ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

افسون کوهستان (2)

سلام سلام سلامممم

نصف شبتون بخیر خوبین شما؟ منم که گویا خیلی خوبم. هنوز بیدارم ساعت یک و ربع صبح شنبه است. امیدوارم روز طبیعت بهتون خوش بگذره و خیلی عالی تموم بشه.

قالب رو عوض کردم. چطوره؟ سبکترین قالبی که یه طرحیم داشته باشه انتخاب کردم که راحت بالا بیاد. خوبیش اینه که اول نوشته ها رو نشون میده بعد قالب رو لود می کنه. عکس شناسنامه و لوگو رو هم عوض کردم ولی برای خودم همون قبلیا رو نشون میده. تو مدیریتم میگه عوض شده! شما می بینین؟


آبی نوشت: این خواهرزاده ی عکاس من می خواد دوربین قبلیش رو که کانن نمی دونم چند هست بفروشه. گفته براش تبلیغ کنم که همشهریا اگه دوربین می خوان بهش مراجعه کنن.


بنفش نوشت: می خواستم صفحه ی آخر این قسمت رو ننویسم تو خماریش بمونین، هیجان کار بره بالا! ولی از اونجایی که شدید مهربونم و هفته ای یه بارم بیشتر آپ نمی کنم، دلم نیومد اذیت کنم. فقط نمی فهمم چرا اینقدر سریع داره پیش میره! بلدم نیستم آب ببندم توش!


تابان از سرما می لرزید. از روی سنگ سرد برخاست و کاپشنش را محکمتر دور خودش پیچید. نگاهی به اطراف انداخت و به سکوت شب گوش داد. بعد از چند لحظه پرسید: تا حالا با اشرار برخورد کردی؟

_: شاید.

_: یعنی چی شاید؟

_: دیدمشون. ولی اونا منو ندیدن. اتفاقی بود. همیشه شانس با آدم یار نیست.

تابان دوباره نشست و دلجویانه گفت: به دلت بد نیار.

_: نباید میومدی. همه چی رو بهم ریختی.

_: چی رو بهم ریختم؟

سامان برخاست و گفت: هیچی. بیخیال. شایدم من زیادی بدبینم.

_: تو که کلاً حالت خوب نیست انگار. جالب این که بچه ها میگن معمولاً آدم خونسردی هستی.

سامان نیم نگاهی به او انداخت و با لحنی که انگار با خودش حرف میزند، جویده جویده گفت: آره آدم خونسردیم.

_: اتفاقی افتاده؟

سامان با گیجی گفت: نه هیچی نیست. یه کم خوددرگیری دارم. باید حلش کنم.

پشت به او داشت. تابان برخاست. روبرویش ایستاد و سعی کرد توی تاریکی مستقیم به چشمهایش نگاه کند. با لحنی جدی پرسید: مربوط به اشراره؟

_: آره یه شرور کوچولو نگرانم کرده.

تابان با ناراحتی رو گرداند و گفت: خیلی دیوونه ای. یعنی چی که فقط من زیادیم؟

_: تو زیادی نیستی. تو...

_: من چی؟

دوباره سعی کرد به چشمانش چشم بدوزد. اما خیلی تاریک بود. فقط هیکلش را تشخیص میداد.

_: قول بده که مراقب خودت باشی. شوخی نمی کنم.

تابان با لاقیدی شانه ای بالا انداخت. سرش را کج کرد و گفت: چشم سعی می کنم. ولی کاش میگفتی مشکلت چیه.

سامان آهی کشید و گفت: هیچی. امیدوارم هیچی نباشه. نه نیست.

به زور لبخند زد. توی تاریکی دیده نمیشد. ولی تابان احساس کرد آرامتر است.

_: اسلحه ات واقعیه؟

_: آره. شوخیم نداره. باور کن. پرم هست.

تابان با بیحوصلگی گفت: خیلی خب بابا ترسیدم. کشتی منو! اصلاً مگه حمل اسلحه مجوز نمی خواد؟ دست هرجوجه ای که مجوز نمیدن!

_: برای بار هزارم! من نمی خوام بترسونمت. فقط نمی خوام همه چی رو اینقدر به شوخی بگیری. همین. من مجوز دارم. جوجه هم خودتی! مراقب باش گربه نخورتت!

تابان خندید. از سرما دندانهایش بهم می خورد. نگاهی به کوهها انداخت. خط افق در تیرگی شب گم شده بود.

نفهمید سامان کی به چادر رفت. اما با یک پتوی نازک ولی پشمی برگشت و آن را روی دوش او انداخت. تابان آن را محکم دور خود پیچید و گفت: اینجوری شبیه کولیا میشم.

_: بدون اینم شبیه کولیا شدیم. شهریا که تو شهرشون میشینن زندگیشونو می کنن.

خندید. از یک تخته سنگ کوتاه بالا رفت و گفت: قدّم ازت بلندتر شد. چند سالته؟

_: بیست و هفت سالمه.

تابان کمی جا خورد. اما به روی خودش نیاورد و گفت: اه! من فکر کردم همسن فرزانی! میگم قیافت بیشتر میزنه!

_: قیافه ی تو هم از هیجده سال خیلی کمتر می زنه. حداکثر چهارده سالته. اگه راستشو بگی بد نیست. الان برت نمی گردونم. نگران نباش.

تابان با دلخوری گفت: ولی من یه هفته دیگه هیجده سالم تموم میشه میرم تو نوزده. میخوای باور کن می خوای نکن.

از روی سنگ جفت پا پایین پرید.

_: هیش ساکت باش.

تابان دلخور نگاهش کرد. گوش خوابانده بود و معلوم نبود چه صدایی را جستجو می کند. ولی بعد از چند لحظه نفسی کشید و گفت: نه فکر کنم اشتباه کردم.

تابان توی تاریکی یک قوطی نصفه آبمیوه پیدا کرد. آن را برداشت و پرسید: مال توئه؟

_: آره.

_: بخورم؟

_: اگه بدت نمیاد.

تابان خندید و گفت: این قرتی بازیا وسط کوه معنی نداره.

بعد آبمیوه را لاجرعه سرکشید. نگاهی به خط افق انداخت. کمی روشن شده بود. از تپه ی کوتاهی بالا رفت. سامان هم به دنبالش آمد. تابان با سرخوشی گفت: می خوام طلوع رو تماشا کنم.

_: هنوز تا طلوع خیلی مونده. برو بچه ها رو بیدار کن بریم. تو راه طلوع رو می بینی.

_: هوراااا!!!

دوان دوان تپه را پایین آمد و با هیاهو همسفرها را بیدار کرد. فرامرز غرغر کنان مشغول آتش درست کردن شد. هنوز خوابش می آمد. دخترها از ترس سامان حرفی نمی زدند ولی معلوم بود که آنها هم چندان از این زود بیدار شدن راضی نیستند. فرزان و مسعود با آرامش مشغول آماده شدن بودند. اعتراضی نداشتند ولی هنوز بیدارِ بیدار هم نبودند.

بعد از صبحانه راه افتادند. هوا روشن شده بود. اما آفتاب هنوز نزده بود. کمرکش کوه برف نشسته بود. سامان یادآوری کرد که مراقب باشند سر نخورند. تابان اولین جایی که برف کمی زیاد شده بود، خم شد و یک گلوله برفی درست کرد. مسعود با خنده پرسید: چکار می کنی؟

تابان بدون جواب آن را هدف گرفت و گلوله محکم پشت سر سامان خورد. سامان بدون این که برگردد، با استیصال داد زد: تابان!!! سر می خوری! حواستو جمع کن.

فرزان عصبانی رو گرداند و پرسید: تابان این دیوونه بازیا چیه می کنی؟

تابان لب برچید و گفت: من مراقبم. از وقتی راه افتادیم حواسم بوده پاهامو کج می ذارم و چوبدستیم دارم.

فرزان سری تکان داد و اخمی کرد. غرید: مثل آدم بیا. هی واینستا.


ولی هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که نیلوفر بلند گفت: جداً حیف نیست اینجا برف بازی نکنیم؟ سامان تو رو خدا! فقط نیم ساعت.

سامان برگشت و چند لحظه متفکرانه نگاهش کرد. تا خواست دهان باز کند تا حرفی بزند، تابان یک گلوله ی برفی دیگر هم حواله اش کرد. این بار قبل از این که به صورتش بخورد، آن را گرفت و گفت: خیلی خب.

فرزان عقب آمد و با عصبانیت به تابان گفت: ما باهم قول و قرارایی داشتیم.

تابان سر به زیر انداخت و به آرامی گفت: معذرت می خوام.

با عذرخواهی تابان بحث پایان یافت و همگی مشغول بازی شدند. بعد از کلی جیغ و داد و بازی دوباره سامان فرمان حرکت داد.

شاداب معترضانه گفت: حالا نیلوفر گفت نیم ساعت، تو هم چسبیدی سر نیم ساعت میگی بریم؟ چه خبره مگه؟

سامان نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: خبری نیست. ولی اتفاقاً اینجا کمی از تمدن به دوریم. و اگه احیاناً ذخیره ی غذاییمون تموم بشه، ممکنه گشنه بمونیم. همین.

شاداب مثل این که تازه به خاطر آورده باشد، گفت: وای! مگه چقدر دیگه مونده؟ من فقط به اندازه ی نهار امروز خوراکی دارم. تازه اونم قول نمیدم به ظهر برسه!

سامان آهی کشید و گفت: میشه تمومش کنی؟ بریم.

شاداب چند قدم جلو آمد و به اصرار گفت: نه من واقعاً می خوام بدونم.

_: خب اگه بیاین امروز می رسیم. بعدم اگر غاری موجود باشه چرخی می زنیم و اگر نبود هم برمی گردیم. همین.

_: خب یعنی هنوز دو روز دیگه مونده تا به ماشینا برسیم.

_: تقریباً بله.

_: من غذا ندارم!

_: نهایتش به جیره بندی می رسیم! میشه تمومش کنی؟

_: من تحمل جیره بندی و خسیس بازی ندارم!

سامان کامل به طرف او چرخید. رو در رویش ایستاد و قاطعانه پرسید: من الان باید چکار کنم دقیقاً؟

_: با اون اسلحه ی بی مصرفت یه پرنده بزن.

_: به فرض که زدم. شما پرش می کنی و امعاء و احشائش رو دربیاری و بدی فرامرز کبابش کنه؟!

_: نه خب همه باهم می کنیم. یعنی من که اصلاً بلد نیستم. خیلیم از این کارا بدم میاد. اصلاً تو خونه ی ما همیشه بابام گوشت می کنه.

_: تصادفاً تو خونه ی ما هیچوقت بابام گوشت پاک نمی کنه. منم اهل شکار نیستم اصلاً.

_: بگو میترسی!

_: از چی می ترسم؟ از این که دستمو بذارم رو ماشه و فشار بدم؟ نه خانوم ترس نداره.

_: ولی اگه این کارو نکنی از گشنگی میمیریم.

_: من هنوز غذا دارم. بقیه هم یه مقدار دارن.

_: ولی آدم تو کوه بیشتر گشنه اش میشه!

سامان کلافه پرسید: چرا اینقدر یکی بدو می کنی؟

_: من خسته ام. می خوام برگردم. تحمل این که یه شب دیگه تو سرما بخوابم رو ندارم.

_: راه باز جاده دراز. بفرمایین برگردین.

_: خب همه برگردیم دیگه!

بالاخره صدای اعتراض همه بلند شد. هرکسی چیزی میگفت. تا این که فرامرز راضی شد با شاداب برگردد. نیلوفر هم به شدت دو دل بود که بالاخره تصمیم گرفت برگردد.

هنوز راه نیفتاده بودند که سامان جلو آمد و به تابان با لحنی قاطع ولی مهربان گفت: تو هم برگرد. خواهش می کنم.

تابان حیرتزده سری تکان داد و گفت: نه بابا من هستم. تا آخرش! نمی تونی منو برگردونی. محاله.

_: تابان... برو.

فرزان جلو آمد و گفت: آره برو خونه ی خاله.

تابان با ناراحتی گفت: من می خوام بمونم! چرا اذیت می کنین؟ من باید بمونم. من می خوام غار ببینم. من هیچوقت شب تو چادر نخوابیده بودم. من هیچوقت مسافرت اینجوری نرفتم. قول میدم مزاحمتون نباشم. قول میدم دیگه اذیت نکنم. قول میدم...

به التماس افتاده بود. سامان آهی کشید و بالاخره قبول کرد. فرامرز و شاداب و نیلوفر به طرف پایین کوه راه افتادند. بقیه ی گروه هم راه بالا را پیش گرفتند.

قله برفی و سرد بود. تابان از خوشحالی فتح قله سر پا بند نبود. در حالی که عصایش را توی برفها به جای پرچم فرو می کرد، داد زد: هورااااا!!! این بلندترین قله ایه که فتح کردم.

سامان خندید و گفت: تبریک میگم.

مسعود نگاهی توی کوله پشتی اش کرد و پرسید: بچه ها هیچکس چایی قهوه نداره؟

فرزان گفت: من که به کلی بسته شو جا گذاشتم. خیلیم ناراحت بودم. تا حالا هم فرامرز ساپورتمون می کرد.

سامان گفت: منم که اهلش نیستم. چند تا تی بگ داشتم گذاشتم رو بساط فرامرز که خودش گاهی یه فنجون میداد دستمون.

تابان هم به شدت مشغول گشتن کوله اش بود و پیدا نمی کرد. بالاخره یک تی بگ پیدا کرد و آن را بالا گرفت و پرسید: به نظرتون از این یکی چند تا فنجون چایی در میاد؟

فرزان خندید و گفت: گلی به جمالت! تو به من چایی بده بقیه نخوردنم طوری نیست.

مسعود گفت: اهه منم می خوام. اصلاً حاضرم بخرمش. هان؟ چند می فروشی؟

تابان با خنده گفت: می دونین که بازار سیاهه گرون می فروشم.

داشت ریسه می رفت. مسعود یک هزاری به طرفش گرفت و پرسید: کافیه؟

_: نه کمه.

بعد دوباره خندید. فرزان گفت: بابا بیخیال. خودم می خورمش به هیشکی نمیدم. مال بابامه.

_: نخیر مال خودمه.

_: ببخشین پولشو کی داده اونوقت؟ از تو آشپزخونه ورداشتی دیگه!

در این فاصله سامان آتش را افروخت و کتری کوچکی که خیلی از مال فرامرز کوچکتر بود، از برف تمیز پر کرد و روی آتش گذاشت. وقتی جوش آمد هم تی بگ را تویش گذاشتند و نفری یک فنجان چای کمرنگ که همان هم در آن سرما غنیمت بود، نوشیدند. بعد هم نهاری خوردند و دوباره راه افتادند.

خیلی از قله پایین نیامده بودند که راه باریکی به طرف کوه بعدی پیش گرفتند. قبل از این راه خیلی باریک بشود، سامان همه را با یک طناب بهم وصل کرد و دوباره راه افتادند. همه به ستون یک و با احتیاط زیاد، پشت سر هم می رفتند. حتی نطق تابان هم کور شده بود. دو طرفش دره بود. پشت کاپشن فرزان را محکم گرفته بود و پا را جای پای او می گذاشت. فرزان هم با دقت زیاد جای پای سامان پا می گذاشت. نفر آخر هم مسعود بود که می آمد.

یک بار مسعود سر خورد. تابان بلافاصله نشست و تخته سنگی را کنار پایش چنگ زد. سامان فرزان را نگه داشت و فرزان دست مسعود را گرفت تا دوباره بتواند راه بیفتد. کمی پایش پیچ خورده بود. اما مجبور بودند ادامه بدهند. جای توقفی نبود.

راه سخت و پایان ناپذیر مینمود. تابان فقط جلوی پایش را نگاه می کرد و به سختی نفس می کشید. بالاخره بعد از دو ساعت طاقت فرسا به دامنه ی کوه بعدی رسیدند و راه دوباره عادی شد. هرچند که هنوز هم شیب دار بود. اما شیب تندی نداشت.

سامان طنابها را باز کرد. جلوی مسعود نشست و مچ پایش را اینقدر ماساژ داد تا بهتر شد. بعد دوباره راه افتادند. سامان با موبایلش مشغول بررسی موقعیت بود. هنوز چند قدمی نرفته بودند که گفت: صبر کنین. همین طرفاست.

کمی دور و بر را گشت. بالاخره کنار چند تا قلوه سنگ که رویهم چیده شده بودند، زانو زد.

فرزان پرسید: دفعه ی قبل که اومده بودی اینجا سوراخ بود؟

تابان گفت: مگه دفعه ی قبل باهم نبودین؟

فرزان شانه ای بالا انداخت و گفت: نه من تا حالا این طرفا نیومده بودم.

سامان چند تا از سنگها را برداشت. مسعود هم در حالی که کمکش می کرد، گفت: به نظر می رسه اینجا رو مخفی کردن.

تابان گفت: شایدم خود سامان گذاشته اینا رو. هان؟ برای علامت؟

سامان آرام گفت: نه من نذاشتم.

تابان هم سنگی از میان راه برداشت و توی دره پرت کرد. متفکرانه ایستاد و زمین خوردن و غلتیدنش را به ته دره تماشا کرد. فرزان دستش را جلوی صورتش تکان داد و پرسید: هی چی شده؟

تابان زیر لب گفت: یه ریگی به کفش رفیقت هست.

فرزان نگاهی به سامان انداخت. خندید و با صدای عادی گفت: نه بابا سامان بچه ی خوبیه.

سامان که اخم کرده بود و با کمک مسعود سعی داشت بزرگترین سنگ را هم جابجا کند، پرسید: موضوع چیه؟ تابان برو کنار نخوره بهت.

تابان از پشت سر مسعود رد شد و بالای گودال که حالا به اندازه ی رد شدن یک نفر باز شده بود، نشست. با اخم سکوت کرد.

سامان نگاهی به او و بعد نگاهی به فرزان انداخت و گفت: نگفتین چی شده.

فرزان گفت: چه میدونم بابا. از خودش بپرس. منم نفهمیدم.

سامان نگاهی سوالی به تابان انداخت. تابان هم با دلخوری به فرزان نگاه کرد. گرچه بازهم عینک آفتابی داشت و فقط لب و لوچه ی آویزانش، نارضایتش را نشان می داد.

بعد از چند لحظه سامان با ملایمت گفت: گمونم به من مربوط میشه. میشه بگی چی شده؟

تابان با صدایی لرزان گفت: تو این بیابون خدا، اگه تو یهو اسلحه رو بگیری طرف ما و هرکار بخوای بکنی، هیشکی نیست صدامونو بشنوه. می تونی تو اون چاله ی مشکوکت دفنمون کنی.

همه با حیرت به تابان نگاه کردند. بالاخره سامان نفسش را بیرون داد و از فرزان پرسید: ببینم این خواهرت چی داره میگه؟

مسعود به زحمت خندید تا تابان را کمی آرام کند. فرزان گفت: یعنی چی تابان؟ خجالت بکش! سامان رفیق منه!

مسعود با خنده گفت: ضمناً اینجا بیابون نیست کوهستانه. تازه مگه الکیه؟ ما سه نفریم به یه نفر! حتی اگه اون یه نفر یه غول مثل سامان باشه با اون اسلحه ی قلابیش! نگران نباش. خودم می زنمش.

بعد بلندتر خندید. سامان هم پوزخندی زد. فرزان هم خندید و گفت: آره همین تو می زنی. تو عمرت آزارت به مورچه رسیده که می خوای سامانو بزنی؟

تابان که کمی قانع شده بود برخاست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: ولی اینجا هوا یه جوریه. دلم شور می زنه. تازه... اسلحه ی سامان قلابی نیست. خودش میگه. منم دلم نمی خواد امتحانش کنم.

سامان با لحنی آرامش بخش گفت: اگه بلد بودی ازش استفاده کنی، می دادم تو نگهش داری. ولی الان نه می تونم بدم دستت، و نه اینقدر اطمینان دارم که فشنگاشو خالی کنم دلت آروم بگیره. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که، من از اول راه تا حالا چند بار بهت گفتم برگرد؟ اگه می خواستم بلایی سرت بیارم که لابد زبون می ریختم نرم شی، که نگهت دارم. نه؟ بد میگم؟

_: شاید مجبوری... شاید یکی گفته براش کلیه ی زنده ببری. شاید...

فرزان با عصبانیت گفت: دیگه خیلی داری مزخرف میگی. من سه ساله سامان رو میشناسم. بارها شب خونه اش خوابیدم. اگه همچین آدمی بود باهاش همراه می شدم؟ تو رو میاوردم؟ خیلی دیوونه ای! این فکرا چیه تابان؟

سامان دست روی شانه ی فرزان گذاشت و گفت: آروم باش. بسه. بریم ببینیم اینجا چه خبره.

پاهایش را توی گودال گذاشت. بعد مکثی کرد. رو به تابان کرد و گفت: تو می تونی بیرون منتظرمون بمونی. ولی مراقب خودت باش. هر صدایی... هر اتفاقی... دیگه سفارش نکنم.

فرزان گفت: برو سامان. برو. چه صدایی؟ چه اتفاقی؟ اینجا خبری نیست. هو هو... یو هو هو... بیا هیچ موجود زنده ی بزرگتر از مگس و زنبور این دور و بر نیست. صدای مار زنگی هم نمیاد. صدای مار زنگی رو می شناسی تابان؟ اگه شنیدی بپر تو غار.

تابان که ذهنش هردم پریشانتر میشد، گفت: شاید فقط یه گودال باشه.

فرزان دستهایش به نشانه ی نمی دانم بالا آورد و گفت: شاید.

بعد لبخندی زد. تابان دستهایش را روی سینه گره کرده بود و بازوهایش را میفشرد. ولی هنوز می لرزید. انگار صداهایی می شنید. توهم؟ خیال؟ افسون؟ چرا می ترسید؟

سامان توی گودال رفت. به دنبال او مسعود هم پایین رفت. فرزان به طرف تابان آمد. دست دور بازوهایش حلقه کرد. برای لحظه ای بازویش را فشرد و آرام گفت: نترس. بیا.

فرزان به طرف گودال رفت و پایین رفت. تابان هم لب گودال نشست و با تردید از آن پایین رفت. هنوز نه چشمش به تاریکی عادت کرده بود و نه فرصت کرده بود چراغ قوه اش را بیرون بیاورد. نور چراغ قوه ی سامان را که روی سقف می چرخید دنبال کرد.

صدای مسعود را شنید که با حیرت می پرسید: اینا چیه؟

سامان با شوق گفت: تو که بهتر باید بدونی آقای زمین شناس. استالاگمیت و استالاکتیک.

مسعود دلخور گفت: نه بابا سقف رو نمیگم که.

بعد پرسید: فرزان اینجایی؟

فرزان گفت: آره هستم.

تابان چراغ قوه اش را روشن کرد و اولین چیزی که دید، صورت مسعود بود. مسعود که نور توی چشمش تابیده بود، چهره درهم کشید و پرسید: تابان که نیومد پایین؟

تابان گفت: چرا من اینجام. اینم چراغ قوه ی منه نه فرزان.

مسعود دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: بی زحمت بکشش اون ورتر. خودتم برو بالا. برای چی اومدی پایین؟

فرزان گفت: اِ اِ مسعود! تو که هرچی ما رشتیم داری پنبه می کنی! سه ساعت من دارم دل تو دلش میدم، تو دوباره حرف می زنی؟ همین جا بمون تابان. تا حالا استالاگمیت دیدی؟ می دونی فرقش با استالاکتیک چیه؟

ولی مسعود باز گفت: اصلاً سه تاییمون بریم بیرون. من حاضرم تا خود صبح راجع به استالاکتیک و استاگمیت براتون توضیح بدم. ظاهراً سامان جان اینجا یه کاری داره.

سامان گفت: شلوغش نکن مسعود. زودم قضاوت نکن. صرفاً هرکی اسلحه داره آدم بده نیست.

مسعود گفت: من نمی خوام هیچ قضاوتی بکنم. فقط می خوام برم بیرون.

فرزان با ناراحتی گفت: آخه جریان چیه؟ یه مزخرفی تابان گفته تو هم دم گرفتی؟ سامان رفیقمونه.

_: بله رفیقمونه. ولی اینجا یه چیزایی هست که...

تابان گفت: من که میگم، هی میگی نه... این کوهستان افسون شده است.

فرزان با عصبانیت گفت: بسه دیگه تو هم! افسون جادو اسلحه! سامان اسلحه داره. مجوزشم داره. با خودش آورده، چون ممکنه تو کوهستان حیوون وحشی بهمون حمله کنه. که قطعاً اگه حمله نکنه سامانم شلیک نمی کنه. اون اسلحه برای حفاظته! احمق جون مامان من و تو هم که یه کارد گنده تو کشوی آشپزخونه داره، آدمکشه؟! اون کارد وسیله ی کارشه. این اسلحه هم وسیله ی دفاعیه. مطمئن باش که سامان اهل حمله نیست.

مسعود گفت: کاش منم می تونستم به اندازه ی تو با اطمینان حرف بزنم. لطفاً اون چراغ قوه تو خیلی اطراف نگردون. اصلاً فقط سقف رو نگاه کن. همین استالاگمیتها و استالاکتیکها رو. تابان برو بیرون. خواهش می کنم.

سامان با صدایی می کوشید به فریاد نرسد، گفت: مسعود قبل از حکم صادر کردن، دفاع منم بشنو. مگه من به طرفت نشونه رفتم که اینقدر قاطعانه حکم میدی؟!

تابان چراغ قوه اش را خاموش کرد و روی سنگی نشست. اینقدر می لرزید که دست از جان شسته بود. سامان جلو آمد و نیم تنه اش را از دهانه ی غار بالا کشید. نگاهی به اطراف کرد و برگشت. چراغ قوه اش را دور گرداند. تابان را که دید با ملایمت گفت: آروم باش تابان. خواهش می کنم. بعد جلویش روی زمین نشست. به فرزان گفت: نور چراغتو رو دست من نگه دار.

اسلحه اش را درآورد. کشوی فشنگهایش را باز کرد و تمامش را خالی کرد. از کمرش یه بسته فشنگ را جدا کرد و فشنگهایی را که درآورده بود به دقت توی بسته جا داد. درش را بست. اسلحه و فشنگها را روی پای تابان گذاشت و گفت: بگیر.

تابان وحشتزده دستی روی بدنه ی سرد اسلحه کشید. مسعود گفت: برش دار برو بیرون. خواهش می کنم.

فرزان که مردد مانده بود، گفت: چی میگی تو؟ الان که خلع سلاح شده!

اما مسعود خنده ی تلخی کرد و گفت: اینجا تا دلت بخواد اسلحه هست.

سامان داد زد: خفه شو مسعود! تو تابان رو سکته ندی راحت نمیشی؟

_: پس توضیح بده که اینا چیه؟

_: بهت میگم. ولی اینقدر حرف نزن. خواهش می کنم. فرزان بشین کنارش. نمی بینی داره از ترس میمیره؟!

فرزان که گیج شده بود، کنار تابان نشست و در آغو شش کشید. کلافه گفت: آخه به منم بگین اینجا چه خبره؟

تابان هفت تیر و فشنگها را زمین انداخت و گفت: ولم کن فرزان.

فرزان هم که نمی فهمید چکار کند، رهایش کرد. همه مستاصل مانده بودند.

تابان گفت: اینا مال همون اشراریه که می گفتی. مگه نه؟

_: آره. فرزان می دونه. بابام سرهنگه. یه نفر رو دستگیر کردن. آدرس اینجا رو داده. گفته این روزا کسی نمیاد سراغ اینا. گفته بود یه غاره. قرار بود من بیام ببینم راست گفته یا نه. نمی خواستم شلوغش کنم. قرار بود فقط با فرزان باشیم، نهایتش مسعود. که اون سه تا ریسه شدن. می دونستم فرامرز طاقتشو نداره. امیدوار بودم وسط راه جا بزنن که زدن. از اون طرفم خیلی شک داشتم که یارو راست گفته باشه. ولی مثل این که از ترس جون واقعاً همکاری کرده. صد بار گفتم تابان نباید بیاد.

فرزان با دلخوری گفت: خوب خوردی تابان خانم؟ بهت میگم برو خونه ی خاله. هی اصرار که من باید بیام. چه خبره اینجا؟

تابان گفت: اگه سامان راست میگه، الان کارش تموم شده، باید بریم.

سامان گفت: من حاضرم بریم. ولی اینجا واقعاً یه غاره که فقط اشرار کشفش کردن. خیلی دوست دارم بقیشو ببینم. ولی اگر نمی خوای برمیگردیم. فقط من از این محموله ها یه صورت برداری کنم به بابا گزارش کار بدم، بریم. شما ها می تونین بیرون منتظر بمونین. هفت تیر منم ببرین. وقتیم اومدم بیرون بگردینم خیالتون راحت باشه.

فرزان گفت: نه بابا من به تو شکی ندارم. این پسر حتی سیگارم نمی کشه. خلاف ملاف چیه؟ فقط از کارآگاه بازی خوشش میاد.

تابان مستاصل به سامان کرد. توی نور سه تا چراغ قوه تا حدودی تشخیصش میداد. هنوز دو دل بود. هرچند منطقش می گفت سامان راست می گوید. بالاخره فرزان سه سال بود که او را می شناخت. اگر شک داشت که اینطور با اطمینان از پاکیش حرف نمی زد. دلش نمی خواست بیرون برود. خودش هم خیلی کنجکاو بود که غار را کشف کند. هرچند هیچ علاقه ای به کشف محموله های انبار شده در آنجا نداشت.


نظرات 42 + ارسال نظر
عشقکتاب یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ب.ظ

شاذه عزیز نوشته جدیدت را هنوز نخواندم ولی همه نوشته هات رادر نودوهشتیا می خوانم وبسیار دوست دارم .باید تشکرم را زودتر می نوشتم ولی روزگار برای ما رو دور سرعت افتاده وامانم را بریده پس با تاخیر متشکرم وهمیشه سلامت باشی.

از محبتت ممنونم دوست من

لولو یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ب.ظ

سلام شاذه جونم.دستت درد نکنه. میپریم قسمت بعدی

سلام لولوجونم
مرسی. برم برای تدارکش

غوغا شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:58 ق.ظ http://naughty1369.blogsky.com

سلااااااممممممم شاذه جونم
از شخصیت تابان خوشم میاد.حرفشو به کرسی میشونه
از ساعت ۱۲ دارم وب گردی میکنم و همشمیام اینجا سر میزنمک ببینم قسمت ۳ رو گذاشتی یا نه!
قربونت برم که بلد نیستی اب ببندی تو داستانای قشنگت

سلامممممممم غوغا جونم
مرسی!
ببخش نتم قطع بود نمیشد
سلامت باشی عزیزم

لولو پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ب.ظ

سعی میکنم زود برای خوندن قسمت دوم داستانتون بیام.فعلا به دلایلی کامپیوتر و اینترنت اشغال شده

اشکال نداره عزیزم
هروقت بیای خوشحال میشم :*)

لولو پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام شاذه جونی
وااااااااااااااااااااای عزیزم...دستتون دردنکنه ،خدا خیرتون بده ،ممنون که به یاد من بودید.من زیاد از ماهی خوشم نمیاد ولی اون عرق شاطره رو حتما امتحان میکنم.ایشالا که همیشه تندرست باشید عزیزم.بازم از لطفتون ممنونم عزیزم

سلام لیلا جونم
خواهش می کنم. قابلی نداشت. سلامت باشی

خاتون پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ http://ta-bagh-lele.blogsky.com/

من خیلی آدم بدی ام
در نهایت نامردی میام و قصه های قشنگتو می خونم و یه سر نمیام بگم که چقدر از این داستان زیبا لذت می برم و اینکه چفدر شما زحمت می کشی و وقت می ذاری .گرچه از ما پیرزنا نمیشه بیشتر توقع داشت
همونطور که میدونی من اکثرا با موبایل میام و اونم نصف شب .فکر کنم این هزارمین باره میگم . مث بابا اتی !

نه بابا این چه حرفیه دوست عزیزم!!! خیلی هم لطف می کنین که می خونین

شایا پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ق.ظ

- میدونم تو همیشه داستانات خوب تموم میشن. برای همین عاشقشونم دیگه

- آره احتمالا برای درسه. تمرکزم کلا قاطی پاتی شده

- بیلبیکت که کدش هست گذاشتنشم سخت نیست هر وقتم دوست داشتی بهم بگو. این حرفها چیه؟ من که وقتی ازم نمیگیره عزیزم. تازه خوشحالم میشم که کاری کنم برات. اگر شد امروز میکنم اگر نه فردا. الانم داشتم فکر میکردم که اگر دوست داری بهت ماهیگیری یاد بدم که اصلا هر روزم خواستی قالب عوض کنی خیالت راحت باشه؟

- آخی گیر کردن اونور خط خیلی بده.

- منم قلیون خیلی دوست دارم. دیشب بعد از حدود 2 - 3 سال با دوستام رفتم قلیون کشیدم خیلی مزه میده :دی

- مرسی عزیزم. نظر لطفته

- آی آی آی...

- اگه یادم بدی که عالی میشه

- خیلی! بعد آدم هی مجبور میشه کارای خونه رو بکنه. سر ظهرم هلاک بیفته زمین حالا کاش معلوم میشد چکار کردم!! امان از کارای خونه که نه سر دارن نه ته نه اسم! مثلا دو بار ماشین لباسشویی رو روشن کردم و لباسا رو پهن کردم و بعدم که خشک شدن جمع کردم و اینا، ولی بازم سبد لباس چرکا پر بود! امروزم دو بار روشنش کردم. باز خدا رو صد هزار مرتبه شکر که مجبور نبودم این همه لباس رو با دست بشورم. یا از اون بدتر مثل چند روز پیش نبود که آب نداشتیم و لباس چرکا و ظرفای کثیف از سر و کولم بالا می رفتن!

- ای ای ای جام خالی!! البته نه خیلی خالی! اون وقت حتما می زدم زیر قولی که به خودم دادم و حسابی می کشیدم :دی

مادر سفید برفی پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ق.ظ

دلم برای داسستانها و نوشته هات تنگ شده بود........مرسی بابت فالب خدا خیرت بده من که با اون یکی ها خیلی مشکل داشتم خیر از جوونیت ببینی

لطف داری عزیزم
سلامت باشی

سوسک سیاه! چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

ا!!! کامنت من کو؟

تو پست قبلی گذاشتی جیگر

شایا چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام مجدد. کجاااایی شاذه جونم؟
امروز خوندم که یه پسری که توی آمریکا دانشجو بوده مامانش از ایران میرفته دنبالش همین جمعه ی گذشته! بعد تو راه فرودگاه که میخواسته بره دنبال مامانش تصادف کرده و کشته شده :( بیچاره مامانش تک و تنها تو غربت با پسری که دیگه نداره.... دلم خیلی گرفته بود گفتم بیام باهات بحرفم

راستی نظرت راجع به قلیون چیه؟

علیک سلام عزیزم
نت قطع بود گیر کرده بودم اینور خط :))
نود و نه درصد خبرها اینقدر تلخن که آدم رو از دونستن اونچه که اطرافش میگذره بیزار می کنن! :((

متاسفانه سیگار و قلیون مخصوصا تو هوای بارونی خیلی دوست دارم. یه فنجون قهوه ی دبشم تنگش باشه دیگه چی میشه!!!
ولی اصلاً طرفش نمیرم. آخرین بار چند سال پیش اونم دو سه پک زدم.

خاتون چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:04 ق.ظ

سلاااااااااام منم اومدم همسایه شما شدم
دوباره بر می گردم

سلاااااااااااام
آخ جووون خوش اومدین

عالیه چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ق.ظ

سلام شاذه جون مرسی از داستان جدید
راستی بزارین من نظرمو درباره بداخلاقیای سامان بگم اولاش شاید به خاطر ماموریت بود ولی من مطمئنم اونجایی که تابان و فرستاد جلو تر بره داشت حرص می خورد دوست نداشت تابان با مسعود دوست بشه
منتظر ادامش هستم داستان و زود تمومش کنیااا
می بوسمت خدا حافظ

سلام عالیه جون
خواهش می کنم.
آره بابا داشت از حسودی می ترکید!!!
سعی می کنم. ولی خیلی سریع داره پیش میره. ببینم الهام بانو چه می کنه!!
بووووووووس
خداحافظ

شایا سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ب.ظ

سلام عزیزم. خووووبی؟
چقدر این داستانت ترسناکه من واقعا اون قسمت غار داشتم سکته میزدم.
یه مشکلی دارم! اونم اینکه اسماشون رو قاطی میکنم :)) فرزان و فرامرز و تابان اسماشون هی قاطی میشه تو ذهنم :)) حالا خوبه که فرامرز رفت

قالبت رو خیلی دوست دارم. هم خودش خوشگله هم کامنت دونیش.

راستی قالبت رو عوض کردی دوباره بیلبیلک رو از دست دادی؟



سلام شایاجونم
مرسی. خوبم خدا رو شکر. تو خوبی عزیزم؟
نترس بابا. قول میدم آخرش مثل همیشه خوب تموم بشه
بس درس خوندی دیگه تمرکز نداری :))
متشکرم عزیزم
آره. راستش روم نشد بیام دوباره بهت بگم اگه وقت کردی درستش کنی که خیلی خوب میشه. مرسی

دانه سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:28 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

سلاااااااااام شاااذههه خانممم عزیززممم من تازه از مشههد اومدمم و با کلی شور و شوق هیجان دیدم شما اژ کردیین کیف کردمم میام بخونمم

سلااااااااااااااااام دانه جووووون گل بلبل
زیارت قبول!
مرسی

زهرا سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

سال نوت خیلی خیلی مبارک .... قالبتم خیلی خوب و سبکه ..
داستانت هم هیجانش بالاس .. مرسی که صفحه اخرشم نوشتی

سال نوی تو هم مبارک عزیزم
متشکرم دوست من

ملودی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

شاذه جون عزیزممممم خسته نباشی قربونت برم دستت درد نکنه که برامون نوشتی بوس بوس بوس بوس برای خودتو و سه تا خوشگلا .وای چه هیجانی من عاشق این مدل مسافرتای هیجانیم جای من خالی بوده .حالا فهمیدم این سامان چرا انقدر عصبانی و جدی بوده نگو تو ماموریت بوده برای همینه که نمیخواسته دخترا باشن .ووووی منتظرم بیصبرانه تا بقیه شو بخونم قالبتم خوشگل شده زودتر هم لود میشه مبارکه عزیزمممم

مرسی ملودی گل و مهربون از این همه محبتت. بوس بوس بوس برای خودت و دو تا گل نازت.
متشکرم عزیزم. خدا قسمتت کنه با حاج آقا برین یه مسافرت پر هیجاااان :)) البته بدون ترس و نگرانی
متشکرم گلم

بهاره سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جانم
خوبی؟
عزیزم سال نوت مبارک امیدوارم سال خیلی خوبی را پیش رو داشته باشی
این داستانم که معلومه دوباره یکی دیگه از اون داستانهای قشنگ و جذابته... دو قسمتش رو با هم خوندم و خیلی خوشم اومد... دوست دارم زودتر بفهمم بالاخره جریان از چه قراره و سامان واقعا کیه
مشتاقانه منتظر ادامه داستان هستم دوستم

سلام دوست جونم
خوبم. تو خوبی؟
متشکرم عزیزم. منم بهت تبریک میگم
خیلی ممنونم

جانان دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ب.ظ http://asheghanehayejanan.mihanblog.com/

چه جنایی شد!

بهله! :))

لیمو دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:52 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

وای وای اون از اشرار اولش اینم از اسلحه آخرش ولی به جونه خودم اون اوائلش که جناب مسعود اونجوری میکرد من گفتم اون پایین جسدی اسکلتی چیزی دیده
شاذه جونم حالا بیا درگوشمم بگو میان این اشرار بی ادب اینا رو تو غار غافلگیر کنن داستان هیجانی بشه یا نه؟؟؟
این آقا سامان هم که دل از کف داده بیچاره
چقدددددددددددد دلم برف باری خواست چقد دلم گلوله برفی زدن پس کله یه نفرو خواست زمستونم تموم شد باز ما برف ندیدیم

ای لیموی خشن!! :)) این مسعود نازک نارنجی احساساتی از همون اسلحه ها ترسید .
نه می خوان فضاییا حمله کنن همچین هیجان کار حسابی بره بالا :دی
آره بنده خدا! تابانم که کج خیااال... اصلا حالیش نیست!
یه سر برو ارتفاعات اردبیل مثلا... حتما هنوز برفیه.

گوجو نپیو دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:07 ب.ظ

اکشن اما لطفا تمت رو عوض کن چشم ادم رو میزنه

مرسی!
تم به این کمرنگی و کم نمایی چه جوری چشم می زنه؟!!! شرمنده خیلی گشتم دنبال تم سبک. چند وقتی همینه

بامداد دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ق.ظ

سلاااااام شاذه جونمممممممم قالب نو مباررررررررررک چقدر خوشرنگههه حس خوب میده به آدم
داستانو دیشب دوتاشو باهم خونددددم خیلی چسبید قضیه میخواد جنایی شه ؟ ترسیدم دیشب خوندم تیکه های آخرشو

سلااااااااام عزیزممممممممم
مرسی خوشحالم خوشت میاد
متشکرات! بیشتر ماجرایی تا جنایی... ترسناک نیست

پروازه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://http:/parvazeh.persianblog.ir

یوهاهاهاها. جنایی می شویم. دزد و قاتل می شویم. جوگیر می شویم.

ما دو پست آخ را یکجا خواندیم و طبق معمول بیشتر و بیشتر ارادتمند شما شدیم. راتی سلام،سال نو مبارک

هوراااا
سلام
بسی متشکر از لطف همیشگیتان. سال نوی شما هم مبارک

مونت دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ

سلااااام.خوبی؟حال و احوال مبارکتون خوبه؟چه داستان جالب توجهی.یکدفعه به ذهنم رسید که دم آخر سفر تابان و سامان دعواشون میشه....تقصیر از سامان بوده و هفته بعد که تولد تابان استوسامان با گل و عروسک ژشمالو میاد به دیدن.شاید خانواده هم اشتباهی فکرکنن اومده خواستگاریییییییی.ولی اومده عذرخواهی.

علیک سلاااام
الحمدالله. خوبین شما؟
چه ایده ی بامزه ای! شایدم شد

لولو یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:30 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم.
وااااااااااااااااااااااااااای خونه نو مبارک

سلام لیلاجونم
خیلی ممنوووون

آنیتا یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

سلام شاذه جونم...قالب جدیدت قشنگه از قبلی خیلی بهتره...هنوز داستان جدیدت و نخوندم...الان میخوام شروع کنم.

سلام آنیتاجون
خیلی از لطفت ممنونم

نسرین یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:31 ب.ظ http://www.ma2nafar2009.blogfa.com

توهم؟ خیال؟ افسون؟تا یادم نرفته بگم اینجارو محشر نوشتی.شاذه نفسم جدی جدی تو سینم حبس شدا...نمیدونم اگه داستان جدیدت و این هیجان بالاش نبود من الان باید تو کدوم اتاقمون گریه میکردم...کلی فکر و ذکر دارم...داستان های تو مثل سابق کم آرومم کرد...یه چیزی..از همون اولش فهمیدم این سامان یه چیزیش هست...

متشکرم! خوشحالم که خوشت اومده
امیدوارم همیشه شاد و آروم باشی

نسرین یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.ma2nafar2009.blogfa.com

نه....تو کی اپیدی شاذه من ندیدم....عقب موندم.......

این شنبه و شنبه ی قبل :) اشکال نداره. تا شنبه ی آینده وقت داری بخونی عزیزم :)

سیلور یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ق.ظ

وایییییییییییی شاذه جونی این داستان خیلی خداست..
حسابی روحیاتم اومد سره جاش:دی
راستی شنام :)
قالبتم خیلی نازههه مبارکه :)
اون نیمچه شعر بالاشو عشقه :دی
دوست دارم
بوووس بوووووووووووووس
تاتا

واییییی مرسییییی سیلورجونی
ممنوووونم
علیک شنام :)
متشکرات
آره. اومده بود به بالینم با کلی خبر خوش :)))))
منم دوست دارم
بووووووس بوووووووووووووس
تاتا

نسیم یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 ق.ظ

ببخشید راستی قالب نو مبارک...! خیلی تازه وبهاریه وبه آدم حس تازگی وآرامش میده،مخصوصأ‌ اون هبی فلاورها ولوگو قشنگتون خیلی بامزه وشادن

خواهش می کنم عزیزم
خوشحالم خوشت میاد

شرلی شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلاااااااااااااااام قالب نو مبارک
رنگ این قالب خیلی به کوهستان میاد
واااای چه جالب بیچاره تابان!! منم بودم می ترسیدم
امروز رفته بودیم یه جایی که کنارش خیلییییی کوه بود
منو چند تا از دوستامم گفتیم یه کم بریم بالا !! خیلی خوش گذشت جاتون خالی ولی برگشتنه دستام رفت توی یه بوته ی خار!! یه عالمه هم توی چادرم گیر کرد
کوه رفتن اینا رم داره دیگه

سلااااااااااااام مرسی

ها بابا بیچاره حسابی ترسید
واااای چه باحال! چقدر جام خالی!! کجا بودین؟ منم می خوامممممممم
بعله این حرفا هست. ولی بازم کوه رو عشقه

mn شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:17 ب.ظ

ببخشید
من تازه وارد سایتتون شدم
نشخه pdf داستانا رو نمیذارید؟

نسخه ی پی دی اف همه ی داستانای قبلی برای دانلود کنار صفحه موجوده. هر قصه که کامل میشه پی دی اف می کنم میذارم.

پرنیان شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ایووووول.دست گلت درد نکنه :)
خوب شد اخرشو نوشتیا وگرنه تا هفته دیگه از فضولی میمردم!

مرسی عزیزم :)
ها دیدی! نجاتت دادم :)))

مهستی شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ب.ظ

سلام
این قالبه خیلی بهتره اون یکی خیلی دیر لود میشد
شخصیت تابانم فک نکنم تکراری باشه ؟!
شاد باشی

سلام
خوشحالم که بالاخره یه سبک پیدا کردم که خوشم اومد ازش
ریز و دقیقش نه. ولی به طور کلی یه دختر کوچولوی شیطون زیاد داشتم.

خوش باشی عزیزم

آزاده شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:29 ب.ظ

چقدر باحاله جنایی دوست دارم

من شنبه ها باید برم دانشگاه یعنی روز تعطیل، بعد متنفرم از این کلاسم!! اینقدر حالم خرابه شنبه ها تنها چیزی که بهم امید می ده همین داستان های شماست تا چند ساعت حالم رو جا میاره

خیلی ممنونم آزاده جون

خوشحالم که خوشحالت می کنه نوشته هام. امیدوار باش و پرتلاش! تو می تونی عزیزم

فا شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 ب.ظ

بسم الله.... اینا گشنه شون شده دارن میپرن به هم.... :)))

ها گمونم. یه لقمه نون تو بساطتون پیدا میشه؟ :)))

رها شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

عزیزم !!!!!!!!
آخ که چقدر قشنگه وقتی به هم قول میدن مواظب خودشون باشن
قالب نو مبارک!!!!!!!!!

متشکرم رهاجان

yasam شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ب.ظ

راستی یادم رفت بگم قالبتون قشنگه اما من چون به اون قبلیه عادت کرده بودم یه نمه باید صبرکنم تا به این جدیده هم عادت کنم

مرسی! آره قبلی رو دوست داشتم ولی با این سرعت نت خیلی طول می کشید بالا بیاد. اولم قالب کامل میشد بعد نوشته ها

yasam شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 ب.ظ

سلااااااااااام خوبید؟
یه چندوقتی بود داستانهاتونو میخوندم البته از سایت 98یا! یه روز اتفاقی دلم خواست بیام اینجاببینم چه خبره!
مرسی بابات داستان های قشنگتون!
درمورد افسون کوهستان هم مرسی خیلی خوب شروعش کردین جذاب بود این آخرای قسمت دوم نمیدونم چرا گیج شدم شایدم چون ازقبل هم یه نمه گیج بودم

سلااااااااااام
خوبم. تو خوبی؟
متشکرم از این همه لطفت. خوش اومدی
ممنون. بهله آخراش دیگه شروع پلیس بازیاش بود. نمیشه که یهو لو بره

نسیم شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ق.ظ

وای قسمت دومم خوندم... خیلی داره اکشن میشه به به خواب از سرم رخت بر بست!!!!راستی من هنوز نفهمیدم کجای شخصیت تابان تکراری؟من که خیلی دوسش دارم و به این اکشن بازی ادامه بدین!! مثلا:گیراشراربیافتن و...

مرسی متشکرات

نسیم شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:13 ق.ظ

سلااام شاذه جونممم قسمت اول رو خوندم به معنای واقعی کلمه عاااالی بودش... حالا می خوام قسمت دوم رو بخونم....

برماسالی گذشت وبرزمین گردشی وبرروزگارحکایتی
امیدکه آن کهنه رفته باشدبه نکویی
واین نوهمی آیدبه شادی
سال نو خیلی مبارک

سلام نسیم جونم خوبی خانم گل؟
متشکرم عزیزم
سال نوی تو هم مبارک

مریم پاییزی شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ق.ظ http://man0o-del.blogfa.com

قالبت خیلی خوگشل شده شاذه جون . رنگش خیلی نازه . رنگ صفحه کامنت هم خیلی نازه آدم دلش وا میشه خدا خیرت بده ننه

متشکرم عزیزم! سلامت باشی. خوشحالم که ساعتها جستجو و وقت گذاشتنم هدر نرفته!

مریم پاییزی شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 ق.ظ http://man0o-del.blogfa.com

سلااااام . اولم ؟

سلاااام
بهله :) مرسدس بنز این هفته مال تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد