ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سفرنامه ی طراوت (قسمت ششم)

سلام 

عیدتون مبارک! 

 

اینم بقیش... معلومه نوشتنم نمیاد. نه؟ شرمنده. انشااله دفعه ی بعدی بهتر میشه. 

 

کمی بعد طراوت جلوی یک لباس فروشی ایستاد.         

_: وای مرضیه! اینو ببین! بریم ببینیم چنده. خیلی نازه.

_: بریم. هی رضا... هییییی اگه می خوای مراقب ما باشی برگرد.

طراوت بلوز را قیمت کرد و زیر لب گفت: نه بابا گرونه...

رضا وارد شد. مرضیه نزدیک در مشغول تماشای لباسهای توی ویترین بود. رضا از کنار طراوت رد شد. انتهای مغازه یک بلوز دامن آبی آسمانی توردوزی شده روی مانکن بود.

_: رها اینو ببین.

طراوت که از بلوز مورد نظرش ناامید شده بود، به طرف او برگشت.

_: وای رضا اینو!! تو می دونستی من عاشق آبیم؟

_: حدس زدنش خیلی مشکل نبود. بیشتر وسایلت آبیه! این لباس قشنگه نه؟

طراوت اتیکتش را نگاهی کرد و گفت: آره. ولی خیلی زیاده. اگه بخوام شب اولی اینو بخرم آخر سفر کم میارم. سعی می کنم پولامو نگه دارم، آخر بار میام می خرم.

_: هرجور میلته. آقا از این شماره ی سی و شیشم دارین؟

_: دارم میگم الان نمی خوام رضا!

_: کی با تو بود؟

فروشنده نگاهی کرد و گفت: پشتش کشیه، کمر دامنشم همینطور. فری سایزه.

_: بسیار خب. همین رنگ آبیشو برام بپیچین لطفاً.

_: رضا؟!

_: چیه به خود گرفتی فوری؟ رها من فقط نظرتو پرسیدم.

_: واسه مرضیه داری می خری؟

_: میگه فری سایز، ولی به نظر تو مرضیه تو این میره؟!! چشمات کجاست رها؟

رضا کارت کشید و پول لباس را پرداخت کرد. چون کار دیگری نداشتند همگی خارج شدند. رضا کنار طراوت راه افتاد.

_: باهات حساب می کنم.

_: به من چکار داری رها؟ می خوای برگردیم واسه خودت بخر؟ هان؟

_: اینو واسه کی خریدی؟

_: واسه دوست دخترم! چیه به من نمیاد؟

طراوت با کمی مکث ناباورانه گفت: نه.

رضا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و پرسید: مگه من چمه رها؟ خوش تیپ نیستم که هستم! خوش سر و زبون نیستم که هستم. دست و دلباز نیستم که ای بابا... شاهد حاضر! فردا سالگرد دوستیمونه، قرار داریم. دست خالی که نمی تونم برم.

طراوت با دلخوری گفت: چرند میگی.

_: چرند خوش خیالی تو و مرضیه اس.

طراوت با بغض نگاهی به مرضیه انداخت. مرضیه فاصله را حفظ کرده بود که مثلاً آن دو راحت گپ بزنند! طراوت آهی کشید و سعی کرد حالت عادیش را حفظ کند، ولی لحن رضا اینقدر جدی بود که نمی توانست. با صدایی که سعی می کرد نلرزد، پرسید: پس تا حالا منو بازی دادی؟

_: چه بازی رها؟ ما همسفر بودیم. سعی کردم همسفر خوبی باشم. بعدم به احترام داییت تصمیم گرفتم از خواهرش پذیرایی کنم. البته این تصمیم رو به تنهایی نگرفتم، به هر حال مامانم خیلی اصرار کرد.

_: پس اون گله گذاریها که چرا ما رو تحویل نمی گیری چی بود؟

_: خب آخه اصلاً با من یک کلمه هم حرف نزدی. فکر کردم دلخوری ای چیزی پیش اومده. گفتم یه شوخی بکنم سر حرف باز شه که نشد رها خانم. هنوزم نمی دونم چی شده.

_: توهمه. هیچی نشده.

با حرص رو گرداند. از اشتباه خودش کلافه بود.

_: خیلی خب. حالا چرا قهر می کنی؟

_: من قهر نکردم. فقط سردمه. نمیشه تاکسی بگیریم؟

_: چرا. میشه. مرضی واسّا. بذار تاکسی بگیرم. مهمونت بدجوری سردشه.

_: الهی بمیرم. بیا بریم کنار خیابون. رضا زود باش.

_: ای بابا... خب دارم سعی خودمو می کنم دیگه! آقا دربست...

بالاخره به خانه رسیدند. بعد از صرف شام طراوت با پدر و مادرش به اتاق رفت. خسته بود. عصبانی بود. و بالاخره هم با کلی فکر ضد و نقیض خوابش برد.

صبح روز بعد با پدرش به زیارت رفتند و بعد از دو ساعت برگشتند. بابا دوباره بیرون رفت و طراوت را با مادر و مهناز خانم تنها گذاشت. مهناز خانم مشغول درست کردن ترشی بود. مامان هم روی مبل توی هال دراز کشیده بود. مرضیه هم نیامده بود. طراوت کنار مهناز خانم نشست و مشغول خورد کردن شد. مهناز خانم بدون تعارف کمکش را پذیرفت و گرم  صحبت با مادر و دختر شد. کم کم طراوت احساس بهتری داشت. مهم نبود که رضا در مورد او چه فکری می کند، مهم این بود که به واسطه ی او با مادر و خواهر مهربانش آشنا شده بود و به خاطر آن از ته دل ممنونش بود.

مهناز خانم مشغول درست کردن ترشی و غذای رژیمی برای مادر طراوت بود. نهار بقیه را طراوت درست کرد. نزدیک ظهر مرضیه هم با بچه هایش آمد و جمعشان جمع شد. کم کم مردان خانواده هم رسیدند و نهار را دور هم خوردند.

بعد از نهار طراوت داشت توی آشپزخانه دستهایش را می شست، که رضا از پشت سرش گفت: دست پختت عالی بود ولی...

طراوت برگشت و گفت: ولی غذای مامان یه مزه ی دیگه میده.

_: اون که البته! ولی می خواستم بگم راضی به زحمت نبودیم رهاخانم.

_: خواهش می کنم. اینقدر زحمت دادیم، بالاخره کمی هم جبران کنیم جای دوری نمیره.

رضا لبخندی زد و گفت: می خواستم یه خواهشی ازت بکنم.

_: بفرمایین.

_: تو کار ترجمه کمکم می کنی؟

_: همون کتاب الکترونیک؟

_: آره متنای غیر تخصصیش با تو.

_: نمی دونم از عهده ام برمیاد...

_: البته که میاد. راستش فرصتم کمه و هنوز خیلی مونده. اگه کمکم کنی ممنون میشم. دستمزدتونم محفوظ.

_: اون که مهم نیس... ولی باشه اگه بتونم که حرفی نیست.

باهم به اتاق رفتند. میز غذاخوری جمع شده بود. رضا لپ تاپ و کتاب و کاغذ و قلم آورد و دو نفری مشغول شدند. آن طرف تر بقیه گرم صحبت بودند. مرضیه به سختی بچه هایش را کنترل می کرد که مزاحم آن دو نباشند. طراوت بعد از چند دقیقه کار، چنان غرق مطلب شده بود که فقط توضیحات رضا را می شنید.

کار ترجمه ده روز کامل طول کشید. هرروز بعد از نهار شروع می کردند و قبل از شام برمی خاستند. بعد از یک هفته مجبور شدند شبها تا دیروقت ادامه بدهند تا رضا بتواند کار را به موقع تحویل بدهد.

نظرات 13 + ارسال نظر
بلوط یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ب.ظ

عید شما هم با تاخیر مبارک!
دیالوگ هات رو خیلی عالی می نویسی دوست جونم

متشکرم دوست عزیز

جدی؟ خیلی ممنون

نرگس یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

خاله ببین یه چیزه توپ پیدا کردم !!!!!
http://www.98ia.com/index.html

اوه چه جالب! مرسی :*

سحر (درنگ) یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام سلام سلام

سلام سلام سلام :*

سحر (درنگ) یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:35 ق.ظ http://derang27.mihanblog.com/

سلام
پس لینکت کردم

سلام
مرسی عزیز

نرگس شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:36 ب.ظ

پس کی می ذاری ایشالله خاله ؟!

به محض این که بتونم!

الهه شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:36 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

ببخشید که اون موقع نبودم
هر موقع هوس کردی چت کنیم یه ساعتی که میدونی میای و بی کاری و اینا رو بگو که منم همون موقع بیام و در خدمت باشیم

راستی حال کوچولوها چطوره؟
مریض که نشدن؟
من که با این که واکسن زده بودم بازم انفولانزا گرفتم (البته از نوع معمولی ش :دی) خیلی مواظب خودت و کوچولوها باش عزیزم :*

عوضش الان کلی چتیدیم :)
امیدوارم تو هم زود زود سالم و خوشحال شی عزیزم :*

سحر (درنگ) شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:41 ب.ظ

سلام
دارم لینکدونیم را کم کم پر میکنم
لینکت کنم یا نه؟

سلام

هرجور میلته عزیز

نرگس شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:39 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

وای خاله پس کو قسمت هفت ؟!
من که دلم آب شد !
تند تند همه رو خوندم

ببخشید رفتم نهار بچه ها رو بدم نشد تمومش کنم

سحر (درنگ) شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:36 ب.ظ http://derang27.mihanblog.com/

سلام
چقدر اینا زیاد موندن! ده روزم رد شد!

سلام
آره. به خاطر همین کار این ترجمه و تعارف و اصرار زیاد اهالی خونه!

پرنیان شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

چقدر لوسه این رضا..واسه چی کرم می ریزه؟؟؟
ننو عجب کتابی بود...طفلکیا!!!

هان نمی دونم. تقصیر الهام بانوئه!

ها ولی طوری نی! عوضش مجبور میشن آشتی کنن :)

نینا شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ق.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

دوباره سلام

خوبین؟

میدونین اینجا دلم بیشتر برا رها سوخت

مرسی از دیشب کلی خوش گذشت

سلاااام

خوبم. تو خوبی؟ :)

ها خیلی دلت نسوزه. هشطو نی :)

منم مرسی :) به منم خیلی خوش گذشت

الهه جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ق.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

دلم میخواد بزنم تو سر این رضا :دی پسر بد! چرا دختر مردم رو اذیت میکنه؟

آره بزن :)
کاش آن باشی یکم بچتیم

می تی جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ

جالب داره میشه

میسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد