ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (6)

سلام
خوبین؟ چند بار باز کردین آپ نبود حرص خوردین؟ خب عزیز من نمیشد وسط دعوا ولش کنم! حسش تموم میشد یخ می کرد. حالا یه دعوای داغ شیش صفحه ای تقدیم حضور گرامیتون :)

زن بدون پلک زدن به بابابزرگ خیره شد. آزاد بریده بریده گفت: مامان جون... آقای... حقانی... هستن.

زن لرزان گفت: می دونستم اشتباه نکردم. همتون گفتین خیالاتی شدم.

بابابزرگ گفت: نه... خیالاتی نشدی. خودمم. برگشتم به قولم وفا کنم.

پریسا خانم داشت میفتاد. آزاد زیر بازویش را گرفت و او را به اتاق برد و نشاند. بعد هم به آشپزخانه رفت و با عجله مشغول درست کردن آب قند شد. از همان جا با کج خلقی صدا زد: بفرمایین تو.

آشپزخانه اپن بود و او را می دیدم. اگر احترام بزرگترها نبود حسابی با او درگیر می شدم!

وارد هال کوچک و شلوغ شدیم. بیشتر اثاثیه ی دو خانه را آنجا جا داده بودند و شبیه بازار شام شده بود! دلم گرفت.

کنار بابابزرگ نشستم. آزد با لیوان شربت برگشت و جلوی مادرش خم شد.

_: نه مادرجون شربت نمی خوام. آب خالی بیار. دو تا چایی هم بریز.

آزاد بدون حرف رفت. بابابزرگ گفت: هرچی من پیر شدم، شما ماشالا بزنم به تخته خوب موندین.

پریسا خانم تبسمی کرد و گفت: نقل این حرفا نیست. 50 سال گذشته. منم پیر شدم. چی مثل سابقه که ظاهر من و شما باشه؟

_: حرف من... دلم... شما رو نمی دونم.

آزاد لبهایش را بهم فشرد و با ناراحتی جلوی مادرش خم شد. مادرش اشاره کرد که اول چای را جلوی بابابزرگ بگیرد. او هم با بی میلی چرخید.

پریسا خانم آهی کشید و گفت: آره فرقی نکرده. جوانبشم خیلی فرقی نکرده. اون روزا مادر و پدرمون بودن، این روزا بچه هامون. فکر می کنی راضی کردنشون آسونه؟

_: من با بچه هام حرف زدم. حرفی ندارن. از خداشونم هست من تنها نباشم دیگه نگرانم نباشن.

آه کوتاهی کشیدم. نگران؟ من نگران بابابزرگ نبودم. آرزو داشتم که خوشحال باشد، اما این خوشحالی به معنای از خودگذشتگی بود.چیزی نگفتم. سر به زیر انداختم و چایم را هم زدم.

پریسا خانم گفت: ولی در مورد من به این سادگیا نیست. مورد اولیش آزاده. هنوز مجرده و جایی رو نداره.

بابابزرگ نگاهی متبسم به آزاد انداخت و گفت: قدم ایشونم روی چشم.

آزاد رو گرداند. برخاست و به آشپزخانه رفت. دو سه تا ظرف را جابجا کرد و برگشت. خودش را سرگرم می کرد و حرص می خورد. نگاهی به بابابزرگ انداختم. به نظر نمی آمد دیگر احتیاجی به حضور من داشته باشد.

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: باباجون اگه اجازه بدین من برم دانشگاه. الان یادم اومد یه کلاس مهم دارم.

_: برو باباجون. مزاحمت نباشم. دستت درد نکنه.

_: اختیار دارین چه زحمتی؟

پریسا خانم با لبخند پرسید: داری میری؟ دختر گلتو معرفی نکردی آقای...

انگار از بردن اسمش شرم داشت. بابابزرگ لبخندی زد و گفت: پرستو نوه ی دختریم. همدم و مونس منه. میگم جوون موندی. من نوه ام اینقدیه تو پسرت.

آزاد با حرص رو گرداند. کارد می زدی خونش در نمی آمد. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم: آقای شفقی می تونیم باهم بریم. از این کلاس غیبت بخوریم بد میشه ها!

بدون این که به من نگاه کند، گفت: نخیر بد نمیشه. شما بفرمایین.

بابابزرگ با لبخند توضیح داد: همکلاسن.

پریسا خانم گفت: زنده باشن.

دوباره اصرار کردم: باید بیاین. این استاد حضور غیاب می کنه! اگه مثل ترم قبل بیفتین مشروط میشین.

با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و پرسید: من ترم قبل افتادم؟!

_: خب آره باید جبران کنین دیگه!

با چشم و ابرو التماس کردم که بلند شود. داشتم دنبال بهانه ی قانع کننده تری می گشتم که برخاست. کلاسورش را از روی میز برداشت و گفت: مامان جون اگه کاری داشتین زنگ بزنین.

پریسا خانم سر به زیر انداخت و آرام گفت: باشه مادرجون. حتماً. برو به سلامت.

بالاخره خداحافظی کردیم و به هر ضربی بود او را بیرون کشیدم. همین که در بسته شد با عصبانیت پرسید: این چرندیات چیه میگی؟ آبرو واسه من نذاشتی!

پشت به او از پله پایین رفتم و گفتم: چرا بابا، یک کلمه شم باور نکردن. من دروغگوی خوبی نیستم.

آهی کشید. جلو آمد و هم قدمم شروع به پایین آمدن کرد.

_: دلم نمی خواست تنهاشون بذارم. به تو چه ربطی داشت؟

_: بابابزرگ من یه پسر هیجده ساله نیست که بخوای نگرانش باشی. مادر محترمتونم احتیاج به مراقبت نداره.

با حرص رو گرداندم. ای خدا!! دو سال دنبال بهانه می گشتم تا چهار کلمه با این بشر صحبت کنم، حالا ببین به کجا رسیدم!

_: ببین اگه نمی تونی حس منو درک کنی، حداقل برام تصمیم نگیر!

_: ببین اگه نمی تونی حس مادرتو درک کنی، حداقل براش تصمیم نگیر!

_: حرف منو به خودم تحویل نده!

_: به چه زبونی بگم که بفهمین؟ اون مادرته. حق به گردنت داره. حق نداری براش تصمیم بگیری. اگر دوست داره ازدواج کنه، بذار بکنه. خلاف شرع که نمی خواد بکنه.

_: قبول کردنش به این سادگیا نیست... بفهم اینو. من شوکه شدم.

_: قبوله. شوکه شدین. ولی به جای غر و لند تشریف بیارین بیرون با خودتون خلوت کنین تا به این فکر عادت کنین. نه این که با اون قیافه ی برج زهرمار جلوی پدربزرگ من که بزرگترین گناهش دوست داشتنه، جبهه بگیرین.

_: هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر پررو باشی!

_: منم فکر نمی کردم اینقدر بی رحم باشی! مادرت به خاطر تو از عشق و آرزوهاش گذشته. کوچکترین حقش اینه که از حالا به بعد اجازه بدی زندگیشو بکنه.

_: ببخشید، وقتی مادر من مشغول جانفشانی به خاطر من بود، عشقی نداشت که ازش گذشته باشه.

_: بعله. ولی آرزو داشت. ساده ترین آرزوش یه خواب راحت بود وقتی بچه بودین و تا صبح نمی ذاشتین بخوابه! یه آرامش خیال بود وقتی که تب می کردین و اون می مرد و زنده میشد. وقتی که تو راه مدرسه با بچه ها خوش می گذشت و اون دلش هزار راه می رفت. وقتی که نوک انگشتتون زخم میشد و اون جگرش ریش میشد و خیلی چیزای که نه قابل شمارشن نه قابل ارزش گذاری... بهش حق نمیدین که بعد از پنجاه سال فداکاری و به میل بقیه زندگی کردن، بالاخره بره سراغ دل خودش؟

چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: باشه تو بردی! من دیگه حرف نمی زنم.

_: موضوع برد و باخت نیست آقای محترم. منم به دلایل خودم خوش ندارم بابابزرگم زن بگیره. خونه ی بابابزرگ مامن و ماوای منه. اگه سه روز در هفته اونجا نباشم افسردگی میگیرم. ولی موضوع اینه که اونو بیشتر از خودم دوست دارم، چون همیشه منو بیشتر از خودش دوست داشته و من هیچ وقت نتونستم جبران کنم.

_: باز تو جایی داری که اگه اینجا نشد بری. من چی بگم که آواره میشم؟

با حرص گفتم: مجبور نیستی آواره بشی. همین جایی که هستی بمون!

_: دو وجب جا تو آپارتمان برادرم. تا وقتی مامان باشه، یه بهانه ای برای موندن هست، اما اگه اون بره، من زیادیم. بدون منم با سه تا بچه جاشون تنگه.

_: خب برو خونه ی بابابزرگ. اون که گفت قدمت سر چشم.

_: چرا نمی فهمی؟ من نمی خوام زیر دین کسی باشم. همینجا هم که هستم نصف اجاره رو دارم میدم.

_: ولی اگه اونجا باشی خیال مادرت راحتتره.

_: معلوم نیست. اصلاً میرم خوابگاه.

_: الان؟ وسط ترم خوابگاه از کجا میاری؟

_: اینا که فردا نمی خوان عروسی کنن. این دو سه ماهم میگذره.

_: معلومم نیست اینقدر صبر کنن. جهازبرون و حنابندون و عروسی آنچنانی که نمی خوان بگیرن. نهایتش یه شام مفصله که اونم رستوران میده.

_: ته دل منو خالی می کنی؟

_: نه... ولی سعی کن به این فکرم عادت کنی. جای پدرت، چه اشکالی داره تو خونه اش باشی؟

_: اههه باز برگشتیم سر خونه ی اول...

_: موضوع اینه که تو نمی خوای دوسش داشته باشی. تا وقتی هم که ازش خوشت نیاد، همین آشه و همین کاسه. حتی بدتر از این.

_: نمی تونم اونو جای پدرم ببینم. تو پدر داری نمی فهمی بی پدری چه دردیه.

با غم رو گرداندم. آرام گفتم: آره پدر دارم. ولی اینقدر باهاش مشکل دارم که ترجیح میدم هفت روز هفته پیش بابابزرگم باشم.

_: خیلی ناشکری! خیلی احمقی که قدرشو نمی دونی!

_: به چه حقی به من فحش میدی؟

_: فحش ندادم. حقیقتو گفتم. دردی رو که تو ده سال گذشته لمس کردم و ذره ذره شو چشیدم تو نمی فهمی. من می دونم که حالا دو دستی به مادرم چسبیدم و دلم نمی خواد با کسی قسمتش کنم.

_: بچه نشو! مادرت جزو اموال تو نیست که با کسی قسمتش کنی یا نکنی. اون یه آدمه که حق زندگی و انتخاب داره.

_: می دونم. ولی قبول کردن این موضوع خیلی سخته.

_: ولی غیرممکن نیست. نذار بفهمه که تو دلت چی میگذره. بعد عمری این خوشبختی رو به دلش زهر نکن.

_:  نمی تونم بهش دروغ بگم. مادره. از چشمام می خونه.

_: پس سعی کن تا غروب که برمی گردی دلتو راضی کرده باشی.

_: دلمو... هوم... اصلاً مگه نگفتن از دل برود هرآن که از دیده برفت؟ چند سال دوری لازم بود تا یادش بره؟ شصت سال؟ هفتاد سال؟ صد سال؟ مگه تو این ده سال کم خواستگار داشت؟ می گفت نمی خوام. می گفت می خوام آروم باشم. بشینم بدون فکر و خیال زندگیمو بکنم... تازه داشت بعد از مشکلات داداشم آروم می گرفت. حالا چی شد یه دفعه؟...

_: بذار اینجوری طعم آرامشو بچشه. تو خونه ی خودش، کنار عشقش. بهت قول میدم بهتر از اینه که تو یه آپارتمان کوچیک با اون آشوب زندگی کنه. بذار خرجشو شوهرش بده، تا این که فکر کنه پسراش دارن از دهن خودشون می زنن و به من میدن.

_: دندمون نرم. وظیفمونه.

_: آره وظیفتونه. ولی بذار دلش خوش باشه.

_: ببینم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟

_: منظورت چیه؟

_: من باید با پدربزرگ جنابعالی که هیچ نسبت خونی و عاطفی باهاش ندارم کنار بیام، در حالی که تو با پدر خودت مشکل داری!

_: مشکل من یه جنگ اعصاب هرروزه اس. تو که می تونی دعوا را نندازی. بابابزرگم که اهلش نیست.

_: خب حتماً یه دلیل و پایه ای داره. ریشه رو اصلاح کن.

_: با من که دعوا نداره. یعنی چرا... وقتی سه روز میرم خونه بابابزرگ اینقدر غر می زنه که دوباره فرار کنم برم.

رو گرداندم. حتی صمیمی ترین دوستانم هم از مشکلات خانوادگیم خبر نداشتند. حالا داشتم همه چیز را می گفتم.

_: فکر نمی کنی حق داره؟ دلش برات تنگ میشه.

_: تحمل دعواهاشونو ندارم. یه لحظه آروم نمی گیرن. اعصاب نمونده برام. خونه ی بابابزرگ که میرم آروم میشم. تازه می تونم نفس بکشم. ولی حتی اونجام شبا کابوس می بینم و صدای شکستن ظرفا رو می شنوم.

آهی کشید و آرام پرسید: چرا جدا نمیشن؟

_: چه میدونم. مامان میگه به خاطر شماها. از ترس یه نامادری بدجنس. نمی دونم بدجنسه یا نه؟ ولی مطمئنم بابا زن داره.

دلم پر بود و حالا یه دفعه این عقده ی قدیمی سر باز کرده بود. می خواستم همه را بگویم.

دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و گفت: خونه ی بابابزرگت خونه ی خودته. من قراره مزاحم باشم که نمیام. مامان پریسا هم کاری با تو نداره.

آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: نه. نمی خوام مزاحم زندگیش باشم.

_: تو که می فهمی، پس چرا اصرار می کنی که من برم اونجا؟

_: اون مادرته نه مادربزرگت. تو هم جای دیگه ای رو نداری.

_: تو داری؟

بغض کردم و رو گرداندم. دلم نمی خواست گریه کنم. لبم را محکم گاز گرفتم و سعی کردم اشکهایم را پس بزنم.

پرسید: هیچ وقت با یه مشاور مشورت کردی؟ می تونی پدر و مادرتو ببری؟ حداقل یکیشونو.

_: نه بابا راضی نمیشن. خودم برم چی بگم؟ میگه دو تا دستمال بذار تو گوشات نشنوی. چشاتم ببند.

_: نه. شاید راه حل عملی تری هم باشه. یعنی حتماً هست.

_: نمی دونم... فقط دلم می خواد جدا بشن. بیست سال دعوا کردن. بسه دیگه.

_: اینجوری نگو. شاید راه بهتری هم باشه.

_: نیست. تو که ندیدی. پس قضاوت نکن.

_: باشه. من دیگه چیزی نمیگم. ولی اگه کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم.

پوزخندی زدم و گفتم: مثلاً چه کمکی؟ فراموشش کن. همین. نمی دونم چرا اینا رو بهت گفتم. شاید به خاطر این که فکر نکنی تمام مشکلات دنیا رو داری. امیدوارم به گوش بچه های دانشگاه نرسه.

کارت دانشجوییش را به طرفم گرفت و پرسید: ببینم اینجا نوشته مهسا؟

خنده ام گرفت. او هم خندید. سر بزیر انداختم و با شرمندگی گفتم: دختره پررو... نمی دونم چه نفعی می بره از این قصه ها؟

_: فکر کن اینم یه مشکل روانیه. بیخیال. بچه ها همه فهمیدن. دیگه هیچ کس حرفی نمی زنه. راستی تو که کیف و کتابی نداری که می خوای بری دانشگاه!

_: نمی خوام برم. نصف وسایلم خونه بابابزرگه، نصفش خونه ی خودمون. یه ساعتی تا ظهر فرصت دارم برم خونه ی بابابزرگ یه کم جمع و جور کنم. دیشب همه اونجا بودن، بهم ریخته اس. راستی امروز پنج شنبه اس؟

_: آره.

_: بخشکی شانس. آخر هفته ها خونه جهنمه. ولی چون دیشب و پریشب و شب قبلش خونه نبودم باید سر نهار باشم.

_: هوم. متاسفم.

_: فراموشش کن. باید برم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

به سرعت از جوی آب رد شدم. کنار خیابان تاکسی گرفتم و رفتم. 

نظرات 13 + ارسال نظر
همسایه:) یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:15 ب.ظ

چقدر ادمهای این داستان زود پسرخاله میشن!!!

ها. نمی دونم چرا...

سحر (درنگ) یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:57 ب.ظ

میگم پیشنهاد میکنم کامنت من را اصلا جواب ندی!
جواب نداره! وقت صرفش نکن

کلیم جواب داشت!
دلم خواست جواب دادم :)

سحر (درنگ) یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام
میخوام یه حالی به کامنت دونیت بدما
خط به خط نظر میدهیم
پرو پرو هی میگه برگشته به قولم وفا کنم. تو اگه سر حرفت بودی همون موقع عمل میکردی! انگار مردم سخره اند. بشینند منتظر ایشون هر وقت راحت بودند به قولشون عمل کنند! بعد چهل پنجاه سال! فکر کرده دنیا منتظر اینه!
حالا این پرستو هم چه طلبکار! تازه میخواد دعوا هم بکنه! یه ذره فکر نینه پسره حق داره! پرو فکر کرده کیه! فرکرده بقیه حق ناراحت شدن ندارن؟
ببین پیرمرد چطور رو اعصاب پسر مردم راه میره!
چه زود پرسیا قبول کرد! یه ذره طاقچه بالایی چیزی! فقط مشکلش بچه هاشه! خودش قبول داره! ای بابا!
وووه ووه ووه! پرستوهم پروو! اقای شفقی باهم بریم!!! رو را برم!
پررررووووووووووو! دلش نمیخواد بره! میخواد باشه! فکر کرده دختره هر چی خودش فکر میکنه درسته!
تا بود با این پسر حرفم نزده بود! حالا باهم بریم! ترم قبل افتادی!
پرررووووووو!
حق داره مادرش ازدواج کنه! ولی پرستو حق نداره به آزاد زور بگه!!1
میگه به خاطر تو از عشق و آرزوهاش گذشته! نه خیر به خاطر بدقولی بابابزرگ جنابغعای از عضو و آرزوهاش گذشته! دست پیش را میگیره پس نیفته!
یه باره عروسی هم بگیرین! چه زود همه راضی میشن! ای بابا!
چه پررو میخواد هر فکر و جرفی داره به آزاد تحمیل کنه!
خانوم عقل کل!
آهان! راحت باشین حالا! از خودگذشتگی و مهربونیا! اینا!!! ویش
خودش هر قضاوی میخواد میکنه. باون میگه تو قضاوت نکن!

خب حالا خندیدی از دستم یا حرص خوردی؟
به من چه؟ داستانهات قشنگه! ولی پرستو پرووئه خب! بابازرگشم همینطور! حالا مگه تو داستانهای قشنگ همه شخصیتها باید نرمال و دوست داشتنی باشند! آدم پرروئه عقل کل هم داریم!
ولی مهم اینه داستان قشنگه!!!
بووووووووووووس

سلام

اوه مرسی :))

خب نذاشتن اون موقع عمل کنه! تو هم جوش آوردی ها! :))
پرستو دلش از جای دیگه پره سر این خالی می کنه. ولی قبول داره که اونم حق داره ناراحت بشه
پیرمرد اینقد شنگول شده که هیچی از دور و برش حالیش نی :))
پریسا تو زندگیش خوشبخت نبوده. وقتی عشق قدیمیش را دیده خیلی خوشحال شده. دیگه سنش از تاقچه بالا گذاشتن گذشته.

آره پرستو تند رفته. نباید اینجوری حرف میزد. ولی بهانه ی بهتری یادش نیومد

پدربزرگ که نمی خواست زیر قولش بزنه! نذاشتن. نتونست. به محض این که تونست برگشت که جبران کنه. حالا تقصیر اون چیه که پنجاه سال گذشته؟ نمی تونست به خاطر عشقش تو روی پدر و مادری که حق حیات به گردنش داشتن وایسه و قید همه چی رو بزنه!

میگن عشق کوره. حتی اگر عشق نوه به پدربزرگش باشه. برای پرستو دیگه فرق نمی کنه که جلوش کی وایساده. مهم اینه که به پدربزرگش چپ نگاه کرده!
اعصاب نداره. تو به بزرگی خودت ببخش :)

از این پایان خندیدم. جون به جونت کنن سحر خودمی :)
مهم اینه که تو خوبی. والا داستانی که اینقدر حرص آدمو دربیاره کجاش قشنگه؟

بوووووووووووووووووووووووووووووووس

مارال یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ب.ظ http://maralbeta.blogspot.com/

سلام دوست دارم اینجور مطالب عالی بود ممنون

سلام
چه جور مطالب؟ اینقدر طولانی بود که فکر نمی کنم خونده باشی

بی تا یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ب.ظ http://muhana.persianblog.ir/

سلام ابنا داستانهای واقعی هستند یا نه ولی هم جالبه هستند وهم شما خوب مینویسید من هم داستان زندگی واقعی خودم مینویسم در ضمن در آرشیو وبلاگم به پست من کیستم هم نظری بیانداز جالبه .

سلام
نه بابا قصه اس! یک کلمه اش هم واقعیت نیست :)
ممنونم. میام

... یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ب.ظ

zabon?!?!shirin!?!?man mamoolan be zabun namako aablimoo o injur chiza mizanam,na ghando shekar...vase hamin asan in zabune shirino nemidunam chejurie,che berese be inke yaadam rafte bashe ke chejuri bude!!!!:D undafeam ke farsi zadam,bekhatere site behnevis bud ke finglish type mikardam,un farsi tarjomeh mikard!!!
khob,faqat inke unja neveshtyn aazad kheili khodkhaasto ghabul nadaram...evoooy!khob mamaneshe!ye omr nokarisho karde ke yaade ghadim az saresh bereo khoshhalo razi bashe,zajr nakeshe...unvaght dare az dar mire birun,yehoo FEEEEEERT(!!!) un marde rooyaahaye zaman ghajar mamaensh miad mige bebakhshid,man mikham mamanetuno bebinam, begiram,bebaram!!!!!maloome ke asabani bayad beshe!!!VAAALLLLAAAAAAH!!!

ایییییییییییی کور شدممممممم زبون دراز!
عجب! پس تنبلی شما غیرقابل درمانه! اوکی!

خیلی خب باشششش. باید عصبانی باشه! منم که نگفتم نباید عصبانی باشه. ولی بالاخره باید به این فکر عادت کنه دیگه! مامانشم آدمه ناسلامتی!

بلوط یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:19 ق.ظ

سلام آیلا جونم
می بخشی من کم پیدا شدم....آخه داستان جدیدتو نخوندم ، روم نمیشه بیام.
ایشالا که همیشه خوب و خوش باشی خانوم

سلام بلوط جونم :*
خواهش می کنم عزیزم. اشکالی نداره

خوش و خرم باشی :)

پرنیان شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

خیلیم طولانی نبودااا!!
ولی ماشالا به این زبون!!چه خوب پسره رو راضی کرد!!!(تا حدودی!) این با این استعدادش می تونه مامان باباشم آشتی بده!!
بلا به دور!!یه بار اسلام به خطر نیفته!!اینا تنها موندن تو خونه!

نوشتنش خیلی طول کشید
آره :)
امیدوارم :)

وای خاک عالم! الان یکی رو می فرستم خونه!

قزن قلفی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ب.ظ http://afandook.persianblog.ir

سلام به بانوی قصه گوی وبلاگستان ...... چطوری خواهر ؟ کجا بودی ؟ مهر تا حالا الان خبرم کردی ؟
اهل و عیال خوبن ؟
برم آرشیو خونی بی زحمت !

علیک سلام
ای خواهرررر من اینقد بیمعرفتم که همه ی دوستای قدیم رو گم کردم. شانس آوردم اسمتو تو وب گیلاسی دیدم و دویدم پیشت! الانم دارم دنبال آزاده و آرزو می گردم هرچی می گردم پیداشون نمی کنم :(

خوبن خدا رو شکر. ممنون. توخوبی؟

بفرما عزیزم. شرمنده

... شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 ب.ظ

salam! :D
ina tu kodoom shahr zendegi mikonan ke haj khanum az ru joob paridano kenare khiabun bein rahaty taxi gereftan!!??!!:D

علیک سلام! تو دوباره زبون شیرین فارسیی یادت رفت؟! :دی

ایشون تو دارقوزآباد سفلی هستن که تاکسیاشون همینجور فرت و فرت تو خیابونا اومد و رفت می کنن. تازه از بنز کمترم توشون نیست!

شایا شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:11 ب.ظ

هرچی گفتم از ته ته قلبم گفتم. اگه دست گرمیات به این خوبین وقتی شروع بشه چی میشه؟ مطمئن باش همیشه خوبه داستانات.
فکر کنم سرورشون درست شده چون من دیشب چندتا کتاب دانلود کردم. این کتابهایی که میگی رو هم حتما میزارم تو نوبت بعدی! الان دارم یه کتاب از مودب پور میخونم.
درباره جواب کامنتها هم خیلی ها بهم میگن که زیرشون جواب بدم توی پستهایی که سوال زیاد میشه همین کار رو میکنم ولی وقتی سوالات کمه نه! چون دوست دارم مطمئن باشم که کسی که سوال کرده حتما جوابش رو میخونه و زحمتم الکی نبوده

یک دنیا ممنونم عزیزم:*
نمی دونم :) خدا کنه شروع بشه

شاید از اون ور دنیا درسته! اینجا که نوشته فعلا امکان دانلود وجود ندارد. خوشحالم که تونستی دانلود کنی

آهان از اون لحاظ. اوکی. موفق باشی عزیزم :*

شایا شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ب.ظ http://www.nsun.blogfa.com

الان اومدم این 6 قسمت رو خوندم. داستان قبلی هم قشنگ بود. مثل بقیه داستانات. از این یکی نسبتا بیشتر خوشم اومده تا حالا اگر تونستی یدونه رو دست آقای رییس یا جن عزیز من بنویسی ؟ به هر حال من عاشق همه داستاناتم تو این چند روز از اون سایتا یه کتاب دانلود کردم و خوندم در واقع دوتا دانلود کردم یکیشون که 1 صفحه بیشتر نشد!! متنش غیر قابل خوندن بود همه مثل عصا قورت داده ها حرف میزدن دومی رو تموم کردم ولی بازم متنش ابدا به رووونی داستانهای تو نبود. حتی موضوعش رو هم به اندازه داستانای تو دوست نداشتم! فقط طولانیش کرده بود.
شدید منتظر قسمت بعدی هستییییم

خیلی لطف داری شایا جونم:*:*:*
نمی دونم کی بتونم بهتر از قبل بنویسم. فعلا اینا همینجور دست گرمین تا اون روز برسه.
تو سایت نودهشتیا (نمی دونم سرورشون درست شده یا نه) دو تا داستان از لیلیان پک هست که شخصیاتشم عین همن ولی عاشقانه های لطیفین. دوس داشتم

سحر (درنگ) شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:08 ب.ظ

سلااااااااااااام
وای من الان وقت ندارم بخونم. حالا چیکار کنم؟؟؟؟
شب میام

سلااااااااااااام :))

می تونی شب بیای :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد