ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلم تنهاست (2)

سلام 

هنوز تو عمق داستان نرفتم که پستاش طولانی بشه. ایشالا کم کم...


ساعت کاری تازه تمام شده بود. مرجان کامپیوتر را خاموش کرد و سرش را بین دستهایش گرفت. ترانه که پشت میز کناری اش می نشست، پرسید: سرت درد می کنه؟

این روزها بیش از همیشه باهم صمیمی شده بودند. مرجان برخاست و گفت: نه.

کیفش را برداشت و به طرف در رفت. ترانه به دنبالش آمد و پرسید: پس چته باز غمبرک زدی؟

_: هیچی. فقط خسته ام.

_: سه روز داری مثل برج زهرمار میای و میری. هی ملاحظه تو کردم چیزی نپرسیدم. باز چی شده؟ اون مرتیکه برگشته؟

مرجان عصبی و غمگین گفت: نه.

_: ولی یه چیزیت میشه.

_: دلم تنگه. همین.

_: برای کی دلت تنگه؟ اون مرتیکه نامرد که داشت زندگیتو ازت می گرفت؟

_: برای خودش نه... برای شونه هاش. خسته ام. می خوام به یکی تکیه کنم.

_: خدا عقلیت بده. ننه و بابا و دو تا داداشات و از همه مهمتر رفیق به این ماهی رو ول کردی و می خوای به اونی که زندگیتو از هم پاشیده تکیه کنی؟

_: همه ی شماها خوب، اما هیچ کدوم جای همسر رو نمی گیرین. من نمی گم اون خوبه. اگه خوب بود که جدا نمی شدم. نه... ولی یه تکیه گاه می خوام. کسی که وقتی می ترسم پناهم باشه، وقتی گریه می کنم اشکامو پاک کنه...

_: این حرفا از تو بعیده مرجان! تو همیشه مثل یه صخره محکمی!

_: فقط یه ماسکه. ولی ماسکم داره می ریزه پایین و من نمی خوام فرو ریختنم رو هیچ کس ببینه. بخصوص خونوادم که این همه نگرانمن.

_: تو نباید بشینی یکی دیگه بیاد آرومت کنه. شادی درون توئه نه یه جایی کنار یه مرد.

_: تو خیلی خوشی. موهبت بزرگیه که هنوز این آرامش رو نچشیدی و درک نمی کنی چی رو از دست دادم.

_: نه درک نمی کنم. نمی خوام هم درک کنم. خیلی به تو خوش گذشته، منم برم تست کنم! چقدر بهت گفتم دست از این ازدواج بردار. تاهل یعنی اسارت! گوش نکردی که!

_: ازدواج موفق اسارت نیست، کماله.

_: خیلی خری. من که ترجیح میدم نصفه بمونم!

مرجان لبخندی زد و گفت: آره خطرش کمتره.

_: معلومه که کمتره. خودتم خوب میدونی. وگرنه تو دو سال بالاخره دو سه تا خواستگار داشتی که عزب اوغلی نمونی.

_: آخه می ترسم. رو پیشونی هیچ کس ننوشته این آدم تو رو خوشبخت می کنه. ولی عیبش اینه که همونقدرم از تنهایی می ترسم. احساس پوچی می کنم.

_: خانم توخالی! سعی کن این خلاء رو با چند تا سرگرمی مفید پر کنی، به جای این فکرای چرند! مثلاً می تونی امروز منو به نهار مهمون کنی و کلی سرگرم بشی و منم بهت نصایح مفید بکنم!

_: نه باید برم. مامان منتظرمه. الان بگم نمیام خوشش نمیاد.

ترانه شانه ای بالا انداخت و گفت: به هر حال از ما گفتن. خودت نخواستی.

مسیرشان جدا شده بود. دوستانه خداحافظی کردند و هریک به راه خود رفتند. 

دلم تنهاست (1)

سلاممم 

خوبین انشااله؟ 

منم خوبم خدا رو شکر 

اینم داستان جدید که امیدوارم خوشتون بیاد. سوژه اش رو چند ماه پیش سحرجونم داده بود. که به دلایل مختلف نشد که مهمترینش عدم همکاری الهام بانو بود، نشد زودتر بنویسم. الان هم با یه سوژه ی قدیمی خودم ترکیبش کردم و امیدوارم نتیجه خوب از کار دربیاد. اسمش قرار نبود اینقدر غمگین باشه. ولی از صبح تا حالا یه لنگه پا حیرون این اسمم. اگه اسم امیدوارکننده تری سراغ دارین، پیشنهاد بدین. 

این آقای دکتر داستان با توضیحاتی که سحر داد (کچل و خوشتیپ) و تصوری که من کردم شبیه کیهان ملکی در اومد. شما هرجور دوست دارین تجسمش کنین :) 

پ.ن هرچی گشتم یه عکس خوش تیپ از این بنده خدا پبدا نکردم. منظورم جوونیاش بود تو اون سریال دانشجوی پزشکی بود. اسمش یادم نیس!


دلم تنهاست

 

مرجان در حال بهم زدن سوپ روی گاز از پنجره بیرون را نگاه کرد. برف می بارید و زیر نور چراغ کوچه منظره ی قشنگی داشت. از لیوان چایش که کنار گاز گذاشته بود، جرعه ای نوشید. برف و سوپ و چای ترکیب نوستالوژیکی به وجود آورده بود. لبخندی رویایی بر لبش نشست.

مادرش پشت میز آشپزخانه نشسته بود و سبزی پاک می کرد. با دلسوزی گفت: بیچاره چه سرفه ای می کنه!

مرجان کمی از سوپ چشید. خوش طعم بود. پرسید: کی سرفه می کنه؟

مادر شاخه ای جعفری برداشت. برگهایش را جدا کرد. در همان حال گفت: دکتر خیراندیش. بیا یه کم سوپ براش ببر. بنده خدا گناه داره.

_: نمیشه بیاد پایین بخوره؟

_: نخیر نمیشه. از راه رسیده می خواد بره استراحتشو بکنه. یه کم سوپ براش ببر. راه دوری نمیره.

مرجان قابلمه ی لعابی کوچکی برداشت و مقداری سوپ توی آن ریخت. کنار گاز کمی جعفری تازه ی خورد شده گذاشته بود تا بعد آماده شدن سوپ به آن اضافه کند. کمی روی سوپ دکتر خیراندیش ریخت و در قابلمه را بست. غرغرکنان گفت: تا برسم بالای پله ها حتماً می ریزه روی لباسم!

_: خب مراقب باش نریزه! کی می خوای دست از این ادا اصولات برداری؟ بچه که نیستی.

 

جوابی نداد. بیرون رفت. با حرکت سر، موی بافته ی کلفت و سیاهش را پشتش انداخت. چهره اش گندمگون و چشمهای بادامی اش مشکی بود. پولور دست باف بنفش با یقه ی بزرگ و برگشته و شلوار جین به تن داشت. نسبتاً استخوان درشت بود.

نیم طبقه را بالا رفت و جلوی در همسایه ایستاد. نگاهی به سوپ و لباسش انداخت. بر خلاف پیش بینی اش نریخته بود. از بس مراقبت کرده بود که نریزد کلافه بود و حالا نمی دانست چطور زنگ بزند. بالاخره یک دستش را آزاد کرد و زنگ را زد. ملودی کوتاه و خوشایندی نواخته شد. و در پی آن دکتر که تازه کتش را درآورده بود، در را باز کرد. جلیقه ی بافتنی ظریفی روی پیراهنش به تن داشت. چهره اش مثل همیشه کمی دستپاچه و سردرگم بود. این حالتش حوصله ی مرجان را سر می برد. به نظرش مثل بچه ها بی پناه می نمود. و البته مرجان هم بر خلاف مادرش احساس مادرانه ای در خود سراغ نداشت که بخواهد از او حمایت کند.

سرد و جدی سلام کرد و قابلمه ی سوپ را به طرفش دراز کرد. دکتر سر خم کرد. دست جلوی دهانش برد. سرفه ای کرد و در حالی که قابلمه را می گرفت، گفت: سلام خانم. چرا زحمت کشیدین؟

_: زحمتی نبود. شبتون بخیر.

بدون این که منتظر جواب شود از پله ها پایین رفت. دکتر جویده جویده  چیزهایی به عنوان تشکر گفت که مرجان نشنید. باز ذهن نافرمانش سراغ شوهر سابقش برگشته بود. مردی بلند بالا و خوش تیپ و زبان باز که همیشه او را سرگرم می کرد. البته گاهی هم خیلی بد میشد. وقتی که شک مثل خوره به جانش می افتاد و هزار سوال نامربوط می پرسید یا از آن بدتر به محل کارش می آمد و از رییس و همکارانش بازپرسی می کرد، مبادا کسی نظر سوئی به همسرش داشته باشد. جدا از اینها عادت دروغگوییش بود. خیلی حرف می زد، ولی نصف حرفهایش دروغ محض بود. دیگر این که خیلی حسابگر بود و روی هر ریال حقوق زنش حساب می کرد. مرجان بعد از سه سال زندگی مشترک برید و تقاضای طلاق داد. او هم از خدا خواسته بدون دادن مهریه طلاقش داد تا به دنبال سرگرمی جدیدی برود.

نزدیک دوسال از جداییش گذشته بود، اما هنوز گاه و بیگاه یاد او میفتاد. یاد مهربانیهایش، نامهربانیهایش... هزاران بار از خودش پرسیده بود: اشتباه نکردم؟

خانواده همیشه حمایتش کرده بودند. چه وقتی که تلاش می کرد زندگیش را حفظ کند، چه آن وقت که تصمیم گرفت جدا شود.

غرق فکر بود. نفهمید کی وارد خانه شد و روی مبل هال افتاد. دستی شانه اش را تکان داد.

_: هی آبجی باز رفتی تو هپروت؟ پاشو بیا شام.

سر بلند کرد. لبخندی به روی برادر کوچکش زد و با بیحالی برخاست. سر میز آشپزخانه پدر و برادر دیگرش نشسته بودند. به آرامی پشت میز نشست و مشغول شد. 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (قسمت آخر)

سلام 

عزاداریاتون قبول 

می خواستم همینجور ادامه بدم، اما مخ نم کشیدم دیگه همکاری نکرد، شرمنده فعلاً همینو داشته باشین تا چند روز دیگه با یه قصه ی جدید برگردم انشااله...


آزاد هنوز کنار جاده منتظر ماشینی بود که او را خارج از شهر ببرد. با احتیاط عرض جاده را طی کردم و بدون حرف کنارش ایستادم. در حالی که نگاهش به جاده بود، گفت: یه روز تحمل کنی و جوابشونو بدی، همه چی تموم میشه.

_: تو اگه تحمل می کردی و جواب نمی دادی، این حرفا پیش نمیومد. الان همه فکر می کنن ما از اول دانشگاه باهم دوست بودیم.

_: حالا دیگه چه فرقی می کنه؟

_: وجهه ی منو خراب می کنه. من همیشه سعی کردم خیلی معقول باشم.

_: الانم معقول باش. بهشون بگو نامزد بودیم.

_: گفتن من تا باور کردن اونا...

از پنجره ی یک ماشین عبوری خم شد و آدرس را داد. راننده رضایت داد و سوار شدیم. آزاد جلو نشست. دلم گرفت. دلم می خواست کنارم بنشیند، دستم را بگیرد و آرامم کند. رادیوی ماشین روشن بود. هیچ کدام حرف نمی زدیم. هرکسی غرق افکار خودش بود.

بالاخره رسیدیم. آزاد در حالی که در باغ را باز می کرد، پرسید: به بابات زنگ زدی؟

_: نه.

_: نگران میشه. بهش زنگ بزن. امشب می مونیم.

آهی کشیدم. موبایلم خیلی شارژ نداشت. زنگ زدم و بعد از توضیحاتم موبایلم خاموش شد. پرهام و سوگل آنجا بودند. خوشحال شدم که تنها نبود.

آزاد در اتاق را باز کرد. وسایلش را گذاشت و به دنبال باغبان که خانه اش همان نزدیکی بود، رفت و چند دقیقه بعد با او برگشت. رفتم توی اتاق و گوشه ای چمباتمه زدم. از پنجره آزاد را می دیدم که با باغبان حرف می زند. نیم ساعتی بعد آمد. از دم در پرسید: حالت خوبه؟

اخم آلود پرسیدم: به نظر خوب میام؟

خندید و گفت: پاشو بابا تو هم شلوغش کردی! پاشو دیگه. گفتم باغبون بره برامون نون و پنیر تازه بیاره. پاشو کتری رو بذار جوش بیاد.

از جا برخاستم. هنوز دلگیر بودم. کتری را آب کردم و گاز را روشن کردم. دست و صورتم را شستم و سفره را انداختم. باغبان نان و پنیر را آورد و آزاد گرفت و توی سفره گذاشت. کنارم نشست. مشتی به بازویم زد و با لحن شادی گفت: تمومش کن دیگه. اصلاً بیا فکر کن برای مجلس عقدکنون چکار می خوای بکنی؟ کیا رو دعوت کنی؟ منم میشه بیام؟ قول میدم پسر خوبی باشم!

بالاخره خنده ام گرفت. سر بلند کردم و نگاهش کردم. با رضایت گفت: حالا بهتر شد. یه چایی به ما میدی؟

چای ریختم و دوباره کنارش نشستم. بعد از خوردن عصرانه سفره را باهم جمع کردیم. آزاد دوباره سراغ باغبان رفت و من هم از پله های پشت بام بالا رفتم. روی قوس گنبد لم دادم و به تماشای غروب نشستم. چند دقیقه بعد، آزاد هم بالا آمد. کنارم نشست و زانوهایش را در بغل گرفت. نگاهم کرد و پرسید: بهتر شدی؟

_: اینجا با این غروب قشنگ با این هوای عالی با این همه آرامش، هر مشکلی داشته باشم حل میشه.

_: حضور منم که اصلاً مهم نیست!

_: باید باشه؟!

_: پرستو!!!

خندیدم. سرم را روی بازویش گذاشتم و گفتم: بهشت هم کنار تو معنی پیدا می کنه.

دست دور بازوهایم انداخت و باهم به عظمت زیبای غروب خیره شدیم.

 

                                                                       تمام شد.

                                                شنبه شب پنجم دی ماه هشتاد و هشت

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۹)

و این داستان همچنان ادامه دارد...


داشتم دو لپی صبحانه می خوردم که پریسا خانم پرسید: شما نمی خواین عقدتونو رسمی کنین؟

چون جوابی نداشتم و دهانم هم پر بود، به آزاد چشم دوختم. آزاد لقمه ای نان کند و گفت: فعلاً فرصتشو ندارم. باشه بعد از امتحانا.

پریسا خانم با عصبانیت گفت: یعنی چی فرصتشو نداری؟ دو ماهه دختر مردمو علاف کردی و هنوز برادرتم درست نمی دونه که عقد کردین، اون وقت باشه بعد از امتحانا؟

اولین بار بود که پریسا خانم را عصبانی می دیدم. با حیرت نگاهش کردم. آزاد هم جا خورد. نگاهی به من کرد و با دهان پر پرسید: مشکلی پیش اومده؟

شانه ای بالا انداختم و دوباره به پریسا خانم چشم دوختم. پریسا خانم گفت: دو ماه حیرون تو شدم. دیگه معطلت نمیشم. یه مجلس رسمی می گیریم، عاقد دعوت می کنیم و عقدتونو محضری می کنیم.

_: قبول. ولی نمی خواین بگین چی شده که یه دفعه بهم ریختین؟ تا حالا که هیچ حرفی نبود!

پریسا خانم اخم آلود سر به زیر انداخت و خودش را با لقمه نانی سرگرم کرد. بابابزرگ گفت: واسه ات خواستگار اومده.

آزاد از جا پرید و تقریباً داد زد: واسه پرستو؟

بابابزرگ پوزخندی زد و گفت: نخیر برای تو! ظاهراً یکی از اقوامتون تو رو برای دخترشون در نظر گرفته بودن و به هر زبون سعی کردن به مامانت بفهمونن که تو رو می خوان. مامانتم عصبانی شده و میگه اگه اینا می دونستن اینجوری حرف نمی زدن.

آزاد شل شد و آرام روی صندلی نشست. لیوان چایم را روی میز گذاشتم و با ناامیدی نگاهش کردم. برگشت و نگاهی به من انداخت. غرغرکنان گفت: حالا چرا اینجوری نگام می کنی؟ دیدی که من روحمم از این جریان خبر نداشت.

سر به زیر انداختم و مشغول بازی با لیوانم شدم. پریساخانم گفت: پرستو که چیزی نگفت. تو خودت چرا اینجوری پریدی؟ اگر پرستو خواستگار پیدا کنه، که بعیدم نیست، فقط و فقط تقصیر خودته! چرا زودتر اقدام نکردی؟ همین امروز برین دنبال مقدماتش.

آزاد که حسابی روی نقطه ضعفش پیاده روی شده بود، گفت: چشم همین امروز میریم.

معترضانه گفتم: ولی من امروز تا عصر کلاس دارم. همین الانم حسابی دیرم شده.

آزاد به تندی گفت: یه روز غیبت داشته باشی هیچی نمیشه. همین الان میریم.

بهم برخورد. رو گرداندم و جواب ندادم. بابابزرگ گفت: دعوا نکنین. پاشو باباجون. پاشو حاضر شو برین.

بیرون که آمدیم هنوز ساکت بودم. آزاد بازویم را گرفت. دستش را پس زدم. آرام گفت: تو باید اعتراض داشته باشی که چرا تا حالا معطل شدیم نه این که چرا عجله دارم!

با ناراحتی گفتم: جلوی بابابزرگ سر من داد زدی.

_: من داد زدم؟ من اصلاً صدامو بلند کردم؟ آره اون موقع که پرسیدم واسه تو خواستگار اومده داد زدم. ولی روم به تو نبود. در واقع مخاطبم هر احمقی بود که چنین جسارتی بکنه. خیلی برام دردناکه اینو بفهم!

زیر لب گفتم: باشه.

ولی هنوز نگاهش نمی کردم. دستم را گرفت و با لحنی صلح جویانه گفت: پرستو؟

جواب ندادم. ولی دروغ چرا؟ نرم شده بودم. خودش هم می دانست. لبخندی زد. دستم را فشرد و گفت: آشتی دیگه. به من نگاه کن پرستو.

با اخم گفتم: وسط خیابون که جای این کارا نیست. زود باش بریم. بلکه به کلاس بعدازظهرم برسم، خیلی غیبت خوردم.

_: خوشم میاد این غیبتا تا دیروز فدای سرم بود، ولی امروز می خوای سر به تنم نباشه.

رو گرداند و تا مقصد دیگر حرف نزدیم. کارمان تا ظهر طول کشید. برای نهار برگشتیم خانه و بعد از نهار با عجله راهی دانشگاه شدیم. جلوی دانشگاه مثل دو تا غریبه از سرویس پیاده شدیم و دنبال کارمان رفتیم. سر کلاس یلدا خم شد و زیر گوشم گفت: اون پسره رو می بینی کنار شفقی نشسته...

بی اعتنا پرسیدم: خب؟

_: میشناسیش که...

_: باید بشناسم؟ اسمشو می دونم. چطور مگه؟

_: می خواد به قصد ازدواج یه مدتی باهات دوست بشه.

برگشتم و با چشمهای گرد عصبانی به یلدا نگاه کردم. یلدا خودش را جمع و جور کرد و گفت: تاکید کرده به قصد ازدواج. اونم میدونه تو هاپوتر از این حرفایی!

_: بیخود کرده.

برگشتم و این بار به آزاد نگاه کردم. مثل قدیمها روی صندلی لم داده بود و مچ یک پایش را روی دیگری انداخته بود. نوک انگشتانش زیر چانه اش را نوازش میداد. موهای مجعد مشکی اش تازه کوتاه شده بود و بیشتر از همیشه دلم را می برد. لبخندی عاشقانه روی لبم نشست.

یلدا به پهلویم زد و گفت: مثل این که خیلی بدتم نیومد. خوش تیپه. مگه نه؟ خیلیا چشمشون دنبالشه.

برگشتم و پرسیدم: کی رو داری میگی؟

_: ای بابا... بعد از سه ساعت قصه گفتن تازه می پرسه لیلی زنی بود یا مردی؟ معلومه دیگه همین شازده ای که دلتو برده! آق بیگلو. ترکم هست. بور و زاغیش از اون جهته.

_: اشتب گرفتی عزیز. من عاشق چشمای آبی نیستم. برعکس سیاه سوخته ها بیشتر به چشمم میان.

_: نکنه تو فکر می کنی شفقی از اون خوش تیپ تره؟ هان؟!!!

_: چرا که نه؟ من مرده ی این لم دادنشم!

_: بلندتر بگو بشنوه! اگه می دونست خاطرشو می خوای، اینقدر بی محلی نمی کرد!

_: نه بابا... این گوشت تلخ تر از این حرفاس.

_: نه این که تو خیلی شیرینی!

_: خیلی! به چشم آبیه بگو کور خونده. من به این راحتیا خر نمیشم.

_: به نظر نمیومد بخواد سر کارت بذاره ها!

_: همین که گفتم. از چشم آبی خوشم نمیاد. راه دورم نمیرم. قصد دوستی هم ندارم. مفهومه؟

_: بله...

مشغول جزوه برداشتن شدم. با خودم فکر کردم خدا کنه از جایی درز نکنه. اگر آزاد بفهمه خون بپا می کنه!

ولی از آنجایی که توی دانشکده ی ما هیچ حرفی توی دهان هیچ کس بند نمیشد، درست بعد از کلاس قضیه به گوش آزاد رسید. ناگهان دیدم غرش کنان برگشت و خواستگار بخت برگشته ی مرا گیر آورد و یقه اش را چسبید. ظرف سه ثانیه هم یک گروهان جمع شدند ببینند که قضیه از چه قرار است. از این طرف دوستان آزاد، از آن طرف هم دوستان آق بیگلوی از همه جا بی خبر آن دو را از هم جدا کردند. آزاد سرخ شده بود و رگ روی شقیقه اش به وضوح نبض می زد. دوستانش از دو طرف دستهایش را گرفته بودند و به او اجازه ی تکان خوردن نمی دادند. آزاد می لرزید و می غرید. بالاخره بعد از این همه جمع شدند، آزاد بلند گفت: همه تون بشنوین و شاهد باشین و به غایبین برسونین. خانم پرستو مهاجر همسر منه و اگه کسی نگاه چپ بهش بکنه با من طرفه.

آق بیگلو جلو آمد و مردانه گفت: من اگه می دونستم جسارت نمی کردم. معذرت می خوام.

بعد هم از وسط معرکه بیرون رفت. دوستان آزاد رهایش کردند. آزاد به طرفم آمد و زیر لب گفت: اگه می ذاشتی روز اول اعلام کنیم کار به اینجاها نمی کشید.

با دلخوری گفتم: اونی که باید جواب هزار تا حرف خاله زنکی رو بده منم نه تو.

_: هرچی باشه بهتر از این اتفاقه.

_: نمی خواست که منو بخوره! فقط سوال کرد منم ردش می کردم. اتفاقی نمیفتاد.

_: تو نمی تونی حال منو درک کنی.

_: تو هم نمی تونی منو درک کنی. از دعوا، از حرف، از همه ی این مسخره بازیا بدم میاد.

_: همه دارن تماشامون می کنن. جون میده واسه حرفایی که منتظرشونی. بهتره من برم.

_: کجا؟

_: میرم باغ. میای؟

_: من با تو هیچ جا نمیام.

شانه ای بالا انداخت و گفت: خداحافظ.

جوابش را ندادم. حواسم نبود. عصبانی و بهم ریخته بودم.

یلدا دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: یعنی ما هم غریبه بودیم؟

نگاهی به او و تهمینه انداختم. نمی فهمیدم چه می گوید. یلدا که جوابی نشنید، گفت: منو بگو حیرون بودم که چطوره که آزاد رو به آق بیگلو ترجیح میدی!

_: میشه بسه؟ تمومش کن.

تهمینه گفت: جدا از همه ی این وقایع، ما تبریک می گیم و سور می خوایم!

یلدا تایید کرد: راست میگه. امشب باید شام بدی.

_: دست بردارین.

چند نفر دیگر هم برای تبریک گفتن و حرفها و گله هایی که از آنها گریزان بودم، جلو آمدند. بنابراین، با وجود کلاس بعدی، فرار را بر قرار ترجیح دادم و از دانشکده بیرون زدم.