ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۷)

سلاممم 

خوبین؟  منم خوبم خدا رو شکر :) 

 

و حالا صلح و دوستی برقرار می شود! 

 

 

آخر هفته نه به آن بدی که فکر می کردم، اما خوش هم نگذشت. پنج شنبه شب مهمان داشتیم و عجالتاً جنگ و جدلی نبود. جمعه هم از صبح تا شب با عموهایم رفتیم بیرون شهر به گشت و گذار. سعی می کردم خوش باشم. والیبال و بدمینتون بازی کردم. تمام تلاشم را کردم که لبخند بزنم. عصر بابابزرگ زنگ زد و با یک دنیا شور و شوق گقت پریسا خانم موافقت کرده است و در اولین ساعت سعد او را عقد می کند. غم عالم به دلم ریخت. ولی کوشیدم صدایم نلرزد. با خوشرویی و سر و صدا تبریک گفتم و قطع کردم. فکر می کردم تنهایم، اما پرهام همان نزدیکی بود.

_: چی شده؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی.

چرخیدم که بروم. راهم را سد کرد و پرسید: بابابزرگ بود؟

_: هوم. پریسا خانم قبول کرده.

_: چرا ناراحت شدی؟

_: ناراحت؟ ناراحت نشدم.

_: یعنی تو الان خیلی خوشحالی! داری با دمت گردو می شکنی.

_: پرهام من دیگه خسته شدم. چرا مامان اینا جدا نمیشن؟ کاش میشد من و تو یه خونه بگیریم بریم واسه خودمون.

پرهام آهی کشید و سر به زیر انداخت. بعد آرام گفت: هیچ وقت فکر کردی که بابا هنوزم عاشق مامانه؟

_: مزه نریز پرهام که اعصاب ندارم.

_: نه شوخی نمی کنم.

متعجب نگاهش کردم. آرام گفت: بابا خیلی سعی کرده، اما هیچ وقت نتونسته توقعات مامان رو برآورده کنه. مامان از این که نتونه مثل خاله ستاره هر سال بره کیش و دبی و اروپا و خاور دور، خیلی اذیت میشه و مدام سرکوفت می زنه.

_: اینو که خودمم می دونم. ولی بابام بی تقصیر نیست. سر همین زن گرفتنش، اون جنجالی که مامان به پا کرد من بهش حق دادم.

_: قضیه ی اون زن گرفتن از بیخ دروغ بود.

_: نه بابا...

_: آره. من مطمئنم.

_: پس اون کارا چی بود؟ مامان با کلی کارآگاه بازی فهمید.

_: مامان همیشه بابا رو کنترل میکنه. کلاً بدبینه. فکر می کنه بابا یه عالمه درآمد داره که خرج یکی دیگه می کنه. بابا هم به اینجاش رسید. می خواست بهش بگه آره می تونم این کارو بکنم. دروغ گفت. به همین سادگی. بابا سروصدا می کنه آره... ولی این کارم نکنه چی کار کنه؟

_: پس یعنی...

_: مامان مریضه. بابا هم همینو میگه. ولی هیچ وقت نتونسته راضیش کنه بره دکتر. منم یه بار خواستم باهاش حرف بزنم، اما کلی سروصدا کرد که همینم مونده بود به من انگ دیوونگی بزنی. اصلاً حاضر نشد حرفمو تا آخر بشنوه. بعدم همون حرفای همیشگی که شماها قدر منو نمی دونین و به خاطر این موندم که پس فردا رفتی خواستگاری نگن پدر و مادرش جدا شدن، پس حتماً اینم بداخلاقه.

پرهام آهی کشید و رو گرداند.

_: چرا اینا رو زودتر به من نگفتی؟

دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. با نوک کفشش به ریگی زد و گفت: شما هیچ وقت خونه تشریف دارین که بشه چار کلمه باهاتون حرف زد؟ اصلاً می خوای بشنوی؟ اگر احیاناً خونه باشی که دو تا گوشی تو گوشته و صدای آهنگت اینقد بلنده که از پشت گوشی هم شنیده میشه.

_: خب نمی خوام صدای دعواها رو بشنوم. ولی اگه تو می خواستی که حاضر بودم گوش کنم. مثل الان...

_: هنوزم دیر نشده. می تونی مامانو راضی کنی؟

_: برای خودم وقت می گیرم. اول خودم با دکتر حرف می زنم، بعد مامانو راضی می کنم مثلاً باهام بیاد دکتر. نمی تونم خودشو ببرم.

_: آره. اینجوری خوبه.

آه بلندی کشیدم و امیدوارانه نگاهش کردم. دخترعمویم گفت: خواهر و برادر خوب خلوت کردین! هی اینجا مجلس عمومیه! تشریف بیارین با بقیه.

پرهام خندید و به طرف جمع رفت. من هم ناچار با هزار فکر و خیال به دنبالش رفتم.

صبح روز بعد جلوی دانشگاه از اتوبوس پیاده شدم. هنوز چند قدم نرفته بودم، که مهسا خودش را به من رساند و گفت: هی پرستو...

نفس نفس میزد. ایستادم و نگاهش کردم. از وقتی او را دیده بودم انگار قرنی گذشته بود.

_: ببین من مطمئنم تو از شفقی خوشت میاد. کلی مدرک دارم. اون قصه ی خواستگاری و اینا رو هم واسه این گفتم که از زبون خودت بشنوم. حالا این ادا اصولا چیه؟

ابروهایم را بالا بردم و پرسیدم: گیرم که راست بگی، به تو چه ربطی داره؟

در همین آزاد رسید. ظاهراً حرفهای مهسا را شنیده بود. چون با صدایی بلندتر از معمول گفت: پس منبع شایعات دانشگاه شمایین! خانم محترم شما کار دیگه ای غیر از مچ میکینگ ندارین؟ آبرو واسه من نذاشتین. می تونم ازتون شکایت کنم! به خاطر این آبروریزی نزدیک بود نامزدی من بهم بخوره. کلی خسارت مالی و روانی به من زدین!! باید از خودتون خجالت بکشین!!

متحیر فکر کردم: آزاد نامزد داره؟ چرا به من حرفی نزد؟ بهم برخورد.

اینقدر سر و صدای آزاد معقول و مودب عجیب بود که همه دورمان جمع شدند ببینند چی هست که صدای او را درآورده؟ هرکسی چیزی در دفاع از من و آزاد می گفت. مهسای بیچاره زیر آن همه فشار و توهین له شده بود. کمی بعد من و آزاد به آرامی کنار کشیدیم و بدون این که کسی متوجه ی ما بشود وارد دانشگاه شدیم.

آزاد خندید و گفت: حالا اگه ما دست در دست هم وسط دانشگاه پیش روی مهسا قدم بزنیم، روشو برمی گردونه و کلاً منکر میشه که اصلاً همچین صحنه ای دیده!

متفکرانه گفتم: لازم نیست این کارو بکنیم.

_: چته؟ فکر کردم خوشحال میشی.

دهن کجی ای کردم و گفتم: از تصور این که دستمو بگیری؟! خیلی!

متعجب ایستاد و پرسید: چرا پاچه می گیری؟

_: خیلی بی ادبی!

نگاهی به عده ای که وارد دانشگاه می شدند انداخت و گفت: معذرت می خوام. من چی میگم تو چی میگی؟ فقط می خواستم بدونم چرا ناراحتی؟

با اخم های درهم رو گرداندم و گفتم: برو بابا.

دوباره شدیم همان همکلاسی های سابق. بدون حرف دیگری از او جدا شدم و دیگر نگاهش هم نکردم.

عصر از یک روانپزشک وقت گرفتم. مشکل مادرم را برایش شرح دادم. خیلی امیدوارم کرد و گفت مساله قابل درمانیست. قرار شد روز بعد او را ببرم. ولی مامان وقتی شنید چنان قشقرقی به پا کرد که انگار جرم بزرگی مرتکب شده ام!

_: بری دکتر روانپزشک؟ مگه تو دیوونه ای؟ مردم چی میگن؟ تو هیچیت نیست. حق نداری بری دکتر!

حرف و بحث و سروصدا فایده نداشت. پس دوباره سکوت بود و فرار.

خانه ی بابابزرگ بهم ریخته بود. نقاش و لوله کش و بنا هم زمان مشغول کار بودند. بابابزرگ هم با هیجان در کنارشان قدم میزد و دنبال کوچکترین خرابیها می گشت تا همه جا را تعمیر کند. کمی ماندم. ولی حالم خوب نبود. از آنجا هم بیرون زدم. رفتم محل کار پرهام. ماجرا را با ناراحتی شنید. دیگر نمی دانستیم باید چه کنیم. به مامان خبر دادم که پیش پرهامم. تا آخر شب همانجا ماندیم. بالاخره کارش تمام شد و به خانه برگشتیم.

تا صبح فکر کردم و فکر کردم. تنها کسی که ممکن بود روی مامان تاثیر بگذارد خاله ستاره بود. باید به دیدنش می رفتم. عصر همان روز عازم سفر پنج روزه ای به مالزی بود. وقتی وارد خانه اش شدم داشت چمدانها را می بست. کنارش نشستم. حسرت هیچ کدام از لباسهای مارکدار یا سفرهای خارجیش را نداشتم. فقط دلم آسودگی می خواست.

خاله ستاره از مشکلات مامان و بابا کم و بیش خبر داشت، اما نه آنقدر که آن را فاجعه بداند و یا اصلاً بداند که خودش یکی از دلایل مهم قهر و دعوای مامان است. در مورد مامان حرف زدم. خاله منطقی تر بود و قضیه را راحت پذیرفت. با وجود کارهای زیادی که قبل از سفر داشت، همراهم آمد تا با مامان حرف بزند. آن دو را تنها گذاشتم و به دانشگاه رفتم.

آزاد زیر چشمی مراقبم بود، اما به شدت از او دوری می کردم. حوصله نداشتم. تا عصر کلاس داشتم. داشتم برمی گشتم که موبایلم زنگ زد. پرهام بود. بعد از مدتها خبر خوشی شنیدم.

_: پرستو مژده بده! خاله ستاره موفق شد. مامان زنگ زده بیام ببرمش دکتر. حالا رفته لباس بپوشه. آدرس این دکتر چی بود؟

از شوق اشکهایم ریخت. روی نیمکتی نزدیک در دانشگاه نشستم. آدرس را دادم و گفتم به اسم خودم وقت گرفتم.

سر بلند کردم. آزاد همان نزدیکی با دوستانش ایستاده بود و گهگاه نگاه گذرایی به من می انداخت. از جا برخاستم و بیرون رفتم. دلم می خواست از شوق حسابی گریه کنم. سوار اتوبوس شدم. چند ایستگاه بعد، کنار پارک خلوتی پیاده شدم. هوا سرد و پاییزی بود و هیچ کس آن دور و بر نبود. نشستم و تا دلم خواست اشک ریختم. سبک شدم... مثل یک پرنده.

با آخرین دستمالی که داشتم صورتم را خشک کردم و سر برداشتم. آزاد آنجا بود. وحشت زده عقب کشیدم و پرسیدم: تو اینجا چکار می کنی؟

_: چرا می ترسی؟ دیدم حالت خوب نیست، دنبالت اومدم. تا الانم چیزی نگفتم، دیدم دلت می خواد گریه کنی سبک بشی. شاید بعدش راحتتر بتونی حرف بزنی.

داشتم از آن طرف نیمکت میفتادم. دوباره راحت نشستم و نفس عمیقی کشیدم. آزاد یک آبمیوه به طرفم گرفت و گفت: بیا.

تشنه ام بود. گرفتم. جرعه ای خوردم و گفتم: الان خوبم...

بدون این که به او نگاه کنم پرسیدم: آزاد تو نامزد داری؟

_: یعنی من اینقدر خوشبختم که تو از غصه ی این حرف داشتی اینجوری اشک می ریختی؟

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم: نه بابا. گریه ی من از غصه نبود. هیچ ربطی هم به تو نداشت. همینجوری پرسیدم.

_: یعنی این اشک شوق بود که نیم ساعت ادامه داشت؟!

_: آره. مامانم راضی شده بره دکتر. قدم بزرگیه. شاید اوضاع خونمون خوب بشه.

_: تبریک میگم.

_: ممنون. تو چکار می کنی؟

_: دارم با جنابعالی حرف می زنم.

_: میری خونه ی بابابزرگ؟

_: نه بابا دست زنمو می گیرم میریم سر خونه زندگی خودمون!

برگشتم. به چشمهای خندان و مهربانش نگاه کردم و گفتم: پس راسته. مبارکه.

_: نه بابا شوخی کردم. نه این که همه چیزم جوره، همینم مونده که زن بگیرم! نه. می خواستم برم خوابگاه، ولی مامان پریسا کلی اصرار کرد که باید با من بیای. بابابزرگتم گفته دو تا اتاق ته حیاط رو برام حاضر می کنه که احساس مزاحمت نکنم. بهش گفتم پس بذار به خرج خودم تعمیرشون کنم، اونم قبول کرد. دیگه حالا مشغولیم. می خوام تو راهرو کنار دستشویی یه کابینت بذارم و یه آشپزخونه ی جمع و جورم درست کنم که مجبور نباشم هر وعده اون طرف برم. البته روزی یه وعده رو مجبورم، ولی حالا اگه خونه بودم، بیشترش واسه خودم باشم. ورود و خروجم هم که از در پشتیه و کاری به کسی ندارم.

لبخندی از سر آسودگی زدم و گفتم: چه خوب. مامانت در چه حاله؟

_: خوبه. عین کک تو تابه! نصف شب یهو از خواب می پره میاد تو هال میشینه فکر و خیال می کنه. منم تو هال می خوابم. هر دفعه از خواب می پرم و منتظر میشم دوباره برگرده سر جاش.

_: از تو این خونه ی شلوغ بری تو دو تا اتاق اختصاصی دور از بقیه، حتماً خیلی بدعادت میشی J

خنده ای کرد و گفت: آره. بعد از مدتها نفسی می کشم. مزاحم تو هم نیستم. امیدوارم مامان بابات آشتی کنن. ولی اتاق تو سرجاشه. می تونی هروقت بخوای بیای.

_: ممنون.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (6)

سلام
خوبین؟ چند بار باز کردین آپ نبود حرص خوردین؟ خب عزیز من نمیشد وسط دعوا ولش کنم! حسش تموم میشد یخ می کرد. حالا یه دعوای داغ شیش صفحه ای تقدیم حضور گرامیتون :)

زن بدون پلک زدن به بابابزرگ خیره شد. آزاد بریده بریده گفت: مامان جون... آقای... حقانی... هستن.

زن لرزان گفت: می دونستم اشتباه نکردم. همتون گفتین خیالاتی شدم.

بابابزرگ گفت: نه... خیالاتی نشدی. خودمم. برگشتم به قولم وفا کنم.

پریسا خانم داشت میفتاد. آزاد زیر بازویش را گرفت و او را به اتاق برد و نشاند. بعد هم به آشپزخانه رفت و با عجله مشغول درست کردن آب قند شد. از همان جا با کج خلقی صدا زد: بفرمایین تو.

آشپزخانه اپن بود و او را می دیدم. اگر احترام بزرگترها نبود حسابی با او درگیر می شدم!

وارد هال کوچک و شلوغ شدیم. بیشتر اثاثیه ی دو خانه را آنجا جا داده بودند و شبیه بازار شام شده بود! دلم گرفت.

کنار بابابزرگ نشستم. آزد با لیوان شربت برگشت و جلوی مادرش خم شد.

_: نه مادرجون شربت نمی خوام. آب خالی بیار. دو تا چایی هم بریز.

آزاد بدون حرف رفت. بابابزرگ گفت: هرچی من پیر شدم، شما ماشالا بزنم به تخته خوب موندین.

پریسا خانم تبسمی کرد و گفت: نقل این حرفا نیست. 50 سال گذشته. منم پیر شدم. چی مثل سابقه که ظاهر من و شما باشه؟

_: حرف من... دلم... شما رو نمی دونم.

آزاد لبهایش را بهم فشرد و با ناراحتی جلوی مادرش خم شد. مادرش اشاره کرد که اول چای را جلوی بابابزرگ بگیرد. او هم با بی میلی چرخید.

پریسا خانم آهی کشید و گفت: آره فرقی نکرده. جوانبشم خیلی فرقی نکرده. اون روزا مادر و پدرمون بودن، این روزا بچه هامون. فکر می کنی راضی کردنشون آسونه؟

_: من با بچه هام حرف زدم. حرفی ندارن. از خداشونم هست من تنها نباشم دیگه نگرانم نباشن.

آه کوتاهی کشیدم. نگران؟ من نگران بابابزرگ نبودم. آرزو داشتم که خوشحال باشد، اما این خوشحالی به معنای از خودگذشتگی بود.چیزی نگفتم. سر به زیر انداختم و چایم را هم زدم.

پریسا خانم گفت: ولی در مورد من به این سادگیا نیست. مورد اولیش آزاده. هنوز مجرده و جایی رو نداره.

بابابزرگ نگاهی متبسم به آزاد انداخت و گفت: قدم ایشونم روی چشم.

آزاد رو گرداند. برخاست و به آشپزخانه رفت. دو سه تا ظرف را جابجا کرد و برگشت. خودش را سرگرم می کرد و حرص می خورد. نگاهی به بابابزرگ انداختم. به نظر نمی آمد دیگر احتیاجی به حضور من داشته باشد.

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: باباجون اگه اجازه بدین من برم دانشگاه. الان یادم اومد یه کلاس مهم دارم.

_: برو باباجون. مزاحمت نباشم. دستت درد نکنه.

_: اختیار دارین چه زحمتی؟

پریسا خانم با لبخند پرسید: داری میری؟ دختر گلتو معرفی نکردی آقای...

انگار از بردن اسمش شرم داشت. بابابزرگ لبخندی زد و گفت: پرستو نوه ی دختریم. همدم و مونس منه. میگم جوون موندی. من نوه ام اینقدیه تو پسرت.

آزاد با حرص رو گرداند. کارد می زدی خونش در نمی آمد. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم: آقای شفقی می تونیم باهم بریم. از این کلاس غیبت بخوریم بد میشه ها!

بدون این که به من نگاه کند، گفت: نخیر بد نمیشه. شما بفرمایین.

بابابزرگ با لبخند توضیح داد: همکلاسن.

پریسا خانم گفت: زنده باشن.

دوباره اصرار کردم: باید بیاین. این استاد حضور غیاب می کنه! اگه مثل ترم قبل بیفتین مشروط میشین.

با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و پرسید: من ترم قبل افتادم؟!

_: خب آره باید جبران کنین دیگه!

با چشم و ابرو التماس کردم که بلند شود. داشتم دنبال بهانه ی قانع کننده تری می گشتم که برخاست. کلاسورش را از روی میز برداشت و گفت: مامان جون اگه کاری داشتین زنگ بزنین.

پریسا خانم سر به زیر انداخت و آرام گفت: باشه مادرجون. حتماً. برو به سلامت.

بالاخره خداحافظی کردیم و به هر ضربی بود او را بیرون کشیدم. همین که در بسته شد با عصبانیت پرسید: این چرندیات چیه میگی؟ آبرو واسه من نذاشتی!

پشت به او از پله پایین رفتم و گفتم: چرا بابا، یک کلمه شم باور نکردن. من دروغگوی خوبی نیستم.

آهی کشید. جلو آمد و هم قدمم شروع به پایین آمدن کرد.

_: دلم نمی خواست تنهاشون بذارم. به تو چه ربطی داشت؟

_: بابابزرگ من یه پسر هیجده ساله نیست که بخوای نگرانش باشی. مادر محترمتونم احتیاج به مراقبت نداره.

با حرص رو گرداندم. ای خدا!! دو سال دنبال بهانه می گشتم تا چهار کلمه با این بشر صحبت کنم، حالا ببین به کجا رسیدم!

_: ببین اگه نمی تونی حس منو درک کنی، حداقل برام تصمیم نگیر!

_: ببین اگه نمی تونی حس مادرتو درک کنی، حداقل براش تصمیم نگیر!

_: حرف منو به خودم تحویل نده!

_: به چه زبونی بگم که بفهمین؟ اون مادرته. حق به گردنت داره. حق نداری براش تصمیم بگیری. اگر دوست داره ازدواج کنه، بذار بکنه. خلاف شرع که نمی خواد بکنه.

_: قبول کردنش به این سادگیا نیست... بفهم اینو. من شوکه شدم.

_: قبوله. شوکه شدین. ولی به جای غر و لند تشریف بیارین بیرون با خودتون خلوت کنین تا به این فکر عادت کنین. نه این که با اون قیافه ی برج زهرمار جلوی پدربزرگ من که بزرگترین گناهش دوست داشتنه، جبهه بگیرین.

_: هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر پررو باشی!

_: منم فکر نمی کردم اینقدر بی رحم باشی! مادرت به خاطر تو از عشق و آرزوهاش گذشته. کوچکترین حقش اینه که از حالا به بعد اجازه بدی زندگیشو بکنه.

_: ببخشید، وقتی مادر من مشغول جانفشانی به خاطر من بود، عشقی نداشت که ازش گذشته باشه.

_: بعله. ولی آرزو داشت. ساده ترین آرزوش یه خواب راحت بود وقتی بچه بودین و تا صبح نمی ذاشتین بخوابه! یه آرامش خیال بود وقتی که تب می کردین و اون می مرد و زنده میشد. وقتی که تو راه مدرسه با بچه ها خوش می گذشت و اون دلش هزار راه می رفت. وقتی که نوک انگشتتون زخم میشد و اون جگرش ریش میشد و خیلی چیزای که نه قابل شمارشن نه قابل ارزش گذاری... بهش حق نمیدین که بعد از پنجاه سال فداکاری و به میل بقیه زندگی کردن، بالاخره بره سراغ دل خودش؟

چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: باشه تو بردی! من دیگه حرف نمی زنم.

_: موضوع برد و باخت نیست آقای محترم. منم به دلایل خودم خوش ندارم بابابزرگم زن بگیره. خونه ی بابابزرگ مامن و ماوای منه. اگه سه روز در هفته اونجا نباشم افسردگی میگیرم. ولی موضوع اینه که اونو بیشتر از خودم دوست دارم، چون همیشه منو بیشتر از خودش دوست داشته و من هیچ وقت نتونستم جبران کنم.

_: باز تو جایی داری که اگه اینجا نشد بری. من چی بگم که آواره میشم؟

با حرص گفتم: مجبور نیستی آواره بشی. همین جایی که هستی بمون!

_: دو وجب جا تو آپارتمان برادرم. تا وقتی مامان باشه، یه بهانه ای برای موندن هست، اما اگه اون بره، من زیادیم. بدون منم با سه تا بچه جاشون تنگه.

_: خب برو خونه ی بابابزرگ. اون که گفت قدمت سر چشم.

_: چرا نمی فهمی؟ من نمی خوام زیر دین کسی باشم. همینجا هم که هستم نصف اجاره رو دارم میدم.

_: ولی اگه اونجا باشی خیال مادرت راحتتره.

_: معلوم نیست. اصلاً میرم خوابگاه.

_: الان؟ وسط ترم خوابگاه از کجا میاری؟

_: اینا که فردا نمی خوان عروسی کنن. این دو سه ماهم میگذره.

_: معلومم نیست اینقدر صبر کنن. جهازبرون و حنابندون و عروسی آنچنانی که نمی خوان بگیرن. نهایتش یه شام مفصله که اونم رستوران میده.

_: ته دل منو خالی می کنی؟

_: نه... ولی سعی کن به این فکرم عادت کنی. جای پدرت، چه اشکالی داره تو خونه اش باشی؟

_: اههه باز برگشتیم سر خونه ی اول...

_: موضوع اینه که تو نمی خوای دوسش داشته باشی. تا وقتی هم که ازش خوشت نیاد، همین آشه و همین کاسه. حتی بدتر از این.

_: نمی تونم اونو جای پدرم ببینم. تو پدر داری نمی فهمی بی پدری چه دردیه.

با غم رو گرداندم. آرام گفتم: آره پدر دارم. ولی اینقدر باهاش مشکل دارم که ترجیح میدم هفت روز هفته پیش بابابزرگم باشم.

_: خیلی ناشکری! خیلی احمقی که قدرشو نمی دونی!

_: به چه حقی به من فحش میدی؟

_: فحش ندادم. حقیقتو گفتم. دردی رو که تو ده سال گذشته لمس کردم و ذره ذره شو چشیدم تو نمی فهمی. من می دونم که حالا دو دستی به مادرم چسبیدم و دلم نمی خواد با کسی قسمتش کنم.

_: بچه نشو! مادرت جزو اموال تو نیست که با کسی قسمتش کنی یا نکنی. اون یه آدمه که حق زندگی و انتخاب داره.

_: می دونم. ولی قبول کردن این موضوع خیلی سخته.

_: ولی غیرممکن نیست. نذار بفهمه که تو دلت چی میگذره. بعد عمری این خوشبختی رو به دلش زهر نکن.

_:  نمی تونم بهش دروغ بگم. مادره. از چشمام می خونه.

_: پس سعی کن تا غروب که برمی گردی دلتو راضی کرده باشی.

_: دلمو... هوم... اصلاً مگه نگفتن از دل برود هرآن که از دیده برفت؟ چند سال دوری لازم بود تا یادش بره؟ شصت سال؟ هفتاد سال؟ صد سال؟ مگه تو این ده سال کم خواستگار داشت؟ می گفت نمی خوام. می گفت می خوام آروم باشم. بشینم بدون فکر و خیال زندگیمو بکنم... تازه داشت بعد از مشکلات داداشم آروم می گرفت. حالا چی شد یه دفعه؟...

_: بذار اینجوری طعم آرامشو بچشه. تو خونه ی خودش، کنار عشقش. بهت قول میدم بهتر از اینه که تو یه آپارتمان کوچیک با اون آشوب زندگی کنه. بذار خرجشو شوهرش بده، تا این که فکر کنه پسراش دارن از دهن خودشون می زنن و به من میدن.

_: دندمون نرم. وظیفمونه.

_: آره وظیفتونه. ولی بذار دلش خوش باشه.

_: ببینم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟

_: منظورت چیه؟

_: من باید با پدربزرگ جنابعالی که هیچ نسبت خونی و عاطفی باهاش ندارم کنار بیام، در حالی که تو با پدر خودت مشکل داری!

_: مشکل من یه جنگ اعصاب هرروزه اس. تو که می تونی دعوا را نندازی. بابابزرگم که اهلش نیست.

_: خب حتماً یه دلیل و پایه ای داره. ریشه رو اصلاح کن.

_: با من که دعوا نداره. یعنی چرا... وقتی سه روز میرم خونه بابابزرگ اینقدر غر می زنه که دوباره فرار کنم برم.

رو گرداندم. حتی صمیمی ترین دوستانم هم از مشکلات خانوادگیم خبر نداشتند. حالا داشتم همه چیز را می گفتم.

_: فکر نمی کنی حق داره؟ دلش برات تنگ میشه.

_: تحمل دعواهاشونو ندارم. یه لحظه آروم نمی گیرن. اعصاب نمونده برام. خونه ی بابابزرگ که میرم آروم میشم. تازه می تونم نفس بکشم. ولی حتی اونجام شبا کابوس می بینم و صدای شکستن ظرفا رو می شنوم.

آهی کشید و آرام پرسید: چرا جدا نمیشن؟

_: چه میدونم. مامان میگه به خاطر شماها. از ترس یه نامادری بدجنس. نمی دونم بدجنسه یا نه؟ ولی مطمئنم بابا زن داره.

دلم پر بود و حالا یه دفعه این عقده ی قدیمی سر باز کرده بود. می خواستم همه را بگویم.

دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و گفت: خونه ی بابابزرگت خونه ی خودته. من قراره مزاحم باشم که نمیام. مامان پریسا هم کاری با تو نداره.

آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: نه. نمی خوام مزاحم زندگیش باشم.

_: تو که می فهمی، پس چرا اصرار می کنی که من برم اونجا؟

_: اون مادرته نه مادربزرگت. تو هم جای دیگه ای رو نداری.

_: تو داری؟

بغض کردم و رو گرداندم. دلم نمی خواست گریه کنم. لبم را محکم گاز گرفتم و سعی کردم اشکهایم را پس بزنم.

پرسید: هیچ وقت با یه مشاور مشورت کردی؟ می تونی پدر و مادرتو ببری؟ حداقل یکیشونو.

_: نه بابا راضی نمیشن. خودم برم چی بگم؟ میگه دو تا دستمال بذار تو گوشات نشنوی. چشاتم ببند.

_: نه. شاید راه حل عملی تری هم باشه. یعنی حتماً هست.

_: نمی دونم... فقط دلم می خواد جدا بشن. بیست سال دعوا کردن. بسه دیگه.

_: اینجوری نگو. شاید راه بهتری هم باشه.

_: نیست. تو که ندیدی. پس قضاوت نکن.

_: باشه. من دیگه چیزی نمیگم. ولی اگه کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم.

پوزخندی زدم و گفتم: مثلاً چه کمکی؟ فراموشش کن. همین. نمی دونم چرا اینا رو بهت گفتم. شاید به خاطر این که فکر نکنی تمام مشکلات دنیا رو داری. امیدوارم به گوش بچه های دانشگاه نرسه.

کارت دانشجوییش را به طرفم گرفت و پرسید: ببینم اینجا نوشته مهسا؟

خنده ام گرفت. او هم خندید. سر بزیر انداختم و با شرمندگی گفتم: دختره پررو... نمی دونم چه نفعی می بره از این قصه ها؟

_: فکر کن اینم یه مشکل روانیه. بیخیال. بچه ها همه فهمیدن. دیگه هیچ کس حرفی نمی زنه. راستی تو که کیف و کتابی نداری که می خوای بری دانشگاه!

_: نمی خوام برم. نصف وسایلم خونه بابابزرگه، نصفش خونه ی خودمون. یه ساعتی تا ظهر فرصت دارم برم خونه ی بابابزرگ یه کم جمع و جور کنم. دیشب همه اونجا بودن، بهم ریخته اس. راستی امروز پنج شنبه اس؟

_: آره.

_: بخشکی شانس. آخر هفته ها خونه جهنمه. ولی چون دیشب و پریشب و شب قبلش خونه نبودم باید سر نهار باشم.

_: هوم. متاسفم.

_: فراموشش کن. باید برم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

به سرعت از جوی آب رد شدم. کنار خیابان تاکسی گرفتم و رفتم. 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۵)

سلیم! 

اینم قسمت پنجم. باشد که مورد قبول افتد! نیفتادم خودتو ناراحت نکن جانم :) 

 

 

با کلی جنگولک بازی راضیش کردم که خودم پشت رل بنشینم. دستهایش می لرزید و می ترسیدم چشمهایش هم فقط عکس رخ یار ببیند و بلایی به سرمان بیاورد. راه افتادیم و به آدرسی که سرهنگ احمدی داده بود رفتیم. بین راه یک دسته گل هم خریدیم. جلوی یک آپارتمان سه طبقه ی نسبتاً قدیمی توقف کردم. بابابزرگ نگاه دیگری به آدرس انداخت و گفت: باید همین باشه.

پیاده شدیم. چشمم روی اسامی کنار زنگها می چرخید، بدون این که بدانم دنبال چه اسمی باید بگردم. بابابزرگ گفت: فامیل پسرش شفقیه.

برق از سرم پرید!!! شفقی؟!!!

چیزی نگفتم، ولی چنان تکانی خوردم که بابابزرگ پرسید: چی شده باباجون؟

_: هی هیچی.. الان پیداش می کنم.

در دل به خودم کلی لعن و نفرین فرستادم و گفتم: دختر مگه دیوونه ای کنجکاوش می کنی؟ می دونی اگه بابابزرگ گیر بده دیگه دست از سرت برنمی داره. پس چه مرگته؟ اصلاً مگه تو این شهر فقط یه دونه شفقیه، اونم اسم کوچیکش آزاده؟ نه بابا هزار تا هست. ای بسا اصلاً اونو نشناسن...

از فرط دستپاچگی اسم را پیدا نمی کردم. اصلاً چشمم نوشته ها را نمی دید. ولی فرصتی هم نشد تا خودم را جمع و جور کنم. چون در باز شد و آنچه که از آن می ترسیدم بر سرم آمد!

آزاد متعجب نگاهی به بابابزرگ و بعد به من انداخت. من با چشمهایی از حدقه درآمده میخکوب نگاهش شدم. با تردید لبخندی زد و گفت: سلام.

بابابزرگ گفت: سلام باباجون. خسته نباشی. تو این ساختمون شفقی دارین شما؟

_: خودم هستم.

به زحمت سعی کردم نگاهم را از او برگیرم و نفس حبس شده ام را رها کنم. اما نمیشد. نفسم در نیامد. آزاد گفت: چی شده خانم مهاجر؟ اگه به خاطر موضوع دیروزیه...

به سرعت گفتم: نه نه به خاطر اون نیست.

بابابزرگ پرسید: شما همدیگه رو می شناسین؟ دیروز چی شده؟

سر به زیر انداختم. پلکهایم را بهم فشردم و با وحشت منتظر فرود صاعقه شدم. بابابزرگ دوباره پرسید: پرستو بابا... چی شده؟

چون من جواب ندادم، آزاد به آرامی گفت: چیز مهمی نیست آقا. ما باهم همکلاسیم. راستش دیروز تو دانشکده یه بحثی پیش اومده بود که ایشون خیلی ناراحت شدن، البته حقم داشتن. اما بخیر گذشت و تموم شد. اشتباه از من بود که فکر کردم علت تشریف فرماییتون همونه. امرتون لطفاً.

بابابزرگ با تردید نگاهی به من انداخت و پرسید: مطمئنین تموم شده؟

با دستپاچگی گفتم: البته. فقط من یه کم شرمنده ی آقای شفقی شدم.

_: اختیار دارین خانم. دشمنتون شرمنده. مسئله ای نبود که اینقدر بزرگش می کنین.

بابابزرگ دستی روی شانه ی من گذاشت و گفت: این دختر ما خیلی حساسه. شما ببخشین.

_: خواهش می کنم. عرض کردم اصلاً مسئله ای نیست. با من امر دیگه ای داشتین؟

بابابزرگ نگاهی به من انداخت. این بار او بود که دستپاچه شده بود. ولی وقتی دید من کمکی نمی کنم، بالاخره رو به آزاد کرد و گفت: من با خانم پریسا طلایی کار داشتم. اگه اشتباه نکنم مادربزرگتونن.

فکر کردم: پریسا طلایی؟ این اسم برای یک مادربزرگ زیادی جوان و دخترانه به نظر می رسد!

از فکر یک پیرزن چاق و نفس گرفته که اسمش پریسا طلایی بود خنده ام گرفت!

با نگاهی خندان سربرداشتم. آزاد گفت: مادرم هستن. امرتونو بفرمایین.

متعجب ابروهایم بالا پرید! چه شخصیت عجیب غریبی! مادرش چند سال دارد؟

_: امکان داره ببینمشون؟

_: جنابعالی؟

_: بهشون بفرمایین نادرحقّانی هستم. شاید خاطرشون باشه.

این بار ابروهای آزاد بالا پرید و با تعجب پرسید: خیلی معذرت می خوام آقای حقّانی. قصد جسارت ندارم. اما میشه بپرسم چی شده که بعد از پنجاه سال یاد مادر من افتادین؟

_: پس شما راجع به من شنیدین.

_: تا حدودی. نه زیاد.

_: من نمی دونستم مادرتون اینجا زندگی می کنن. والا حتماً زودتر خدمت می رسیدم.

آزاد دستهایش را روی سینه بهم قفل کرد و چشم توی چشمهای بابابزرگ دوخت. با آرامش پرسید: که داغشو تازه کنین؟

_: که به قولی که اون موقع نتونستم عمل کنم، الان بکنم.

_: فکر نمی کنین دیر شده؟

بابابزرگ با کمی دستپاچگی گفت: شنیدم که پدرتون به رحمت خدا رفتن.

_: بعله. خدا رفتگان شما رم بیامرزه. اما موضوع این نیست. قبول یه تحول دوباره تو این سن و سال که دیگه آدم دنبال آرامشه، چندان آسون نیست.

از این که اینطور با خونسردی پدربزرگم را آزار میداد کلافه شدم. با عصبانیت گفتم: ببینین آقای شفقی، پدربزرگ من و مادر شما بچه نیستن که شما براشون تصمیم می گیرین. اجازه بدین همدیگه رو ببینن. در مورد این که می تونن این تحول رو تحمل کنن یا نه خودشون فکر می کنن. اون روزی که جوون بودن بزرگتراشون مانعشون شدن، امروز من و شما حق نداریم که جلوشون رو بگیریم.

بابابزرگ دست لرزانش را روی شانه ی من گذاشت و زیر لب گفت: آروم باش پرستو. ما برای جنگ نیومدیم.

اما من حاضر بودم تا آخر دنیا بجنگم. نگاهم روی زنگها چرخید. اسم شفقی را دیدم. دو سه بار زنگ را فشار دادم. بابابزرگ دستم را گرفت و گفت: بسه دیگه بابا. مگه سر آوردی؟

صدای زنی به گوش رسید: کیه؟

خواستم حرف بزنم که آزاد گفت: منم مامان جون. یه آقایی می خوان شما رو ببینن. از آشناهای قدیمی هستن.

_: کیه مادر؟ اسمشون چیه؟

_: اگه اشکال نداره، میارمشون بالا.

_: باشه ولی...

_: الان میاییم.         

به دنبال آزاد وارد شدیم. چهره ی سرد و سختش هیچ حسی نداشت. گفت: طبقه ی سوم.

ساختمان آسانسور نداشت. ناچار از پله ها بالا رفتیم. پشت سر آزاد و بابابزرگ با ناراحتی قدم برمی داشتم. هنوز حسابم با آزاد صاف نشده بود. دلم می خواست دو سه تا داد دیگر هم سرش بزنم! به چه حقی با پدربزرگم اینطور حرف میزد؟

بالاخره رسیدیم. بابابزرگ به نفس نفس افتاده بود و صورتش سرخ شده بود. پیشانی اش را با دستمال پاک کرد و جلوی در نیمه باز یکی از آپارتمان ها نفسی تازه کرد. آزاد لای در را باز کرد و گفت: یاالله...

صدای زن لطیفتر از پشت آیفون بود. گفت: بفرمایین خواهش می کنم.

جلو آمد و در را کامل باز کرد. بابابزرگ را نمی دانم! ولی من که رسماً داشتم پس میفتادم! زن میانسال و خوش هیکلی که روبرویم بود زیبایی چشمگیری داشت.

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (4)

سلام


اینم از این قسمت. امیدوارم خوشتون بیاد.


بعد از ظهر برای کمک به بابابزرگ به خانه اش رفتم. هرجور بلد بودم خودم را لوس کردم تا بگوید موضوع چیست اما نگفت. بالاخره هم بیخیال شدم. فقط گهگاه یاد دانشگاه میفتادم و از حرص دندان قروچه می رفتم.

شب بچه های بابابزرگ کم کم آمدند و بالاخره همه جمع شدند. شام هم از رستوران رسید و دور هم خوردیم. وقتی سفره جمع شد و همه روی مبلهای هال لمیدیم، بابابزرگ گفت: خب... امشب همه تونو اینجا جمع کردم تا در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم.

همه به طرف او برگشتند. زمزمه هایی در مورد این که چی می تواند باشد به گوش می رسید. بابابزرگ به تک تک ما چند لحظه ای نگاه کرد و بعد ادامه داد: مراقبت از من برای شما سخته.

دایی سهراب گفت: سخت که نیست باباجون. ولی من میگم اگه یه زن دلسوز داشته باشین خب...

دایی همیشه می گفت بابابزرگ باید زن بگیرد. مامان هم همیشه مخالف بود. این بار هم صدایش درآمد و گفت: یعنی چی داداش! دلت میاد یه عفریته رو جای مادرت ببینی؟ خودمون با جون و دل مراقبش هستیم. پدرمونه... وظیفه مونه.

بابا بزرگ گفت: اجازه بدین. نگفتم جمع شین که دعوا کنین. مطمئن باش من یه عفریته رو به جای مادرت نمیارم. و تو هم بدون که تنها چاره ی من زن گرفتن نیست. اگه محتاج بشم ترجیح میدم به خرج خودم و با پای خودم برم خانه ی سالمندان. هیچ دلم نمی خواد مزاحم زندگی شما بشم.

خاله سمانه گفت: این چه حرفیه باباجون؟ مگه ما مردیم که شما برین خانه ی سالمندان؟

دایی سهراب گفت: بفرما! تحویل بگیرین! خب بذارین زن بگیره دیگه! قرار نیست که به زنش بگیم مامان!

بابابزرگ گفت: آروم باش سهراب. شماهام همینطور. آره من می خوام زن بگیرم، ولی نه هر زنی. نمی دونم تاب شنیدنشو دارین یا نه... ولی... سالها پیش وقتی فرانسه بودم با یه دختر ایرونی آشنا شدم که بسیار زیبا و مهربان بود. به خاطر درس پدرش آمده بودن. وقتی از خونوادم خواستم تا ازش خواستگاری کنن خیلی عصبانی شدن. از بچگی دخترعموم به اسم من بود و طبق رسم اون دوره اگر با یکی دیگه ازدواج می کردم آبروش می رفت. طفلک ملوک گناهی نداشت. البته به سادگی راضی نشدم. اما بالاخره گذشتم و برگشتم. تمام سالهای زندگی با ملوکم با جان و دل بهش وفادار بودم و هیچ خبری هم از عشق قدیمیم نداشتم. تا چند روز پیش که رفیقم سرهنگ احمدی رو دیدم. مدتی بود که یه طلب سنگین از یه بنده خدایی داشت. حالا داشت میرفت محضر، گفت منم باهاش برم. مادر اون بدهکار می خواست خونه ی خودشو به جای بدهی پسرش بده. وقتی دیدمش باورم نمیشد اون باشه. خیلی شکسته شده بود. منو نشناخت. منم خودمو به آشنایی ندادم. کمی با پسرش حال و احوال کردم. شریکش بهش نارو زده بود. پولاشو بالا کشیده بود و رفته بود. خونه ی خودشو فروخته بود، حالا هم خونه ی مادرش. قرار شد مادرشو ببره تو آپارتمان اجاره ایش پیش خودش زندگی کنن. مادرشم فقط خوشحال بود که پسرش نمیفته زندون. شوهرش ده سال پیش مرده. نمی دونم با عروسش و نوه هاش می سازه یا نه... نمی تونم اصلاً می تونه قبول کنه که با من زندگی کنه یا نه... ولی هرچی پیش بیاد... شماها دیگه برای من دنبال زن نگردین. تا وقتی بتونم از عهده ی خودم بربیام اینجا می مونم، وقتی هم نتونستم...

_: نگین باباجون... خودم کنیزیتو می کنم...

بابابزرگ تبسمی کرد و چیزی نگفت. همه می خواستند در مورد آن زن بیشتر بدانند که بابابزرگ توضیح زیادی نداد. گفت احتیاجی به کمک کسی ندارد. خودش خواستگاری می کند و اگر همه چیز جور شد او را به ما معرفی می کند.

آرام و قرار نداشتم. اگر بابابزرگ زن می گرفت مامنم را از دست می دادم. بعید بود زنش خوش داشته باشد که من هفته ای سه چهار روز مهمانش باشم. از آن طرف به بابابزرگ حق میدادم. من هم اگر هفتادوپنج سال به میل بقیه زندگی کرده بودم به خودم حق میدادم که باقیمانده ی عمرم را در کنار عشق قدیمیم بگذرانم. فقط به این دلیل بود که در آخر از ته دل آرزو کردم آن زن هرکه هست درخواست بابابزرگ را بی قید و شرط بپذیرد.

هنوز همه مشغول بحث بودند که برخاستم و آرام به آشپزخانه خزیدم. ظرفها را خالی کردم و توی ماشین ظرفشویی قدیمی چیدم و مشغول مرتب کردن دور و برم شدم. کلافه بودم. دوباره یاد دانشگاه افتادم. چشمان مهربان و مطمئن آزاد... اه مهسا خدا لعنتت کنه...

یک بشقاب از دستم افتاد و شکست. از ته دل به مهسا فحش دادم. گریه ام گرفت. از صبح تا حالا این همه حرص خورده بودم، اما اشکم نریخته بود. آرمان پسر دایی سهراب که دو سال از من کوچکتر بود به آشپزخانه آمد. با دیدن من و بشقاب شکسته، حیرت زده پرسید: چی شده؟

به دنبال او برادرم پرهام آمد و گفت: فدای سرت. قضا بلا بوده. چرا گریه می کنی؟

با حرص رو گرداندم. با کف دست اشکهایم را پاک کردم و سعی کردم بغضم را فرو بدهم. پرهام جلو آمد. دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: به خاطر بابابزرگه یا بشقاب؟

آرمان هم آمد. سر پا نشست و در حالی که تکه های بشقاب را برمیداشت، گفت: نگران نباش. هیچ کس جای مامان بزرگ رو نمی گیره. ما در واقع فقط می خوایم یه پرستار شبانه روزی بگیریم. اینجوری نگاه کن.

_: اککهی... من اگه دو تا فردین نداشتم چه گورمو می کندم؟ من برای بابابزرگ گریه نمی کنم. برای بشقابم نمی کنم. شوکه شدم اشکم ریخت. شماهام چه گیری دادینا!

پرهام پوزخندی زد و گفت: حالا بیا و خوبی کن! تمام سال طلبکاره که مردم برادر دارن و ما هم برادر داریم! اصلاً منو نمی بینی و احوالی ازم نمی پرسی، حالام که احوالپرسی می کنیم دلخور میشه.

آرمان گفت: این دخترا بمیرنم نمی تونن حرفشونو راست حسینی بزنن. هزار تا چرند میگن غیر از اونی که واقعاً می خوان.

پرهام گفت: نه خوشم اومد. دیپلم نگرفته دخترشناسیت بیسته!

_: ما رو دست کم نگیرین پسرعمه!

با حرص گفتم: جفتتون دیوونه این. برین بیرون می خوام جارو کنم.

پرهام گفت: بیا بریم آرمان جان. همون انگ بی توجهی بهتر از مزاحمته! حداقل به کار خودمون می رسیم.

_: آره والا.

شب کم کم همه می رفتند. نوبت آرمان بود که بماند. اما من با اصرار بابا را راضی کردم که بگذارد بمانم. حس می کردم این روزها دارد از دستم می رود. می خواستم آخرین استفاده ها را بکنم.

بابابزرگ خوابش نمی برد. بی قرار بود. هیچ وقت او را اینطوری ندیده بودم. دور خانه راه می رفت و مشتش را کف دستش می کوبید. گاهی زیر لب با خودش حرف می زد.

شب از نیمه گذشته بود که به من که حیران وسط هال ایستاده بودم، گفت: برو بگیر بخواب بابا. صبح خواب می مونی.

_: ولی باباجون حالتون خوب نیست. می خواین یه آرامبخش بخورین؟ قرص خوابتونو خوردین؟

_: نه نمی خوام. قرص خوابم که هر شب نمی خورم. نمی خوام به اینا معتاد بشم.

_: ولی آخه...

_: چیزیم نیست بابا... فقط شدم این بچه های هیجده ساله که دفعه ی اولشونه دل می بازن. حالا نمی دونم چه جوری بهش بگم. از سرهنگ احمدی آدرس خونه ی پسرشو گرفتم. ولی برم چی بگم؟ بگم من کی هستم؟ از نظر فرمالیته می دونم باید چی بگم. هرچی باشه برای پسرام که خواستگاری رفتم! اما... نمی تونم. نمی دونم.

دوباره رو گرداند و رفت. آرام گفتم: می خواین من باهاتون بیام؟

_: بیای چی بگی؟

_: نمی دونم. ولی شاید دو نفری راحتتر باشه.

_: می خوام فردا صبح برم. تو دانشگاه داری.

_: نه باباجون. کلاس مهمی نیست. نمیرم.

نگفتم که هرچی فکر می کنم می بینم ترجیح میدم یک روز دیگر را هم فرار کنم تا آبها از آسیاب بیفتد.

بابابزرگ فکری کرد و گفت: نمی دونم. شایدم بد نباشه بیای. بالاخره... چه می دونم. حالا برو بخواب. به هر حال الان نمیشه کاری کرد.

خوابم نمی برد. بابابزرگ بالاخره خسته شد و روی کاناپه دراز کشید. اینقدر کانالهای تلویزیون را زیر و رو کرد تا خوابش برد. من هم بالاخره خوابیدم.

صبح ساعت هشت صدایم زد: پرستو بابا؟ بیدار میشی؟ میای بریم؟

خواب آلود ساعت را نگاه کردم و گفتم: باباجون ساعت هشت بریم خواستگاری؟ مردم خوابیدن!

_: تا تو صبحونتو بخوری میشه نه. پاشو.

_: شما خوردین؟

_: میل ندارم. تو بخور.

_: د نشد!

_: باور کن نمی تونم بخورم.

_: اگه نخورین باهاتون نمیام.

_: خب نیا. خودم میرم.

_: ولی باباجون باید جون داشته باشین بتونین حرف بزنین! اینجوری نمیشه.

 

بلند شدم. صبحانه روی میز چیده بود. دو لیوان چای ریختم و بابابزرگ را مجبور کردم با من بخورد. بعد هم جمع کردم و تازه شد ساعت هشت و نیم! با این وجود به اصرار بابابزرگ حاضر شدم و راه افتادم.