ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

افسون کوهستان (3)

سلام سلام سلام دوستام

ببخشین دیر شد. نت قطع بود. بالاخره وصل شد و آمدم. امیدوارم خوشتون بیاد.



بالاخره دلش را یکدل کرد. از جا برخاست و گفت: باشه. میریم غار رو کشف می کنیم.

فرزان پوزخندی زد و گفت: خدا رو شکر که بالاخره یه فرمانده پیدا کردیم!

سامان به او تشر زد: ولش کن فرزان. ترسیده. اذیت نکن.

فرزان با چهره ای درهم گفت: تو هم که فقط ازش دفاع کن!

تابان عصبانی به سامان گفت: من از عهده ی خودم برمیام. فقط مطمئنی اشرار حمله نمی کنن؟

_: اون یارو که گرفتنش گفته که قراره اینا اینجا باشن. یکی دو ماه دیگه می خوان از مرز ترکیه خارجشون کنن. بسته به این که کی شرایطشون جور بشه.

_: همینجوری خارجشون کنن؟! پس شماها چکاره این؟

_: من که فضول محله ام. فقط اومدم ببینم راسته یا دروغ. باقیش با پلیسه. به من ربطی نداره.

مسعود پارچه ای را که از روی اسلحه ها کنار زده بود، دوباره صاف کرد و گفت: شتر دیدی ندیدی.

تابان با شک پرسید: منظور؟!

مسعود با صدایی گرفته گفت: دست شما درد نکنه.

سامان خندید و گفت: ای بابا تابان دست بردار! حالا من یه چیزی. مسعود آدم این حرفاس که الان مثلاً بخواد منو تهدید کنه گزارش ندم؟!! نه واقعاً یه نگاه به هیکلش بنداز.

فرزان با دلخوری گفت: دچار بیماری سوءتفاهم شده. من که میگم بشین خونه بچه.

تابان دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خب. خیلی خب. اصلاً همتون فرشته! میشه بریم غار رو کشف کنیم؟

سامان با خنده گفت: اصلاً این هیکل و قیافه ی منم شدید به فرشته ها می خوره! فقط دو تا بال کم دارم!

تابان با اخم گفت: بال کرگدنم نمی تونه هیکل تو رو از زمین بکَنه.

سامان از فرط خنده دولا شد و شکمش را گرفت. بقیه هم می خندیدند. بالاخره در حال خنده و شوخی مشغول پیشروی در غار شدند. مسعود اطلاعات زمین شناسی میداد و تابان از هر سنگی بالا می رفت و پایین می پرید. تا این که پایش لیز خورد و روی زمین غلتید.

فرزان نشست و چراغ قوه اش را توی صورتش انداخت. با نگرانی پرسید: خوبی؟

تابان چراغ قوه را پس زد و در حالی که برمی خاست، گفت: آره بابا خوبم.

سامان گفت: بزغاله تو تا بلایی سر خودت نیاری ول کن نیستی؟ تا ما رو جون به لب نکنی اصلاً به دلت نمی چسبه، نه؟

_: نخیر آقای کرگدن. اصلاً صفا نداره شما همینجوری راست راست برای خودتون راه برین.

_: والا بلا اونی که داره راست راه میره تویی بزغاله. من که همش دارم خم خم راه میرم. کله ام می خوره به سقف.

مسعود گفت: بچه ها چراغاتونو بیارین نزدیکتر ببینم این سنگ چیه.

فرزان گفت: حتماً الماسه!

_: قطعاً همینطوره! اونم الماسی که تو مشت منم جا نمیشه. پولدار شدم هورا!

همه خندیدند. تابان سر کشید تا سنگ را ببیند. ولی به نظرش هیچ فرقی با بقیه ی سنگها نداشت. مسعود داشت در مورد خواص آن سنگ توضیح میداد که ناگهان سامان جلوی دهانش را گرفت و زیر لب گفت: هیس. چراغا رو خاموش کنین.

سامان راهی را که آمده بود، پاورچین برگشت. راه زیادی نبود. فقط چند دقیقه بود که داشتند می رفتند. بقیه به دنبالش راه افتادند. فرزان زمزمه کرد: اگه اونجا باشن چی؟

سامان فقط به نشانه ی سکوت آرام روی دهان فرزان زد. بی صدا نزدیک شدند. سر اولین پیچ ایستادند. تابان به زور از لای دست و پا سر کشید. سه نفر بودند. یک فانوس روی سنگی گذاشته بودند و با نگرانی حرف می زدند.

_: یکی اینجا بوده.

_: شاید یاور اومده.

_: پس کوش؟ جنسایی که باید میاورد کجان؟

_: خب شایدم یکی دیگه اینجاست.

_: کی مثلاً؟

_: نمی دونم. میگم..

_: تو می دونی یاور کجاست؟

_: نه... از کجا بدونم؟

_: و خبری هم از جنساش نداری.

_: نه بابا چه خبری؟

_: ما دو تا که باهم بودیم. یاورم که اینجا نیست. پس کی سنگای در غار رو ورداشته؟ جنسای یاور کجان؟

_: من چه می دونم. جنسا پیش خودش بودن. تو همون خرابه ی بیرون شهر.

_: پس تو میدونی جنسا کجان.

_: خب با یاور باهم قایمشون کردیم. قرار بود خودش بیارشون.

_: و اتفاقاً خودش نیومد.

_: خب به من چه؟

_: به تو چه؟ جنسا رو چکار کردی؟

_: من کاری نکردم!

_: اشتباه از ما بود که دفعه ی پیش بهت رحم کردیم. بازم سرمون کلاه گذاشتی. جنسا کجاست؟ خیال کردی سر یاور رو کردی زیر آب، حریف ما هم هستی؟

_: من یاور نکشتم. دو هفته است ندیدمش!

دو اسلحه به طرفش نشانه رفت. با ترس عقب عقب رفت و گفت: من نمی دونم یاور کجاست.

_: از یاور خبر نداری، سهراب چی؟

_: سهراب رو که خودتون می دونین. سر سهممون دعوامون شد. نمی خواستم بکشمش. چه ربطی داره؟

_: بعد نوبت یاور رسید و لابد بعدم برای ما نقشه داری.

_: نه بابا چه نقشه ای؟ دارم میگم از یاور خبر ندارم.

دعوا بالا گرفت. تابان خیلی وقت بود که چشمهایش را گرفته و پشت پسرها قایم شده بود. از ترس داشت می لرزید. با صدای شلیک گلوله و فریاد مرد خائن، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند.

سامان قدمی به عقب برداشت. مسعود از ترس سر پا نشست. حرکتش باعث شد تا سنگی از زیر پایش سر بخورد و روی زمین بغلتد. یکی از قاچاقچیان متوجه شد و با اسلحه به طرف آنها آمد. تابان سر برداشت و در دل اشهدش را هم خواند. فرزان کمی عقب کشید و تابان را به شکافی در دیواره ی غار هل داد. خودش هم جلویش ایستاد. اما مرد مسلح مسعود را دید و یقه اش را گرفت و به طرف خودش کشید. بعد اسلحه را رو به تاریکی گرفت و پرسید: دیگه کی اونجاست؟

مسعود با صدایی لرزان گفت: هیشکی. من تنهام.

سامان بیصدا عقب تر رفت. مرد فانوسش را جلو آورد. فرزان بیشتر به شکاف فشار آورد. تابان پشت سرش داشت له میشد. از روی شانه ی فرزان سامان را که فرار می کرد می دید و به بزدلی اش لعنت می فرستاد. مرد فانوس را بالا آورد و اتفاقی بود که نورش به فرزان نرسید. بدون این که کس دیگری را ببیند دوباره به طرف مسعود برگشت و پرسید: تو کی هستی؟

مسعود با ترس گفت: من کوهنوردم. ببینین وسیله هام همرامه.

_: تنها راه افتادی اومدی کوه؟

_: عشقه دیگه. چکار به کسی داشتم؟

_: چرا اومدی اینجا؟

_: کنجکاوی، فضولی، کاش قلمم خورد میشد و نمیومدم.

تابان سر کشید و به زحمت او را دید. مرد دوم به طرفش نشانه رفت. اما مرد اول دست او را پایین آورد و گفت: فعلاً دست و پاشو ببندیم. شاید به دردمون بخوره.

لحظه ها به کندی می گذشت. تابان به سختی نفس می کشید. به شدت می ترسید. نگران بود که مبادا صدای قلبش مخفیگاهشان را لو بدهد. سامان هم به کلی عقب کشیده بود و معلوم نبود کجا مخفی شده است. اسلحه و فشنگهایش هم هنوز پیش تابان بودند. تابان برای هزارمین بار به خودش لعنت فرستاد که آنها را از او گرفته است.

یک ساعت گذشت. لحظه ها به کندی اعصاب خورد کنی پیش می رفتند. دو مرد قاچاقچی هم نگران بودند. به نوبت بیرون می رفتند و برمی گشتند. گاهی هم لگدی حواله ی مسعود دست و پا بسته می کردند و سوال پیچش می کردند. اما مسعود حرفی از همراهیانش نزد. هربار می گفت تنهاست.


تابان داشت از ترس می مرد. ناگهان مرد دیگری از دهانه ی غار پایین پرید. تابان دهانش را گرفت تا از ترسی که هر لحظه بیشتر بهش فشار می آورد، فریاد نزند. اما وقتی که مرد نزدیکتر شد کمی آرام گرفت. سامان بود. گرچه روی صورتش را پوشانده بود و فقط چشمهایش پیدا بود. ولی به هر حال تابان لباس و هیکلش را می شناخت. ظاهراً غار یک خروجی داشت. تابان از ته دل آرزو کرد که کاش جرات حرکتی داشت که با فرزان فرار کنند. هرچند دلش نمی خواست مسعود را تنها بگذارند.

سامان وسط ایستاد. دو مرد به طرفش نشانه رفتند. یکی پرسید: کی هستی؟

سامان دستهایش را بالا برد و با لحن خشنی گفت: از طرف یاور امدم. جنسا همرام نیست. سر جاشون تو همون خرابه ان. یاور تو دردسر افتاده. راه امن نبود. نمیشد بیارمشون. اومدم خبر بدم.

_: یاور زنده است؟

_: آره ولی یکی لوش داده.

یکی از قاچاقچیان نیم نگاهی به جسد کنار پایش انداخت و گفت: می دونم کار کی بوده.

سامان گفت: از اولم معلوم بود یه کاسه ای زیر نیم کاسشه. هیچ وقت ازش خوشم نیومد.

_: قبلاً دیده بودیش؟

_: آره. دفعه ی آخر که پیش یاور بود اونجا بودم. یه بار دیگه هم دیدمش که پیغوم یاور رو بهش بدم. کاش نداده بودم.


پس اینطور! سامان یک قاچاقچی واقعی بود! تابان در دل هزار بار او را لعنت کرد. قاچاقچیها مشغول بحث بودند. معلوم بود که به سامان هم اعتماد ندارند. ولی سامان قاطعانه به آنها اطلاعاتی می داد درباره ی رابطهایش برای قاچاق اجناس و اسحله ها می داد که قانعشان کند.

بازهم یک ساعت طاقت فرسا گذشت. سامان پشت به مسعود ایستاده بود و یکسره حرف میزد و بحث می کرد. با این کار حداقل دسترسی دو مرد دیگر به مسعود را کم می کرد. دیگر مسعود وسط بحث آنها کتک نمی خورد. ولی تابان از حرفهایی که سامان می زد شوکه شده بود! واقعاً چقدر پست بود!!! از هیچ جرمی ابایی نداشت. نه مشکلی با آدم کشتن داشت و نه خرید و فروش مواد و اسلحه.

از بیرون صدای هلی کوپتر به گوش رسید. یکی از قاچاقچیها سر بیرون برد و گفت: لعنتی! پلیس!

بعد رو به مسعود کرد و گفت: کار تو بوده!

سامان مسلسلی را برداشت. به طرف مسعود گرفت و پرسید: خلاصش کنم؟

_: نه بذار ازش به عنوان گروگان استفاده کنیم.

سامان با لحنی خشن گفت: آره اینجوری بهتره.

بعد رو به مسعود کرد و گفت: وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی.

یکی از پلیسها توی بلندگو اعلام کرد که آنها را محاصره شده اند و بهتر است که خود را تسلیم کنند.

سامان به دهانه ی غار رفت نیم تنه اش را بالا کشید و داد زد: ما یه گروگان داریم. اگر نذارین بریم می کشیمش.

تابان با وحشت به مسعود نگاه کرد. حتی در آن نور کم هم ترس شدیدی که به صورتش سایه انداخته بود، دیده میشد. فرزان سر جایش کمی جابجا شد، او را بیشتر به دیواره ی غار هل داد. تابان سرش گیج می رفت. کم کم دیگر هیچی نمی شنید. نفهمید کی بیهوش شد.


از سوزش سوزنی که به شدت توی ساعد دستش فرو رفت، بهوش آمد. پلکهایش را بهم فشرد، اما چشم باز نکرد. یک نفر زیر آرنجش را محکم گرفته بود. صدای ناآشنای مردی به آرامی گفت: ولش کن.

دستش را رها کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ الان کجا بود؟ از ذهنش گذشت که حتماً آن قاچاقچیها پیدایشان کرده اند و می خواهند اعضای بدنش را قاچاق کنند. از ترس لبهایش جمع شد. ولی بازهم چشم باز نکرد.

سامان با لحن مهربانی گفت: بزغاله خوبی؟ چشماتو باز کن.

تابان فکر کرد: اول از همه از تو می ترسم!

ولی چشمهایش را باز کرد. با دیدن صورت خون آلود سامان نفسش بند آمد. مردی که طرف دیگرش نشسته بود، گفت: قیافت خیلی داغونه جناب سرگرد.

سامان دستی به صورتش کشید و گفت: جدی؟ بچگیامون پلیس مخفی بودیم ها! قرار نبود کسی از سِمَتِمون اسم ببره.

تابان فکر کرد: پلیس مخفی؟! بالاخره سامان پلیسه یا دزد؟!

مرد ناشناس از کنارش برخاست. تابان با نگاه تعقیبش کرد. زیر یک درخت پرشکوفه در دامنه ی کوه خوابیده بود. متعجب به درخت نگاه کرد. در تمام طول این سفر درخت ندیده بود. آنهم پر از شکوفه! مرد یک سرم به دست داشت که به شاخه ی درخت آویزان کرد. در حالی که مشغول بود به سامان گفت: عجب مامور وظیفه شناسی! یعنی حتی خانمتم نمیدونه؟!

سامان گفت: بس کن دکتر. تو هم گرفتی ما رو. تموم نشد؟

_: چرا. نوبت شماست. همه خوب خوبن. باور کن دیگه نوبت خودته.

تابان در حالی که سعی می کرد، دستش را تکان ندهد، نیم خیز شد. روبرویش پای کوه هلیکوپتر پلیس نشسته بود. دور و بر پلیسها در رفت و آمد بودند. دکتر که از محکم بودن جای سرم خیالش راحت شد، از پایین پای تابان رد شد و کنار سامان نشست. یک پنبه ی بزرگ را خیس کرد و مشغول شستن خونهای دلمه شده روی صورت سامان شد.

سامان از گوشه ی چشم به تابان نگاه کرد و پرسید: در چه حالی؟

تابان پوزخندی زد و گفت: همه چی اینقدر عجیب غریبه که تقریباً مطمئنم خوابم.

_: می خوای نیشگونت بگیرم مطمئن بشی بیداری؟

_: نه مرسی. اون سوزنی که تو دستم فرو رفت کار صد تا نیشگون رو می کرد. این سوزن بود یا میخ؟!

دکتر خندید و گفت: دیگه همینو همرام داشتم.

_: خیلی کلفت بود!

سامان گفت: بزغاله تو باز چشم وا کردی شروع کردی غر زدن؟ آروم بگیر این سوزن ظریف و نحیف نره زیر پوستت.

تابان بینی اش را جمع کرد و با چندش نگاهی به چسبهای روی دستش انداخت.

دکتر گفت: نه خیالتون راحت باشه. آنژیو کت به این راحتی زیر پوست نمیره. سوزنش که توش نیست. وسط ساعد هم زدم که تا کردن دست مزاحمش نباشه. کلیم چسب زدم.

سامان ابرویی بالا انداخت و گفت: دکتر می خواد بگه خیلی بلده!

دکتر گفت: آره خیلی! میشه آروم بگیری من یه ذره بی حسی بزنم به صورتت؟

_: این خودش بیحس شده. ولی آخخخخخ! چکار می کنی؟ همه ی سوزناتم اندازه ی میخ طویله ان!

_: برو خدا رو شکر کن که با وجود درمان صحرایی، بیحسی همرام هست. زنده زنده نمی دوزمت.

_: بابا تو اگه اینقدر خیاطی دوست داری بیا این لباس من تکه پاره شده. هرچی می خوای بدوز. چکار به خودم داری؟

_: زبون به دهن بگیر بذار کارمو بکنم. اصلاً بخواب.

_: نه بابا خوبم.

تابان نشست تا اطراف را بهتر ببیند. نگاهی شیفته به درخت انداخت. سرم وسط شاخه های پرشکوفه وصله ی ناجوری بود. از روی برانکارد صحرایی عقب خزید و به درخت تکیه داد. اینطوری سرم توی دیدش نبود. شکوفه ها بودند و منظره ی کوهستان سبز و آسمان نیمه ابری.

سامان جیغ کوتاهی کشید. دکتر دوباره گفت: بگیر بخواب بذار کارمو بکنم. تو که نمی خوای این زخمت همینجور با دهن باز ترمیم بشه. بذار جمعش کنم زودترم خوب میشه.

_: خیلی خب. نینی کوچولو که نیستم هی برام فلسفه می بافی!

_: پس آروم بگیر.

_: هنوز درست بیحس نشده.

_: چند دقیقه صبر می کنیم. بذار ببینم پات چطوره.

پاچه ی پاره شده ی سامان را از وسط ساقش جر داد. زخم عمیقی نمایان شد. تابان با ناراحتی رو گرداند.

دکتر گفت: خانمت ناراحته. بیا بریم اون طرفتر.

_: به جان عزیزش اگه بتونم قدم از قدم بردارم. دارم میمیرم.

_: نه بابا مردنی نیستی دیگه. حالا دو تا خراش برداشتی.

تابان پشت به آنها کرد و گفت: راحت باشین. من اصلاً نگاه نمی کنم.

زانوهایش را توی شکمش جمع کرد و دستی که سرم داشت را روی زانوهایش تکیه داد. با دیدن فرزان لبخندی به لبش نشست. فرزان هم او را دید. دستی تکان داد و با دو تا قوطی آبمیوه به طرفش آمد. کنارش نشست و با لبخند پرسید: حالت خوبه؟

_: آره خوبم. تو چطوری؟

_: من خوب خوب.

نی را توی آبمیوه فرو کرد و دستش داد. تابان جرعه ای نوشید و پرسید: مسعود چطوره؟

_: اونم بهوش اومد. خوبه. یه کمی کتک خورده و کبوده. ولی مشکل جدی نداره خدا رو شکر.

_: پلیس به موقع رسید؟

_: آره. سامان رفته بود بیرون خبرشون کرده بود.

_: این کرگدن که شریک دزد و رفیق قافله است.

_: نه بابا پلیسه. همه ی اون حرفا میزد که وقت کشی کنه تا کمک برسه.

_: وسط کوهستان آنتن از کجا آورد؟

_: موبایل ماهواره ای بهش داده بودن که مرتب در تماس باشه.

سامان از آن طرف درخت غرغرکنان گفت: حالا همه پته های ما رو بریزین رو آب!

فرزان لبخندی زد و گفت: حالا دیگه قایم کردنش چه فایده ای داره؟ تازه موبایلشو به مافوقش پس داد.

کمی از آبمیوه اش نوشید و بعد گفت: خوب شد بیهوش شدی ندیدی. پلیسا که رسیدن قاچاقچیا مسعود رو گروگان گرفتن. سامانم که حیرون مونده بود طرف کی رو بگیره که بلایی سر مسعود نیاد.

سامان دوباره از پشت درخت گفت: نخیر من اصلاً هم حیرون نمونده بودم. مثل یک قهرمان داشتم اوضاع رو بررسی می کردم. حیف که بیهوش بودی ندیدی!

تابان نیم نگاهی به او انداخت و گفت: اون موقع هنوز بیهوش نشده بودم.

دکتر مشغول دوخت و دوز بود. تابان دوباره رو گرداند و چشم به مناظر مقابلش دوخت.

فرزان گفت: دکتر اون مافوقتون گفت اگه میشه سریعتر جمعش کنین به شب نخوریم.

دکتر گفت: چشم. من دارم سعی خودمو می کنم.

تابان با حالتی رویایی گفت: چرا به شب نخوریم؟ خب چادر بزنیم.

سامان از پشت سرش غرید: خیلی چشم سفیدی بزغاله!

تابان در حالی که با قوطی خالی آبمیوه بازی می کرد، گفت: نه بابا. تازه اینجاها امن شده. تا یه مدتی اقلاً هیچ قاچاقچی ای اینطرفا پیداش نمیشه. چه فرصتی بهتر از این برای کشف افسون کوهستان؟

فرزان گفت: بابا هیچ افسون و جادویی وجود نداره.

_: خیلی بی احساسی فرزان! این عظمت، این فضا، این ابهت منو غرق می کنه. افسون می کنه. جادو می کنه.

سامان از پشت درخت گفت: بیخیال. فرزان گیرنده ی درک مطلبشو نداره. هرچی بیشتر توضیح بدی گیج تر میشه.

فرزان گفت: نمیشه تو به درمانت برسی هی پارازیت ندی؟! دکتر بی زحمت یه بخیه هم سر زبونش بزن.

دکتر گفت: جرات ندارم.

سامان ابرویی بالا انداخت و گفت: جذبه رو داری؟

دکتر بخیه و پانسمان بازویش را هم تمام کرد و به پایش رسیده بود.

فرزان آهی کشید و گفت: خدا پیشونی بده. اونو نداریم.


نظرات 37 + ارسال نظر
یک زن شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ http://manam1zan.persianblog.ir

سلام شاذه جونم کم لطفی از من بوده که مدتهاست از گودرمیخونم و وقت نکرده بودم برات کامنت بزارم من هیچوقت شما و وشتهای قشنگت رو فراموش نکردم و همیشه دنبالش میکنم بازم بنویس که نوشتنت به من یکی خیلی روحیه میده

سلام عزیزم
خواهش می کنم. لطف داری که همیشه می خونی.
خوشحالم

سما شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ http://samareza.blogfa.com

شاذه بگم عالی بود کم گفتم. بقیشو زودی تموم نکنی هااااا. یه کمی بذارمون تو خماری

نه بابا... چوبکاری می فرمایید. سعی می کنم

مرمریتا شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ق.ظ http://1648.blogfa .com

سلام شاذه خانوم

داستان افسون کوهستانو خوندم خیلی خیلی خیلی باحال بود

من هیجانشو خیلی دوست دارم بقیه داستاناتم یواش یواش میخونم

مرسی مرسی مرسی بوس بوس بوس

راستی راجع به ok نمیدونم چی بگم منم مطمئن نیستم

سلام مرمریتای عزیز

خیلی از لطفت متشکرم. خوشحالم که خوشت اومده

بوس بوس بوس

آره... نمی دونم.

فاطمه جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:48 ب.ظ http://bikhyal-baba.blogsky.com/

سلام مامانیییییییی


http://bikhyal-baba.blogsky.com

سلام عزیزممممممممم

خوش برگشتی :****
بوووووووووووووووس

مرمریتا جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ق.ظ http://1648.blogfa .com

سلام شاذه خانوم

احوال شما

به خاتون گفتم شما خیلی خیلی خلاق هستید و من خیلی از آدمهایی مثه شما خوشم میاد

هنوز نتونستم داستانتونو بخونم اما حتما امروز این کارو میکنم

اگه اجازه بدین لینکتون میکنم

سلام دوست عزیز

خوبم. متشکرم.

نظر لطفتونه.

متشکرم. منم به محض این که بتونم ریدر رو باز کنم لینکتون می کنم

شیوانا پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:10 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

عالی بود شاذه جون ....
آپم ... خوش حال می شم سر بزنی ... !

متشکرممم
الان میام

لولو چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:29 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونی
ببخشید یه سوال!
اون معجونی بود که فرمودید؛عرق شاتره(شاطره) + سکنجبین!
به این دوتا باید آب هم اضافه بشه؟ و اینکه سکنجبین رو اونقدری بریزم که این مخلوط رو شیرین کنه یا فقط واسه خاصیتی که سکنجبین داره به عرق اضافه بشه؟
متشکرم عزیزم

سلام لیلا جونم
خواهش می کنم!
فکر نمی کنم آب بخواد. همون سکنجین رو اینقدر می ریزی تو عرق شاتره تا شیرین بشه. فقط اگه خواستی یخ اضافه کن.
سکنجبین خودشم خنک و ضدحساسیته. شاتره گاهی عرقش تند و تلخه. اونوقت ممکنه با سکنجبین خالی شیرین نشه و آبم بخواد.

خواهش می کنم گلم. بهتر باشی

س.و.ا چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام
توپ عالی باحال حرف نداشت!

سلام
متشکرم دخترخاله جون!

شادی چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ق.ظ

اینقدر که از ریدر خوندم و نظر ندادم دیگه داشتم دق میکردم. چطوری مامان مهربون؟ فسقلیا چطورن؟؟؟اخی چه قالب خوشگل و جینگولیه. مث همیشه اخرش داستان میخونم میدونی که طاقت تو خماری موندن ندارم:دی

دور از جونت!
خوبم. متشکرم. اونام خوبن. تو خوبی عزیزم؟
متشکرم.
باشه

لولو چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

وااااااااااااااااااااااااااااااای چقده این قسمتش اکشن بوووووووووووووووووود
ایول شاذه،ایول

مرسیییییییییییییییییییی دوستممممممممممم

فا سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 ب.ظ

چقدر بزغاله محبوبیت پیدا کرده...

ها میبینی! از این به بعد باید به لیست کلمات محبت آمیز اضافه اش کنیم

الهام سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:10 ب.ظ http://mynewlifestory.blogsky.com/

جا داره به عنوان یک همشهری از زحمات شما در نشر آثار زیبای خود و بالا بردن فرهنگ عمومی و افزایش اشتیاق خواندن ......
بابا دمت گرم ما سریال بین بودیم تازگیا با وبلاگ جنابعالی سریال خوان شدیم !!!
خداییش خیلی قشنگ می نویسی
بیا جلو بوست کنم

خیلی از لطفت ممنونم

بووووووووس

مهستی سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:11 ب.ظ

شرلی سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااام
یه حسی به من میگه که مرسدس بنز هفته ی دیگه مال منه!!شک نکنین!
واااااااااااااااااای خیلی هیجان انگیز شده
به همین زودی میخوان از کوه برگردن؟؟؟ حالا نمیشه یه کوچولو بیشتر بمونن؟

سلاااااااااااام شرلی جونم
آفرین بر تو!
مرسیییییی
حالا ببینیم الهام بانو چی میگه. شایدم همونجا منزل کردن

بهاره سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

خیلی قشنگ بود دوستمبه نظرم هنوز ادامه داره نه؟

متشکرم عزیزم
بعله. هنوز مونده

رها سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ق.ظ

سلام !
یادم رفته بگم که اگه ساعد دست می نوشتید بهتر بود و قتی ساق می گین آدم به یاد پا می افته
در ضمن من چشمام درست نمی بینه یا واقعا نظر شخصی نداره اینجا

سلام!
اوه متشکرم. الان تصحیحش می کنم.
رو اسمم پایین هر پست و یا روی قسمت درباره کلیک کنی، شناسنامه ام باز میشه. اونجا روی تماس با من کلیک کنی، پیغام خصوصی میشه گذاشت. باید بیارمش راه نزدیکتری که ساده تر بشه. ولی فعلاً اینجوریه.

نینا سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ق.ظ

بزغاله نقش عزیزمو داره؟ =))

بهله چیه مگه؟ =))

parisa76 دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ

مرسی عزیزم خیلی هیجانی و قشنگ بود
تو رو خدا زود تر ادامه بده

خواهش می کنم دوست من
واقعا مقدورم نیست بیش از یه بار در هفته آپ کنم

رها دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام !!!!!
چه قشنگ می گه بزغاله؟نمی خوام!!!!!!!
هیچ کی نیست به من بگه ؟؟؟؟؟؟؟
من فکر می کنم از اونجایی که احتمال می داده خطر داره و می شه گفت برای شناسایی محل می رفته مسلما باید از ابتدا به تنهایی می رفته .کاش یک طوری شروع می کردید که تابان و بقیه رو تو مسیر و بطور اتفاقی می دید .در ضمن به ساما تذکر بدید پلیز اینقدر نگه بزغاله.
اما اینا دلیل نمی شن که نگم داستان تون قشنگه!!!!!!!!

سلام!!!
مرسی :))
میگم سامان یه سری هم بیاد اونجا بهت بگه

انتقاد کاملاً به جاییه. از اونجاییکه تازه رفتم تو سبک جنایی تجربه ام کمه. انشاالله برای قصه های بعدی یاد میگیرم.
این بزغاله یه جورایی نقش "عزیزم" رو بازی می کنه. تابانم درکش می کنه. و طرفین دوست دارن زیاد مصرف بشه

نظر لطفته دوست من

سوسک سیاه! دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:41 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

ای بابا این سامان کشت ماره! بلاخره ادم خوبه یا بده؟چقده با پرنیان سر این "بزغاله" خندیدیم

زنده باشین
خوبه. نگران نباشین
قربون شما

یلدا یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام .شبت بخیر عزیزم
سر فرصت باید همشو بخونم

سلام
شب تو هم بخیر
بله قصه اس. طولانیه...

خاتون یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:34 ب.ظ

شاذه جونم من خودمو گفتم قربونت برم .شما که جای نوه ی منی عزیزم. یه دور دیگه کامنتمو بخون تو رو خدا

اختیار دارین. قربان شما. نه بابا بالاخره منم سنی دارم. متوجه ی منظورتون شدم ولی منم به نسبت چند سال پیش خیلی حساس شدم.

ارتمیس یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:28 ب.ظ

سلاااااام!مترسگم!!خیییلی هیجان برنگیزه.مخصوصا برا من!خدای شکار یونان(ارتمیس)!کاملا مناسبه!
تابان از ترس بیهوش شد؟!
در فصل بعدی چه ماجرایی انتظار انان را میکشد؟..راهزنان یا دزدان دریایی!؟یا کیمیا گر کوه افسوون؟
پ.ن.منم دارم داستان مینویسم!!!!!

سلااااام
چه اسم خوشگلی!! آفرین!
هم از ترس و هم به خاطر این که فرزان می ترسید هی فشارش میداد تو شکاف دیواره غار، نفس کم آورد غش کرد.
آه خدای من!!! نمیدونم
وای چه عالی!! بده منم بخونم.

همسایه:) یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:28 ب.ظ

ایول
بشدت از نابان یاد یکی از اقوام میوفتم

مرسی
اول اسمش احیانا دال نبود؟

زهرا یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

وای وایقلبم اومد تو دهنم دیگه هیجانش زیادی بالا بود.... ولی چه جالب بود ...

خیلی ممنونم...

پرنیان یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

بسیار عالی.

متشکرم

خاتون یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ق.ظ

وای شاذه جونم از تصور این لحظات هم مو به تنم راست میشه .راسته که هرچی سن بالا میره آدم حساس تر میشه .ولی خدا خیرت بده که خیلی با ملاحظه جوانب داستان رو بررسی می کنی و این واقعا هنرمندانه است که هیجان لازم رو به داستان میدی اما نمیذاری پرچالش بشه . احسنت بر بزرگ نویسنده ی خانم !

والا! من خودم گاهی از حساس شدن خودم ناراحت میشم. مخصوصا وقتی میریم پارکی جایی بس جوش می زنم نمیذارم بچه ها به بازیشون برسن. هی سعی می کنم آروم باشم و یادم بیاد که منم یه وقتی بچه بودم. ولی تنها کاری که می تونم بکنم اینه که سکوت کنم و کمتر نگاشون کنم که بتونم جلوی خودمو بگیرم!
ممنون از لطف بی پایانتون! شرمنده می کنید

عالیه یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ق.ظ

سلام شاذه جون
من موندم این دختره با شخصیت عجول و پیش داروری های منفی چطور از این که پسره بهش میگه بزغاله ناراحت نمی شه
راستی تو کامنت قبلی یه اشتباهی پیش امدهمی خواستم بگم داستان و زود تمومش نکنیا نوشتم زود تمومش کنیا اخه من با داستانی که ارتباط برقرار میکنم نمیتونم راحت فراموشش کنم تو رمانای تو دختر پسر شاید روزی عشق و پسره تو خاطرات طراوت و انجایی که دختره رو سرکار می زاره خیلی دوست دارم(البته همه داستاناتو دوست دارم)راستی خودت کدوم رمانتو بیشتر دوست داری؟
اگه قاطی پاتی نوشتم شرمنده
بای

سلام عزیزم
اون طرف منفی باف ذهنشه. از این طرفم دلش عاشقه و خوشش میاد سامان باهاش صمیمی بشه
اشکالی نداره چشم سعی می کنم زود تمومش نکنم
خودم جن عزیز من رو بیشتر از بقیه دوست دارم
شخصیت آقای رییسم توی شخصیتام از بقیه برام محبوبتره
خواهش می کنم. لطف کردی
بای

مادر سفید برفی یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ق.ظ

نمیشه دو بار در هفته بنویسی؟به نظرت یه کم زود تبود گفتن این بزغاله اونم از جناب سروان مملکت؟!

نه متاسفانه امکان نداره
دو روز بود که صبح تا شب باهم بودن، بعد از این همه کل کل به نظرم طبیعی بود صمیمی بشن. چه ربطی به شغلش داشت؟

نینا شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سیلام
خوبین؟
بعله من کلی کیفول شدم از بابت داستان :دی
منتها هنوزم نظرم این بود که اون جا که بیهوش شد داستانو میزاشتین واسه هفته دیگه اینجوری دیگه استرس نداریم :دی
بوس یه عالمه

سیلام
خوبم. تو خوبی؟
مرسییییییی. اونجایی که گفتی یه کمی اضافه کردم بهتر شد.
:)) من که گفتم خیلی مهربونم ؛؛)
بوس بووووووس خیلی زیاد

نسیم شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ

سلااام شاذه جون دست گلتون دردنکنه!!! تاهفته دیگه حسابی شارژ شدم بازم اکشن بنویسین زود تموم شد

سلاااااااااام نسیم جون عزیزم
خوشحالم گلم

نسیم شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ

نمیدونم نظرم اومد یا نه فقط بگم عالی بود بازم اکشن بنویسین چون زود تموم شد خیلی فاز داد

آره اومد. خیلی هم ازت ممنونم
هنوز داستان تموم نشده. فقط قسمت اکشنش تموم شد!

آزاده شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ب.ظ

خیلییییییی قشنگ بوووووود مرسییییی

یه حالی می ده شنبه ها آدم قصه بخونه

خییییییییییییییلی ممنووووووون
لطف داری عزیزم

آبانِ آذر شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:34 ب.ظ http://abanazar1388.blogfa.com

سلام.. اومدم مزاحمتون بشم یه بوس تقدیم کنم برم
..

سلام. قربان تو. بوس

فا شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ

ننووووووووووووووو چرا یهو داستان فارسی شد؟؟؟؟ دزد و پلیس و همه چی آرومه و........

خیلی خوشم میاد سامان بهش میگه بزغاله.... منم وقتی مامانم از دستم عصبانی میشن بهم میگن بزغاله

خب والا برنامه ما از اول همی بود. هی گفتیم بیا همکاری کن نیومدی!

احساس همذات پنداریت میره بالا

وبلاگه اصلا یادم نیست چی بود! هیستوریمم پاک کردم اونم یادش نمیاد.

بامداد شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:43 ب.ظ

اااااااااوف چی شددددددد
داره خیلی هیجانی میشه شااااااااااذه جون من طاقت ندارم تا شنبه دیگه

مرسیییییییی
من که همه چی شو لو دادم

پروازه شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:41 ب.ظ

اوولللللللللللللللللللللللللللللللل

آفرین! مرسدس بنز این هفته مال تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد