ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

افسون کوهستان (4)

سلام سلام دوستام

این هم ادامه ی ماجرا...



بعد از اتمام زخم بندیها، همگی به طرف هلیکوپتر رفتند. تابان بین فرزان و سامان نشست. در بدو ورود، درگیر بستن کمربند ایمنی اش شد. هرکار می کرد، درست نمیشد. پروانه ی هلیکوپتر روشن بود و از صدایش، صدا به صدا نمی رسید. ولی از چهره ی درهم تابان و لبهایش که بهم می خورد، معلوم بود که به شدت ناراضیست و دارد غر می زند. سامان به طرفش چرخید. کمربندش را درست کرد و داد زد: تا حالا هلیکوپتر سوار شدی؟

تابان هم داد زد: نه! چقدر سروصدا داره!

سامان یک گوشی به او داد و گفت: بذار رو گوشات کر نشی.

تابان گوشی را گذاشت. کمی بهتر شد. غرغرکنان گفت: کاش اقلاً تو گوشیا یه موزیکی هم پخش می کردن، دلمون وا میشد.

اما هیچکس صدایش را نشنید. دکتر سرمش را بالای سرش آویزان کرد و خودش رفت نشست. تابان با بی حوصلگی نگاهی به سرم که هنوز نصفش هم نرفته بود، انداخت و سعی کرد کمی بخوابد. سرش را روی شانه ی فرزان گذاشت و چشمهایش را بست. اما هنوز خواب نرفته بود، که یک کاغذ به صورتش خورد و چشمهایش را باز کرد. سامان بود. روی کاغذ کاریکاتور تابان با سرم توی دستش را کشیده بود.

تابان مدادش را کشید و با دلخوری پایین صفحه نوشت: خیلی خری!

بعد دوباره سرش را روی شانه ی فرزان گذاشت. اما اینبار فرزان جاخالی داد و با علم به این که صدایش به گوش تابان نمی رسد، با اشاره مشغول تنبیه او شد؛ که مثل هربار سامان به دادش رسید و اشاره کرد: بیخیال...

فرزان اعتراضی هم به سامان کرد و بالاخره رضایت داد که تابان دوباره سرش را روی شانه اش بگذارد. هلیکوپتر از زمین کنده شد. تابان احساس سرگیجه و تهوع شدیدی می کرد. لبهایش را بهم فشرد و سعی کرد هرطوری هست بخوابد. اما پنج دقیقه بعد، دوباره سامان با کاغذ به صورتش زد. این بار یک بزغاله و یک کرگدن که روبروی هم مشغول شاخ و شانه کشیدن بودند، کشیده بود.

تابان با ناراحتی چشمهایش را بست و اشاره کرد: حالم بده.

به هر زحمتی بود تا مقصد دوام آورد. هلیکوپتر به زمین نشست. یک ماشین آماده بود تا آنها را به خانه برساند. تابان با حال خراب به زحمت به طرف ماشین می رفت. فرزان سرمش را بالا نگه داشته بود. سامان آرام گفت: هی بزغاله از هلیکوپتر ترسیدی اینجوری حالت گرفته شد؟

تابان از بین دندانهای بهم فشرده نالید: بس کن. خواهش می کنم.

سوار ماشین شدند. دوباره چشمهایش را بست و تا رسیدن به خانه باز نکرد. وقتی پیاده میشد، به زحمت با مسعود و سامان خداحافظی کرد و همراه فرزان به خانه رفت.

بالاخره سرم تمام شد. حمامی گرفت، شام خورد و خوابید.

صبح روز بعد خاله تلفن زد و بیخبر از همه جا گفت: برگشتین؟ امروز بیا اینجا، باهم بریم چند جا عید دیدنی، نهارم بمون پیشمون.

_: راستش ما تازه رسیدیم، هنوز خیلی خسته ام. فردا میام پیشتون.

_: نمیشه که هیچ جا عیددیدنی نرفتی. زشته!

_: نه بعداً با مامان اینا میرم. الان اصلاً حالم خوب نیست.

_: ببینم مریض شدی؟ اگه می خوای دکتر بری...

_: نه خاله خوبم. چیزیم نیست. فقط خسته ام.

_: پس فردا حتماً بیای ها!

_: اگر بتونم چشم.

_: یعنی چی اگر بتونم؟ من منتظرتم.


دلیل و برهان فایده ای نداشت. بدون بحث خداحافظی کرد و گوشی را روی تلفن گذاشت. آهی کشید. فرزان پرسید: چی شده؟

_: خاله میگه بیا با ما بریم عید دیدنی. تمام تنم درد می کنه.

_: بشینی تو خونه بدتره. هی فکر و خیال می کنی برات خوب نیست. برو، قول میدم بهت خوش بگذره.

_: تو چکار می کنی؟

_: نگران نباش. نمیشینم تنهایی گریه کنم!

_: حتماً با دوستات میری بیرون.

_: شاید... ولی اصلاً دوست ندارم بازم آویزونم بشی. همین یه دفعه برای هفت پشتم بس بود!


تابان با قهر و غضب به اتاقش رفت و چند دقیقه بعد، حاضر و آماده خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. ولی هنوز به سر کوچه نرسیده بود که یک نفر از پشت دست روی دهانش گذاشت و زمزمه کرد: حرف بزنی ماشه رو می کشم. گوشیتو بده.

جرات نداشت برگردد و به کسی که این را گفت نگاه کند. سردی لوله ی اسلحه را وسط پشتش حس می کرد. پس بدون اعتراض گوشی اش را داد و راه افتاد و چند قدم بعد سوار ماشینی که مرد مهاجم گفته بود، شد. مهاجم جلو نشست. هم خودش و هم راننده، صورتشان را با پارچه پوشانده بودند. ماشین راه افتاد و به سرعت به طرف بیرون شهر رفت. هنوز خیلی از شهر دور نشده بودند که توی یک فرعی پیچید و به روستایی رسید. بعد فرمان داد که تابان پیاده شود. وارد خانه ای شدند. تابان را به طرف اتاقی رو به حیاط با در آهنی که فقط ضد زنگ خورده بود، هدایت کردند. وقتی تابان وارد شد، درش را قفل کردند. بالای در پنجره ی نرده داری بود. مرد سرش را جلوی پنجره گرفت و تهدید کرد: صدات در بیاد، می کشمت.

از پنجره دور شد. تابان او را دید که با تلفن همراه صحبت می کرد، اما صدایش را نمی شنید. مرد دوم هم هم قدمش راه می رفت. کمی بعد مرد به طرف تابان برگشت. گوشی را از پنجره به طرف تابان گرفت و گفت: بهش بگو که سالمی.

صدای نگران سامان به گوش رسید: تابان؟ حالت خوبه؟

تابان با ناراحتی گفت: آره خوبم.

قبل از این که حرف دیگری بزند، مرد رفته بود. تابان نرده را رها کرد و نشست. اتاقکی که در آن زندانی شده بود، به خرابه ای می مانست. کلی آشغال و خرت و پرت در آن بود.

صدای یک نفر را از بیرون شنید که با تعجب به دیگری می گفت: حتی کتکشم نزدین؟!!! این دختره حتماً یه چیزی میدونه!

نشنید که طرفش چی جواب داد. ولی به سرعت دست به کار شد و هرچه پیدا می کرد، جلوی در گذاشت که اگر در را باز کردند دیرتر به او برسند. سنگ، آجر، صندلی شکسته، گالن پلاستیکی و هرچه بود و نبود، با احتیاط رویهم می چید که سر و صدا نکند. ناگهان از گوشه دیوار سوراخی پیدا کرد که به بیرون راه داشت. از خوشحالی نزدیک بود، فریاد بکشد. یک کهنه پاره را نزدیکش گذاشت. و با یک چوب مشغول گشاد کردن گودال شد. به محض این که صدای پایی میشنید با کهنه سوراخ را می پوشاند، ولی کسی کاری به او نداشت. چند نفر دیگر هم آمده بودند و همه مشغول صحبت بودند. تابان نمی شنید چه می گویند. وقتش را نداشت. با تمام توانش زمین را می کند. نزدیک یک ساعت بعد سوراخ اینقدر بزرگ شده بود که بتواند بگریزد. اما همین که خواست پا توی سوراخ بگذارد، یک نفر نزدیک شد.

یک مرد با قیافه ای ترسناک جلوی در ایستاد و از دریچه ی بالای در سر کشید. با لحن چندش آوری گفت: هی چکار می کنی؟ اینا رو چرا گذاشتی اینجا؟ یعنی خیال می کنی، اگه بخوام بیام تو ازینا می ترسم؟

تابان با ترس نگاهش کرد. مرد برگشت و داد زد: هی کلید اینجا پیش کیه؟

تابان پارچه را کنار زد. مرد چند قدم دور شد. تابان به سرعت توی سواخ خزید و رویش را دوباره با پارچه پوشاند. امیدوار بود بیرون اتاق دزدان انتظارش نکشند!

خوشبختانه خبری نبود. پا توی یک باغ گذاشت. درختان نوروزی با جوانه های سبز تازه و پر از شکوفه، منظره ی دلپذیری داشتند. اگر تابان از ترس رو به مرگ نبود، حتماً خیلی بیشتر لذت می برد. اما حالا هم خوشحال شد. حداقل کسی آن دور و بر نبود. باید راه می افتاد، ولی از کدام طرف؟

با سرعت از اتاق دور شد. باغ بزرگی بود. ولی او به طرف کوچه رفت. با دیدن چند تا از قاچاقچیها که کنار خانه ایستاده بودند، دوباره به باغ پناه برد.

مهاجمان متوجه ی فرارش شدند. با سگ به دنبالش آمدند. صدای پارس سگها را می شنید و می دوید. از ترس نفس نفس میزد. از باغ بیرون رفت و تا جاده دوید. جلوی یک ماشین گذری دست بلند کرد. خوشبختانه ماشین ایستاد و تابان به سرعت سوار شد. یک زن و مرد جوان توی ماشین بودند. زن با حیرت پرسید: چی شده؟

تابان نفس نفس زنان گفت: فقط برین.

مرد با تردید گفت: یه وقت دردسری نشه...

زن به او توپید: برو دیگه! چه دردسری؟

تابان التماس کرد: آقا خواهش می کنم. الان میان. سگم دارن.

مرد به راهش به طرف شهر ادامه داد. چند لحظه بعد پرسید: چرا تنهایی؟

_: از در خونه دزدیدنم. خدا خیرتون بده که نجاتم دادین.

_: کی بودن؟

_: نمی دونم. یه تلفن دارین من زنگ بزنم؟ موبایلمو گرفتن.

زن موبایلش را به او داد. به فرزان زنگ زد. فرزان با نگرانی گفت: خدای من تابان زنده ای؟!!

_: آره خوبم. تونستم فرار کنم. دارم میام خونه.

_: نه نیا. سامان گفته خطرناکه. بیا خونه ی مسعود. منم اینجام. قطع می کنم به سامان زنگ بزنم. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

گوشی را به زن پس داد و به عقب تکیه داد. زن با ملایمت پرسید: خونتون کجاست؟

آدرس خانه ی دانشجویی مسعود را داد. قبلاً یکی دو باری پیش آمده بود که به همراه پدرش به دنبال فرزان به آنجا رفته بودند. نیم ساعت بعد جلوی در خانه ی خاله از آنها خداحافظی کرد. فرزان دوان دوان به استقبالش آمد. مسعود هم لنگ لنگان جلو آمد. رنگ به صورت نداشت. با خستگی گفت: خوش اومدی.

هنوز نصف صورتش کبود بود. تابان با ناراحتی سر به زیر انداخت. سه نفری توی اتاق کوچک و بهم ریخته ی مسعود نشستند. موبایلهای مسعود و فرزان روی میز بود و همه با نگرانی منتظر خبری از سامان بودند.

تابان پرسید: تونستی به سامان خبر بدی؟

_: آره. حالا با خیال راحت رفتن دنبالشون.


شب دیروقت بود که بالاخره موبایل فرزان زنگ زد. سرهنگ کاظمی، پدر سامان بود. شانه ی سامان تیر خورده بود و توی بیمارستان بستری شده بود.

همگی راهی بیمارستان شدند. بماند که چقدر التماس کردند تا آن وقت شب دربان راهشان داد. سامان توی یک اتاق خصوصی بستری بود و دو سرباز جلوی اتاقش کشیک می دادند. پدرش هم توی اتاق بود. با دیدن آنها بیرون آمد. همه تا حد امکان بی سروصدا سلام و علیک کردند.

سرهنگ کاظمی زمزمه کرد: مسکن زدن، خوابیده.

مسعود پرسید: بالاخره تونستین دستگیرشون بکنین؟

_: بله. یه تلاش گروهی عظیم بود که خدا رو شکر موفق شدیم.

بعد با لبخند رو به تابان کرد و پرسید: طعمه ی فراری شما بودین؟ خدا رو هزار مرتبه شکر که سالمی. اگر تو رو نگرفته بودن، محال بود بتونیم یه جا دستگیرشون کنیم.

تابان فکر کرد: طعمه؟ باید خوراکی باشه دیگه. بزغاله، همونی که سامان میگه!

سرهنگ ادامه داد: حالت خوبه؟ آسیبی که بهت نزدن؟

تابان سری تکان داد و گفت: ممنون. خوبم.

مسعود پرسید: می تونیم بریم تو؟

_: آره. ولی یکی یکی و بی سروصدا.

تابان جلو رفت و به سرعت گفت: اول من.

فرزان سری تکان داد و گفت: کی جرات داره حرف بزنه!

همه بی صدا خندیدند. تابان از بین سربازها رد شد و آرام توی اتاق خزید. چراغ کم نوری توی اتاق روشن بود و صورت سامان را رنگ پریده تر از آنچه که بود، نشان میداد. روی صورتش ماسک اکسیژن بود و شانه اش باند پیچی شده بود.

تابان نفس عمیقی کشید که بغضش را مهار کند. سامان چشمهایش را باز کرد. با دست سالمش، ماسک را برداشت و زمزمه کرد: حالت خوبه؟

تابان با بغض سری به تایید تکان داد و نجواکنان گفت: نگران نباش. بزغاله زرنگه.

سامان سری تکان داد. اشکی از گوشه چشمش پایین غلتید. آرام گفت: خدا خیلی بهت رحم کرد.

با دیدن اشک سامان تابان مقاومتش را از دست داد. بغضش شکست. روی صندلی نشست و صورتش را با دست پوشاند.

_: منو می بخشی تابان؟

تابان سر بلند کرد و در حالی که تمام صورتش از اشک خیس بود، پرسید: برای چی؟

_: برای همه چی. من که یک درهزار حدس این ماجرا رو می زدم، اصلاً نباید میذاشتم تو بیای.

_: به من خوش گذشت. حداقل قبل از درگیریها عالی بود. یه سفر فوق العاده.

سامان با درد خندید و گفت: خیلی چشم سفیدی بزغاله!

_: اینو قبلاً هم بهم گفته بودی، نه؟

فرزان از دم در یواش گفت: بیا بیرون.

سامان پرسید: کی؟ من؟ نمی تونم!

فرزان خندید. تابان آرام برخاست. سامان پرسید: کی بریم کوه؟

نفس کم آورد. ماسک اکسیژنش را روی صورتش گذاشت. تابان با لبخند گفت: نفست که جا اومد میریم.


به آرامی خداحافظی کرد و بیرون آمد. مسعود به اتاق رفت. تابان کنار فرزان ایستاد. سرهنگ کاظمی پرسید: پدر و مادرتون برگشتن؟

فرزان گفت: نه هنوز. فردا عصر میان.

_: بهشون گفتین چه اتفاقی افتاده؟

فرزان گفت: نه هنوز. گفتیم از راه دور نگرانشون نکنیم.

تابان گفت: از راه نزدیکم لزومی نداره نگران بشن. خونمون امنه؟ امشب می تونیم بریم؟

_: بله. ما همه رو دستگیر کردیم. ولی برای راحتی خیالتون، دو تا سرباز می فرستم تا صبح تو حیاط کشیک بدن.

_: ممنون میشم.

بعد از این که فرزان هم چند دقیقه ای را پیش سامان گذراند، مسعود را رساندند و باهم به خانه رفتند. سرهنگ همانطور که قول داده بود، دو سرباز فرستاد که تا صبح توی حیاط بمانند.

تابان داشت می رفت بخوابد، که فرزان پرسید: ببینم منظورت چی بود که به سرهنگ کاظمی گفتی لزومی نداره که مامان اینا نگران بشن؟ نمی خوای بهشون بگی؟

_: مامانو که میشناسی. دیگه آروم نمی گیره. بابا هم همینطور. تا صد سال غصه می خورن نگران می مونن. همه چی تموم شده. نمیگیم بهشون. کسی هم خبر نداره که به گوششون برسه.

فرزان سری تکان داد و گفت: باشه. به هر حال خودت یه مدت بیشتر مواظب خودت باش تا آبا از آسیاب بیفته. بعد از این اگه خواستی بری بیرون و تنها بودی، حتماً با آژانس برو.

_: باشه.

شب خوابش نمی برد. فرزان اینقدر کنارش نشست، تا آرام گرفت و خوابید. ولی بازهم کابوس میدید.

به هر حال هر طوری بود، شب را به صبح رساند. صبح مامان تلفن زد و گفت به دلیل خرابی هوا پروازشان به تاخیر افتاده است و صبح روز بعد می رسند. تابان نفسی به راحتی کشید. اینطوری فرصت بیشتری برای آرام شدن داشت.

باز هم با فرزان برای دیدن سامان رفتند. حالش بهتر بود. دکترش اجازه داده بود، مایعات بنوشد. مادرش داشت به او سوپ رقیق میداد.

تابان با شرم سلام کوتاهی کرد و سعی کرد پشت فرزان پناه بگیرد. اما فرزان با خوشرویی احوال مادر سامان را پرسید و گفت: خسته نباشین مریم خانم. بدین من بهش بدم. شما بشینین.

مریم خانم لبخندی زد و گفت: باعث زحمت. دستت درد نکنه.

سامان سر کشید و با لبخند بی رنگی از تابان پرسید: تو خوبی؟

مریم خانم گفت: خواهرتو معرفی نکردی فرزان.

فرزان نیم نگاهی به تابان انداخت و گفت: اسمش تابانه. ایشونم مریم خانم مادر سامان.

تابان با خجالت گفت: خوشوقتم.

مریم خانم جلو آمد و با او روبوسی کرد. معلوم بود که از قضایا خبر ندارد. سامان فقط گفته بود، طی عملیاتی تیر خورده است. توضیح دیگری نداده بود. پدرش هم همینطور.

مریم خانم نشست و گفت: بشین عزیزم.

_: ممنون. راحتم.

سامان خندید و پرسید: چی شده؟

تابان با دستپاچگی گفت: هیچی.

سامان خندید و دیگر پیگیر نشد. تلفن فرزان زنگ زد. داییش بود. برای کاری احضارش کرد. فرزان گوشی را توی جیبش گذاشت و گفت: تابان من باید با دایی برم جایی، تو میری خونه؟

تابان با تردید گفت: نه تنهایی که نه.

سامان گفت: بمون همینجا.

تابان شرمزده گفت: میرم... خونه ی خاله ام... یعنی...

مریم خانم گفت: چی شده؟ اگه می خوای بمونی بمون.

فرزان به تندی گفت: نه باید بره خونه ی خاله.

سامان گفت: سخت نگیر فرزان. اینجا بمونه خیال هر دوتامون راحتتره.

مریم خانم که قضیه را به عشق و عاشقی ربط می داد، با لبخند گفت: بذار بمونه فرزان. منم هستم. نگران هیچی نباش.

فرزان نگاهی نامطمئن به تابان انداخت، اما بالاخره رضایت داد و رفت.

مریم خانم با لحن معنی داری پرسید: چند سالته تابان جون؟

_: هیجده سالمه.

_: دانشجو هستی یا پیش دانشگاهی؟

_: هنوز پیش دانشگاهیم.

_: رشته ات چیه؟

_: ریاضی.

_: دانشگاه می خوای چه رشته ای ادامه بدی؟

_: نمی دونم. کشاورزی خیلی دوست دارم... تا چی قبول بشم.

_: پس اهل گل و گیاهی.

_: بله...

سامان گفت: اهلش بودی و یه شاخه گل برای من نیاوردی؟!

مریم خانم با اخم گفت: اه سامان!!!

_: دارم سربسرش میذارم مامان. خودشم می دونه! مگه نه؟

تابان نیم لبخندی زد و جوابی نداد. مریم خانم از جا برخاست و گفت: من برم بیرون ببینم چه خبره.

تابان به طرفش برگشت. می خواست بگوید آنطور که او فکر می کند، نیست. ولی زبانش نچرخید. اما همین که در پشت سر مریم خانم بسته شد، رو به سامان کرد و با ناراحتی پرسید: تو چرا هیچی نمیگی؟

سامان دست آزادش را زیر سرش گذاشت و با تفریح پرسید: چی باید بگم؟

_: برای چی این سوالا رو می پرسید؟

سامان پوزخندی زد و گفت: می خواست صحبتی کرده باشه. تو چته؟ خجالت کشیدن بهت نمیاد.

تابان لب مبل نشست. دستهایش را روی سینه بهم گره زد و با اخم گفت: من خوبم.

سامان خندید و گفت: خیلی خوبی. از وجناتت سرحالی میباره! دیشب راحت خوابیدی؟

_: نخیر تاصبح کابوس دیدم.

_: متاسفم.

_: تقصیر تو نبود.

_: هیچوقت خودمو نمی بخشم.

_: بهتره ببخشی. عذاب وجدان به قیافه ی از خودراضیت نمیاد.

_: تا حالا کرگدنی که عذاب وجدان گرفته باشه ندیدی؟

_: نه. راستی گوشی من پیش اینا موند. البته خودش ارزشی نداشت ولی برندارن یه عالمه تلفن بزنن با سیم کارتم...

_: گوشیت تو درگیریا از بین رفت. نگران نباش کسی نمی تونه باهاش تلفن بزنه یا به اطلاعاتش دسترسی پیدا کنه. بابا هم سپرده برات یه سیم کارت تازه با همون شماره ی قبلی بگیرن.

_: اوه چه خوب!

_: منم می خوام برات گوشی بگیرم.

_: اگه اینجوری رفع عذاب وجدان میشه من موافقم!

_: تعارفی، نه خواهش می کنمی... حرفی!

_: نه چه حرفی؟ خب گوشیم تو درگیریها ی شما از بین رفته.

_: حق با توئه. من حرفمو پس می گیرم!

هر دو خندیدند. بالاخره تابان حالش بهتر شد و کمی آرام گرفت.




افسون کوهستان (3)

سلام سلام سلام دوستام

ببخشین دیر شد. نت قطع بود. بالاخره وصل شد و آمدم. امیدوارم خوشتون بیاد.



بالاخره دلش را یکدل کرد. از جا برخاست و گفت: باشه. میریم غار رو کشف می کنیم.

فرزان پوزخندی زد و گفت: خدا رو شکر که بالاخره یه فرمانده پیدا کردیم!

سامان به او تشر زد: ولش کن فرزان. ترسیده. اذیت نکن.

فرزان با چهره ای درهم گفت: تو هم که فقط ازش دفاع کن!

تابان عصبانی به سامان گفت: من از عهده ی خودم برمیام. فقط مطمئنی اشرار حمله نمی کنن؟

_: اون یارو که گرفتنش گفته که قراره اینا اینجا باشن. یکی دو ماه دیگه می خوان از مرز ترکیه خارجشون کنن. بسته به این که کی شرایطشون جور بشه.

_: همینجوری خارجشون کنن؟! پس شماها چکاره این؟

_: من که فضول محله ام. فقط اومدم ببینم راسته یا دروغ. باقیش با پلیسه. به من ربطی نداره.

مسعود پارچه ای را که از روی اسلحه ها کنار زده بود، دوباره صاف کرد و گفت: شتر دیدی ندیدی.

تابان با شک پرسید: منظور؟!

مسعود با صدایی گرفته گفت: دست شما درد نکنه.

سامان خندید و گفت: ای بابا تابان دست بردار! حالا من یه چیزی. مسعود آدم این حرفاس که الان مثلاً بخواد منو تهدید کنه گزارش ندم؟!! نه واقعاً یه نگاه به هیکلش بنداز.

فرزان با دلخوری گفت: دچار بیماری سوءتفاهم شده. من که میگم بشین خونه بچه.

تابان دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خب. خیلی خب. اصلاً همتون فرشته! میشه بریم غار رو کشف کنیم؟

سامان با خنده گفت: اصلاً این هیکل و قیافه ی منم شدید به فرشته ها می خوره! فقط دو تا بال کم دارم!

تابان با اخم گفت: بال کرگدنم نمی تونه هیکل تو رو از زمین بکَنه.

سامان از فرط خنده دولا شد و شکمش را گرفت. بقیه هم می خندیدند. بالاخره در حال خنده و شوخی مشغول پیشروی در غار شدند. مسعود اطلاعات زمین شناسی میداد و تابان از هر سنگی بالا می رفت و پایین می پرید. تا این که پایش لیز خورد و روی زمین غلتید.

فرزان نشست و چراغ قوه اش را توی صورتش انداخت. با نگرانی پرسید: خوبی؟

تابان چراغ قوه را پس زد و در حالی که برمی خاست، گفت: آره بابا خوبم.

سامان گفت: بزغاله تو تا بلایی سر خودت نیاری ول کن نیستی؟ تا ما رو جون به لب نکنی اصلاً به دلت نمی چسبه، نه؟

_: نخیر آقای کرگدن. اصلاً صفا نداره شما همینجوری راست راست برای خودتون راه برین.

_: والا بلا اونی که داره راست راه میره تویی بزغاله. من که همش دارم خم خم راه میرم. کله ام می خوره به سقف.

مسعود گفت: بچه ها چراغاتونو بیارین نزدیکتر ببینم این سنگ چیه.

فرزان گفت: حتماً الماسه!

_: قطعاً همینطوره! اونم الماسی که تو مشت منم جا نمیشه. پولدار شدم هورا!

همه خندیدند. تابان سر کشید تا سنگ را ببیند. ولی به نظرش هیچ فرقی با بقیه ی سنگها نداشت. مسعود داشت در مورد خواص آن سنگ توضیح میداد که ناگهان سامان جلوی دهانش را گرفت و زیر لب گفت: هیس. چراغا رو خاموش کنین.

سامان راهی را که آمده بود، پاورچین برگشت. راه زیادی نبود. فقط چند دقیقه بود که داشتند می رفتند. بقیه به دنبالش راه افتادند. فرزان زمزمه کرد: اگه اونجا باشن چی؟

سامان فقط به نشانه ی سکوت آرام روی دهان فرزان زد. بی صدا نزدیک شدند. سر اولین پیچ ایستادند. تابان به زور از لای دست و پا سر کشید. سه نفر بودند. یک فانوس روی سنگی گذاشته بودند و با نگرانی حرف می زدند.

_: یکی اینجا بوده.

_: شاید یاور اومده.

_: پس کوش؟ جنسایی که باید میاورد کجان؟

_: خب شایدم یکی دیگه اینجاست.

_: کی مثلاً؟

_: نمی دونم. میگم..

_: تو می دونی یاور کجاست؟

_: نه... از کجا بدونم؟

_: و خبری هم از جنساش نداری.

_: نه بابا چه خبری؟

_: ما دو تا که باهم بودیم. یاورم که اینجا نیست. پس کی سنگای در غار رو ورداشته؟ جنسای یاور کجان؟

_: من چه می دونم. جنسا پیش خودش بودن. تو همون خرابه ی بیرون شهر.

_: پس تو میدونی جنسا کجان.

_: خب با یاور باهم قایمشون کردیم. قرار بود خودش بیارشون.

_: و اتفاقاً خودش نیومد.

_: خب به من چه؟

_: به تو چه؟ جنسا رو چکار کردی؟

_: من کاری نکردم!

_: اشتباه از ما بود که دفعه ی پیش بهت رحم کردیم. بازم سرمون کلاه گذاشتی. جنسا کجاست؟ خیال کردی سر یاور رو کردی زیر آب، حریف ما هم هستی؟

_: من یاور نکشتم. دو هفته است ندیدمش!

دو اسلحه به طرفش نشانه رفت. با ترس عقب عقب رفت و گفت: من نمی دونم یاور کجاست.

_: از یاور خبر نداری، سهراب چی؟

_: سهراب رو که خودتون می دونین. سر سهممون دعوامون شد. نمی خواستم بکشمش. چه ربطی داره؟

_: بعد نوبت یاور رسید و لابد بعدم برای ما نقشه داری.

_: نه بابا چه نقشه ای؟ دارم میگم از یاور خبر ندارم.

دعوا بالا گرفت. تابان خیلی وقت بود که چشمهایش را گرفته و پشت پسرها قایم شده بود. از ترس داشت می لرزید. با صدای شلیک گلوله و فریاد مرد خائن، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند.

سامان قدمی به عقب برداشت. مسعود از ترس سر پا نشست. حرکتش باعث شد تا سنگی از زیر پایش سر بخورد و روی زمین بغلتد. یکی از قاچاقچیان متوجه شد و با اسلحه به طرف آنها آمد. تابان سر برداشت و در دل اشهدش را هم خواند. فرزان کمی عقب کشید و تابان را به شکافی در دیواره ی غار هل داد. خودش هم جلویش ایستاد. اما مرد مسلح مسعود را دید و یقه اش را گرفت و به طرف خودش کشید. بعد اسلحه را رو به تاریکی گرفت و پرسید: دیگه کی اونجاست؟

مسعود با صدایی لرزان گفت: هیشکی. من تنهام.

سامان بیصدا عقب تر رفت. مرد فانوسش را جلو آورد. فرزان بیشتر به شکاف فشار آورد. تابان پشت سرش داشت له میشد. از روی شانه ی فرزان سامان را که فرار می کرد می دید و به بزدلی اش لعنت می فرستاد. مرد فانوس را بالا آورد و اتفاقی بود که نورش به فرزان نرسید. بدون این که کس دیگری را ببیند دوباره به طرف مسعود برگشت و پرسید: تو کی هستی؟

مسعود با ترس گفت: من کوهنوردم. ببینین وسیله هام همرامه.

_: تنها راه افتادی اومدی کوه؟

_: عشقه دیگه. چکار به کسی داشتم؟

_: چرا اومدی اینجا؟

_: کنجکاوی، فضولی، کاش قلمم خورد میشد و نمیومدم.

تابان سر کشید و به زحمت او را دید. مرد دوم به طرفش نشانه رفت. اما مرد اول دست او را پایین آورد و گفت: فعلاً دست و پاشو ببندیم. شاید به دردمون بخوره.

لحظه ها به کندی می گذشت. تابان به سختی نفس می کشید. به شدت می ترسید. نگران بود که مبادا صدای قلبش مخفیگاهشان را لو بدهد. سامان هم به کلی عقب کشیده بود و معلوم نبود کجا مخفی شده است. اسلحه و فشنگهایش هم هنوز پیش تابان بودند. تابان برای هزارمین بار به خودش لعنت فرستاد که آنها را از او گرفته است.

یک ساعت گذشت. لحظه ها به کندی اعصاب خورد کنی پیش می رفتند. دو مرد قاچاقچی هم نگران بودند. به نوبت بیرون می رفتند و برمی گشتند. گاهی هم لگدی حواله ی مسعود دست و پا بسته می کردند و سوال پیچش می کردند. اما مسعود حرفی از همراهیانش نزد. هربار می گفت تنهاست.


تابان داشت از ترس می مرد. ناگهان مرد دیگری از دهانه ی غار پایین پرید. تابان دهانش را گرفت تا از ترسی که هر لحظه بیشتر بهش فشار می آورد، فریاد نزند. اما وقتی که مرد نزدیکتر شد کمی آرام گرفت. سامان بود. گرچه روی صورتش را پوشانده بود و فقط چشمهایش پیدا بود. ولی به هر حال تابان لباس و هیکلش را می شناخت. ظاهراً غار یک خروجی داشت. تابان از ته دل آرزو کرد که کاش جرات حرکتی داشت که با فرزان فرار کنند. هرچند دلش نمی خواست مسعود را تنها بگذارند.

سامان وسط ایستاد. دو مرد به طرفش نشانه رفتند. یکی پرسید: کی هستی؟

سامان دستهایش را بالا برد و با لحن خشنی گفت: از طرف یاور امدم. جنسا همرام نیست. سر جاشون تو همون خرابه ان. یاور تو دردسر افتاده. راه امن نبود. نمیشد بیارمشون. اومدم خبر بدم.

_: یاور زنده است؟

_: آره ولی یکی لوش داده.

یکی از قاچاقچیان نیم نگاهی به جسد کنار پایش انداخت و گفت: می دونم کار کی بوده.

سامان گفت: از اولم معلوم بود یه کاسه ای زیر نیم کاسشه. هیچ وقت ازش خوشم نیومد.

_: قبلاً دیده بودیش؟

_: آره. دفعه ی آخر که پیش یاور بود اونجا بودم. یه بار دیگه هم دیدمش که پیغوم یاور رو بهش بدم. کاش نداده بودم.


پس اینطور! سامان یک قاچاقچی واقعی بود! تابان در دل هزار بار او را لعنت کرد. قاچاقچیها مشغول بحث بودند. معلوم بود که به سامان هم اعتماد ندارند. ولی سامان قاطعانه به آنها اطلاعاتی می داد درباره ی رابطهایش برای قاچاق اجناس و اسحله ها می داد که قانعشان کند.

بازهم یک ساعت طاقت فرسا گذشت. سامان پشت به مسعود ایستاده بود و یکسره حرف میزد و بحث می کرد. با این کار حداقل دسترسی دو مرد دیگر به مسعود را کم می کرد. دیگر مسعود وسط بحث آنها کتک نمی خورد. ولی تابان از حرفهایی که سامان می زد شوکه شده بود! واقعاً چقدر پست بود!!! از هیچ جرمی ابایی نداشت. نه مشکلی با آدم کشتن داشت و نه خرید و فروش مواد و اسلحه.

از بیرون صدای هلی کوپتر به گوش رسید. یکی از قاچاقچیها سر بیرون برد و گفت: لعنتی! پلیس!

بعد رو به مسعود کرد و گفت: کار تو بوده!

سامان مسلسلی را برداشت. به طرف مسعود گرفت و پرسید: خلاصش کنم؟

_: نه بذار ازش به عنوان گروگان استفاده کنیم.

سامان با لحنی خشن گفت: آره اینجوری بهتره.

بعد رو به مسعود کرد و گفت: وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی.

یکی از پلیسها توی بلندگو اعلام کرد که آنها را محاصره شده اند و بهتر است که خود را تسلیم کنند.

سامان به دهانه ی غار رفت نیم تنه اش را بالا کشید و داد زد: ما یه گروگان داریم. اگر نذارین بریم می کشیمش.

تابان با وحشت به مسعود نگاه کرد. حتی در آن نور کم هم ترس شدیدی که به صورتش سایه انداخته بود، دیده میشد. فرزان سر جایش کمی جابجا شد، او را بیشتر به دیواره ی غار هل داد. تابان سرش گیج می رفت. کم کم دیگر هیچی نمی شنید. نفهمید کی بیهوش شد.


از سوزش سوزنی که به شدت توی ساعد دستش فرو رفت، بهوش آمد. پلکهایش را بهم فشرد، اما چشم باز نکرد. یک نفر زیر آرنجش را محکم گرفته بود. صدای ناآشنای مردی به آرامی گفت: ولش کن.

دستش را رها کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ الان کجا بود؟ از ذهنش گذشت که حتماً آن قاچاقچیها پیدایشان کرده اند و می خواهند اعضای بدنش را قاچاق کنند. از ترس لبهایش جمع شد. ولی بازهم چشم باز نکرد.

سامان با لحن مهربانی گفت: بزغاله خوبی؟ چشماتو باز کن.

تابان فکر کرد: اول از همه از تو می ترسم!

ولی چشمهایش را باز کرد. با دیدن صورت خون آلود سامان نفسش بند آمد. مردی که طرف دیگرش نشسته بود، گفت: قیافت خیلی داغونه جناب سرگرد.

سامان دستی به صورتش کشید و گفت: جدی؟ بچگیامون پلیس مخفی بودیم ها! قرار نبود کسی از سِمَتِمون اسم ببره.

تابان فکر کرد: پلیس مخفی؟! بالاخره سامان پلیسه یا دزد؟!

مرد ناشناس از کنارش برخاست. تابان با نگاه تعقیبش کرد. زیر یک درخت پرشکوفه در دامنه ی کوه خوابیده بود. متعجب به درخت نگاه کرد. در تمام طول این سفر درخت ندیده بود. آنهم پر از شکوفه! مرد یک سرم به دست داشت که به شاخه ی درخت آویزان کرد. در حالی که مشغول بود به سامان گفت: عجب مامور وظیفه شناسی! یعنی حتی خانمتم نمیدونه؟!

سامان گفت: بس کن دکتر. تو هم گرفتی ما رو. تموم نشد؟

_: چرا. نوبت شماست. همه خوب خوبن. باور کن دیگه نوبت خودته.

تابان در حالی که سعی می کرد، دستش را تکان ندهد، نیم خیز شد. روبرویش پای کوه هلیکوپتر پلیس نشسته بود. دور و بر پلیسها در رفت و آمد بودند. دکتر که از محکم بودن جای سرم خیالش راحت شد، از پایین پای تابان رد شد و کنار سامان نشست. یک پنبه ی بزرگ را خیس کرد و مشغول شستن خونهای دلمه شده روی صورت سامان شد.

سامان از گوشه ی چشم به تابان نگاه کرد و پرسید: در چه حالی؟

تابان پوزخندی زد و گفت: همه چی اینقدر عجیب غریبه که تقریباً مطمئنم خوابم.

_: می خوای نیشگونت بگیرم مطمئن بشی بیداری؟

_: نه مرسی. اون سوزنی که تو دستم فرو رفت کار صد تا نیشگون رو می کرد. این سوزن بود یا میخ؟!

دکتر خندید و گفت: دیگه همینو همرام داشتم.

_: خیلی کلفت بود!

سامان گفت: بزغاله تو باز چشم وا کردی شروع کردی غر زدن؟ آروم بگیر این سوزن ظریف و نحیف نره زیر پوستت.

تابان بینی اش را جمع کرد و با چندش نگاهی به چسبهای روی دستش انداخت.

دکتر گفت: نه خیالتون راحت باشه. آنژیو کت به این راحتی زیر پوست نمیره. سوزنش که توش نیست. وسط ساعد هم زدم که تا کردن دست مزاحمش نباشه. کلیم چسب زدم.

سامان ابرویی بالا انداخت و گفت: دکتر می خواد بگه خیلی بلده!

دکتر گفت: آره خیلی! میشه آروم بگیری من یه ذره بی حسی بزنم به صورتت؟

_: این خودش بیحس شده. ولی آخخخخخ! چکار می کنی؟ همه ی سوزناتم اندازه ی میخ طویله ان!

_: برو خدا رو شکر کن که با وجود درمان صحرایی، بیحسی همرام هست. زنده زنده نمی دوزمت.

_: بابا تو اگه اینقدر خیاطی دوست داری بیا این لباس من تکه پاره شده. هرچی می خوای بدوز. چکار به خودم داری؟

_: زبون به دهن بگیر بذار کارمو بکنم. اصلاً بخواب.

_: نه بابا خوبم.

تابان نشست تا اطراف را بهتر ببیند. نگاهی شیفته به درخت انداخت. سرم وسط شاخه های پرشکوفه وصله ی ناجوری بود. از روی برانکارد صحرایی عقب خزید و به درخت تکیه داد. اینطوری سرم توی دیدش نبود. شکوفه ها بودند و منظره ی کوهستان سبز و آسمان نیمه ابری.

سامان جیغ کوتاهی کشید. دکتر دوباره گفت: بگیر بخواب بذار کارمو بکنم. تو که نمی خوای این زخمت همینجور با دهن باز ترمیم بشه. بذار جمعش کنم زودترم خوب میشه.

_: خیلی خب. نینی کوچولو که نیستم هی برام فلسفه می بافی!

_: پس آروم بگیر.

_: هنوز درست بیحس نشده.

_: چند دقیقه صبر می کنیم. بذار ببینم پات چطوره.

پاچه ی پاره شده ی سامان را از وسط ساقش جر داد. زخم عمیقی نمایان شد. تابان با ناراحتی رو گرداند.

دکتر گفت: خانمت ناراحته. بیا بریم اون طرفتر.

_: به جان عزیزش اگه بتونم قدم از قدم بردارم. دارم میمیرم.

_: نه بابا مردنی نیستی دیگه. حالا دو تا خراش برداشتی.

تابان پشت به آنها کرد و گفت: راحت باشین. من اصلاً نگاه نمی کنم.

زانوهایش را توی شکمش جمع کرد و دستی که سرم داشت را روی زانوهایش تکیه داد. با دیدن فرزان لبخندی به لبش نشست. فرزان هم او را دید. دستی تکان داد و با دو تا قوطی آبمیوه به طرفش آمد. کنارش نشست و با لبخند پرسید: حالت خوبه؟

_: آره خوبم. تو چطوری؟

_: من خوب خوب.

نی را توی آبمیوه فرو کرد و دستش داد. تابان جرعه ای نوشید و پرسید: مسعود چطوره؟

_: اونم بهوش اومد. خوبه. یه کمی کتک خورده و کبوده. ولی مشکل جدی نداره خدا رو شکر.

_: پلیس به موقع رسید؟

_: آره. سامان رفته بود بیرون خبرشون کرده بود.

_: این کرگدن که شریک دزد و رفیق قافله است.

_: نه بابا پلیسه. همه ی اون حرفا میزد که وقت کشی کنه تا کمک برسه.

_: وسط کوهستان آنتن از کجا آورد؟

_: موبایل ماهواره ای بهش داده بودن که مرتب در تماس باشه.

سامان از آن طرف درخت غرغرکنان گفت: حالا همه پته های ما رو بریزین رو آب!

فرزان لبخندی زد و گفت: حالا دیگه قایم کردنش چه فایده ای داره؟ تازه موبایلشو به مافوقش پس داد.

کمی از آبمیوه اش نوشید و بعد گفت: خوب شد بیهوش شدی ندیدی. پلیسا که رسیدن قاچاقچیا مسعود رو گروگان گرفتن. سامانم که حیرون مونده بود طرف کی رو بگیره که بلایی سر مسعود نیاد.

سامان دوباره از پشت درخت گفت: نخیر من اصلاً هم حیرون نمونده بودم. مثل یک قهرمان داشتم اوضاع رو بررسی می کردم. حیف که بیهوش بودی ندیدی!

تابان نیم نگاهی به او انداخت و گفت: اون موقع هنوز بیهوش نشده بودم.

دکتر مشغول دوخت و دوز بود. تابان دوباره رو گرداند و چشم به مناظر مقابلش دوخت.

فرزان گفت: دکتر اون مافوقتون گفت اگه میشه سریعتر جمعش کنین به شب نخوریم.

دکتر گفت: چشم. من دارم سعی خودمو می کنم.

تابان با حالتی رویایی گفت: چرا به شب نخوریم؟ خب چادر بزنیم.

سامان از پشت سرش غرید: خیلی چشم سفیدی بزغاله!

تابان در حالی که با قوطی خالی آبمیوه بازی می کرد، گفت: نه بابا. تازه اینجاها امن شده. تا یه مدتی اقلاً هیچ قاچاقچی ای اینطرفا پیداش نمیشه. چه فرصتی بهتر از این برای کشف افسون کوهستان؟

فرزان گفت: بابا هیچ افسون و جادویی وجود نداره.

_: خیلی بی احساسی فرزان! این عظمت، این فضا، این ابهت منو غرق می کنه. افسون می کنه. جادو می کنه.

سامان از پشت درخت گفت: بیخیال. فرزان گیرنده ی درک مطلبشو نداره. هرچی بیشتر توضیح بدی گیج تر میشه.

فرزان گفت: نمیشه تو به درمانت برسی هی پارازیت ندی؟! دکتر بی زحمت یه بخیه هم سر زبونش بزن.

دکتر گفت: جرات ندارم.

سامان ابرویی بالا انداخت و گفت: جذبه رو داری؟

دکتر بخیه و پانسمان بازویش را هم تمام کرد و به پایش رسیده بود.

فرزان آهی کشید و گفت: خدا پیشونی بده. اونو نداریم.


افسون کوهستان (2)

سلام سلام سلامممم

نصف شبتون بخیر خوبین شما؟ منم که گویا خیلی خوبم. هنوز بیدارم ساعت یک و ربع صبح شنبه است. امیدوارم روز طبیعت بهتون خوش بگذره و خیلی عالی تموم بشه.

قالب رو عوض کردم. چطوره؟ سبکترین قالبی که یه طرحیم داشته باشه انتخاب کردم که راحت بالا بیاد. خوبیش اینه که اول نوشته ها رو نشون میده بعد قالب رو لود می کنه. عکس شناسنامه و لوگو رو هم عوض کردم ولی برای خودم همون قبلیا رو نشون میده. تو مدیریتم میگه عوض شده! شما می بینین؟


آبی نوشت: این خواهرزاده ی عکاس من می خواد دوربین قبلیش رو که کانن نمی دونم چند هست بفروشه. گفته براش تبلیغ کنم که همشهریا اگه دوربین می خوان بهش مراجعه کنن.


بنفش نوشت: می خواستم صفحه ی آخر این قسمت رو ننویسم تو خماریش بمونین، هیجان کار بره بالا! ولی از اونجایی که شدید مهربونم و هفته ای یه بارم بیشتر آپ نمی کنم، دلم نیومد اذیت کنم. فقط نمی فهمم چرا اینقدر سریع داره پیش میره! بلدم نیستم آب ببندم توش!


تابان از سرما می لرزید. از روی سنگ سرد برخاست و کاپشنش را محکمتر دور خودش پیچید. نگاهی به اطراف انداخت و به سکوت شب گوش داد. بعد از چند لحظه پرسید: تا حالا با اشرار برخورد کردی؟

_: شاید.

_: یعنی چی شاید؟

_: دیدمشون. ولی اونا منو ندیدن. اتفاقی بود. همیشه شانس با آدم یار نیست.

تابان دوباره نشست و دلجویانه گفت: به دلت بد نیار.

_: نباید میومدی. همه چی رو بهم ریختی.

_: چی رو بهم ریختم؟

سامان برخاست و گفت: هیچی. بیخیال. شایدم من زیادی بدبینم.

_: تو که کلاً حالت خوب نیست انگار. جالب این که بچه ها میگن معمولاً آدم خونسردی هستی.

سامان نیم نگاهی به او انداخت و با لحنی که انگار با خودش حرف میزند، جویده جویده گفت: آره آدم خونسردیم.

_: اتفاقی افتاده؟

سامان با گیجی گفت: نه هیچی نیست. یه کم خوددرگیری دارم. باید حلش کنم.

پشت به او داشت. تابان برخاست. روبرویش ایستاد و سعی کرد توی تاریکی مستقیم به چشمهایش نگاه کند. با لحنی جدی پرسید: مربوط به اشراره؟

_: آره یه شرور کوچولو نگرانم کرده.

تابان با ناراحتی رو گرداند و گفت: خیلی دیوونه ای. یعنی چی که فقط من زیادیم؟

_: تو زیادی نیستی. تو...

_: من چی؟

دوباره سعی کرد به چشمانش چشم بدوزد. اما خیلی تاریک بود. فقط هیکلش را تشخیص میداد.

_: قول بده که مراقب خودت باشی. شوخی نمی کنم.

تابان با لاقیدی شانه ای بالا انداخت. سرش را کج کرد و گفت: چشم سعی می کنم. ولی کاش میگفتی مشکلت چیه.

سامان آهی کشید و گفت: هیچی. امیدوارم هیچی نباشه. نه نیست.

به زور لبخند زد. توی تاریکی دیده نمیشد. ولی تابان احساس کرد آرامتر است.

_: اسلحه ات واقعیه؟

_: آره. شوخیم نداره. باور کن. پرم هست.

تابان با بیحوصلگی گفت: خیلی خب بابا ترسیدم. کشتی منو! اصلاً مگه حمل اسلحه مجوز نمی خواد؟ دست هرجوجه ای که مجوز نمیدن!

_: برای بار هزارم! من نمی خوام بترسونمت. فقط نمی خوام همه چی رو اینقدر به شوخی بگیری. همین. من مجوز دارم. جوجه هم خودتی! مراقب باش گربه نخورتت!

تابان خندید. از سرما دندانهایش بهم می خورد. نگاهی به کوهها انداخت. خط افق در تیرگی شب گم شده بود.

نفهمید سامان کی به چادر رفت. اما با یک پتوی نازک ولی پشمی برگشت و آن را روی دوش او انداخت. تابان آن را محکم دور خود پیچید و گفت: اینجوری شبیه کولیا میشم.

_: بدون اینم شبیه کولیا شدیم. شهریا که تو شهرشون میشینن زندگیشونو می کنن.

خندید. از یک تخته سنگ کوتاه بالا رفت و گفت: قدّم ازت بلندتر شد. چند سالته؟

_: بیست و هفت سالمه.

تابان کمی جا خورد. اما به روی خودش نیاورد و گفت: اه! من فکر کردم همسن فرزانی! میگم قیافت بیشتر میزنه!

_: قیافه ی تو هم از هیجده سال خیلی کمتر می زنه. حداکثر چهارده سالته. اگه راستشو بگی بد نیست. الان برت نمی گردونم. نگران نباش.

تابان با دلخوری گفت: ولی من یه هفته دیگه هیجده سالم تموم میشه میرم تو نوزده. میخوای باور کن می خوای نکن.

از روی سنگ جفت پا پایین پرید.

_: هیش ساکت باش.

تابان دلخور نگاهش کرد. گوش خوابانده بود و معلوم نبود چه صدایی را جستجو می کند. ولی بعد از چند لحظه نفسی کشید و گفت: نه فکر کنم اشتباه کردم.

تابان توی تاریکی یک قوطی نصفه آبمیوه پیدا کرد. آن را برداشت و پرسید: مال توئه؟

_: آره.

_: بخورم؟

_: اگه بدت نمیاد.

تابان خندید و گفت: این قرتی بازیا وسط کوه معنی نداره.

بعد آبمیوه را لاجرعه سرکشید. نگاهی به خط افق انداخت. کمی روشن شده بود. از تپه ی کوتاهی بالا رفت. سامان هم به دنبالش آمد. تابان با سرخوشی گفت: می خوام طلوع رو تماشا کنم.

_: هنوز تا طلوع خیلی مونده. برو بچه ها رو بیدار کن بریم. تو راه طلوع رو می بینی.

_: هوراااا!!!

دوان دوان تپه را پایین آمد و با هیاهو همسفرها را بیدار کرد. فرامرز غرغر کنان مشغول آتش درست کردن شد. هنوز خوابش می آمد. دخترها از ترس سامان حرفی نمی زدند ولی معلوم بود که آنها هم چندان از این زود بیدار شدن راضی نیستند. فرزان و مسعود با آرامش مشغول آماده شدن بودند. اعتراضی نداشتند ولی هنوز بیدارِ بیدار هم نبودند.

بعد از صبحانه راه افتادند. هوا روشن شده بود. اما آفتاب هنوز نزده بود. کمرکش کوه برف نشسته بود. سامان یادآوری کرد که مراقب باشند سر نخورند. تابان اولین جایی که برف کمی زیاد شده بود، خم شد و یک گلوله برفی درست کرد. مسعود با خنده پرسید: چکار می کنی؟

تابان بدون جواب آن را هدف گرفت و گلوله محکم پشت سر سامان خورد. سامان بدون این که برگردد، با استیصال داد زد: تابان!!! سر می خوری! حواستو جمع کن.

فرزان عصبانی رو گرداند و پرسید: تابان این دیوونه بازیا چیه می کنی؟

تابان لب برچید و گفت: من مراقبم. از وقتی راه افتادیم حواسم بوده پاهامو کج می ذارم و چوبدستیم دارم.

فرزان سری تکان داد و اخمی کرد. غرید: مثل آدم بیا. هی واینستا.


ولی هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که نیلوفر بلند گفت: جداً حیف نیست اینجا برف بازی نکنیم؟ سامان تو رو خدا! فقط نیم ساعت.

سامان برگشت و چند لحظه متفکرانه نگاهش کرد. تا خواست دهان باز کند تا حرفی بزند، تابان یک گلوله ی برفی دیگر هم حواله اش کرد. این بار قبل از این که به صورتش بخورد، آن را گرفت و گفت: خیلی خب.

فرزان عقب آمد و با عصبانیت به تابان گفت: ما باهم قول و قرارایی داشتیم.

تابان سر به زیر انداخت و به آرامی گفت: معذرت می خوام.

با عذرخواهی تابان بحث پایان یافت و همگی مشغول بازی شدند. بعد از کلی جیغ و داد و بازی دوباره سامان فرمان حرکت داد.

شاداب معترضانه گفت: حالا نیلوفر گفت نیم ساعت، تو هم چسبیدی سر نیم ساعت میگی بریم؟ چه خبره مگه؟

سامان نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: خبری نیست. ولی اتفاقاً اینجا کمی از تمدن به دوریم. و اگه احیاناً ذخیره ی غذاییمون تموم بشه، ممکنه گشنه بمونیم. همین.

شاداب مثل این که تازه به خاطر آورده باشد، گفت: وای! مگه چقدر دیگه مونده؟ من فقط به اندازه ی نهار امروز خوراکی دارم. تازه اونم قول نمیدم به ظهر برسه!

سامان آهی کشید و گفت: میشه تمومش کنی؟ بریم.

شاداب چند قدم جلو آمد و به اصرار گفت: نه من واقعاً می خوام بدونم.

_: خب اگه بیاین امروز می رسیم. بعدم اگر غاری موجود باشه چرخی می زنیم و اگر نبود هم برمی گردیم. همین.

_: خب یعنی هنوز دو روز دیگه مونده تا به ماشینا برسیم.

_: تقریباً بله.

_: من غذا ندارم!

_: نهایتش به جیره بندی می رسیم! میشه تمومش کنی؟

_: من تحمل جیره بندی و خسیس بازی ندارم!

سامان کامل به طرف او چرخید. رو در رویش ایستاد و قاطعانه پرسید: من الان باید چکار کنم دقیقاً؟

_: با اون اسلحه ی بی مصرفت یه پرنده بزن.

_: به فرض که زدم. شما پرش می کنی و امعاء و احشائش رو دربیاری و بدی فرامرز کبابش کنه؟!

_: نه خب همه باهم می کنیم. یعنی من که اصلاً بلد نیستم. خیلیم از این کارا بدم میاد. اصلاً تو خونه ی ما همیشه بابام گوشت می کنه.

_: تصادفاً تو خونه ی ما هیچوقت بابام گوشت پاک نمی کنه. منم اهل شکار نیستم اصلاً.

_: بگو میترسی!

_: از چی می ترسم؟ از این که دستمو بذارم رو ماشه و فشار بدم؟ نه خانوم ترس نداره.

_: ولی اگه این کارو نکنی از گشنگی میمیریم.

_: من هنوز غذا دارم. بقیه هم یه مقدار دارن.

_: ولی آدم تو کوه بیشتر گشنه اش میشه!

سامان کلافه پرسید: چرا اینقدر یکی بدو می کنی؟

_: من خسته ام. می خوام برگردم. تحمل این که یه شب دیگه تو سرما بخوابم رو ندارم.

_: راه باز جاده دراز. بفرمایین برگردین.

_: خب همه برگردیم دیگه!

بالاخره صدای اعتراض همه بلند شد. هرکسی چیزی میگفت. تا این که فرامرز راضی شد با شاداب برگردد. نیلوفر هم به شدت دو دل بود که بالاخره تصمیم گرفت برگردد.

هنوز راه نیفتاده بودند که سامان جلو آمد و به تابان با لحنی قاطع ولی مهربان گفت: تو هم برگرد. خواهش می کنم.

تابان حیرتزده سری تکان داد و گفت: نه بابا من هستم. تا آخرش! نمی تونی منو برگردونی. محاله.

_: تابان... برو.

فرزان جلو آمد و گفت: آره برو خونه ی خاله.

تابان با ناراحتی گفت: من می خوام بمونم! چرا اذیت می کنین؟ من باید بمونم. من می خوام غار ببینم. من هیچوقت شب تو چادر نخوابیده بودم. من هیچوقت مسافرت اینجوری نرفتم. قول میدم مزاحمتون نباشم. قول میدم دیگه اذیت نکنم. قول میدم...

به التماس افتاده بود. سامان آهی کشید و بالاخره قبول کرد. فرامرز و شاداب و نیلوفر به طرف پایین کوه راه افتادند. بقیه ی گروه هم راه بالا را پیش گرفتند.

قله برفی و سرد بود. تابان از خوشحالی فتح قله سر پا بند نبود. در حالی که عصایش را توی برفها به جای پرچم فرو می کرد، داد زد: هورااااا!!! این بلندترین قله ایه که فتح کردم.

سامان خندید و گفت: تبریک میگم.

مسعود نگاهی توی کوله پشتی اش کرد و پرسید: بچه ها هیچکس چایی قهوه نداره؟

فرزان گفت: من که به کلی بسته شو جا گذاشتم. خیلیم ناراحت بودم. تا حالا هم فرامرز ساپورتمون می کرد.

سامان گفت: منم که اهلش نیستم. چند تا تی بگ داشتم گذاشتم رو بساط فرامرز که خودش گاهی یه فنجون میداد دستمون.

تابان هم به شدت مشغول گشتن کوله اش بود و پیدا نمی کرد. بالاخره یک تی بگ پیدا کرد و آن را بالا گرفت و پرسید: به نظرتون از این یکی چند تا فنجون چایی در میاد؟

فرزان خندید و گفت: گلی به جمالت! تو به من چایی بده بقیه نخوردنم طوری نیست.

مسعود گفت: اهه منم می خوام. اصلاً حاضرم بخرمش. هان؟ چند می فروشی؟

تابان با خنده گفت: می دونین که بازار سیاهه گرون می فروشم.

داشت ریسه می رفت. مسعود یک هزاری به طرفش گرفت و پرسید: کافیه؟

_: نه کمه.

بعد دوباره خندید. فرزان گفت: بابا بیخیال. خودم می خورمش به هیشکی نمیدم. مال بابامه.

_: نخیر مال خودمه.

_: ببخشین پولشو کی داده اونوقت؟ از تو آشپزخونه ورداشتی دیگه!

در این فاصله سامان آتش را افروخت و کتری کوچکی که خیلی از مال فرامرز کوچکتر بود، از برف تمیز پر کرد و روی آتش گذاشت. وقتی جوش آمد هم تی بگ را تویش گذاشتند و نفری یک فنجان چای کمرنگ که همان هم در آن سرما غنیمت بود، نوشیدند. بعد هم نهاری خوردند و دوباره راه افتادند.

خیلی از قله پایین نیامده بودند که راه باریکی به طرف کوه بعدی پیش گرفتند. قبل از این راه خیلی باریک بشود، سامان همه را با یک طناب بهم وصل کرد و دوباره راه افتادند. همه به ستون یک و با احتیاط زیاد، پشت سر هم می رفتند. حتی نطق تابان هم کور شده بود. دو طرفش دره بود. پشت کاپشن فرزان را محکم گرفته بود و پا را جای پای او می گذاشت. فرزان هم با دقت زیاد جای پای سامان پا می گذاشت. نفر آخر هم مسعود بود که می آمد.

یک بار مسعود سر خورد. تابان بلافاصله نشست و تخته سنگی را کنار پایش چنگ زد. سامان فرزان را نگه داشت و فرزان دست مسعود را گرفت تا دوباره بتواند راه بیفتد. کمی پایش پیچ خورده بود. اما مجبور بودند ادامه بدهند. جای توقفی نبود.

راه سخت و پایان ناپذیر مینمود. تابان فقط جلوی پایش را نگاه می کرد و به سختی نفس می کشید. بالاخره بعد از دو ساعت طاقت فرسا به دامنه ی کوه بعدی رسیدند و راه دوباره عادی شد. هرچند که هنوز هم شیب دار بود. اما شیب تندی نداشت.

سامان طنابها را باز کرد. جلوی مسعود نشست و مچ پایش را اینقدر ماساژ داد تا بهتر شد. بعد دوباره راه افتادند. سامان با موبایلش مشغول بررسی موقعیت بود. هنوز چند قدمی نرفته بودند که گفت: صبر کنین. همین طرفاست.

کمی دور و بر را گشت. بالاخره کنار چند تا قلوه سنگ که رویهم چیده شده بودند، زانو زد.

فرزان پرسید: دفعه ی قبل که اومده بودی اینجا سوراخ بود؟

تابان گفت: مگه دفعه ی قبل باهم نبودین؟

فرزان شانه ای بالا انداخت و گفت: نه من تا حالا این طرفا نیومده بودم.

سامان چند تا از سنگها را برداشت. مسعود هم در حالی که کمکش می کرد، گفت: به نظر می رسه اینجا رو مخفی کردن.

تابان گفت: شایدم خود سامان گذاشته اینا رو. هان؟ برای علامت؟

سامان آرام گفت: نه من نذاشتم.

تابان هم سنگی از میان راه برداشت و توی دره پرت کرد. متفکرانه ایستاد و زمین خوردن و غلتیدنش را به ته دره تماشا کرد. فرزان دستش را جلوی صورتش تکان داد و پرسید: هی چی شده؟

تابان زیر لب گفت: یه ریگی به کفش رفیقت هست.

فرزان نگاهی به سامان انداخت. خندید و با صدای عادی گفت: نه بابا سامان بچه ی خوبیه.

سامان که اخم کرده بود و با کمک مسعود سعی داشت بزرگترین سنگ را هم جابجا کند، پرسید: موضوع چیه؟ تابان برو کنار نخوره بهت.

تابان از پشت سر مسعود رد شد و بالای گودال که حالا به اندازه ی رد شدن یک نفر باز شده بود، نشست. با اخم سکوت کرد.

سامان نگاهی به او و بعد نگاهی به فرزان انداخت و گفت: نگفتین چی شده.

فرزان گفت: چه میدونم بابا. از خودش بپرس. منم نفهمیدم.

سامان نگاهی سوالی به تابان انداخت. تابان هم با دلخوری به فرزان نگاه کرد. گرچه بازهم عینک آفتابی داشت و فقط لب و لوچه ی آویزانش، نارضایتش را نشان می داد.

بعد از چند لحظه سامان با ملایمت گفت: گمونم به من مربوط میشه. میشه بگی چی شده؟

تابان با صدایی لرزان گفت: تو این بیابون خدا، اگه تو یهو اسلحه رو بگیری طرف ما و هرکار بخوای بکنی، هیشکی نیست صدامونو بشنوه. می تونی تو اون چاله ی مشکوکت دفنمون کنی.

همه با حیرت به تابان نگاه کردند. بالاخره سامان نفسش را بیرون داد و از فرزان پرسید: ببینم این خواهرت چی داره میگه؟

مسعود به زحمت خندید تا تابان را کمی آرام کند. فرزان گفت: یعنی چی تابان؟ خجالت بکش! سامان رفیق منه!

مسعود با خنده گفت: ضمناً اینجا بیابون نیست کوهستانه. تازه مگه الکیه؟ ما سه نفریم به یه نفر! حتی اگه اون یه نفر یه غول مثل سامان باشه با اون اسلحه ی قلابیش! نگران نباش. خودم می زنمش.

بعد بلندتر خندید. سامان هم پوزخندی زد. فرزان هم خندید و گفت: آره همین تو می زنی. تو عمرت آزارت به مورچه رسیده که می خوای سامانو بزنی؟

تابان که کمی قانع شده بود برخاست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: ولی اینجا هوا یه جوریه. دلم شور می زنه. تازه... اسلحه ی سامان قلابی نیست. خودش میگه. منم دلم نمی خواد امتحانش کنم.

سامان با لحنی آرامش بخش گفت: اگه بلد بودی ازش استفاده کنی، می دادم تو نگهش داری. ولی الان نه می تونم بدم دستت، و نه اینقدر اطمینان دارم که فشنگاشو خالی کنم دلت آروم بگیره. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که، من از اول راه تا حالا چند بار بهت گفتم برگرد؟ اگه می خواستم بلایی سرت بیارم که لابد زبون می ریختم نرم شی، که نگهت دارم. نه؟ بد میگم؟

_: شاید مجبوری... شاید یکی گفته براش کلیه ی زنده ببری. شاید...

فرزان با عصبانیت گفت: دیگه خیلی داری مزخرف میگی. من سه ساله سامان رو میشناسم. بارها شب خونه اش خوابیدم. اگه همچین آدمی بود باهاش همراه می شدم؟ تو رو میاوردم؟ خیلی دیوونه ای! این فکرا چیه تابان؟

سامان دست روی شانه ی فرزان گذاشت و گفت: آروم باش. بسه. بریم ببینیم اینجا چه خبره.

پاهایش را توی گودال گذاشت. بعد مکثی کرد. رو به تابان کرد و گفت: تو می تونی بیرون منتظرمون بمونی. ولی مراقب خودت باش. هر صدایی... هر اتفاقی... دیگه سفارش نکنم.

فرزان گفت: برو سامان. برو. چه صدایی؟ چه اتفاقی؟ اینجا خبری نیست. هو هو... یو هو هو... بیا هیچ موجود زنده ی بزرگتر از مگس و زنبور این دور و بر نیست. صدای مار زنگی هم نمیاد. صدای مار زنگی رو می شناسی تابان؟ اگه شنیدی بپر تو غار.

تابان که ذهنش هردم پریشانتر میشد، گفت: شاید فقط یه گودال باشه.

فرزان دستهایش به نشانه ی نمی دانم بالا آورد و گفت: شاید.

بعد لبخندی زد. تابان دستهایش را روی سینه گره کرده بود و بازوهایش را میفشرد. ولی هنوز می لرزید. انگار صداهایی می شنید. توهم؟ خیال؟ افسون؟ چرا می ترسید؟

سامان توی گودال رفت. به دنبال او مسعود هم پایین رفت. فرزان به طرف تابان آمد. دست دور بازوهایش حلقه کرد. برای لحظه ای بازویش را فشرد و آرام گفت: نترس. بیا.

فرزان به طرف گودال رفت و پایین رفت. تابان هم لب گودال نشست و با تردید از آن پایین رفت. هنوز نه چشمش به تاریکی عادت کرده بود و نه فرصت کرده بود چراغ قوه اش را بیرون بیاورد. نور چراغ قوه ی سامان را که روی سقف می چرخید دنبال کرد.

صدای مسعود را شنید که با حیرت می پرسید: اینا چیه؟

سامان با شوق گفت: تو که بهتر باید بدونی آقای زمین شناس. استالاگمیت و استالاکتیک.

مسعود دلخور گفت: نه بابا سقف رو نمیگم که.

بعد پرسید: فرزان اینجایی؟

فرزان گفت: آره هستم.

تابان چراغ قوه اش را روشن کرد و اولین چیزی که دید، صورت مسعود بود. مسعود که نور توی چشمش تابیده بود، چهره درهم کشید و پرسید: تابان که نیومد پایین؟

تابان گفت: چرا من اینجام. اینم چراغ قوه ی منه نه فرزان.

مسعود دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: بی زحمت بکشش اون ورتر. خودتم برو بالا. برای چی اومدی پایین؟

فرزان گفت: اِ اِ مسعود! تو که هرچی ما رشتیم داری پنبه می کنی! سه ساعت من دارم دل تو دلش میدم، تو دوباره حرف می زنی؟ همین جا بمون تابان. تا حالا استالاگمیت دیدی؟ می دونی فرقش با استالاکتیک چیه؟

ولی مسعود باز گفت: اصلاً سه تاییمون بریم بیرون. من حاضرم تا خود صبح راجع به استالاکتیک و استاگمیت براتون توضیح بدم. ظاهراً سامان جان اینجا یه کاری داره.

سامان گفت: شلوغش نکن مسعود. زودم قضاوت نکن. صرفاً هرکی اسلحه داره آدم بده نیست.

مسعود گفت: من نمی خوام هیچ قضاوتی بکنم. فقط می خوام برم بیرون.

فرزان با ناراحتی گفت: آخه جریان چیه؟ یه مزخرفی تابان گفته تو هم دم گرفتی؟ سامان رفیقمونه.

_: بله رفیقمونه. ولی اینجا یه چیزایی هست که...

تابان گفت: من که میگم، هی میگی نه... این کوهستان افسون شده است.

فرزان با عصبانیت گفت: بسه دیگه تو هم! افسون جادو اسلحه! سامان اسلحه داره. مجوزشم داره. با خودش آورده، چون ممکنه تو کوهستان حیوون وحشی بهمون حمله کنه. که قطعاً اگه حمله نکنه سامانم شلیک نمی کنه. اون اسلحه برای حفاظته! احمق جون مامان من و تو هم که یه کارد گنده تو کشوی آشپزخونه داره، آدمکشه؟! اون کارد وسیله ی کارشه. این اسلحه هم وسیله ی دفاعیه. مطمئن باش که سامان اهل حمله نیست.

مسعود گفت: کاش منم می تونستم به اندازه ی تو با اطمینان حرف بزنم. لطفاً اون چراغ قوه تو خیلی اطراف نگردون. اصلاً فقط سقف رو نگاه کن. همین استالاگمیتها و استالاکتیکها رو. تابان برو بیرون. خواهش می کنم.

سامان با صدایی می کوشید به فریاد نرسد، گفت: مسعود قبل از حکم صادر کردن، دفاع منم بشنو. مگه من به طرفت نشونه رفتم که اینقدر قاطعانه حکم میدی؟!

تابان چراغ قوه اش را خاموش کرد و روی سنگی نشست. اینقدر می لرزید که دست از جان شسته بود. سامان جلو آمد و نیم تنه اش را از دهانه ی غار بالا کشید. نگاهی به اطراف کرد و برگشت. چراغ قوه اش را دور گرداند. تابان را که دید با ملایمت گفت: آروم باش تابان. خواهش می کنم. بعد جلویش روی زمین نشست. به فرزان گفت: نور چراغتو رو دست من نگه دار.

اسلحه اش را درآورد. کشوی فشنگهایش را باز کرد و تمامش را خالی کرد. از کمرش یه بسته فشنگ را جدا کرد و فشنگهایی را که درآورده بود به دقت توی بسته جا داد. درش را بست. اسلحه و فشنگها را روی پای تابان گذاشت و گفت: بگیر.

تابان وحشتزده دستی روی بدنه ی سرد اسلحه کشید. مسعود گفت: برش دار برو بیرون. خواهش می کنم.

فرزان که مردد مانده بود، گفت: چی میگی تو؟ الان که خلع سلاح شده!

اما مسعود خنده ی تلخی کرد و گفت: اینجا تا دلت بخواد اسلحه هست.

سامان داد زد: خفه شو مسعود! تو تابان رو سکته ندی راحت نمیشی؟

_: پس توضیح بده که اینا چیه؟

_: بهت میگم. ولی اینقدر حرف نزن. خواهش می کنم. فرزان بشین کنارش. نمی بینی داره از ترس میمیره؟!

فرزان که گیج شده بود، کنار تابان نشست و در آغو شش کشید. کلافه گفت: آخه به منم بگین اینجا چه خبره؟

تابان هفت تیر و فشنگها را زمین انداخت و گفت: ولم کن فرزان.

فرزان هم که نمی فهمید چکار کند، رهایش کرد. همه مستاصل مانده بودند.

تابان گفت: اینا مال همون اشراریه که می گفتی. مگه نه؟

_: آره. فرزان می دونه. بابام سرهنگه. یه نفر رو دستگیر کردن. آدرس اینجا رو داده. گفته این روزا کسی نمیاد سراغ اینا. گفته بود یه غاره. قرار بود من بیام ببینم راست گفته یا نه. نمی خواستم شلوغش کنم. قرار بود فقط با فرزان باشیم، نهایتش مسعود. که اون سه تا ریسه شدن. می دونستم فرامرز طاقتشو نداره. امیدوار بودم وسط راه جا بزنن که زدن. از اون طرفم خیلی شک داشتم که یارو راست گفته باشه. ولی مثل این که از ترس جون واقعاً همکاری کرده. صد بار گفتم تابان نباید بیاد.

فرزان با دلخوری گفت: خوب خوردی تابان خانم؟ بهت میگم برو خونه ی خاله. هی اصرار که من باید بیام. چه خبره اینجا؟

تابان گفت: اگه سامان راست میگه، الان کارش تموم شده، باید بریم.

سامان گفت: من حاضرم بریم. ولی اینجا واقعاً یه غاره که فقط اشرار کشفش کردن. خیلی دوست دارم بقیشو ببینم. ولی اگر نمی خوای برمیگردیم. فقط من از این محموله ها یه صورت برداری کنم به بابا گزارش کار بدم، بریم. شما ها می تونین بیرون منتظر بمونین. هفت تیر منم ببرین. وقتیم اومدم بیرون بگردینم خیالتون راحت باشه.

فرزان گفت: نه بابا من به تو شکی ندارم. این پسر حتی سیگارم نمی کشه. خلاف ملاف چیه؟ فقط از کارآگاه بازی خوشش میاد.

تابان مستاصل به سامان کرد. توی نور سه تا چراغ قوه تا حدودی تشخیصش میداد. هنوز دو دل بود. هرچند منطقش می گفت سامان راست می گوید. بالاخره فرزان سه سال بود که او را می شناخت. اگر شک داشت که اینطور با اطمینان از پاکیش حرف نمی زد. دلش نمی خواست بیرون برود. خودش هم خیلی کنجکاو بود که غار را کشف کند. هرچند هیچ علاقه ای به کشف محموله های انبار شده در آنجا نداشت.


افسون کوهستان (1)

سلام سلام سلاممممممم

عیدتون مبارک :********

این دو بیتی حافظ رو خیلی دوست دارم:

سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بردوام

سال خرم، مال وافر، حال خوش

اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام


خلاصه این که خوشحال و خوشبخت باشید در این سال و همه سال انشاالله.

این هم از داستان جدید ما. والا نمی دونم ایرادش چیه. همچین هنوز گرم نشده. انتقاداتتون رو بکنین بلکه بتونم سریعتر راش بندازم و درست و حسابی بنویسم. با تشکر...


آبی نوشت: بی زحمت در مورد شخصیت تکراری دختر داستان انتقاد نکنین. بازم همین شد. دوسش دارم.

بقیشو بگین.



افسون کوهستان

 

تابان کوله پشتی اش روی دوشش جابجا کرد و به آسمان چشم دوخت. آفتاب بهاری تازه از لابلای ساختمانها سر برآورده بود و امید تازه ای بر دلش می دمید. تابان لبخندی زد و توقف کرد.

فرزان ایستاد و گفت: بیا دیگه! چرا وایسادی؟

_: یه ریگ تو کفشمه. یه دقه صبر کن.

_: ببین تو کوهستان دائم تو کفشت ریگ میره. ما نمی تونیم دم به ساعت برای تو وایسیم.

_: لازم نیست وایسین. خودمو بهتون می رسونم. الانم می خوای بری برو. بفرما درست شد.

_: اوه اوه جذبه رو! به خاطر تو نیم ساعت دیر کردیم. پوست از سرمون کنده است!

_: در مورد چی داری حرف می زنی؟

_: درباره ی سامان. اونجاست. به ماشینش تکیه داده و قیافشم معلومه که اعصاب نداره!

تابان عینک آفتابی اش را برای چند لحظه برداشت و نگاهی به جهتی که فرزان نشانش داده بود، انداخت. یک پسر درشت هیکل سیه چرده، دست به سینه به یک ماشین جیپ صحرا تکیه داده بود و بله!... عصبانی به نظر می رسید.

عینکش را دوباره زد و سعی کرد در مقابل سرگروه عصبانی اعتماد به نفسش را حفظ کند.

وقتی به او رسیدند، فرزان به سرعت سلام کرد. تابان هم محکم و آرام سلام کرد. سامان با غرّشی به هر دو جواب داد و گفت: چه عجب! از خواب پریدی! این کیه؟

_: خواهرمه. تابان. می خواد با ما بیاد.

سامان با خشم نگاهی به تابان انداخت. ابروهای پرپشت مشکی اش درهم فرو رفت. چشمهای سیاهش ترسناک بود. تابان سعی کرد از ترس سر به زیر نیندازد. فقط نگاهش را به زیر دوخت که خوشحال بود سامان از پشت عینک تیره اش، چشمانش را نمی بیند.

_: ما بچه مچه همراه خودمون نمی بریم.

_: بچه نیست. هیجده سالشه. قدش زیاد بلند نیست.

قد تابان صدوپنجاه و دو سانتیمتر بود. گاهی به خاطر قدش احساس حقارت می کرد. با چهل و هفت کیلو وزن، به نسبت قدش چندان لاغر هم نبود. خودش که عقیده داشت خیلی چاق است. نه خیلی کمرنگ و نه زیاد پررنگ بود. جاذبه ی صورتش چشمان وحشی مورب قهوه ای ماتش بود که حتی بدون آرایش هم بسیار جذاب بودند. بینی کوچکی داشت با دهان بزرگ و لبهای پر و آماده ی خندیدن. با دو ردیف دندان سپید درخشان و مرتب. به دندانهایش خیلی می رسید.

_: حالا هرچی. من مسئولیت قبول نمی کنم.

_: مسئولیتش با خودم.

_: دست بردار فرزان! نمی خوایم بریم پارک! کوهستان خطرناکه. غار جای بازی نیست.

_: تو رو خدا تو دیگه شروع نکن. کشته منو. نمی تونم برش گردونم. اگه بدونی چه الم شنگه ای به پا کرده! اصلاً هر بلایی سرش بیاد حقشه.

_: مهم نیست حقش هست یا نیست. دعوا سر اینه که من و تو باید جواب بدیم.

تابان با عصبانیت گفت: نخیر پای خودمه. منم به اندازه ی شما تو گروه سهیم میشم و کار می کنم. خیلی کارا هست که می تونم بکنم. دوره ی کمکهای اولیه هم دیدم. می تونه کمک خوبی باشه.

سامان پوزخندی زد و گفت: منم بلدم احتیاجی به کمک شما نیست.

_: شایدم باشه. نمی دونی چی پیش میاد.

_: تو میدونی؟!

_: نه ولی برای همه چی آماده ام. تو کوله ام کلی وسیله دارم.

_: وسیله داشتن لازم هست ولی کافی نیست. اگه خار به پات بره و بیفتی به زرزر من اصلاً حوصله ندارم!

فرزان با تمسخر گفت: خیالت راحت. زرزر نمی کنه؛ عربده می زنه!

تابان نگاه تندی به او انداخت که البته از پشت عینک آفتابی دیده نمیشد.

سامان گفت: عربده قابل تحملتر از زرزره. ولی کوهستان جای نازنازی بازی نیست. باید مثل صخره مقاوم باشی که نیستی.

_: هستم!

_: ببین با زبون خوش برگرد خونتون. دست از سرمون بردار.

_: خونه که نمیذارن برم. باید برم خونه ی خاله ام که حوصله ندارم.

فرزان گفت: سامان بذار بیاد. تو راه برات توضیح میدم.

_: همینجا توضیح بده.

_: خیلی خب. بعد عمری مامانم به آرزوش رسیده و برای تعطیلات نوروز با بابا رفتن آنتالیا. اول که خانم خونه رو گذاشته رو سرش که چرا منو نمی برین؟ بعدم که آویزون من شده. خونه ی خاله که قرار بوده بره میگه نمیرم.

تابان گفت: هنوزم میگم نمیرم. قول میدم که مزاحمتون نباشم.

فرزان بی حوصله گفت: اگه شانس داشتیم خواهربزرگه قبولش می کرد. ولی اونم با شوهرش رفتن عروسی یکی از اقوام شوهرش، اونم مهاباد. تا آخر هفته نمیان.

بعد نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: بقیه کجان؟

سامان غرغر کنان گفت: خانم سماتی کوله شو جا گذاشته بود. دخترا همیشه مایه ی شرّن!

تابان مبارزه جویانه گفت: نه این که شماها مایه ی آرامشین!

فرزان تشر زد: ساکت باش!

تابان لبهای درشتش را به قهر جمع کرد و رو گرداند. سامان نگاهی به جیپ دیگری که داشت نزدیک میشد انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: بالاخره اومدن. سه ساعت از برنامه عقبیم. خدا به بقیش رحم کنه. سفر دو روزه رو می کنن دو هفته!

فرزان به شوخی گفت: حالا اگه خوش بگذره که ایرادی نداره!

_: در جوار اجناس لطیف واقعاً هم قراره خوش بگذره.

تابان چنان به طرف او برگشت که فرزان سریع دست روی دهان او گذاشت و گفت: سامان سرگروهه. حرف نمی زنی.

تابان با حرص نفسش را بیرون داد و سکوت کرد. سامان نگاهی به او انداخت و گفت: ضمناً گفته باشم ممکنه هیچ ماجرا و کشفی نباشه. صرفاً یه چاله ی کوچیک توی کوه قول نداده که غار باشه. پیشنهاد می کنم خودتو برای یه هدف نامعلوم خسته نکنی. تحمل زبون منم که نداری. کلامون بره تو هم بد میشه.

تابان شانه ای بالا انداخت و گفت: کوهنوردی خودش کلی لذته! می ارزه به خاطرش زبون به دهن بگیرم و هرچی فرمودین بگم چشم!

_: پس یادت باشه. باید سر این حرف بمونی.

تابان محکم گفت: قول میدم.

دو دختر و دو پسری که سوار ماشین دوم بودند، پیاده شدند و یکی از آنها پرسید: اه پس چرا راه نمیفتین؟

سامان به تابان و فرزان اشاره کرد و گفت: بریم.

یکی از دخترها پرسید: این کیه؟

سامان گفت: خواهر فرزان.

_: مگه تو نگفتی هیچکس همراهی نداشته باشه. دوست من چقدر التماس کرد!

سامان لبهایش را بهم فشرد و نفسش را با غیظ بیرون داد. زیر لب به تابان که نزدیکش ایستاده بود، گفت: می بینی چه جوری انداختیمون تو دردسر؟ حالا تا آخر راه غر می زنه.

بعد رو به دختر همکلاسش کرد و گفت: بسه دیگه. خیلی دیر شده. شماها چرا پیاده شدین؟ راه بیفتین.

_: بهم می رسیم آقا سامان.

سامان آه بلندی کشید. پشت فرمان جیپ نشست. فرزان هم کنارش نشست. تابان از عقب سوار شد و روی صندلی کوچک عقب، پشت سر فرزان نشست. کوله پشتی اش را باز کرد و کنار کوله های فرزان و سامان، کف ماشین گذاشت. ماشین با غرشی از جا کنده شد و داشت پرتش می کرد که محکم پشتی فرزان را گرفت و از هیجان خندید. بالاخره موفق شده بود!

ماشینها از شهر خارج شدند و راه کوهستان را در پیش گرفتند. جاده ی خشک و بیابانی، منظره ی چشم نوازی نداشت. اما تنوع کوههای صخره ای و آبی آسمان و صحرای بی انتها برای سرگرم کردن تابان کافی بودند. غرق در مناظر اطرافش بود و به همسفرانش توجهی نداشت. سامان و فرزان هم در سکوت چشم به روبرو دوخته بودند.

بعد از دو ساعت سامان به جاده ای فرعی پیچید و به راهش ادامه داد. کم کم جاده ی آسفالته به انتها رسید و به راه خاکی رسیدند. تابان به سرفه افتاد. ولی اعتراضی نکرد. نزدیک ظهر بود که سامان توقف کرد و همگی پیاده شدند. سامان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: همینجا نهار می خوریم و راه میفتیم.

همسفرهایشان هم جلو آمدند و مشغول خوش و بش شدند. دختری که به آمدن تابان اعتراض داشت، از او پرسید: اسمت چیه؟

تابان سرد و تلخ جواب داد: تابان!

سامان از لحن او برگشت و گفت: اگه می خواین بجنگین، همین الان برمی گردین. لازم به یادآوری نیست که راه خطرناکی در پیش داریم. اختلاف نظر می تونه به قیمت جونتون تموم بشه.

تابان فوراً خودش را جمع کرد و گفت: من دعوا ندارم.

دستش را به طرف دختر دراز کرد و دوستانه گفت: بهتره دوست باشیم.

دختر پوزخندی زد و گفت: بله. چاره ای نیست. من شادابم.

_: خوشوقتم.

شاداب دوستش را نشان داد و گفت: اینم نیلوفره.

تابان با او هم دست داد. بعد نگاهی به پسرها انداخت. شاداب توضیح داد: مسعود و فرامرز.

فرامرز سری تکان داد و رو گرداند. مسعود با لبخند سلامی نظامی داد و گفت: خوشوقتم.

مسعود آناً به دل تابان نشست. چهره ی رنگ پریده و نگاهی مهربان داشت. شقیقه هایش کمی عقب رفته بود و پیشانی صاف و سفید و بلندی داشت که چهره  اش را دوست داشتنی کرده بود. با یک لبخند خجول که به تابان احساس اعتمادی برادرانه میداد.

همگی مشغول پهن کردن بساط نهار شدند. طبق دستور سامان ساندویچهای ساده و بی دردسری همراه داشتند با کمی میوه و بطریهای آب. دور هم خوردند. آتشی هم افروختند و فرامرز چای و قهوه آماده کرد.

تابان روی زمین نشسته و به صخره ای تکیه داده بود. فنجان چایش را توی دستش چرخاند و نفس عمیقی کشید. غرق لذت و احساس پیروزی بود. هوا بهاری و جمع سرحال و خوشایند بودند. جرعه ای نوشید. زمین نمدار زیر پایش کمی خنک بود. ولی نه آنقدر که احساس سرما بکند. بالای سرش فرزان روی صخره ی کوتاه نشسته بود. آن طرفتر سامان و فرامرز روی فرشی که پهن کرده بودند، نشسته بودند و از روی نقشه های گوشی موبایل سامان مسیر را بررسی می کردند. مسعود ایستاده بود. دستهایش را توی جیبهایش فرو برده بود و از مناظر اطراف لذت می برد. نیلوفر و شاداب هم مشغول تماشای عکسهای موبایل نیلوفر و خندیدن و اظهار نظر کردن بودند.

هنوز یک ساعت نبود که نشسته بودند. سامان برخاست و گفت: پاشین بریم. زود باشین.

نیلوفر فنجانش را نشان داد و پرسید: اینو کجا بشورم؟ آب معدنیام حیفه!

سامان گفت: اوا مامانم اینا! مایع ظرفشویی نیاوردی همرات؟ اینجوری که چربیاش پاک نمیشه!

شاداب به سرعت گفت: بیخیال بابا. بذار توی کوله ات. خواستی با دستمال پاکش کن.

نیلوفر مردد نگاهش کرد. سامان گفت: من که میگم شماها بمونین تو اتاق امن و تمیزتون! گوش نمی کنین که!

نیلوفر به سرعت فنجانش را توی کیفش انداخت و گفت: نه نه اصلاً مهم نیست.

شاداب که داشت خط چشمش را پررنگ می کرد، گفت: میگم آقاسامان، گذشته از وسواس، اگه احیاناً یه کار دیگه ای داشته باشیم چی؟

_: هنوزم دیر نشده. می تونین همین الان سوار شین برگردین خونتون. تو اتاقتون هم میز آرایشون مجهزتره، هم حموم و تشکیلاتتون!

شاداب مداد چشمش را پایین آورد و با دلخوری گفت: اوا تو چرا هی می خوای ما رو دیپورت کنی؟ ما که همه جوره داریم به سازت می رقصیم. من فقط سوال کردم. والا حاضرم تا فردا صبح صبر کنم.

سامان در حالی که راه میفتاد، پشت به او، به کوه جلویش اشاره کرد و گفت: تا فردا صبح که نه، ولی اگه بتونیم تا غروب این کوه رو رد کنیم، پشتش یه چشمه هست که هم می تونین لیواناتونو بشورین و هم دسشویی برین.

شاداب سری تکان داد و سکوت کرد. نیلوفر نگاه سرزنش آمیزی به او انداخت و زمزمه کرد: چطور روت میشه اینجوری حرف بزنی؟

_: تقصیر خودشه. چون سرگروهه حق داره هرچی از دهنش درمیاد بارمون کنه؟! من تحمل این همه توهین ندارم.

تابان نگاهی به آن دو انداخت. آهی کشید و به دنبال بقیه راه افتاد. شاداب و نیلوفر هم بعد از او آمدند. فرزان رو گرداند و از تابان پرسید: داری میای؟

تابان محکم گفت: البته.

مسعود با لبخند پرسید: چند سالته؟

تابان خندید و گفت: خانوما هیچ وقت به این سوال جواب درستی نمیدن.

مسعود با خنده گفت: اوه معذرت می خوام خانم.

تابان جستی زد و از روی سنگی پرید. پروانه ای از جلوی صورتش رد شد. دستش را بالا آورد. بال پروانه لحظه ای دستش را نوازش کرد. تابان دور خودش چرخید و چند قدمی به دنبال پروانه رفت. مسعود با خوشرویی گفت: جا نمونی!

تابان دوید و خودش را رساند. فرزان برگشت و پرسید: چکار می کنی تابان؟

تابان با لبخندی عریض گفت: هیچی!

نیلوفر از پشت سرش گفت: الکی خوشه.

شاداب گفت: بچه اس.

تابان لحظه ای لب برچید. ولی بلافاصله شانه ای بالا انداخت و دوباره صورتش روشن شد. مسعود از عکس العمل او خندید، ولی چیزی نگفت.

همه غیر از تابان چوبدستی داشتند. سامان از سر خط برگشت و یکی از چوبدستی هایش را به تابان داد و پرسید: تو چرا چوبدستی نداری؟

تابان چوبدستی را به طرف او گرفت و خندان گفت: برای این که عصا مال پیرمرداست.

_: مگه من با تو شوخی دارم بچه؟

تابان دوباره لبهای قشنگش را جمع کرد و از پشت عینک تیره اش عذرخواهانه به سامان چشم دوخت. دستش را عقب کشید و گفت: نه. عصا فقط مال پیرزناست. می خوای اون یکی رو هم بده به من.

سامان به زحمت خنده اش را جمع کرد و سعی کرد ظاهر جدی اش را حفظ کند. ولی بقیه از ته دل خندیدند که باعث شد، سامان هم لبخندی بزند. فقط تابان بود که با همان لبهای جمع شده و گردن کج و قیافه ی حق به جانب، همچنان چشم به سامان دوخته بود.

بالاخره سامان با لحن ملایمتری گفت: من اگه حکمی می کنم به خاطر ایمنی خودتونه. من رفتم این راه رو. می دونم خطرناکه. خودتون خواستین بیاین.

تابان شانه ای بالا انداخت و گفت: منم اعتراضی ندارم. چشم عصا هم دستم می گیرم. این یکی رو فرزان یادش رفت بهم بگه. منم نمی دونستم مهمه.

سامان ابرویی بالا انداخت و گفت: متشکرم.

بعد ضربه ی ملایمی سر شانه ی مسعود زد و گفت: تو هم اگه با دو تا چوبدستی راه بری ایمن تره.

_: اون یکیش تو کوله مه. راه که سخت شد درش میارم.

سامان سری به تایید تکان داد. نگاهی به شاداب و نیلوفر که هرکدام دو چوبدستی داشتند انداخت و بدون حرفی به جلوی گروه برگشت.

تابان متفکرانه از مسعود پرسید: چرا سامان اینقدر عصبانیه؟ فقط به خاطر این که دخترا مزاحم شدن؟!

مسعود نگاهی به سامان که چند قدم جلوتر بود، انداخت. تبسمی کرد و گفت: بالاخره همراهی سه تا دختر مسئولیت سنگینیه. باز تو برادرت هست. ولی خب بازم برای سامان مسئولیت داره. کلاً دلش نمی خواست اینقدر شلوغ بشه. اول قرار بود فقط خودش و فرزان باشن. چون فرزان خودشم اهل کوه رفتنه، زحمتی نبود، دو نفری می رفتن و خوش می گذشت. بعد به من گفتن. چون من به سنگا و زمین شناسی خیلی علاقمندم، فکر کردن شاید مختصر اطلاعاتم به دردشون بخوره. فرامرزم وسط قرار گذاشتن اتفاقی شنید و خودشو انداخت وسط. آلو هم که تو دهنش خیس نمی خوره. طبیعی بود که دو دقیقه نشده شاداب و نیلوفر رو سرمون خراب شن. این شد که سامان خیلی خوشحال شد.

نیلوفر جلو پرید و پرسید: اسم منو بردی؟ چی می گفتی؟

_: نخیر. داشتم می گفتم بهاره و فصل نیلوفره و اینا. شعر می گفتم کلاً!

_: اه؟ نه بابا! پس شعرتونو اصلاح کنین. فصل نیلوفر آخر تابستون و اول پاییزه.

_: جدی؟! پس این گل اومد بهار اومد اینا چیه؟

_: گلای دیگه اس. نیلوفر وقتی میاد که جلوه کنه. تک باشه.

تابان پرسید: پس چرا الان اومدی؟

نیلوفر رندانه گفت: الانم گلتون منم!

_: منم که باید باشم و بتابم تا تو شکوفا بشی!

شاداب گفت: زیبایی و شادابیشم که از منه!

مسعود با خنده گفت: نوروزتونم که مبارک و مسعوده دیگه.

فرامرز گفت: بد نگذره آقا مسعود! چه خبره؟

_: عرض می کردم که الان از مرزهای شهرمونم رد شدیم و فرامرزیم همگی!

فرامرز عقب آمد و در حالی که بند کوله ی شاداب را محکم می کرد، گفت: خب که چی؟

_: هیچی بابا. دیر اومده زودم می خواد بره.

تابان در حالی که نگاهش به فرزان بود، با سرخوشی گفت: هممونم که خیلی فرزان و عاقلیم!

فرامرز ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: خدا بدور!

مسعود پرسید: سامان چی؟

تابان در حالی که روی شیب کوه جست میزد و میرفت، خواند: وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور.

سامان رو گرداند و با دیدن جست زدن او گفت: هی شوریده! مثل آدم بیا بالا نه بز!

بعد رو به فرزان کرد و گفت: البته معذرت می خوام.

تابان در حالی که همچنان جست میزد، گفت: من وکیل وصی نمی خوام، از خودم عذرخواهی کن.

سامان این بار چرخی زد و یک قدم پایین آمد. با دلخوری گفت: بهت میگم با من بحث نکن. مثل آدم بیا بالا. پات رو یه قلوه سنگ سر بخوره باختی.

_: نه بابا طوریم نمیشه. میفتم رو سر شاداب.

شاداب گفت: دست شما درد نکنه.

سامان گفت: بیا جلوی فرزان راه برو، اقلاً زورش برسه نگهت داره.

_: من چیزیم نمیشه.

_: بهت میگم بیا جلو.

فرزان با عصبانیت تشر زد: بگو چشم.

تابان لبهایش را جمع کرد و گفت: چشم.

بعد رو به بقیه ی گروه کرد و گفت: خدافظ. من میرم بشم سرگروه. مدیونین اگه گوش به فرمانم نباشین!

همه خندیدند. نیلوفر گفت: خوب خودشو تحویل میگیره ها!

فرزان گفت: نخیر سرگروه نیستی. چون از همه مشنگ تری باید پیش چشم باشی یه وقت دیوونگی نکنی.

مسعود گفت: خب اینجوری که وسط جاش بهتره. همه دورشو گرفته بودیم.

فرزان با اخم گفت: خودم مواظبش باشم بهتره.

تابان جلوی فرزان از سنگی بالا رفت و جفت پا پایین پرید. بعد چرخی زد و گفت: برای بار صد و هفتاد و یکم، منم به اندازه ی شما عضو گروهم. اینقدر بچه حسابم نکنین.

سامان گفت: بچه بازی نکن که مثل بقیه باشی.

تابان معترضانه گفت: بچه بازی من چیه؟ این که دلم می خواد با تمام وجود از این راه لذت ببرم؟!

_: حرکتمونو کند می کنی. هدف ما یه چیز دیگه اس.

_: هدف شما یه غاره که شاید فقط یه چاله باشه. پس بذار از راه لذت ببریم.

فرزان التماس کرد: تابان تو رو خدا زبون به دهن بگیر و فقط بگو چشم. قبول کن که سامان بهتر از تو بلده.

تابان چشمی گفت و رو گرداند. یک قدم پیشتر از سامان و فرزان به راه افتاد. سعی می کرد جست نزند و از هر سنگی نپرد، اما اینطوری خوش نمی گذشت. آه بلندی کشید و به آسمان چشم دوخت. آبی پهناورش عجیب زیبا بود. در حالی که با عصا راهش را پیدا می کرد، چند قدمی سر به هوا رفت که فرزان گفت: پیش پا تو نگاه کن بچه.

سامان گفت: وقتی بهت میگم بچه مچه نمی بریم، میگی بچه نیست.

_: آخه نمی دونی تو. بیچارمون کرد. آخری راضی شده بود تو خونه تنها بمونه. ولی بابا اجازه نداد.

_: درک می کنم.

_: من نمی فهمم خونه ی خاله خار داره، مار داره، چی داره که حاضر نیست بره!

تابان بدون این که رو برگرداند، گفت: اتفاقاً کوه هم خار داره هم مار. که من هردوشونو حاضرم تحمل کنم. ولی

عینکش را بالا زد و با دقت به خاک پیش پایش چشم دوخت. قدمهایش را ملایم برمی داشت و عصایش را محکم زمین می گذاشت.

بعد از چند دقیقه سامان از پشت سرش گفت: یه کم تندتر برو.

عینکش را دوباره روی چشمهایش کشید. چرخید و پرسید: میشه برم عقب؟ قول میدم با احتیاط بیام.

_: وسط باش. نه آخر خط.

_: چشم.

_: پشت سر فرزان.

_: چشم.

فرزان را دور زد و دوباره کنار مسعود راه افتاد. مسعود زمزمه کرد: به خود نگیر. آدم بدجنسی نیست. فقط خیلی نگرانه.

تابان سری به تایید تکان داد و گفت: مثل رفیق شفیقش.

با دلخوری به فرزان که جلویش راه می رفت چشم دوخت.

فرامرز از پشت سرش داد زد: من خسته ام. یه دقه بشینیم. اگه چایی نخورم نمی تونم ادامه بدم.

سامان نگاهی به او انداخت و خواست اعتراضی بکند. اما لب فرو بست و سری به تایید تکان داد. همه توی شیب کوه ولو شدند، اما سامان سر کشیده بود و مشغول بررسی موقعیت بود. فرامرز گفت: سامان بیا چایی بخور.

_: ممنون. صرف شده.

_: لج نکن دیگه. یه چایی که ناز کردن نداره.

_: نمی خوام خب. عادت ندارم.

تابان هم نشسته بود که با فریاد ناگهانی فرامرز از جا پرید.

فرامرز داد زد: مار!!!!

و صدایش بارها در کوهستان تکرار شد. تا این که سامان خودش را رساند. با دستکش مار را گرفت و به گوشه ای پرت کرد. بعد با ملایمت گفت: سمّی نبود.

فرامرز هنوز می لرزید. فنجان چایش روی زمین ریخته بود. شاداب آن را دوباره پر کرد و شیرین کرد و دستش داد. به سختی می توانست فنجان را نگه دارد.

تابان به مار که پایین افتاده بود و داشت به طرف دره می خزید نگاه کرد. سامان بلند گفت: جمع کنین دیگه. راه میفتیم.

چند دقیقه بعد دوباره همه راه قله را پیش گرفتند. راه کم کم باریک و خطرناک میشد. سامان مرتب تذکر و توضیح می داد: پاها رو مستقیم نذارین. کج کج بیاین که سر نخورین. هوای همدیگه رو داشته باشین. اول پاتونو محکم کنین بعد به نفر بعد کمک کنین. مواظب باشین.

بالاخره وقتی به قله رسیدند همه خوشحال ولی خسته بودند. فرامرز روی زمین افتاد و گفت: چایی می چسبه!

شاداب کنارش نشست و گفت: آره!

 

نیلوفر به تابان گفت: معلومه که قبلاً کوه خیلی رفتی. بلدی! ولی تو این گردشای گروهی ما هیچ وقت نبودی.

_: با بابام میرم. فرزان با دوستاش میره.

_: مامانت چی؟

_: از وقتی زانو درد شده دیگه نمیاد.

_: تو خونه ی ما فقط من اهل کوهنوردیم.

تابان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: من عاشق عظمت کوهم.

_: آره. منم همینطور. این بالا احساس می کنم به خدا نزدیکترم.

_: دور و نزدیکشو نمی دونم. ولی اینجا بیشتر تحت تاثیر قدرتش قرار می گیرم.

چند قدمی از جمع فاصله گرفتند که سامان فریاد زد: دخترا دور نشین. اون طرف پرتگاهه.

نیلوفر خندید و گفت: ما هم قصد خودکشی نداریم. نگران نباش.

_: ولی اگه گرم صحبت بیفتین پایین، اتفاقاً این اتفاق میفته.

تابان رو گرداند و غرید: ای خدااااا

نیلوفر خندید و گفت: خیلی نگرانه.

_: لابد تو دانشگاهم دائم داره بهتون تذکر میده.

_: نه بابا. اصلاً آدم خونسردیه. نمی فهمم امروز چشه. از دنده ی چپ پا شده.

مسعود جلو آمد و یک جعبه بیسکوییت شور تعارف کرد. تابان سری به نفی تکان داد و نیلوفر برداشت. مسعود گفت: نمک گیر نمیشی بخور.

_: نمک که داره!

_: من طلبی ندارم.

_: ولی من رژیم دارم.

نیلوفر گفت: ای بابا این که شکر نداره!

_: آرد که داره. اونم بدون سبوس.

_: دست بردار. دو انگشت بیسکوییت جایی رو نمیگیره. این همه کالری سوزوندی.

_: منو وسوسه نکن. خواهش می کنم!

مسعود گفت: اذیتش نکن.

تابان خندید. نگاهش از مسعود به سامان چرخید که عقبتر ایستاده بود و اخم عمیقی چهره اش را تیره کرده بود. خنده روی لب تابان ماسید و سر به زیر انداخت. بعد با خوشحالی گفت: هی نگاه کنین!

روی زمین سر پا نشست و به حشره ی رنگارنگی که پیش رویش مشغول راه رفتن بود نگاه کرد. شاداب داد زد: بیا عقب اگه نیشت بزنه چی؟

تابان برخاست. قدمی به عقب برداشت و با ناراحتی به حشره ی زیبا چشم دوخت. نیلوفر از پشت سرش نگاهی به حشره انداخت و پرسید: آخه سوسکم تماشا داره؟!

سامان جلو آمد. سر پا نشست. نگاهی به حشره انداخت. بعد دست پیش برد و اجازه داد که جانور روی دستش بالا بیاید. کف دستش را نشان تابان داد و گفت: نه این خطرناک نیست.

نیلوفر گفت: وای خدا تابان، نمی خوای بگی که حاضری رو دست تو هم راه بره!

تابان دستش را زیر دست سامان گرفت و گفت: چرا که نه؟ خیلی خوشگله!

سامان حشره را روی دست او انداخت و به تابان که دستش را می چرخاند و می خندید نگاه کرد. نیلوفر همچنان جیغ و داد می کرد. مسعود جلو آمد و پرسید: اینجا چه خبره؟

نیلوفر جیغ جیغ کنان گفت: تابان یه سوسک گرفته.

تابان به طرف او برگشت و گفت: ببین چه خوشگله!

مسعود با خوشرویی گفت: آره رنگای قشنگی داره. از خانواده ی زنبورهاست. ولی نیش نداره. اسمشو یادم نیست.

_: اگه زنبوره چرا پرواز نمی کنه؟

اما همان وقت حشره بالهای شفافش را گشود و پرید. تابان با لبخند نگاهش را دنبال کرد. بعد چرخید. فکر می کرد سامان پشت سرش ایستاده است. ولی کنار فرزان بود و فرمان حرکت داد.

این بار مسیر رو به پایین بود. ساده تر ولی گاهی خطرناکتر. سامان مرتب توضیح می داد و مراقب بود کسی اشتباه نکند. اما یک بار مسعود سر خورد و فرزان و سامان او را گرفتند. یک بار هم تابان زمین خورد و کلی خار به دست و پایش فرو رفت. اما سریع ایستاد که سامان دعوا نکند.

هوا داشت تاریک میشد که بالاخره به دره و چشمه رسیدند. ظرفهایشا را شستند و بطریهای آبشان را پر کردند. دو تا چادر داشتند که زدند و بعد از شام همه دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند. اغلب حرفهایشان درباره دانشگاه و استادان و دانشجوها بود.

تابان هم خسته بود، هم حوصله اش سر رفته بود. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که برخاست و رفت توی چادر. هوا خیلی سرد بود. کیسه خوابش را باز کرد و با کاپشن و کلاه و جوراب خوابید. اینقدر خسته بود که زود خوابش برد. وقتی بیدار شد، هوا هنوز تاریک بود. ولی بدنش از سرما درد گرفته بود و دیگر خوابش نمی آمد. بی سر و صدا برخاست. شاداب و نیلوفر خواب بودند. بیرون آمد. چند دقیقه ای دور و بر قدم زد تا دست و پای خشک شده اش کمی نرم شدند. دوباره برگشت. با دیدن سایه ای کنار چادرها از ترس جیغ کوتاهی کشید.

سامان جلو آمد و گفت: هیش! آروم باش. منم سامان.

تابان که ترسیده بود، لرزان پرسید: اینجا چکار می کنی؟

_: کشیک میدم. برو بخواب.

تابان آهی کشید و نگاهی به اسلحه ی کمری او انداخت. غرغر کنان گفت: اشتباهی شلیک نکنی.

_: نه خیالت راحت باشه. برو بخواب.

تابان روی سنگی نشست و گفت: دیگه خوابم نمیاد.

سامان کنارش نشست و گفت: هنوز یکی دو ساعت تا طلوع آفتاب مونده. برو بخواب.

_: نه. دیشب تا حالا تنهایی کشیک دادی؟

_: نه نوبتی بود. اول فرزان، بعدم فرامرز، حالام نوبت منه.

_: بعدم نوبت مسعود.

_: دیگه صبح میشه. دفعه بعد اولین کشیک مال اونه.

_: دخترام که به درد کشیک دادن نمی خورن.

_: آدم نمی دونه تو کوهستان چی پیش میاد.

_: جیغ خوب بلدن بکشن!

_: متشکرم!

_: چرا آتیش روشن نمی ذارین؟ حیوونا از آتیش می ترسن.

_: آدما از آتیش نمی ترسن.

_: آدما که ترس ندارن.

_: چرا ندارن؟ بعضیاشون از حیوونا خطرناکترن.

_: در مورد کی حرف می زنی؟

_: اشراری که پناهگاهشون امنیت کوهستانه.

تابان آب دهانش را قورت داد و پرسید: تو که این حرفا رو برای ترسوندن من نمی زنی؟

_: من نمی خواستم تو بیای.

_: مطمئنی به اشرار برخورد می کنیم؟

_: امیدوارم نکنیم.

تابان زیر لب گفت: من می تونم از خودم مراقبت کنم.

ولی سامان غرق فکر بود و جوابی نداد.