدر خوش قول و آماده باشه.

وارد شرکت شدند. نزدیک دفتر میتی که رسیدند، میتی بیرون آمد. اما با دیدن کیهان خشکش زد! چهارچوب در را گرفت که نیفتد. کیهان هم حال بهتری نداشت. مات و متحیر به او خیره شده بود. بهاره با تعجب نگاهی به این و آن انداخت و بالاخره پرسید: شما همدیگه رو می شناسین؟

کیهان بدون این که نگاهش را از مهتاب برگیرد، با صدای گرفته و ناآشنایی گفت: می شناختیم.

مهتاب که تمام تنش می لرزید، گفت: بهاره بیرون باش. ما باید باهم حرف بزنیم.

کیهان متعجب پرسید: یعنی حرفیم مونده بعد از این همه سال؟

_: خودت می دونی که تقصیر من نبود، کیهان.

_: البته! تو همیشه بی تقصیر بودی. تو دادگاهی که شاهدی نداشت، قاضیشم خودت بودی.

_: منصف باش. تو هم بی تقصیر نبودی. ولی همه ی اینا گذشته. بیا تو کیهان. باید باهات حرف بزنم.

_: حرفی نیست که نخوام در حضور بهاره بزنم. تو کافی شاپ من ندیدمت، ولی تو منو دیدی و اینطوری بهاره رو اذیت کردی.

_: نه ندیدمت. اگر دیده بودم، همون جا باهات حرف می زدم. کاش زودتر فهمیده بودم این استاد دوست داشتنی کیه.

_: مثلاً می خواستی چکار کنی؟

_: کیهان باید باهات حرف بزنم. بیا تو.

کیهان نگاهی به بهاره انداخت. بهاره با نگاهی پرمهر گفت: همین جا منتظر می مونم.

بعد لبخندی چاشنی کلامش کرد و گفت: سرتو که نمی بره. برو تو!

کیهان پوزخندی زد و بدون حرف به دنبال مهتاب رفت. مهتاب دوباره تاکید کرد: بهاره نمیای تو!

_: ای بابا! باشه نمیام! حالا مثلاً می خواد چی بهش بگه! اصلاً چه ربطی به من داره؟

روی یکی از صندلیهای راهرو نشست و مشغول تکان دادن پاهایش شد. نگاهش روی ساعت ثابت مانده بود. ثانیه ها پیش نمی رفتند. از جا بلند شد. پشت در اتاق ایستاد. کمی گوش داد، ولی یواش حرف می زدند. چند دقیقه بعد دوباره دعوا شد. اما حرفهایشان مفهوم نبود. بهاره شانه ای بالا انداخت و مشغول قدم زدن شد. دو سه تابلوی تبلیغاتی قد راهرو را کلمه به کلمه خواند. نگاهی به ساعت انداخت. نیم ساعت گذشته بود. جر و بحث همچنان ادامه داشت. بهاره دوباره نشست. کیفش توی ماشین کیهان مانده بود. با انگشت توی هوا مشغول نقاشی شد. باز برخاست و قدم زنان تا انتهای راهرو رفت. در همه ی دفاتر بسته بود. وارد دستشویی شد. دستهایش را با حوصله صابون زد و توی آینه ی دستشویی مشغول بررسی دقیق دو سه جوش روی صورتش شد.

با صدای باز شدن در دفتر مهتاب و غرش سهمگین کیهان، خودش را بیرون پرتاب کرد. یک ساعت گذشته بود. این دعوا هرچه بود، طرفین را داغون کرده بود.

کیهانی که یک ساعت پیش وارد شرکت شده بود، هیچ شباهتی به این مرد آشفته ای که از دفتر مهتاب بیرون آمد، نداشت. انگار کتک سیری خورده بود! نگاهی گنگ و گیج به بهاره انداخت و بعد بیرون رفت. بهاره با حیرت نگاهش کرد. بعد وارد دفتر مهتاب شد. میتی هم حال و روز بهتری نداشت. روی صندلی نشسته بود و به شدت می لرزید. صورتش سرخ و چشمهایش از فرط گریه متورم بود. بهاره با تعجب پرسید: همدیگه رو زدین؟

مهتاب گیج و منگ گفت: کاش میزد. کاش میزد و اینجوری نمی رفت. بهاره برو جلوشو بگیر. حالش بده. نذار رانندگی کنه. چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ برو!!!

بهاره به سرعت بیرون رفت. ماشین کیهان جلوی شرکت نبود. مشتی به پیشانیش زد. اما ناگهان ماشین را دید. کمی جلوتر پارک کرده بود. بهاره خودش را به ماشین رساند. ظاهراً خواسته بود برود، اما نتوانسته بود. ماشین را با بی حواسی، کج کنار خیابان پارک کرده بود. سرش روی فرمان بود و ضجّه میزد. بهاره با ترس در ماشین را باز کرد.

_: کیا؟ کیا عزیزم چی شده؟

_: می کشمش. می کشمش بهاره. می کشمش.

بهاره نشست و گفت: آروم باش کیا. هرچی بوده، مال هزار سال پیش بوده. اینقدر خودتو آزار نده.

سوییچ را برداشت و پیاده شد. کیهان دست دراز کرد و گفت: اونو بده به من.

_: نمیدم. تو نباید با این حالت رانندگی کنی. می زنی خودتو می کشی.

_: بهاره میمیرم برات.

_: ولی من تو رو زنده می خوام. میرم برات آب بیارم.

اما وقتی برگشت، کیهان نبود. ماشین را با در قفل نشده، رها کرده بود و رفته بود. بهاره کمی دور وبر گشت. اما نبود. ماشین را درست پارک کرد و درهایش را قفل کرد و پیاده شد. به شرکت برگشت. مهتاب هم حال بهتری نداشت. کنارش نشست و لیوان را به او داد. مهتاب با صدایی گرفته و لرزان پرسید: چکار کرد؟

_: نمی دونم. ماشین رو ول کرده رفته. امیدوارم بلایی سر خودش نیاره.

_: خدا کنه منو ببخشه.

_: تو چکار کردی مهتاب؟

_: الان نپرس. یه روز بهت میگم.

_: آخه چی بوده که بعد از این همه سال، هنوزم مهمه؟

_: دعوای کیهان هم سر این همه ساله. حقم داره. حق داره. بهاره مراقبش باش. براش خواهری کن، همون طور که برای من خواهری کردی.

_: ولی من نمی خوام خواهرش باشم. بین تو و اون هرچی بوده تموم شده. مگه نه؟

مهتاب چنان فریادی زد که بهاره عقب کشید و گفت: باشه. اگه تو هنوز دوسش داری، من دیگه حرف نمی زنم. به تو که خیانت نمی کنم میتی جونم.

باهم بیرون آمدند. بهاره نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: ماشینت کجاست؟

_: تو پارکینگ.

_: خیلی خب. ماشین تو تو پارکینگ چیزیش نمیشه. ولی ماشین کیا نمیشه اینجا بمونه. تو رو با ماشین کیا می رسونم، میرم بهش پس میدم. ببینم تو آدرس خونشونو داری؟

_: اگه جابجا نشده باشن، آره.

_: خوبه. اگرم نبود، به خودش زنگ می زنم. ولی فعلاً بهتره کاریش نداشته باشم.

_: فکر نمی کنم کیهان خوشش بیاد من سوار ماشینش بشم.

_: فعلاً من رییسم. سوار شو. قول میدم بهش نگم.

_: بزرگ شدی بچه!

_: وقتی شما دو تا اینقدر احمقانه رفتار می کنین، من بزرگ میشم. بشین دیگه.

بهاره پشت رل نشست و ماشین را روشن کرد. مهتاب سرش را عقب برد و چشمهایش را بست. در همان حال گفت: بهاره ازش بخواه منو ببخشه. اگه نبخشه دیگه هیچ وقت آروم نمی گیرم. التماسش کن که انتقام نگیره. من طاقت بلایی که سرش آوردم رو ندارم. میمیرم. بهاره خواهش می کنم.

_: باشه بابا. بهش میگم. ولی کاش می دونستم موضوع چیه!

_: بذار حالم خوب بشه، بهت میگم.

_: باشه. منتظر می مونم.

آدرس را گرفت. او را در خانه ی دایی پیاده کرد و رفت. خانه را راحت پیدا کرد. یک خانه ی آجری سی چهل ساله که در زمان خودش مجلل بود. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به زنگ در انداخت. اسمی نداشت. زنگ را فشرد. زنی جواب داد: کیه؟

_: سلام خانم. منزل آقای افروز؟

_: بله.

_: ببخشید. آقای کیهان افروز تشریف دارن؟

_: هست ولی حالش خوش نیست.

_: مزاحم نمیشم. فقط سوئیچ ماشینشونو آوردم. لطف کنین بیاین بگیرین.

در خانه باز شد. بهاره آهی کشید و به انتظار صاحب خانه ماند. زن میانسالی با چهره ای نگران دم در آمد.

_: سلام خانم. بفرمایین اینم سوئیچ. ماشینشونم اینجاست. می خواین بزنم تو؟

_: سلام. نه زحمت نکش. بیا تو.

به زور بهاره را تو برد و در را پشت سرش بست. با نگرانی پرسید: تو می دونی چه بلایی سر بچه ام اومده؟ تصادف کرده؟

_: نه خانم. تصادف نکرده.

_: پس چی شده؟ دعوا کرده؟

_: یه جورایی آره. با مهتاب. مهتاب شاکری. می شناسینش؟

زن سر به زیر انداخت و گفت: البته که می شناسمش. بچه ام فقط یه بار دیگه حالش اینطور بد شده بود. اونم روزی بود که با مهتاب بهم زد.

صدای خورد شدن شیشه به گوش رسید. زن چنگ به صورتش زد و گفت: داره همه چی رو خورد می کنه. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. رفته تو اتاق و درشو قفل کرده.

بهاره با نگرانی از کنار زن رد شد. وارد راهرو شد. اولین اتاق سمت راست. لزومی نداشت بپرسد. صدای نعره اش می آمد.

بهاره با مشت به در کوبید و داد زد: کیهان باز کن. کیهان! منم بهاره. کیا هر اتفاقی که افتاده دلیل نمیشه که خودتو بکشی. درو باز کن. به خاطر مادرت. به خاطر من. می خوای مادرتو بکشی؟ به چه جرمی؟ میشنوی کیا؟ به خدا اگه باز نکنی، درو با پتک می شکنم میام تو!

کلید توی در چرخید. بهاره در دل دعا کرد، با صحنه ی خونینی مواجه نشود. نه خون نبود. اما چشمانش سرخ، پیراهنش چاک خورده و وسایلش همه خورد شده بود.

در را گرفته بود و بهاره را نگاه می کرد. هرچند به نظر نمی رسید، آن چه میدید را درک کند. مادرش به سرعت رفت و با لیوانی شربت برگشت. آن را به طرف او که همانطور بی حرکت به بهاره چشم دوخته بود، گرفت و التماس کرد: بخور مادرجون. بخور آروم بگیری.

با صدایی که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت، گفت: بده بهاره بخوره.

بهاره لیوان را گرفت و گفت: من حالم خوبه. اینو می خوری و بعدم به من میگی چی شده. مهتاب چکار کرده؟

کیهان چنان نعره ای زد که بهاره با دستپاچگی گفت: خیلی خب، خیلی خب. آروم باش. هیچی نگو. فقط اینو بخور.

کیهان لیوان را گرفت. جرعه ای نوشید و بعد دوباره چند لحظه مات نگاهش کرد. زمزمه کرد: میمیرم برات بهاره.

بلافاصله نعره زد: مهتاااااااااااب! مگه دستم بهت نرسه.

_: آروم باش. آروم باش.

_: از اینجا نرو بهاره. تنهام نذاری.

_: نه تنهات نمی ذارم. آروم باش. بیا بشین.

کیهان لب تخت نشست. لیوان را دو دستی گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. بهاره کنارش نشست و گفت: بخور عزیزم.

لبخند بی رنگی بر لب کیهان نشست. برگشت و عاشقانه به او چشم دوخت.

نیم ساعتی طول کشید تا شربت را خورد و کمی آرام گرفت. نگاهی به اتاق بهم ریخته اش انداخت و گفت: حالا یه لشکر لازمه تا همه چی دوباره مرتب بشه.

بهاره برخاست و گفت: کمکت می کنم.

_: بشین عشق من. محاله بذارم دست بزنی. اونم با این همه خورده شیشه. نه کار خودمه. بشین.

_: نه. حالت بهتره. منم باید برم. هوا داره تاریک میشه. خونه منتظرمن. سوئیچتو دادم به مامانت. ماشینم دم دره. می خوای بزنمش تو؟

_: فسقلی تو رانندگیم می کنی؟

_: یه شیش ماهی هست گواهینامه دارم. آب نیست. والا شناکردن بلدم.

_: قربونت برم. ماشین چه قابل؟ مال تو.

بهاره خندید و گفت: کیا تو اصلاً حالت خوب نیست. میارمش تو گاراژ. با اینحال بخوای رانندگی کنی یا خودتو له می کنی یا ماشینو.

_: هیچ وقت به این خوبی نبودم بهاره. تعارف نکردم. مطمئن باش پشیمون نمیشم. میای بریم یه دوری بزنیم؟ احتیاج مبرمی به هواخوری دارم.

_: باشه. ولی زیاد طول نکشه.

_: زیاد طول نکشه؟ فکر می کنی به این راحتی میتونم دل بکنم؟ بهاره هرجوری هست باید اجازتو بگیری. اگه امشب با من شام نخوری میمیرم. حداقل تا ساعت ده. ببین دارم انصاف میدم.

_: باشه. تو لباس بپوش من یه کاریش می کنم.

از اتاق بیرون رفت و به خانه زنگ زد. بهرام گوشی را برداشت.

_: رامی سلام.

_: سلام.

_: مامان خونه اس؟

_: نه با بهنوش رفتن خرید.

_: من دارم میرم پیش فرزانه درس بخونم. شام هم همون جا می خورم. به مامان بگو نگران نشه.

_: باشه.

قطع کرد. مکثی کرد و بعد به فرزانه زنگ زد.

_: الو فری؟

_: فری هفت جد و آبادته! سلامت کو دختر؟

_: سلام.

_: به روی چرک و سیاهت!

_: لوس نشو فری. ببین یه زحمتی بکش. اولاً امشب خونه ی ما زنگ نزن، بعد از اونم این که اگه احیاناً مامان زنگ زد اونجا سراغ منو گرفت...

_: الان رفتی دسشویی! وقتی اومدی بهش زنگ میزنی.

_: آی قربون دهنت!

_: حالا دسشویی کجاست؟

_: جانم؟

_: جانم و برگ چغندر. چه غلطی می خوای بکنی؟

_: هیچی بابا شام مهمونم.

در همین حین کیهان بیرون آمد و در اتاقش را قفل کرد. مادرش که همان جا ایستاده بود، گفت: حالا چرا درو قفل می کنی. بازش کن برم تمیزش کنم.

_: چون می خواستم شما زحمت نکشین قفلش کردم. قول میدم وقتی برگشتم تمیزش کنم.

فرزانه پرسید: مهمون کی اونوقت؟!

بهاره نگاه پرمهر کیهان را پاسخ گفت و در حالی که از مادرش خداحافظی می کرد، از در خارج شد.

فرزانه غر زد: هی کجا؟ اگه جواب ندیدی، الان زنگ می زنم به مامانت!

_: با تو که نبودم!

_: خب؟

_: با جناب استاد! اینم پرسیدن داره آی کیو؟

کیهان خندید. فرزانه گفت: نه کارت درسته! شیرینی فراموش نشه.

_: سهم تو محفوظه. مطمئن باش.

_: مرسی.

بهاره سوئیچ را گرفت و پشت رل نشست. با اعتماد به نفس ماشین را از پارک خارج کرد و دور زد. کیهان چشم از او برنمی داشت. بعد از چند دقیقه بهاره پرسید: آقا شما مشکلی دارین؟

_: مشکل؟

_: بذارین یه جور دیگه بپرسم. من شاخ یا چیز عجیب دیگه ای دارم؟

هر دو از یادآوری روز اول خندیدند. کیهان در بین غش غش خنده گفت: میمیرم برات بهاره!

_: نه. نمیر. خواهش می کنم.

_: هرچی تو بگی. هرچی تو بخوای.

_: هرچی؟

_: هرچی که بتونم.

_: مهتاب رو می بخشی؟

کیهان در حالی که به سختی جلوی فریادش را می گرفت، گفت: اینو ازم نخواه بهاره. نمی تونم.

_: چرا؟ اگه برعکس بود، دلت نمی خواست از گناهت بگذره؟ خودتو بذار جای اون. ببین چی داره می کشه!

_: من.... هرگز.... همچو ظلمی به غیر دشمن خونیم نمی کردم. من و مهتاب تو اوج اون دعوا همدیگر رو دوست داشتیم. یه دعوای احمقانه ی بچه گونه بود، خودمونم می دونستیم. هر دومونم مقصر بودیم. یا به اعتقاد مهتاب من بیشتر. ولی نه اونقدر که اینطوری از من انتقام بگیره!

_: چرا هیچ کدوم حاضر نیستین بگین چی شده؟

_: نپرس. نپرس بهاره. بذار با این قضیه کنار بیام. همه چی رو برات میگم. تا جایی که می دونم میگم.

_: مهتاب هنوزم عاشقته.

_: عاشق؟؟؟ عاشق اینجوری زیر پای معشوقشو خالی می کنه؟؟؟ تازه خدا خیری به اطرافیان بده که بدتر از این نکرد!

_: من نمی دونم. ولی اون بهت حق میداد. التماس می کرد ببخشیش.

_: نمی تونم. نخواه از من.

بهاره ساکت شد. به آرامی دور شهر می چرخید. شام را در یک رستوران دنج و خلوت خوردند. طبق قرار سر ساعت ده به جلوی در خانه ی بهاره بودند.

_: مطمئنی می تونی رانندگی کنی؟

_: آره. حالم خوبه. نگران نباش قربونت برم.

_: وقتی رسیدی به من زنگ بزن.

_: فدات شم. باشه. حتماً.

بهاره پیاده شد. برای آخرین خداحافظی توی ماشین خم شد که کیهان گفت: بهاره در مورد ماشین شوخی نکردم. یا همینو بردار یا می فروشمش هر ماشینی با قیمت مشابه بخوای برات می خرم. الان بیشتر از این موجودی ندارم.

_: بیخیال کیا! ما رو گرفتی نصف شبی؟ نگران نباش. وقت برای هدیه دادن بسیاره.

بالاخره به خانه برگشت. عذاب وجدان مثل خوره وجودش را می خورد. نباید به مهتاب خیانت می کرد. شاید اگر می فهمید گناه مهتاب چه بوده است، راهی برای پادرمیانی پیدا می کرد. ولی کیهان چی؟ عاشق بهاره بود. انتخاب سختی بین عزیزترینهایش بود. 

آرد به دل پیغام وی (3)

سلام

بابا یکی بیاد افسار این الاغ الهام بانو رو بگیره!!! انگشتا و چشمام له شد!!!! حالا همه ی اینا به کنار وای به حالش اگر با این همه جفتک اندازی بازم آخر این داستان رو لوله کنه!! خودش کم بود، خرشم اضافه شد!!! آیییی انگشتامممم



صبح روز بعد بعد از کلاس سفالگری بهاره و فرزانه بیرون آمدند. هنوز نیم ساعتی تا کلاس قالی بافی وقت داشتند. هوا نسبتاً سرد بود. اما آفتاب مطبوعی می تابید. توی محوطه روی نیمکتی نشستند. بهاره تخته شاسی و کاغذی بیرون کشید و مشغول طراحی از درخت روبرویش شد. فرزانه گفت: می خوام برم بوفه کیک و آبمیوه بگیرم. تو چیزی می خوری؟

بهاره بدون این که نگاهش را از کارش برگیرد، گفت: نه ممنون. من که رژیمم. تو هم اینقد نخور.

_: واسه لج تو هم که شده می خورم. آخه این هیکل نیم وجبی تو چی داره که رژیم می گیری؟

_: باید برم زیر پنجاه.

_: منم باید برم زیر هفتاد! فکر کردی ککم می گزه؟ اصلاً کی گفته اینقد لاغر مردنی قشنگه؟

_: میتی میگه خیلی گامبو شدم.

_: میتی میگه میتی میگه! مگه حرف میتی وحی منزله که ردخور نداره؟ تو بدون اجازه ی میتی آب نمی خوری؟

بهاره با ناراحتی نگاهی به او انداخت. بعد دوباره سر بزیر انداخت و گفت: نه. خودمم دلم می خواد از پنجاه کیلو کمتر باشم. البته الان رسیدم به پنجاه.

_: پوففففف! هی عشقت داره از این طرف میاد. من برم مزاحم گفتگوی عاشقانه تون نباشم.

_: عشقم؟!

جهت نگاه فرزانه را دنبال کرد و با دیدن استاد افروز با ناراحتی به کارش ادامه داد. استاد جلو آمد و سلام کرد. ظاهراً توجهش به آنچه که می کشید، جلب شده بود. بهاره با دلخوری جواب سلامش را داد. هرچند از او دلخور نبود. ناراحتی اش از میتی بود که عشقش را محکوم می کرد. از فرزانه بود که سرسپردگی به میتی را اشتباه می دانست. از خودش بود که این روزها نمی فهمید چه کاری درست است و چه کاری غلط.

استاد کنارش ایستاد. دست روی پشتی نیمکت گذاشت و در حالی که ظاهراً به دقت کارش را تماشا می کرد، پرسید: دیشب چی شد؟

_: دعوام کرد. چی باید میشد؟

_: خونوادتم می دونن؟

_: گفت اگه تکرار بشه بهشون میگه.

قلم را با عصبانیت روی کاغذ کشید. وسط طرح زیبایش خط پررنگ و کلفتی انداخت. بعد دوباره آرام ادامه داد.

_: باید می گفتی بیاد تو. داشتیم در مورد طرحها بحث می کردیم. شایانم اونجا بود. یه بحث کاملاً رسمی و کاری. قرار عاشقانه ی دو نفره که نبود!

_: به خاطر شایانم کلی دعوام می کرد. میگه یکی کم بود، با دو نفر رفتی.

_: ای بابا. باید امضا بدم که هیچ نظر سوئی بهت ندارم؟ اگه راضی میشه میدم! اصلاً یه بار قرار بذار من می خوام باهاش حرف بزنم. چرا یه مساله ی ساده رو اینقد گنده اش کرده؟

_: بی خیال. اون نمی خواد در موردش حرف بزنه. مار گزیده است و از ریسمان سیاه و سفید می ترسه. جای بحث نداره.

استاد مدادش را گرفت. روی طرحش خم شد و گفت: تو که اینو خرابش کردی، پس بذار همینجا بنویسم. این آدرس یه گالریه که با چند تا از دوستام اونجا کار می کنیم. معمولاً بعدازظهرا اونجام. اینم شماره ی موبایل و خونمه. کاری داشتی زنگ بزن. و اگه این میتی خانمت حاضر نیست با من حرف بزنه، آدرس گالری و شماره تلفن منو بهش نده!

استاد قلم را روی کاغذ رها کرد و رفت. بهاره با ناراحتی به آدرس چشم دوخت. دلش نمی خواست برود. چرا همه ی مسائل اینقدر پیچیده شده بود؟ چقدر روز اول این داستان قشنگ و رویایی به نظر می رسید! فکر می کرد اگر استاد هم متقابلاً به او علاقمند شود، دیگر کوه هم جلودارشان نیست. خیلی راحت بهم می رسند و همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود. اما الان...

فرزانه با کیک و آبمیوه برگشت و خودش را روی نیمکت انداخت. بهاره به آرامی ساعدش را روی نوشته های استاد گذاشت.

_: هی چته؟ عشقولیت چی بهت گفته که پته هات غرق شده؟

_: فرزانه نمیشه تو ضرب المثل مصرف نکنی؟

_: چطور مگه؟

_: اون کشتی بود که غرق میشد!

_: هان. یعنی پته غرق نمیشه؟

_: پته رو می ریزن رو آب.

_: خب هر دوتاش آب و دریا و اینا داره دیگه! حالا به جای حرف عوض کردن، زود بریز بیرون ببینم چی بهت گفته اینجوری رفتی تو هم؟

_: هیچی بابا. نقاشی مو دید، خیلی دعوام کرد. گفت تو هزار سال دیگه ام هیچی نمیشی.

_: دروغ نگو. اون که سر کلاس گفت از همه بهتر کشیدی.

_: به خاطر همون ازم توقع داره. میگه تکلیفامو درست نمی کشم و سر کلاسشم فقط دارم مداد می تراشم و بازی می کنم.

_: دروغ میگه؟

_: نه بابا. من اعصاب ندارم. می خوام بکشمش.

_: جدی دیگه دوسش نداری؟!!

_: باز شروع نکن فری. بهت میگم اعصاب ندارم!

_: خیلی خب بابا. تو هم شلوغش کردی. بیا بریم. الان کلاس شروع میشه.

_: امدم.

بعد از دانشگاه به دیدن میتی رفت. میتی اتفاقاً سرش خلوت بود و مثل همیشه با روی باز پذیرایش شد. بهاره خودش را روی صندلی انداخت و گفت: میتی کاش دیشب خودت میومدی می دیدی. بحث ما کاملاً کاری و جدی بود.

چهره ی مهتاب سخت شد و گفت: باز شروع نکن.

_: تو باید بشنوی. اگه متهمم بودم حق دفاع داشتم. دارم میگم ما باهم قراری نداشتیم. اصلاً خلوت عاشقانه ای نبود که تو اینطوری جوش آوردی.

_: می خوای بگی خیلی اتفاقی شد که تو کافی شاپ رسیدین بهم. بله؟ منم باور کنم؟

_: نه. من داشتم تو بارون می دویدم.

_: کنار خیابون؟ تو کی می خوای بزرگ شی؟

_: خواهش می کنم میتی. بذار حرفمو بزنم. کیا با ماشین جلوم وایساد. دعوام کرد و گفت سوار شم. لباسام خیس شده بود. داشتم از سرما می لرزیدم. گفت یه هات چاکلت بخوری گرم میشی. رفتیم. برادرزادش زنگ زد کارش داشت. چند تا طرح پرینت کرده بود که می خواست براش بیاره. اونم گفت بیاد اونجا. داشتیم در مورد طرحا حرف می زدیم که تو رسیدی.

_: طرحا اینقدر خنده دار بودن که اون پسره داشت ریسه می رفت؟

_: نه برادرزادش خیلی شوخه. باور کن من هیچ علاقه ای به اون ندارم.

_: نه بابا. می خوای اونم دوست داشته باش. من این حرفا حالیم نمیشه.

_: اون فقط می خواد برادرم باشه. همین.

_: لازم نکرده. خودت برادر داری.

_: باشه. هرچی تو بگی.

از جا برخاست که برود. میتی جلو آمد و دست روی بازویش گذاشت. با مهربانی گفت: عزیز من، من فقط نگرانم. همین. بهش بگو اگه واقعاً بهت علاقه داره، با خونوادش بیان خواستگاریت. اون وقت رسماً تحقیق می کنیم ببینیم چه جور آدمایی هستن، کین؟ چین؟

_: آخه میتی جونم اون که نمی خواد بیاد خواستگاریم. میگه تو مثل خواهرمی.

مهتاب با دلخوری رو گرداند و گفت: یعنی فقط موش و گربه بازیه! باور نکن عزیز دلم.

_: من مراقب خودم هستم. برای بار هزارم بهت قول میدم.

_: قول میدی دیگه باهاش قرار نذاری؟

_: من تا حالاشم باهاش قرار نذاشتم. چرا اذیت می کنی؟

_: باشه. من دیگه هیچی نمی گم. حالا کجا؟ بشین کارم تموم بشه می رسونمت.

_: نه. می خوام قدم بزنم.

غرق فکر به طرف خانه راه افتاد. حدود یک ساعت پیاده روی در پیش داشت. مهم نبود. می خواست فکر کند. آدرس گالری را به خاطر داشت. بیست دقیقه ای راه رفته بود که متوجه شد، در همان خیابان است. به طرز وسوسه انگیزی نزدیک بود. آهی کشید. با خود گفت: فقط یه سری می زنم. می خوام گالری رو تماشا کنم. یه کمی هم باهاش حرف بزنم. کاش می دونستم باید با کی حرف بزنم!

کوچه را پیدا کرد. کمی توی کوچه پس کوچه ها گشت تا بالاخره تابلوی گالری را دید. یک خانه ی قدیمی کوچک بود. از در باز نگاهی به حیاط انداخت. حیاط مربع کوچک با حوض و باغچه ی باصفا.

صدای زیبای زنی از پشت سرش گفت: با کی کار داشتین؟

برگشت. یک زن خوش قیافه ی سی و چند ساله با مانتو کرم و روسری قرمز بود. چند لحظه نگاهش کرد. فکر کرد برگردد و وانمود کند از آنجا رد می شده و فقط کنجکاو شده است. اما بعد از مکثی گفت: با آقای افروز کار داشتم.

_: اوه افروز! بله. بفرمایید. بذار ببینم تو خواهرشی؟

_: من... نه... شاگردشونم.

_: ولی قیافت خیلی بهش شبیهه.

_: بله بچه ها میگن.

از حیاط گذشتند و وارد یک راهروی باریک شدند که به هال مربعی می رسید. سمت راست در چهار لنگه ای با شیشه های رنگین مهمانخانه را از هال جدا می کرد. سمت چپ هم در اتاق کوچکی بود که مثل مهمانخانه پنجره ی رو به حیاط داشت. روبرو هم در آشپزخانه و حمام و یک اتاق خواب دیگر بود. هال از نورگیری شیشه ای که وسط سقف تعبیه شده بود، نور می گرفت.  فضای خانه جمع و جور و بسیار صمیمی بود.

درها همه باز بود. بهاره وسط هال ایستاده بود و به همه جا سرک می کشید. تقریباً تمام دیوارها با تابلوهای نقاشی پوشیده شده بود. اینجا و آنجا هم نقاشها مشغول بودند. کنار هال یک مرد جوان با موهای فرفری بلند و ریش پروفسوری مشغول طراحی از دختری زیبا با هفتاد قلم آرایش بود که روی چهارپایه ای روبروی نقاش نشسته بود. بهاره با احتیاط وارد اتاق سمت چپ شد. یک نفر داشت روی در کمد دسته گلی را با رنگ اکریلیک می کشید. یک نفر دیگر هم کنار او ایستاده بود و نظر میداد. گاهی خودش هم قلمی میزد.

زنی که اول همراه بهاره شده بود، وارد اتاق شد و گفت: تو اینجایی؟ کیهان تو مهمونخونه اس. بیا بریم.

_: بله چشم.

به دنبال او به هال برگشت. کیهان از مهمانخانه بیرون آمد. با دیدن بهاره چهره اش شکفت. با خوشحالی جلو آمد و گفت: به سلام آبجی خانم گل من! صفا آوردین!

زن پرسید: خواهرته؟

کیهان بدون تردید گفت: بله.

زن با تعجب از بهاره پرسید: پس چرا میگی خواهرش نیستی؟

یک زن تپل بامزه با یک فنجان چای و یک شیرینی از آشپزخانه بیرون آمد. خندان ساعدش را روی شانه ی زن اول گذاشت و گفت: فخری جون آخه این سوال کردن داره؟ قیافه هاشون کپی همه! به چی شک کردی آخه؟ خدا عقلیت بده. از منم می پرسیدی بهت می گفتم.

کیهان خندید. سری تکان داد و رو به بهاره گفت: بیا اینجا.

توی مهمانخانه یک دست مبل تمام پارچه ی قدیمی بود. روی یکی از مبلها مردی نشسته بود و مجله می خواند. روی مبل دیگر زنی نشسته بود و با مدادرنگی طرح گلدان روی میز را می کشید.

سمت راست کنار پنجره بوم و سه پایه و بساط رنگ و روغن به راه بود. کیهان جلوی بوم نشست و مشغول کارش شد. بهاره کنارش ایستاد و با لذت مشغول تماشا شد. داشت درختهای حیاط و نور قشنگ آفتاب را که لابلای آنها می تابید را می کشید.

درحالی که با مهارت قلم میزد، گفت: خیلی خوش اومدی.

_: ممنون. چه جای قشنگیه!

_: آره. دنج و با صفاست.

_: دو وجب جا ولی کلی منظره برای کشیدن داره.

_: واقعاً. امروز نسبتاً شلوغه. ولی گاهی وقتا فقط خودمونیم. هرکسی هم مشغول کار خودشه. آی حال میده سکوت و نقاشی.

_: خودتون یعنی کی؟ اصلاً اینجا مال کیه؟

_: خودمون یعنی من و فخری و کورش و کتایون. تو دانشگاه هنر تهران باهم بودیم. خونه مال پدربزرگ فخری بوده. الان رسیده به پدرش. من و کورشم گردنمون از مو باریکتر اجاره شو میدیم!

خندید. بهاره پرسید: چرا کتایون نمیده؟

_: کتایون خواهر کورشه. فخری هم که صاحب خونه اس.

نگاهی به او کرد و گفت: چرا سر پا؟ یه صندلی پیدا کن بیار بشین.

بهاره کنارش تو قاب پنجره نشست و گفت: همینجا خوبه. جلوی دیدتونو که نمی گیرم؟

_: نه ابداً. راحت باش.

بهاره به دیوار تکیه داد و باز به تماشای کار او سرگرم شد. بعد از چند دقیقه سکوت بدون مقدمه پرسید: همتون مجردین؟

_: نه کورش زن داره. کتایونم عقد کرده. دارای کارای اقامتشو درست می کنه بره پیش شوهرش. فخری هم جدا شده.

از شنیدن جمله ی آخرش، حسی ناخوشایند به گلوی بهاره چنگ انداخت. سر بلند کرد. فخری دم در مهمانخانه ایستاده بود و با کسی که بهاره نمی دید حرف می زد. گاهی صدای لطیف خنده اش بلند میشد. خوشگل و خوش ادا بود. پوست سفید و لبهای ظریف و سرخی داشت. بهاره سر به زیر انداخت. نگاهی تلخ به پوست پررنگ دستهایش انداخت.

_: به چی فکر می کنی؟

_: به این چقدر سیاهم.

_: بده یا خوبه؟

_: قشنگ که نیست.

_: توهین نکن. ببین. درست همرنگ دست منه!

_: برای یه مرد که مهم نیست. خیلیم قشنگه.

_: بهاره تو از چی ناراحتی؟

_: هیچی.

سر به زیر انداخته بود و سعی می کرد بغض نکند. چرا فخری اینقدر خوشگل بود؟

_: بهاره؟

_: بله؟

_: با داداشت رو راست باش.

نگاهش کرد. خدایا چقدر دوستش داشت. دوباره سر به زیر انداخت. جویده جویده گفت: کیا... من...

چون ادامه نداد، کیهان با آرامش گفت: اسمم کیهانه.

_: می دونم. من عادت بدی دارم. همه ی اسما رو کوچیک می کنم. الانم اصلاً نمی خواستم اسم ببرم. از دهنم پرید. معذرت می خوام. شما خیلی از من بزرگترین.

_: چرا شعر و ور میگی بچه؟ چه فرقی می کنه چی صدام کنی؟ اصلاً همون کیا خوبه. جواب منو ندادی.

همان موقع فخری به طرف آنها آمد. بهاره از ناراحتی چهره درهم کشید و سر به زیر انداخت. دستهایش بی اختیار مشت شدند. فخری کنار کیهان ایستاد و با لحنی تحسین آمیز گفت: این نورها رو عالی میکشی.

_: چوبکاری می فرمایید. این هنوز زیر کاره.

_: به هرحال در استاد بودن شما شکی نیست.

_: چی می خوای فخری؟ سلام روستایی بی طمع نیست!

_: اااا تو هم که نمیشه سرتو شیره مالید!

_: برو سر اصل مطلب.

_: یه شاگرد پولدار دارم ولی تا عید وقت ندارم باهاش کار کنم. اگه بهش نه بگم کلاً می پره، حیفه! این چند ماه رو تو باهاش کار می کنی تا بعد از عید که من وقت کنم؟

_: نوچ! شرمنده فرصت ندارم.

_: کیهاااان!

کیهان را با چنان عشوه ای گفت که بهاره داشت بالا می آورد!

کیهان نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: وقت ندارم.

_: خیلی پولداره.

_: خب باشه. به کتایون بگو.

_: من قول تو رو بهش دادم.

_: بدون این که با من حرف بزنی؟

_: تو دنبال شاگرد خصوصی می گشتی دیگه.

_: من؟ اول تابستون یه حرفی زده بودم. چه ربطی به الان داره؟

_: این حرف آخرته؟

_: البته.

_: باشه.

این را گفت و دور شد. کیهان بدون این که نگاهش را از کارش برگیرد، از بهاره پرسید: از فخری خوشت نمیاد؟

_: باید خوشم بیاد؟

_: نه. اتفاقاً مجبور نیستی. نگران نباش. اگر یه روز بخوام تصمیم جدی ای بگیرم حتماً باهات مشورت می کنم.

بهاره به تندی پرسید: به من چه ربطی داره؟

_: تو خواهرمی دیگه! نیستی؟ من که خواهر دیگه ای ندارم.

از جا برخاست و با غم گفت: شمام خیلی شلوغش کردین.

_: من یا تو که به همه چی گیر میدی؟ اصلاً فراموشش کن. یه سری به آشپزخونه بزن، از خودت پذیرایی کن. خیلی حسش بود برای منم چایی بیار. اگه منتظری داداش بزرگه پاشه ازت پذیرایی کنه کور خوندی!

بهاره تبسمی کرد و بیرون رفت. با دو فنجان چای برگشت. دوباره تو قاب پنجره نشست. تخته شاسی و کاغذی حاضر کرد و مشغول کشیدن منظره ی حیاط شد.

خورشید داشت غروب می کرد، که کیهان جمع کرد و گفت: بریم.

_: مزاحم نمیشم.

_: چرت و پرت نگو.

کنار ماشینش ایستادند. کیهان در حال باز کردن در گفت: به خاطر میتی خانم عقب بشین عذاب وجدان نگیری!

بهاره با لبخندی تشکر آمیز پشت سرش نشست. کیهان کمربندش را بست. آینه را میزان کرد و با خنده پرسید: اینقد ازش می ترسی؟

_: فقط ترس نیست. میتی همه ی زندگی منه. تا حالا باهام دعوا نکرده بود. ولی الان...

_: گفتی مار گزیده اس. معلومه بدجوری نارو خورده که حتی حاضر نیست با من روبرو بشه ببینه من مار نیستم!

_: آره. تا حالا حتی حرفشم نزده بود. الانم نمیگه چی شده. فقط میگه قصه ی تلخی بوده. عاشق شدیم. دعوامون شد. تموم شد. این کل قصه شه که همه ی مردا رو خطرناک کرده.

_: مسخره است!

بهاره به عقب تکیه داد و با ناراحتی گفت: آره.

_: حالا کجا تشریف می برین خانم؟

بهاره توی آینه نگاهش کرد. اگر تردیدی هم داشت، با همان یک نگاه برطرف شد. آدرس خانه را داد و غرق افکار خودش شد.

نزدیک در خانه توقف کرد. بهاره گفت: خیلی متشکرم. زحمت کشیدین.

_: بهاره؟

_: بله؟

_: تمومش کن.

_: چشم.

_: برو به سلامت.

_: ممنون. خداحافظ.

پیاده شد. با دیدن ماشین مهتاب خیس عرق شد. به سرعت کلید را توی در چرخاند و وارد خانه شد. مهتاب توی هال پیش مادر بهاره نشسته بود.

بهاره با ترس سلام کرد. برعکس انتظارش هر دو با خوشرویی جواب دادند. این بار با تعجب جلو رفت و پرسید: چیزی شده؟

مامان گفت: نه. چی باید بشه؟ مهتاب اومده تو رو ببینه.

بهاره آب دهانش به سختی قورت داد. نگاهی به مهتاب انداخت و گفت: من که بعدازظهر اونجا بودم.

_: تو چت شده بهاره؟ حالت خوب نیست؟

_: چرا مامان خوبم. میرم لباسمو عوض کنم.

به سرعت از اتاق بیرون رفت. دو سه مشت آب به صورت گر گرفته اش پاشید تا کمی آرام گرفت. لباس که عوض کرد، مهتاب وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.

بهاره با ناراحتی مشغول مرتب کردن وسایلش شد. مهتاب گفت: نیومدم تنبیهت کنم. دلم برات تنگ شده بهاره. از این یارو دلخورم که تو رو از من گرفته. هنوز خیلی زوده. خیلی زود.

_: پس بگو حسودی می کنی!

_: نگرانتم هستم.

_: چرا باهاش روبرو نمیشی؟

_: دلم نمی خواد. نمی خوام باور کنم که اومده تو رو ببره.

_: کی گفته می خواد منو ببره؟ به شدت بهم میگه خواهر کوچولو. من مطمئنم اختلاف سنی ما هیچ وقت مشکلی پیش نمیاره. ما باهم تفاهم داریم. همدیگه رو دوست دارین. حالا چه اصراری داره بگه من تو رو مثل خواهرم دوست دارم، نمی فهمم.

_: شاید یکی دیگه رو دوست داره.

_: نه. فکر نمی کنم. نگاهش اون جوری نیست. ولی حتماً یه مشکلی داره.

_: داره بازیت میده بهاره.

_: اگه بهم قولی داده بود، داشت بازیم میداد، حالا که قولی نداده هم داره بازیم میده؟

_: داره وابسته ات می کنه.

_: وابسته؟ میتی من میمیرم براش! اونم از همون روز اول! چه ربطی به الان داره؟

_: نمی بینی که داری بدتر میشی؟

_: نخیر خیلیم بهتر میشم. تازه دارم به تعادل می رسم. به شرطی که اینقدر رو اعصابم پیاده روی نکنی. من هیچی جز یه دوستی صادقانه ازش نمی خوام.

_: خودت داری میگی صادقانه، از کجا معلوم که راست بگه؟

_: از کجا معلوم که دروغ بگه؟ میتی تو رو خدا دست از سرم بردار. من می تونم مراقب خودم باشم.

_: به هر حال رو کمک من همیشه حساب کن. البته که می کنم. تو بهترین دوست منی.

_: من یا اون؟

_: اینقدر جبهه نگیر میتی. هر دوتون. اصلاً چه ربطی داره؟

_: نمی دونم. می ترسم. این روزا از همه چی می ترسم.

بهاره کنارش لب تخت نشست. دست دور بازوهایش انداخت و سرش را روی شانه اش گذاشت. میتی آهی کشید و در سکوت به پیش پایش چشم دوخت. 

آرد به دل پیغام وی (2)

سلام سلام سلام

سلامت باشید انشااله. اگر از احوال ما خواسته باشید ملالی نیست جز دوری از نت! که اونم رفع شد به حمداله. فکر کن شب تا دو و نیم بعد از نصفه شب تحت هجوم بی رحمانه ی الهام بانو پونزده صفحه نوشته باشی و صبح با سر و صدای سه فروند کودک از شیش و نیم بیدار باشی و تاااااازه نت قطع باشه و نتونی حداقل زحماتت رو ارسال کنی! یعنی بدبختی از این بالاتر!!!! کم کم داشتم فکر می کردم لپ تاپ رو کول کنم ببرم خونه ی اقوام آپ دیت کنم بیام خونه! خدا رحم کرد وصل شد!

و دیگر این که حواشی این داستان خیلی وقت بود از سر و کول من بالا می رفت. اما دست مایه ی اصلی نداشت که به لطف سوژه ی آقای ... یعنی همون پسر همسایه و نوه ی عمه جانم مشکل حل شد. جا دارد در اینجا تشکر وافر بنمایم!

دیگه این که ساراخانم نظرتونو خوندم. ممنونم. جواب دادم و تا حد امکان اصلاح کردم. پست قبلی ویرایش شده. اگر حوصله داشتین بعد از مطالعه ی جوابتون نگاهی بهش بندازین. بازم متشکرم و منتظر انتقاداتتون هستم.

بی ربط نوشت: برم پستامو بکنم چهار تا صفحه سبک شه بالا بیاد. من که طاقت نمیارم نصفشو بذارم فردا. اصلاً از کجا معلوم که فردا بتونم بیام؟


تمام طول روز بهاره با خودش در جدل بود که چرا اینطور دل باخته است. کلاسها را به دنبال فرزانه شرکت می کرد؛ اما فکر و ذهنش خیلی از درس دور بود.

بعد از آخرین کلاس باهم بیرون آمدند. بهاره متفکرانه گفت: فری هرچی حساب میکنم، این عشق یه عشق الکی نیست. انگار هزار ساله که میشناسمش. عاشق چشم و ابروش نشدم. نه... یه جور دیگه دوسش دارم. می دونی مثل عشق چهل ساله ی مامان و بابام. انگار همیشه می شناختمش و طبیعیه که دوسش داشته باشم. مطمئنم که اون نیمه ی گمشده ی منه!

فرزانه که از این که برای بار هزارم فری خوانده شده بود، حرصش گرفت. با بی حوصلگی گفت: ببین بی بی خانم! عشق که حساب کتاب برنمی داره. حساب کتابو من دارم می کنم که دارم می بینم تو دیوونه شدی. هیجان زیادی برات خوب نیست! امیدوارم دو روز بگذره عادت کنی حالت خوب بشه.

_: اه تو هم که فقط بزن تو ذوق آدم!

_: آخه چرت و پرت میگی! اگه می گفتی از یارو خوشم اومده می خوام برم مخشو بزنم، یه حرفی! ولی عاشقشم و دارم میمیرم و اینا، اونم همون نظر اول، بی معنیه!

بهاره با اخم رو گرداند. تمام راه در سکوت گذشت. جلوی شرکت تبلیغاتی ای که میتی در آن کار می کرد، پیاده شد.

میتی به شدت مشغول بود. طرح می کشید، اسکن می کرد. توی کامپیوتر اصلاحش می کرد، پرینت می گرفت و با اخم بررسی اش می کرد. بهاره به شدت احساس زیادی بودن می کرد، ولی خیلی دلش می خواست با او حرف بزند.

میتی بین کارش جرعه ای چای نوشید و بدون این که به او نگاه کند، پرسید: دانشگاه چه خبر بود؟

بهاره با بی قراری پرسید: میتی تو به عشق تو یه نگاه اعتقاد داری؟

میتی خطی روی کاغذ پرینت شده اش کشید. متفکرانه به طرحش نگاه کرد و گفت: نه.

_: به نیمه ی گمشده چطور؟

_: ببینم رشته ی تو صنایع دستیه یا عشق و عاشقی؟ چی تو کله ات فرو کردن؟

_: هیچی. خودمم نفهمیدم چی شد. یکی از استادا...

میتی طرحش را کنار گذاشت. عینک نزدیک بینش را برداشت و با دقت به بهاره نگاه کرد. حرف او را قطع کرد و گفت: ببین عزیز من، عشق تو یه نگاه بی معنیه. نیمه ی گمشده مال قصه هاست. ایده آل وجود نداره. همه ی ما آدمایی هستیم با اشتباهات فراوون. تو اگه می خواستی سیندرلا بخونی، غلط کردی رفتی دانشگاه. حالا که خودتو کشتی و رسیدی به اینجا، پاش وایسا و درستو تموم کن. تازه هیجده سالته. دنیایی پیش روته. خودتو اسیر عشق نکن. درست که تموم بشه، یه کار درست و حسابی که شروع کنی، بعدش کلی وقت داری که به آیندت فکر کنی.

_: ولی میتی... تو که اونو ندیدی... نمی دونی من چی میگم...

_: چرا نمی دونم؟ مگه من نوجوون نبودم؟ مگه من کله خراب و عاشق نبودم؟ ولی بلایی سرم اومد که تا عمر دارم دور این چرت و پرتا رو خط کشیدم.

_: چه بلایی؟ تو کی عاشق شدی؟ چرا هیچ وقت به من نگفتی؟

_: چه گفتنی داشت؟ یه بچه بازی احمقانه بود، نه یه داستان شیرین عاشقانه. دو روز عاشق بودیم، بعدم دعوامون شد و همه چی تموم! ولی ضربه ی بدی خوردم. خیلی طول کشید تا حالم خوب شد. بیا و الان تمومش کن. بهم قول بده که دیگه بهش فکر نمی کنی.

_: نمی تونم. برام مهم نیست که هیچ وقت بهش نرسم. من فقط دوسش دارم. همین!

میتی شانه ای بالا انداخت و گفت: خود دانی. امیدوارم قبل از این که شکست عشقی بخوری، مهرش از دلت بره.

بهاره با ناراحتی سر به زیر انداخت. مهتاب یا همان میتی، دوباره مشغول کارش شد. چند دقیقه بعد، بهاره برخاست و با آرامی خداحافظی کرد. مهتاب بدون این که سر بلند کند، گفت: صبر کن می رسونمت.

بهاره دوباره نشست. فضای دفتر میتی که همیشه خوشایند و مملو از خاطرات شیرین بود، ناگهان تنگ و خفقان آور شده بود. خیلی حرف بود که میتی اینطوری حرفش را رد کند. هرچند باید فکرش را می کرد. میتی سی و چهار ساله، مجرد، جدی و کاری بود. به شدت به خودش تکیه داشت و هرگز به ازدواج فکر نمی کرد.

بهاره لبش را گزید. سر بلند کرد و نگاهش کرد. با میتی همیشه خوش می گذشت. تمام شیطنت های نوجوانیش زیر نظر میتی بود. همینطور تمام بازیهای کودکیش. پدر و مادر بهاره بیشتر از چهل سال با او فاصله ی سنی داشتند. سالها بچه دار نشده بودند تا بالاخره خدا بهاره را به آنها داده بود. یک سال و نیم بعد از بهاره هم به طرز باورنکردنی ای صاحب یک دوقلو به نامهای بهنوش و بهرام شده بودند. بهاره طبق عادتش که اسمهای همه ی اطرافیان را کوچک می کرد، خواهر و برادرش را هم نوشی و رامی صدا می کرد. ولی خیلی بیشتر از خواهر و برادرش با میتی صمیمی بود.

مهتاب بالاخره دست از کار کشید. برخاست و باهم بیرون رفتند. سوار ماشینش شدند. قبل از این که ماشین را روشن کند، برگشت و نگاهی به قیافه ی درهم بهاره انداخت. خم شد، چند لحظه در آغوشش کشید و گفت: می دونم عزیزم، می فهمم. از سنگ که نیستم. دوست داشتن قشنگ و رویاییه. اما برات زوده. اونم اینطور ناگهانی. بذار با خیال راحت درستو بخونی. بعد از اون هم عاقلانه تر انتخاب می کنی و هم بیشتر قدرشو می دونی. باشه جوجوی من؟

بهاره با بی میلی سری به تایید تکان داد و گفت: باشه.

چند قطره اشک روی صورتش سر خورده بود، که پاک کرد و راست نشست. هرچه بود، دلش نمی خواست میتی عزیزش را ناراحت کند. نمی توانست به این راحتی فراموش کند، اما به خودش قول داد که دیگر نه با میتی و نه هیچ کس دیگر از این عشق ناگهانی حرف نزند.

جلوی در خانه پیاده شد. تو ماشین خم شد و پرسید: میای تو؟

قبل از این که میتی جواب بدهد، فکر کرد: کاش قبول نکنه. دلم می خواد تنها باشم. باید فکر کنم.

خوشبختانه مهتاب گفت کار دارد. بهاره هم بدون اصرار تایید کرد و به خانه برگشت. همه با خوشرویی پذیرایش شدند. اما بهاره خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت. در را که پشت سرش بست، متحیر به اطراف نگاه کرد. اتاق هیچ تغییری نکرده بود. همانی بود که صبح ترکش کرده بود، اما خودش...

نگاهش توی آینه روی چهره اش ثابت ماند. جلو رفت. دستی به صورتش کشید. واقعاً شبیه استاد افروز بود؟ یعنی به خاطر شباهت ظاهری عاشقش شده بود؟ به یاد آورد که جایی شنیده است، آنهایی که در یک نگاه به هم علاقمند می شوند، قطعاً شباهت ظاهری دارند. چون آدمیزاد خودآگاه یا ناخودآگاه خودش را دوست دارد.  

اگر این فرضیه صحت داشت، این عشق کاملاً توجیه پذیر بود؛ اما مساله اینجا بود که بهاره نمی توانست این را بپذیرد. احساس می کرد علاقه اش ورای این حرفهاست.

با بیچارگی لب تخت نشست. مقنعه اش را درآورد و دستی به موهای پریشانش کشید. با عصبانیت به خود گفت: قوی باش دختر! خوبه هیچ زمزمه ی عاشقانه ای نشنیدی و اینطور از خود بیخود شدی!

از اتاق بیرون آمد. یک دوش آب گرم حالش را بهتر کرد. توی ذهنش شروع کرد به انکار کردن: خیالاته دختر! خیالات محض! بهت گفتن بهش شبیهی باورت شده! خیال کردی اون واست تره خورد می کنه؟ ززرشک! بشین تا صبح دولتت بدمد!

وقتی سر میز شام نشست حالش بهتر بود. با قدرشناسی به چهره ی تک تک افراد خانواده اش نگاه کرد. همه را دوست داشت. همه دوستش داشتند. چه خوب!

شانه ای بالا انداخت و با لبخند مشغول خوردن دستپخت خوشمزه ی مادرش شد.

صبح روز بعد با فرزانه راهی دانشگاه شد. تمام راه مثل همیشه می گفت و می خندید. خیال فرزانه هم راحت شد که دوستش از هوس زودگذرش دست برداشته است. اما همین که پا توی دانشگاه گذاشتند با استاد افروز روبرو شدند. خنده روی لبهای بهاره خشکید و مات و متحیر به استاد خیره شد. استاد که سنگینی نگاه او را حس کرد، به طرف آنها برگشت. چند لحظه چشم توی چشمهای بهاره دوخت، بلکه از رو برود، اما نرفت. فرزانه بازوی بهاره را کشید و غرید: باز شروع نکن دیوونه!

اما فایده ای نداشت. بهاره میخکوب شده بود. استاد چند قدم فاصله ی بینشان را طی کرد و جلوی بهاره ایستاد. فرزانه با ترس و لرز گفت: سلام استاد.

استاد بدون این که چشم از بهاره برگیرد، جواب داد: سلام.

اما بهاره نه سلام کرد و نه تکان خورد. تمام انکارها و دلایلش مثل پر کاه کنار آتش، دود شد و به هوا رفت.

استاد همان طور سرد و جدی به او خیره شده بود. بالاخره به حرف آمد و پرسید: مشکل شما چیه خانم برومند؟

بهاره بالاخره سر به زیر انداخت و گفت: هیچی. معذرت می خوام استاد.

فرزانه با ناراحتی بازویش را کشید و گفت: چیزیش نیست استاد. تازه وارده، هول کرده.

استاد نگاهی به فرزانه انداخت. انگار می گفت: خودتی!

بعد بدون حرف رو گرداند و رفت. بهاره به سختی پاهایش را از زمین جدا کرد و همراه فرزانه راه افتاد. تمام راه فرزانه داشت غر می زد: دیوونه! آبرو برام نذاشتی! اون از دیروز، این از امروز! آخه خل مشنگ ما اقلاً چهار سال دیگه اینجا مهمونیم. از روز اول اینجوری شروع کردی، بقیشو می خوای چکار کنی؟

بهاره گیج و منگ پرسید: مگه من چیکار کردم؟

_: چیکار نکردی؟ استادم به عقلت شک کرد!

بهاره آهی کشید. با خود گفت: تو قول دادی خودداری کنی. پس چی شد؟

بقیه ی روز به آرامی گذشت. با استاد افروز دیگر روبرو نشدند. عصر هم باهم برگشتند. به دیدن میتی نرفت. می ترسید نتواند مقاومت کند و دوباره داستان را پیش بکشد. میتی هم ناراحت میشد هم نصیحت می کرد. بهاره نه می خواست ناراحتش کند نه حوصله ی نصیحت شنیدن داشت.

ولی شب عمه و دایی برای شام مهمانشان بودند. میتی سومین و آخرین فرزند عمه و دایی بود. دو برادر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. همه آمدند. مجلس مثل همیشه گرم و صمیمی بود. بهاره با بهنوش و بهرام مشغول پذیرایی بودند و به شدت سعی می کرد که ظاهرش طبیعی و آرام باشد. اما درونش غوغا بود. مادرش ناآرامیش را به حساب محیط جدید می گذاشت و پیگیری نمی کرد، اما مهتاب تمام شب با نگرانی مراقبش بود. چیزی نگفت. فقط آخر بار دست روی شانه ی بهاره گذاشت و دوستانه گفت: مراقب خودت باش عزیزم. خواهش می کنم.

_: هستم. مطمئن باش.

مهتاب آهی کشید و گفت: امیدوارم.

صبح روز بعد ساعت ده با استاد افروز کلاس داشتند. تمام طول کلاس گلیم بافی را فرزانه مثل زنبور بیخ گوش بهاره وزوزو می کرد و التماس می کرد که سر کلاس طراحی آبروریزی نکند. بهاره اعصابش خورد شده بود. با حرص قول داد آرام باشد. ولی دلش می پیچید و نگران بود. تا وقتی که استاد گلیم بافی ختم کلاس را اعلام کرد، آرام و قرار نداشت. اولین نفر از کلاس بیرون زد و شروع به دویدن کرد. فرزانه از پشت سرش داد زد؟ هووووی! کجا میری؟

بهاره به طرف او برگشت و با نگرانی گفت: الان کلاس شروع میشه!

_: بله شروع میشه. ولی از این طرف!

_: اوه!

به دنبال فرزانه رفت. همین که به در کلاس رسیدند، با تصمیم قبلی سر به زیر انداخت. فرزانه جلویش بود. زیر لب پرسید: استاد اومده؟

_: نه هنوز.

بهاره آهی کشید و سر بلند کرد. صدایی از کنارش گفت: خانم ببخشید.

واااااای! استاد بود. با عزمی راسخ نگاهش نکرد. سر به زیر انداخت و از سر راه استاد کنار رفت. تمام عضلاتش برای سر برداشتن و چشم دوختن به استاد، تقلا می کردند. دستهایش را مشت کرد و ناخنهایش را کف دستهایش فرو برد. به سختی وارد شد و سر جایش نشست. تخته شاسی و کاغذ را جلویش گذاشت و چشم به کاغذ سفید دوخت. استاد حضور و غیاب می کرد. چند لحظه بعد اسم او را خواند. بهاره می دانست اگر سر بلند کند، عنان اختیار از کف میدهد. مداد را توی مشتش فشرد. زبانش نمی چرخید جواب بدهد. استاد بدون حرف اسم نفر بعدی را خواند. فرزانه به پهلوی بهاره زد و پرسید: چه مرگته؟

بهاره از بین دندانهای بهم فشرده گفت: دارم آبرو داری می کنم.

استاد دو سه مکعب را روی میز گذاشت و مشغول توضیح دادن در مورد طرح اولیه و خطوط اصلی شد. بعد هم از دانشجویان خواست که کارشان را شروع کنند. بهاره از گوشه ی چشم فرزانه را دید که به دقت نگاه می کرد و خط می کشید. بهاره بدون این که سر بلند کند، شروع کرد. هر خطی فرزانه می کشید او هم می کشید. استاد توی کلاس قدم میزد. بالای سر یکی یکی می ایستاد و توضیحی می داد. اما کنار بهاره نایستاد.

بالاخره دو ساعت مبارزه ی سخت بهاره با خودش سپری شد. استاد همانطور که قدم میزد، کنار بهاره ایستاد و رو به جمع گفت: خب خسته نباشید. برای جلسه ی بعد چند تا طرح مشابه رو تمرین کنین.

بهاره فقط گوشه ی کتش را میدید و بوی ادکلنش را حس می کرد. احساس شکنجه می کرد. چرا اینجا ایستاده بود؟ می دانست چه بلایی سر بهاره می آورد؟

فرزانه کمی به طرفش خم شد و زمزمه کرد: عالی بود! پاشو بریم نهار.

بهاره عصبی گفت: تو برو.

فرزانه وسایلش را جمع کرد. نگاهی به بهاره انداخت. با کفش ضربه ی ملایمی به ساق پای او زد و گفت: پاشو دیگه.

_: بهت گفتم برو.

استاد همان طور ایستاده بود. تقریباً پشت به بهاره داشت. دانشجوها، یکی یکی خداحافظی می کردند و می رفتند. فرزانه هم از لاعلاجی خداحافظی کرد و رفت.

کلاس خالی شد. بالاخره استاد به طرف او برگشت و پرسید: شما با من کاری دارین خانم برومند؟

بهاره بدون این که سر بلند کند، با صدای گرفته ای گفت: نه.

_: پیشرفت کردین! امروز کار کردین! ولی چرا از روی دست دوستتون؟

بهاره به سختی برخاست. درحالی که وسایلش را جمع می کرد و هنوز هم با چشمانش می جنگید، گفت: هنوز اول کارمه. بلد نیستم از روی مدل بکشم. ببخشید استاد.

استاد مکثی طولانی کرد. بهاره زیر سنگینی نگاهش بیتاب بود. از جا کند و به طرف در دوید و استاد را متفکرانه بر جای گذاشت.

دو هفته طول کشید تا بهاره توانست کمی آرام بگیرد و با عضلات آرام سر به زیر بیندازد. دلش آشوب بود، اما خیال فرزانه راحت شده بود که آبروریزی نمی کند. مهتاب هم دیگر نگران نبود. این روزها بازهم بهاره مرتب به دیدنش می رفت و مثل سابق با هیجان اتفاقات روزش را برایش تعریف می کرد. میتی نمی فهمید که بهاره با ظرافت تمام اتفاقات کلاس طراحی را فاکتور می گیرد.

آن روز عصر بهاره وارد مغازه ای شد که استاد آدرس داده بود تا مقداری لوازم طراحی بخرد. داشت مدادهای مختلف را نگاه می کرد. کلمه کلمه توضیحات استاد، توی ذهنش مرور میشد. صدای پا را نشنید. اما بوی ادکلن بیچاره اش کرد. دستش لحظه ای دور چند مداد محکم شد، بعد همه را روی پیشخوان ریخت و گفت: ببخشید.

سر به زیر به سرعت برگشت. تنه ی محکمی به استاد زد، بدون ایستادن با ناراحتی عذر خواست و بیرون رفت.

استاد به دنبالش بیرون آمد و صدایش زد. چندین قدم دور شده بود، اما نمی توانست وقتی صدایش می زند، مقاومت کند. ایستاد. بغض گلویش را می فشرد. سر به آسمان بلند کرد و نالید: خدایا چرا؟؟؟

استاد پشت سرش رسید. نیازی نبود پشت سرش را ببیند تا بفهمد به او رسیده است.

_: حالتون خوبه؟

خدایا! خوب؟ چه بگوید؟

استاد چون جوابی نشنید، پرسید: می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ فکر می کنم لازمه که جدی باهم صحبت کنیم.

بازهم بهاره چیزی نگفت. شل شده بود. می ترسید نقش زمین بشود. استاد آرام شروع به قدم زدن کرد. بهاره هم بی اراده همراهش راه افتاد. کمی بعد جلوی یک سوپر توقف کوتاهی کردند. استاد یک آبمیوه خرید. نی را درون آن فرو کرد و دست بهاره داد. بهاره مثل کسی که هیپنوتیزم شده باشد، بدون حرف آن را گرفت و مشغول نوشیدن شد.

چند دقیقه بعد، استاد پرسید: حالتون بهتره؟

بهاره با صدایی خش دار که برای خودش هم ناآشنا بود، جواب داد: خوبم.

_: شما از من چی می خواین؟

_: از شما؟ هیچی.

_: پس چرا اینجوری می کنین؟

_: من خیلی سعی می کنم که مزاحمتون نباشم. چکار کردم که ناراحت شدین؟

_: چرا سعی می کنین؟ مگه قراره چکار کنین؟ چی از جون من می خواین؟

_: گفتم که! هیچی.

_: فکر کردی من چند سالمه؟

_: سن شما برام هیچ اهمیتی نداره.

_: ولی سن تو برای من اهمیت داره. چند سالته؟

_: هیجده سال.

_: من درست دو برابر تو سن دارم. برو با همقد خودت بازی کن.

بهاره با ناباوری گفت: من که کاری با شما ندارم. چرا دروغ می گین؟ شما سی و شیش سال ندارین.

_: خوشم میاد که مشاعرت اینقدر کار می کنه که هیجده رو با هیجده جمع کنی! جهت اطمینانت می تونی کارت شناساییمو ببینی. من واقعاً دو برابر تو سن دارم.

بهاره همانطور که به آسفالت پیاده رو خیره شده بود، پرسید: اهمیتی داره؟

_: پوه ه ه! نه در مقام استاد و شاگرد اهمیتی نداره.

بهاره پوزخندی زد و پرسید: مگه رابطه ی دیگه ای هم موجوده؟

_: اونی که تو دیوانه وار دنبالش هستی. چرا از نگاه کردن به من می ترسی؟ چرا وقتی نگام می کنی دیگه نمی تونی رو تو برگردونی؟ دختر بیدار شو! منو ببین! یه آدم معمولی. نه شاهزاده ام، نه اسب سفیدی دارم. حتی خیال ازدواجم ندارم.

_: چه اهمیتی براتون داره که من چی فکر می کنم؟ مگه مزاحمتون شدم؟ من که حتی نگاهم نمی کنم. به فرض که می کردم، نمی خوردمتون!

استاد کلافه دست توی موهایش فرو برد. آهی کشید و گفت: می خوای واقعاً بدونی؟

_: نه. مجبور نیستین حرف بزنین.

_: ولی بهتره بدونی. داری بدجوری رو اعصاب من راه میری. سر کلاست تمرکز ندارم. دارم یه مطلب رو توضیح میدم، وسط جمله یادم میره چی دارم میگم.

_: شما دیگه چرا؟

_: خواسته یا ناخواسته پا گذاشتی تو زندگیم. مثل یه خواهر کوچیکتر. ازم توقع نداشته باش بیشتر از یه خواهر بهت توجه داشته باشم، ولی می تونم به اندازه یه خواهر واقعی دوستت داشته باشم.

بالاخره بهاره با ناباوری سر بلند کرد. متحیر به او چشم دوخت و گفت: باورم نمیشه.

_: به شرطی که هیچ دخالتی با رابطه ی استاد و شاگردی نداشته باشه. درس و دانشگاه سر جای خودش.

_: چشم استاد!

استاد لبخندی زد و گفت: نه قاطیشون نکن.

_: چشم داداش!

استاد خندید و گفت: خیلی خب. اینجوری خیلی بهتره. گرچه هنوزم نمی فهمم منظورت چیه. ولی ازت خوشم میاد.

بهاره خندان نگاهش کرد. کیهان نگاهی به آسمان انداخت و گفت: هوا داره تاریک میشه. حتماً خونه منتظرتن.

_: نه خونه نمیرم. با میتی قرار دارم.

_: میتی کیه؟

_: دخترداییم. خیلی ماهه! بهترین دوستمه. یه روز باید ببینینش.

_: نه مرسی! ما همین یکی رو دیدیم بسمونه!

با خنده خداحافظی کردند. بهاره روی ابرها بود. نفهمید چطور خودش را به شرکت رساند و وارد دفتر میتی شد. مهتاب مشغول صحبت با یکی از همکارانش بود. با دیدن او به آرامی گفت: عزیزم بیرون منتظر باش تا کارمون تموم بشه.

بهاره با لب و لوچه ی آویزان بیرون رفت. توی راهرو به دیوار تکیه داد. اما دو ثانیه نگذشته، دوباره خوشحال بود، خیلی خوشحال.

نفهمید چقدر طول کشید تا مهتاب به شانه اش زد و پرسید: کارتت برنده شده دختر؟ کجایی تو؟

خندید. در حالی که به دنبال مهتاب از شرکت خارج میشد، گفت: از اونم بهتر. فکر نمی کنم اگه الان چندین ملیون برنده شده بودم، به اندازه ی این خبر خوشحالم می کرد.

_: چه خبری؟

_: باورت میشه میتی؟ اون استاده که گفتم...

رنگ از صورت مهتاب پرید. بریده بریده پرسید: تو چکار کردی؟

بهاره با حالت بچه ای که از تنبیه می ترسد، گفت: من هیچی. قسم می خورم کار بدی نکردم. اصلاً نگاشم نمی کردم. ولی امروز گفت... ازم خوشش میاد.

مهتاب پشت رل نشست. بدون این که به او نگاه کند، طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: نکن بهاره. نکن. خواهش می کنم. آیندتو خراب نکن. بچگیتو از خودت نگیر. همین فردا برو بهش بگو نمی خوای باهاش باشی. بگو غلط کردم. ... خوردم. بگو دست از سرت برداره.

_: تو از کجا می دونی که اون آدم خوبی نیست؟ تو که اونو نمی شناسی!

_: عزیز دلم! تو رو که می شناسم. بچگیتو با این عجله مچاله نکن. بذار همه چی سیر طبیعی شو طی کنه.

_: خب منم گذاشتم سیر طبیعی شو طی کنه. دنبالش که نرفتم.

_: تو نمی فهمی چی میگم. نمی خوای بفهمی.

_: نه نمی خوام بفهمم. اگه هزار سال پیش یه نامرد به تو نارو زده، چه دلیلی داره که امروز همون اتفاق برای من پیش بیاد؟ اصلاً چه ربطی داره؟

مهتاب که دیگر جوابی نداشت با بیچارگی نگاهش کرد و نالید: بهاره بهم قول بده... بهاره مراقب خودت باش.

بهاره لب و لوچه برچید. با اخم سر به زیر انداخت و گفت: خب مراقبم دیگه! بچه که نیستم.

_: اتفاقاً خیلی بچه ای. خیلی نفهمی. منم بچه بودم. ولی اینقدر دردونه و لوس بودم که هیچ کس دلش نیومد دستمو از آتیش بیرون بکشه. دیدن خوشم میاد، اجازه دادن بسوزم!

_: رطب خورده منع رطب چون کند؟ کیفشو کردی عزیز من. چرا نمیذاری منم امتحان کنم؟ نگران نباش. من نمیذارم بسوزم.

مهتاب با ناامیدی سری تکان داد. سوئیچ را در جایش چرخاند و ماشین را روشن کرد.

حسابی توی ذوقش خورده بود. ولی نه اینقدر که از روی ابرها با دماغ به زمین بخورد. نه... اینقدر بود که آرام و طبیعی وارد خانه بشود. شب خوبی بود. در جمع گرم خانواده خوش گذشت. با بهنوش و بهرام شام درست کردند و در کنار پدر و مادر با شوخی و خنده خوردند. بعد هم یک فیلم ملایم خوشایند را خانوادگی تماشا کردند. یک شب ایده آل!

روز بعد هم جمعه بود. مثل خیلی از تعطیلات دیگر با خانواده ی دایی راهی گردش و تفریح شدند. نزدیک غروب به خانه برگشتند. بهاره تازه وسایل طراحی اش را پهن کرد. برای اولین بار بدون عذاب مشغول انجام تکالیفش شد.

شنبه صبح هم اولین روزی بود که راحت و شاد قبل از فرزانه وارد کلاس شد و سر جایش نشست. فرزانه که پشت سرش می آمد، با تعجب نشست و گفت: بزنم به تخته امروز حالت خوبه!

_: عالیه. شما چطورین؟

_: اتفاقی افتاده؟

_: حتماً باید اتفاقی افتاده باشه؟

_: نه... نمی دونم... هی استاد اومد.

بهاره با نیش باز برگشت و ورود استاد را نظاره کرد. استاد سلام و علیک گرمی با همه کرد. نگاه و لبخندش لحظه ای روی بهاره ثابت ماند و بلافاصله به طرف بقیه چرخید. ولی همان هم برای بهاره کافی بود. با شوق سر بزیر انداخت و مشغول خط خطی کردن گوشه ی کاغذش شد.

استاد مشغول حضور و غیاب شد. به اسم بهاره که رسید، بهاره بدون این که سرش را بلند کند، بلند گفت: غایبه استاد!

همه ی کلاس خندیدند. استاد گفت: وقتی کنار اسمتون غیبت گذاشتم، یاد می گیرین اینجور وقتا شوخی نکنین.

بهاره ناگهان سر بلند کرد تا جواب دستپاچه ای به استاد بدهد؛ اما توی نگاه مهربانش ذوب شد. چند لحظه بعد آرام سر به زیر انداخت و بدون جواب به خط خطی اش ادامه داد.

درس شروع شد و بهاره خودش را در خطوط سیاه غرق کرد.

 

 

مهتاب مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میزش بود. بدون این که نگاهش کند، پرسید: از دوستت چه خبر؟

_: دوستم؟ فری؟

_: نه. استادت.

_: هااان! هیچی. یه کمی خورده تو ذوقم. می دونی؟ البته اسمش شکست عشقی نیست نگران نباش. فقط اونم مثل تو فکر می کنه من بچه ام و بهتره به درسم برسم.

_: خوشحالم که از اونی که فکر می کردم بهتره.

_: خوشحال باش. من نه شماره تلفنشو دارم، نه حتی یه بار باهم بیرون رفتیم. فقط همون یه دفعه که اونم اتفاقی بود. تازه جایی نرفتیم. سر و تهش ده دقیقه بود که باهم قدم زدیم. ولی خیلی خوب بود. عوضش الان دیگه سر کلاسش عذاب نمی کشم. خیالم راحته که از من خوشش میاد.

میتی تبسمی کرد و گفت: نمی خوام بزنم تو ذوقت، ولی شاید دروغ گفته باشه.

 _: اگه دروغ بود سر کلاس اینقدر مهربون نبود.

_: فقط با تو مهربونه؟

_: نه. کاری نمی کنه که جلب توجه کنه.

_: خب؟

_: به جمالت! منتظره من بزرگ بشم دیگه.

_: اوهوم.

_: اینقدر نفوس بد نزن!

_: من که چیزی نگفتم.

_: نگو دروغ میگه. من کیا رو دوست دارم.

_: اسمش کیاست؟

_: نه من بهش میگم کیا...

تلفن روی میز میتی زنگ زد. گوشی را برداشت. صحبت به درازا کشید. بهاره یک مجله را برداشت و مشغول تماشا کردن شد.

 

بهاره و فرزانه جلوی در دانشگاه منتظر سرویس ایستاده بودند. آسمان ابری بود. باران گرفت. بهاره با شوق گفت: بارون!

فرزانه نگاهی خسته به آسمان انداخت و گفت: خدا کنه سرویس زودتر بیاد. اولین بارون پر از خاک و دوده. ژاکت سفیدمو کثیف می کنه.

_: اهه فری! چقدر تو بی ذوقی! بعد بوقی بارون اومده ها! همین ناشکری ها رو می کنی که دیگه نمیاد!

_: از غرغر گربه سیاه بارون بند نمیاد! نگران نباش.

_: ضرب المثل اختراع می کنه واسه خودش! من که می خوام تو بارون بدوم. اونجا سر چارراه تاکسی می گیرم.

_: دیوونه ایییییین همه راه رو می خوای بدوی؟ خیس میشی.

_: می خوام خیس بشم دیگه!

_: خل نشو! سرویس اومد. بیا بریم.

_: تو برو به سلامت.

_: بی بی دیوونه بازی درنیار.

_: ببین تکلیف منو معلوم کن! یا هشتاد و پنج سالمه اسمم بی بیه، یا هیجده سالمه و این بازیا ازم بعید نیست.

_: تقصیر خودته.

_: آخه فری باکلاسه! بی بی سنمو می کنه هزار سال.

_: تا تو باشی. ببین من نمی خوام جا بمونم. خداحافظ.

بهاره شانه ای بالا انداخت و برای او که حالا سوار شده بود، دست تکان داد. بعد وسایلش را روی دوشش مرتب کرد و شروع به دویدن کرد. باران به سر و صورتش می خورد و وجودش را لبریز از شادی می کرد.

صدای بوق یک ماشین را می شنید. از گوشه ی چشم آن را میدید که پا به پایش می آید و سعی می کند توجهش را جلب کند. سر بلند کرد. نگاهی به آسمان و چراغهای خیابان انداخت. هوا زودتر از معمول تاریک شده بود. یک مزاحم خیابانی؟ جدا از مزاحم بودنش، دلش نمی خواست هیچ چیز و هیچ کس حال خوشش را خراب کند. تا چهارراه خیلی راهی نبود. حداکثر پنج دقیقه دیگر می رسید.

ماشین مزاحم کمی به سرعتش افزود. جلوتر از او، کنار جوی آب پارک کرد و راننده پیاده شد. بهاره ترسید و بی وقفه به دویدن ادامه داد.

صدای آشنایی داد زد: بهاره... وایسا!

باورش نمیشد. کمی از سرعتش کم شد. برگشت و نگاهی به راننده که حالا فقط دو سه قدم جلوتر از او ایستاده بود، انداخت. خودش بود. نگاهی به اطراف انداخت. پس مزاحم کی بود؟

نفس نفس زنان جلو رفت: سلام استاد.

_: علیک سلام! مامانت گفته وقتی یکی بوق می زنه واینستی؟

بهاره خندید و گفت: یه همچین چیزی. خیلی ببخشید، ولی فکر کردم مزاحمه.

_: زحمت نگاه کردنم به خودت ندادی. سوار شو.

_: ولی خیسم! ماشینتون...

_: دیوونه ای! برو سوار شو.

خودش نشست و در کنارش را باز کرد. بهاره ذوق زده ماشین را دور زد. قبل از سوار شدن نگاهی به آسمان انداخت و خندان شکر کرد.

_: حالا چی دنبالت کرده بود که می دویدی؟

_: هیچی! بارون گرفت، ذوق مرگ شدم!

_: دوستت کجاست؟

_:اون به اندازه ی من دیوونه نیست! با سرویس رفت.

_: آهان! از اون لحاظ.

پره های بخاری ماشین را به طرف او میزان کرد و درجه را تا آخر بالا برد. بهاره با وجود باد گرم، به خاطر لباسهای خیسش لرزید. محکم بازوهایش را فشرد و عطسه زد.

کیا جعبه ی دستمال را به طرف او گرفت و گفت: عافیت باشه.

_: ممنون.

_: یه هات چاکلت می خوری؟

_: البته!

جلوی یک کافی شاپ نگه داشت. ولی قبل از آن که پیاده شوند، موبایلش زنگ زد. بهاره با بی قراری فکر کرد: امیدوارم کار فوری پیش نیاد.

کیا مشغول صحبت شد: سلام پسر. خوبی؟ _ من نه خونه نیستم _ اه؟ چه خوب! دستت درد نکنه _ ببین اگه دیرت میشه بیار جلوی کافی شاپ گل سرخ _ آره آره. یه هات چاکلتم بهت میدم. _ از سرتم زیاده! _ پس اومدی. _ آره من دارم میرم تو. می بینمت. _ خداافظ

بهاره لب برچید. دلش نمی خواست بار اولی که چنین شانسی نصیبش شده است، با حضور یک مزاحم عیشش خراب شود. ولی هنوز هات چاکلتشان آماده نشده بود که مزاحم رسید. یک پسر بیست و یکی دو ساله با موهای خوش حالت کمرنگ و چشم و ابروی گرم قهوه ای.

جلو آمد. با دیدن بهاره با شیطنت ابروهایش بالا رفت و گفت: سلام. ببخشید که مزاحم شدم.

_: سلام. تو اصولاً مزاحمی! معرفی می کنم برادرزادم شایان و... خواهر کوچیکم بهاره.

بهاره لبخند خجولی زد. شایان نشست و گفت: از آشناییتون خوشوقتم. عمو این عمه ی ما رو کجا قایم کرده بودی تا حالا؟!

بهاره خنده اش را فرو خورد و سر به زیر انداخت. کیا نگاهی عمیق و مهربان به او انداخت که تا عمق وجود بهاره را گرم کرد. بعد دوباره به طرف شایان برگشت و گفت: حالا بماند. ببینم چی آوردی؟

شایان پوشه ی کیفی ای را روی میز گذاشت و یک دسته کاغذ آچهار از آن بیرون کشید. طرحهای نقاشی پرینت شده بودند. کیا نیمی از آنها را جلوی بهاره گذاشت و گفت: ببین چطوره؟ خوشت میاد؟

شایان گفت: حالا یعنی اگه عمه خانم خوشش نیاد، ما باید بریم کشکمونو بسابیم دیگه!

_: تو فعلاً تغارتو تهیه کن تا ببینم نظرش چیه.

بهاره با لبخندی شرمگین نگاهش کرد. کیا با مهر لبخندش را پاسخ گفت.

پیش خدمت فنجانهای داغ را روی میز گذاشت. بهاره فنجانش را کناری گذاشت و مشغول تماشای طرحها شد. روی یکی که زیباتر بود، مکث کرد. کیا پرسید: چطوره؟

_: خیلی قشنگه.

_: آره. پرسپکتیوش مشکله. فاصله ها رو ببین. کاملاً سه بعدی دیده میشه. البته یه چیزیم هست. احتمالاً از رو عکس کشیده.

بهاره منتقدانه به طرح چشم دوخت. بالاخره گوشه ی کادر کمی ناهمواری یافت. انگشت رویش گذاشت و گفت: اینجاش یه کم مشکل داره.

_: عالیه! دستم درد نکنه! می بینی شایان؟ استاد یعنی این!

_: نه بابا. اگه عمه خانم با شما یه ژن داشته باشن، لزومی نداره حضرت عالی خودتونو کشته باشین!

بهاره فکر کرد: اون از بی بی، اینم از عمه خانم!

کیا گفت: نه بابا ژنتیک دخالت نداره. همش زحمات خودمه و بس!

بهاره خجولانه پرسید: پس من چی؟

_: تو که قربونت برم تمام کلاس مشغول مداد تراشیدنی، تکلیفاتم یه خط در میونه!

_: ولی خودتون طرحمو بالا گرفتین و گفتین از همه بهتر کشیدم.

شایان گفت: حالا خوشش اومده تحویلتون گرفته. شما باور نکن. عموجان عادت نداره محض تشویق به شاگردا هات چاکلت بده!

کیا از بالای فنجانش به شایان نگاه می کرد. جرعه ای نوشید و بعد گفت: نه اون حسابش جداست. خداییش کارشو قبول دارم. درسته که خیلی کم کاره. اما اونی که می کشه خوب می کشه!

بهاره با لبخندی تشکرآمیز نگاهش کرد و گفت: خب شمام همینو می خواین دیگه! عوضش وقت می کنم به بقیه ی درسام برسم. به من باشه که فقط دوس دارم نقاشی کنم.

کیا خندید و گفت: به خودم رفتی!

بهاره خندید. موبایلش زنگ زد. مهتاب بود. گوشی را برداشت و با شوق گفت: سلام میتی جونم!

_: سلام به روی ماهت! کبکت خروس می خونه. کجایی؟

_: زیر سایه ی شما.

_: امروز عجیب سایمون بلند شده! نمی بینمت. میگم من دارم میرم خونه. نیومدی.

_: نه. تو برو.

_: کجایی بیام دنبالت؟

بهاره کمی چهره درهم کشید. به آرامی گفت: کافی شاپ گل سرخ.

مهتاب با بدبینی پرسید: تنها؟

_: نه.

نگاهی به کیا انداخت. حواسش به شایان بود. شایان داشت در مورد طرحها توضیح میداد.

مهتاب پرسید: با جناب استاد؟

_: آره. خودت بیا ببین.

_: میام!

قطع کرد. بهاره با ناراحتی به صفحه ی گوشی خیره شد. کیا به گرمی پرسید: چی شده بهاره؟

بهاره بدون این که سر بلند کند، با بدخلقی گفت: هیچی.

بعد فنجانش را برداشت و مشغول مزه مزه کردن شکلاتش شد. ماشین مهتاب را که دید، برخاست.

_: ببخشید خان داداش. من باید برم.

شایان غش کرد از خنده. میان قهقهه گفت: بابا حسابی باورتون شده ها!

ولی هیچ کس به او توجهی نکرد. کیا با اخم های درهم، نگران به بهاره نگاه می کرد. بهاره هم با بی قراری تشکر کرد. خداحافظی کوتاهی کرد و به طرف مهتاب که حالا توی قاب در ایستاده بود، رفت. مهتاب هم عصبانی بود. اما هیچی نگفت. بدون حرف سوار ماشین شدند و راه افتادند. چند دقیقه طول کشید تا مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت: خب مبارکه! یکی کم بود با دو تا قرار میذاری. تو خجالت نمی کشی؟

_: ولی... میتی تو اشتباه می کنی.

_: من اشتباه می کنم؟ تو با دو تا مرد جوون سر یه میز چه غلطی می کردی؟ هان؟

_: من... میتی من...

_: ساکت باش. نمی خوام هیچی بشنوم. این دفعه رو هم به عمه هیچی نمی گم. ولی بهاره، عمه مامان من نیست که بذاره بچه اش خودشو بندازه تو آتیش. پس عاقل باش و قبل از این که پته هاتو بریزم رو آب دست و پاتو جمع کن.

_: باشه.

سکوت کرد و به موزیک ملایمی که از رادیو پخش میشد گوش سپرد.