ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (13)

سلام سلامممم
ببخشید دیر شد. این دو روزی حالم خوش نبود. همش سردرد و لرز داشتم. امروز بهتر بودم. عوضش از معمولم بیشتر نوشته. تقریباً یازده صفحه شد. امیدوارم لذت ببرین.

به به چه قالب خوشملی شده مرسی نگین جونم و خیلی ممنونم فای عزیز عزیزم

هنوز ننشسته بودیم که مامان نهار کشید و سر میز رفتیم. با خوشحالی گفتم: وای دلم برای خورش قیمه هات تنگ شده بود!

جاوید گفت: یه جوری میگه انگار این چند روز آقای رئوفی بهش گشنگی داده!

خندیدم. مامان چشم غرّه ای به جاوید رفت و گفت: اه این چه طرز حرف زدنه؟

جاوید شانه ای بالا انداخت و گفت: مگه دروغ میگم؟ اصلاً آقای رئوفی شما هیچوقت موفق شدی این خندق بلا رو سیر کنی؟

مامان دوباره غرّید: جاوید!

بدون دلخوری گفتم: حالا نه این که تو هیچی نمی خوری؟ اگه راست میگی امروز نهار نخور ببینم نیم ساعت طاقت میاری؟

جاوید بدون معطلی از سر سفره برخاست. آقاحمید با ملایمت گفت: دست بردارین بچه ها. حداقل رعایت مهمون رو بکنین. بشین جاویدجان.

مامان هم کلافه آهی کشید و به جاوید اشاره کرد بنشیند. جاوید کمی پابپا کرد و بالاخره نشست. آقاحمید کفگیر را برداشت و به کیان مهر گفت: بفرمایید خواهش می کنم...

همه مشغول خوردن شدند. مامان از برنامه ی فروش زمین پرسید و کیان مهر برایش توضیح داد که کارش چطور پیش رفته است.

جاوید پرسید: جواهرم باید امضاء می کرد؟

برای لحظه ای رنگم پرید. کیان مهر اما با خونسردی جواب داد: اگر می کرد بهتر بود. ولی چون سرمای سختی خورده بود، وکالتشو به عهده گرفتم و به جاش امضاء کردم.

_: این که طوریش نیس. سرومرو گنده اس!

کیان مهر آهی کشید و با لحنی که کسی جز من منظورش را نفهمید، گفت: بله خدا رو شکر. الان خیلی بهتره.

شرمنده سر بزیر انداختم.

بعد از نهار با جاوید مشغول جمع کردن میز شدیم. مامان و آقا حمید و کیان مهر هنوز داشتند دور میز حرف می زدند. تمام مدتی که می رفتم و می آمدم، چشم از کیان مهر برنمی داشتم. اینقدر که وقتی داشتم نان را توی یخچال می گذاشتم و تمام حواسم به هال بود، صدای جاوید در آمد: نترس بابا سرجاشه!

گیج نگاهش کردم و پرسیدم: چی سرجاشه؟

_: شوهر محترمت. البته اگه میدونست چه اشتباهی کرده تو رو گرفته الان اینجا نبود!

_: اگه یه بار دیگه به شوهر من توهین کنی کشتمت!

_: خیلی خب بابا جوش نیار! اینو باش! انگار نوبرشو آورده. گمونم پاک یادت رفته یه روزی برادری هم داشتی.

خواستم بروم، اما در نگاهش چیزی بود که ایستادم. بدون حرف به چشمانش خیره شدم. بر خلاف کنایه هایش، نگاهش گرفته و غمگین بود. بعد از چند لحظه بالاخره رو گرداند و نگاهی توی هال انداخت. به سردی گفت: برو بشین. شوهرجونت نگرانته.

قدمی پیش گذاشتم. لبخندی عذرخواهانه به کیان مهر زدم و دوباره به جاوید نگاه کردم. جاوید با اخم گفت: خب چته دیگه؟ برو.

زیر لب گفتم: جاوید تو هنوزم برادر منی.

_: بیخیال...

همین که روی مبل کنار کیان مهر نشستم، مامان گفت: یه چند تا چایی بیار بعد راحت بشین.

_: من همین الانم راحتم ها!

_: پاشو مادرجون.

از جا برخاستم. با تنبلی به آشپزخانه رفتم و چای ریختم. بعد مثل همیشه غرغرکنان گفتم: جاویـــد... بیا چایی رو ببر.

جاوید بر خلاف قبل بدون حرفی آمد و برد. دوباره نشستم. اما حوصله ی آن همه بحث جدی را نداشتم. آقاحمید باز یک گوش مفت گیر آورده بود و داشت زمین و زمان را تفسیر می کرد. مامان هم ظاهراً به بحث علاقمند بود و خوشرویی مؤدبانه ی کیان مهر هم دلیل خوبی برای طولانی شدن بحثشان بود.

حوصله ام سر رفت. از جا برخاستم و به اتاقم رفتم. نگاهم دور اتاق چرخید. هیچ حسی نداشتم. مامان کمی اتاق را مرتب کرده بود، اما اکثر وسایلم دست نخورده مانده بودند. کشوی بالای میز آینه ام را باز کردم. یادداشتی را که برای مامان گذاشته بودم، ندیده بود. آن را ریز ریز کردم و توی سطل ریختم. دست توی جیب شلوار جینم بردم. کارت شناسایی جاوید را درآوردم و توی کشویم گذاشتم. بلند صدایش زدم. جاوید با بی حوصلگی توی قاب در ایستاد و پرسید: چی میگی؟

کارتش را به طرفش گرفتم و گفتم: این تو کشوی من بود.

آن را گرفت و لحظه ای نگاه کرد. بعد با تعجب پرسید: چرا زودتر نمیگی؟

با کمی عذاب وجدان گفتم: چون الان دیدم.

نگاهی به کشوی نیمه بازم انداخت و گفت: عجبی هم نیست. شتر با بارش اون تو گم میشه.

مامان از پیدا شدن کارت ملّی جاوید خیلی خوشحال شد. او هم به اتاقم آمد و با شوق پرسید: کجا بود؟

کشوی نیمه باز را بستم و گفتم: تو کشو.

_: خدا رو شکر. خدا رو شکر... راستی کیان مهر میگه امشب خونه ی عمه اش مهمونین. چی می خوای بپوشی؟

_: خونه ی عمه اش؟ یعنی کی؟

_: یعنی عمه اش! مریم خانم.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی شناسم.

_: چطور نمیشناسی؟ دختر عمه ی منه دیگه. دیشبم اونجا بود. با دخترش و عروسش.

_: اتفاقاً دخترش مجرد نبود؟ خاطرخواه کیان مهر؟

_: چی داری میگی؟

_: خب معمولاً اینجوریه. دخترخاله ای، دختر عمه ای، دختر همکار بابایی... بعدم آدم رو دعوت می کنن ببینن عروس دوماد باهم خوبن یا نه؟

_: این چرت و پرتا چیه میگی؟

در کمدم را باز کرد و با اخم لباسهایم را پس و پیش کرد.

کیان مهر توی قاب در ایستاد و با لبخند گفت: نگران نباش. دخترعمه ی من ده سال پیش ازدواج کرده و عمه جان فقط نگران بود که نتونه قبل از رفتن مامان و بابا دعوتمون کنه که اینقدر عجله کرده.

قدمی تو گذاشت و گفت: یه مهمونی خودمونیه. خبری نیست.

مامان پرسید: راستی کی مسافرن؟

پرسیدم: مگه مسافرن؟

_: آره. بالاخره بلیتشون اوکی شد. همین سه شنبه. یکشنبه میرن تهران. بابا یکی دو روز کار داره.

پرسیدم: بعد کجا میرن؟

_: آلمان. دیدن خاله ام.

_: خاله تون که دیشب اونجا بود.

در واقع تنها مهمان ناشناسی بود که به خاطرم می آمد. آن هم چون خودش جلو آمد و توضیح داد که خاله ی کیان مهر است.

 _: خاله ی کوچیکم آلمانه. خاله بهار.

مامان یک پیراهن قهوه ای روشن که با ملیله های سبز و شیری تزئین شده بود را به طرفم گرفت و پرسید: این خوبه؟

نگاهم دور اتاق چرخید و فکر کردم: الان کیان مهر پس میفته!

مامان دوباره پرسید: همینو می پوشی؟

_: میشم عین یه ظرف حلوا با تزئین خلال پسته و بادوم!

کیان مهر خندید و شانه ام را فشرد. نگاهش کردم و فکر کردم: عاشق آن دندانهای ردیف و سفیدم.

مامان اما نخندید. بی حوصله سری تکان داد و گفت: این پیرهن خیلی مجلسی و قشنگه.

لب تختم نشستم و بدون جواب لب برچیدم. کیان مهر جلو آمد و گفت: بذار ببینم دیگه چی داره.

به کمدم که رسید، داشتم از خجالت آب می شدم. سر بزیر انداختم.

مامان هم گفت: بایدم خجالت بکشی با این کمد بهم ریخته ات! من که زورم بهش نرسیدم. کیان مهر تو یه چیزی بهش بگو.

کیان مهر بدون جواب یک بلوز شسته ولی گلوله را از کف کمد برداشت. بازش کرد و چند لحظه نگاهش کرد. یک بلوز سفید مجلسی با دکمه های مرواریدی بود. آن را به طرفم گرفت و گفت: اینو اتوش کن. از پشت اتو کن برق نیفته.

زیر لب گفتم: چشم.

یک دامن صورتی هم پیدا کرد که با وجود این که تمیز و آویزان بود، اما آن هم خیلی چروک بود. دامن را هم روی دستم انداخت و باهم از اتاق بیرون آمدیم.

از اتو کردن متنفرم! اما این را نگفتم. اتو را به برق زدم و با دلخوری مشغول شدم. داشتم فکر می کردم کاش آن پیراهن قهوه ای را قبول کرده بودم. حداقل ژرسه بود و دیگر اتو نمی خواست!

بلوز را اتو کردم و روی دسته ی در آویختم. کیان مهر سری بهم زد. یادآوری کرد: دامن رو هم از پشت اتو کن. برق میفته.

آه بلندی کشیدم و لباس را پشت و رو کردم. کیان مهر لبخندی زد و نگاهی به بلوزم انداخت. آن را به طرفم گرفت و گفت: آستیناش رو فراموش کردی.

با دلخوری گفتم: نخیر فراموش نکردم. ترسیدم برق بیفته زیاد فشار نیاوردم.

_: یه پارچه بنداز روش. کمی هم پارچه رو نم کن. اینا رو که من نباید بگم.

_: نه نباید بگین. اصلاً نمیشه من نیام؟ نمی شناسمشون.

_: مهمونی به مناسبت ورود تو به خانواده اس. پاگشات کردن.

_: بدم میاد از این که عروس باشم.

_: تو عروس نیستی، فقط جوجوی منی.

_: پس واسه چی باید پاگشا بشم؟

_: اصلاً ولش کن. مهمونی برای خداحافظی از مامان بابامه. نه این که سفرشونه طولانیه از اون لحاظ. من و تو هم دعوت شدیم.

_: بقیه که اینجوری فکر نمی کنن.

_: من اصلاً از دم در به همه اولتیماتوم میدم هرکی بهت نگاه کنه، حسابشو می رسم. خوبه؟

خنده ام گرفت و جواب ندادم. بعد هم می خواستم اتو را از برق بکشم که دوباره گیر داد این قسمتش صاف نشده، و آن طرفش هنوز چروک است! بیچاره شدم تا رضایت داد. بعد هم به حمام تبعید شدم چون هنوز موهای ژل زده ی شکسته ام شسته نشده بودند. بعد از مدتها وقت کافی داشتم و بدون عجله از سر حوصله حمام کردم. اینقدر خودم را سابیدم که تنم می سوخت. می ترسیدم بعد از حمام هم نوک انگشتش را روی پوستم بکشد و بگوید هنوز تمیز نشده ام!

اما به خیر گذشت و حرفی نزد. جلوی آینه نشستم و موهایم را خشک کردم. صورتم را کرم زدم و جورابهایم را پوشیدم. کیان مهر که روی تختم دراز کشیده بود، گفت: زیاد وقت نداریم. من قبل از رفتن یکی دو جا کار دارم. آرایشتو بکن بریم.

_: چکار کنم؟!

_: چرا اینجوری نگام می کنی؟ تو عمرت آرایش نکردی؟

با بیحالی نگاهی به لوازم آرایش پراکنده ی جلوی آینه ام انداختم و گفتم: اگه آرایش کنم که شما هزار تا غر می زنین. کمرنگ شد، پررنگ شد، این بهت نمیاد، اون ....

خندید. نشست و پرسید: من خیلی بدجنسم؟

_: اینو که هزاربار گفته بودم.

_: میخوای بری پیش دوستت آرایشت کنه؟

با خوشحالی گفتم: آره.

به نیلوفر زنگ زدم. روز جمعه بود و رفته بودند پیک نیک. تازه از بیرون شهر رسیده بودند. خسته بود. ولی به اصرار من رضایت داد که آرایشم کند.

جلوی در خانه ی نیلوفر از ماشین پیاده شدم. کیان مهر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: یه کاری برام پیش اومده. دو ساعتی طول میکشه. بعدش میام دنبالت. اگه مشکلی بود زنگ بزن.

_: چشم.

با نیلوفر گفتیم و خندیدیم. یک آرایش ملیح دخترانه برایم کرد؛ چون نمی خواستم مثل تازه عروسها باشم. بعد هم کلی درباره ی اصول کارش برایم کلاس آموزشی گذاشت و بعد از دو ساعت می خواست بهم دیپلم آرایشگری هم بدهد :)

کیان مهر سر دو ساعت رسید و سوار شدم. اول چانه ام را گرفت و زیر نور چراغ ماشین بررسی کرد و بالاخره رای مثبتش صادر شد.

توی ماشین گفتم: ولی جدی اگه بخوان هی نگام کنن و هی بگن عروس خانم، من نیستم ها! اعصاب ندارم.

کیان مهر نگاهم کرد و خندید. ولی جوابی نداد. فقط دستم را گرفت و به رانندگی اش ادامه داد.

اخم آلود گفتم: هی آقا تصادف می کنیم.

_: هی خانم اگه اینقدر وول نخوری من حواسم هست.

خندیدم و دستش را فشردم. سرم را عقب بردم و چشمهایم را بستم. برای آرامش و زیبایی این لحظه ها خدا را شکر کردم.

_: بازم خوابیدی؟

چشم باز کردم و با لبخند گفتم: نه.

بالاخره رسیدیم. کیان مهر زنگ زد. یک نفر پرسید: کیه؟

_: کیان مهرم.

صدای هیجان زده ای تقریباً جیغ زد: اومدن!

و به دنبال آن در باز شد.

قدمی عقب رفتم و گفتم: بهشون بگو اینجوری نکنن. من نمی خوام.

دستم را گرفت و به دنبالش کشید. با خوشرویی گفت: ای بابا از چی می ترسی؟ نمی خورنت که!!

در توی ساختمان باز میشد. هنوز دو قدم وارد نشده بودیم که عده ای با سر و صدا و هلهله و دود اسفند و آینه قرآن به استقبالمان آمدند. نفسم گرفت. یک لحظه ترس برم داشت. دستم را از دست کیان مهر بیرون کشیدم و دوان دوان به طرف ماشینش برگشتم.

او هم به سرعت به دنبالم آمد و قبل از این که خیلی دور بشوم، بازویم را گرفت و پرسید: چکار می کنی؟

چند نفر به دنبالمان از خانه خارج شده بودند. با ناراحتی نگاهشان کردم و گفتم: من نمی تونم. بهتون گفتم که.

نفس عمیقی کشید. به آرامی بازویم را رها کرد و گفت: همینجا وایسا. میرم باهاشون حرف می زنم. این تن بمیره فرار نکن. خواهش می کنم.

سری به تایید تکان دادم و به زحمت نفسی کشیدم.

شوهر عمه اش جلو آمد و پرسید: چی شده باباجون؟

کیان مهر پیش رفت و همه را به طرف خانه راند و آرام برایشان توضیح داد. بعد برگشت و دوباره دستم را گرفت. دستش را فشردم و با ترس راه افتادم.

_: چرا اینقدر می لرزی جوجه؟ کسی کاری به کارت نداره. گفتم به استقبالم نیان. همه برگشتن تو اتاق. نه کسی برات سوت می کشه نه دست می زنن. نترس. هیچ خبری نیست.

نفسی کشیدم و سعی کردم گریه نکنم. وارد شدیم. همانطور که گفته بود، فقط عمه و شوهرعمه اش دم در بودند. آن هم کاملاً ساده و بدون سر و صدا. هنوز بوی اسفند می آمد، ولی منقلش آن دور و بر نبود. عمه اش با خوشرویی خوشامد گفت و دستپاچه گفت: عزیزم ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم.

خیلی خجالت کشیدم. اما واقعاً نمیتوانستم عکس العمل بهتری داشته باشم. هنوز دست کیان مهر را محکم فشار می دادم. انگار اگر ولش می کردم، او بود که فرار می کرد و مرا در آن جمع تنها می گذاشت!

همه سعی می کردند کاری به کارم نداشته باشند و همین رفتارشان را بیش از حد مصنوعی می کرد. کنار کیان مهر روی مبل دو نفره نشسته بودم و به شدّت به میز جلوی مبل نگاه می کردم.

کیان مهر زمزمه کرد: مامان بزرگم میخواد باهات احوال پرسی کنه.

سر بلند کردم و به زحمت با آن پیرزن مهربان سلام و علیک کردم. کیان مهر باز زمزمه کرد: میشه دستمو ول کنی برم با مامان بزرگ روبوسی کنم؟

_: منم باید بیام؟

_: اگه بیای مؤدبانه تره.

_: نه خجالت می کشم.

آهی کشید و به تنهایی از جا برخاست. جلوی مادربزرگش زانو زد و چند کلمه ای هم با او حرف زد. اینقدر دلم می خواست نزدیکش باشم، که بالاخره از جا برخاستم و من هم با مادربزرگش از نزدیک احوالپرسی کردم.

خیلی سخت بود و بالاخره وقتی دوباره نشستیم، نفسی به راحتی کشیدم.

کم کم همه رفتارشان عادی شد و مشغول بگو و بخند شدند. فقط من بودم که نمی توانستم با جمع قاطی شوم و تا آخر شب همانطور معذب بودم.

آخر شب وقتی بالاخره خداحافظی کردیم، عمه اش کلی عذرخواهی کرد که به من بد گذشته است و آرزو کرد خیلی زود با جمعشان صمیمی بشوم. نمی دانستم چه جوابی بدهم. فقط زیر لب تشکر کردم و بیرون آمدم.

توی ماشین که نشستیم، کیان مهر پرسید: این چه کاری بود؟

_: من گفتم که...

_: تو گفتی. ولی چرا؟ دیشب که معمولی بودی.

_: دیشب داشتم از خواب می مردم. هیچی حالیم نبود. تازه شب عقدم بود. مامانم و دوستام هم بودن. خیلی غریبی نمی کردم. ولی امشب که خبری نبود. دوست داشتم معمولی باشن.

_: اونا که نمی خواستن بخورنت! فقط می خواستن ورودتو به خانواده خوشامد بگن.

با بغض سر بزیر انداختم و گفتم: می دونم.

آهی کشید و گفت: گریه نکن.

دیگر حرف نزدم. جلوی در گاراژ خانه ی پدریش توقف کرد. نگاهی به در انداختم و گفتم: میرم خونمون.

در حالی که پیاده میشد، گفت: خونت اینجاست.

در گاراژ را باز کرد و برگشت. دوباره گفتم: می خوام برم خونمون.

_: ببین من به عمه اینا نگفته بودم که اونجوری به استقبالت بیان.

_: می دونم. ولی می خوام برم خونمون.

_: جوجو من جبران می کنم.

_: چی رو جبران می کنین؟

_: تو از من دلخوری. حق داری. ولی جبران می کنم. قول میدم.

_: من از شما دلخور نیستم. ولی می خوام برم خونمون.

ماشین را توی خانه برد. خاموش کرد و رو به من چرخید. بدون حرفی به من چشم دوخت. بعد از چند لحظه گفت: بیا بریم تو. نیم ساعت ببینمت، بعد می رسونمت. هنوز خیلی دیر نیست.

_: ولی ما الان... الان چند روزه که باهمیم.

نفسش را با حرص بیرون داد و بعد گفت: باشه. هرجور دلت می خواد.

ماشین را بیرون زد و دوباره در گاراژ را بست. بعد در سکوتی تلخ و گزنده راه افتاد. می دانستم این سکوت، یعنی بیش از حد عصبانیست. داشتم از ترس می مردم و جرأت نداشتم جیک بزنم.

جلوی در خانه پیاده شدم. صدایم حتی برای خداحافظی هم بالا نمی آمد. او هم هیچ نگفت. سرد و جدی روبرویش را نگاه می کرد. تنها صدایی که سکوت را می شکست، صدای کوبیدن قلبم بود که از ترس به شدت میزد. بین در باز ماشین ایستاده بودم. نه می توانستم بروم، نه دوباره سوار شوم. بالاخره دلم را یکدل کردم. به سرعت خداحافظی کردم و به طرف در خانه رفتم. کلید را برده بودم. در را باز کردم. برگشتم و نگاهش کردم. همانطور به روبرویش نگاه می کرد و خیال رفتن نداشت. احساس بیچارگی می کردم. به طرف ماشین برگشتم. در را باز کردم. کمی خم شدم و پرسیدم: اممم .. می خواین بیاین تو؟ یه نیم ساعت؟

به سردی گفت: نه متشکرم. میرم خونه. فردا باید برم سر کار.

آهی کشیدم و گفتم: باشه. پس... پس شبتون بخیر.

_: برو دیگه. خداحافظ.

با ناراحتی در را بستم. مگر چکار کرده بودم؟! اگر کتکم میزد، از این رفتارش خیلی بهتر بود! وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم. چند قدم تو رفتم. هنوز به در ورودی نرسیده بودم که فکر کردم: الان میره. امشب دیگه نمی بینمش. فردا میره سرکار. شاید تا شب نیاد. شاید شبم عصبانی باشه دوباره نیاد. شاید حتی تلفنمم جواب نده. شاید...

دوان دوان برگشتم. هنوز جلوی در بود. در را باز کردم. با عجله نشستم. کمربندم را بستم و گفتم: بریم.

با لبخند نامحسوسی راه افتاد. نگاهش کردم. لبخندم را فرو خوردم. بعد از چند لحظه گفتم: خیلی لجبازین!

خندید. ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا.

کوچه را ریورس برگشت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ولی یه شب میرم خونمون.

_: مگه من مرده باشم.

_: نه... حالا اینطوریام نیست. شاید برین سفر، مأموریت، جایی... اونوقت...

نفس عمیقی کشید و پرسید: چطور جایی باشه که تو رو نبرم؟

_: یعنی شما از سفر با من توبه کار نشدین؟

_: من از سفر با تو لذت بردم. برای اولین بار لذتی رو تجربه کردم که هیچوقت طعمش رو نچشیده بودم.

_: ولی شما خیلیم عاشق من نیستین. اگه بودین اینقدر از دستم عصبانی نمی شدین. همین چند دقیقه پیش می خواستین کلّمو بکنین.

_: اینطوری نبود.

_: اینطوری بود.

_: من نمی خواستم سرتو ببرم! اصلاً عصبانی نبودم.

_: ببینین من یه جوجه ی زرد زردم! سعی نکنین رنگم کنین و جای گربه بفروشینم!

خندید و گفت: من تو رو به هیچ قیمتی نمی فروشم.

_: مرسی. ولی می خواستم بگم لازم نیست به من دروغ بگین. شما خیلی خیلی عصبانی بودین.

_: من فقط خیلی خیلی غمگین بودم.

_: نخیر عصبانی بودین. مثل بچه ای که جوجشو ازش گرفته باشن.

_: جوجه جیرجیر کنی خوردمت ها! من بچه ام؟

_: اگه من جوجه ام، شمام بچه این. یه پسربچه ی لجباز که فکر می کنه همه می خوان جوجشو بخورن.

_: من فکر نمی کنم که مامانت می خواد تو رو بخوره. ولی دلم برات تنگ میشه.

رسیده بودیم. پیاده شد و دوباره در گاراژ را باز کرد. ماشین را توی خانه گذاشت و رفت تا در را ببندد. وارد خانه شدیم. چراغ هال روشن بود، ولی پدر و مادرش دور و بر نبودند. در حالی که با نرده ها بازی می کردم از پله ها بالا رفتم.

وقتی آماده شدم که بخوابم، لب تخت نشست و پرسید: تو از من دلخوری؟

خواب آلوده گفتم: نه.

دراز کشید. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت: بهرحال معذرت می خوام که ناراحتت کردم.

صورتم را توی بازویش فرو کردم و چشم بسته گفتم: منم معذرت میخوام. خیلی اذیتتون کردم.

آرام موهایم را نوازش کرد و پرسید: کی می خوای بهم بگی تو؟

با بی قراری سر جایم جابجا شدم و گفتم: نمی دونم. من نصف شب لگد می زنم ها!

خندید و گفت: باشه. اشکالی نداره. نمی تونی پرتم کنی پایین.

خندیدم. چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که از جا پریدم و گفتم: نمی تونم بخوابم. گشنمه.

_: وای جوجو همین یه ساعت پیش شام خوردی! هرچند برای تو این حرفا فایده نداره. تازه اینقدر داشتی خجالت میکشیدی که یه ذره بیشتر نخوردی.

نشستم. به دیوار تکیه دادم و تایید کردم: اوهوم. هیچی نخوردم. چیپس ندارین؟

دستش را زیر سرش گذاشت و نالید: جوجه... نصف شبی من چیپسم کجا بوده؟

_: خب سؤال کردم!

_: از دیشب چلو کباب باید باشه. می خوای گرم کنم برات بیارم؟

_: اوممم نه. نمی خوام.

_: نیمرو می خوری؟

_: نه...

_: نون و پنیر؟

_: نه...

_: کره مربا؟

_: نه...

_: خیلی لوسی بچه! بگیر بخواب.

_: کیک هست؟

_: آره. باید تو یخچال باشه.

_: میرم بخورم.

_: بذار خودم برات میارم. اینقدر سروصدا می کنی که غیر از مامان و بابا، همسایه ها رو هم بیدار می کنی.

از جا برخاست و رفت. چند لحظه گذشت. فکر کردم به دنبالش بروم. وقتی به نرده ها رسیدم، وسوسه ی قدیمی به سراغم آمد. آرام لب نرده نشستم و سر خوردم. تا پایین مشکلی نبود. اما قبل از این که بتوانم سر پا بایستم، توی تاریکی به میزی خوردم و آن را با سر و صدا چپه کردم. بلافاصله چراغ هال روشن شد. کیان مهر یک سینی محتوی شیر و کیک دستش بود، اخم آلود پرسید: چکار می کنی؟

سر و کله ی پدر و مادرش هم پیدا شد. بیتاخانم خواب آلود پرسید: خوبی عزیزم؟

ایستادم و با شرمندگی دستی به سرم کشیدم. خجالت زده عذرخواهی کردم و بعد مثل فشنگ از پله ها بالا رفتم و زیر لحاف قایم شدم.

کیان مهر لب تخت نشست و غرّید: بسه دیگه. پاشو کیکتو بخور.

از زیر لحاف گفتم: من نمی خواستم بیدارشون کنم.

_: می دونم. بهت گفته بودم نیا پایین.

سرم را از زیر لحاف درآوردم و خجالت زده گفتم: من درست بشو نیستم نه؟

لبخندی زد و گفت: کم کم عادت می کنم. پاشو شیرتو بخور.

به کام و آرزوی دل (12)

سلام سلام به روی ماه دوستام
خوب هستین انشاالله؟ خوش می گذره؟ منم خوبم. خدا رو شکر. با جوجه داره بهم خوش میگذره ولی گفتم شاید حوصله ی شما سر رفته. واسه همین یه نظرسنجی گذاشتم این کنار، ببینم دوست دارین این قصه رو ادامه بدم یا یکی دیگه شروع کنم. هفته ی آینده بر اساس نتیجه ی این نظرسنجی تصمیم می گیرم. لطف کنین یه ثانیه وقت بذارین و هرطور که دلتون می خواد روی بله یا خیر کلیک کنین. مخصوصاً دوستان خاموش!

توی هواپیما با شوق پرسیدم: میشه کنار پنجره بنشینم؟

نگاهی به حروف روی کارتهای پرواز انداخت و گفت: نه. وسطیم.

با ناراحتی گفتم: ولی من می خوام کنار پنجره بشینم. کیان مهر خواهش می کنم.

نیم نگاهی به من انداخت. از آن نگاههای خندان که شرمنده ام می کرد. سر بزیر انداختم و نفس عمیقی کشیدم. به خودم یادآوری کردم که خودش اصرار داشته که به اسم کوچک صدایش کنم. نگاهم روی کف هواپیما مانده بود و با نوک پنجه داشتم بازی می کرد. حسابی دمغ شده بودم. فقط آن کفشهای خوشگلم که کیان مهر خریده بود در آن لحظه باعث دلگرمی بودند!

کیان مهر داشت با مهماندار حرف می زد. گوش نمی دادم. حدس زدم که مهماندار دارد راهنمایی می کند که زودتر ردیفمان را پیدا کنیم. ردیف آخر یک آقای میانسال با موهای کم پشت از روی صندلی اش که کنار پنجره بود، برخاست و به من لبخند زد. عرض راهروی باریک را رد شد و صندلی بعدی نشست. با آهی جانسوز به پنجره نگاه کردم.

کیان مهر گفت: بشین.

_: کجا؟

_: رو سر من!

پوزخند تلخی زدم و گفتم: چند روزی هست رو سرتونم.

به صندلی کنار پنجره اشاره کرد و گفت: بشین دیگه.

_: آخ جون! اینجا بشینم؟

از ترس این که جوابم منفی باشد، سریع نشستم و کمربندم را هم بستم. لبخندی زد و کنارم نشست. نگاهی به کناریش که با فاصله ی راهرو، روی صندلی بعدی نشسته بود، انداخت و تشکر کرد.

توضیح داد: جامون دو طرف راهرو بود. از اون آقا خواهش کردم جاش رو با تو عوض کنه.

_: وای چه آقای مهربونی!!

و با خوشحالی خم شدم تا مرد را یک بار دیگر ببینم. اما کیان مهر از بین لبهایی که تقریباً بسته بودند، غرید: بشین جوجه!

خندیدم و سرم را به پشتی کوبیدم. بعد به بیرون خیره شدم. هواپیما با کمی تاخیر راه افتاد. کیان مهر مرتب ساعتش را نگاه می کرد.

به آرامی گفتم: ساعت رو نگاه کنین زودتر نمی رسیم.  

سری به تایید تکان داد. باز گفتم: تازه تو هواپیما مرحوم گراهام بلم نمی تونه کاری براتون بکنه.

_: به همین خیال باش. من مردم، موندم، امشب تو رو عقد می کنم.

شانه ای بالا انداختم و خندیدم.

ناصحانه گفت: ببین اگه نگران نیستی، اقلاً یه کمی تظاهر کن داری جوش می زنی.

_: شما به اندازه ی دو سه نفر دارین جوش می زنین. گمونم کافی باشه.

_: یعنی هیچ فرقی برات نمی کنه؟

_: خب چرا! ولی فکر نمی کنم نگرانیم چیزی رو عوض کنه.

_: این حرفیه که من همیشه میزنم. ولی این بار نمی تونم بهش عمل کنم.

_: ولی ظاهرتون اصلاً نشون نمیده. یعنی من اگه نمی شناختمتون نمی فهمیدم.

_: جای شکرش باقیه.

_: سعی کنین یه کمی بخوابین. خسته شدین تو راه...

_: خواب نمیرم.

_: نه. ولی آروم باشین و چشماتونو ببندین.

_: باشه.

باورم نمیشد. ولی به توصیه ام عمل کرد. سرش را عقب داد و چشمهایش را بست. نگاهش کردم و فکر کردم هیچوقت در زندگی کسی را به این اندازه دوست نداشته ام.

هواپیما که نشست، دلم لرزید. نگاهی به کیان مهر انداختم. ردیف آخر بودیم. اولین نفر پیاده شدیم و از در عقب بیرون رفتیم. یک آقایی که نمی شناختم، جلو آمد و گفت: خوش اومدین.

با کیان مهر روبو سی کرد و به من تبریک و خوشامد گفت. کیان مهر که گیجی مرا دید، معرفی کرد: آقافرهاد شوهر مهرنوش هستن.

همان موقع فرهاد گوشی اش زنگ زد و با عذرخواهی کمی از ما فاصله گرفت.

ابروهایم را بالا بردم و گفتم: آهان! من فقط روز عروسیشون دیده بودمشون. اونم هزار سال پیش بود.

_: این واحد هزار ساله ی تو دقیقاً چه بُعد زمانی رو تعریف می کنه؟

_: نمی دونم. سؤالای سخت سخت می پرسین!

بارهایمان را که گرفتیم راه افتادیم. وقتی که جلوی آن در آشنای چوبی رسیدیم، ناگهان خاطرات به ذهنم هجوم آوردند. وارد راهرو شدیم. صدای هلهله و خوشامد، فضا را پر کرده بود. اولین نفر مامان بود که محکم در آغوشم کشید و گفت: خدا رو شکر که حالت خوبه.

بعد هم مادر کیان مهر که گفت: خوش اومدی عروس گلم.

خنده ام گرفت. یاد آن روزها افتادم که کنارم می نشست و سربسرم می گذاشت. در حالی که من به شدت مشغول نقاشی با خودکارهای رنگی کیان مهر بودم، می پرسید: چی میکشی عروس طلا؟

ته خودکار را می جویدم و می گفتم: من جواهرم.

کیان مهر آن طرفم می نشست و می گفت: نخیر تو جوجه ای. جوجه ی خودمی. جوجه طلایی.

مامان از آن طرف اتاق به تندی می گفت: جواهر خودکار رو نجو. خراب میشه.

و کیان مهر لبخندی می زد و با مهر اشاره می کرد اشکال نداره...

ازدحام جمعیت اجازه نداد، بیش از آن به رؤیاهایم بپردازم. کت و کلاهم را گرفتند و به حمام رانده شدم. جملات متعجب و متاسفی درباره ی کوتاهی موهایم شنیدم، اما فرصتی برای جواب نشد. به سرعت دوش گرفتم و با پولور و شلوار جین بیرون آمدم. توی اتاق مهمان که درش توی همان راهروی دم در باز میشد، روی تخت چند دست لباس شب بود. مهرنوش دستم را گرفت. لباسها نشانم داد و پرسید: از کدوم خوشت میاد؟

نگاهم روی لباسها چرخید. نیلوفر گفت: آبی بهت میاد.

نگاهم روی لباس ساتن آبی که بالاتنه اش سنگ دوزی شده بود، ماند. اما سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه.

نیلوفر با ناراحتی گفت: زودباش دیگه انتخاب کن. ساعت هشت و نیمه! مهمونا یک ساعته که اینجان. عاقدم هست.

مهرنوش پرسید: قرمز دوست داری؟

پیراهن قرمز بالاتنه اش حریر پلیسه بود با دامن ساتن. بازهم سری به نفی تکان دادم. مهرنوش لباسهای آبی و قرمز را برداشت و گفت: خب. اونایی که نمی خوای بگو. انتخاب ساده تر میشه.

رفت که آنها را تو کمد آویزان کند. نیلوفر دستی زیر پیراهن س*بز زد و پرسید: این چی؟ اصلاً لباس عقد باید س#بز باشه. به خاطر بخت و اینا...

پوزخندی زدم و گفتم: من بختمو پیدا کردم. اینم خوشرنگ نیست.

_: اَه تو رو خدا جواهر! اینقدر سخت نگیر.

مهرنوش با لبخند پیراهن س@بز را هم برداشت و گفت: عروسه و نازش. بذار راحت باشه.

نیلوفر آهی کشید و گفت: اگه بهش سواری بدین بیچاره میشین.

ابروهایم بالا پرید: نیلو!!!

_: نیلو و مرض! انتخاب کن دیگه.

نگاهم بین سه لباس نقره ای و صورتی و سفید عروسی چرخید. بالاخره هم لباس سفید که طرحش از همه جذابتر بود را برداشتم. ساتن کلفت سفید بود. بالاتنه اش یک طرفش چند پیلی می خورد و یک طرف دامنش هم گلهای حرید و مروارید دوخته شده بود. یک جفت دستکش بلند هم داشت. دستی به پیلیهای بالاتنه کشیدم.

نیلوفر عجولانه پرسید: همین خوبه؟

لب برچیدم و پرسیدم: آخه روز عقده. زشت نیست سفید بپوشم؟

مهرنوش دلجویانه گفت: نه. چرا زشت باشه؟

با ناراحتی پرسیدم: نمیگن چقدر هوله؟

مهرنوش با مهربانی لبخند زد و گفت: اونی که هوله شاه دوماده.

نیلوفر هم گفت: نجنبی غیابی عقدت می کنه.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: بهتر!

نیلوفر کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت: خدایا این چقدر خونسرده!

خندیدم. با مهرنوش کمکم کردند که لباس را بپوشم و جلوی آینه ایستادم. باورم نمیشد که این عروس لطیف من باشم! لبخندی زدم و آرام گفتم: خوبه.

نیلوفر تقریباً داد زد: خوبه؟ فوق العاده اس! اصلاً هیچکدوم به شیکی این یکی نبودند. و البته فقط رو تن تو به این قشنگی میشینه. خیلی خب زود باش. یه پارچه به من بدین. فرصت نیست لباس عوض کنه. یه پیش بندی، پارچه ای چیزی بندازین دور شونه هاش که لباسش کثیف نشه. من سریع آرایش کنم ببینم چی میشه.

مهرنوش پارچه ی نرمی دور شانه هایم پیچید و به دقت لباس را پوشاند. تا نیلوفر داشت آرایش می کرد، مهرنوش ناخنهای دستها و پاهایم را لاک زد و یک جفت کفش طلایی پایم کرد. توضیح داد: دوستم فقط همین یه جفت کفش مجلسی رو اندازه ی تو داشت.

لبخندی زدم و گفتم: خوبه.

نیلوفر روی صورتم خم شد و گفت: از خداتم باشه. چشماتو ببند.

چشمهایم را بستم. چقدر خوابم می آمد! نیلوفر مشغول سایه زدن و خم چشم کشیدن بود و من فکر می کردم کاش میشد دراز بکشم و خُرپف!

کارش را ظرف ده دقیقه تمام کرد. موهای کوتاهم را با ژل فرفری کرد و یک تاج زیبای نقره ای روی سرم گذاشت. مهرنوش یک چادر سفید با گلهای کمرنگ گلبهی و آبی روی سرم انداخت و گفت: خب عزیزم. بریم.

به آرامی از جا برخاستم. با آن کفشهای پاشنه ده سانتیمتری به زحمت می توانستم تعادلم را حفظ کنم. به سختی قدمی به جلو برداشتم. مهرنوش دستم را گرفت. شانه ی نیلوفر را هم گرفتم و آرام آرام به اتاق پذیرایی رفتم. لرزان پیش رفتم و روی مبل بالای اتاق کنار کیان مهر نشستم. از جمعیت هول کرده بودم. سرم پایین بود و هیچکس را نمی دیدم.

سروصدای ریزریز خندیدن دوستانم برایم مایه ی دلگرمی بود. دوستانم توری روی سرمان گرفتند و عاقد شروع کرد: دوشیزه ی مکرمه....

سردم بود. دستهای یخزده ام را بهم فشردم. چقدر خوابم می آمد!

بچه ها یک صدا گفتند: عروس رفته گل بچینه.

فکر کردم: گل بچینم؟ تو این سرما؟ الان فقط یه لحاف گرم میخوام.

عاقد دوباره پرسید و بچه ها این بار بلندتر داد زدند: عروس رفته گلاب بیاره.

فکر کردم: کاش اینقدر خوابم نمی آمد. اگر سر حالتر بودم کلی به این سروصدای بچه ها می خندیدم. کاش جوراب داشتم! پاهام گرم میشد. نه راستی بدون جوراب بهتر می تونم این کفشهای وحشتناک رو حمل کنم. تازه جوراب نازک چندان گرم هم نیست. چه بانمک میشد اگه جوراب گرم زیر این پیراهن مجلسی بپوشم!

عاقد گفت: برای بار سوم می پرسم. عروس خانم وکیلم؟

سر بلند کردم. اینجور وقتها چه می گفتند؟ یادم نمی آمد.

عاقد باز پرسید: وکیلم؟

ساده گفتم: بله.

بعد با دلخوری فکر کردم: باید می گفتم: با اجازه ی بزرگترها!

از گوشه ی چشم نگاهی به کیان مهر انداختم. لبخندی از سر آسودگی بر لبش نشسته بود. دوباره سر بزیر انداختم. عاقد خطبه ی عقد را جاری کرد و رفت. عموی بزرگم پیش آمد و دستم را توی دست کیان مهر گذاشت. دستش را محکم فشردم. دلم می خواست تا ابد نگهش دارم. دستم را به دست دیگرش داد و دست آزادش را دور کمرم انداخت. مست عشق نگاهش کردم.

بقیه ی مجلس منهای خمیازه های گاه و بیگاه من، خیلی خوش گذشت. مردها توی هال رفتند و ما توی پذیرایی ماندیم و دوستانم هر شلوغ کاری که می توانستند برای گرم کردن جشن کوچکم کردند.

پدر شوهرم برای شام به یک رستوران سفارش چلوکباب دادند. اینقدر خسته و خواب آلود بودم که نتوانستم بخورم. بقیه هم گذاشتند به حساب حجب و حیای عروسی :D

شب از نیمه گذشته بود که مهمانها کم کم رفتند. فقط مامان مانده بود و آقاحمید و جاوید، و خانواده ی کیان مهر. توی هال روی آن مبلهای نرمی که تمام بچگی ام در آرزوی فرصتی بودم تا حسابی رویشان بالا و پایین بپرم، نشستیم. کنار کیان مهر نشسته بودم و به سختی چشمهایم باز میشدند.

مامان گفت: بریم دیگه. جواهر داری خواب میری.

سرم پایین افتاد. خواب خواب بودم. کیان مهر دست دور شانه هایم انداخت و آرام گفت: الان خواب میری. پاشو آرایشتو پاک کن.

مهرنوش گفت: چکارش داری بابا؟ بذار هرجور راحته بخوابه.

_: نه. این آشغالا معلوم نیست چی هستن، شب تا صبح رو پوستش بمونن؟ پاشو جوجه.

نالیدم: صورتمو بشورم، خوابم می پره.

_: بمبم بترکه، خواب تو نمی پره. نگران نباش.

_: اذیت نکنین.

مامان دوباره گفت: جواهر پاشو بریم.

کیان مهر با ملایمت گفت: این راه نمیاد با تو. بذار باشه.

_: اوای نه نمیشه!

_: من فردا صبح کَت بسته تحویلت میدم. ولی الان بخوای ببریش باید کولش کنی. این دو قدمم راه نمیره.

سرم روی شانه ی کیان مهر افتاد. کمی کنار کشید و غرید: مهرنوش تو رو خدا بیا اینا رو پاک کن.

مهرنوش گفت: اوا مامانم اینا! کتت کثیف شد؟ نعیمه جون این داماده شما دارین؟

به زحمت سر برداشتم و خواب آلود پرسیدم: مگه چشه؟

کیان مهر گفت: هیچی عزیزم. تو بخواب!

مامان از جا برخاست و با ناراحتی گفت: نمیشه که بمونه.

کیان مهر بعد از این که مطمئن شد نمیفتم، از کنارم برخاست و گفت: می ترسی از زیر جشن عروسی شونه خالی کنم؟ نگران نباش.

مامان دوباره گفت: نه ولی...

خواب آلود فکر کردم: کیان مهر فقط چهار سال از مامان کوچیکتره! چه خنده دار!

مادرشوهر و پدرشوهرم مشغول وساطت شدند. می گفتند ظلم است که با وضع خسته و خواب آلوده مرا ببرند. بالاخره هم مامان رضایت داد. به زحمت سر پا ایستادم. در آغوشم گرفت و اشک ریزان خداحافظی کرد. جاوید فقط لحظه ای دستم را فشرد و بعد هم با آقاحمید رفتند.

مهرنوش با پنبه و شیرپاک کن کنارم نشست. کیان مهر صورتم را نگه داشته بود و او غرغر کنان پاک می کرد.

_: کیان خیلی بدجنسی! چرا نمیذاری بخوابه؟ اون از اون وضع که مثل گلوله این همه راه آوردیش، این از وسواسی بازیات. ولش کن!

بقیه هم نظرشان همین بود. ولی بالاخره کیان مهر حرفش را به کرسی نشاند و تا آرایشم کامل پاک نشد، ول نکرد. بعد روی دست بلندم کرد و در حالی که نیمه بیهوش بودم، از پله ها بالا رفت. داشتم فکر می کردم کاش می گذاشت روی همان مبل نرم بخوابم. اما به اتاقش رفت و مرا آرام روی تخت گذاشت.

به سرعت خودم را گلوله کردم و خواستم بخوابم که گفت: جوجه پاشو لباستو عوض کن.

چشم بسته غرغرکنان گفتم: لابد باید مسواکم بزنم!

_: اگه بزنی که خیلی بهتره. ولی به هرحال با این لباس نمیشه بخوابی.

_: بذار خراب شه. خواهش می کنم.

خنده ی کوتاهی کرد. در حالی که موهایم را نوازش می کرد، به نرمی گفت: لباستو عوض کن راحت بخواب. پاشو. کمکت می کنم.

راست نشستم و اخم آلود گفت: نخیر کمک نمی خوام. اگه نرین بیرون، عوض نمی کنم.

_: خیلی خب. چرا می زنی؟! اگه برم عوض می کنی؟ نیام ببینم با همین خوابیدی!

_: چشم. عوض می کنم.

از ترس این که برگردد، همین که در بسته شد، با آخرین سرعتی که تن خسته ام اجازه میداد، لباسی را که برایم روی تخت گذاشته بود پوشیدم و لباس سفیدم را وسط اتاق که حتی یک پرز هم روی قالی شیری رنگش نبود، پرت کردم.

دوباره دراز کشیدم و تا خود صبح به این عالم نبودم. صبح روز بعد با صدای زمزمه ی آوازش از خواب پریدم. داشتم فکر می کردم الان کجا هستم که ناگهان به خاطر آوردم. چشم باز کردم. تخت کنار دیوار بود. دستی به کاغذ دیواری کشیدم و با خوشی خواب آلوده ای به زمزمه اش گوش دادم. صدای تلق و تلوقی باعث شد بالاخره غلتی بزنم. اول چشمم به کف اتاق افتاد و یادم آمد که شب قبل لباسم را آنجا انداخته بودم که الان نبود. بعد هم نگاهم بالا آمد و تا جلوی آینه ی اتاق رسید. داشت موهایش را شانه میزد که همان موقع کارش تمام شد. شانه را جلوی آینه توی یک لیوان سفالی گذاشت و از جا برخاست. رو به من کرد و با لبخند گفت: سلام.

خواب آلوده گفتم: سلام. خوبین؟

لب تخت نشست. به موهای آشفته ام چنگ زد و گفت: از این بهتر نمیشم.

نالیدم: نکنین. درد می کنه. شکسته.

_: هرکی با موی ژل زده بخوابه از این بهتر نمیشه. پاشو. مامانت گفته نهار بریم اونجا.

_: حالا کو تا نهار؟

_: ساعت دوازده و ربعه.

_: اذیت نکنین.

نگاهم روی ساعت دیواری ماند. واقعاً دوازده و ربع بود. نیم خیز شدم. ساعت رومیزی کنار تختش هم دوازده و ربع بود! دستش را کشیدم و ساعت مچی اش را نگاه کردم. بیحال روی تخت افتادم و پرسیدم: چرا بیدارم نکردین؟

دستم را کشید و گفت: یه کمی رحم و مروتم حالیمه. حالا پاشو که مهربونی منم اندازه داره.

نشستم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و بوی آشنای ادوکلنش را به مشام کشیدم. صورتم را به گردنش مالیدم. با ملایمت گفت: پاشو جوجو تا درسته قورتت ندادم.

خندیدم. از جا برخاستم و آماده شدم. پایین رفتیم. با پدر و مادرش خداحافظی کردیم و به حیاط رفتیم. همین در اتاق پشت سرمان بسته شد، آه بلندی کشیدم.

کیان مهر متعجب پرسید: چی شده؟

_: کاشکی هنوز هشت سالم بود.

با حالتی گرفته و استفهام آمیز نگاهم کرد.

چشمانم برقی زد و گفتم: آخه آرزو به دل موندم رو مبلای هالتون نپریدم! الانم اگه بپرم که خراب میشن. اون موقع کوشولو بودم.

آهی از سر آسودگی کشید و گفت: نه خراب نمیشن. این مبلا امتحانشونو پس دادن. هر چقدر دلت می خواد روشون بپر. فوق فوقش خرابم بشن، اشکال نداره بعد از چهل سال عوضشون می کنن.

با شوق پرسیدم: واقعاً می تونم؟

_: آره می تونی. ولی ترجیحاً وقتی مامان بابا خونه نباشن.

بلند خندیدم. چشمم به تاب کنار حیاط افتاد و جیغ کشیدم: آخ جون این هنوزم اینجاست!

دستم را کشید و گفت: آره سر جاشه. خیالت راحت. بیا بریم. فرصت بسیاره. هروقت دلت خواست بازی کن.

_: فقط یه کم! مامان می تونه چند دقیقه دیگه هم صبر کنه. خواهش می کنم.

_: ببین این تاب از اینجا تکون نمی خوره. عصر بیا بازی. بذار روز اولی بدقول نشیم.

_: کــــیان مــــهر!

با تاسف سری تکان داد و گفت: گوشای منم که مخملی! فقط پنج دقیقه. بیشتر شد می زنمت زیر بغلم، میریم ها!

به ساعت پشت دستش نگاه کرد و گفت: بشین.

با شوق خندیدم. گونه اش را بو-سیدم و گفتم: متشکرم!

بعد به طرف تاب پرواز کردم و نشستم. با بیشترین سرعتی که میشد مشغول تاب خوردن شدم. بعد از پنج دقیقه از بس گفت بریم، با بی میلی دل کندم و به طرف گاراژ رفتیم.

با خوشحالی گفتم: ماشینتون از مال آقابهروز خیلی خوشگلتره!

_: ماشین بهروز یه ده تایی از مال من قیمتش بیشتره، ولی منم همینو ترجیح میدم.

_: مهم خوشگلیشه.

_: مهم جوجشه.

خندیدم. بالاخره راه افتادیم. چشمهایم را بستم و فکر کردم: حتی بهترین رؤیاهایم اینقدر زیبا نبوده اند.

کیان مهر پرسید: دوست داری عروسیت چه جوری باشه؟

چشمهایم را باز کردم و گیج نگاهش کردم. بالاخره گفتم: نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم.

_: خب بهش فکر کن.

_: اومممم... دوست دارم عروسیم تو باغ باشه.

_: باشه. دیگه؟

_: ولی نمیشه که. هوا سرده!

_: عزیز دلم منم فردا نمی تونم عروسی بگیرم! هنوز باید خونه پیدا کنیم. مبله کنیم و کلی کارای دیگه. البته یه خونه دارم. ولی تو یکی از شهرکای اطرافه. راهش به خونه ی بابام و آقاحمید خیلی دوره. اگه بتونم بفروشم یکی این اطراف بخرم یا یه همچین چیزی...

_: واقعیتهای مزخرف زندگی.

_: تو خودتو درگیر نکن.

_: تمام مشنگیاش مال من، تمام مسئولیتاش مال شما. زندگی مشترک یعنی همین دیگه!

لپم را کشید و گفت: من این زندگی مشترک رو دوست دارم.

به کام و آرزوی دل (11)

سلام سلامممم


بعد از مدتها یه پست نیمه شبانه!


آبی نوشت: هیچ کس پی دی اف کتاب امیلی در نیومون سراغ داره؟ یکی از دوستام با اصرار می گفت شخصیت نویسندگی من شکل امیلیه! چون فقط سریالشو دیدم تصوری ندارم. فکر کردم بخونم ببینم چی میگه!

خوابای رنگی ببینین

هرچی سعی می کردم اتفاقات را توی ذهنم حلاجی کنم نمیشد! به هر گوشه اش فکر می کردم، به سؤالی می رسیدم. بالاخره هم طاقت نیاوردم و هنوز ده دقیقه نگذشته بود که از جا پریدم و پرسیدم: یه چیزی بپرسم؟

آقای رئوفی که به شدت درگیر یک پیچ خطرناک بود، گفت: الان نه.

سر جایم وا رفتم و به روبرو خیره شدم. بعد از پیچ، سرعتش را زیاد کرد و از سه چهار تا ماشین هم زمان سبقت گرفت. با نگرانی پرسیدم: سر می بَرین؟

وقتی دوباره وضعیت ثباتی یافت، گفت: نه عروس می برم.

زمزمه کردم: عروس!

به طنز گفت: الان قیافت خیلی به عروس بودن می خوره!

شکلکی درآوردم و گفتم: خیلی! بیشتر از قیافه احساسمه!

_: احساست چه جوریه؟

نفس عمیقی کشیدم و کلافه نگاهش کردم. گرم و خندان نگاهم کرد. شرمنده سربزیر انداختم. آرام پرسید: چی شده؟

قلبم فشرده شد. تحمل این همه مهر، ورای توان دل سر به هوایم بود. من... من هیچوقت زندگی را اینطور ندیده بودم. زندگی برای من رنگهای مختلف و احساسات سبک بهاری بود. و حالا ناگهان، ظرف سه روز تابستان زندگیم در این سرما از راه رسیده بود و قلب بیچاره ام حیران شده بود!

_: جوجه؟

با بغض گفتم: می خوام جوجه باشم نه عروس.

آهی کشید و زیر لب گفت: حق داری.

_: نه یعنی این که...

نگاهش کردم. به جاده چشم دوخته بود و در صورتش هیچ حسی نبود.

تقریباً داد زدم: باید حرفامو گوش کنین.

آرام گفت: بگو. می شنوم.

یک وری رو به او نشستم. کفشهایم را درآوردم و پاهایم را روی صندلی جمع کردم. نفسی تازه کردم. لبهایم را بهم فشردم و بالاخره با ناراحتی گفتم: شما تا این سن مجرد نموندین که با یه جوجه ی نفهم عروسی کنین.

_: من می خوام با یه جوجه ی عزیز عروسی کنم و بهت اجازه نمیدم درباره ی محبوب من اینطوری حرف بزنی.

_: آخه شما تا حالا صبر کردین که یه همسر ایده آل پیدا کنین!

_: خب. پیداش کردم. مشکل تو چیه؟

_: می خواین باور کنم آدم منطقی و موقری مثل شما سه روزه عاشق شده؟ یا بدتر از اون از وقتی که مجید بهتون توهین کرد؟

_: مجید به هردومون توهین کرد، خیلی هم بیجا کرد. شانس آورد که جلوی تو و نامزدش نخواستم فکشو پیاده کنم. ولی به طور قطع توهینش هیچ تاثیری در تصمیم من نداشت.

_: پس چی؟

_: از وقتی به دنیا اومدی برام عزیز بودی.

_: بعله. شما جوجه تونو خیلی دوست داشتین. ولی قبل از این سفر، من دوازده سال بود که شما رو ندیده بودم. البته صحبتتون همیشه تو خونه بود. چون مامان مرتب باهاتون در تماس بود. ولی بین من و شما هیچی نبود.

برای چند لحظه بدون جواب به جاده چشم دوخت. اینقدر این چند روز شناخته بودمش که بدانم در چشمهایش غم نشسته است. زبانم را گاز گرفتم. بازهم بدون فکر حرف زده بودم.

وقتی به حرف آمد صدایش آرام بود. بدون این که نگاهم کند، گفت: چند روز پیش که مامانت آمده بود تا درباره ی زمین و وکالت فروشش حرف بزنه، گفت پولشو برای جهاز تو و دانشگاه جاوید میخواد. خنده ام گرفت. گفتم این همه عجله لازم نیست. بذار به وقتش. اما گفت جاوید می خواد از سال آینده بره کلاس کنکور، تو هم پنجشنبه عقدکنونته؛ و دلش نمی خواد این مخارج به عهده ی شوهرش باشه، در حالی که اون بنده خدا حرفی نداشت. ___ اون حرف می زد و من فکر می کردم جوجه ی من کی بزرگ شد؟ دلم می خواست ببینمت. فکرم مشغول شده بود. انگار باید می دیدمت تا باور کنم نوزده سالته. ولی خب، تو داشتی ازدواج می کردی و من حقی برای حرف زدن نداشتم. فقط متعجب پرسیدم واقعاً جوجه بزرگ شده؟! که همون موقع تو تلفن زدی و مامانت عکستو نشونم داد و مثل اون وقتا حرفمو اصلاح کرد و گفت: جواهر نوزده سالشه. _____ تا روز بعد که تو ایستگاه دیدمت. اول که از تغییر قیافت خنده ام گرفت و فکر کردم نه بابا جوجه ام فقط یه کمی هیکلش بزرگتر از هشت سالگیش شده. هنوزم همونقدر بازیگوشه. بعدم که گفتی اصلاً نمی خوای با اصلان عروسی کنی و طبیعی بود که کمکت کنم.

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم: این بلندترین سخنرانی ای بود که تا حالا از شما شنیدم.

خنده ی کوتاهی کرد و گفت: من یه وکیلم. باید بتونم خیلی بیشتر و مسلط تر از این حرف بزنم.

لبخندی زدم و گفتم: البته. و شما کمکم کردین. گمونم روزی هزار بار به خودتون می گفتین، کاش اصلاً تو ایستگاه آشنایی نداده بودین.

سری به نفی تکان داد و گفت: حتی یک لحظه هم پشیمون نشدم.

_: ولی من خیلی اذیتتون کردم!

_: خیلی بیشتر از این حرفا دوستت دارم.

_: اینو میدونم.

خندان نگاهم کرد و پرسید: می دونی؟

در حالی که تاب نگاهش را نداشتم، سر به زیر انداختم؛ لب برچیدم و گفتم: البته. ولی این جنسش فرق می کنه.

_: اینه جواب چشم پاکی من؟

_: اگه دوستم داشتین زودتر می گفتین. قبل از این که مجید رو ببینم. ممکن بود مجید واقعاً خوب باشه. اون وقت شما به همین راحتی میذاشتین برم پیشش؟

_: پروژه ی پیدا کردن مجیدت اینقدر خنده دار بود که فقط با یک معجزه میشد به وصال برسه. فکر می کردی مجید تو خونشون منتظره و تو در می زنی و میری تو. تقریباً غیرممکن بود. ولی باید می دیدی که باورت بشه.

_: شما درست میگین. ولی بازم ممکن بود معجزه اتفاق بیفته. اون وقت شما چکار می کردین؟

بدون لبخند گفت: برات آرزوی خوشبختی می کردم. چکار باید می کردم؟ من در مقابل عشق رویاییت شانسی نداشتم.

با عصبانیت گفتم: چی دارین میگین؟ شما چه دخلی به مجید دارین آخه؟! حتی اون وقتی که فقط یه رویا بود و فکر می کردم بهش می رسم، شما خیلی بالاتر از رویا بودین. کاملاً خارج از تصور من. همین الانشم از سر من زیادین. و من بازم نمی فهمم چرا...

بی حال شدم. رو گرداندم و از شیشه به بیرون چشم دوختم.

_: جوجو تو خسته نشدی از این بحث؟ باید امضاء بدم که دوستت دارم؟ سندی به نامت کنم؟ یا...

به طرفش چرخیدم. اما سر برنداشتم. چشمهایم تر بودند. به دستهایش روی فرمان خیره شدم و گفتم: من هیچی نمی خوام. خودتون... فقط خودتون...

با لبخند گفت: خیلی خب آروم بگیر و از مناظر اطراف لذت ببر. هی ببین چی اونجاست!

قبل از این که متوجه شوم چه می گوید، ترمز کرد و کمربندش را باز کرد. کنار یک دکه ی چوبی در دل جاده ی سرسبز توقف کرده بود. پرسید: پیاده میشی؟

_: نه. حال ندارم کفش بپوشم.

_: باشه. الان برمی گردم.

چشم به او دوختم که روی برگهای زرد و سرخی که زمین را فرش کرده بودند، پا می گذاشت و می رفت. خیلی بیشتر از اوج آرزوهایم...

سرم را عقب بردم و چشمهایم را بستم. چند دقیقه بعد، در را که باز کرد، سر برداشتم و چشمهایم را باز کردم. یک کیسه ی بزرگ پر از خوراکیهای مجاز! روی پایم گذاشت. بعد با لبخند یک بسته بزرگ پفک هم روی کیسه گذاشت و گفت: چکاااااار بکنم؟!

خنده ام گرفت. با شوق بسته را باز کردم و گفتم: گمونم شما تو عمرتون پفک نخوردین. فقط نشستین هی از این مقالات سلامتی خوندین و نچ نچ کردین.

_: اگه این تنها چیزیه که شور و شوق تو رو برمی گردونه... باشه. من دیگه هیچی نمیگم.

_: مرسی!

چهارزانو نشستم. یک پاکت آبمیوه را با نی سوراخ کردم و جلوی لبهایش گرفتم.

_: نکن بچه. حواسم پرت میشه.

_: فقط یه قلپ.

جرعه ای نوشید و سرش را عقب کشید. خودم هم جرعه ای نوشیدم و پرسیدم: هیچی نمیگین؟

_: چی بگم؟

_: جوجوووو... از اون نی من خورده بودم!

خندید. پاکت را از دستم گرفت و جرعه ی دیگری نوشید. با شوق خندیدم. یک دانه ی پفک را به زور به خوردش دادم و گفتم: باید بخورین!

پاکت آبمیوه را پس داد و گفت: باشه. می خورم. ولی جان من بذار حواسمو جمع کنم! تصادف می کنیم.

_: نه... تصادف نمی کنیم. فقط به پرواز نمی رسیم.

_: خیلی ذوق نکن. من شده با عاقد تلفنی حرف بزنم، نمیذارم این مراسم بهم بخوره.

_: خدایا روح گراهام بل رو شاد کن!

با خنده گفت: نکن جوجو.

_: من؟ من چکار کردم؟

_: تو؟ هیچی فدات بشم. فقط رو صندلی معلق نمی زنی! آروم بگیر. آبمیوتو بخور.

پاکت خالی را تکان دادم و گفتم: این که تموم شد.

به کیسه اشاره کرد و گفت: ده تا بود. یکی دیگه باز کن.

خندیدم. مشغول جستجو توی کیسه شدم. چهار تا پاکت برداشتم و در حالی که فکر می کردم کدام طعم را انتخاب کنم، پرسیدم: خانوادتون از انتخابتون ناراحت نشدن؟!

_: ناراحت؟ نه. چرا ناراحت بشن؟

_: آخه اینم مثل رویاهای منه! شما امروز بهشون گفتین من امشب می خوام با جوجه عروسی کنم، اونام گفتن اِه چه خوب؟!! به همین راحتی؟

_: نه دقیقاً به همین راحتی. پریروز بعد از این که از رستوران برگشتیم، مهرنوش تماس گرفت که چی شد و اینا. بهش گفتم اون که هیچی، ولی در مورد یه نفر دیگه دارم فکر می کنم.

_: خیلی بدجنسین! به همه گفتین غیر از من!

_: من که اسمی ازت نبردم! با مامانتم همین دیروز در این مورد صحبت کردم. اونم چون یه حرفی پیش اومد.

_: لابد دوباره نگران شده بود که حالا که اصلان پریده منو کجا آب کنه که با پسر ناپدریم همخونه نشیم.

_: اینقدر خشن نباش.

_: موضوع همین بود، مگه نه؟

_: آره، ولی مهم نیست. من به هرحال ازت خواستگاری می کردم.

_: مامان خودتون چی گفت؟

_: مامانم؟ هیچی فقط خندید و گفت خدا رو شکر جوجه ات بالاخره بزرگ شد. واِلا تو صد سال مجرّد می موندی.

_: واقعاً؟ یعنی منتظر من بودین؟

_: نه دقیقاً. ولی این همیشه شوخی مامانم بود. می گفت کیان مهر منتظر جوجشه.

لبخندی زدم و پرسیدم: باباتون چی؟

_: اون که معمولاً اهل ابراز احساسات نیست. فقط تبریک گفت و دعای خیر و اینا... بعدم که ازش خواهش کردم که اگه بشه امشب عقد کنیم، گفت همه چی رو ردیف می کنه. یکی از دوستاش عاقده و بقیه ی برنامه هام که خیلی سخت نبود. می مونه مهرداد داداش کوچیکم که عصری بهش زنگ زدم، کلی غر زد که الان چه جوری باید خودمو برسونم خونه؟ گفتم من که شمالم دارم میام، از یزد که کاری نداره، یه ماشین بگیر برو. دیگه اونم قراره برسه. دیگه کسی نبود ازش اجازه بگیرم.

_: مهرنوش خانم چی گفت؟

_: مهرنوش ظهر داشتم میومدم خودش زنگ زد. مامان بهش گفته بود. اونم هرچی از دهنش دراومد بارم کرد. نه به خاطر انتخابم. به خاطر عجله ام برای عقدکنون! منم خیلی مستدل و وکیلانه! آرومش کردم و کارایی که باید برام می کرد رو براش ردیف کرد و توضیح دادم بیشتر از اینا بهم مدیونه!

غش غش خندیدم و گفتم: خیلی بدجنسین! مگه براش چکار کرده بودین که اینقدر مدیون بود؟

_: کی بدجنسه؟ من؟! من به این خوبی! بار سنگین نگرانیمو از رو دوشش برداشتم. از امشب می تونه سر راحت زمین بذاره و از فردا بگرده دنبال زن برای مهرداد. البته اگه به مهرنوش باشه، از همین امشب شروع می کنه.

خندیدم. یک آبمیوه و یک پاکت مغز آفتابگردان شور باز کردم و گفتم: آخ جون منم حاضرم همکاری کنم! چند تا دوست خوبم دارم که می تونم پیشنهاد بدم.

_: نه بابا. مهرداد منتظر تو و مهرنوش نمیمونه! چیزی که نمیگه. ولی آب زیرکاه تر از این حرفاست. اگه تا حالا یه نم کرده برای خودش دست و پا نکرده باشه، من اسممو عوض می کنم.

_: نه حیفه! اسمتون خیلی خوشگله!

_: جداً؟ پس چرا به اسم صدام نمی کنی؟

_: خوشگل هست. ولی خیلی سخته!

_: نازی! مثل وروره جادو حرف می زنی، سه سیلاب اسم من سخته؟

_: حالا دیگه... هی... گفتم دوستام... ببینین...

_: حرفو عوض نکن. من اسم دارم.

_: خب مگه من گفتم اسم ندارین؟

_: خب اسم من چیه؟

_: خودتون که بهتر از من می دونین. ولی ببینین..

_: با وجودی که مشتاقم، ولی نمی تونم دائم به تو نگاه کنم که. هی میگه ببینین. کنترل ماشینو از دست میدم. ضمناً از حالا اول هر جمله باید اسممو بگی تا بذارم حرف بزنی.

_: خیلی...

حرفم را قطع کرد و با تاکید گفت: اسمم!

_: نخیر اسم نیستین! بدجنسین!

_: این جمله ات خیلی تکراری بود. اسمم رو فراموش کردی. حالا باید ده بار برای جریمه تکرارش کنی.

_: اهه آقای کیان مهر خان، اصلاً شما رانندگی تونو بکنین. منم دیگه هیچی نمیگم. هان ولی میگم.

_: می دونم که میگی. اسم من اینقدر پیشوند و پسوند نداره. همینا رو می خوای بگی که سخت میشه. ساده بگو.

_: آخه شما یه پیرمردین!

_: جوجه می خورمتا!

_: خیلی خب. کیان مهر خالی. حالا اگه گذاشتین بگم.

_: بگو. من سراپا گوشم.

_: نخیر نصفشم چشمین. هی میگین بذار من جلومو ببینم.

_: درسته. حالا یه بار دیگه.

_: چی یه بار دیگه؟

_: اسمم.

_: نخیرم! اصلاً یادم رفت چی می خواستم بگم.

_: عجله ای نیست. فکراتو بکن یادت میاد. ولی اسم من یادت نره.

_: اسم شما یادم نمیره آقای کیان مهر خان خالی!

_: یاللعجب! آقای کیان مهر خان کم بود، یه خالیم بهش اضافه شد!

معترضانه نالیدم: خب کیان مهــــــر..

_: ای جان کیان مهر. بگو.

_: دوستم...

_: می خوای دوستاتو دعوت کنی برای امشب؟

گوشی اش را از توی جیبش درآورد و به طرفم گرفت. گوشی را گرفتم و گفتم: نه نمی خوام دوستامو دعوت کنم. یعنی فقط یکیشونه. کیان مهـــــر؟

_: جونم؟

_: یکی از دوستام آرایشگره. قرار بود برای امشب آرایشم کنه. بگم بیاد؟

چند لحظه نگاهم کرد. بعد طوری که انگار به سختی دل می کند، رو گرداند و چشم به جاده دوخت. آرام گفت: مهرنوش از یه آرایشگر حرفه ای وقت گرفته.

لب برچیدم و گفتم: و حتماً سلیقه ی فوق العاده پسند شما اجازه نمیده که یه آماتور منو آرایش کنه. ولی کیان مهــــــــر...

این بار دیگر حسابی با ناله صدایش کردم. خندید و گفت: داری راه میفتی. باشه. بهش زنگ بزن.

_: مرسی!

با خوشحالی موبایلش را روشن کردم. رمز داشت. به طرفش گرفتم و گفتم: رمزش لطفاً کیان مهر!

خندید. رمز را زد. گفتم: حالا اینقدر میگم کیان مهر تا از این همه اصرار پشیمون بشین!

_: تو می خوای منو دور بزنی جوجه؟ نه بابا! بگرد تا بگردیم. تازه هنوز دوم شخص مفرد مونده!

در حالی که شماره می گرفتم، گفتم: جوجه دور زدنم بلده. بعله. ما اینیم جناب کیان مهر.

_: مواظب باش درسته خورده نشی!

خندیدم. نیلوفر جواب داد. با تردید پرسید: بله؟

_: کف چهار دست پات نعله! علیک سلام!

_: ای کوفت! کجایی تو؟ نمیگی نصف جون شدم؟ یه خبر می دادی می مردی؟

_: یواش! اول جواب سلام منو بده.

_: نخیر. اول تو بگو کدوم گوری هستی؟

_: هی یه کمی لطیفتر جانم. این گوشی اصلاً به این الفاظ رکیک عادت نداره. الان سنکوپ می کنه.

_: الهی صاحبش سنکوپ بکنه این همه منو دق نده.

_: خدا نکنه! صاحب این کجا بوده که تو رو دق بده؟

_: من چه می دونم؟ مگه مال خودت نیست؟ اون یکی شمارت که همش خاموشه.

_: خب اون خاموشه، دلیل این نیست که این مال منه.

_: مال هرکی هست، تو رو جون مادرت بگو الان کجایی؟

_: رو زمین خدا. چه فرقی می کنه؟ ببین امشب چکاره ای؟

_: چار روز منو کاشته، حالا امشب چکاره ای؟ چه می دونم. برنامه ای ندارم.

_: قراره منو آرایش کنی.

_: تو رو؟ صد سال سیاه! عمراً برات قدم از قدم بردارم.

_: باشه. مهم نیست. منو بگو پیشنهاد یه آرایشگر حرفه ای رو رد کردم و گفتم فقط نیلوفر جون.

_: ای نمیری! مگه تو فرار نکردی که این مجلس رو بهم بزنی؟

_: خب الان که نمی خوام با اصلان عروسی کنم. بیا اینجایی که میگم.

روی دهنی را گرفتم و پرسیدم: آدرستون چیه کیــــان مهـــر؟

عمد داشتم حروف را بکشم که اذیت کنم. کیان مهر هم خندید و نشانی را گفت. برای نیلوفر تکرار کردم و پرسیدم: میای که؟

_: چاره ایم دارم؟

_: نخیر اصلاً. بگم ساعت چند؟

کیان مهر گفت: امیدوارم هفت و نیم خونه باشیم.

_: هفت و نیم اونجا باش.

نیلوفر با بیچارگی گفت: باشه. ولی نمی خوای بگی الان کجایی؟ این شماره ی کیه آخه؟

_: الان جاده چالوسم، اینم گوشی نامزدمه.

نیلوفر که معلوم بود باور نکرده است، با دلخوری گفت: خیلی خب. نمی خوای بگی نگو. شب میام ببینم زنده ای یا مرده.

_: مرسی! منتظرتم. بووووس!

_: خیلی خب دیگه خودتو لوس نکن. خدافظ.

_: خدافس!

خندیدم و قطع کردم. کیان مهر گفت: به اندازه ی پنج شیش نفر از دوستات جا داریم. اگه می خوای دعوت کن.

_: اوممم پنج شیش نفر... با نیلوفر از همه صمیمیترم که گفتم. بقیه هم نمی دونم... کی رو بگم کیان مهر؟

_: من هیچ نظری ندارم.

_: اوممم... شمام دوستاتونو دعوت کردین؟

_: دو سه تا از فامیل. یکیشم بهروز بود که با کلی تاسف گفت نمی تونه بیاد.

_: هوم. باش.

بالاخره صمیمیترین دوستانم را انتخاب کردم و با کمی ارفاق، هفت نفر را دعوت کردم که همه هم قبول کردند. خیلی خوشحال شدم.

 

بالاخره در آخرین لحظات به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و تقریباً تا سالن دویدیم. بهروز به استقبالمان آمد. در حالی که با عجله سلام و علیک می کرد، ما را به طرف گیت مخصوص پروازمان هدایت کرد. بارها را تحویل دادیم و پرواز بسته شد.

کیان مهر نفسی به راحتی کشید و گفت: دستت درد نکنه. انشاالله دامادیت جبران کنم.

بهروز نگاهی به من انداخت و گفت: ولی من هنوزم باورم نمیشه! خیلی نامردی که نامزتو جای یه پسر به ما قالب کردی. من و مامانمو بگو! چقدر ساده بودیم.

کیان مهر با بزرگواری لبخند زد و پرسید: مامانت بلیت گیرش اومد؟

_: آره. به لطف شما با پرواز قبلی رفت. ولی کیان مهر محاله عقدکنونم دعوتت کنم! یعنی که چی گذاشتی عدل وسط این پروژه ی عظیم شرکت ما که روز جمعه هم تعطیل نداریم، دستپاچه داری عقد می کنی؟! این همه صبر کردی دو هفته دیگه هم روش.

_: این همه صبر کردم، کاسه هه لبریز شد. قبول نداری؟

_: نخیر.

_: باید بریم. دیر شد. خیلی ممنون از محبتت. اینم سؤیچ ماشینت. شرمنده وقت نشد بدم کارواش اقلاً تمیز تحویلت بدم.

_: تو که فقط به فکر شست و شو باش! عروس خانم این نوبرونه ی ما مبارکتون باشه. به پای هم پیر شین.

خندیدم و تشکر کردم. کیان مهر هم خداحافظی گرمی با او کرد و با هم به طرف سالن ترانزیت رفتیم. اینقدر دیر شده بود که توی سالن ترانزیت هم اصلاً معطل نشدیم و به سرعت برای سوارشدن به هواپیما راهی شدیم.

با خوشحالی گفتم: از انتظار تو سالن نفسم می گیره. میگم کیان مهر.. چی میشه همیشه همینقدر دیر برسیم؟

_: هیچی. نفس من بند میاد. کلی تو راه حرص خوردم که اگه نرسیم چی میشه!

شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی تو راه خیلی به من خوش گذشت.

خندید و گفت: خوشحالم.

به کام و آرزوی دل (10)

سلام سلاممممم

بی هیچ حرف و سخنی بریم سراغ قصه...

مثل همیشه حق با آقای رئوفی بود. غذایم را که خوردم، حالم بهتر شد. هنوز هم از دست مجید عصبانی بودم، ولی به قول آقای رئوفی به این نتیجه رسیدم عدد این حرفها نیست. بطری نوشابه را جلوی دهانم گرفته بودم و نی را به لبم می زدم. غرق فکر به میز خالی کناری چشم دوخته بودم.

آقای رئوفی پرسید: دسر می خوری؟

همانطور که با نی بازی می کردم، سری به تایید خم کردم.

خندید و گفت: خب خدا رو شکر که حالت خوبه. بذار ببینم چی دارن؟ اممم بستنی که نه. برات خوب نیست. قهوه هم که به بچه ها نمیدیم. کرم کارامل هست، ژله و یه جور کرم شکلاتی.

در مقابل شوخی اش درباره ی سنّم عکس العملی نشان ندادم. همانطور که بی حالت به میز کناری نگاه می کردم، گفتم: کرم شکلاتی.

آقای رئوفی سفارش دسر را هم داد. بعد پرسید: نتیجه ی تفکراتت به کجا رسید؟

نگاهش کردم و گفتم: من سر حرفم هستم. محاله باهاتون ازدواج کنم. سهم الارثم رو که گرفتم بدهیم رو باهاتون صاف می کنم.

دلخور عقب نشست. بعد از چند لحظه پرسید: چطور می تونی اینقدر سنگدل باشی؟

کرم شکلاتی هم رسید. قاشقی پر کردم. در حالی که به زحمت سعی می کردم دوباره شاد باشم، گفتم: منصف باشین آقای محترم. اینا همه از عشقه!

کرم را قورت دادم و نگاهش کردم. اخم نداشت، ولی نگاهش تیره شده بود. دست برد و یک قاشق از دسرش را خورد.

قاشقم را رها کردم و گفتم: عصبانی نباشین. من ساده ام، من بچه ام؛ ولی می فهمم که صلاح منو می خواین. به خاطر من دارین از خودتون می گذرین. الان سه روزه که دارین این کارو می کنین. ولی من نمی ذارم یه عمر ادامش بدین.

کاسه ی دسرش را پس زد و گفت: جواهر یه لطفی بکن وقتی نمی خوای قبول کنی، اینقدر شجاعت داشته باش که حقیقت رو بگی. مثلاً برای این که از ریخت من خوشت نمیاد یا تحمل بکن نکن هام رو نداری یا این که برات زیادی پیرم. ولی برای من قصه ی فداکاری نباف.

_: از ریخت شما؟...

نتوانستم جمله ام را ادامه بدهم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم؟ خنده ی کوتاهی کردم. رو گرداندم. لبم را گزیدم. نفسی کشیدم و دوباره نگاهش کردم. نگاهم که به نگاهش می رسید بیچاره می شدم. سر بزیر انداختم و لبه ی میز را فشردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم. سر برداشتم و گفتم: آقای محترم من تو عمرم چه تو فیلما چه تو عالم واقع، از شما شما خوش ریخت و قیافه تر ندیدم. اینو که دیگه من نباید بگم. خودتونم می دونین که چقدر خوش تیپ و قیافه این. اینم می دونین که با یه نگاه می تونین بچه ندید بدیدی مثل منو پودر کنین. پس اینا چیه میگین؟

با حوصله گوش داد. دوباره نگاهش ملایم و خندان شده بود. آرام و شمرده گفت: جوجه جان، اولاً که تیپ و قیافه سلیقه ایه. این که تو قیافه ی منو مقبول بدونی، از شانس منه. ولی طبیعیه که خوشت نیاد که به قول خودت با یه نگاه پودرت کنم یا دائم تحت سلطه ام باشی. هزار سالم که از زادم گذشته.

حرصم گرفته بود! چرا نمی فهمید؟ از جا برخاستم و گفتم: بله خوشم نمیاد تحت سلطه ی کسی باشم.

این را گفتم و به سرعت از رستوران خارج شدم. تا بتواند با عجله حساب میز را بکند و دنبالم بدود، کلی دور شده بودم. وقتی از دور دیدمش، شروع به دویدن کردم. خودم هم نمی دانستم کجا می روم. فقط می دویدم. باران می بارید و روز کوتاه و سرد زمستانی، زودتر از معمول رو به تاریکی می رفت. توی کوچه ای پیچیدم که با چراغهای کمی روشن شده بود. جابجا فاصله ی چراغها، تیره و تار بود. نفسم تنگ شده بود. جلوی خانه ای پناه گرفتم تا نفسی تازه کنم. با شنیدن صدای سگی، وحشتزده از جا پریدم. همیشه از سگ وحشت داشتم. این بار هم جیغ زدم: آقای رئوفی.... کمک....

و دوباره شروع به دویدن کردم. سگ هم که فرار مرا دیده بود، پارس کنان به دنبالم می دوید. شنیده بودم که وقتی سگ حمله می کند، باید از موضع قدرت وارد شد. ایستاد و با چوب یا سنگ، سگ را راند. ولی در آن لحظه اصلاً جرأت توقف نداشتم. فقط توی کوچه پس کوچه ها می دویدم و فریاد می زدم. باران می بارید و خیس خیس شده بودم. ولی نمی فهمیدم.

ناگهان سنگی به پایم گیر کرد. زمین خوردم و تازه فهمیدم به آخر یک کوچه ی بن بست رسیده ام. صورتم را روی دستهای پر از گل و لایم گذاشتم و فکر کردم: دیگه تموم شد. نه راه فراری، نه حتی قدرتی برای دویدن.

یک خاطره ی دور کودکی را به خاطر آوردم. بچه بودیم. مجید می گفت: اگه سگ دنبالت کرد بخواب رو زمین. فکر می کنه مُردی، دیگه بهت حمله نمی کنه.

فکر کردم: آیا راست می گفت؟ سگ فکر می کنه مُردم؟ یا غریزه اش تفاوت مرده و زنده را به همان راحتی که من تفاوت سیاه و سفید را می شناسم، تشخیص می ده؟

به نظرم گزینه ی دوم قابل قبول تر به نظر می رسید. سگ نزدیکتر میشد. صورتم را توی گل و لای سرد فرو کردم. در آن سرما تب داشتم. داغ داغ بودم. با پوزخندی تمسخرآمیز فکر کردم: مردم میگن طفلکی موقع مرگش تب داشت! بیچاره آقای رئوفی... بیچاره مامان... جاوید... نیلوفر...

 

صدای مردی را از دور شنیدم. فریاد زد: گمشو حیوون. گمشو...

صدای غرّش سگ به ناله ای عاجزانه تبدیل شد و کم کم دور شد. سرم را کمی بلند کردم. چند بار پلک زدم و فکر کردم: نمردم؟!

مرد بالای سرم خم شد و پرسید: حالت خوبه عمو؟

پوزخندی زدم و فکر کردم: خوبم؟ گمونم خوبم. حیف شد تموم شد! مراسم ختمم که برگزار شد. داشتم فکر می کردم شب هفت برای مراسمم چکار کنن؟!

ولی حال حرف زدن نداشتم. دلم می خواست جوابی بدهم که بداند آسیبی ندیده ام. اما زبانم سنگین و ذهنم شل و بی رمقتر از آن بود که بتواند جمله ای بسازد.

مرد زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد روی پله ی ورودی در خانه اش که کنارم بود بنشینم. سر بلند کردم که ناجی ام را ببینم. اما قبل از او چشمم به آقای رئوفی افتاد که چند قدم آن طرفتر ایستاده بود. اگر آدمها ایستاده می مُردند، مطمئن می شدم که جان در بدن ندارد. سرم را به دیواره ی کنارم تکیه دادم و چشم به او دوختم. باران همچنان می بارید و آقای رئوفی با آن پالتو خیس و کثیف و آبی که از سر و رویش می چکید، عین هنرپیشه های فیلمهای درام شده بود!

پوزخندی زدم و فکر کردم: البته خیلی جذّابتر از آنها!

ناجی ام را فراموش کرده بودم. تا این که گفت: پاشو بریم تو باباجون. اینجوری سرما می خوری.

چشمانم را گرداندم و نگاهی به او انداختم. صورتش را تشخیص نمی دادم. اما صدایش مهربان و اطمینان بخش بود.

به آرامی گفتم: من خوبم. آقای رئوفی رو ببرین.

مجبور شد خم شود، تا بشنود. دوباره چشم به آقای رئوفی دوخته بودم. مرد مهربان هم نگاهم را دنبال کرد.

به طرف آقای رئوفی رفت و گفت: حالش خوبه. نگران نباش. بیاین تو. یه چایی شیرین بخورین، هم گرم میشین، هم ضعفتون برطرف میشه. بیاین.

آقای رئوفی بالاخره از حالت مجسمه وارش درآمد. نفسی کشید و گفت: متشکرم.

_: خواهش می کنم باباجون. خواهش می کنم. پاشو پسرجان. می تونی یا دستتو بگیرم؟

دستم را به دیوار گرفتم و در حالی که برمی خاستم گفتم: نه حالم خوبه.

مرد در نیمه باز را کامل باز کرد و گفت: بفرمائین. بفرمائین. خوش اومدین.

به دیوار تکیه دادم که آقای رئوفی اول برود. اما زیر لب گفت: برو تو.

لازم نبود توضیح بدهد که نمی خواهد از پیش چشمش دور بشوم. وارد راهروی خانه شدیم که با حصیر مفروش شده بود و چند گلدان سبز فضایش را دلپذیر و دوستانه کرده بودند. یک گلیم کوچک که با مهره های چوبی تزئین شده بود و نقش آیۀالکرسی داشت، رو به در به دیوار آویخته شده بود و به مهمان احساس صفا و صمیمت را القاء می کرد.

کتهای خیسمان را به جالباسی آویختیم. مرد یاالله بلندی گفت و زن صاحبخانه به استقبالمان آمد. چنان با خوشرویی پذیرایمان شد، انگار صد سال بود که به این خانه رفت و آمد داشتیم!

بعد از خوشامدگویی هم گفت: تا دست و صورتتونو بشورین چایی می ریزم.

تو راهرو زیر راه پله یک روشوئی بود که به طرفش رفتم. آقای رئوفی هم کنارم ایستاد. توی آینه نگاه کردم و گفتم: یا خدا! چه خوشگل شدم!

آقای رئوفی زمزمه کرد: جذّابیت از سر تا پات می باره!

خندان سر به زیر انداختم. تمام لباسم پر از گل و لجن بود! سر بلند کردم و مشغول شستن صورتم شدم. آقای رئوفی چشم از من برنمی داشت. بالاخره وقتی کمی تمیز شدم و دستها و صورتم را با حوله ای که به دیوار آویخته بود، خشک کردم، گفتم: می دونم افتضاحه ولی الان چکار کنم؟

_: دیگه این کارو با من نکن. هیچ وقت.

شرمزده سر به زیر انداختم. قدمی به طرف اتاق برداشتم و گفتم: چشم.

دم در کنار بخاری نشستم. زن صاحبخانه یک استکان چای جلویم گذاشت و گفت: حموم گرمه. چاییتو بخور برو حموم. از لباسای مش رحمت میدم بپوشی.

نگاهی به مش رحمت انداختم. مرد مهربانی که نجاتم داده بود. چندان از من درشت هیکل تر نبود.

آقای رئوفی نشست و گفت: نه دیگه چایی بخوریم رفع زحمت می کنیم.

مش رحمت با دلخوری گفت: این چه حرفیه آقای رئوفی؟ اسمتونو درست گفتم؟ این بچه فقط داد میزد آقای رئوفی!

لبخندی شرمگین زدم و سر بزیر انداختم. آقای رئوفی سری به تایید تکان داد و گفت: بله من رئوفی هستم.

سر بلند کردم و گفتم: منم جاویدم. ببخشین مزاحم شدم.

_: این چه حرفیه باباجون؟ مهمون حبیب خداست. خانم یه دست لباس آماده کن. حموم گرمه. برو یه دوشی بگیر، لباساتم بده سودابه خانم بندازه تو ماشین.

آقای رئوفی گفت: اگه اجازه بدین ما بریم.

_: کجا برین؟ این بچه سرما می خوره.

_: پس اجازه بدین من میرم لباساشو میارم. تو ماشینن. سر خیابون.

_: باشه. هرجور میلته. منم باهات میام راه رو گم نکنی. باباجون تو برو تو حموم، الان برات لباس میاریم.

از دم در چتر برداشت و با آقای رئوفی بیرون رفتند. سودابه خانم هم حمام را نشانم داد و چند دقیقه بعد زیر دوش آب گرم بودم. با حوصله حمام کردم. می دانستم تا کنار ماشین خیلی راه است. نیم ساعتی بعد ضربه ای به در خورد و سودابه خانم ساک لباسهایم را داد. لباس پوشیدم. موهایم را با سشواری که سودابه خانم داد، خشک کردم و کلاه بافتنی ام را به سرم کشیدم. بیرون که آمدم، دوباره بیخ بخاری نشستم و استکان چایی را بین دستهایم گرفتم تا گرم شوم.

آقای رئوفی هم دوش گرفت و لباس عوض کرد و آراسته به اتاق برگشت. نگاهش کردم و لبخند زدم. نگاهم کرد و لبخند نزد. سر بزیر انداختم. می دانستم قابل بخشش نیستم. ولی حداقل اینطوری دست از فداکاری برمی داشت و دیگر ساز خواستگاری را کوک نمی کرد تا بیش از پیش شرمنده ی احسانش شوم.

صاحبخانه های مهربانمان وقتی فهمیدند مسافریم و می خواهیم به هتل برویم، با کلی اصرار نگهمان داشتند. شام ساده ای دور هم خوردیم و بعد که سفره جمع شد، دو دست رختخواب آوردند که ما استراحت کنیم. آقای رئوفی ضمن عذرخواهی رختخواب مرا برداشت و توی اتاق کوچکی که کنار هال بود، انداخت و توضیح داد: این بچه سرما خورده، شب تا صبح هی سرفه می کنه و می غلته؛ منم خیلی بدخوابم. با عرض معذرت تو این اتاق بخوابه.

سودابه خانم برایم جوشانده آورد بلکه کمتر سرفه کنم که واقعاً هم آرامبخش بود و حالم را بهتر کرد. به هر حال رفتم تو اتاق کناری و در را بستم که بخوابم. اما هنوز ده دقیقه نگذشته بود که از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی هنوز داشت رختخوابش را مرتب و آماده می کرد که بخوابد. با ورود من عکس العملی نشان نداد. غرغرکنان گفتم: یک کلمه نمیگین جوجه مسواکتو نزدی!

جوابی نداد. رفتم. بعد از چند ثانیه برگشتم و پرسیدم: خمیردندون دارین؟

از توی چمدانش خمیردندان برداشت و بدون حرف به طرفم گرفت. با لبخند گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. ولی همین که از در گذشتم به دیوار تکیه دادم. بغض داشتم. دلم نمی خواست قهر باشد، به هیچ قیمتی! اما دوباره به خودم یادآوری کردم که این مرد عزیز کمترین حقش خوشبختی است.

از جا کندم. به طرف روشویی رفتم و طوری مسواک زدم که انگار به زور می خواهم خودم را تنبیه کنم. لثه ام زخم شد! دهان خون آلودم را شستم و به اتاق برگشتم. خمیردندان را روی چمدانش گذاشتم و گفتم: شب بخیر.

رفتم توی اتاق و در را بستم. اینجا که می توانستم گریه کنم! کنار دیوار نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. نگاهش تمام مدت پیش چشمم بود. تمام سفر را دوباره مرور کردم. از لحظه ای که توی ایستگاه باهم روبرو شده بودیم. تمام لحظه هایی که با لطف سرپرستی ام کرده بود و هرکاری کرده بود تا به من خوش بگذرد و راحت باشم.

و باز به این نتیجه رسیدم که بیش از آن دوستش دارم که اجازه بدهم به جای زنی که لیاقت بزرگواری اش را داشته باشد، با من ازدواج کند.

یک ساعتی گذشته بود. شاید هم بیشتر. نمی دانستم. تقه ی ملایمی به در اتاق خورد. با ناراحتی فکر کردم: وای خدا! صدای هق هقم رو شنید.

با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و از جا برخاستم. سر راه دستمالی از قوطی کشیدم و صورتم را کمی خشک کردم. در را گشودم.

لیوان آب و قرصهایم را به طرفم گرفت، اما حرفی نزد. لیوان را نگاه کردم و فکر کردم: این مرد نظیر ندارد.

قرصهایم را با آب بلعیدم و دوباره به لیوان چشم دوختم. سکوتش داشت غیرقابل تحمل میشد. دلم تنگ و فشرده بود. قدمی برداشتم. لیوان را روی میز کوچکی کنار هال گذاشتم و به او که همچنان در سکوت منتظر بود بروم، نگاه کردم. اتاق با نور کم چراغ راهرو کمی روشن شده بود. صورتش را درست نمی دیدم. ولی برق نگاهش...

سر بزیر انداختم. نفسی تازه کردم و بعد گفتم: می دونم... قابل بخشش نیستم. می دونم جرمی کردم که...

سر برداشتم. کاش حرف می زد!

با ناراحتی نالیدم: باشه حرف نزنین با من. حقمه. بدتر از اینا حقمه. ولی باور کنین آرزوی من خوشبختی شماست. می دونم... مطمئنم هرگز... تا آخر عمرم... حتی اگه صد سال زنده بمونم... اینقدر عاشق نمیشم. من شما رو بیشتر از اون دوست دارم که اجازه بدم اجباراً کنار من زندگی کنین. شما حقتون خیلی بیشتر از ایناست. حقتون یه بانوی به تمام معناست. کسی که خانمی و وجاهت از سر و روش بباره. کسی که دنیای لطف و مهربانی باشه. کسی که...

بالاخره به حرف آمد. نرم و ملایم. شاید هم فقط می خواست صدایش صاحبخانه ها را بیدار نکند. ولی نه... او با هر ولومی می توانست سردی یا گرمی کلامش را القاء کند. لازم نبود مثل من هیجان به خرج بدهد! الان هم نه خیلی مهربان ولی معمولی بود.

_: لطفاً به جای من تصمیم نگیر. از طرف خودت حرف بزن.

با بیچارگی به دیوار تکیه دادم و گفتم: کی می تونه این همه محبت ببینه و عاشق نشه؟

_: تو مطمئنی؟

_: البته.

_: نمی خوای بیشتر فکر کنی؟ شاید یه روز پشیمون بشی.

ناامیدانه خندیدم. لبم را گزیدم و گفتم: به چی فکر کنم؟ شما اگه بگین الان به جای نصف شب سر ظهره، باور می کنم. ولی باور نمی کنم یه روز پشیمون بشم. من فقط به خاطر شما ناراحتم.

_: بهت گفتم از طرف خودت حرف بزن.

آهی کشیدم و گفتم: من حرفمو زدم.

_: تمام تلاشمو برای خوشبختیت می کنم.

در حالی که هنوز از احساس واقعیش مطمئن نبودم، زمزمه کردم: می دونم.

_: دیگه گریه نکن. بگیر بخواب.

سری به تایید تکان دادم و آرام به اتاق برگشتم. دراز کشیدم. شاید اثر مسکّن بود که خیلی زود خوابم برد.

صبح روز بعد که بیدار شدم، اول حسابی گیج بودم. خیلی طول کشید تا حوادث شب قبل توی ذهنم مرتب شد و بالاخره یک لبخند عمیق بر لبم نشست. خبیثانه با خود گفتم: آقای رئوفی عزیز درسته تو این معامله من سهم شما رو هم به جیب زدم. ولی نمی دونی چقدر خوشحالم!

از جا پریدم. هرچند وجدانم ته وجودم داشت نهیب میزد که کمی هم به خوشبختی آقای رئوفی فکر کنم؛ ولی آن صبح آفتابی و دلپذیر اینقدر قشنگ بود که نمی خواستم به کوچکترین ناکامی ای فکر کنم!

با سرخوشی لباس عوض کردم. کلاه بِرِه قشنگم را روی سرم گذاشتم و آماده شدم. از لای در سرک کشیدم. هرچند نیشم تا بناگوش باز بود، اما مطمئن نبودم که چطور می خواهم با آقای رئوفی روبرو بشوم.

کسی توی هال نبود. کمی وا رفتم. در را باز کردم و بیرون آمدم. دست و رویی صفا دادم و توی هال برگشتم. سفره ی صبحانه پهن بود. سودابه خانم هم با یک لیوان چای وارد شد و در حالی که آن را سر سفره می گذاشت با خوشرویی سلام و علیک کرد و تعارف کرد بنشینم.

سلام و تعارفش را جواب گفتم و در حالی که می نشستم، پرسیدم: آقای رئوفی کجاست؟

_: جایی کار داشت. گفت همینجا بمون. تا ظهر برمی گرده.

لبخندی زدم و به دل پاکی آن زوج مهربان فکر کردم که حتی نپرسیده بودند، که من و آقای رئوفی باهم چه نسبتی داریم.

من با اشتها می خوردم و سودابه خانم از مرغ عشقها و کبوترهایش حرف میزد و بچه هایش که همگی ازدواج کرده بودند.

بعد از صبحانه کمی به سودابه خانم کمک کردم و بعد با تنبلی جلوی تلویزیون نشستم. حوصله ام به شدت سر رفته بود. تا ظهر خیلی مانده بود. کمی از آقای رئوفی دلخور بودم که چرا مرا با خود نبرده است. سودابه خانم هم مشغول کارهای روزانه اش شد و کاری به کارم نداشت. کم کم کلافه میشدم.

ظهر آقای رئوفی رسید. سلام و علیکی عادی با همه کرد و از من پرسید: داروتو خوردی؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. داروهام پیش شماست.

_: خب برمی داشتی.

بعد خودش به طرف چمدانش رفت، ورق کپسول را برداشت و گفت: فکر نمی کنم دیگه به مسکّن احتیاجی داشته باشی.

_: نه. خوبم.

دلم می خواست توجه خاصی بکند، نگاهی... کلامی... اما نکرد. کم کم به این نتیجه می رسیدم که یا شب قبل خواب دیده ام و یا این که منظورش را اشتباه برداشت کرده ام.

نهار مرغ ترش خوشمزه ای خوردیم و بعد از نهار عزم رفتن کردیم. مش رحمت و سودابه خانم اصرار داشتند که یک شب دیگر بمانیم، اما نمیشد. وسایلمان را جمع کردیم و توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم. هنوز گرفته و پکر بودم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.

همین که نشستم، کمربندم را بستم و لباسم را مرتب کردم. بعد مستقیم به روبرو چشم دوختم. آقای رئوفی چند دقیقه ای در سکوت راند. بالاخره پرسید: چی شده؟

بدون این که چشم از روبرو برگیرم، با لجبازی گفتم: هیچی.

_: به خاطر هیچی قهری؟

_: من قهر نیستم.

_: الان یعنی این حالت شما خیلی صلح جویانه اس؟

نمی دانم چرا خنده ام گرفت! نتوانستم قهر بمانم! سر بزیر انداختم و در حالی که سعی می کردم خنده ام را فرو بخورم، گفتم: چرا صبحی تنهام گذاشتین؟ گفتین حضور من الزامیه. بعد تنها رفتین.

خندید و گفت: بدون این همه حرص خوردنم می تونستی ازم بپرسی!

با ناراحتی گفتم: خب چرا؟

دوباره خندید و گفت: قهر که می کنی می خوام این لب و لوچه رو درسته قورت بدم.

شرمنده و ناراحت رو گرداندم. جدی شد و آرام گفت: دلیل اصلیش این بود که من شب نخوابیده بودم و اول صبح که خوابم برد، دیر بیدار شدم. فقط چند دقیقه وقت داشتم. با عجله حاضر شدم و رفتم. حضور تو هم الزامی نبود. من به مامانت اینطوری گفتم که سفرتو موجّه کنم. انتظار نداشتی که دلیل واقعی سفرت رو بهش بگم؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: به هرحال من یه یادداشت براش گذاشته بودم. تو کشوم بود. اگر دیده باشه میفهمه که رفتم دنبال عشقم.

_: فکر نمی کنم دیده باشه. چیزی به من نگفته. نهایتش اینه که فکر می کنه منظورت من بودم.

آهی کشیدم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم. با نگاهی خندان نگاهم کرد. سر بزیر انداختم.

پرسید: هنوزم نمی خوای باهاش حرف بزنی؟

سری تکان دادم و گفتم: نه. فقط می خوام ببینمش. دلم براش خیلی تنگ شده.

با لبخند مهربانی گفت: خیلی نمونده. ساعت شیش پروازه. امیدوارم به موقع به فرودگاه برسیم.

نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک دو بود. سوتی کشیدم و پرسیدم: یعنی ممکنه؟ تازه ماشینم باید تحویل بدین!

_: ماشین که نه بابا... به بهروز گفتم بیاد فرودگاه تحویل بگیره. بلیتم خودش برامون خریده، باید بیاره. ولی با تمام اینا... دعا کن برسیم.

_: شمام دیشب نخوابیدین. تو جاده خطرناکه! می ذاشتین با پرواز آخر شب می رفتیم.

_: میشه اینقدر نگی شما؟

_: چشم. ولی تو جاده خطرناکه. آخر شب بلیت نبود؟

_: شاید بود. ولی من می خواستم سر شب برسم.

با بی حوصلگی پرسیدم: چرا؟

_: برای این که امروز پنجشنبه اس.

_: خب باشه. سر شب و آخر شبش چه فرقی براتون می کنه؟

_: به همین زودی فراموش کردی؟

_: چی رو؟

_: مراسم امشب رو.

ناگهان سیخ نشستم. چشمهایم گرد شد. به طرفش برگشتم و پرسیدم: عقدکنون بهم نخورده؟!!

_: نه. خدا نکنه بهم بخوره!

با نگرانی گفتم: ولی شما گفتین بهم خورده.

_: خب اون موقع که گفتم، بهم خورده بود. ولی امروز دوباره برنامه این شد که امشب عقدکنونت باشه.

کلافه به پشتی تکیه دادم و گفتم: شمام بازیتون گرفته.

_: نه اتفاقاً خیلیم جدیم. مامانت گفت آمادگیشو نداره. گفتم اشکال نداره. خونه ی ما باشه.

ناگهان آسوده شدم. با دلخوری خندیدم و گفتم: آقای رئوفی...

_: من اسم دارم.

_: توقع ندارین که به این سرعت تغییر روش بدم؟!

_: نه. ولی گفتم که بدونی.

غرق فکر خندیدم و گفتم: می دونم.

بعد از چند لحظه پرسیدم: بلیت به اسم جاویده؟

_: نه به اسم خودت.

_: بعد آقابهروز چی گفت؟

_: انتظار نداری که تمام فحشهایی رو که بابت ماجراجویی احمقانه ام بهم داد، برات تکرار کنم؟!

خندیدم و گفتم: اصلاً هم بهتون نمیاد. من جاش بودم محال بود باور کنم.

_: اونم نمی خواست باور کنه. کلی تمنا کردم که به اسم تو بلیت بگیره.

خندیدم. چند لحظه فکر کردم و بعد گفتم: آخه واقعاً مضحکه!

_: دیگه حالا... چیزی می خوری؟

_: نه.

_: حالت خوبه جوجو؟!

غرق فکر گفتم: نه. لباس عقدکنونم خیلی زشته.

_: به مهرنوش گفتم از یکی از دوستاش که بوتیک داره، چند دست لباس شب بگیره، هرکدوم خوب بود بپوشی.

پوزخندی زدم و گفتم: چه خوب. خوشگل میشم.

_: خوشگلتر!

خواب آلود خندیدم. ناگهان از جا پریدم و به طرفش چرخیدم.

_: دارین اذیتم می کنین.

_: چه اذیتی؟! من که دارم رانندگیمو می کنم.

_: توقع ندارین که باور کنم؟

_: هرطور میلته.

_: امشب؟!

_: آره.

_: تو خونه ی شما؟!

_: جاش اهمیتی داره؟

_: نه خب... بعد... عروسی که امشب نیست؟

خندید و گفت: نه دیگه. خیالت راحت. بگیر بخواب.

_: یعنی بچه حرف نزن بذار رانندگیمو بکنم، دیر می رسیییم.

_: قربون جوجه ی چیز فهم.

به پشتی تکیه دادم و زمزمه کردم: امشب...


ببینین نزنین خب؟ بنده خدا رئوفی دل تو دلش نیست!