ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۱)

سلامممم 

صبح شنبه تون به خیر و شادی :) 

از این قسمت خوشم اومد. به نظرم رفتاراشون طبیعی و بدون اغراق شد. نظر شما چیه؟ 

 

عصر روز بعد، از دانشگاه با عجله برگشتم. تندتند حاضر شدم و باز به خانه ی بابابزرگ رفتم. این بار قرار بود خانواده ی ما با پریساخانم آشنا شوند. نمی دانستم آزاد هم می آید یا نه؟ دلم می خواست باشد و باز باهم درس بخوانیم. تو عمرم اینقدر از درس خواندن لذت نبرده بودم!

صبح کارگری که هفته ای دو بار به بابابزرگ سر میزد، آمده بود و خانه را تمیز کرده و ظرفها را شسته بود. به سرعت مشغول انجام بقیه ی کارها شدم. ظرفهای شسته را سر جاهایشان گذاشتم. میوه و شیرینی توی ظرف چیدم و به مهمانخانه بردم. اسباب شام و پذیرایی را حاضر کردم و بالاخره سماور را روشن کردم و به اتاقم رفتم تا لباس بپوشم. برخلاف دیشب دلهره ای نداشتم. نه دیرم شده بود و نه نگران لباسم بودم. یک بلوز سفید یقه اسکی با شلوار جین پوشیدم و شال سفیدی هم روی سرم انداختم. خاله داییها یکی یکی می آمدند و من با حوصله مشغول لباس عوض کردن بودم. بعد هم مدتی با خط چشم نقره ایم ور رفتم تا آنی شد که می خواستم. بالاخره وقتی بیرون آمدم، پریساخانم هم رسید. با بقیه به استقبالش رفتم. توی راهرو ایستاده بودم. همه به دنبال پریساخانم به مهمانخانه رفتند. من دوباره به طرف آینه برگشتم و با دقت مشغول بررسی خط چشمم شدم. در که باز شد برگشتم. با دیدن آزاد موجی از آرامش وجودم را پر کرد. طوری که بی اختیار لبخندی بر لبم نشست و سلام کردم. او هم با یک لبخند دوست داشتنی جوابم را داد.

در حالی که سعی می کردم نگاهم را از چشمان مهربانش برگیرم، فکر می کردم: به این نمیگن عشق! من نه ضربانم بالا رفته، نه از خجالت سرخ شدم. برعکس از همیشه آرومتر و خوشترم!

پالتویش را درآورد و به جالباسی آویخت. بعد به طرفم برگشت. بیش از یک قدم باهم فاصله نداشتیم. ناگهان گفت: دِه!! من دیشب بالاخره رای قطعی دادم که چشمات آبیه! لنز داشتی؟ یا امشب لنز داری؟

خنده ام گرفت و گفتم: دیشب لباسم آبی بود.

_: خب به همون علت لنز آبی داشتی.

_: نه چشمام رنگ عوض می کنه. لباس روش سایه میندازه. در اصل عسلیه. مثل الان. ولی با لباسای مختلف رنگای دیگه میشه.

لبهایش را جمع کرد. سری تکان داد و گفت: جالبه.

باهم وارد مهمانخانه شدیم. پرهام نزدیک در ایستاده بود. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: برادرم پرهام.

آزاد با او دست داد و گفت: از آشناییتون خوشوقتم. البته قبلاً هم افتخار دیدنتون رو داشتم.

پرهام با تعجب گفت: ولی من دفعه ی اوله که شما رو می بینم!

_: جلوی دانشگاه. وقتی پرستو خانم رو می رسوندین یا میومدین دنبالشون.

به سرعت گفتم: ما همکلاسیم.

پرهام زیاد خوشش نیامد. سری به تایید خم کرد و بعد آرام گفت: بسیارخب. خوش اومدین.

لبهایم را با بی حوصلگی بهم فشردم و رفتم چای بریزم. پرهام به دنبالم آمد. همانطور که حدس می زدم می خواست درمورد آزاد بداند. با لحنی که سعی می کرد بی تفاوت به نظر برسد، پرسید: با این پسره... خیلی از کلاساتون مشترکه؟

همانطور که به استکان چشم دوخته بودم، گفتم: هم ورودی و هم رشته ایم. طبیعیه که خیلی از کلاسامون مشترک باشه. ولی تا دو سه هفته پیش یک کلمه هم باهم حرف نزده بودیم.

_: ولی حالا خیلی صمیمی به نظر می رسیدین.

سینی را به دستش دادم و برای این که بحث را تمام کنم، گفتم: باشه. اگه ناراحت میشی خودت پذیرایی کن. من با بچه ها تو هال میشینم.

_: منظور من این نبود.

_: ببر پرهام سرد میشه. چشم سعی می کنم کمتر باهاش حرف بزنم. اصلاً هرچی تو بگی.

نگاه نامطمئنی به من انداخت و رفت. آهی کشیدم و به کابینت تکیه دادم. همانطور که پشتم بود، دست بردم و لبه های کابینت را بین انگشتانم فشردم. رابطه ی من و آزاد رابطه ای نبود که پرهام نگرانش باشد. من فقط می خواستم خیلی معمولی باهم دوست باشیم و آن طور هم که آزاد را شناخته بودم، به نظر نمی آمد که نظر سوئی داشته باشد. به هر حال دو سال باهم درس خوانده بودیم.

چهره ام درهم بود. جدل بی پایانی بین وجدان و دلم در گرفته بود. آزاد وارد آشپزخانه شد. از گوشه ی چشم ورودش را دیدم. اما اینقدر با خودم درگیر بودم که درکش نکردم. او مرا ندید. تا دم در حیاط خلوت رفت، اما انگار حضور کسی را حس کرد. برگشت و با دیدن من پرسید: چیزی شده؟

تازه وقتی صدایش را شنیدم به خود آمدم. دستهایم را رها کردم. اینقدر لبه ی کابینت را فشار داده بودم که همه ی انگشتانم درد می کرد. با سردرگمی دو دستم را توی هم فرو بردم و گفتم: نه هیچی.

نگاهم را از نگاه نگرانش می دزدیدم. به طرفم آمد و پرسید: حالت خوبه؟

همانطور که سرم پایین بود، گفتم: آ.. آره خوبم.

_: خب اگه دوست نداری به من بگی، اشکالی نداره. ولی به چیزی احتیاج نداری؟ مثلاً یه مسکن؟

_: نه نه. جاییم درد نمی کنه. یه مشکل کوچیکه. حل میشه.

مکثی کرد و بالاخره گفت: امیدوارم که اینطور باشه.

رو گرداند و به طرف در رفت. دستهایم را دو طرفم انداختم و با لب و لوچه ی آویزان پشت سرش را نگاه کردم. احساس بچه ای را داشتم که اسباب بازی تازه اش را به بهانه ی خطرناک بودن از دستش گرفته باشند. او که به طرف اتاقش رفت، من هم به هال برگشتم و پیش دخترها نشستم. همه از من کوچکتر بودند و بحث های کودکانه شان حوصله ام را سر می برد. آزاد که برگشت، سرم را پایین انداختم تا چشمم توی چشمش نیفتد. لحظه ای مکث کرد. سنگینی نگاهش را حس می کردم. بالاخره هم به مهمانخانه رفت. تا آخر شب دیگر با او همکلام نشدم. حتی خداحافظی هم نکردم. بالاخره همه رفتند و من هم با مامان و بابا و پرهام به خانه برگشتم. توی خانه به سرعت لباس عوض کردم. مسواک زدم و خواستم بروم بخوابم. دم در اتاقم بودم که پرهام صدایم زد. دستم روی دستگیره ماند. سر بلند نکردم. فقط با صدایی که به زحمت بالا می آمد، پرسیدم: بله؟

_: تو از من دلخوری؟

_: دلخور؟ نه... شب بخیر.

با تمام تلاشم برای خونسردی، ولی اشکم داشت می ریخت. به زحمت بغض مزاحم را فرو دادم و در اتاقم را باز کردم. به دنبالم آمد و گفت: می خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم.

بدون این که نگاهش کنم، گفتم: خیلی خسته ام پرهام. باشه یه شب دیگه.

اصراری نکرد. شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. شبت بخیر.

سری تکان دادم و به اتاقم رفتم. دراز کشیدم. مدتی به سقف چشم دوختم. ولی بغض بی امان راحتم نمی گذاشت. سرم را توی بالش فرو کردم تا صدایم بلند نشود. اشکهایم می ریخت و من حتی درست نمی فهمیدم برای چی دارم گریه می کنم؟! اگر عاشق آزاد نبودم چرا از دست دادنش باید اینطور اذیتم می کرد؟ اگر عاشقش بودم پس چرا اینقدر آرام بودم و صرفاً می خواستم باهم درس بخوانیم و یک دوستی ساده داشته باشیم؟

بدون این که به نتیجه ای برسم، خوابم برد.

صبح روز بعد زودتر از معمول از خانه بیرون زدم. هوا خیلی سرد بود. در حالی که می لرزیدم سوار اتوبوس شدم و به دانشگاه رفتم. وقتی به کلاس رسیدم، آزاد نیامده بود. ولی دو سه تا از دوستانم دور هم نشسته بودند. با دیدن من لبخند زدند و جا باز کردند. اما دستی بلند کردم و با صدایی گرفته گفتم: حالم خوب نیست. می خوام تنها باشم.

یلدا نگاهی کرد و رو به بقیه گفت: من چند روزه دارم بهش میگم یه چیزیش میشه!

تهمینه پیشنهاد کرد: می خوای بری دکتر؟

ردیف آخر نشستم و گفتم: نه بابا چیزیم نیست. خودش خوب میشه. نگران نباشین.

کیفم را روی پایم گذاشتم و دستهایم را روی کیف و دسته ی صندلی رو به جلو دراز کردم. خم شدم و سرم را روی دستهایم گذاشتم. ورود استاد را ندیدم. تنها وقتی اسمم را خواند سر بلند کردم و با صدایی گرفته گفتم: حاضر.

امیدوار بودم صدایم را شنیده باشد و مجبور نباشم بلندتر بگویم. که خوشبختانه شنید و رفت سراغ نفر بعدی.

خواستم دوباره سرم را روی دستم بگذارم که متوجه ی پاهای کشیده ی کناریم با شلوار لی قهوه ای و کفشهای جیر آشنایی به همان رنگ شدم. متحیر رو گرداندم. آزاد همانطور که نوک انگشتانش زیر چانه اش بود و ظاهراً به روبرو نگاه می کرد، زیر لب گفت: سلام.

سر بزیر انداختم و سرگشته گفتم: سلام.

هیچ وقت کنارم ننشسته بود. چرا حالا بعد از آن شایعات این ریسک را کرده بود، نمی فهمیدم.

بدون آن که تغییری در صورتش ایجاد بشود، با همان نگاه خونسرد به روبرویش، پرسید: چطوری؟

با حالتی عصبی مشغول بازی با سگک کولی ام شدم. زیر لب گفتم: خوبم.

_: اگه خوب بودی که هر دومون سر جای معمولمون نشسته بودیم. چی شده؟

جوابی ندادم. سعی کردم عادی باشم. شروع کردم به چیدن دفتر و قلم روی میزم.

_: از من خطایی سر زده؟

_: نه.

_: پس چرا؟

_: چرا چی؟

_: خودت بهتر می دونی. به جای طفره رفتن جوابمو بده.

_: بذار بعد. الان نمیتونم.

_: باشه. پس بعد از دانشگاه بیا همون پارکی که اون روز رفتی.

_: نمیشه. کلی کار دارم.

_: می پیچونی.

_: نه بابا. فردا عروسیه. من هنوز لباس ندارم.

_: اوهوهو... عروسی مادر بنده لباس شبم می خواد؟

آهی کشیدم. قلم را روی کاغذ گذاشتم و جوابش را ندادم. سعی کردم گوش کنم ببینم استاد چه می گوید، ولی افکارم خیلی مغشوش بود، حضور نزدیک آزاد هم بیشتر فکرم را بهم می ریخت. بعد از نیم ساعت دیگر تحمل نداشتم. از جا برخاستم و خیلی آرام از کلاس بیرون رفتم.

مدتی دم در انتظار کشیدم تا اتوبوس رسید و سوار شدم. بعد از دو تا اتوبوس عوض کردن و کلی فکر و خیال کردن، نزدیک مرکز خریدی که در نظر داشتم پیاده شدم.

موبایلم زنگ زد. شماره ناشناس بود. حوصله نداشتم. ریجکتش کردم. دوباره زنگ زد، جواب ندادم. بار سوم گوشی را برداشتم و با عصبانیت گفتم: فرمایش؟

_: می دونی کیه و جواب نمیدی یا کلاً اعصاب نداری؟

با حرص نگاهی به سقف پاساژ انداختم و گفتم: اعصاب ندارم. شماره ی منو از کجا آوردی؟

_: خودمو به اندازه ی یه حشره کوچیک کردم و از بابابزرگ محترمتون گرفتم.

_: مجبور نبودی.

_: مجبور بودم. کجایی؟ باید ببینمت.

او هم به اندازه ی من عصبانی بود. نگاهم روی لباسهای توی ویترین چرخید. آرام آدرس دادم.

_: همون جا باش تا خودمو برسونم.

قطع کرد. لبم را گزیدم. فکر کردم: بفرما آقا پرهام! همینو می خواستی؟

گوشی را توی جیبم سر دادم و سعی کردم لباسها را ببینم. اما نمی دیدم. مدتی بی فایده چرخیدم و بالاخره لب پله ها نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و سعی کردم آرام بگیرم. نمی خواستم دعوا کنم.

_: پرستو؟

او هم آرام بود. سر بلند کردم. با تردید لبخندی زد و گفت: سلام.

از جا برخاستم. نفس عمیقی کشیدم. سر بزیر انداختم و جوابش را دادم.

قدم زنان از پاساژ بیرون آمدیم. وارد پارکی همان نزدیکی شدیم. ده دقیقه ای بود که داشتیم راه می رفتیم. از کافی شاپ پارک دو لیوان کافی میکس گرفت و بدون نشستن به راهمان ادامه دادیم. بالاخره پرسید: هنوزم نمی خوای حرف بزنی؟

_: حرفی ندارم که بزنم.

_: مشکلت با من چیه؟

_: من با تو مشکلی ندارم.

ناباورانه نگاهم کرد. جرعه ای قهوه خوردم. به برگهای پاییزی روی زمین ریخته چشم دوختم و آرام گفتم: پرهام باهات مشکل داره. یا در واقع با من مشکل داره.

_: باید می فهمیدم.

_: منم منتظر بودم خودت بفهمی دست از سوال پیچ کردن برداری!

پوزخندی زد و گفت: شرمنده. این روزا حواسم پرته.

_: تو هنوز نمی خوای آروم بگیری؟ چرا نمی خوای قبول کنی که مادرتم حق زندگی و خوشحال بودن داره؟

_: اینو می فهمم. اما دلم از این می سوزه که چرا من نمی تونم با داشتن یه درآمد مناسب و یه خونه زندگی مرتب این رفاه و آسایش رو به مادرم هدیه کنم؟

_: رفاه و آسایش شاید... ولی تو همدمش نمیشی. قبول کن آزاد. تو بابابزرگ من نیستی! تو پسرشی و نگران هم نباش. جات به عنوان پسر کوچولوش تو قلبش محفوظه و هیچ کس از جمله بابابزرگ من نمی تونه اونو غصب کنه.

_: ببینم تو که اینقدر خوب لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ چرا اینا رو به پرهام نمیگی؟

با گیجی نگاهش کردم. چون جوابی ندادم، گفت: ببین منو بیخیال شو! چون دارم با این موضوع کنار میام. فردام که عقد کنن، دیگه من بمیرم و بمونم فرقی نمی کنه. منم که خیال خودکشی ندارم، پس کم کم آروم می گیرم. ولی داداش محترم تو تا دنیا دنیاست نمی تونه منو به عنوان کسی مثل پسرخاله قبول کنه، سعی کن اونو قانع کنی که خودت ضربه نخوری.

با عصبانیت از جا پریدم و گفتم: ببین من هیچیم نیست. اگه با تو ام حرف نزنم هیچ ضربه ای نمی خورم. نگران نباش من حالم خوبه!

بعد هم بدون خداحافظی از او جدا شدم و به سرعت از پارک بیرون رفتم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۰)

سلاممممم 

خوبین؟ منم خوبم. نصف هال رو رنگ کردم. خیلی هم بد شده :)) ولی بیخیال. اصلاً حوصله ندارم غصه شو بخورم. مهم اینه که از قبلش روشنتر و یه کم تمیزتر شده. 

 

و اینک دنباله ی ماجرا: 

 

امتحانهای روز بعد را نسبتاً خوب دادم. تنها چیزی که حواسم را پرت می کرد، خاطره ی آزاد بود. هر سوال را که او برایم توضیح داده بود و باهم خوانده بودیم، سر امتحان مثل فیلم برایم تکرار میشد. تو عمرم اینقدر سر امتحان لبخند نزده بودم و به هپروت نرفته بودم!

فکر نمی کردم کسی متوجه شده باشد، اما وقتی بیرون آمدیم دوستم یلدا گفت: هی پرستو! وایسا ببینم. چت بود سر امتحان؟

_: من؟ هیچی!

_: هی سقفو نگاه می کردی و چشمات سبز آبی میشد.

_: ببین من چشمام گاهی با لباسای مختلف رنگ عوض می کنه، اما توی مانتو و مقنعه ی سورمه ای ساده، فکر نکنم!

_: به هر حال یه جوری بودی!

_: ببینم تو هم می خوای مثل مهسا قصه بسازی؟

_: اگه بلایی که سر اون اومد سر منم بیاد، نه هرگز! فقط می خواستم ببینم چته؟ سرخوشی.

_: چیزیم نیست.

ولی بود! یلدا که حرف را عوض کرد، چشمم به دنبال آزاد دوروبر را کاوید. نبود. آهی کشیدم و به طرف یلدا برگشتم. پرسید: به نظرت برم؟

نمی دانستم از چه حرف می زند. اما با خونسردی گفتم: ببین هرجور میلته. فکراتو بکن. اگه دوست داشتی برو.

امیدوار بودم خراب نکرده باشم. نه بد نبود. سری تکان داد و گفت: به نظرم بهتره برم.

_: آره. برو.

با شنیدن صدای خنده ی آشنایی رو گرداندم. بر خلاف تصورم تنها بود. داشت با موبایل حرف میزد. لحنش جدی شد و گفت: آره جمعه اس. میای که؟

یلدا با شیطنت زیر گوشم گفت: آره میام. کجا؟

خندیدم. می دانستم کجا، اما شانه ای بالا انداختم و گفتم: چه می دونم. عروسی بابابزرگ بنده! میای؟

_: نه بابا حال نمیده. می خوایم بزنیم بخونیم. جوون باشن بهتره.

_: همینه که هست. می خوای بیا. نمی خوای نیا.

_: من درس دارم. تشکر!

_: باشه. ایشالا عروسی خودت!

_: نه بابا تو آماده تری.

_: خیلی رو فرمم؟ تپل شدم اساسی! واییییییی یلدا باز چاق شدم.

_: معلوم نمیشه.

_: جداً؟

_: آره بابا اصلاً بهت نمیاد.

_: حالا خیلی نیست. یکی دو کیلو. ولی خیلی ناراحتم.

_: اون رژیم که بهت دادم نگرفتی؟

_: نوچ. بابابزرگم نذاشت.

_: ببین میگم جدی جدی بیا این بابابزرگتو داماد کن، سرش گرم شه اینقدر بهت گیر نده.

_: بیچاره بابابزرگ کی به من گیر داده؟

_: تولد منم که گفتی بابابزرگ تنهاست نیومدی.

_: این گیر بود مثلاً؟ تازه کادوتو که بهت دادم مشکلت چیه؟

_: اه ننر... به خاطر کادو نبود که. می خواستم دور هم باشیم.

_: خب نمیشد. تنها بود دیگه. ایشالا سال دیگه.

باهم سوار اتوبوس شدیم و گفتگویمان تا نزدیکی خانه ادامه داشت. سر کوچه از او خداحافظی کردم و به خانه رفتم. مامان و بابا لباس پوشیده بودند و عازم مهمانی بودند. با دیدن من مامان پرسید: اگه میای زود حاضر شو بریم.

_: نه مامان کلی درس دارم. میرم خونه ی بابابزرگ.

بابا با اخم پرسید: خونه ی خودمون خار داره؟ الان که کسی خونه نیست، خب بشین درستو بخون.

با شرمندگی گفتم: داره شب میشه. تنهایی می ترسم.

_: برو خجالت بکش دختر! اگه عروست کرده بودم بچه ات الان مدرسه میرفت! می ترسم! بهانه ی قشنگتری به ذهنت نرسید؟

مامان که کلاً باید ساز مخالف را میزد، طرف مرا گرفت و با عصبانیت گفت: چرا سربسرش میذاری؟ خب راست میگه بچه. امنیت نیست. یه دختر تنها رو ول کنیم بریم؟ زود باش مامان جون برو حاضر شو می رسونیمت.

گرچه این محبتهای ناگهانی و مصلحتی مامان برایم یک جو ارزش نداشت، ولی به هر حال خوشحال بودم. چون بابا ظاهراً خسته بود و حوصله ی بحث نداشت و عجالتاً تسلیم شد. به سرعت کوله پشتی ام را زیر و رو کردم. وسایل فردا را حاضر کردم و بعد لباس عوض کردم.

بابا از دم در غرغرکنان گفت: شب نمی مونی. آخر شب میام دنبالت.

صدا زدم: چشم.

و به دنبال آن خودم هم بیرون آمدم: من حاضرم.

سری تکان داد و راه افتاد. وارد که شدم بابابزرگ مشغول چیدن اسباب پذیرایی بود. با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت: می خواستم بهت زنگ بزنم، بعد فکر کردم محاله بابات بذاره بیای.

_: داشتن می رفتن مهمونی، گفتن آخر شب میان دنبالم. مهمون دارین؟

_: آره. گفتم با بچه های پریساخانم آشنا بشم. اول فکر کردم بچه های خودمم بیان، اما هم خیلی شلوغ میشد، هم ... نمی دونم عکس العملشون چیه؟ ریسک نکردم. عروسشو که ندیدم. دامادشم که اصلاً ساکن اینجا نیست. زن و بچه شو زودتر فرستاده بود، خودشم عصری اومده برای عقدکنون. کم کم پیداشون میشه.

_: پس ببخشین من سریع برم یه دوش بگیرم بیام.

_: برو عزیزم.

لباسهای توی کمدم را زیر و رو کردم. زیاد نبود. بیشتر لباسهایم خانه ی خودمان بود. فقط چند دستی برای موارد اضطراری از این دست، آنجا گذاشته بودم. با دیدن بلوز دامن آبیم نفس راحتی کشیدم. یادم نبود آنجاست. بلوز آستین سه ربع با یقه هفت بسته، و دامن بلندی که از زیر زانو فون میشد و کمی چین می خورد. هم روی بلوز و هم دامن یک شاخه ی بلند سبز کمرنگ با گل و غنچه ی صورتی داشت. یک شال آبی هم از زیر وسایلم بیرون کشیدم. خیلی دلم می خواست اتویش کنم اما هیچ فرصتی نبود. با حرص به طرف حمام دویدم. سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم. اما ظاهراً سرعتم کافی نبود. چون وقتی به دم اتاق پذیرایی رسیدم، آزاد با سینی ای که یک استکان چای تویش مانده بود، بیرون آمد.

دستپاچه سلام کردم. سلام کرد و با لبخند گفت: بفرمایین چایی.

_: آووو ببخشید. مثل این که با تمام تلاشم بازم دیر رسیدم.

_: نه خیلیم به موقع اس.

سری توی پذیرایی کشیدم و پرسیدم: همه اومدن؟

_: آره باهم اومدیم.

سینی را از دستش گرفتم و گفتم: خودتون بفرمایین.

لبخندی زد و استکان را برداشت. به تندی گفتم: یه دقه صبر کنین باهم بریم تو. من نمی شناسمشون روم نمیشه تنها بیام.

خندید و گفت: قوم و خویشای من آدم نمی خورن.

سینی را روی میز گذاشتم و همراهش شدم و باهم وارد شدیم. با خجالت سلام کردم. بابابزرگ مرا معرفی کرد و گفت: اینم پرستوخانم نوه ی من.

ولی در مورد بقیه چیزی نگفت. رو گرداند و مشغول صحبت با مردی که کنارش نشسته بود، شد. آزاد که اینطور دید، شروع به معرفی کرد. به مخاطب بابابزرگ اشاره کرد و گفت: ایشون شوهرخواهرم آقاسامان هستن.

سامان همان طور که به حرف بابابزرگ گوش می داد سری برای من خم کرد. آزاد ادامه داد: هایده رو که دیده بودی.

هایده لبخندی زد. آزاد گفت: اینم داداشم فرهاد.

نگاهی به فرهاد انداختم. با موهایی فلفل نمکی کنار همسرش نشسته بود. آزاد همسر او را شکیلاخانم معرفی کرد. لبخندی زدم و سری خم کردم. جلو نرفتم. همان جا روی اولین صندلی نشستم. آزاد هم با یک صندلی فاصله، نزدیکم نشست. هایده که طرف دیگرم نشسته بود، با خوشرویی سر صحبت را باز کرد و گفت: چطورین با زحمتای ما؟

_: چه زحمتی؟ کاری نکردم. شما خیلی خسته شدین.

_: نه... همین که می بینم مامان خوشحاله، از ته دلم ذوق می کنم.

آزاد نگاه تندی به او انداخت. هایده سری کج کرد و گفت: دست بردار آزاد. چرا نمی خوای واقع بین باشی؟

آزاد رو گرداند و جوابی نداد. هایده آرام گفت: کم کم عادت می کنه.

لبخندی زدم و تایید کردم. آزاد پرسید: تو اون کتابی که استاد گفت خریدی؟

با ناراحتی نالیدم: نه!!!! پاهام تاول زد بس که از این کتابفروشی به اون کتابفروشی دویدم. ولی پیداش نکردم. نمی دونم باید چکار کنم.

_: من دارم. می تونیم باهم بخونیم.

_: کِی؟ امشب که مهمونیه، فردام که امتحان داریم.

_: خب الان می خونیم.

_: همراته؟

رو گرداند و با لحن تلخی گفت: تو اتاقمه.

_: اینقدر سخت نگیر.

_: بیخیال. میرم بیارمش.

_: تو می خوای بری بخونی برو. ولی من باید نزدیک بابابزرگ باشم کمکش بدم.

هایده گفت: تو هم برو پرستوجون. من هستم.

_: ولی بابابزرگ به تو فرمون نمیده.

_: نگران نباش. حواسم هست. کاری داشت انجام میدم. تو برو.

آزاد کتاب را آورد. من هم جزوه ها و کتاب دیگرم همراهم بود. توی هال روی مبلها نشستیم. فکر نمی کردم توی آن سر و صدا بتوانم بخوانم. اما وقتی آزاد مشغول خواندن نکاتی که توی کتاب علامت زده بود، شد، دیگر هیچ صدای دیگری را نشنیدم. فقط آزاد را میدیدم و صدایش را می شنیدم. می خواندیم و می نوشتیم و یادداشت برمی داشتیم. هرجا که مشکلی بود صدای استاد را گوش می کردیم.

بعد از یکی دوساعت، هایده گفت: بچه ها بیاین شام.

سر بلند کردم و با شگفتی گفتم: وای هایده شرمنده ام! قرار بود مثلاً میز رو من بچینم!

_: نگران نباش. بچه ها چیدن. کلی هم سرگرم شدن. داشت حسابی حوصلشون سر می رفت.

آزاد کتابها را دسته کرد. موبایل را توی جیبش گذاشت و رفتیم شام خوردیم. بعد از شام هم مدتی خواندیم تا رفتند. آرمان برای خواب آمد. با دیدن من گفت: اِ نگفتی اینجایی!

برخاستم و در حالی که خواب آلود کش و قوس می رفتم، گفتم: نه نمی مونم. الان بابا میاد دنبالم.

وسایلم را جمع کردم. لباس عوض کردم و بابا که آمد رفتم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۹)

سلام 

بی هیچ صحبتی میریم سر قسمت بعدی: 

 

پریسا خانم به آشپزخانه آمد و گفت: وای عزیزم چرا تو؟ بچه ها می کنن.

_: چه اشکالی داره؟ منم یه کم کمک میکنم.

جعبه ی کفشی را برداشتم و پرسیدم: این چیه؟

و در همان حال درش را باز کردم. پر از سی دی فیلم بود که روی همه نوشته شده بود: آزاد

پریسا خانم گفت: قربون دستت ببر بده بهش وسط این شلوغیا خراب نشن.

از در آشپزخانه بیرون رفتم. عرض حیاط خلوت را پیمودم و دم اتاق آزاد ایستادم. ضربه ای به در باز راهرو زدم. از توی اتاق گفت: بیا تو.

صدایش از اتاق سمت راست می آمد. وارد شدم. از پشت کوهی جعبه و خرت و پرت برخاست و گفت: اِه تویی؟ داشتم فکر می کردم شقایق از کی تا حالا مودب شده؟!

لبخندی زدم و پرسیدم: دائم باید بهم بپرین؟

دستهایش را بهم زد و خاکش را تکاند و گفت: نه همیشه. اون چیه؟

_: فیلمات.

جعبه را به طرفش گرفتم. به زحمت راهی را باز کرد و جلو آمد. نگاهی توی جعبه انداخت و با سر انگشت فیلمها را زیر و رو کرد.

_: اوممم فکر نمی کنم بخوامشون. اونایی که می خواستم رو هارد سیوشون کردم، بقیه رو هم که خوشم نمیاد. باشن مال تو. نخواستی هم بده به شقایق.

_: آزاد حالت خوبه؟ این همه فیلم داری میدی به من؟

نگاهی به من انداخت و متفکرانه گفت: فکر کنم خوبم.

رو گرداند و به طرف وسایلی رفت که مشغول مرتب کردن بود. دسته ای تیشرت تا شده برداشت و توی کشوی بازی گذاشت. با سر زانویش کشو را بست. بدون این که برگردد از من که همچنان حیران ایستاده بودم، پرسید: کار دیگه ای هم داری؟

_: نه... ولی هنوز باورم نمیشه.

_: ببین اگه به درد هیچ کدومتون نمی خوره بنداز تو سطل! باورت شد یا واضحتر توضیح بدم؟

_: نه نه گرفتم! یه دنیا ممنون.

با لحنی بی تفاوت گفت: خواهش می کنم.

مکثی کردم. بعد خوش و خندان بیرون آمدم و به اتاق برگشتم. جعبه را توی کوله پشتی ام گذاشتم و به مهمانخانه رفتم. هایده داشت ظرفهای چینی را توی بوفه می چید. کنارش نشستم و مشغول کمک کردن شدم.

سر شب کارها تقریباً تمام شد. آزاد هنوز توی اتاقش بود. شقایق هم توی اتاق من خوابیده بود و یکی از رمانهای مرا که از توی کتابخانه پیدا کرده بود، می خواند. هایده رفته بود.

توی هال نشستم. کمی احساس زیادی بودن می کردم. نمی خواستم خلوت زوج عاشق را بهم بزنم. اما پریسا خانم با خوشرویی پذیرایم شد و از درس و برنامه هایم پرسید. توضیحات مختصری دادم. او هم از زندگی اش گفت. از نوجوانی پر حسرتی که با درس خواندن خلا دوری از بابابزرگ را پر کرده بود و بعد هم باز درس و دانشگاه. بعد از دانشگاه هم سر کار رفته بود. نزدیک سی سالگی آن هم به اصرار اطرافیان ازدواج کرده بود. سه تا بچه داشت. فرهاد و هایده و آزاد. و سه نوه. شهریار و شقایق بچه های فرهاد بودند و آرش هم پسرک هایده. خودش شصت و چهار سالش بود، اما کمتر نشان میداد.

بعد از شام پریسا خانم و آزاد و شقایق رفتند. داشتم از خستگی بیهوش می شدم. بلافاصله به اتاقم رفتم و خوابیدم.

صبح روز بعد سر میز صبحانه بابابزرگ داشت برنامه ی عقد و مهمانی را توضیح میداد. هنوز گیج و خواب آلود بودم. با لبخند پرسیدم: نامزدیتون چقدر طول می کشه؟

بابابزرگ خندید. جرعه ای چای نوشید و گفت: تا الان که بیست روز شده. تا عقدم که سه چهار روز مونده.

_: به سلامتی.

میز را جمع کردم. ظرفها را شستم و به خانه رفتم. وسایلم را مرتب کردم و رفتم دانشگاه. آزاد را که دیدم مثل یک غریبه از کنارش رد شدم. مثل قبلاً که حرف نمی زدیم. او هم چیزی نگفت. مشغول صحبت با دوستانش بود. بعد هم سه تایی وارد کلاس شدند و کنار هم نشستند. آزاد با همان ژستی که عاشقش بودم، راحت نشست. پاها را دراز کرد و موبایلش را برای ضبط صدا روشن کرد. بعد نوک انگشتانش را زیر چانه زد و با لبهای جمع شده به استاد چشم دوخت. خیلی دلم می خواست توی این حالت عکسی از او بگیرم.

استاد درس را شروع کرد. رو گرداندم و مشغول نت برداری شدم.

تا عصر کلاس داشتم. وقتی به خانه رسیدم خیلی خسته بودم. ولی فرصتی برای استراحت نبود. کلی درس داشتم. امتحانهای میدترم شروع شده بود و برای روز بعد دو تا امتحان داشتم. اما همین که قدم به راهرو گذاشتم صدای داد زدن بابا رفت روی اعصابم! در پی آن جیغ تیز مامان و گلایه های تکراری اش به گوش رسید. بدون این که منتظر بقیه اش بشوم بی صدا برگشتم و از خانه بیرون رفتم. نای پیاده روی نداشتم. سر کوچه تاکسی گرفتم و به خانه ی بابابزرگ رفتم.

_: سلام باباجون.

_: سلام عزیزم. چطوری؟ باز اوضاع قمر در عقربه؟

لبهایش می خندید، اما دلش خون بود. هرچند در ازدواج مادرم نقش چندانی نداشت. مامان عاشق بابا شده بود. بابابزرگ سعی کرده بود تفاوتهای دو خانواده را توضیح بدهد، اما مانع ازدواجش نشده بود تا ناکامی خودش را در سرنوشت دخترش تکرار نکند. اما این خوشبختی فقط چند ماه طول کشیده بود.

خندیدم. سعی کردم برویش نیاورم. به آرامی گفتم: نه. خبری نیست. امتحان دارم. اینجا تمرکزم بیشتره. اگه مزاحمم میرم خونه.

_: نه باباجون چه زحمتی؟ فقط زنگ بزن آرمان نیاد.

_: باشه.

زنگ زدم. بعد هم به آشپزخانه رفتم و برای خودم یک لیوان چای ریختم.

بابابزرگ صدا زد: میوه و شیرینی تو یخچال هست. بردار بخور.

_: چشم. شمام می خورین بیارم؟

_: نه باباجون. نمی خوام.

با این حال ظرفهای میوه و شیرینی را آوردم و روی میز جلوی بابابزرگ گذاشتم. درس و مشق خودم را هم روی میز غذاخوری پهن کردم و نشستم. هنوز گرم نشده بودم که دم در زنگ زدند. با بیمیلی برخاستم. آزاد بود. با یک جعبه وارد شد و توضیح داد: کمی خرت و پرت مال مامانمه.

بابابزرگ با خوشرویی گفت: بذار تو اتاق باباجون.

جعبه را گذاشت و برگشت. بالای سر من ایستاد و پرسید: جزوت تکمیله؟

سرم را خاراندم و بدون این که نگاهم را از کتابم برگیرم گفتم: ای تقریباً! تو چی؟ نوشتی؟

_: نه. اصلاً فرصت نکردم.

نگاهی به جزوه ی من انداخت و آن را ورق زد. بابابزرگ پرسید: تو هم امتحان داری؟

سر بلند کرد و گفت: بله.

_: چرا نمیشینی باهم بخونین؟

_: کتابام همرام نیست ولی... اگه مزاحم نیستم...

_: نه بابا خونه ی خودته.

آزاد سری تکان داد. مشکوک بود لبخند بزند یا نه. صندلی را پیش کشید و نشست. جزوه را ورق زدم و متفکرانه پرسیدم: این چیه؟

_: تو نوشتی. من بدونم؟

با این حال آن را به طرف خودش چرخاند و مشغول خواندن شد.

_: تاریخشو می دونی؟

_: بذار ببینم. اینجا نوشتم. 23 مهر...

موبایلش را درآورد. فایل صوتی کلاس را پیدا کرد و دوتایی مشغول تطبیق حرفهای استاد با نتهای من شدیم. بالاخره مشکل حل شد. هر دو از سر آسودگی خندیدیم.

اینقدر گرم خواندن و بحث کردن بودیم که نفهمیدم بابابزرگ کی شام را گرم کرد و میز آشپزخانه را چید. وقتی متوجه شدم که بیرون آمد و گفت: یه آنتراکت بدین بیاین شام بخورین.

خیلی شرمنده شدم. به هر حال رفتیم و سه تایی شام خوردیم. آزاد تا دو ساعتی بعد از شام هم بود و درس می خواندیم. بالاخره رفت. من هم رفتم ظرفهای شام را شستم. از خستگی سر پا بند نبودم. به زحمت لباس عوض کردم و خوابیدم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۸)

سلام سلام سلام 

خوب باشین! منم خوبم 

 

این قسمت یه کم کوتاهه. نزنین بابا کار دارم. دارم هال خونه رو رنگ می کنم. از آنجایی که سابقه ی دست درد قشنگی دارم، خیلی یواش یواش کار می کنم. ولی خب امیدش به خدا. امیدوارم طی یکی دو هفته ی آینده تموم شه و خوبم بشه! (چه توقعا!!!) 

 

 

وارد خانه ی بابابزرگ شدم. حیاط پر از وسیله های خانه بود. با کمی زحمت از بینشان گذشتم و وارد اتاق شدم. آزاد وسط هال توی یک جعبه خم شده بود. نگاهش کردم. خبر نداشتم مشغول اسباب کشی هستند. سلام کردم. سر برداشت. دستی به کمرش زد و گفت: تویی؟ سلام.

سرش را خاراند و با نارضایتی به محتویات جعبه نگاه کرد. پرسیدم: بابابزرگ کجاست؟

_: هوم؟ نمی دونم. نیست. مامان پریسااااا؟

صدای پریسا خانم از توی آشپزخانه آمد: جونم مامان؟

_: من این عتیقه ها رو چیکار کنم؟

زیر لب غرغر کرد: اگه به من بود همه شونو می ریختم بیرون!

_: چی میگی آزاد؟

پریسا خانم آمد. با لبخند سلام کردم. با خوشرویی گفت: سلام عزیزم. خوش اومدی.

بعد رو به آزاد کرد و گفت: کدوم عتیقه ها؟ بچینشون تو ویترین.

_: ویترینتون همین الانم پره! اصلاً اینا ربطی به کریستال ندارن که بچینین کنار اونا. مادر من بازار شام شده اینجا.

_: خیلی خب دیگه توام... ببرشون تو زیر زمین. سر راه نذاری بشکنن.

_: چشم.

در جعبه را بست و با احتیاط برش داشت. از سر راهش کنار رفتم. هنوز وسط هال حیران ایستاده بودم که آزاد در حالی که پسر بچه ی دو سه ساله ای بین دستهایش به شدت تقلا می کرد به اتاق برگشت. کلافه صدا زد: هایده... بیا این بچتو بگیر.

زن جوانی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: چی شده؟ خب ولش کن.

نگاه پرسش آمیزی به من انداخت. با لبخند سلام کردم و گفتم: من پرستو ام.

آزاد توضیح داد: همکلاسی منه.

هایده با حیرت پرسید: همکلاسیتو آوردی تو این آشوب؟!!

_: نخیر ایشون خودشون کلید داشتن. تو رو خدا این بچه رو بگیر. تو زیر زمین بود.

هایده هنوز متحیر بود و کمی هم عصبانی به نظر می رسید. فکر کردم دارد به چشم دوست دختر صمیمی آزاد به من نگاه می کند. با نگاهی اخم آلود بچه را از آزاد گرفت و سعی کرد با چشم و ابرو ته و توی داستان را دربیاورد. آزاد هم زمزمه کرد: خب همکلاسیمه. نمی تونم بگم برو بیرون!

خنده ام گرفت و گفتم: دست بردار آزاد. خسته اس اذیتش نکن!

هایده به طرف من برگشت. آزاد شباهت غیر قابل انکاری به او داشت. ظاهراً هر دو به پدرشان رفته بودند و هیچ کدام زیبایی خیره کننده ی مادرشان را نداشتند. اما همان موقع دخترکی دوازده سیزده ساله وارد هال شد که به نظرم تا اندازه ای شبیه پریسا خانم بود. اصلاً متوجه ی من نشد. رو به آزاد کرد و گفت: عمو کتاباتو به زور جا دادم. لباسات با خودت!

با دیدن نگرانی هایده، رد نگاه او را گرفت و به من رسید. خندیدم و گفتم: سلام.

ولی لازم نشد توضیح دیگری بدهم. چون همان موقع بابابزرگ وارد شد و گفت: سلام به همگی! به پرستو خانمم که اینجاست. راه گم کردی بابا؟

_: سلام باباجون. من که پریشب اینجا بودم!

هایده با آرنج به پهلوهای آزاد زد و زیر لب گفت: این چرت و پرتا چیه که میگی؟

آزاد رو به من کرد و پرسید: من یک کلمه دروغ گفتم؟ گفتم همکلاسی هستیم و کلید هم داشت، خودش اومده. حقیقت محضه.

_: آخه این چه طرز معرفی کردنه؟

بابابزرگ یک جعبه شیرینی و یک بطر آبمیوه ی غلیظ دستم داد و گفت: باباجون یه شربتی حاضر کن همه خسته ان، گلویی تازه کنن. دستت درد نکنه.

_: چشم.

_: یه ظرفم پیدا کن شیرینیا رو بچین توش.

_: چشم.

هایده گفت: شقایق دورت بگردم، حواست به این بچه باشه من برم کمک مامان.

_: چشم. به شرطی عموجان خرده فرمایش نفرماین!

آزاد که داشت دنبال کار دیگری می رفت، با اخم برگشت و گفت: این بچه رو بردار ببر خونتون. هردوتاتون مزاحمین.

هایده غرید: آزاد!! زشته. ساکت باش.

آزاد لبهایش را بهم فشرد. دستی تو هوا تکان داد و رفت.

به آشپزخانه رفتم. پارچ بزرگی برداشتم و مشغول آماده کردن آبمیوه شدم. آزاد در جعبه شیرینی را برداشت. جعبه را از زیر دستش کشیدم و پرسیدم: با این دستا می خوای بخوری؟

نگاهی به دستهای سیاهش انداخت و پرسید: مگه چشه؟ حاصل عملگی شرافتمندانه.

_: آقای شرافتمند نصف جعبه مال تو. ولی دستاتو بشور.

_: اه بدم میاد از این همه پاستوریزه بازی! هزار تا کار دارم.

بعد هم بدون توجه به نصایح من، یک شیرینی بزرگ را درسته توی دهانش گذاشت و اولین لیوان آبمیوه ای هم که ریختم برداشت و لاجرعه سر کشید. یک سلام نظامی داد و گفت: زت زیاد.

بیرون رفت. خنده ام گرفت. سری تکان دادم و مشغول پر کردن بقیه ی لیوانها شدم. بعد هم شیرینیها را توی یک دیس کشیدم به اتاق آوردم. پریسا خانم و بابابزرگ توی هال نشسته بودند و گرم صحبت بودند. ظرف شیرینی و سینی شربت را روی میز جلویشان گذاشتم و به آشپزخانه برگشتم. کلی کار بود که می توانستم انجام بدهم. آزاد از وسط هال رد شد. با یک لیوان شربت به آشپزخانه آمد و غرغرکنان طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: اه چه گرم صحبت شدن، انگار احدی این دوروبر نیست. یکی نیست بگه مادر من بچه از اینجا رد میشه واسش خوب نیس!

سری توی هال کشیدم. نمی دانم بابابزرگ چی گفت که پریسا خانم غش غش خندید. خنده ی ظریف و زیبایی داشت. چهره ی بابابزرگ از شادی می درخشید.

_: چرا بخیلی آزاد؟ چشم نداری ببینی مادرت بعد عمری خوشحاله؟

لیوانش را خالی کرد و گفت: چرا. ولی حداقل بذارن بعد از عروسی.

_: ببین برو تو اتاقت! آره! هم اتاقت مرتب میشه هم کمتر حرص می خوری. برو دیگه!

آهی کشید و گفت: فکر کنم باید همین کارو بکنم.

لیوان را توی ظرفشویی گذاشت و رفت.