ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۵)

سلیم! 

اینم قسمت پنجم. باشد که مورد قبول افتد! نیفتادم خودتو ناراحت نکن جانم :) 

 

 

با کلی جنگولک بازی راضیش کردم که خودم پشت رل بنشینم. دستهایش می لرزید و می ترسیدم چشمهایش هم فقط عکس رخ یار ببیند و بلایی به سرمان بیاورد. راه افتادیم و به آدرسی که سرهنگ احمدی داده بود رفتیم. بین راه یک دسته گل هم خریدیم. جلوی یک آپارتمان سه طبقه ی نسبتاً قدیمی توقف کردم. بابابزرگ نگاه دیگری به آدرس انداخت و گفت: باید همین باشه.

پیاده شدیم. چشمم روی اسامی کنار زنگها می چرخید، بدون این که بدانم دنبال چه اسمی باید بگردم. بابابزرگ گفت: فامیل پسرش شفقیه.

برق از سرم پرید!!! شفقی؟!!!

چیزی نگفتم، ولی چنان تکانی خوردم که بابابزرگ پرسید: چی شده باباجون؟

_: هی هیچی.. الان پیداش می کنم.

در دل به خودم کلی لعن و نفرین فرستادم و گفتم: دختر مگه دیوونه ای کنجکاوش می کنی؟ می دونی اگه بابابزرگ گیر بده دیگه دست از سرت برنمی داره. پس چه مرگته؟ اصلاً مگه تو این شهر فقط یه دونه شفقیه، اونم اسم کوچیکش آزاده؟ نه بابا هزار تا هست. ای بسا اصلاً اونو نشناسن...

از فرط دستپاچگی اسم را پیدا نمی کردم. اصلاً چشمم نوشته ها را نمی دید. ولی فرصتی هم نشد تا خودم را جمع و جور کنم. چون در باز شد و آنچه که از آن می ترسیدم بر سرم آمد!

آزاد متعجب نگاهی به بابابزرگ و بعد به من انداخت. من با چشمهایی از حدقه درآمده میخکوب نگاهش شدم. با تردید لبخندی زد و گفت: سلام.

بابابزرگ گفت: سلام باباجون. خسته نباشی. تو این ساختمون شفقی دارین شما؟

_: خودم هستم.

به زحمت سعی کردم نگاهم را از او برگیرم و نفس حبس شده ام را رها کنم. اما نمیشد. نفسم در نیامد. آزاد گفت: چی شده خانم مهاجر؟ اگه به خاطر موضوع دیروزیه...

به سرعت گفتم: نه نه به خاطر اون نیست.

بابابزرگ پرسید: شما همدیگه رو می شناسین؟ دیروز چی شده؟

سر به زیر انداختم. پلکهایم را بهم فشردم و با وحشت منتظر فرود صاعقه شدم. بابابزرگ دوباره پرسید: پرستو بابا... چی شده؟

چون من جواب ندادم، آزاد به آرامی گفت: چیز مهمی نیست آقا. ما باهم همکلاسیم. راستش دیروز تو دانشکده یه بحثی پیش اومده بود که ایشون خیلی ناراحت شدن، البته حقم داشتن. اما بخیر گذشت و تموم شد. اشتباه از من بود که فکر کردم علت تشریف فرماییتون همونه. امرتون لطفاً.

بابابزرگ با تردید نگاهی به من انداخت و پرسید: مطمئنین تموم شده؟

با دستپاچگی گفتم: البته. فقط من یه کم شرمنده ی آقای شفقی شدم.

_: اختیار دارین خانم. دشمنتون شرمنده. مسئله ای نبود که اینقدر بزرگش می کنین.

بابابزرگ دستی روی شانه ی من گذاشت و گفت: این دختر ما خیلی حساسه. شما ببخشین.

_: خواهش می کنم. عرض کردم اصلاً مسئله ای نیست. با من امر دیگه ای داشتین؟

بابابزرگ نگاهی به من انداخت. این بار او بود که دستپاچه شده بود. ولی وقتی دید من کمکی نمی کنم، بالاخره رو به آزاد کرد و گفت: من با خانم پریسا طلایی کار داشتم. اگه اشتباه نکنم مادربزرگتونن.

فکر کردم: پریسا طلایی؟ این اسم برای یک مادربزرگ زیادی جوان و دخترانه به نظر می رسد!

از فکر یک پیرزن چاق و نفس گرفته که اسمش پریسا طلایی بود خنده ام گرفت!

با نگاهی خندان سربرداشتم. آزاد گفت: مادرم هستن. امرتونو بفرمایین.

متعجب ابروهایم بالا پرید! چه شخصیت عجیب غریبی! مادرش چند سال دارد؟

_: امکان داره ببینمشون؟

_: جنابعالی؟

_: بهشون بفرمایین نادرحقّانی هستم. شاید خاطرشون باشه.

این بار ابروهای آزاد بالا پرید و با تعجب پرسید: خیلی معذرت می خوام آقای حقّانی. قصد جسارت ندارم. اما میشه بپرسم چی شده که بعد از پنجاه سال یاد مادر من افتادین؟

_: پس شما راجع به من شنیدین.

_: تا حدودی. نه زیاد.

_: من نمی دونستم مادرتون اینجا زندگی می کنن. والا حتماً زودتر خدمت می رسیدم.

آزاد دستهایش را روی سینه بهم قفل کرد و چشم توی چشمهای بابابزرگ دوخت. با آرامش پرسید: که داغشو تازه کنین؟

_: که به قولی که اون موقع نتونستم عمل کنم، الان بکنم.

_: فکر نمی کنین دیر شده؟

بابابزرگ با کمی دستپاچگی گفت: شنیدم که پدرتون به رحمت خدا رفتن.

_: بعله. خدا رفتگان شما رم بیامرزه. اما موضوع این نیست. قبول یه تحول دوباره تو این سن و سال که دیگه آدم دنبال آرامشه، چندان آسون نیست.

از این که اینطور با خونسردی پدربزرگم را آزار میداد کلافه شدم. با عصبانیت گفتم: ببینین آقای شفقی، پدربزرگ من و مادر شما بچه نیستن که شما براشون تصمیم می گیرین. اجازه بدین همدیگه رو ببینن. در مورد این که می تونن این تحول رو تحمل کنن یا نه خودشون فکر می کنن. اون روزی که جوون بودن بزرگتراشون مانعشون شدن، امروز من و شما حق نداریم که جلوشون رو بگیریم.

بابابزرگ دست لرزانش را روی شانه ی من گذاشت و زیر لب گفت: آروم باش پرستو. ما برای جنگ نیومدیم.

اما من حاضر بودم تا آخر دنیا بجنگم. نگاهم روی زنگها چرخید. اسم شفقی را دیدم. دو سه بار زنگ را فشار دادم. بابابزرگ دستم را گرفت و گفت: بسه دیگه بابا. مگه سر آوردی؟

صدای زنی به گوش رسید: کیه؟

خواستم حرف بزنم که آزاد گفت: منم مامان جون. یه آقایی می خوان شما رو ببینن. از آشناهای قدیمی هستن.

_: کیه مادر؟ اسمشون چیه؟

_: اگه اشکال نداره، میارمشون بالا.

_: باشه ولی...

_: الان میاییم.         

به دنبال آزاد وارد شدیم. چهره ی سرد و سختش هیچ حسی نداشت. گفت: طبقه ی سوم.

ساختمان آسانسور نداشت. ناچار از پله ها بالا رفتیم. پشت سر آزاد و بابابزرگ با ناراحتی قدم برمی داشتم. هنوز حسابم با آزاد صاف نشده بود. دلم می خواست دو سه تا داد دیگر هم سرش بزنم! به چه حقی با پدربزرگم اینطور حرف میزد؟

بالاخره رسیدیم. بابابزرگ به نفس نفس افتاده بود و صورتش سرخ شده بود. پیشانی اش را با دستمال پاک کرد و جلوی در نیمه باز یکی از آپارتمان ها نفسی تازه کرد. آزاد لای در را باز کرد و گفت: یاالله...

صدای زن لطیفتر از پشت آیفون بود. گفت: بفرمایین خواهش می کنم.

جلو آمد و در را کامل باز کرد. بابابزرگ را نمی دانم! ولی من که رسماً داشتم پس میفتادم! زن میانسال و خوش هیکلی که روبرویم بود زیبایی چشمگیری داشت.

 

نظرات 14 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:33 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

به جون خودم پارت قبلی رو که میخوندم خواستم بگم نکنه برن خونه آزاد گفتم حالا بخون ببین. من حدسیاتم تقریبا تو داستانها دقیق هستش چون روزی داستان مینوشتم و به خاطر اینکه خواهرم منو مسخره کرد دیگه ادامه ندادم.

:) حیف شد! کاش دوباره شروع کنی نوشتن

پرنیان شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

منم بگم چرا آپ نمیکنی؟!!!بیا دیگهههههه....

بگو :) اومدم

می تی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:17 ق.ظ http://lantern-of-night.persianblog.com

ایول ایول
بازم خیلی عالی بود
این بابا بزرگه منو کشته

مرسی مرسی :*

:))

سحر (درنگ) جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ

سلام
میگم به جای اینکه بشینی به یه نفر هی بافتنی یاد بدی. قسمت بعدی را مینوشتی عده ای را شاد میکردی!
شوخی کردم

سلام
همینو بگو! مردم هی مزاحم اوقات شریف ما میشن نمیذارن به کارمون برسیم :))

منم همینطور :*

دانه جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:38 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

به سلااام ایلا خانم دلمان لک زده بوود برای داستان ها

توون.چه نازه این داستانهه خیلی خوشم اووومد!

و البته اوون بابا بزرگ بیچاره هم دل داره چرا همه مخالفییین ایم مردم هااان؟؟؟

به دانه جون گل بلبلم. خوشحالم که کامنتم رو دیدی. می ترسیدم سر نزنی به وبت

مرسی عزیزم

هاااااان مردم هاااااااان؟
میرم همشونو می زنم. تو خودتو ناراحت نکن عزیزم :))

نرگس جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 ب.ظ http://www.nargesb.blogsky.com

واو !
داره جالب میشه ها خاله ! زود زود بذار
این کتاب توایلایت که بالا نینا گفته در مورد خون آشاما و اینا نیست ؟

او تنکیو :*

میام

آره خودشه.

نینا پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:47 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

سلااااااااااااااااااااام

واااااای مامانش؟ مگه چند سالشه؟

اه این ازادم عجی لوسیه ها

از سن این بابابزرگه خجالت نمیکشه؟

به دنبال آزاد وارد شدیم. چهره ی سرد و سختش هیچ حسی نداشت. گفت: طبقه ی سوم.
یاد ادوارد افتادم تو توایلایت نمیدونم چرا

زاستی صبحی رفتم کتاب توایلایت و ماه نو فارسی خریدم میخواین بهتون بدم؟

سلاااااااااااااااااااااااااااااام

۶۴ سالشه :)

اگه از چشم اون نگاه کنی لوس نیست. غیرتی شده

چون حواست تو توایلایته :)

هروقت خودت لازمش نداشتی بده. ممنون میشم :)

الهه پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:59 ب.ظ http://roozmareg0-elahe.persianblog.ir

چقدر پرستو رو بابا بزرگش حساسه البته منم اگه بودم در جا ازاد رو خفه میکردم

بابت اون روزم اصلا ناراحت نباش. مهم نیست عزیزم

آره خب بابابزرگشه نه برگ چغندر :دی

خیلی لطف داری عزیزم. شرمنده :****

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:47 ب.ظ

دشت هایی چه فراخ !

کوههایی چه بلند !

در گلستانه چه بوی علفی می آمد !

من در این آبادی، پی چیزی می گشتم :

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی .

***

پشت تبریزی ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می زد .

پای نی زاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم :

چه کسی با من، حرف میزد ؟

سوسماری لغزید

راه افتادم .

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک

***

لب آبی

گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب :

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هشیار است !

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه .

چه کسی پشت درختان است !

هیچ، می چرد گاوی در کرد .

ظهر تابستان است .

سایه ها میدانند، که چه تابستانی است .

سایه هایی بی لک ،

گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس! جای بازی اینجاست .

زندگی خالی نیست :

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست .

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد .

***

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه .

دورها آوایی است، که مرا می خواند .

اوه مرسی! مال سهرابه نه؟

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:57 ب.ظ

از نظر اینکه آزاد پسر محبوب بابابزرگ از آب در اومد

آهان از اون لحاظ! :))

بی تا پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:49 ب.ظ http://muhana.persianblog.ir/

وای عجب حس قشنگی آدم در هر سنی که باشه اولین عشق همانطور و در همان لحظه میمونه بنظر پدر بزرگ اون خانم از دریچه اون سالها میبنیه چون هنوز به عشقش نرسیده تا زمانی برسه به عشق تازه سالها غشق شروع میشه به دوران من خودم بعداز 26 سال تازه گمشده ام را پیدا کردم وبا وجود گذشت زمان هنوزم احساس میکنم هر دو تا توی اون سالها هستیم هنوز هیچ تغییری نکردیم .شادباشید

چه قشنگ!!! بعد از ۲۶ سال؟؟ وای! خوش باشید. ممنونم

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:29 ب.ظ http://derang27.mihanblog.com/

:دی

از چه نظر؟؟ :))

پرنیان پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:20 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ای بابا!!سر پیری و ....
این قسمتم قشنگ بود

همینو بگو!! :))

میسی عزیزم

... پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ

والا این پدر بزرگم عجب روئی دارهاا!!!توی روی پسر نگاه میکنه میگه نمیدونستم مامانت اینجا زندگی‌ می‌کنن وألا زودتر خدمت می‌رسیدم!!!!بنده خدا معلوم می‌شه عجب مرد با هجو هیأیه!!!خیلی‌ حوله!!!یکی‌ نیست بهش بگه ببین پدر جان،اینیکه جلوت وایساده پسر اون خانومه!!!

دستت درد نکنه بالاخره فارسی نوشتی!

والا به خدا!!! تو بهش بگو!! شاید زبون تو رو بهتر از من بفهمه :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد