ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (10)

سلام سلاممممم

بی هیچ حرف و سخنی بریم سراغ قصه...

مثل همیشه حق با آقای رئوفی بود. غذایم را که خوردم، حالم بهتر شد. هنوز هم از دست مجید عصبانی بودم، ولی به قول آقای رئوفی به این نتیجه رسیدم عدد این حرفها نیست. بطری نوشابه را جلوی دهانم گرفته بودم و نی را به لبم می زدم. غرق فکر به میز خالی کناری چشم دوخته بودم.

آقای رئوفی پرسید: دسر می خوری؟

همانطور که با نی بازی می کردم، سری به تایید خم کردم.

خندید و گفت: خب خدا رو شکر که حالت خوبه. بذار ببینم چی دارن؟ اممم بستنی که نه. برات خوب نیست. قهوه هم که به بچه ها نمیدیم. کرم کارامل هست، ژله و یه جور کرم شکلاتی.

در مقابل شوخی اش درباره ی سنّم عکس العملی نشان ندادم. همانطور که بی حالت به میز کناری نگاه می کردم، گفتم: کرم شکلاتی.

آقای رئوفی سفارش دسر را هم داد. بعد پرسید: نتیجه ی تفکراتت به کجا رسید؟

نگاهش کردم و گفتم: من سر حرفم هستم. محاله باهاتون ازدواج کنم. سهم الارثم رو که گرفتم بدهیم رو باهاتون صاف می کنم.

دلخور عقب نشست. بعد از چند لحظه پرسید: چطور می تونی اینقدر سنگدل باشی؟

کرم شکلاتی هم رسید. قاشقی پر کردم. در حالی که به زحمت سعی می کردم دوباره شاد باشم، گفتم: منصف باشین آقای محترم. اینا همه از عشقه!

کرم را قورت دادم و نگاهش کردم. اخم نداشت، ولی نگاهش تیره شده بود. دست برد و یک قاشق از دسرش را خورد.

قاشقم را رها کردم و گفتم: عصبانی نباشین. من ساده ام، من بچه ام؛ ولی می فهمم که صلاح منو می خواین. به خاطر من دارین از خودتون می گذرین. الان سه روزه که دارین این کارو می کنین. ولی من نمی ذارم یه عمر ادامش بدین.

کاسه ی دسرش را پس زد و گفت: جواهر یه لطفی بکن وقتی نمی خوای قبول کنی، اینقدر شجاعت داشته باش که حقیقت رو بگی. مثلاً برای این که از ریخت من خوشت نمیاد یا تحمل بکن نکن هام رو نداری یا این که برات زیادی پیرم. ولی برای من قصه ی فداکاری نباف.

_: از ریخت شما؟...

نتوانستم جمله ام را ادامه بدهم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم؟ خنده ی کوتاهی کردم. رو گرداندم. لبم را گزیدم. نفسی کشیدم و دوباره نگاهش کردم. نگاهم که به نگاهش می رسید بیچاره می شدم. سر بزیر انداختم و لبه ی میز را فشردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم. سر برداشتم و گفتم: آقای محترم من تو عمرم چه تو فیلما چه تو عالم واقع، از شما شما خوش ریخت و قیافه تر ندیدم. اینو که دیگه من نباید بگم. خودتونم می دونین که چقدر خوش تیپ و قیافه این. اینم می دونین که با یه نگاه می تونین بچه ندید بدیدی مثل منو پودر کنین. پس اینا چیه میگین؟

با حوصله گوش داد. دوباره نگاهش ملایم و خندان شده بود. آرام و شمرده گفت: جوجه جان، اولاً که تیپ و قیافه سلیقه ایه. این که تو قیافه ی منو مقبول بدونی، از شانس منه. ولی طبیعیه که خوشت نیاد که به قول خودت با یه نگاه پودرت کنم یا دائم تحت سلطه ام باشی. هزار سالم که از زادم گذشته.

حرصم گرفته بود! چرا نمی فهمید؟ از جا برخاستم و گفتم: بله خوشم نمیاد تحت سلطه ی کسی باشم.

این را گفتم و به سرعت از رستوران خارج شدم. تا بتواند با عجله حساب میز را بکند و دنبالم بدود، کلی دور شده بودم. وقتی از دور دیدمش، شروع به دویدن کردم. خودم هم نمی دانستم کجا می روم. فقط می دویدم. باران می بارید و روز کوتاه و سرد زمستانی، زودتر از معمول رو به تاریکی می رفت. توی کوچه ای پیچیدم که با چراغهای کمی روشن شده بود. جابجا فاصله ی چراغها، تیره و تار بود. نفسم تنگ شده بود. جلوی خانه ای پناه گرفتم تا نفسی تازه کنم. با شنیدن صدای سگی، وحشتزده از جا پریدم. همیشه از سگ وحشت داشتم. این بار هم جیغ زدم: آقای رئوفی.... کمک....

و دوباره شروع به دویدن کردم. سگ هم که فرار مرا دیده بود، پارس کنان به دنبالم می دوید. شنیده بودم که وقتی سگ حمله می کند، باید از موضع قدرت وارد شد. ایستاد و با چوب یا سنگ، سگ را راند. ولی در آن لحظه اصلاً جرأت توقف نداشتم. فقط توی کوچه پس کوچه ها می دویدم و فریاد می زدم. باران می بارید و خیس خیس شده بودم. ولی نمی فهمیدم.

ناگهان سنگی به پایم گیر کرد. زمین خوردم و تازه فهمیدم به آخر یک کوچه ی بن بست رسیده ام. صورتم را روی دستهای پر از گل و لایم گذاشتم و فکر کردم: دیگه تموم شد. نه راه فراری، نه حتی قدرتی برای دویدن.

یک خاطره ی دور کودکی را به خاطر آوردم. بچه بودیم. مجید می گفت: اگه سگ دنبالت کرد بخواب رو زمین. فکر می کنه مُردی، دیگه بهت حمله نمی کنه.

فکر کردم: آیا راست می گفت؟ سگ فکر می کنه مُردم؟ یا غریزه اش تفاوت مرده و زنده را به همان راحتی که من تفاوت سیاه و سفید را می شناسم، تشخیص می ده؟

به نظرم گزینه ی دوم قابل قبول تر به نظر می رسید. سگ نزدیکتر میشد. صورتم را توی گل و لای سرد فرو کردم. در آن سرما تب داشتم. داغ داغ بودم. با پوزخندی تمسخرآمیز فکر کردم: مردم میگن طفلکی موقع مرگش تب داشت! بیچاره آقای رئوفی... بیچاره مامان... جاوید... نیلوفر...

 

صدای مردی را از دور شنیدم. فریاد زد: گمشو حیوون. گمشو...

صدای غرّش سگ به ناله ای عاجزانه تبدیل شد و کم کم دور شد. سرم را کمی بلند کردم. چند بار پلک زدم و فکر کردم: نمردم؟!

مرد بالای سرم خم شد و پرسید: حالت خوبه عمو؟

پوزخندی زدم و فکر کردم: خوبم؟ گمونم خوبم. حیف شد تموم شد! مراسم ختمم که برگزار شد. داشتم فکر می کردم شب هفت برای مراسمم چکار کنن؟!

ولی حال حرف زدن نداشتم. دلم می خواست جوابی بدهم که بداند آسیبی ندیده ام. اما زبانم سنگین و ذهنم شل و بی رمقتر از آن بود که بتواند جمله ای بسازد.

مرد زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد روی پله ی ورودی در خانه اش که کنارم بود بنشینم. سر بلند کردم که ناجی ام را ببینم. اما قبل از او چشمم به آقای رئوفی افتاد که چند قدم آن طرفتر ایستاده بود. اگر آدمها ایستاده می مُردند، مطمئن می شدم که جان در بدن ندارد. سرم را به دیواره ی کنارم تکیه دادم و چشم به او دوختم. باران همچنان می بارید و آقای رئوفی با آن پالتو خیس و کثیف و آبی که از سر و رویش می چکید، عین هنرپیشه های فیلمهای درام شده بود!

پوزخندی زدم و فکر کردم: البته خیلی جذّابتر از آنها!

ناجی ام را فراموش کرده بودم. تا این که گفت: پاشو بریم تو باباجون. اینجوری سرما می خوری.

چشمانم را گرداندم و نگاهی به او انداختم. صورتش را تشخیص نمی دادم. اما صدایش مهربان و اطمینان بخش بود.

به آرامی گفتم: من خوبم. آقای رئوفی رو ببرین.

مجبور شد خم شود، تا بشنود. دوباره چشم به آقای رئوفی دوخته بودم. مرد مهربان هم نگاهم را دنبال کرد.

به طرف آقای رئوفی رفت و گفت: حالش خوبه. نگران نباش. بیاین تو. یه چایی شیرین بخورین، هم گرم میشین، هم ضعفتون برطرف میشه. بیاین.

آقای رئوفی بالاخره از حالت مجسمه وارش درآمد. نفسی کشید و گفت: متشکرم.

_: خواهش می کنم باباجون. خواهش می کنم. پاشو پسرجان. می تونی یا دستتو بگیرم؟

دستم را به دیوار گرفتم و در حالی که برمی خاستم گفتم: نه حالم خوبه.

مرد در نیمه باز را کامل باز کرد و گفت: بفرمائین. بفرمائین. خوش اومدین.

به دیوار تکیه دادم که آقای رئوفی اول برود. اما زیر لب گفت: برو تو.

لازم نبود توضیح بدهد که نمی خواهد از پیش چشمش دور بشوم. وارد راهروی خانه شدیم که با حصیر مفروش شده بود و چند گلدان سبز فضایش را دلپذیر و دوستانه کرده بودند. یک گلیم کوچک که با مهره های چوبی تزئین شده بود و نقش آیۀالکرسی داشت، رو به در به دیوار آویخته شده بود و به مهمان احساس صفا و صمیمت را القاء می کرد.

کتهای خیسمان را به جالباسی آویختیم. مرد یاالله بلندی گفت و زن صاحبخانه به استقبالمان آمد. چنان با خوشرویی پذیرایمان شد، انگار صد سال بود که به این خانه رفت و آمد داشتیم!

بعد از خوشامدگویی هم گفت: تا دست و صورتتونو بشورین چایی می ریزم.

تو راهرو زیر راه پله یک روشوئی بود که به طرفش رفتم. آقای رئوفی هم کنارم ایستاد. توی آینه نگاه کردم و گفتم: یا خدا! چه خوشگل شدم!

آقای رئوفی زمزمه کرد: جذّابیت از سر تا پات می باره!

خندان سر به زیر انداختم. تمام لباسم پر از گل و لجن بود! سر بلند کردم و مشغول شستن صورتم شدم. آقای رئوفی چشم از من برنمی داشت. بالاخره وقتی کمی تمیز شدم و دستها و صورتم را با حوله ای که به دیوار آویخته بود، خشک کردم، گفتم: می دونم افتضاحه ولی الان چکار کنم؟

_: دیگه این کارو با من نکن. هیچ وقت.

شرمزده سر به زیر انداختم. قدمی به طرف اتاق برداشتم و گفتم: چشم.

دم در کنار بخاری نشستم. زن صاحبخانه یک استکان چای جلویم گذاشت و گفت: حموم گرمه. چاییتو بخور برو حموم. از لباسای مش رحمت میدم بپوشی.

نگاهی به مش رحمت انداختم. مرد مهربانی که نجاتم داده بود. چندان از من درشت هیکل تر نبود.

آقای رئوفی نشست و گفت: نه دیگه چایی بخوریم رفع زحمت می کنیم.

مش رحمت با دلخوری گفت: این چه حرفیه آقای رئوفی؟ اسمتونو درست گفتم؟ این بچه فقط داد میزد آقای رئوفی!

لبخندی شرمگین زدم و سر بزیر انداختم. آقای رئوفی سری به تایید تکان داد و گفت: بله من رئوفی هستم.

سر بلند کردم و گفتم: منم جاویدم. ببخشین مزاحم شدم.

_: این چه حرفیه باباجون؟ مهمون حبیب خداست. خانم یه دست لباس آماده کن. حموم گرمه. برو یه دوشی بگیر، لباساتم بده سودابه خانم بندازه تو ماشین.

آقای رئوفی گفت: اگه اجازه بدین ما بریم.

_: کجا برین؟ این بچه سرما می خوره.

_: پس اجازه بدین من میرم لباساشو میارم. تو ماشینن. سر خیابون.

_: باشه. هرجور میلته. منم باهات میام راه رو گم نکنی. باباجون تو برو تو حموم، الان برات لباس میاریم.

از دم در چتر برداشت و با آقای رئوفی بیرون رفتند. سودابه خانم هم حمام را نشانم داد و چند دقیقه بعد زیر دوش آب گرم بودم. با حوصله حمام کردم. می دانستم تا کنار ماشین خیلی راه است. نیم ساعتی بعد ضربه ای به در خورد و سودابه خانم ساک لباسهایم را داد. لباس پوشیدم. موهایم را با سشواری که سودابه خانم داد، خشک کردم و کلاه بافتنی ام را به سرم کشیدم. بیرون که آمدم، دوباره بیخ بخاری نشستم و استکان چایی را بین دستهایم گرفتم تا گرم شوم.

آقای رئوفی هم دوش گرفت و لباس عوض کرد و آراسته به اتاق برگشت. نگاهش کردم و لبخند زدم. نگاهم کرد و لبخند نزد. سر بزیر انداختم. می دانستم قابل بخشش نیستم. ولی حداقل اینطوری دست از فداکاری برمی داشت و دیگر ساز خواستگاری را کوک نمی کرد تا بیش از پیش شرمنده ی احسانش شوم.

صاحبخانه های مهربانمان وقتی فهمیدند مسافریم و می خواهیم به هتل برویم، با کلی اصرار نگهمان داشتند. شام ساده ای دور هم خوردیم و بعد که سفره جمع شد، دو دست رختخواب آوردند که ما استراحت کنیم. آقای رئوفی ضمن عذرخواهی رختخواب مرا برداشت و توی اتاق کوچکی که کنار هال بود، انداخت و توضیح داد: این بچه سرما خورده، شب تا صبح هی سرفه می کنه و می غلته؛ منم خیلی بدخوابم. با عرض معذرت تو این اتاق بخوابه.

سودابه خانم برایم جوشانده آورد بلکه کمتر سرفه کنم که واقعاً هم آرامبخش بود و حالم را بهتر کرد. به هر حال رفتم تو اتاق کناری و در را بستم که بخوابم. اما هنوز ده دقیقه نگذشته بود که از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی هنوز داشت رختخوابش را مرتب و آماده می کرد که بخوابد. با ورود من عکس العملی نشان نداد. غرغرکنان گفتم: یک کلمه نمیگین جوجه مسواکتو نزدی!

جوابی نداد. رفتم. بعد از چند ثانیه برگشتم و پرسیدم: خمیردندون دارین؟

از توی چمدانش خمیردندان برداشت و بدون حرف به طرفم گرفت. با لبخند گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. ولی همین که از در گذشتم به دیوار تکیه دادم. بغض داشتم. دلم نمی خواست قهر باشد، به هیچ قیمتی! اما دوباره به خودم یادآوری کردم که این مرد عزیز کمترین حقش خوشبختی است.

از جا کندم. به طرف روشویی رفتم و طوری مسواک زدم که انگار به زور می خواهم خودم را تنبیه کنم. لثه ام زخم شد! دهان خون آلودم را شستم و به اتاق برگشتم. خمیردندان را روی چمدانش گذاشتم و گفتم: شب بخیر.

رفتم توی اتاق و در را بستم. اینجا که می توانستم گریه کنم! کنار دیوار نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. نگاهش تمام مدت پیش چشمم بود. تمام سفر را دوباره مرور کردم. از لحظه ای که توی ایستگاه باهم روبرو شده بودیم. تمام لحظه هایی که با لطف سرپرستی ام کرده بود و هرکاری کرده بود تا به من خوش بگذرد و راحت باشم.

و باز به این نتیجه رسیدم که بیش از آن دوستش دارم که اجازه بدهم به جای زنی که لیاقت بزرگواری اش را داشته باشد، با من ازدواج کند.

یک ساعتی گذشته بود. شاید هم بیشتر. نمی دانستم. تقه ی ملایمی به در اتاق خورد. با ناراحتی فکر کردم: وای خدا! صدای هق هقم رو شنید.

با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و از جا برخاستم. سر راه دستمالی از قوطی کشیدم و صورتم را کمی خشک کردم. در را گشودم.

لیوان آب و قرصهایم را به طرفم گرفت، اما حرفی نزد. لیوان را نگاه کردم و فکر کردم: این مرد نظیر ندارد.

قرصهایم را با آب بلعیدم و دوباره به لیوان چشم دوختم. سکوتش داشت غیرقابل تحمل میشد. دلم تنگ و فشرده بود. قدمی برداشتم. لیوان را روی میز کوچکی کنار هال گذاشتم و به او که همچنان در سکوت منتظر بود بروم، نگاه کردم. اتاق با نور کم چراغ راهرو کمی روشن شده بود. صورتش را درست نمی دیدم. ولی برق نگاهش...

سر بزیر انداختم. نفسی تازه کردم و بعد گفتم: می دونم... قابل بخشش نیستم. می دونم جرمی کردم که...

سر برداشتم. کاش حرف می زد!

با ناراحتی نالیدم: باشه حرف نزنین با من. حقمه. بدتر از اینا حقمه. ولی باور کنین آرزوی من خوشبختی شماست. می دونم... مطمئنم هرگز... تا آخر عمرم... حتی اگه صد سال زنده بمونم... اینقدر عاشق نمیشم. من شما رو بیشتر از اون دوست دارم که اجازه بدم اجباراً کنار من زندگی کنین. شما حقتون خیلی بیشتر از ایناست. حقتون یه بانوی به تمام معناست. کسی که خانمی و وجاهت از سر و روش بباره. کسی که دنیای لطف و مهربانی باشه. کسی که...

بالاخره به حرف آمد. نرم و ملایم. شاید هم فقط می خواست صدایش صاحبخانه ها را بیدار نکند. ولی نه... او با هر ولومی می توانست سردی یا گرمی کلامش را القاء کند. لازم نبود مثل من هیجان به خرج بدهد! الان هم نه خیلی مهربان ولی معمولی بود.

_: لطفاً به جای من تصمیم نگیر. از طرف خودت حرف بزن.

با بیچارگی به دیوار تکیه دادم و گفتم: کی می تونه این همه محبت ببینه و عاشق نشه؟

_: تو مطمئنی؟

_: البته.

_: نمی خوای بیشتر فکر کنی؟ شاید یه روز پشیمون بشی.

ناامیدانه خندیدم. لبم را گزیدم و گفتم: به چی فکر کنم؟ شما اگه بگین الان به جای نصف شب سر ظهره، باور می کنم. ولی باور نمی کنم یه روز پشیمون بشم. من فقط به خاطر شما ناراحتم.

_: بهت گفتم از طرف خودت حرف بزن.

آهی کشیدم و گفتم: من حرفمو زدم.

_: تمام تلاشمو برای خوشبختیت می کنم.

در حالی که هنوز از احساس واقعیش مطمئن نبودم، زمزمه کردم: می دونم.

_: دیگه گریه نکن. بگیر بخواب.

سری به تایید تکان دادم و آرام به اتاق برگشتم. دراز کشیدم. شاید اثر مسکّن بود که خیلی زود خوابم برد.

صبح روز بعد که بیدار شدم، اول حسابی گیج بودم. خیلی طول کشید تا حوادث شب قبل توی ذهنم مرتب شد و بالاخره یک لبخند عمیق بر لبم نشست. خبیثانه با خود گفتم: آقای رئوفی عزیز درسته تو این معامله من سهم شما رو هم به جیب زدم. ولی نمی دونی چقدر خوشحالم!

از جا پریدم. هرچند وجدانم ته وجودم داشت نهیب میزد که کمی هم به خوشبختی آقای رئوفی فکر کنم؛ ولی آن صبح آفتابی و دلپذیر اینقدر قشنگ بود که نمی خواستم به کوچکترین ناکامی ای فکر کنم!

با سرخوشی لباس عوض کردم. کلاه بِرِه قشنگم را روی سرم گذاشتم و آماده شدم. از لای در سرک کشیدم. هرچند نیشم تا بناگوش باز بود، اما مطمئن نبودم که چطور می خواهم با آقای رئوفی روبرو بشوم.

کسی توی هال نبود. کمی وا رفتم. در را باز کردم و بیرون آمدم. دست و رویی صفا دادم و توی هال برگشتم. سفره ی صبحانه پهن بود. سودابه خانم هم با یک لیوان چای وارد شد و در حالی که آن را سر سفره می گذاشت با خوشرویی سلام و علیک کرد و تعارف کرد بنشینم.

سلام و تعارفش را جواب گفتم و در حالی که می نشستم، پرسیدم: آقای رئوفی کجاست؟

_: جایی کار داشت. گفت همینجا بمون. تا ظهر برمی گرده.

لبخندی زدم و به دل پاکی آن زوج مهربان فکر کردم که حتی نپرسیده بودند، که من و آقای رئوفی باهم چه نسبتی داریم.

من با اشتها می خوردم و سودابه خانم از مرغ عشقها و کبوترهایش حرف میزد و بچه هایش که همگی ازدواج کرده بودند.

بعد از صبحانه کمی به سودابه خانم کمک کردم و بعد با تنبلی جلوی تلویزیون نشستم. حوصله ام به شدت سر رفته بود. تا ظهر خیلی مانده بود. کمی از آقای رئوفی دلخور بودم که چرا مرا با خود نبرده است. سودابه خانم هم مشغول کارهای روزانه اش شد و کاری به کارم نداشت. کم کم کلافه میشدم.

ظهر آقای رئوفی رسید. سلام و علیکی عادی با همه کرد و از من پرسید: داروتو خوردی؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. داروهام پیش شماست.

_: خب برمی داشتی.

بعد خودش به طرف چمدانش رفت، ورق کپسول را برداشت و گفت: فکر نمی کنم دیگه به مسکّن احتیاجی داشته باشی.

_: نه. خوبم.

دلم می خواست توجه خاصی بکند، نگاهی... کلامی... اما نکرد. کم کم به این نتیجه می رسیدم که یا شب قبل خواب دیده ام و یا این که منظورش را اشتباه برداشت کرده ام.

نهار مرغ ترش خوشمزه ای خوردیم و بعد از نهار عزم رفتن کردیم. مش رحمت و سودابه خانم اصرار داشتند که یک شب دیگر بمانیم، اما نمیشد. وسایلمان را جمع کردیم و توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم. هنوز گرفته و پکر بودم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.

همین که نشستم، کمربندم را بستم و لباسم را مرتب کردم. بعد مستقیم به روبرو چشم دوختم. آقای رئوفی چند دقیقه ای در سکوت راند. بالاخره پرسید: چی شده؟

بدون این که چشم از روبرو برگیرم، با لجبازی گفتم: هیچی.

_: به خاطر هیچی قهری؟

_: من قهر نیستم.

_: الان یعنی این حالت شما خیلی صلح جویانه اس؟

نمی دانم چرا خنده ام گرفت! نتوانستم قهر بمانم! سر بزیر انداختم و در حالی که سعی می کردم خنده ام را فرو بخورم، گفتم: چرا صبحی تنهام گذاشتین؟ گفتین حضور من الزامیه. بعد تنها رفتین.

خندید و گفت: بدون این همه حرص خوردنم می تونستی ازم بپرسی!

با ناراحتی گفتم: خب چرا؟

دوباره خندید و گفت: قهر که می کنی می خوام این لب و لوچه رو درسته قورت بدم.

شرمنده و ناراحت رو گرداندم. جدی شد و آرام گفت: دلیل اصلیش این بود که من شب نخوابیده بودم و اول صبح که خوابم برد، دیر بیدار شدم. فقط چند دقیقه وقت داشتم. با عجله حاضر شدم و رفتم. حضور تو هم الزامی نبود. من به مامانت اینطوری گفتم که سفرتو موجّه کنم. انتظار نداشتی که دلیل واقعی سفرت رو بهش بگم؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: به هرحال من یه یادداشت براش گذاشته بودم. تو کشوم بود. اگر دیده باشه میفهمه که رفتم دنبال عشقم.

_: فکر نمی کنم دیده باشه. چیزی به من نگفته. نهایتش اینه که فکر می کنه منظورت من بودم.

آهی کشیدم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم. با نگاهی خندان نگاهم کرد. سر بزیر انداختم.

پرسید: هنوزم نمی خوای باهاش حرف بزنی؟

سری تکان دادم و گفتم: نه. فقط می خوام ببینمش. دلم براش خیلی تنگ شده.

با لبخند مهربانی گفت: خیلی نمونده. ساعت شیش پروازه. امیدوارم به موقع به فرودگاه برسیم.

نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک دو بود. سوتی کشیدم و پرسیدم: یعنی ممکنه؟ تازه ماشینم باید تحویل بدین!

_: ماشین که نه بابا... به بهروز گفتم بیاد فرودگاه تحویل بگیره. بلیتم خودش برامون خریده، باید بیاره. ولی با تمام اینا... دعا کن برسیم.

_: شمام دیشب نخوابیدین. تو جاده خطرناکه! می ذاشتین با پرواز آخر شب می رفتیم.

_: میشه اینقدر نگی شما؟

_: چشم. ولی تو جاده خطرناکه. آخر شب بلیت نبود؟

_: شاید بود. ولی من می خواستم سر شب برسم.

با بی حوصلگی پرسیدم: چرا؟

_: برای این که امروز پنجشنبه اس.

_: خب باشه. سر شب و آخر شبش چه فرقی براتون می کنه؟

_: به همین زودی فراموش کردی؟

_: چی رو؟

_: مراسم امشب رو.

ناگهان سیخ نشستم. چشمهایم گرد شد. به طرفش برگشتم و پرسیدم: عقدکنون بهم نخورده؟!!

_: نه. خدا نکنه بهم بخوره!

با نگرانی گفتم: ولی شما گفتین بهم خورده.

_: خب اون موقع که گفتم، بهم خورده بود. ولی امروز دوباره برنامه این شد که امشب عقدکنونت باشه.

کلافه به پشتی تکیه دادم و گفتم: شمام بازیتون گرفته.

_: نه اتفاقاً خیلیم جدیم. مامانت گفت آمادگیشو نداره. گفتم اشکال نداره. خونه ی ما باشه.

ناگهان آسوده شدم. با دلخوری خندیدم و گفتم: آقای رئوفی...

_: من اسم دارم.

_: توقع ندارین که به این سرعت تغییر روش بدم؟!

_: نه. ولی گفتم که بدونی.

غرق فکر خندیدم و گفتم: می دونم.

بعد از چند لحظه پرسیدم: بلیت به اسم جاویده؟

_: نه به اسم خودت.

_: بعد آقابهروز چی گفت؟

_: انتظار نداری که تمام فحشهایی رو که بابت ماجراجویی احمقانه ام بهم داد، برات تکرار کنم؟!

خندیدم و گفتم: اصلاً هم بهتون نمیاد. من جاش بودم محال بود باور کنم.

_: اونم نمی خواست باور کنه. کلی تمنا کردم که به اسم تو بلیت بگیره.

خندیدم. چند لحظه فکر کردم و بعد گفتم: آخه واقعاً مضحکه!

_: دیگه حالا... چیزی می خوری؟

_: نه.

_: حالت خوبه جوجو؟!

غرق فکر گفتم: نه. لباس عقدکنونم خیلی زشته.

_: به مهرنوش گفتم از یکی از دوستاش که بوتیک داره، چند دست لباس شب بگیره، هرکدوم خوب بود بپوشی.

پوزخندی زدم و گفتم: چه خوب. خوشگل میشم.

_: خوشگلتر!

خواب آلود خندیدم. ناگهان از جا پریدم و به طرفش چرخیدم.

_: دارین اذیتم می کنین.

_: چه اذیتی؟! من که دارم رانندگیمو می کنم.

_: توقع ندارین که باور کنم؟

_: هرطور میلته.

_: امشب؟!

_: آره.

_: تو خونه ی شما؟!

_: جاش اهمیتی داره؟

_: نه خب... بعد... عروسی که امشب نیست؟

خندید و گفت: نه دیگه. خیالت راحت. بگیر بخواب.

_: یعنی بچه حرف نزن بذار رانندگیمو بکنم، دیر می رسیییم.

_: قربون جوجه ی چیز فهم.

به پشتی تکیه دادم و زمزمه کردم: امشب...


ببینین نزنین خب؟ بنده خدا رئوفی دل تو دلش نیست!

نظرات 76 + ارسال نظر
مامانی یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ق.ظ

سلام خانم گل بسیار مقبول اوفتاد هوارتا مرسی.

سلام عزیزم
خوشحالم که مقبول افتاده :)

نگین شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام خودتون نگفتیدا ولی راستش دلم نیومد آدرس اون سایتی که طرحهایی که میشه تکرار بشن تو پس زمینه رو بهتون ندم
اینم آدرسش
http://www.pinkforsure.com/flowers-tumblr-themes.php

البته این تم های گلشه ولی ازون گوشه مدل های دیگشم میتونید انتخاب کنید
ولی عکسا به حالت معمول سیو نمیشه ها باید اول رو عکس کلیک کنید و بعد اون جا که پیش فرض قالب رو نشون میده بزنید view background image بعد که نشون داد ازون جا بزنید سیو شه رو کامپیوترتون

امیدوارم خوشتون بیاد

سلااام نگین جونم

خییییلی ممنونم از توضیحات خوب و آدرست. ببینم کی همت می کنم درستش کنم. هنوز قالبمو دوست دارم. ولی یهو دلمو می زنه و اون وقته که دیگه هی میفتم تو قالبا و این چند وقتم قالبی که چشممو بگیره ندیدم. اگه بتونم خودم درست کنم خیلی بهتره.

مرسی. حتماً خوشم میاد. خیلی ممنون

گوگولی شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

دقیقا"!!!!!

می دونی من خیییلی باهوشم

گوگولی شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

شجرهنامه خدمتتون هس؟!من قول میدم دفعه بعدی،با کروکی معرفی کنم خدمتتون!!!!

نوچ! باید تو یه مجلسی همه باشن هی معرفی کنی و هر من دوباره بپرسم این یکی گفتی چکارته؟!

گوگولی جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ها بل!!!ینیا،کاملا" کانفیوزد شدم الآن!!!!
پ.ن:خو هر کی یه استعدادی داره دیگههه!!!این ارتباطاتت فامیلی،کلا" تو کت بنده نمیره!!!ینی یه جورایی نمی گنجه!!!!

خیلی خوبه! آفرین! تو می تونی!

برای منم در مورد کسایی که کمتر بشناسم خیلی سخته! مثلاً عصری تو راه برگشتن کلی داشتم مخ می سوزوندم که دختر خاله داییات رو ردیف کنم و یادم بیاد هی قاطی می کردم

گوگولی جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

خیلی جالب بود!!!!
بعله،انشاءالله دفعات بعدی!!!!
پ.ن:ا!یعنی دختردایی مامانشین؟!چخ جالب!!!
تا من بخوام در این شهر،روابط فامیلی رو بفهمم،پیر میشم!!!!!ع

هااا =)))
انشاالله...

بعله! تازه از اونجایی که شوهرم هم پسرعممه، اونم میشه پسرخاله ی مامانش! خوب گیج شدی؟!

گوگولی جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:14 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ایییییول!!!میگما،شدیم مثه این دوستان نتی!!!!؛))))
دیدین؟!دیدین چتو شد؟!؟؟!!امروز ملاقاتی داشتیم با هم،سلام و احوال پرسی هم کردیم،ولی بنده شخصا" بعدش متوجه شدم که شما بودین!!!!!
شما چطور!!!!؟

منم داشتم یواشکی به دخترعمم میگفتم یکی از اینا گوگولیه ولی من نمیدونم کدومشون (ایوای خودمو لو دادم!!!) بعد زهورا گفت گوگولی که باهات سلام و علیک کرد! گفتم آره! می دونستم یکیشون بود! ولی باید چند لحظه مکث می کردم ببینم کدوم یکیه! دیگه فرصت نشد انشاالله دفعه ی بعدی فرصت بیشتر باشه

سمان جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ق.ظ

سلام خسته نباشسد لطفففففففففففا زززودتتر بزار دق مرگ شدم می دونم سرتون شلوغه ولی خواهش می کنم

سلام
سلامت باشی.
احتیاج به التماس نیست دوست من. باور کن به محض این که بتونم می ذارم!

نسیم جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:03 ق.ظ

مرسی خدا رو شکر خوبم من که مرتب دنبال میکنم داستانارو گاهی هم که عقب میفتم خوذمو میرسونم البته همیشه ۱قسمت میس میشه نه بیشتر!!!!!

الحمدالله. بله. ولی نصف شب خوابم نمیبرد، یهو فکر کردم چند روزه از نسیم جون خبر ندارم دلم براش تنگ شده معلوم شد خیلی دل به دل راه داشت، فرداش کامنت گذاشتی!

خاله پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ب.ظ

داشتم پروژه پرماجراتو میخوندم.خیلی خوب و شیرین بود.چشام هیلی ویلی میره.با قصه هات یه کم حال و هوام عوض شد.خیلی حالم گرفته بود.ممنون عزیزم.حتما حرم میرم و حتما دعات میکنم.انشالا زود بیای مشهد خودت زیارت.

خیلی خیلی ممنونم خاله جون. لطف داری

بهار پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ب.ظ http://yourmemories.blogfa.com

تا همین حد هم که تو ذهنت موندم خیلی باعث افتخاره شاذه جوووون
تو همین یکی دو ساعت دارم یکی از داستانای خوشملتو تموم میکنم

خواهش می کنم. عزیزمی
امیدوارم لذت ببری

خاله پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com.

سلام دوست خوبم.من هم جن دوست داشتنی رو خیلی دوست داشتم.نمیدونی چقدر هوس همچین جن باحالی کرده بودم.

سلام خاله ی عزیز
خیلی ممنونم. آره منم از بس حسرت داشتنشو داشتم نوشتمش که بقیه هم تو آرزوم شریک بشن

بهار پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ب.ظ http://yourmemories.blogfa.com

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!!!
باورم نمیشه!!!!!!!!!!!!!
مثل ِ اینکه بعد از سالها یه عزیزی رو خیلی اتفاقی وسط ِ جمعیت پیدا کرده باشم!!
شاذه جون فکر نمیکنم شما منو یادت بیاد ولی من یه دنیا خاطره ازت دارم از اون موقع ها... یادش بخیر... فکر کنم دو سه سالی میشه که اون وبت(نگارین) رو حذف کردی. چقدر لحظه شماری میکردم که آپ کنی و بیام اول شم... یه بار هم عکس نینیت رو برام ایمیل کردی دیدمش که تما حالا حسابی بزرگ شده
فقط میتونم بگم بینهایت هیجان زده و خوشحالم که دوباره پیدات کردم اونم اتفاقی!
منم وبم رو عوض کردم
امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی در کنار خانواده و بچه های گلت
واااااااای چقدر داستان ِ نخونده هست که خوراک ِ این روزام بشه!!

سلام دوست قدیمی

تا حدودی یادم میاد. این رو که می گفتی عکس نینی رو گذاشتی رو دسکتاپت و برام آپلودش کردی.... ولی دقیقاً نه متاسفانه.

بله الان پنج سالشه.

منم خیلی خوشحالم. سلامت باشی عزیزم

خاله چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com.

سلام نازنین.امروز عصر یکی از داستاناتونو دانلود کردم و خوندم.گمونم خاطرات دانشجوئی بود.خیلی واسم جالب بود که آدرسا و خیابونا و پیتزا فروشی مشهد رو خوشگل بلد بودی.
مرسی پیشم میای.

سلام دوست من
خیلی ممنون. بیشترین سفرهای عمرم به مشهد بوده :)
خواهش می کنم

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:29 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

رمزو گذاشتم رسید؟ اگه نرسید ایمیلتو برام بذار خانومی

بله رسید. خیلی ممنونم عزیزم

شهریور چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:56 ب.ظ

یه چیزی یادم رفت بگم
اینکه جوجو شکمو وقتیم که کم می خوره یا نمی خوره حتما غصه داره
منو یاد اسکارلت میندازه

عاشق بربادرفته ام

شهریور چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ

شاذه عزیز سلام
سه ماه پیش با وبت آشنا شدم یعنی توی تعطیلات کوتاهی که داشتم. کل داستاناتو همون موقع خوندمُ بعضیاش واقعا عالی بودن
امروز خلاف وعده ایی که با خودم داشتم ( نخوندن رمان و داستان) به اینجا سرزدم. داستان قشنگی رو نوشتی خیلی لذت بردم.
مرسی از اینکه می نویسی
نوشته هات برای منی که وقت خوندن رمان و داستانو ندارم غنیمته نوشته هات هم کوتاهه هم خوشایند
مث وزیدن یه نسیم می مونه بازم متشکرم

سلام دوست من
خوشحالم که لذت بردی.
خیلی ممنون. چرا داستان نخونی؟ برای کسی که لذت می بره، تفریح فوق العاده ایه!
خواهش می کنم. پیامهای اینچنینی واقعاً برام مایه ی دلگرمیه و ادامه ی راه تشویقم می کنه. متشکرم

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام عزیزم
داستان آشنایی رو شروع کردم البته ببخشید که مثل شما خوشگل بلد نیستم بنویسما! من فقط تعریف میکنم! رمز رو میذارم بیا اگه تونستی

سلام دی ماهی جونم
چه خووووب! خواهش میشه. حتما خیلی خوشگله!
رمز کوووو؟ من دارم از فضولی می ترکم

نسیم سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ب.ظ

آخییییییییییی....!!!! بادا بادا مبارک بادا...! ایشاا... مبارک بادا!!!
لی لی لی لی .....!!!!!!!!!! آخی(زندگی شیرین میشود)شد.... هورا هورا!!!


بله بله. شمام تشریف بیارین عروسی شون

خوبی نسیم جونم؟ دلم برات تنگ شده بود

شوکا سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ق.ظ

این داستان رو دوست دارم ولی فکر کنم دیگه به آخراش رسیده باشه....

متشکرم شوکاجون. نمی دونم چقدر دیگه کش بیاد. دوست دارم کمی از زندگیشون هم بنویسم.

fa.me سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ق.ظ

نمیدونی امشب چقدر حال و روزم بد بود ممنون که باز سنگ صبورم شدیییییی
اون شعر عشق موازی از یه جایی برداشتم دلیل بر این نیست که قبولش دارم فقط خوشم اومده بود و گرنه با گفتت موافقم کاملا موافقم
بازم مرســـــــی

خواهش می کنم دوست من. خوشحال میشم بتونم کمکی بکنم

بله ممنون

یه خواهشی بکنم؟ یا حرفاتو تو یکی دو تا کامنت بنویس و یا این که ترجیحا ایمیل بزن. من واقعاً نمی دونم درددلهای به نوعی دنباله دار رو چه جوری تو این تعداد جواب بدم و نمی خوام هم با جواب ندادن حمل بر بی توجهی بشه.

fa.me سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ق.ظ

راستی جواب یه حرفه دیگت که گفتی گفتگوی متقابل کن
من سه بار باهاش حرف زدممممممم و مشکلاتم ر بهش گفتم اما هر سه بار به جوابی نرسیدم حتی بار آخر به غلط کردن افتادم
خدا شاهده گفتم غلط کردم
برایه تمام سوالایی که ازش پرسیدم یه جواب داد میدونی چی بود: فکر کنم خسته ای برو استراحت کن
میفهمی اون لحظه چه زجری رو کشیدمممممم
بار آخرشم بهم گفت اگه میخوای با من بمونی باید هر چی من میگم قبول کنی هر چی میخواستم توضیح بدم میگفت فقط بگو آره یا نه
من دیگه دارم به خودم شک میکنم میگم شاید واقعا مشکل از منه هر چند با چند نفر مشورت کردم گفتن مشکل از تو نیست ولی آخه مگه میشه یه نفر از سه طرف در عذاب باشههه
من حتی الان فکر میکنم عشقم با من خوشبخت نمیشه کسی رو که با همه وجودم میخوام میترسم مانع خوشبختیش باشم من نمیخوام براش یه سد باشم میخوام براش بالی باشم تا به اوج برسه ولی الان دیگه از خودم ناامیدم

ببخشید... ولی وقتی عشقت اینقدر نفهمه بهترین راه ترک رابطه اس! تو این رابطه تو فقط داری عذاب می کشی. برات شده یه اعتیاد برای فراموش کردن مشکلات تو خونتون! انگار که داری مواد مصرف می کنی! ضررشو می بینی و جسارت ترکشو نداری. هی بهش پر و بال میدی و اون هی پر و بالتو می چینه. یعنی که چی آخه؟!!!

fa.me سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ

دیگه برایه خودم هیچی نمیخوام
واقعا هیچی
فقط از خدا خوشبختیه عشقمو میخواممممممممممم
..
..
ایشاله همیشه با همسر و بچه هات شاد و خوشبخت باشی ببخش مثله همیشه مزاحمتم
باور میکنی وقتی پامو از خونه بیرون میذارم بیخودی با همه دوستام شوخی میکنم
وقتی یه دنیا غم هم دارم سعی میکنم پیش عشقم شاد باشم
ولی مگه من چه قدر ظرفیت دارم
شاید بگی زودرنجی
ولی قبول کن اینجور زندگی خیلی سخته
اکثر افرادی که زیاد میخندن و شوخی میکنن غماشون بیشتره من دو آدمه متفاوتم در خونه و بیرون از خونه
شاید اگه ببینی باورت نشه و راستی حرفتو قبول دارم واقعا دارم افسرده میشممممم

fa.me سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ق.ظ

من که هر روز غمهام پشت لبخندام مخفی میشه باور میکنی من خودم مشکل دوستامو حل میکنم همه و همه با من درد دل میکنند اما هیشکی درد منو نمیدونههههههههههه
نمیدونی چه سخته همیشه الکی شاد باشی مگه من چند سالمه بخدا همه بزرگاش تو زندگی موندن ولی من الکی میخندم الکی شوخی میکنم الکی لبخند میزنم ولی از ته دل شاد نمیشم حتی نمیدونم با چی میتونم شاد باشم حتی فکر میکنم اضافی ام
وقتی مدام با مامانم درگیرم وقتی همیشه فحش میخورم نفرین میشنوم وقتی مادرم به خاطر هر چیز ناچیزی داره دعوا میگیره وقتی حرمتا شکسته وقتی بابام براش پول شده زندگی وقتی عشقم میگه به اندازه یه سر سوزن ازم راضی نیستتتت
به خدا خیلی سخته
من از هیچکس انتظار ندارم شادم کنه
به خدا از هیچکس انتظار ندارم شادم کنه
فقط هر روز غمگینم نکنن
به خدا اگه ناراحتم نکنن میتونم دووم بیارم ولی هر روز یا از هر سه طرف از یه طرفشون ناراحت میشم
میدونی جالبش چیه
اگه با مامانم دعوام شه بابام طرفه منو میگیره عشقم طرفه منو میگیره
وقتی با بابام دعوام شه عشقم طرف منو میگیره مامانم بیشتر دعوا راه میندازه
وقتی با عشقم دعوا شه هیشکی نیس طرف منو بگیره
در کل هر جا به نفعشون نیس طرف من نیستن جالب اینه هر کی میخواد حرفه خودشو به کرسی بنشونه
من الان صدایه آهنگو گذاشتم آخر که صدایه مامانمو نشنوم حوصله نفریناشو ندارمممم من خسته ام خیلی زیاد

fa.me سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ق.ظ

از این طرف با خانواده ام درگیرم از اون طرفم که.....
چی بگم خدایا اینا چرا اینجورین
چرا بی تفاوت از کنارم میگذرن
آخه مگه میشه به خاطر تموم چیزایه کوچیک مادرم مرگمو بخواد هی نفرینم کنه چطور میتونه از کنار اشکام بگذره چطور میتونه ببینه نپرسه به خدا دارم عذاب میکشم خیلی سخته تو رو خدا نگو لذت ببر
برم خونه دوستام عشقم اجازه نمیده
دوستامو بیارم خونمون مامانم اجازه نمیده
برم با دوستام سینما یا تفریح عشقم اجازه نمیده
برای خرید رمان و فیلم با هزار تا ترفند باید از بابام پول بگیرم اینا همیشه منت خرج کردنشون رو سرم هست
من نمیخوام یه مرده متحرک باشم من میخوام زندگی کنم مثله بقیه
تک و تنهام نه خواهری نه برادری نه کسی
دردمو به کی بگم من دیگه نهار و شام و صبحانمو تنها تو اتاقم میخورم
دارم میمیرم خدایا اااااااااااااااااا

fa.me سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ

آخه اجازه ندارممممم
اجازه ندارم اونطور که دوس دارم زندگی کنم باید اونطور که عشقم میخواد زندگی کنم و تو این خونه هم که دیگه خودت خبر داری

fa.me سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ق.ظ

امروز از بس گریه کردم دارم از سر درد میمیرم ولی این اشکام تمومی نداره وای چیکار کنم خسته ام خیلی خسته واقعا بریدم این یه هفته برام عذاب بود امروز بدتر از اون هفته ای که گذشت به خدا بریدم واقعا بریدمممم

نقره دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ب.ظ

چقد دیگه مونده تا شنبههههههههههههههههه
من طاقتم تموم شد

بیا گردن منو ماساژ بده بلکه بتونم بنویسم! درددد می کنه... ولی می نویسم انشاالله

fa.me دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

میدونی بعضی موقع به رنگین کمونم حسودیم میشه یه لحظه میادو میره اما تو همون یه لحظه یه دنیا نگاش میکنن این همه سال هستمو دیده نمیشم...
اگه منو نمیبینین عیی نداره ولی تو رو خدا عذابم ندین
میدونی یه شعر گفتم نمیدونم برات فرستادم یا نه اما الان برات میفرستم اگه قبلا هم فرستاده بودم شرمنده
چه بده شبای تیره تو زمستونای دلگیر
چه بده که متهم شی بدون حتی یه تقصیر
چه بده تو آسمونا اوج بگیری تا بمیری
چه بده غرق سکوت شی تا ابد آروم بگیری
چه بده دلای عاشق حس بودن رو ندارن
چه بده دلای ارزون دیگه عاطفه ندارن
چه بده گذشتن از خود برای یه عمر بودن
آدمای بی مروت چه بده پروانه بودن
چه بده شنا بلد نیست ولی آرزوش شناهه
آرزوی آبو داره ولی قلبش نمیذاره
چه بده ستاره بودن تو روزای آفتابی
آرزوی ماه رو داشتن تو شبای مهتابی
چه بده ندیده باشی ولی عاشق چشاش شی
چه بده بخوای ببینی ولی پا رو دل بذاری
چه بده تو بی گناهی پر شی از عذاب وجدان
چه بده بخوای بخندی ولی با دلهای گریان
چه بده ساختن دنیا با آرزوهای خیالی
دنیایی با این قشنگی با دلی پر از تباهی
چه بده بخوای بمونی ولی بازم کم بیاری
چه بده موندن و موندن ولی آخرش جدایی
چه بده که بی بهونه بیایو غرق دلت شی
بعدشم بی آشیونه تویه غصه هات تلف شی
چه بده که عشق پرواز زده بالهات رو شکسته
ولی باز این دل عاشق همیشه به پات نشسته
چه بده تو اوج پرواز ببینی سقوط یه راهه
چه بده سقوط رو دیدن با دلای پاره پاره

یه دنیا ممنون که بازم به حرفم گوش دادی

خواهش می کنم. ولی کاش تو هم به حرف من گوش می دادی. به جای نشستن و غم خوردن و آه سوزناک کشیدن و از این غم لذت بردن و دائم برای خودت دلسوزی کردن، از جات بلند می شدی. دامن همت به کمر می زدی و هرکاری که لازمه برای خوشبختی و خوشحالیت انجام می دادی. تو این دنیا نه پدر و مادر ، نه معشوق، نه دوستان، مسئول شاد کردن دل آدمی نیستن. آدم فقط و فقط خودش می تونه خودش رو زنده و شاد نگه داره. دیگران فقط مایه ی دلگرمی هستن. اون هم بعد از این که شادی ایجاد و ماندگار شد. همین. پاشو!

fa.me دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ

مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم
با خیال او ولی تنهای تنها میروم
در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی
شاید او حتی بگوید لایق من نیستی
مینویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم . . .

حالا تشریف داشتین!

fa.me دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ب.ظ

سخت ترین لحظه ها وقتی شکل میگیرن که زنده باشی ولی زندگی نکنی نفس کشیدنه بدون زندگی یه مرگ تدریجیه آدمو داغون میکنه
یه وقتایی میخوام برای عزیزترینم بهترین باشم اما با اینکه همه سعیمو میکنم بازم براش بدترینم خیلی سخته از بهترینت بشنوی که به اندازه ی یه سر سوزن ازت راضی نیست

آسونترین روش گفتگوی ساده و متقابله. وقتی میگه راضی نیست، بپرس چرا؟ براش توضیح بده که چگونه داری تلاشتو می کنی و ازش بپرس چه انتظاری ازت داره.
بدترین روش زندگی غم فرو خوردن و دم نزدن و به عبارت ساده تر خودآزاریه! بدتر از اینها منفعل بودنه. آدمی به تلاش و پویایی زنده است.

نگین دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلام شاذه جون آره عزیزم حتما میگم چه جوری میشه تغییر داد . خیلی خیلی سادست .
الان یه پیغام خصوصی میزنم .

سلام نگین جونم
خیلی ممنونم. توضیحاتت کامل و خوب بود. در اولین فرصت بررسی می کنم یه طرح خوشگل پیدا کنم.

fa.me دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ

عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟
یـا کتـاب جملــه ســازی نیســت،چیسـت؟!
عشـق اگــر مبنــای خلــق آدم اســت ، پـس چــرا ایـن گـونـه گنــگ و مبهــم اسـت؟
پـس چــرا خـط،مـوازی مـی شـود !! از چـه رو هــر عشـق،بــازی مـی شــود ؟!

عشق خط موازی نیست! اگر بعضی عشقها به سرانجام نرسیده، دلیل بر کلشون نیست. کمی با رضایت به زندگی نگاه کن. همه ی گوشه های زندگی بد نیست. والا آدمی هزاران سال برای بقا تلاش نمی کرد!

fa.me دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ

بعضی موقع برایه موندن فقط یه بهونه میخوای ولی آدما نه تنها بهونه زندگی بهت نمیدن بلکه همون بهونه های ناچیز زیستنت رو هم ازت میگیرن

به نظرم باید به طور جدی برای درمان افسردگی اقدام کنی.

fa.me دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ب.ظ

همیشه به همه میگفتم اگه میخوای دنیا قشنگ ببینی باید عینک بدبینی رو از چشات برداری اما این روزا به این نتیجه رسیدم اگه بخوای دنیا رو قشنگ ببینی باید عینک واقع بینی رو از چشمت برداری

نه همیشه. ولی ساعتی از روز با رویا سر کردن ضروریه برای رویارویی با واقعیات.

fa.me دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ

ســـــلام
میخواستم زودتر بیام ولی نشـــد
این روزا حال و روزم اصلا خوش نیس دیگه شرمنده
خیلی این قسمتو دوس داشتم از همه قسمتا قشنگتر بود
همیشه وقتی رمانا به آخراش میرسه و اینجوری خوب هم باشه خیلی خوشم میاد
بیصبرانه منتظر ادامش هستممممممممم

ســــــــــلام!
کجا بودی؟
ای بابا... چرا آخه؟
خوشحالم که لذت بردی
مرسی

نرگس دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.khate-akhar.blogfa.com

سلام
بلاخره جوجو بله رو گفت
اگه می دونست آقای رئوفی اینجا چقد طرف دار داره تا حالا 10 دفعه بله گفته بود
ولی من شک دارم این جوجه بی دردسر بشینه پای سفره عقد هنوز یه کم آتیش ته وجودش مونده که بسوزونه

سلام
بعله
ها والا بلا!!
نه بابا این جوجو حالا حالاها آتیش داره برای سوزوندن!

سامیه دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام شاذه جونم.
وای که من عاشق شما و داستاناتونم.عاشق پایانهای شیرینش کلا عاشق فکر بسیار بسیار زیباتونم.
کلا همیشه داستاناتونو به همه فامیل معرفی میکنم.
اینم مثه بقیه عالی بود.ممنونم
انشاالله زندگی همه بدون سختی و پر از روزهای شاد و عاشفونه باشه.از جمله شما عسیس دلم
دوست دارم خیلی.بوس بوس:*

سلام سامیه جون
خیلی لطف داری دوست من. خوشحالم که لذت می بری
الهی آمین
منم دوست دارم بوس بوووووووووس

soso دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 ق.ظ

bebakhshid ke injoor migam,amma fk konam in aghaye raoofi zade roo dore fast forwardo haminjoor takcharkh dare mire jolo!!!!

خواهش میشه! هول ورش داشته! می ترسه وسط راه جوجه اش عاشق یکی دیگه بشه

...... دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ

آخرش کار خودتو کردی.هل هلکی تمومش کردی ولی قشنگ بود مرسی!

تموم نکردم!
مرسی!

سوری دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آقای وکیل مال من بود :((((
خیی بدی :(

حالا انشاالله آقای حکیم جبران می کنن :)

مریم یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:27 ب.ظ

شازه جان خسته نباشید مثل هر دفعه عالی بود نه عالی تر بود
من واقعا قلم و شیوایی داستانتون رو تحسین میکنم
خودمم به نویسندگی علاقه دارم توی ذهنم خوب می تونم جورش کنم اما رو صفحه اصلا
یه جورایی از خیرش گذشتم اما داستان شما بچه های ۹۸یی رو دنبال می کنم
آرزوی بهترینها رو براتون دارم

منتظر ادامه ی این داستان و البته داستان های دیگتون هستم..

خیلی از لطفت ممنونم دوست من

کوثر یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:32 ب.ظ

سلام عزیزم
مثل همیشه عاااااااااااااالی دست گلت درد نکنه .
میگما میشه به این زودیا تموم نشه ؟ فکر کنم زندگی این دوتا با هم خیلی جالب باشه احتمالا این جواهر آقای رئوفی رو دق میده شوخی کردم خیلی هم دلش بخواد دختر به این نازی ولی جدا میشه بعد ازدواجشونم ادامه داشته باشه ؟ میخوام ببینم آقای رئوفی از دست این جوجوش چیکار میکنه . جوجو که فکر نکنم مدت زیادی غصه بخوره .
بازم ممنون .

سلام گلم

خیلی ممنوووونممممم
نمی خوام تمومش کنم. اگه الهام بانو همکاری کنه فعلاً الین داستان ادامه دارد! این جوجو حالاحالاها داره برای آقای رئوفی

زهرا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام. امیدوارم عالی عالی باشی شاذه جون! خیلی خوب بود! الهی که خوشبخت شن!
ممنون!

سلام
خیلی ممنونم دوست من

فا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ب.ظ

آقای رئوفی! آخه یعنی چی؟ سن و سالی از شما گذشته این کارا مال جووناست
امشب؟!

همینو بگو!
جاست تونایت! لباس مجلسیت رو آماده کن

سما یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ

شاذه جون هنوز نخوندمت ولی چون ممکن بود بعدش نتونم نظر بذارم گفتم اول نظرمو برات بذارم و عرض ارادتی بنمایم بعد برم سر وقت خوندن!

حضورت یه جورایی بهم آرامش میده! یه حس نزدیکی و خاص! شاید یکی از جنس خودم!!!!!!!!!!!

خیلی لطف داری سما جونم
سلامت و خوشحال باشی دوست عزیز قدیمی

لولو یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااام
وای شاذه جونم.....خیلی خیلی خوشگل بود....دستت حسابی درد نکنه....
منم(....)جونمو میخوام..این نقطه چینه اسم اون کسیه که دوسش دارم!...
ولی ....
تموم شد؟!؟

سلاااااااااااااااااام لولوجونم

خیلی ممنونم. خدا قسمتت کنه. انشاالله پیش بیاد و کنار هم خیلی خوشبخت بشین

نه هنوز...

ملودی یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ق.ظ

سلااام شاذه جونم بووووووس .بالاخره آقای رئوفی این جوجه رو گرفتا میگم آقای رئوفی از اون آدما حساب میشه که میرن خواستگاری شلوار کردیشونم میبرن میگن شاید قسمت شد شب موندیم مرسیییی عزیزم از این داشتان خوشگل .بوسسس برای خودت و سه تا فرشته هات

سلاااام ملودی جوووونم بووووس
بله. یوهو گرفت آررررره. از هموناست
خواهش می کنم. مرسی عزیزم

بهاره یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوفی دوستم؟
دست تو الهام بانو درد نکنه که از داستانای خوشگل خوشگل برامون خلق می کنید
مثل همیشه زیبا بود... مرسی

سلام بهاره جونم
خوفم. تو خوفی دوست جون؟

متشکرم عزیزم

زهرا۷۷۷ یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ

اخرش نبود؟؟؟؟
ولی قشنگ بود
مرسی که داستانت همیشه با شادی هست با عشق!

نه. هوس کردم یه خورده ادامه اش بدم. ببینیم الهام تا کجا میاد...
خواهش می کنم دوست عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد