ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سفرنامه ی طراوت (قسمت هفتم)

سلام 

خوبین؟  

عرض عذرخواهی بابت تاخیر! (چه جمله ای شد! درست غلطش با خودتون)  از دیروز تاحالا هرکار کردم نرسیدم آپ کنم.  

به نظرتون همینجا تمومش کنم؟ سفرش به هر حال تموم شد. اسمش بود سفرنامه مثلا! 

 

 

 

 

در طول ده روزی که مشغول ترجمه بودند، هربار که مادر و پدر طراوت عزم رفتن می کردند، رضا و خانواده اش با اصرار فراوان مانعشان می شدند. روزهای آخر مادر طراوت کلافه شده بود. هربار هم می خواست در این مورد با طراوت حرف بزند، نمیشد. طراوت اینقدر درگیر ترجمه بود که فقط چند جمله ی اول مامان راجع به مزاحمت و خانواده ی مهربان رضا می شنید و دیگر توجه نمی کرد. مامان هم اینقدر من و من می کرد تا بالاخره از ادامه دادن منصرف میشد.

طراوت صبحها سعی می کرد کمی به مهناز خانم کمک کند و با مرضیه و بچه هایش گپ بزند، یا گاهی با مرضیه به خرید می رفت. اما همین که وقتی پیدا می کرد سر ترجمه هایش برمی گشت و مشغول میشد. سوالاتش را یادداشت می کرد و بعد از رضا می پرسید، دست نویس هایش را مرتب می کرد و خلاصه... این کار وقت گیر باعث شده بود که در طول این ده روز فرصت دعوا کردن نداشته باشند!

شب آخر تا چهار صبح مشغول بودند تا آخرین صفحه ها هم تایپ و غلط گیری شد. البته هنوز احتیاج به ویرایش تکمیلی داشت که علی قرار بود با کمک استادش این کار را بکند.

طراوت قلم را زمین گذاشت. نصف لیوان چایی که مدتی پیش سرد شده بود به لب برد. رضا صفحه ای را که داشت توی لپ تاپ می نوشت بست و گفت: خسته نباشی

طراوت از بالا لیوان نگاهش کرد و لبخند زد. چشمهای رضا از خستگی سرخ شده بود. طراوت با خود فکر کرد: الان قیافه ی منم همین شکلیه؟

دستی به موهایش کشید و خواب آلوده گفت: بریم بخوابیم. این چند شب همش خواب مدار دیدم!

رضا لبخندی زد و گفت: شرمنده... تقصیر منه.

_: عوضش کلی چیزای تازه یاد گرفتم. خیلی خوب بود. هااااا برم بخوابم.

_: دو دقه دیگه بشین. یه سوال بکنم بعد برو.

طراوت که نیم خیز شده بود، دوباره روی صندلی ولو شد و گفت: بفرمایین.

_: البته این سوال رو باید پدر و مادرت ازت می کردن. ولی بابات که این حرف اینقدر براش سنگین بود که اصلاً نمی خواست باهات در موردش حرف بزنه، مامانتم گفت چند بار سعی کرده اما نتونسته.

طراوت با گردن کج خواب آلوده نگاهش کرد و گفت: قبول. ولی ببین من هنگ هنگم. اگه میشه بذار فردا.

_: نه رها. می خوام فردا در موردش فکر کنی. ظهر پرواز دارین. دلم می خواد قبل از رفتن جوابمو بدی.

_: باشه ولی من نمی فهمم. مگه نگفتی مربوط به پدر و مادرمه؟ چرا باید به تو جواب بدم؟

_: گفتم اونا باید ازت می پرسیدن رها، نگفتم مربوط به اوناس. خوابی بچه!

_: آره. مگه شک داری؟ اصلاً تو بیداری؟ سه شبه تا دو سه بیدار بودیم. الانم که چهار گذشته.

_: باشه. بذار بگم برو تا ظهر بخواب.

_: پس کی فکر کنم؟

رضا خندید و گفت: رها میذاری حرف بزنم؟

طراوت دستهایش را روی میز و سرش را روی دستهایش گذاشت و گفت: بگو. گوش می کنم.

_:  با من ازدواج می کنی؟

طراوت بدون این که سر بردارد، پرسید: این یه شوخی بامزه اس؟ نصف شبی حوصله ندارم رضا.

_: من اصلاً شوخی نکردم! با تو ام رها. یه دقه دیگه بیدار باش. ازت خواستگاری کردم. پدر و مادرت موافقن. در مورد مهریه و اینام به توافق رسیدیم. ولی اینقدر سر گفتن به تو دست دست کردن که آخرش به زور راضیشون کردم خودم بگم.

_: حالا می تونم برم بخوابم؟

_: آره. سحر بخیر! خوب بخوابی. امیدوارم به جای مدار، خواب منو ببینی!

طراوت به سختی برخاست. بعد از چند قدم لب یک مبل نشست و پرسید: تو چی گفتی رضا؟

رضا خندید. برخاست. آمد روی مبل دیگری نزدیک او نشست و گفت: از سرکار خانم خواستگاری کردم.

_: از کی؟ همون دوست دخترت؟

_: چی میگی رها؟ کدوم دوست دخترم؟

_: همون که براش لباس خریدی.

_: لباس رو برای تو خریدم رهاخانم. اگه بیدار بمونی میرم بالا برات میارم.

_: پس اون دختره چی؟ سالگرد دوستیتون.

رضا به پشتی تکیه داد وگفت: نمی خوای بگی این چرندیاتو باور کردی؟

اما طراوت سرش را روی دسته ی مبل گذاشت و خواب رفت. رضا دستی سر شانه اش زد و گفت: رها... رهاخانم پاشو برو سرجات بخواب. رها؟ اینجوری تا صبح تمام بدنت درد میگیره.

طراوت خواب آلود برخاست و به اتاقش رفت. بدون این که لباس عوض کند یا حتی پتو را کنار بزند روی تخت افتاد و خوابید.

صبح روز بعد با صدای رضا بیدار شد.

_: رها... رها بیدار شو... رها بَسِّته. باقیشو تو هواپیما بخواب. رهااااا...

_: چی میگی بابا؟ اوففففففففف

با خستگی روی تخت نشست.

_: ساعت چنده؟

_: نزدیک ده.

_: تو چرا مدرسه نرفتی؟

_: هر پسربچه ای گاهی جیم می زنه!

طراوت چشمهایش را مالید و پرسید: ترجمه ات تموم نشد؟ بذار تا وقت پرواز بخوابم.

_: ترجمه چرا. ولی یادت میاد دیشب ازت چی پرسیدم؟

طراوت به دیوار تکیه داد. پتویی که مادرش روی او انداخته بود، تا زیر چانه بالا کشید و گفت: فقط یادمه درمورد دوست دخترت حرف میزدی. منم حوصله نداشتم گوش بدم خوابم برد.

_: تو داشتی در مورد اون حرف می زدی نه من. اصلاً دوست دختری در کار نیست رها. فقط می خواستم سربسرت بذارم. لباس اینجاست. اینهاش. مال توئه. تقدیم با عشق.

طراوت خواب آلود نگاهی به لباس انداخت و گفت: چه می دونم. خودت گفتی مال دختره اس.

_: من دیشب ازت خواستگاری کردم.

طراوت ناگهان از خواب پرید. راست نشست و پرسید: چکار کردی؟

رضا با حوصله تمام توضیحات شب گذشته اش را تکرار کرد و منتظر جواب شد. طراوت دست زیر پارچه ی لباس برد. همانطور که آرام لمسش می کرد، در سکوت به آن چشم دوخت.

_: امیدوار بودم قبل از رفتن جوابمو بدی رها.

_: من... من نمی دونم... پدر و مادرم بهت نگفتن؟

_: چی رو؟ جواب رو گذاشتن به عهده ی خودت. اونا راضین.

_: در مورد پسرعموم.

چهره ی رضا درهم رفت. جویده جویده گفت: نه چیزی نگفتن. پسرعموت چی؟ ازت خواستگاری کرده؟

_: نه باهم دوستیم. هنوز موقعیت ازدواج نداره. ولی خب خونواده هامون می دونن...

رضا با صدای لرزان پرسید: نمیشد اینو زودتر به من بگی؟

_: تو پرسیدی و نگفتم؟

_: نه ولی... ولی این جوری توجه کردن به من... خب برای هرکسی این توهم رو ایجاد می کنه که... رها باید به من می گفتی.

_: چه توجهی؟ ما داشتیم باهم ترجمه می کردیم.

رضا برخاست. خورد شده بود. سری به تایید تکان داد و زیر لب گفت: آره. اشتباه از من بود. معذرت می خوام.

خواست بیرون برود که طراوت گفت: صبر کن. فکر کنم این لباس مال اون دخترخانم باشه.

رضا با حرص گفت: دختری نبود. گفتم که می خواستم اذیتت کنم. می تونی بپرسی. بین دوست و آشناها معروفم به این که دخترا رو تحویل نمی گیرم. چه برسه به این که هدیه ی اینجوری بخرم. اینقدر مغرور بودم که فکر می کردم هر دختری که شایسته ی این باشه که من روش دست بذارم، از خوشحالی پردرمیاره که من بهش توجه کردم. خب... فکر کنم بابت این که به خودم اومدم و فهمیدم تحفه ایم نیستم باید ازت تشکر کنم. باید بگم تو از سر منم زیادی.

رو گرداند. طراوت آرام گفت: رضا؟

ایستاد. ولی رو برنگرداند. طراوت با ملایمت گفت: من اصلاً عمو ندارم که پسرعمویی داشته باشم.

رضا ناگهان برگشت و ناباورانه نگاهش کرد. طراوت با شیطنت گفت: خیلی ساده بودم که به همین راحتی شوخیتو در مورد اون دختره باور کردم؟ من ساده ترم یا تو؟

رضا لرزان سر تکان داد و گفت: درمورد سادگی نمی دونم. ولی من عاشقترم رها. خوردم کردی! دیگه همچین شوخی زشتی با من نکن.

مکثی کرد و افزود: خب بیا به هم قول بدیم که هیچ کدوم این کارو نکنیم.

طراوت لبخندی زد و گفت: قول میدم. ولی خودمونیم، اگه نمی گفتم که این اعترافاتو از دهنت بیرون نمی کشیدم!

رضا که احساس می کرد زانوهایش دیگر تحمل وزنش را ندارند، کنار طراوت نشست، به تکیه داد. به سقف چشم دوخت و گفت: خیلی بدجنسی!

_: قول ندادی رضا.

_: قول میدم. مرد و مردونه. قول میدم تو زندگیمون صادق و وفادار باشم.

_: منم قول میدم.

سفرنامه ی طراوت (قسمت ششم)

سلام 

عیدتون مبارک! 

 

اینم بقیش... معلومه نوشتنم نمیاد. نه؟ شرمنده. انشااله دفعه ی بعدی بهتر میشه. 

 

کمی بعد طراوت جلوی یک لباس فروشی ایستاد.         

_: وای مرضیه! اینو ببین! بریم ببینیم چنده. خیلی نازه.

_: بریم. هی رضا... هییییی اگه می خوای مراقب ما باشی برگرد.

طراوت بلوز را قیمت کرد و زیر لب گفت: نه بابا گرونه...

رضا وارد شد. مرضیه نزدیک در مشغول تماشای لباسهای توی ویترین بود. رضا از کنار طراوت رد شد. انتهای مغازه یک بلوز دامن آبی آسمانی توردوزی شده روی مانکن بود.

_: رها اینو ببین.

طراوت که از بلوز مورد نظرش ناامید شده بود، به طرف او برگشت.

_: وای رضا اینو!! تو می دونستی من عاشق آبیم؟

_: حدس زدنش خیلی مشکل نبود. بیشتر وسایلت آبیه! این لباس قشنگه نه؟

طراوت اتیکتش را نگاهی کرد و گفت: آره. ولی خیلی زیاده. اگه بخوام شب اولی اینو بخرم آخر سفر کم میارم. سعی می کنم پولامو نگه دارم، آخر بار میام می خرم.

_: هرجور میلته. آقا از این شماره ی سی و شیشم دارین؟

_: دارم میگم الان نمی خوام رضا!

_: کی با تو بود؟

فروشنده نگاهی کرد و گفت: پشتش کشیه، کمر دامنشم همینطور. فری سایزه.

_: بسیار خب. همین رنگ آبیشو برام بپیچین لطفاً.

_: رضا؟!

_: چیه به خود گرفتی فوری؟ رها من فقط نظرتو پرسیدم.

_: واسه مرضیه داری می خری؟

_: میگه فری سایز، ولی به نظر تو مرضیه تو این میره؟!! چشمات کجاست رها؟

رضا کارت کشید و پول لباس را پرداخت کرد. چون کار دیگری نداشتند همگی خارج شدند. رضا کنار طراوت راه افتاد.

_: باهات حساب می کنم.

_: به من چکار داری رها؟ می خوای برگردیم واسه خودت بخر؟ هان؟

_: اینو واسه کی خریدی؟

_: واسه دوست دخترم! چیه به من نمیاد؟

طراوت با کمی مکث ناباورانه گفت: نه.

رضا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و پرسید: مگه من چمه رها؟ خوش تیپ نیستم که هستم! خوش سر و زبون نیستم که هستم. دست و دلباز نیستم که ای بابا... شاهد حاضر! فردا سالگرد دوستیمونه، قرار داریم. دست خالی که نمی تونم برم.

طراوت با دلخوری گفت: چرند میگی.

_: چرند خوش خیالی تو و مرضیه اس.

طراوت با بغض نگاهی به مرضیه انداخت. مرضیه فاصله را حفظ کرده بود که مثلاً آن دو راحت گپ بزنند! طراوت آهی کشید و سعی کرد حالت عادیش را حفظ کند، ولی لحن رضا اینقدر جدی بود که نمی توانست. با صدایی که سعی می کرد نلرزد، پرسید: پس تا حالا منو بازی دادی؟

_: چه بازی رها؟ ما همسفر بودیم. سعی کردم همسفر خوبی باشم. بعدم به احترام داییت تصمیم گرفتم از خواهرش پذیرایی کنم. البته این تصمیم رو به تنهایی نگرفتم، به هر حال مامانم خیلی اصرار کرد.

_: پس اون گله گذاریها که چرا ما رو تحویل نمی گیری چی بود؟

_: خب آخه اصلاً با من یک کلمه هم حرف نزدی. فکر کردم دلخوری ای چیزی پیش اومده. گفتم یه شوخی بکنم سر حرف باز شه که نشد رها خانم. هنوزم نمی دونم چی شده.

_: توهمه. هیچی نشده.

با حرص رو گرداند. از اشتباه خودش کلافه بود.

_: خیلی خب. حالا چرا قهر می کنی؟

_: من قهر نکردم. فقط سردمه. نمیشه تاکسی بگیریم؟

_: چرا. میشه. مرضی واسّا. بذار تاکسی بگیرم. مهمونت بدجوری سردشه.

_: الهی بمیرم. بیا بریم کنار خیابون. رضا زود باش.

_: ای بابا... خب دارم سعی خودمو می کنم دیگه! آقا دربست...

بالاخره به خانه رسیدند. بعد از صرف شام طراوت با پدر و مادرش به اتاق رفت. خسته بود. عصبانی بود. و بالاخره هم با کلی فکر ضد و نقیض خوابش برد.

صبح روز بعد با پدرش به زیارت رفتند و بعد از دو ساعت برگشتند. بابا دوباره بیرون رفت و طراوت را با مادر و مهناز خانم تنها گذاشت. مهناز خانم مشغول درست کردن ترشی بود. مامان هم روی مبل توی هال دراز کشیده بود. مرضیه هم نیامده بود. طراوت کنار مهناز خانم نشست و مشغول خورد کردن شد. مهناز خانم بدون تعارف کمکش را پذیرفت و گرم  صحبت با مادر و دختر شد. کم کم طراوت احساس بهتری داشت. مهم نبود که رضا در مورد او چه فکری می کند، مهم این بود که به واسطه ی او با مادر و خواهر مهربانش آشنا شده بود و به خاطر آن از ته دل ممنونش بود.

مهناز خانم مشغول درست کردن ترشی و غذای رژیمی برای مادر طراوت بود. نهار بقیه را طراوت درست کرد. نزدیک ظهر مرضیه هم با بچه هایش آمد و جمعشان جمع شد. کم کم مردان خانواده هم رسیدند و نهار را دور هم خوردند.

بعد از نهار طراوت داشت توی آشپزخانه دستهایش را می شست، که رضا از پشت سرش گفت: دست پختت عالی بود ولی...

طراوت برگشت و گفت: ولی غذای مامان یه مزه ی دیگه میده.

_: اون که البته! ولی می خواستم بگم راضی به زحمت نبودیم رهاخانم.

_: خواهش می کنم. اینقدر زحمت دادیم، بالاخره کمی هم جبران کنیم جای دوری نمیره.

رضا لبخندی زد و گفت: می خواستم یه خواهشی ازت بکنم.

_: بفرمایین.

_: تو کار ترجمه کمکم می کنی؟

_: همون کتاب الکترونیک؟

_: آره متنای غیر تخصصیش با تو.

_: نمی دونم از عهده ام برمیاد...

_: البته که میاد. راستش فرصتم کمه و هنوز خیلی مونده. اگه کمکم کنی ممنون میشم. دستمزدتونم محفوظ.

_: اون که مهم نیس... ولی باشه اگه بتونم که حرفی نیست.

باهم به اتاق رفتند. میز غذاخوری جمع شده بود. رضا لپ تاپ و کتاب و کاغذ و قلم آورد و دو نفری مشغول شدند. آن طرف تر بقیه گرم صحبت بودند. مرضیه به سختی بچه هایش را کنترل می کرد که مزاحم آن دو نباشند. طراوت بعد از چند دقیقه کار، چنان غرق مطلب شده بود که فقط توضیحات رضا را می شنید.

کار ترجمه ده روز کامل طول کشید. هرروز بعد از نهار شروع می کردند و قبل از شام برمی خاستند. بعد از یک هفته مجبور شدند شبها تا دیروقت ادامه بدهند تا رضا بتواند کار را به موقع تحویل بدهد.

سفرنامه ی طراوت (قسمت پنجم)

سلام سلام 

خوبین ایشالا؟ خدا رو شکر. 

 

اینم از قسمت بعدی. من برم ماست خیار درست کنم! 

راستی برای مهمونی ساندویچ درست کردم. پنیر و مایونز و سس گوجه و سس تند قاطی کردم. مالیدم روی دو تا نون تست. وسطشم یه کباب بشقابی سرخ شده گذاشتم و گذاشتم تو ساندویچ میکر (استفاده از وسیله ای که شیش ماه بود داشت خاک می خورد بخ بخ!) جالب بود. اگه دوس داشتین امتحان کنین. تر و پرمزه شد. 

 

طراوت رو گرداند و دوباره در سکوت به کارش ادامه داد. نمی خواست اعتراف کند، اما دلش تنگ بود. نگاه خندان رضا توی خواب و بیداری از جلوی چشمش کنار نمی رفت. صدای او را که میگفت "رهاخانم" هر لحظه می شنید. از این که اینقدر خود را بی اراده می دید عصبانی بود. از این که هیچ آدرس و شماره تلفنی از او نداشت ناراحت بود. ولی به خودش می گفت: نه ناراحت نیستم. بهتر! اینجوری زودتر فراموشش می کنم.

بابا به اتاق برگشت. با خستگی روی مبل افتاد. مامان پرسید: تموم شد؟ بریم؟

_: نه بابا. مگه به این آسونیه. این سر برو فیش بگیر، اون سر برو پرداخت کن. دوباره بیا رسید تحویل بده. اونجا مهر بشه، اونجا امضا بشه. هرکدوم یه گوشه ی این بیمارستان درندشت و هرجا هم یه صف طویل. خدا خیری به این نظری دوست داداشت بده. بنده خدا اومده بود عیادت. دم در رسیدیم بهم. وقتی گفتم می خوام برم دنبال کارای ترخیص، گفت براتون سخته من میرم دنبالش. ماشینشم آورد تو که کارمون تموم شد برسونتمون. یه دسته گلم آورده بود که گذاشت تو ماشین. دیگه حالا این کاغذا رو گرفته و رفته دنبال کارا.

با شنیدن اسم نظری دل طراوت لرزید. وسایل مامان مرتب شده بود. روی صندلی نشست و دستهایش را بهم قفل کرد. احساس می کرد تک تک سلولهای بدنش از هم جدا شده اند و مثل جیوه رویهم می لغزند. بعد از مدتی که به نظرش عمری آمد، ضربه ای به در خورد. بابا باز کرد. رضا بود. رضا با خوشرویی و ادب باورنکردنی ای وارد شد. طراوت اینقدر می لرزید که نتوانست جواب سلامش را بدهد. هم هیجان زده بود و هم می ترسید او طبق عادت بین هر جمله یک "رهاخانم" هم بگنجاند، که خوشبختانه اینطور نشد.

با خودش ویلچری آورده بود که مامان را به ماشین برساند. طراوت لرزان بلند شد تا به مامان در پایین آمدن از تخت کمک کند. مامان نگران ضعف و لرز او شده بود، خود را مسبب آن می دانست و دائم عذرخواهی می کرد.

رضا کیف وسایل مامان را روی دسته ی ویلچر گذاشت و به راه افتاد. بابا و مامان تشکر می کردند و او با فروتنی انکار می کرد. بالاخره سوار ماشین شدند و راه افتادند.

رضا گفت: خانم امیرزاده مادرم خیلی سلام رسوندن و خواهش کردن اگه ممکنه تا وقتی که حالتون بهتر میشه مهمون ما باشین. هرچی باشه تو هتل نه جاتون مثل خونه راحته و نه غذاها مناسبه. خودتون خیلی بهتر می دونین بالاخره بعد از عمل اونم کیسه صفرا یه رژیم غذایی کم چربی و اینا لازمه. درسته؟

مامان با ضعف گفت: درسته. ولی دلیل نمیشه که مزاحم مادرتون بشیم. ما تا همینجا هم خیلی بهتون زحمت دادیم، از همراهی طراوت تو راه و حالا هم که این همه دوندگی کردین.

_: اختیار دارین خانم. برادرتون دوست عزیز من هستن و منسوبینشون البته جای خود دارند. بی تعارف گفتم؛ مامان خیلی اصرار کردن. خواهش می کنم قبول کنین. همین الان وسایلتون رو از هتل برمی داریم و میریم. نگران نباشین خونه ی ما دو طبقه اس. اتاق مهمونمون کاملاً جدا و دم دره. اتاقای خودمون بالاست. قول میدم که اونجا راحت باشین.

بابا گفت: با تمام اینها...

رضا به میان حرفش پرید و گفت: خواهش می کنم تعارف نکنین. مامان وقتی شنیدن این مشکل براتون پیش اومده خیلی ناراحت شدن. خودشونم کیسه صفراشون مشکل داره و می دونن چطور از خانمتون پذیرایی کنن. هیچ زحمتی نیست.

رضا اینقدر اصرار کرد تا وقتی که به هتل رسیدند، طراوت و پدرش با عجله چمدانها را بستند و اتاق را تحویل دادند.

تمام راه طراوت سکوت کرده بود. گهگاه سر برمی داشت و از آینه نگاه خندان رضا را تماشا می کرد. رضا هم آرام گرفته بود. گاهی بابا یا مامان سوالی می کردند که او مودبانه جواب می داد. در مورد شغلش پرسیدند و وضعیت تحصیلی اش...

وقتی رسیدند خانواده ی رضا به گرمی به استقبالشان آمدند. مادر و پدرش، برادرش و مرضیه و شوهرش، همین طور دوقلوهای نازشان. طراوت با یک نظر عاشق دختربچه ها شد. دلش نمی آمد لحظه ای از آنها جدا شود. وقت نهار رویا و رعنا را دوطرفش نشاند و غذایشان را دهانشان کرد. اینقدر شیفته شده بود که رضا را به کلی فراموش کرد. با خوشحالی به حرفهای بچه ها گوش میداد و سعی می کرد زبان مخصوصشان را یاد بگیرد. هر کلمه ای که می گفتند سر برمیداشت و از مرضیه می پرسید. کلی عکس و فیلم ازشان گرفت و تمام دیدنیهای توی گوشی اش را نشانشان داد.

بعد از نهار شوهر مرضیه عذر خواست و به سر کارش رفت. علی برادر کوچک رضا هم دانشگاه را بهانه کرد و به دنبال او رفت. پدر و مادر طراوت هم برای استراحت به اتاقشان رفتند. اما طراوت که از بچه ها دل نمی کند همانجا ماند. مرضیه و مادرش توی آشپزخانه بودند و پدر خانواده هم به اتاقش رفته بود.  رضا لپ تاپش را آورد و گوشه ی هال مشغول شد. طراوت کوچکترین توجهی به او نداشت.

مرضیه دم در آشپزخانه آمد و او را صدا زد. رضا به سنگینی برخاست و پیش او رفت. چند لحظه بعد با یک سینی چای برگشت. جلوی طراوت خم شد و پرسید: پرنسس چای میل دارن؟

طراوت با خنده سر برداشت و پرسید: این یه اسم جدیده؟

بعد با لحن کودکانه ای اضافه کرد: پرنسس این خوشگلای جیگرن!

_: خاله رویا شایی

_: ای قربون رویا بشم، شایی می خوای؟ صبر کن عزیزم این که داغه. الان درستش می کنم.

سینی را از رضا گرفت و به آشپزخانه رفت. دو تا استکان چای سرد و شیرین آماده کرد و به اتاق برگشت. سینی را روی میز جلوی مبل گذاشت و بچه ها جلوی میز ایستادند.

_: پرنسس خودت چی؟

باز خندان سر بلند کرد. رضا روی مبل نزدیکتری نشسته بود و لپ تاپ روی پایش بود.

_: دست بردار رضا! پرنسس چیه؟

_: خیلی هم با مسماست! اولا که فامیلت امیرزاده است و به انگلیسی میشه پرنسس...

طراوت با خنده پرسید: خب؟

_: دیگه هم این که پرنسسا معمولاً خودشونو خیلی دست بالا می گیرن و زیر دستا رو تحویل نمی گیرن.

_: جانم؟!!

بعد غش غش خندید. رضا هم دیگر چیزی نگفت و دوباره غرق کار خودش شد. مرضیه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خیلی ببخشید طراوت جون. حسابی تو زحمت افتادی.

_: نه بابا چه زحمتی؟ خیلی نازن...

_: خب بچه ها از خاله خدافظی کنین بریم بالا لالا.

_: حالا باید حتماً بخوابن؟

_: آره عزیزم. والا یه ساعت دیگه خیلی بداخلاق میشن. می خوای تو هم بیا بالا. گهواره هاشون بالاست.

_: زشت نیست؟

_: نه عزیزم. خونه ی خودته.

طراوت با خوشحالی برخاست و نگاه رنجیده ی رضا را ندید. رضا با حرص لپ تاپش را بست و آن را روی میز گذاشت. برخاست. چند لحظه ای آنها که گرم صحبت از پله ها بالا می رفتند نگاه کرد و بعد به آشپزخانه رفت. مادرش کارش تمام شده بود. دستهایش را خشک کرد و گفت: اگه چایی می خوای هست.

_: نه ممنون. مامان از بیرون چیزی نمی خوای؟

_: چرا. یه ماست کم چرب بگیر، یه خورده هم شوید تازه.

_: چشم. دیگه؟

_: چیز دیگه ای یادم نمیاد.

_: من یه کم کار دارم. یکی دو ساعت دیگه اینا رو برسونم بهتون اشکال نداره؟

_: نه. برای شام می خوام.

_: باشه. پس اگه کار دیگه ای داشتین زنگ بزنین.

_: ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ

از در بیرون رفت. چند لحظه ای دلخور به در بسته تکیه داد و بعد قدم زنان راهش را کشید و رفت تا عصبانیتش را سر توپ تنیس تو سالن اسکواش خالی کند!

مرضیه و طراوت بچه ها را خواباندند و بعد برای گردش و خرید از خانه خارج  شدند. هوا تازه تاریک شده بود که خوش و خندان راه بازگشت را در پیش گرفتند. هنوز راه زیادی مانده بود که به رضا برخوردند. رضا با اخم جواب سلامشان را داد و پرسید: ببینم مرضیه اون شوهر بی غیرتت مشکلی نداره، تا این وقت تو خیابونی؟

_: اولاً تنها نیستم، در ثانی به تو ربطی نداره؛ ثالثاً تو از جای دیگه دلت پره، چرا سر من خالی می کنی؟

_: مثلاً از کجا؟

مرضیه خندید و گفت: هرکی رو بتونی رنگ کنی، منو نمیتونی! دستت خیلی وقته برای من رو شده آقای عاشق پیشه!

_: این چرت و پرتا چیه میگی مرضیه؟ معلوم هست؟

_: دروغ میگم؟

_: چرند میگی. مهمون سرمایی رو از بیخ بخاری کشیدی بیرون که چی؟

_: آخی... نگران شدی؟ نترس سرما نمی خوره.

طراوت که هم از رو رفته بود و هم از این دعوا تفریح می کرد، گفت: میشه بقیشو تو راه ادامه بدین؟ من سردم نیست، ولی مامان و بابام نگران میشن.

مرضیه خندید. دست دور بازوهای او انداخت و گفت: بریم. همش تقصیر این مزاحم خیابونیه که راهمونو سد کرده! هی پسر برو کنار تا پلیس خبر نکردم.

رضا با حرص راه افتاد و چند قدم از آنها جلوتر به راهش ادامه داد.         

مهمانی

سلام 

 

خوبین؟ منم خوبم! خدا رو شکر 

شب مهمون دارم. دوره ی دوستام. از دیروز تا حالا همش تو ذهنم کیک و شام و پذیرایی دور می زنه و جایی برای قصه نمی ذاره. صبح تو ساندویچ میکر کیک پختم خوب شد خدا رو شکر. می خوام قطعاتش رو بذارم رو هم لاش خامه و مربا بدم. همینجور لقمه لقمه.  

دستور کیکشو می ذارم تا آپم خالی از بار علمی نباشه!  

 

تخم مرغ ۴ عدد 

کره ۱۵۰ گرم 

شکر یک پیمانه 

آرد ۳ پیمانه 

ب پ یک قاشق مرباخوری 

شیر ۳ چهارم پیمانه 

رنده ی پوست لیمو ترش یک قاشق مرباخوری 

وانیل کمی 

نمک یه ذره 

 

 

اول سفیده ها رو می زنیم تا پف کنه. بعد زرده ها رو دانه دانه اضافه می کنیم. بعد شکر و کره و وانیل و پوست لیموترش را می ریزیم. بعد شیر و آرد و ب پ رو کم کم اضافه می کنیم و هویجور! می زنیم تا صاف و یک دست بشه. 

حالا کف قالب رو چرب می کنیم و مایه رو می ریزیم میذاریم تو فر! 

یا این که کف ساندویچ میکر رو با قلم مو چرب می کنیم و ملاقه ملاقه می ریزیم و می پزیم. دقت کنین هر بار که می خواین بریزین کفش رو چرب کنین.  

یا کف ماهیتابه ی تفلون کوچکی رو چرب می کنین و مثل بالا ولی روی گاز ملاقه ملاقه می پزین که میشه همون پن کیک که فرنگیا برای صبحانه استفاده می کنن و روش کره و مربا و یا عسل و خامه و اینا می ریزن. 

میشه توش شکر خیلی کم بکنیم و تو ماهیتابه بپزیم و بعد لاش گوشت سرخ شده و جعفری و تخم مرغ پخته بذاریم بپیچیم که میشه پن کیک با گوشت. میشه خوب با کمی خمیر آرد و آب بچسبونیمش و دوباره تو روغن سرخش کنیم. یا این که تو فر بپزیم و مثل رولت درستش کنیم. 

 

هنوزم جا داره که بازم بگم. ولی هم حوصله ی شما سر میره هم من کار دارم. شب مهمون دارم مادررررررر جااااان. کمکککککک