ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۹)

و این داستان همچنان ادامه دارد...


داشتم دو لپی صبحانه می خوردم که پریسا خانم پرسید: شما نمی خواین عقدتونو رسمی کنین؟

چون جوابی نداشتم و دهانم هم پر بود، به آزاد چشم دوختم. آزاد لقمه ای نان کند و گفت: فعلاً فرصتشو ندارم. باشه بعد از امتحانا.

پریسا خانم با عصبانیت گفت: یعنی چی فرصتشو نداری؟ دو ماهه دختر مردمو علاف کردی و هنوز برادرتم درست نمی دونه که عقد کردین، اون وقت باشه بعد از امتحانا؟

اولین بار بود که پریسا خانم را عصبانی می دیدم. با حیرت نگاهش کردم. آزاد هم جا خورد. نگاهی به من کرد و با دهان پر پرسید: مشکلی پیش اومده؟

شانه ای بالا انداختم و دوباره به پریسا خانم چشم دوختم. پریسا خانم گفت: دو ماه حیرون تو شدم. دیگه معطلت نمیشم. یه مجلس رسمی می گیریم، عاقد دعوت می کنیم و عقدتونو محضری می کنیم.

_: قبول. ولی نمی خواین بگین چی شده که یه دفعه بهم ریختین؟ تا حالا که هیچ حرفی نبود!

پریسا خانم اخم آلود سر به زیر انداخت و خودش را با لقمه نانی سرگرم کرد. بابابزرگ گفت: واسه ات خواستگار اومده.

آزاد از جا پرید و تقریباً داد زد: واسه پرستو؟

بابابزرگ پوزخندی زد و گفت: نخیر برای تو! ظاهراً یکی از اقوامتون تو رو برای دخترشون در نظر گرفته بودن و به هر زبون سعی کردن به مامانت بفهمونن که تو رو می خوان. مامانتم عصبانی شده و میگه اگه اینا می دونستن اینجوری حرف نمی زدن.

آزاد شل شد و آرام روی صندلی نشست. لیوان چایم را روی میز گذاشتم و با ناامیدی نگاهش کردم. برگشت و نگاهی به من انداخت. غرغرکنان گفت: حالا چرا اینجوری نگام می کنی؟ دیدی که من روحمم از این جریان خبر نداشت.

سر به زیر انداختم و مشغول بازی با لیوانم شدم. پریساخانم گفت: پرستو که چیزی نگفت. تو خودت چرا اینجوری پریدی؟ اگر پرستو خواستگار پیدا کنه، که بعیدم نیست، فقط و فقط تقصیر خودته! چرا زودتر اقدام نکردی؟ همین امروز برین دنبال مقدماتش.

آزاد که حسابی روی نقطه ضعفش پیاده روی شده بود، گفت: چشم همین امروز میریم.

معترضانه گفتم: ولی من امروز تا عصر کلاس دارم. همین الانم حسابی دیرم شده.

آزاد به تندی گفت: یه روز غیبت داشته باشی هیچی نمیشه. همین الان میریم.

بهم برخورد. رو گرداندم و جواب ندادم. بابابزرگ گفت: دعوا نکنین. پاشو باباجون. پاشو حاضر شو برین.

بیرون که آمدیم هنوز ساکت بودم. آزاد بازویم را گرفت. دستش را پس زدم. آرام گفت: تو باید اعتراض داشته باشی که چرا تا حالا معطل شدیم نه این که چرا عجله دارم!

با ناراحتی گفتم: جلوی بابابزرگ سر من داد زدی.

_: من داد زدم؟ من اصلاً صدامو بلند کردم؟ آره اون موقع که پرسیدم واسه تو خواستگار اومده داد زدم. ولی روم به تو نبود. در واقع مخاطبم هر احمقی بود که چنین جسارتی بکنه. خیلی برام دردناکه اینو بفهم!

زیر لب گفتم: باشه.

ولی هنوز نگاهش نمی کردم. دستم را گرفت و با لحنی صلح جویانه گفت: پرستو؟

جواب ندادم. ولی دروغ چرا؟ نرم شده بودم. خودش هم می دانست. لبخندی زد. دستم را فشرد و گفت: آشتی دیگه. به من نگاه کن پرستو.

با اخم گفتم: وسط خیابون که جای این کارا نیست. زود باش بریم. بلکه به کلاس بعدازظهرم برسم، خیلی غیبت خوردم.

_: خوشم میاد این غیبتا تا دیروز فدای سرم بود، ولی امروز می خوای سر به تنم نباشه.

رو گرداند و تا مقصد دیگر حرف نزدیم. کارمان تا ظهر طول کشید. برای نهار برگشتیم خانه و بعد از نهار با عجله راهی دانشگاه شدیم. جلوی دانشگاه مثل دو تا غریبه از سرویس پیاده شدیم و دنبال کارمان رفتیم. سر کلاس یلدا خم شد و زیر گوشم گفت: اون پسره رو می بینی کنار شفقی نشسته...

بی اعتنا پرسیدم: خب؟

_: میشناسیش که...

_: باید بشناسم؟ اسمشو می دونم. چطور مگه؟

_: می خواد به قصد ازدواج یه مدتی باهات دوست بشه.

برگشتم و با چشمهای گرد عصبانی به یلدا نگاه کردم. یلدا خودش را جمع و جور کرد و گفت: تاکید کرده به قصد ازدواج. اونم میدونه تو هاپوتر از این حرفایی!

_: بیخود کرده.

برگشتم و این بار به آزاد نگاه کردم. مثل قدیمها روی صندلی لم داده بود و مچ یک پایش را روی دیگری انداخته بود. نوک انگشتانش زیر چانه اش را نوازش میداد. موهای مجعد مشکی اش تازه کوتاه شده بود و بیشتر از همیشه دلم را می برد. لبخندی عاشقانه روی لبم نشست.

یلدا به پهلویم زد و گفت: مثل این که خیلی بدتم نیومد. خوش تیپه. مگه نه؟ خیلیا چشمشون دنبالشه.

برگشتم و پرسیدم: کی رو داری میگی؟

_: ای بابا... بعد از سه ساعت قصه گفتن تازه می پرسه لیلی زنی بود یا مردی؟ معلومه دیگه همین شازده ای که دلتو برده! آق بیگلو. ترکم هست. بور و زاغیش از اون جهته.

_: اشتب گرفتی عزیز. من عاشق چشمای آبی نیستم. برعکس سیاه سوخته ها بیشتر به چشمم میان.

_: نکنه تو فکر می کنی شفقی از اون خوش تیپ تره؟ هان؟!!!

_: چرا که نه؟ من مرده ی این لم دادنشم!

_: بلندتر بگو بشنوه! اگه می دونست خاطرشو می خوای، اینقدر بی محلی نمی کرد!

_: نه بابا... این گوشت تلخ تر از این حرفاس.

_: نه این که تو خیلی شیرینی!

_: خیلی! به چشم آبیه بگو کور خونده. من به این راحتیا خر نمیشم.

_: به نظر نمیومد بخواد سر کارت بذاره ها!

_: همین که گفتم. از چشم آبی خوشم نمیاد. راه دورم نمیرم. قصد دوستی هم ندارم. مفهومه؟

_: بله...

مشغول جزوه برداشتن شدم. با خودم فکر کردم خدا کنه از جایی درز نکنه. اگر آزاد بفهمه خون بپا می کنه!

ولی از آنجایی که توی دانشکده ی ما هیچ حرفی توی دهان هیچ کس بند نمیشد، درست بعد از کلاس قضیه به گوش آزاد رسید. ناگهان دیدم غرش کنان برگشت و خواستگار بخت برگشته ی مرا گیر آورد و یقه اش را چسبید. ظرف سه ثانیه هم یک گروهان جمع شدند ببینند که قضیه از چه قرار است. از این طرف دوستان آزاد، از آن طرف هم دوستان آق بیگلوی از همه جا بی خبر آن دو را از هم جدا کردند. آزاد سرخ شده بود و رگ روی شقیقه اش به وضوح نبض می زد. دوستانش از دو طرف دستهایش را گرفته بودند و به او اجازه ی تکان خوردن نمی دادند. آزاد می لرزید و می غرید. بالاخره بعد از این همه جمع شدند، آزاد بلند گفت: همه تون بشنوین و شاهد باشین و به غایبین برسونین. خانم پرستو مهاجر همسر منه و اگه کسی نگاه چپ بهش بکنه با من طرفه.

آق بیگلو جلو آمد و مردانه گفت: من اگه می دونستم جسارت نمی کردم. معذرت می خوام.

بعد هم از وسط معرکه بیرون رفت. دوستان آزاد رهایش کردند. آزاد به طرفم آمد و زیر لب گفت: اگه می ذاشتی روز اول اعلام کنیم کار به اینجاها نمی کشید.

با دلخوری گفتم: اونی که باید جواب هزار تا حرف خاله زنکی رو بده منم نه تو.

_: هرچی باشه بهتر از این اتفاقه.

_: نمی خواست که منو بخوره! فقط سوال کرد منم ردش می کردم. اتفاقی نمیفتاد.

_: تو نمی تونی حال منو درک کنی.

_: تو هم نمی تونی منو درک کنی. از دعوا، از حرف، از همه ی این مسخره بازیا بدم میاد.

_: همه دارن تماشامون می کنن. جون میده واسه حرفایی که منتظرشونی. بهتره من برم.

_: کجا؟

_: میرم باغ. میای؟

_: من با تو هیچ جا نمیام.

شانه ای بالا انداخت و گفت: خداحافظ.

جوابش را ندادم. حواسم نبود. عصبانی و بهم ریخته بودم.

یلدا دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: یعنی ما هم غریبه بودیم؟

نگاهی به او و تهمینه انداختم. نمی فهمیدم چه می گوید. یلدا که جوابی نشنید، گفت: منو بگو حیرون بودم که چطوره که آزاد رو به آق بیگلو ترجیح میدی!

_: میشه بسه؟ تمومش کن.

تهمینه گفت: جدا از همه ی این وقایع، ما تبریک می گیم و سور می خوایم!

یلدا تایید کرد: راست میگه. امشب باید شام بدی.

_: دست بردارین.

چند نفر دیگر هم برای تبریک گفتن و حرفها و گله هایی که از آنها گریزان بودم، جلو آمدند. بنابراین، با وجود کلاس بعدی، فرار را بر قرار ترجیح دادم و از دانشکده بیرون زدم.

نظرات 14 + ارسال نظر
s.v.e جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:49 ب.ظ

سلام
خیلی باحال بود. آخ جون که ادامه داره.
ایول به این غیرت
دختر باید یه کم ناز کنه که پسرا خوششون بیاد.
پرستو خوب کاری کرد گفت نمیاد

سلام

خیلی ممنون

اه؟ بلدی؟ ایول!

بلوط جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:52 ب.ظ

می رفت و دل شیـفـتگـان در قـدمـش بـود نـقـش دل عـشــاق نشـان عـلمـش بـود

می رفت و چه رفتن که همه چشم ملائک مـبهوت براه و روش محـتـشـمـش بـود

می رفــت که ریـزد گـنه رو ســیـهان را
رویم سیه این لطف عظیم از کرمش بود

التماس دعا آیلا جون

محتاجیم به دعا

شایا جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ق.ظ

مرسی شاذه جونم.
چند وقته دارم دیونه میشم! هی میگم برگردم ایران مثلا تا مامانبزرگم دو سه روز زنگ نمیزنه مثل خلها فکر میکنم حتما یه چیزیش شده! کلا همش دلم ایرانه ولی مهم نیست میگذره خوب میشم از پسش بر میام

خواهش می کنم
ما بهش میگیم هوم سیک! باز تو با خونوادت هستی. این آزاده یکی دیگه از دوستای وبلاگی تنهاست. یعنی فقط خواهر و شوهر خواهرش باهاش هستن. خیلی از این که رفته پشیمونه. تمام امیدش به روزیه که درسش تموم شه و برگرده.
ولی تو شرایطت بهتره. امیدوارم خیلی زود باهاش کنار بیای و بتونی به این اضطراب غلبه کنی.
خوب باشی :*****

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ب.ظ

به به! قلب جدید مبارک
به هر حال درسته اشتباه کردن ولی من که خیلی خوشم اومد از این قسمت!
همچین چسبید :دی
آی کیف داد اونجاش آزاد جوش آورد که خانوم پرستو مهاجر همسر منه!
:دی

مرسی!
خوشحالم. ممنونم :)
:)) جات خالی!

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:02 ب.ظ

سلام
چه خوب که ادامه دارد
آره من از این موردها دیدم که در واقع از پسر خواستگاری می کنند!
اصلا کار اینا اشتباه بود از اول نگفتند این دو تا نامزد کردند که حالا کس دیگه ای فک ازدواج و یا دوستی به سرش بزنه!
حرف خاله زنگی چیه! آخرش میفهمیدن دیگه!
ولی اینقدر خوشم میاد از این اتفاقها. کاش اون موقع من تو داشنکده شون بودم :دی
بابا مردها اگه غیرت نداشته بشاند به درد نمیخورد واقعا پرستو چه انتظاری داشت از آزاد که قهرم میکنه!؟
هان! اگه گفته بودن تازه حالا کسی گله نمیکرد چرا نگفتین!؟
که اینطور
ولی قشنگ بود مخصوصا اونجا که آزاد غیرتی شد! خوشمان آمد.
دست شما درد نکنه
بووووووووس
خداحافظ

سلام

امیدوارم خوب در بیاد
آره... خوشم نمیاد. نمی دونم...

درسته. اشتباه کردن. پرستو از این می ترسید که بگن از اولش با آزاد دوست بوده و شایعات مهسا حقیقت داشته. ولی اینجوری بدتر شد.

درسته. غیرت مرد به جاش ضروریه. پرستو هم در واقع از آزاد قهر نکرد. فقط عصبانیتش رو سر اون خالی کرد. کاری که خیلی از ما می کنیم. وقتی عصبانی هستیم به اولین کسی که برسیم دعوا می کنیم و البته اشتباهه... خیلی بده. خودمو میگم. کاش بتونم به این عیب بزرگ غلبه کنم.

درسته. فکر نمی کرد اینجوری بشه. می خواست بعدا هروقت عقدکنون گرفتن دعوتشون کنه که جای گله ای نباشه

مرسی ممنون
بوووووووووووووووس
خدا نگهدار

الهه پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

آخ جون. خوشم اومد آزاد عصبانی شد. حقشه :دی

:))))

:*)

شایا پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ق.ظ

راستی خوشحالم که نتت درست شد وگرنه سکته میکردم چندوقته الکی نگران میشم

دور از جونت!! چرا آخه؟
این بار اگه قطع شد میگم بچه ها بهت خبر بدن :*************

شایا پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ق.ظ

ببخشید برای پست قبلیت کامنت نذاشتم. حالم گرفته بود ولی خیلی قشنگ بود هم پست قبلی هم این البته پرستو دیگه شورش رو در اورده! خوب از اول میگذاشت اعلام کنن الان هم اینقدر ضایع نمیشد
دیشب رفتم فیلم نیو مون رو دیدم. کتاب همیشه یه چیز دیگه است.

خواهش می کنم. ای بابا چرا؟؟؟ حالا خوبی؟ چی شده بود؟

خیلی ممنونم. آره اصلا بیا آزاد رو ازش بگیریم بفرستیمش کانادا واسه تو که حالش جا بیاد :))

اه؟ منم دیشب فیلمش رو دیدم! موافقم. کتاب خیلی بهتره :*****

خانم بزرگ پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

آزاد که این پایین خطرناک شده بود فکر کنم از این غیرتیاس که نمی ذاره رنش از در خونه بره بیرونراستی خبرایی در راهه که قصه تموم نشده نکنه بلا ملایی سرشون بیاد نکن تو رو خدا گناه دارن بذار خوش باشن واسه خودشون

نه به این بدیا!!!!
نه بابا قرار نیست بلایی سرشون بیاد. هویجوری میریم هر وقت کم آوردیم تموم میکنیم

آزاده پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ق.ظ

هه خیلی باحال بید

راستی این روزا برام دعا کنین ها

تنکیو :*)

محتاچیم به دعا :*)

نینا چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

چو خه طبیهیییی

زندگی سخته خووووو

تانکشون ایلا جون

:**********

پلیز دعوا بلند مدت نباشه ها خوب نیس

مرسییییییییییی

:*************

نه زود تموم میشه :)

پرنیان چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:34 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

نه مثینکه خیلیم از غیبت خوردن بدش نمیا!!
خوب تقصیر خودشونه دیگه.میواس از همون اول اعلام کنن.مردم که علم غیب ندارن.

:) ها والا!
همینو بگو!

... چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ب.ظ

khoda ghesmat kone!in shomareye man boood migoftyn bayad az khodaam bashe dustatun dashtan...ghorbunetun,bedin be in ghom khishae aazad!!!!:D

هاااا باشه. خوفه! به چشم خواهری خوشگلم هستن ها! فقط نمی دونم چرا این آزاد بی سلیقه عاشق چشمای عسلی پرستو شد؟! قسمت تو بودن دیگه :دی

قایق آبی چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:06 ب.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد ، دلیلش آن است که شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید
زیبا بود موفق باشی

موافقم!
چی زیبا بود؟ یعنی می خوای بگی نشستی بیست و نه قسمت رو خوندی؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد