ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (9)

سلام دوستام

اولاً وفات حضرت امام جعفر صادق (ع) رو به همه ی شیعیان جعفری تسلیت میگم.
و اما بعد... خیلی دیر شد. می دونم. همیشه اینقدر بدقول نبودم. ولی امروز تعطیل بود و باز با خانواده رفتیم بیرون شهر. پریشبم مهمون داشتیم و از سه شنبه تا جمعه مشغول تدارک پذیرایی بودم. راستی بادمجون دوست دارین؟ عدس بادمجون درست کردم عالی شد! می خواستم تنهایی تا تهشو بخورم

چند وقته می خوام وصیتنامه بذارم نمیشه! این که بازیه. ولی کلاً شنیدم حدیث هست که هرکی وصیت کنه عمرش دراز میشه. ولله اعلم.

حالا وصایای این جانب. حوصله داشتین بخونین، نداشتینم برین سراغ قصه.

1- بالاغیرتاً سیاه نپوشین که اصلاً و ابداً راضی نیستم! اینقدر دلم می گیره از لباس سیاه که خدا می دونه. خداوکیلی بدم میاد. نپوشین. می تونین محض اعلام عزا آبی یا نیلی بپوشین. البته اگه واقعاً دلتنگم بودین

2- سر سالم شله زرد نپزین. دوست ندارم. خرما هم خیلی دوست ندارم. حلوا دوست دارم ولی زحمتتون میشه. نذری داشتین شکلات شیرین عسل پخش کنین. والا!

3- شب جمعه خواستین روضه ای بخونین خوبه. ثواب داره. ولی سفارش کنین به ذاکر به اسم من اشک ملت رو درنیاره. اصلاً اشاره ای به این مرحومه نکنه

4- مال و اموال ندارم. شرمنده!

اوف چقدر سخت بود!!! بی خیال بقیش. بریم سراغ قصه.

تقه ی محکمی که به در اتاقم خورد از خواب بیدارم کرد. روی تخت نیم غلتی زدم با صدایی گرفته پرسیدم: بله؟

_: وقت داروهاته.

به سنگینی برخاستم. کمی سر و وضعم را مرتب کردم و در را گشودم. آقای رئوفی با یک لیوان آب و یک کپسول و یک قرص دم در بود.

خواب آلوده سلام کردم. با تبسم نامحسوسی جوابم را داد. قرصها را گرفتم و با آب بلعیدم.

آقای رئوفی گفت: اگه لباستو عوض کنی می تونی بیای صبحانه یا نهار هم بخوری.

از فکر حرص خوردن آقای رئوفی از سر و وضعم خنده ام گرفت. نگاهی به سر تا پایم انداختم. بلوز بنفش و شلوار جین. خیلی هم بد نبود! روسری را هم دور سرم پیچیده بودم تا حسابی گرم شوم.

به هر حال به اتاق برگشتم و بعد از عوض کردن لباسهایم بیرون آمدم. نگاهی به ساعت انداختم. سوتی کشیدم و گفتم: دوازده و نیم؟ فکر کردم حدود یازده باشه!

_: حالا صبحانه می خوای یا نهار؟

روی مبل نشستم و متفکرانه گفتم: گشنم نیست...

آقای رئوفی یک ابرویش را بالا برد و گفت: دارم واقعاً نگرانت میشم. مطمئنی هیچی نمی خوای؟

خواب آلود پوزخندی زدم و پرسیدم: من که خواب ندیدم نه؟

_: در چه مورد؟

_: مجید واقعاً عاشق اون دختره شده؟

_: تو اینطور گفتی.

_: آره یه چیزایی یادم میاد. دقیق نه... چی می گفت؟

_: فقط گفتی دختره به خاطر مجید خودکشی کرده بود.

_: جدی؟ من اینو گفتم؟ اصلاً یادم نمیاد. خدایا چقدر گیجم!!

_: به مسکّن عادت نداری.

آهی کشیدم و سری به تایید تکان دادم. بعد پرسیدم: میشه برم بیرون یه کم قدم بزنم؟ دلم می خواد یه بادی به صورتم بخوره بلکه بیدار شم.

_: تو تازه از زیر تب در اومدی.

_: فقط یه ذره... باید برم. حالم بده.

_: باشه. آماده شو بریم.

_: شما مجبور نیستین همراهیم کنین.

_: من مجبورم همراهیت کنم. روز سلامتیت چقدر قابل اطمینان بودی که حالا با این گیجیت!

پوزخندی زدم و گفتم: شما خیلی به من روحیه میدین.

_: می دونم.

آماده شدم. لباس گرم به علاوه کتی که آقای رئوفی خریده بود با کلاه و کفش و بالاخره از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی با آن پالتوی کرم جذابش دم در ایستاده بود.

دستپاچه و خندان گفتم: ببخشین معطلتون کردم.

_: خواهش می کنم.

از متل بیرون آمدیم و در طول خیابان کوهستانی به طرف بالا رفتیم. زنی داشت نان محلی که به آن کشتا می گفتند می پخت. آقای رئوفی پرسید: نون می خوری؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. میل ندارم.

_: از وقتی بیدار شدی هیچی نخوردی.

دستهایم را توی جیبهایم فرو بردم و غرق فکر پرسیدم: چرا مجید دوستم نداره؟

_: دوری فراموشی میاره.

_: هیچوقت به این که از دل برود هر آن که از دیده برفت اعتقاد نداشتم.

_: بعضی چیزا جبر زمانه است.

_: به جبر زمانه هم اعتقادی ندارم.

_: گفتنش خوشایند نیست. ولی مجید واقعاً اون قهرمانی که تو تصور می کردی نیست.

_: چرا نیست؟ چرا عوض شده؟

_: هیچوقت نبوده. اون صرفاً همبازی خوبی بوده.

آهی کشیدم و با حرکت سر تایید کردم. آرام پرسیدم: حالا چی میشه؟

_: نمی دونم.

_: مجبورم با اصلان عروسی کنم؟

_: نه مجبور نیستی.

_: پس چکار کنم؟ پسر ناپدریم تو خونمونه.

_: هوم... نمی دونم... آش می خوری؟

_: نه هیچی نمی خوام.

_: یه چیزی بخور. ضعف می کنی.

_: فکر می کردم خوشحال میشین اگر بدونین من گاهیم میلی به خوردن ندارم.

_: کم چرند بگو جوجه.

پوزخندی زدم. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. آهی کشیدم و گفتم: راستشو بگم؟ ته دلم همیشه وحشت داشتم که با مجید ازدواج کنم و خونوادش اونقدرا هم منو دوست نداشته باشن. آخه... آخه با خواهرش همیشه دعوامون میشد. برادر کوچیکشم خیلی لوس بود.

آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و برای این که من نبینم با پشت انگشت کمی بینیش را خاراند.

خندیدم. خیلی خوشحال نبودم اما آنطور که انتظار داشتم هم ناراحت نبودم. شاید هم اثر مسکّن بود که هنوز گیج بودم. انگار دنیا را از درون یک حباب بلوری می دیدم.

صدایی از بیرون حباب توجهم را جلب کردم. داشت ملتمسانه می گفت: مجید خواهش می کنم. اگه نیای خواستگاری...

سیخ شدم و نگاهی به کوچه ی باریکی که کنارم بود، انداختم. نزدیکتر شدم و سر کوچه طوری که دیده نشوم پناه گرفتم. آقای رئوفی به سردی گفت: خیلی کار زشتیه که گوش وایمیستی.

زمزمه کردم: اگه منو ببینه...

_: مثلاً چی میشه؟

ناگهان فکر کردم: واقعاً چی میشه؟

پس وارد کوچه شدم. آقای رئوفی پرسید: کجا میری؟

_: میرم ببینم چی میشه.

_: خیلی خلی جوجو.

و بی حوصله دنبالم آمد. چند قدم بعد آن دختر... اسمش را به خاطر نمی آوردم... ولی خودش بود. قیافه اش را نمی دانم ولی مچ دستش چسب داشت. این یکی را با اطمینان به خاطر داشتم. سر بلند کردم. مجید کنارش ایستاده بود. قیافه اش تغییر به خصوصی نکرده بود. لاغر و دیلاق بالا رفته بود. متحیر به من نگاه کرد. بی تفاوت نگاهش کردم. داشتم به عشق فکر می کردم. اما نه دلم می لرزید نه هیجانی داشتم. حتی به دنبال مختصر هیجانی از دیدن همبازی قدیمیم بعد از هفت سال گشتم که نبود.

اینقدر که خمیازه ام گرفت! سرم را کمی خم کردم و دهانم را با دست پوشاندم.

مجید قدمی به طرفم برداشت و با تعجب پرسید: جواهر خودتی؟

فریبا... آه اسمش را به خاطر آوردم. جیغ جیغ کنان پرسید: تو این دختر رو می شناسی؟ همونیه که دیشب تو درمونگاه بود.

پوزخندی تمسخرآمیز زدم و پرسیدم: پیغوم منو بهش رسوندی؟

مجید با تردید نگاهی به فریبا انداخت و گفت: نه چیزی نگفت. چی گفته بودی؟

_: گفتم خیلی بی غیرتی که نمیری خواستگاریش و پای عواقبش وایسی. شایدم صرفاً... هوم. فقط عاشق نیستی.

_: چی داری میگی دیوونه؟ تو از عاشقی چی میدونی؟ تو هنوزم همون بچه ی شرور قدیمی هستی. این سر و وضع چیه برای خودت درست کردی؟ فکر کردی خیلی خوش تیپی که مثل پسرا لباس پوشیدی؟ هان؟!

تکانی خوردم. سری به نفی تکان دادم و گفتم: به خاطر خوش تیپی نبود. می خواستم شناخته نشم.

_: برای چی؟ چه غلطی داشتی می کردی؟

_: فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.

_: عشق و عاشقی منم هیچ ربطی به تو نداره.

_: نه به من ربطی نداره. ولی... ولی خیلی احمقانه است که این به خاطر تو رگشو می زنه و تو هیچ کاری به خاطر اون نمی کنی.

نیم نگاهی به فریبا انداختم و گفتم: البته من به خاطر هیچ کس حاضر نیستم رگمو بزنم. ترجیح میدم مبارزه کنم.

فریبا با عصبانیت گفت: ولی تو مبارزه نکردی. فرار کردی. خودت گفتی.

مجید ابروهایش را با تمسخر بالا برد. نگاهی به آقای رئوفی که در سکوت منتظر تمام شدن بحث ما بود، انداخت و گفت: به به که فرار کردی! با این آقا؟ خوش تیپم هست! چه خوب! همسایه ی ما رو باش. کارش به کجا کشیده...

به یک ثانیه هم نکشید. آقای رئوفی یقه اش را گرفت؛ او را مثل پر کاه بلند کرد و به دیوار کوبید. با لحنی بُرّنده گفت: حرف دهنتو بفهم. یه بار دیگه به همسر من توهین کنی، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.

_: من... من فکر نمی کردم شما ازدواج کرده باشین.

_: مهر ازدواج رو توی شناسنامه می زنن نه پیشونی!

_: باشه باشه... من غلط کردم. ولم کنین.

آقای رئوفی بالاخره رهایش کرد. مجید پیراهنش را صاف کرد و در حالی که یک پلکش با حالتی عصبی تند تند می پرید، پرسید: پس... پس چرا گفتی فرار کردی؟ این لباسا چیه؟

فریبا هم عصبی گفت: تازه دیشب می گفتی داییته.

ناراحت به طرف آقای رئوفی برگشتم. بیشتر از خودم، نگران توهینی که به او شده بود، بودم. بعد رو به مجید کردم و گفتم: این لباسا رو محض تفریح پوشیدم. تو می دونی که همیشه تو بازیها دوست داشتم پسر باشم. و برای اولین بار این لباسا رو پوشیدم و موهامو کوتاه کردم. نه برای همیشه. فقط یه بار... برای تفریح.

با تمسخر از آقای رئوفی پرسید: اون وقت شمام اجازه دادین؟

آقای رئوفی سرد و جدی گفت: از نظر من یک بار اونم برای تفریح ایرادی نداره.

فریبا دوباره پرسید: چرا گفتی داییمه؟

آقای رئوفی گفت: چون ما هنوز عقدمونو محضری نکردیم. لازم بود به این سفر بیایم برای کاری که همین اطراف داریم.

مجید پرسید: مثلاً چه کاری؟

_: فکر نمی کنم لازم باشه به تو توضیح بدم. ولی به هر حال مرحوم پدر جواهر این اطراف ملکی داشته، که برای فروشش اومدیم.

قوه ی تخیلم را باز یافتم و گفتم: آره. بابام این طرفا یه زمین داشته. تا وقتی خودش زنده بود یه ذره درآمد از این زمین داشتیم. ولی از وقتی از دنیا رفته... دیگه کسی نیست بهش برسه و همینطور بایر افتاده. حالا دیگه گفتیم بفروشیمش. در مورد فرارم دیشب تب داشتم هذیون می گفتم که می خوام فرار کنم و اینا. آخه من همش به شوخی دارم تهدید می کنم که زمین رو که فروختیم، من پولا رو برمی دارم و فرار می کنم. نمی ذارم هیچی به مامانم و برادرم برسه.

آقای رئوفی چرخید و گفت: بسه دیگه. بریم.

نگاه دیگری به مجید و فریبا انداختم. با تاسف سری تکون دادم و گفتم: بهم خیلی میاین.

فریبا با شوق گفت: واقعاً؟! متشکرم.

چند قدم که دور شدیم، به آقای رئوفی گفتم: هر دوشون خیلی احمقن.

سری به تایید تکان داد. عطسه ای کردم. توی جیبهایم دنبال دستمال گشتم. قبل از عطسه ی بعدی پرسیدم: دستمال دارین؟

یک بسته دستمال جیبی به طرفم گرفت و پرسید: نهار می خوری؟

چند بار عطسه زدم تا بالاخره در حالی که داشتم با دستمال دماغم را از جا می کندم، گفتم: نه... سیرم. شما منتظر من نشین. بخورین.

_: من نگران خودم نیستم. ولی دارم فکر می کنم از دکتر درمونگاه بپرسم این قرصای اشتها کور کن چی بودن؟

_: آره می تونیم به جای قرص لاغری به مردم بفروشیمشون.

خندید و گفت: آره.

_: راستی اگه اون زمین بابام واقعی بود چه خوب میشد ها! الان یه پولی گیرم میومد می زدم به چاک دیگه آویزون شما نبودم.

نفس عمیقی کشید. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: اون زمین واقعیه جوجه. یه جایی اطراف رامسره. من با وکالتی که از مامانت دارم داشتم میومدم که بفروشمش.

با گیجی گفتم: شوخی می کنین.

_: نه شوخی نمی کنم. حتی به مامانت گفتم که جواهر رو همرام می برم که به عنوان یکی از وراث قانونی حضور داشته باشه و اسناد رو امضاء کنه.

ناباورانه خندیدم و گفتم: شمام کنار من حسابی چاخان شدین ها!

_: جوجه الان که خودمونیم. به کی دروغ بگم؟ سندش تو چمدونمه. نشونت میدم.

_: لابد راست میگین. چشماتون الان فقط مهربونه. شوخ نیست. ولی من گیجم. آخه چطور ممکنه؟ ما اگه همچو زمینی داشتیم که وضعمون به از این بود.

_: حالا همچو زمینی هم نیست! یه تکه زمین کوچیک کشاورزیه که یه تا حالا اجاره بوده. حالام مامانت تصمیم گرفته بفروشه و خرج جهاز تو و دانشگاه جاوید بکنه.

_: مگه زمین کشاورزی رو هم اجاره می کنن؟

_: آره. سر یه مبلغی توافق می کنن و کشاورز سالیانه اون مبلغ رو به صاحب زمین میده. هرچی بقیش بود برای خودش برمیداره. حالا همون کشاورز می خواد زمین رو بخره. منم قرار شد بیام بفروشم.

_: یعنی مامان می دونه من با شمام؟

_: آره. وقتی محو جمال اون دزده بودی بهش تلفن زدم.

متفکرانه گفتم: قبلشم اس ام اس زدین.

_: نمی تونستم بذارم نگران بمونه.

_: عروسی چی شد؟

_: انتظار داشتی چی بشه؟

_: مامان خیلی ناراحت شد؟

_:  خوشبختی تو براش از همه چی مهمتره.

سری تکان دادم و آهی کشیدم. با بغض گفتم: دلم براش تنگ شده.

موبایلش را در آورد و پرسید: زنگ بزنم؟

_: نه نه... الان باهاش حرف بزنم گریه ام می گیره. نه. باشه بعد...

دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برد و گفت: هرطور میلته.

برگشتیم متل. وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم. آقای رئوفی برای صبح روز بعد، با خریدار زمین توی رامسر قرار داشت.

تازه راه افتاده بودیم. آقای رئوفی برای خودش شعری را زمزمه می کرد. من هم به پشتی تکیه داده بودم و فکر می کردم. به تمام این راه و تفکراتم و آقای رئوفی و بالاخره مجید. مجید...  مجید واقعاً خیلی با تصوراتم فرق داشت. انگار توی بچگیهایمان مانده بود. شاید هم من توی تصوراتم مانده بودم. هنوز خودم را آن کودک شر و شیطان می دیدم که همبازی مجید بود و توی خانه ی عمه جان هم جوجه ی آقای رئوفی!

از گوشه ی چشم نگاهش کردم. با تبسم نگاهم کرد. نمی شنیدم چه می خواند. دوباره رو گرداندم.

در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بودم فکر کردم: اون احمق به آقای رئوفی توهین کرد. گفت من با آقای رئوفی فرار کردم. نفرت انگیزه! حالا من هیچی! آقای رئوفی؟!!! مرد از این بزرگوارتر و قابل اعتمادتر؟!! اون که تو این راهی که فقط به خاطر حمایت از من همراهم بود، این همه زحمت کشید و از من مراقبت کرد؟!!

دلم می خواست مجید را با دستهای خودم خفه کنم. با حرص نفسم را بیرون دادم و راست نشستم.

آقای رئوفی متبسم پرسید: چی شده؟

_: از مجید متنفرم!

_: بهش فکر نکن.

با اصرار گفتم: خیلی ازش بدم میاد.

_: فراموشش کن.

_: به شما توهین کرد! می خوام بکشمش!

_: آروم باش جواهر. بسه.

با عصبانیت به طرفش چرخیدم. چشمهایم خیس بودند.

بازهم لبخند زد و با ملایمت بیشتری گفت: آروم باش.

صورتم را پوشاندم و گفتم: مجبور شدین بهش بگین من زنتونم. وای دارم از خجالت آب میشم.

_: این که زن من باشی خجالت آوره؟

دستهایم را پایین آوردم. اشکهایم تمام صورتم را شسته بودند. با بغض گفتم: احمقانه است.

_: متاسفم که اینطوری فکر می کنی. آخه من واقعاً می خواستم ازت خواستگاری کنم.

جیغ جیغ کنان گفتم: چی دارین میگین؟

_: دارم میگم می خوام باهات ازدواج کنم. اتفاقاً امروز با مامانتم دربارش صحبت کردم. مخالفتی نداشت.

با تمسخری عصبی گفتم: حتماً خیلیم خوشحال شد.

مغرورانه سری تکان داد و گفت: گمونم همینطور باشه.

تقریباً داد زدم: ولی شما منو دوست ندارین.

_: یواش! ... تو مگه از دل من خبر داری؟

_: از دلتون نه. ولی از سلیقتون به قدر کافی و وافی خبر دارم. محاله بتونین با یه بچه ی وحشی کنار بیاین. غیر ممکنه که دوستم داشته باشین. به خاطر حرف مردم می خواین باهام ازدواج کنین. چون ممکنه خیلیا از جمله ناپدریم بدونن که من با شما بودم. برای این که آبرومو بخرین می خواین این کار رو بکنین. برای این که به طرز نفرت انگیزی احساس مسئولیت می کنین. برای این که وکیل مامانمین. برای این که به مامانم و به خودتون گفتین تا آخرش مراقبم خواهید بود. ولی شما مجبور نیستین. من اجازه نمیدم این کارو بکنین. شما حقتونه که خوشبخت بشین.

ترمز کرد و کنار زد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار آبشار قشنگی بودیم. به طرفم برگشت و گفت: اشتباه می کنی.

در حالی که اشک می ریختم سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه. هرچی اشتباه بوده تا اینجا کردم. ولی این یکی رو مطمئنم که درست فهمیدم.

از ماشین پیاده شدم. او هم پیاده شد و ماشین را دور زد. برف نرم نرم می بارید و هوا خیلی سرد بود. کنارم ایستاد و گفت: سوار شو. سرده.

_: حقمه همین جا ولم کنین. هیچ کس به اندازه ی من براتون دردسر درست نکرده نه؟

_: معمولاً عزیزترین کسان آدم بیشترین دردسر رو برای آدم دارن. اونم به خاطر شدت نگرانی و حساسیته که آدم نسبت به اون شخص داره. مثل مادر و فرزند.

دماغم را بالا کشیدم و گفتم: مثل مادر و فرزند. مثل مامانم که الان نگرانمه. چقدر تا حالا اذیتش کردم.

_: پس میشه به مادرت رحم کنی، لجبازی رو کنار بذاری و درخواست منو قبول کنی؟

به طرفش برگشتم و گفتم: نه... نه آقای رئوفی. اصرار نکنین. من نمی مونم خونه. میرم پیش مامان بزرگم. قول میدم دیگه مامانمو اذیت نکنم. شما رو هم همینطور. بذارین این قصه همینجا تموم بشه.

_: ببینم تو هیچ وقت به ذهنتم خطور نکرده که ممکنه من دوستت داشته باشم؟

رو گرداندم. در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم: خواهش می کنم تمومش کنین. شما منو دوست ندارین. فقط به طرز فجیعی جوانمرد هستین. من نمی خوام خودتونو فدا کنین.

سوار شد. در حالی که ماشین را روشن می کرد، آهی کشید و گفت: شایدم این تویی که منو دوست نداری.

با عصبانیت گفتم: چی دارین میگین؟ مگه میشه شما رو دوست نداشت؟ شما که اینقدر جوانمرد و بزرگوارین؟

با بی حوصلگی گفت: خیلی شلوغش کردی. من یه آدم معمولیم. تازه یه بار گفتی هزار سالمه! بهت حق میدم اگه نخوای با یه پیرمرد ازدواج کنی.

کلافه و ناامید خودم را به پشتی صندلی کوبیدم و گفتم: چی دارین میگین؟

لبخندی زد و گفت: کمربندتو ببند.

در حالی که کمربندم را با حرص می کشیدم، گفتم: می بینین؟ من یه بچه ام که صبح تا شب باید بهش یادآوری کنین که لباسشو درست کنه، دماغشو پاک کنه، کفشاشو درست بپوشه و کمربندشم ببنده.

خندید و گفت: و من عاشق این بچه ام.

حوصله ام سر رفته بود. حتی یک کلمه از این حرفهایش را باور نمی کردم. دستم را زیر کلاهم فرو بردم، موهایم را چنگ زدم و از پنجره به بیرون چشم دوختم.

با خوش خلقی گفت: تو گشنته، اعصاب نداری.

جوابش را ندادم. همچنان هق هق می کردم. با کف دست اشکهایم را پاک کردم. با ملایمت گفت: دستمالم هست.

_: می دونم. اصلاً می خوام با آستینم اشکامو پاک کنم. با آستین کت اهدایی شما.

تبسمی کرد و چیزی نگفت. بقیه ی راه در سکوت گذشت.

رامسر جلوی یک رستوران توقف کرد و گفت: پیاده شو.

_: چه گرسنه چه سیر... با شما ازدواج نمی کنم.

_: باشه. پیاده شو.

پیاده شدم  و باهم وارد رستوران شدیم. منو را جلویم گذاشت و پرسید: چی می خوری؟

_: کوفت.

منو را به طرف خودش برگرداند و خیلی جدی گفت: ندارن. بذار خیلی عاشقانه دو تا غذای یه جور سفارش بدم. سبزی پلو با ماهی سوخاری چطوره؟

جواب ندادم. او هم همان را سفارش داد. غرق فکر بودم. مخم داشت می ترکید. حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود که کسی ممکن است درباره ی آقای رئوفی فکر بدی بکند. مشتم را یواش روی میز کوبیدم.

آقای رئوفی گفت: بسه دیگه. آروم باش.

_: می خوام مجید رو بکشم.

_: عدد این حرفا نیست. ولش کن. یه نفس عمیق بکش.

به سختی نفس کشیدم. نگاهم که به نگاهش رسید، اشکم باز چکید. سر بزیر انداختم و گفتم: شما نباید این کار رو بکنین. نمیذارم بدبخت بشین.

_: نگران نباش. من مراقبم که بدبخت نشم.

_: اما شما...

پیش خدمت بشقابهای غذا را روی میز گذاشت. آقای رئوفی گفت: هیس. نهارتو بخور. این بحث رو بعداً ادامه میدیم. الان فراموشش کن. یه کم زیتون پرورده بردار.

بوی ماهی سرخ کرده شامه ام را پر کرد. لبخند تلخی زدم. واقعاً گرسنه بودم. بشقاب را پیش کشیدم و لقمه ای خوردم.