ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آدمی و پری (7)

سلام سلام سلامممم

نه فکر کنین که من الان در بیکاری غوطه می خورم. ولی این چند روز کل آشپزخونه رو کن فیکون کردم و تمیز شده و یه گوشه از شلوغی فکرم آزاد شد شکر خدا و الهام بانو یه کوچولو مجال جولان یافت! ما هم دو دستی چسبیدیم و آی نوشتیم. پونزده صفحه ای شد! به جبران همه ی کسریهای این چند وقت....
داشته باشین که معلوم نیست دوباره کی بیام.

لبتون خندون... تنتون سالم... در پناه خدا...


گشتی دور خانه زد. بی حوصله و کسل بود. بالاخره تصمیم گرفت برای تغییر روحیه از خانه بیرون برود.

توی اتاقش داشت مانتوهایش را بررسی می کرد. بالاخره یک مانتوی مجلسی سورمه ای با طرحهای پر طاووسی خوشرنگ برداشت و به طنز به خودش گفت: شاهپر رفته دنبالش. شاید باهاش برخورد کردم! باید خوشتیپ باشم.

اما خوب می دانست که دلیلش این نیست. دلیل واقعیش گم کردن آن همه غم و کسالت در لذت پوشیدن یک لباس زیبا بود.

یک شلوارساتن کشی سورمه ای هم پوشید. جلوی آینه نشست و با دقت آرایش کم رنگ ولی کاملی کرد.

نزدیک یک ساعت وقت صرف کرده بود. بالاخره حاضر شد. برای تکمیل لذتش یک شال سفید هم دور سرش پیچید و در حالی که به دقت موهای زیر شال را مرتب می کرد، تبسمی کرد و به تصویر خودش در آینه با ناز گفت: خب عروس خانم... بفرمایید.

برای خودش بوسه ای فرستاد و از در بیرون رفت. گوشیش را چک کرد. کمی شارژ داشت. برای یکی دو ساعت کافی بود. یکی از دوستانش یک پیام طولانی فرستاده بود. سرش پایین و مشغول خواندن داشت پیش می رفت که غفلتاً در یک ماشین پارک شده باز شد و محکم به بینیش خورد!

گوشی را توی جیب مانتویش سُر داد و جیغ زنان دستهایش را روی بینیش گذاشت.

راننده با عجله پیاده شد و دستپاچه توضیح داد: وای خانم ببخشید. معذرت می خوام. حالتون خوبه؟ من اصلاً ندیدمتون. ببخشید. خوبین؟

شیدا دستهایش را پایین آورد. خونی بودند. راننده دوباره "وای" بلندی گفت و توی ماشینش خم شد. یک جعبه دستمال بیرون آورد و مقوایش را پاره کرد. کلّ دستمالها را به طرف شیدا گرفت.

شیدا وسط آن همه درد به جعبه ی پاره شده که عکس ماشین داشت خیره شده بود و بدون نگاه کردن به مرد، دسته ی دستمالها را گرفت. بعد سر به زیر انداخت و با ناراحتی نالید: شالم....

راننده با نگرانی پرسید: چی گفتین؟ کجاتون درد می کنه؟

شیدا با دلخوری غرغر کرد: معلومه که دماغم درد می کنه. آآآآخ.... خرد شد!

_: اوه خدا نشکسته باشه! بشکنه عمل می خواد.

شیدا وسط درد خنده اش گرفت و با لودگی پرسید: یعنی دماغ عملی میشم؟!

اما از کشیده شدن عضلات صورتش دردش بیشتر شد و دوباره ناله اش در آمد.

مرد با دستپاچگی گفت: سوار شین سوار شین بریم اورژانس یه عکس بگیریم ایشالا که چیزی نشده.

و دست به طرف دستگیره ی در پشت سر راننده برد. شیدا هم همان طور که بینی خونینش را دستمال نگه داشته بود، قدمی پیش گذاشت. در باز شد و محکم به آرنجش خورد. درد عمیقی دوباره توی وجودش پیچید. این بار تقریباً عربده زد و مرد بیچاره نزدیک بود سکته کند.

بالاخره سوار شدند و مرد راه افتاد. تمام راه داشت عذرخواهی می کرد. یک بار هم گوشیش زنگ زد. با نگرانی توضیح داد که یک حادثه پیش آمده و نمی تواند بیاید.

به اورژانس که رسیدند در را برایش باز کرد و پرسید: حالتون خوبه؟ سرتون گیج نمیره؟ برم ویلچر بیارم؟

شیدا نالید: نه خوبم. بریم.

باهم وارد شدند. مرد جلوی شیشه ی گیشه خم شد و پرسید: دکتر ارتوپد هست؟

دختر پشت گیشه نگاهی به صورت و دستمالهای خونین شیدا انداخت. شیدا دستمالها را پایین آورد و قدمی پیش گذاشت. دختر پرسید: اسم بیمار؟

مرد به سرعت سر برگرداند و پرسید: اسمت چیه؟

دختر پشت گیشه خندید و گفت: نگاش کن. بس دستپاچه است اسم خواهرشو یادش رفته.

شیدا نگاه متعجبی به دختر انداخت و به مرد گفت: شیدا... شیدا شفیعی.

مرد دوباره جلوی بریدگی شیشه خم شد و گفت: شیدا شفیعی.

دختر پوزخندی زد و پرسید: بالاخره اسم خواهرتو فهمیدی؟

مرد سر برداشت و از شیدا پرسید: چی میگه این؟

شیدا شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد. مرد به جهتی اشاره کرد و گفت: بریم.

منتظر نوبت نشستند. خونریزی بینی اش بالاخره بند آمده بود ولی درد داشت. نشسته بود و با بی حوصلگی به حرکت عصبی دست مرد که با کارت بانکش بازی می کرد چشم دوخته بود. اسمش را از روی کارت خواند: شاهد شهابی...

مرد که غرق فکر بود، تقریباً از جا پرید. به طرف او برگشت و پرسید: بله؟

شیدا بدون این که سر بلند کند گفت: هیچی اسم روی کارت رو خوندم.

شاهد نفس عمیق بلندی کشید و لبخند زد. کارت را به طرف او گرفت و گفت: قابل نداره.

شیدا پوزخندی زد و بدون گرفتن کارت گفت: ممنون.

_: دستت چطوره؟

شیدا متعجب پرسید: دستم؟

_: ضربه ی دوّم به دستت خورده بود مگه نه؟

شیدا نگاهی به آرنجش انداخت و در حالی که دستش را باز و بسته می کرد، گفت: آره خورد به آرنجم. اولش خیلی درد گرفت ولی الان خوبه. دردش کم شده. ولی دماغم درد می کنه.

و با ناراحتی دستی روی بینیش کشید. شاهد لبهایش را بهم فشرد. سری تکان داد و زمزمه کرد: خدا کنه چیزی نباشه.

شیدا باز با لودگی گفت: فوقش دماغ عملی میشم می تونم کلاس بذارم واسه ملّت. تا شیش ماهم چسبشو باز نمی کنم. کلاس داره!

شاهد خنده ی کوتاهی کرد و گفت: ولی دماغت خوبه. حیفه بیخود و بیجهت به خاطر حواس پرتی من عمل بشی.

+: نصفشم حواس پرتی خودم بود. اینقد جوش نزن.

خودش هم نمی دانست برای چی اینقدر کنار این پسر راحت است. هنوز یک ساعت نبود که آشنا شده بودند ولی از این که فعل مفرد خطابش کرده بود ناراحت نبود. انگار واقعاً برادرش باشد. چنین حسّی داشت.

نوبتشان که شد باهم وارد مطب پزشک شدند. دکتر نگاهی به بینی او انداخت. شاهد کنارش ایستاده بود. پرسید: نشکسته؟

دکتر جوان اخمی کرد و گفت: ضربه شدید بوده. چه بلایی سر خواهرت آوردی؟

_: خواهرم؟!

-: مگه خواهرت نیست؟

_: هان؟ چرا! حالا چی شده؟ شکسته؟

دکتر متفکرانه لب برچید. گفت: باید عکس بگیرین. دفترچه بیمه داری خانمی؟

شاهد از لحن صمیمی دکتر بُراق شد و عصبانی بین آن دو ایستاد. با اخم گفت: نخیر ندارن. آزاد بنویس!

دکتر با خونسردی گفت: خیلی خب. چرا عصبانی میشی؟ خانوم باردار نیستی؟

این بار شیدا بود که به حد مرگ خجالت زده و عصبانی شده بود. سر به زیر انداخت و با اخم گفت: نخیر من مجرّدم.

دکتر ابرویی بالا انداخت و با پررویی گفت: اوه جدی؟

شاهد کاغذ نسخه را که هنوز مهر و امضایش خشک نشده بود با خشونت از زیر دست او کشید و گفت: خجالت بکش!

شیدا هم قبل از او به سرعت از در بیرون رفت. شاهد در را بهم کوبید. نسخه را توی مشتش مچاله کرد و با حرص گفت: مرتیکه بی شرف حیا سرش نمیشه! خدا رو شکر تنها نرفتی تو! درسته قورتت می داد. فکر کرده بودم لابد می خوای تنها باشی. بهتره نیام همرات. دم آخر خدایی شد اومدم.

شیدا نسخه را از توی دست او کشید و گفت: حرص نخور. ممنون که اومدی.

و دوباره در دل با تعجب فکر کرد: چرا اینقدر باهاش راحتم؟!!!

شاهد دوباره عصبانی گفت: دستت درد نکنه. من دارم از غیرت منفجر میشم و تو یه ذرّه هم برات مهم نیست؟!

+: برام مهم هست. معلومه که مهمه. ولی میگی چکار کنم؟ تازه دماغمم درد می کنه.

_: بذار بپرسم رادیولوژی کجاست.

از یکی از خدمه پرسید و راه افتادند. راهروهای دراز و پیچ در پیچ را کنار هم پشت سر گذاشتند و نسخه ی مچاله شده را به منشی رادیولوژی دادند.

منشی نگاهی به نسخه کرد و با خنده پرسید: این چرا از جنگ برگشته؟

شاهد فقط نفسش را با حرص بیرون داد. شیدا پوزخند تلخی زد و به طرف ردیف صندلیها رفت و نشست. شاهد پول را داد و شماره ی نوبت را گرفت. به طرف شیدا برگشت که منشی صدایش زد: آقای شفیعی... بقیه ی پولتون...

شاهد برگشت و متعجب پرسید: با منین؟

منشی با شیطنت و عشوه گفت: آره دیگه مگه داداشش نیستی؟

شاهد اسکناس را از دست او گرفت و با اخم پرسید: اون وقت از کجا فهمیدین؟

منشی عشوه گرانه خندید و گفت: اوا قیافه هاتون تابلوئه! کپی! دوقلویین؟ البته شما یه کم بزرگتر می زنی. جسارته ها.

شاهد با بدخلقی گفت: نخیر دوقلو نیستیم.

پشت به او کرد و با همان اخم غلیظ به طرف شیدا رفت. شیدا به او خیره شد و فکر کرد: یعنی چی؟ مگه میشه بین این همه آدم من با کسی تصادف کنم که قیافش این همه بهم شبیه باشه؟! تازه اسمشو بگو! شاهد شهابی... شیدا شفیعی... آهاننننن

سرش را به دیوار پشت سرش کوبید و نالید: شاهپر....

شاهد کنارش نشست و در حالی که سرش پایین بود و با همان لحن دلخور و گرفته اش پرسید: چی پر؟!

شیدا تکرار کرد: چی پر؟

شاهد بی حوصله و عصبانی گفت: میگی شاهد پر! چی پر؟ منظورت چیه؟

شیدا رو گرداند و در حالی که می کوشید ترکش های عصبانیت شاهد کمتر به او برخورد کند گفت: من اینو نگفتم.  اصلاً با خودم بودم. دماغمم درد می کنه.

شاهد آهی کشید و گفت: تو هم خوب ما رو گرفتی ها! تا میایم حرف بزنیم میگی دماغم و نوکمو قیچی می کنی.

شیدا پوزخندی زد و جوابی نداد.

شاهد نگاهی به به چند نفری که منتظر نوبتشان نشسته بودند انداخت و گفت: چند نفر جلومونن. چیزی می خوری برم برات بگیرم؟

+: نه ممنون.

در دل برای شاهپر خط و نشان کشید. این بار مراقب بود صدایش در نیاید: شاهپر خیلی خری! آخه این بود نیمه ی گمشده ی من؟ اسمشو قیافش بهم شبیه باشه؟ آخه نفهم! اسم و قیافه کجای زندگی به کار من میاد؟!!! نیمه ی گمشده باید کامل کننده ی من باشه. کسی که اخلاق و رفتار و همه ی خصوصیاتش برام دوست داشتنی باشه. ضمناً نمیشد یه کم خوش تیپ تر باشه؟ همچین هیکلی تر! این خیلی لاغره!

از گوشه ی چشم نگاهی به شاهد انداخت. سرش را به عقب تکیه داده بود و داشت پوستر روی دیوار روبرو را می خواند. اگر الان به جای شاهد خشایار بود...

از وقتی که به در ماشین خورد بود فراموشش کرده بود. آهی کشید و سعی کرد بغضی که بی مقدمه به گلویش نشسته بود را پس بزند. باید به خشایار در کنار نوشین عادت می کرد. باید عادت می کرد...

شاهد به طرف او برگشت و با نگرانی پرسید: خیلی درد داری؟

شیدا نم گوشه ی چشمش را با پشت انگشت گرفت. نفسی کشید و به دستش که با ریمل سیاه شده بود نگاه کرد. با بغضی که هنوز درست فرو نرفته بود زمزمه کرد: نه. خوبم.

شاهد با ملایمت گفت: خوب نیستی.

شیدا با اخم غرّید: بهت میگم خوبم. یعنی خوبم. یعنی اصلاً برام مهم نیست. یعنی بره به... نه نره. الهی خوشبخت بشن کنار هم.

_: معلوم هست چی داری میگی؟ دماغت چطوره؟

+: خوبه. سلام داره خدمتتون.

شاهد آهی کشید. دوباره سر به زیر انداخت و به کاغذ شماره خیره شد. شیدا گوشیش را بیرون آورد و نیم نگاهی به آن انداخت. یک پیام از نوشین داشت. نوشته بود: پس تو چرا همراه مامانت اینا نیومدی؟؟؟؟ جات خیلی خالیه. پاشو بیا.

نفسش را با حرص پوف کرد و فکر کرد: همینم مونده. برم اونجا چشم و ابرو اومدن عاشقانه ی اینا رو ببینم. ترجیح میدم همینجا پشت در رادیولوژی رو این صندلیهای کثیف بشینم تا این که رو مبلای قالی شیک خونه ی شما روبروی خشایار!

جوابی نداد. پیام را پاک کرد و گوشی را باز توی جیبش رها کرد.

نوبتش که شد عکس را گرفت و دوباره نشستند تا حاضر شود. شاهد گفت: امروز که تعطیله. عکس رو نگه دار فردا میریم به یه دکتر حسابی نشون میدیم. من دیگه پامو تو اتاق این جوجه دکتر بی پدر و مادر نمی ذارم.

شیدا به روبرو چشم دوخت و گفت: خودم فردا میرم. لازم نیست به خاطر دماغ عملی من از کار و زندگی بیفتی.

_: تو دست از این کلمه ی مزخرف بر نمی داری؟!! این قدر بگو تا واقعاً عملی بشه. ضمناً عاشق چشم و ابروت که نیستم. اگه قرار باشه جرّاحی بشی من باید پولشو بدم. پس باید بیام.

شیدا فقط ابرویی بالا انداخت و از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: اوه چه خشن!

و دوباره متعجّب فکر کرد: چرا از دستش عصبانی نمیشم؟! نه واقعاً چرا؟!

شاهد که انگار متوجّه شده بود که تند رفته است با انگشت چشمهایش را فشرد و گفت: ببخشید. ایشالا که چیزی نباشه.

مسئول رادیولوژی عکس را بالا گرفت و گفت: شفیعی...

شاهد از جا پرید. عکس را گرفت و پرسید: نشکسته که؟

زن میانسال شانه ای بالا انداخت و گفت: از دکترش بپرسین.

و نفر بعدی را صدا کرد. شاهد آهی کشید و به طرف شیدا برگشت. شیدا پاکت عکس را گرفت. عکس را در آورد و عکس را جلوی نور گرفت. دوتایی به عکس چشم دوختند و شیدا با لودگی گفت: وای چه اسکلت ترسناکی! عین پرچم دزدای دریاییه! فقط دو تا استخون ضربدری کم داره!

شاهد با لحن ملایم یک برادر بزرگتر پرسید: میشه یه کم قضیه رو جدّی بگیری؟

+: نه نمیشه. اون وقت درد می گیره. آآآآآخ....

_: بیا بریم برات از داروخونه مسکّن بگیرم. قبلشم باید یه چیزی بخوری. شکم خالی مسکّن نخور.

شیدا سر به زیر انداخت و با لحن درد آلودی گفت: بریم.

داروخانه خیلی شلوغ نبود. مسکّن را گرفتند و بیرون آمدند. هوا داشت تاریک میشد و شیدا با ناامیدی فکر کرد: مجلس خواستگاری هم داره تموم میشه. حرفاشونو زدن و به توافق رسیدن و شیرینی خوردن و نشون رد و بدل کردن و...

بی اراده آه بلندی کشید و به زحمت با بغضش مقابله کرد. شاهد به طرف او برگشت و گفت: چیزی نیست الان خوب میشه. یه کیک آبمیوه برات بگیرم؟ ها؟ باید یه چیزی بخوری.

شیدا لب برچید و گفت: نه. کیک آبمیوه نمی خوام. گشنمه. غذا می خوام. می خوام برم خونمون. مامانمو می خوام.

شاهد آهی کشید و گفت: باشه. سوار شو بریم.

توی ماشین نشستند. صدای پیام گوشیش سکوت را شکست. در دل گفت: اگه دوباره نوشین باشه یه جواب تند و تیز بهش میدم!

ولی مامان بود. نوشته بود برای شام می مانند. شیدا با حرص نفسش را پف کرد. به شیوا زنگ زد. بعد کلی زنگ خوردن بالاخره جواب داد: الو؟ الو شیدا سلام... بلند حرف بزن اینجا خیلی شلوغه.

+: سلام. کجایی که شلوغه؟

_: اوا من که گفتم. خونه یاسمن. برای نازنین تولد سورپریزی گرفتیم.

+: کی تموم میشه؟

_: بابا تازه شروع شده. تا حالا داشتیم خر حمالی می کردیم. الان مهمونا رسیدن. نازنینم هنوز نیومده. قراره همه جمع بشن بعد بیاد. زود بگو باید برم.

+: به مامان گفتی؟

_: آره باهاش حرف زدم. مامان بابا شام میمونن بعدش میان دنبالم. تو هم یکی رو پیدا کن تنها نمونی!

شیدا پوزخندی زد و نیم نگاهی به شاهد انداخت. شاهد در سکوت چشم به ثانیه های چراغ قرمز دوخته بود و با آن دادی که شیوا زده بود حتماً صدایش را شنیده بود.

شیوا دوباره پرسید: شیدا هستی؟ من باید برم. نازنین اومد.

+: برو خوش بگذره. خداحافظ.

_: خداحافظ.

آهی کشید و قطع کرد. شاهد با احتیاط پرسید: بریم یه رستوران؟

شیدا با بدخلقی گفت: همینم مونده... نه میرم خونه مامان بزرگم. فقط سر راه پارکی جایی نگه دار صورتمو بشورم. یه شالم باید بخرم. شال سفید پر خون کمی ترسناکه.

پارک شلوغ بود. صورتش از هر اشاره ی انگشتش درد می گرفت. با احتیاط آن را شست. اینقدر یواش که آرایشش پاک نشد. فقط با کلی تحمّل درد، خونهای خشک شده را زدود.

بیرون آمد. ضعف کرده بود. روی اوّلین نیمکت نشست. شاهد یک لیوان ذرّت مکزیکی جلویش گرفت و ملتمسانه گفت: یه چیزی بخور. باید مسکّن بخوری.

شیدا لیوان یک بار مصرف را گرفت و غرق فکر پرسید: کمپرس گرم؟ کمپرس سرد؟ دماغم داره ورم می کنه. تا آخر شب دو برابر میشه.

شاهد با لحن سردی که حاکی از دلخوری اش از خودش بود، بدون این که به او نگاه کند، گفت: کمپرس یخ. یه مقداری ورمشو می خوابونه. بقیشم احتمالاً یک سالی طول می کشه. استخون ضربه خورده.

شیدا ابرویی بالا انداخت. لقمه ی دیگری خورد و گفت: متشکرم از این همه دلداری! خودت نمی خوردی؟

_: نه ممنون. قرصتو بخور بریم.

شیدا قرص را خورد و قدم زنان به طرف ماشین برگشتند. باز در سکوت راه افتادند. جلوی یک روسری فروشی نگه داشت و پیاده شدند. شیدا یک شال بزرگ و نرم آبی روشن با خطهای سورمه ای بنفش سبز، که با مانتویش حسابی جور بود برداشت و با خوشحالی به شاهد گفت: این به مانتوم خیلی میاد نه؟

شاهد لبخندی زد و گفت: هوم. خوبه.

شیدا سر برداشت و لبخندش را جواب گفت. نگاهش برای چند لحظه در نگاه مهربان او اسیر شد. لبخند آرام آرام از لبش رفت. لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت.

شاهد برگشت و پرسید: چقدر میشه؟

فروشنده که قیمت را گفت، شیدا به تندی گفت: نه گرونه اینو نمی خوام. تو همین رنگا دیگه چی دارین؟

امّا شاهد پول را روی پیشخوان گذاشت و با مهربانی گفت: حرف نباشه. بریم دیر شد.

و بدون آن که به تعارفات فروشنده توجّه کند از در بیرون رفت. شیدا نیم نگاهی به بقیه ی روسریها انداخت و کیسه ی شال را برداشت و دوان دوان از در بیرون رفت.

+: وایسا.... با تو ام... میگم وایسا... آقاشاهد... آقای شهابی...

شاهد بالاخره برگشت. صورتش خندان بود. شیدا جلو رفت و با لبخند پرسید: منو مسخره می کنی؟ شال جزو غرامت دماغی که خودمم تو له شدنش مقصر بودم، نبود. بیا برو پسش بده.

کیسه را به طرفش گرفت. لبخند از لب شاهد رفت. ولی چشمهایش هنوز می خندیدند. کیسه را گرفت. شال را در آورد و پرسید: حیف نیست؟ قشنگه!

شیدا با حرص گفت: می دونم. خیلی خوشگله. منم عاشقشم ولی...

شاهد شال را باز کرد، روی سر او انداخت و گفت: پس مبارکه. به شادی بپوشی.

و رو گرداند و به طرف ماشین رفت. شیدا نفسش را فوت کرد و به دنبالش راه افتاد. در پشت سر راننده را باز کرد و در حالی که سوار میشد گفت: ببین من الان اینقدر پول همرام نیست. ولی یه روز باهات حساب می کنم.

شاهد توی آینه ی ماشین نگاهش کرد و پرسید: میشه اینقدر منو ضایع نکنی؟ فراموشش کن. خواهش می کنم.

شیدا لب برچید و زمزمه کرد: باشه.

با کمی مکث اضافه کرد: ممنون... خوشگله... دوسش دارم.

شاهد ماشین را از پارک خارج کرد و گفت: به سلامتی. حالا کجا برم؟ کجایی؟!

شیدا روی صندلی خم شده بود و داشت شال را عوض می کرد. شال خونی را از زیر شال نو بیرون آورد و گفت: اینجام. میرم خونه مامان بزرگم.

دوباره نشست و توی آینه به شاهد لبخند زد. شاهد خندید و گفت: اینو که می دونم. ولی خونه ی مامان بزرگت کجاست؟

شیدا در حالی که شال جدیدش را مرتب می کرد نشانی را گفت. در آخر با ذوق اضافه کرد: شالم خوشگله!

شاهد تبسمی کرد و جوابی نداد. شیدا برگشت که شال خونیش را بردارد. با کمال تعجّب شال را مچاله توی پاکت شال جدیدش پیدا کرد. متحیّر توی پاکت را زیر و رو کرد و پرسید: یعنی چه؟

_: چی شده؟

یک کاغذ روی شال توی کیسه بود. آن را برداشت و برگرداند. با جوهر قرمز که بسیار شبیه خون بود، نوشته بود: پیدا شد؟ عاشقش شدی؟

شاهد که برگشته بود که ببیند مشکل کجاست هم کاغذ را توی دست او دید. نوشته هم اینقدر واضح و درشت بود که احتیاج به توجّه خاصّی نداشت که بتواند آن را بخواند.

کنار زد و با تعّجب پرسید: این چیه؟

شیدا با اخم گفت: تو کیسه بود.

_: تو کدوم کیسه؟ پاکت شالت که جلو بود! رو صندلی کنار من! چیزی هم توش نبود. من دیدم. چطور برداشتی که من ندیدم؟

شیدا با صدایی گرفته گفت: ببین این یه موجود مزخرفه که داره سربسر من می ذاره. فراموشش کن.

_: منظورت چیه؟ مگر پریزاده ای باشه!

جمله اش را با تمسخر بیان کرد. شیدا به عقب تکیه داد. کاغذ توی مشتش فشرد و گفت: خب پریزاده اس. می خوای باور کن می خوای نکن. چند وقتیه داره سربسرم میذاره.

شاهد در حالی که دوباره راه می افتاد گفت: گیرم که باور کردم. اگه اذیتت می کنه باید یه فکری براش بکنی.

شیدا با تمسخر گفت: نه اذیتی نیست. همش داره بهم لطف می کنه. خونمونو بهم می ریزه. پسرعمومو زمین می زنه. دماغمو له می کنه. گُله این بچه. گُل!

_: دماغتو که من له کردم.

+: گفتم که نصفش مال بی حواسی خودم بود ولی اصلاً بگو اونجا چیکار می کردی؟

_: داشتم دنبال کوچه ی هما می گشتم.

+: هما کیه؟

_: هما کسی نیست. اسم کوچه است. یه جا باید می رفتم برای تدریس خصوصی. اون سر شهر یکی جلومو گرفت و گفت آدرسم عوضیه و باید بیام اینجا. گفت اصلاً اینایی که باید برم خونشون رو می شناسه. خودش نشست تو ماشین و درست سر همون کوچه پیاده شد. گفت باید برم تو کوچه و اون در سبز که کلون بزرگی داره، خونه ی آقای سراجه که باید می رفتم به پسرش درس می دادم. هیچ ربطی هم به آدرسی که برام نوشته بودن نداشت ولی اینقدر درباره ی خونوادشون گفت که قانع شدم حتماً باهاشون آشناست.

شیدا با اخم گفت: اونجایی که بهت نشونی داد خونه ی ماست. آقای سراجم نمی شناسم. اونی که بهت نشونی داد یه نمه خل میزد نه؟ احتمالاً پری عزیز من بدنشو تصرّف کرده بود.

_: گیرم که اینجوری. این پری شما برای چی می خواست من بیام اونجا؟

شیدا عصبانی گفت: برای این که خله. دیوونه اس. فکر می کنه هر سفیدی ماسته! من یه چی میگم اون یه چی دیگه می گیره.

شاهد ابرویی بالا انداخت و با شیطنت پرسید: حالا چی ازش خواسته بودی؟ یه شوالیه ی قوی هیکل با سانتافه ی سفید؟

شیدا شرمنده از آبروریزی نالید: من هیچی ازش نخواسته بودم.

بلافاصله نیشگون محکمی از پهلویش گرفته شد و آخش را در آورد.

_: چی شد؟

شیدا با بغض گفت: هیچی. بریم.

_: خب داریم میریم. کمکی از من بر میاد؟

+: جن گیر سراغ داری؟!

شاهد پوزخندی زد و گفت: نه متاسفانه.

_: ولی اینجوری نمیشه. اذیتت می کنه. باید یه فکری بکنی.

شیدا نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. خسته بود. مسکّن هم خورده بود. برای لحظه ای خوابش برد.

انگار دو انگشت شیطنت آمیز توی پهلویش فرو رفتند. از شدّت غلغلک از خواب پرید و جیغی زد. شاهد ترمز کرد و پرسید: چی شده؟

شیدا نالید: هیچی. برو.

گوشیش را در آورد. به عموپرویز پیام داد: این لعنتی داره منو می کشه. این دفعه بکنش تو قوطی بندازش ته هفت دریا!

عمو در جواب نوشت: باشه. خیالت تخت J

نفس عمیقی کشید و به عقب تکیه داد.

همین که ماشین جلوی خانه ی مادربزرگ توقف کرد، در عقب باز شد و مادربزرگ گفت: اوا شیدا این که تویی! یه ساعته منتظر آژانسم نیومده!

و با عجله سوار شد. شیدا با تعجب گفت: سلام.

_: سلام به روی ماهت مادر. چرا دماغت باد کرده؟

+: چیزی نیست. سرما خوردم. ولی این آقا...

شاهد حرفش را قطع کرد و گفت: سلام خانم. کجا تشریف می برین؟

_: سلام مادر. این آژانس ما همیشه بدقولی می کنه. ببخشید شما من اینجوری سوار شدم. آخه دیرم شده. باید برم عروسی دختر دوستم. هی اصراااار که تو باید باشی. هرچی گفتم بابا من پیرزن تنها نصف شب کجا پاشم بیام؟ با کی بیام با کی برگردم؟ میگه نمیشه باید بیای. حالا کجا هم هست نمی دونم. بیرون شهره. بعد ازکمربندی اونجاها آدرس نوشته. بذار کارتشو پیدا کنم. اسم تالارش هست بنفشه. آخه اسم عروس بنفشه است اصرار کرده که من باید تو این تالار عروسی بگیرم.

شاهد گفت: می دونم کجاست. لازم نیست دنبالش بگردین.

مادربزرگ بالاخره نفسی به راحتی کشید و گفت: آخ خدا خیرت بده مادر. الهی سفید بخت بشی. الهی هرچی از خدا می خوای بهت بده. داشتم میمردم از فکر این که نصف شب وسط بیابون حیرون و ویلون بشم و نشونی رو پیدا نکنم. ببینم می تونی آخر شبم بیای دنبالمون؟

_: بله. در خدمتتون هستم.

_: خدا خیرت بده مادر. شمارتو بده بهت زنگ بزنیم. این گوشی من کو؟ ای بابا جا گذاشتم! شیدا خدا تو رو هم از آسمون فرستاد! شمارشونو بگیر آخر شب زنگ بزنی بیان دنبالمون نمونیم وسط بیابون.

شیدا تبسمی کرد و گفت: من کجا بیام مامان بزرگ؟ شماره رو روی کاغذ بنویسین، بدین یکی زنگ می زنه. دیروقته من برم خونه دیگه.

_: ای بابا تنهایی کجا بری؟ خبراشو دارم. شیوا که جشن تولد دوستش بود، مامانت اینام رفتن واسه خشایار خواستگاری. زنگ زدم بیاد همرام تنها نباشم، گفت اونجا شام میمونن. به تو هم زنگ زدم ولی گوشیت خاموش بود. کلی خدا خدا کردم که تنها نمونی و بیای باهم بریم.

+: من که دعوت نیستم!

_: من از اول با میناجون طی کردم. گفتم باید یکی همرام باشه. اونم گفت چرا یکی؟ چهار نفر رو بیار ولی حتماً خودتم بیای!

 +: ولی آخه... لباسم مناسب نیست...

_: مانتو و شال به این قشنگی داری خوبه دیگه. خواهر داماد که نیستی که بخوای بری اون وسط برقصی. همین خیلیم عالیه.

شیدا لبش را گاز گرفت. مامان بزرگ پرسید: حالا گوشیت چرا خاموش بود؟

شیدا نگاهی به گوشی انداخت و گفت: شارژش تموم شده.

_: ای بابا! پس آقاجون فدای دستت شمارتو روی کاغذ بنویس بده بهمون.

شاهد گفت: چشم.

_: شیدا مادر تلفن پیدا کردی به مادرت زنگ بزن بگو دیروقت میای نگرانت نشه. اصلاً شب بیا خونه ی ما. معلوم نیست اینا کی شام بدن.

شاهد بدون این که برگردد گوشی اش را بین دو صندلی جلو گرفت و گفت: بفرمایین.

شیدا گوشی را روشن کرد. قفل بود. آن را دوباره به طرف شاهد گرفت و گفت: رمزشو بزنین.

_: 9324

شیدا با ناراحتی به پشت سر او نگاه کرد. چرا به این راحتی رمزش را می گفت؟!

رمز را زد و شماره ی مادرش را گرفت. اما قبل از این که جواب بدهد مادربزرگ گوشی را گرفت و گفت: بده خودم براش توضیح بدم.

شیدا از خدا خواسته گوشی را به او داد. مادربزرگ هم به مادرش گفت که دارند با آژانس می روند عروسی و شب هم شیدا به خانه ی خودشان می برد.

شیدا توی آینه برای شاهد شکلکی در آورد. شاهد خنده اش گرفت و حرفی نزد. شیدا هم رو گرداند و از پنجره به بیرون خیره شد.

مادربزرگ حرفش را تمام کرد. تلفن را به شاهد داد و ناگهان گفت: بَه! چه گل فروشی بزرگ و قشنگی. آقا خدا خیرت بده. نگه دار یه شاخه گلم بخرم. خدا برای مادرت نگهت داره. نگه دار.

_: چشم. شما بفرمایین من میرم جلوتر پارک می کنم.

-: شیدا مادر بیا بریم. آقا خدا خیریت بده. خودتم بیا اگه سنگین بود کمک کنی.

_: چشم.

پیاده شدند. شیدا دست مادربزرگ را گرفت تا از پله های مغازه بالا برود. توی مغازه دم در ایستاد. می دانست که مادربزرگ به این راحتی انتخاب نمی کند. در پشت سرش باز شد. شاهد با تبسم کمرنگی وارد شد. شیدا با اخم پرسید: آخه چرا هیچی نمیگی؟

شاهد متعجّب ابروهایش را بالا برد و پرسید: چی باید بگم؟!

شیدا کلافه گفت: خب از اول می گفتی راننده ی آژانس نیستی!

_: خب بعد می گفتم کی هستم؟! البته مشکلی نیست! اگه ناراحتی الان میرم توضیح میدم که در ماشین رو کوبیدم تو دماغت و...

شیدا به مادربزرگ که پشت به آنها بین گلدانها جستجو می کرد نگاه کرد و نالید: نه...

_: خب پس چی؟

+: خب آخه اینجوریم حیرون میشی. واقعاً می دونی اون تالار کجاست؟

_: آره می دونم. عجیبه؟

شیدا بی حوصله گفت: نه عجیب حضور بی معنی منه. اصلاً حسّ عروسی رفتن ندارم. مسکّن خوردم خوابم میاد دماغمم درد می کنه.

و با دست بینیش را گرفت. از درد لبش را به دندان گزید. شاهد با دنیایی همدردی نگاهش کرد. شیدا غرغرکنان گفت: برم اونجا بگم منو سننه؟

_: خب همراه مادربزرگتی.

شیدا بی حوصله سری به تایید تکان داد و گفت: خدا کنه عروس خوشگل باشه.

شاهد لبخند کمرنگی زد و گفت: اون که خوشگله. حالا چه ربطی داره؟

+: خب خیلی فرق می کنه. اقلاً عروس و آرایشش باعث تفریح باشن. ببینم تو از کجا مطمئنی که خوشگله؟ همه ی عروسا که خوشگل نیستن.

شاهد لبش را گزید. رو گرداند و به مادربزرگ که هنوز سخت مشغول انتخاب گل بود نگاه کرد و آرام گفت: همه ی عروسا برای دامادشون بهترینن.

+: خب من چکار به داماد دارم؟ به نظر من باید قشنگ باشه!

شاهد برگشت و با نگاهی خندان نگاهش کرد. شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت: می دونی که! نظر من خیلی مهمه!

شاهد خندید و دوباره رو گرداند.

شیدا در مقابل سکوت او گفت: اعصاب نداریا!

شاهد برگشت و پرسید: من یا تو؟ تو خسته ای و مسکّن خوردی و می خوای بری خونه. من می خوام مثل یه مرد قوی برم عروسی.

شیدا متعجّب پرسید: مرد قوی؟! چه ربطی داره؟ قدرت خاصّی می خواد که آدم بی دعوت بره عروسی؟

شاهد گوشی اش در آورد. روشنش کرد و وارد صفحه ی پیامهایش شد. گوشی را به طرف او گرفت و گفت: بخون. ببین چند بار دعوتم کرده. د بخون!

شیدا به لیست پیامهای باز شده و نشده ی او نگاه کرد که همه از طرف بنفشه بودند. با صدایی لرزان پرسید: تو... تو می شناسیش؟

شاهد سری به تایید خم کرد.

مادربزرگ بلند پرسید: شیدا به نظرت لوسی انتوسم بردارم؟

شیدا سر برداشت و با گیجی گفت: نمی دونم هرجور دوست دارین.

گل فروش کنار مادربزرگ مشغول راهنمایی و بازارگرمی شد.

شیدا به طرف شاهد برگشت و گفت: مگه دستم به این شاهپر نرسه.

_: شاهپر کیه؟

+: همین جنّ نفهم بی سر و پا! تو باید از دو ساعت پیش اونجا بودی. حالا اینجوری حیرون من شدی و... آخه این چه وضعیه!

کلافه به دور و برش نگاه کرد. شاهد شاخه ای گل برداشت. در حالی که به آن نگاه می کرد گفت: من نمی خواستم برم. کلاس خصوصی برداشته بودم.... که بهانه ای برای نرفتن داشته باشم.

گل را سر جایش رها کرد و به طرف پیشخوان رفت. مادربزرگ پول سبد گل را حساب کرد و شاهد سبد را برداشت. کنار ایستاد تا مادربزرگ با کمک شیدا از پله ها پایین بروند.

شیدا هر لحظه برمی گشت و با یک دنیا کنجکاوی به او نگاه می کرد. بالاخره راه افتادند و فرصت توضیح بیشتری نماند.

نیم ساعتی بعد به تالار رسیدند. ساعت نه شب بود. شاهد تا حد ممکن به در تالار نزدیک شد که برای مادربزرگ پیاده شدن آسانتر باشد.

همین که رسیدند ماشین عروس هم رسید. عروس پیاده شد و عکاسها دورش را گرفتند. مادربزرگ گفت: ای جانم دختر! برم همین الان بهش تبریک بگم.

و با عجله پیاده شد و به طرف عروس رفت. شیدا پرسید: عروس کیه؟

شاهد گفت: اون میگه خواهرمه. من میگم دختر خالمه. از امشبم فکر می کنم غریبه است.

شیدا با صدایی که به زحمت بالا می آمد پرسید: دوسش داری؟

شاهد محکم گفت: دیگه نه. گفتم که غریبه است.

انگار به شدّت با لرزیدن صدایش مقابله می کرد.

شیدا آهی کشید و گفت: شدنیه. باید بشه. آدم نمی تونه که چشمش دنبال زن مردم باشه یا شوهر یکی دیگه. نمیشه دیگه.

بینیش را بالا کشید و بغضش را فرو داد. شاهد نگاهی به مقوای پاره ی قوطی دستمالش انداخت و گفت: دیگه دستمال ندارم.

شیدا به عقب تکیه داد و گفت: مهم نیست. می دونی اصلاً مهم نیست که نوشین از من خوشگلتره. خوش سر و زبونتره. هنرمندتره.

لبش را محکم گاز گرفت و تقریباً داد زد: اصلاً مهم نیست.

شاهد دستش را روی پشتی گذاشت. به عقب برگشت و به تندی گفت: آروم باش شیدا. دنیا که به آخر نرسیده. کی گفته خوشگلتره؟ اصلاً معیار زیبایی برای هرکسی فرق می کنه. اون اینجوری خوشش اومده. خودتو بکشی هم عاشق تو نمیشه ولی...

آهی کشید و آرام اضافه کرد: نذار آهت زندگیشونو بگیره. نذار بدبخت بشن....

صدایش رفته رفته خاموش شد. سر به زیر انداخت و رو گرداند و به عروسی که زیر نقل و گل و نور دست در دست داماد، به طرف تالار می رفت چشم دوخت.

عروس برگشت و چند لحظه به طرف ماشین خیره شد. بعد ناگهان دست داماد رها کرد و در حالی که به طرف ماشین می دوید، گفت: داداشم اومد!

شاهد نفس عمیقی کشید و به شیدا گفت: برام آرزوی موفقیت کن!

در ماشین را باز کرد و پیاده شد. شیدا هم با تردید و نگرانی پیاده شد و کنار او ایستاد.

عروس با خوشحالی گفت: وای شاهد خیلی خوشحالم کردی که اومدی. می ترسیدم قهر باشی و نیای! خیلی خوب کردی که اومدی.... ای جاااانم! این دختر خانم خوشگل با توئه؟! خیلی خوش اومدی خانم خوشگله. من خواهر شاهدم. از حالا رو خواهرشوهریم حساب کن! حتی اگه این بداخلاق بگه من دخترخالشم.

و چشمکی ضمیمه ی جمله اش کرد. بعد بازوی شیدا را گرفت و گفت: بیاین بریم اونجا زیر درختا عکس بگیریم. می خوام اوّلین عکس با مهمونام با داداشم و این خوشگل خانم باشه.

مادربزرگ جلو آمد و گفت: مادر این سبد گل تو ماشین موند.

شاهد گفت: الان میارم.

برگشت و آن را برداشت. مادربزرگ گفت: ناقابله عزیزم الهی خوشبخت بشی.

عروس او را در آغوش گرفت و گفت: وای خیلی خوشحالم کردین خاله جون. همش نگران بودم نیایین. خودتون گلین. دیگه چرا زحمت کشیدین؟

شاهد توی شلوغی برگشت. گوشی اش را به طرف شیدا گرفت و گفت: این پیش تو باشه. من یه خط دیگه هم دارم. شمارشم به اسم "خودم" تو کنتکتام هست. رمزش که یادته؟

شیدا نگاهی به عروس که داشت به طرف آنها برمی گشت، انداخت و گفت: نه. ببین من نمی خوام با این دماغ عکس بگیرم.

_: تو به من گوش کن! سال نود و سه بیست و چهار ساله شدم. اینو یادت میمونه؟

+: هان؟ آره. فکر کنم یادم بمونه. بگو من نمی خوام عکس بگیرم.

عروس به آنها رسیده بود. با شادی گفت: خب بریم عکس بگیریم.

شاهد با لحنی جدی گفت: نه بنفشه. من که عذرم خواسته است. شیدا هم بینیش ورم داره نمی خواد عکس بگیره.

مادربزرگ جلو آمد و به شاهد گفت: عجب حسن تصادفی! تو عروس رو می شناسی؟

شیدا با بدخلقی گفت: آره مامان بزرگ قرار بود منو پیاده کنه بیاد عروسی.

کلافه شده بود و نمی توانست سر این کلاف سر درگم روابط مختلف را پیدا کند.

مامان بزرگ با خوشحالی گفت: چه خوب! پس خودتم هستی که آخر شب ما رو برگردونی!

بنفشه گفت: خاله جون بمونین بیاین عروس کشون! تو رو خدااااا!

_: نه خاله من تا اون وقت شب بیدار بمونم مریض میشم.

شاهد گفت: میشه مهمونا رو سر پا نگه نداری. خسته شدن.

بعد برگشت و یواش از شیدا پرسید: تو خوبی؟ داری خواب میری.

شیدا خواب آلوده گفت: آره خیلی خوابم میاد.

_: یادآوری نکردی دماغت درد می کنه.

+: آره دیدی؟! دماغمم درد می کنه. خیلی. تو این مسکّنا فقط خواب آور بود. تازه گشنمم هست. می خوام برم خونمون. عروسم خیلی خوشگل نبود. نه اونقدر که عاشقش بشی.

_: گفتم که معیار زیبایی برای هرکسی فرق می کنه. ضمناً من هیچوقت فکر نکردم بنفشه خوشگله. فقط خودشو به خاطر همینی که بود، به خاطر این که دوستم داشت دوست داشتم.

نفس عمیقی کشید و با ملایمت ادامه داد: من به چشم همسر آینده، اون به چشم برادر. نتونستم دیدشو عوض کنم. ازدواج کرد و حالا من باید دیدمو عوض کنم.

شیدا دست توی جیبهای مانتویش فرو برد و گفت: اوهوم. ولی خشایار خوش تیپه. یعنی همچین خوش هیکله هرچی بپوشه رو تنش می شینه. نوش جون نوشین خانوم. دندم نرم. خودم نوشینو بردم دم مغازش. به خیالم بهانه جور کرده بودم برای دیدنش. بعد اون دو تا همدیگه رو دیدن و پسندیدن. و من هیچوقت از یه دخترعمو نه یه پله پایینتر بودم نه بالاتر.

آه بلندی کشید. نفسش را محکم فوت کرد و گفت: دیگه مهم نیست نه؟ زندگی ادامه داره؟ تازه هدفهام تموم نشدن که. هنوز درس دانشگاه زندگی... می خوام تابستونی برم کلاس شنا. اصلاً حالا که دیگه به فکر خشایار نیستم راحتتر می تونم برم. هر لحظه دلم نمی لرزه که الان ممکنه شانس دیدنشو داشتنشو از دست بدم. نه؟ بهتره...

شاهد سری تکان داد و گفت: آره بهتره. می خوای ادامه بدی و بیای مشکلی نیست. ولی این طرف مردونه اس. از اون طرف برو. بعداً می بینمت. خواستین برین هر وقت که بود بهم زنگ بزن. حتی اگه خانم بزرگ قبل از شام خسته بودن و خواستن برن.

+: باشه. ممنون. یه در ماشین باز کردی و حسابی گرفتار شدی!

شاهد خندید و گفت: سلامت باشی.

دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد و رفت.

شیدا هم به طرف مجلس زنانه راه افتاد. صدای موزیک کر کننده بود. مادربزرگ کنار جمع دوستانش نشسته بود و خوشحال و راضی به نظر می رسید. شیدا چرخی زد و بالاخره بی حوصله لب برچید. صدایی بیخ گوشش گفت: دختره پیرهن آبیه خوشگله ها! باهاش دوست شو.

چرخید. پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود. آرام گفت: شاهپر می دونی خیلی بدی؟

_: من به این خوبی! جفت به این مناسبی بهت معرفی کردم. حالا برو با خواهرش دوست شو. آفرین برات خوبه!

+: گمشو! یعنی چی برم آویزون خواهرش بشم. خوشم نمیاد از این مسخره بازیا. تازه عاشق این کیس مناسب شما نشدم. بگرد یه بهترشو پیدا کن.

اما دختر پیراهم آبی جلو آمد و با خوشرویی گفت: سلام خوش اومدین.

شیدا به ناچار لبخند نصفه نیمه ای زد و گفت: سلام.

_: شیداخانم شما هستی؟

شیدا دستی به بینی دردناکش کشید و گفت: بله.

دختر دست به طرفش دراز کرد و گفت: من مائده ام. خواهر شاهد. زنگ زده که هواتونو داشته باشم. گفت انگار یه تصادفی چیزی کردین.

شیدا سری به تایید تکان داد و گفت: چیز مهمی نبود. خوبم ممنون.

_: حالا چی شده؟ گفت تصادف، حسابی نگران شدم. شلوغ بود نشد درست بپرسم.

به سینی شربتی که جلویش گرفته بودند اشاره کرد. شیدا یک لیوان برداشت و آرام گفت: گفتم که طوری نشده. بیخودی شلوغش کردن. خوبم.


آدمی و پری (6)

سلام سلام
خیلی خیلی کار دارم و حس نوشتن یه جایی وسط دریایی از مشاغل مختلف گم شده. گمونم باید یه چیزی گره بزنم پیدا بشه :دی
خواهش می کنم ننویسین چرا کم نوشتی چون واقعااااا فرصت ندارم و همونطور که گفتم ذهنم هم یاری نمی کنه. همین الان دوازده تا پیراهن برای اتو کردن و چند تا خرده کار دیگه منتظرمن که باید برم.
دوازده تا کامنت هم اینجاست که فرصت جواب دادن ندارم. خیلی خیلی از لطف و مهربونیاتون ممنونم.

پ.ن آلبالو آدرست اشتباه بود. دوباره بذار.


 

کنار آمدن با غم از دست دادن رویای چندین ساله اش از آن چه فکر می کرد سخت تر بود. از هر اتفاقی یاد خشایار می افتاد. از هر حرفی... هر خاطره ای... وای به وقتی که به اجبار با او روبرو میشد. انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دست به دست هم داده بودند تا هرروز بهانه ای برای دیدن خشایار پیش بیاید!

هنوز به هفته نکشیده بود که عمو زنگ زد و با خبر خواستگاری خشایار آخرین بازمانده های امیدش را هم فرو ریخت. از آن طرف هم نوشین پیام داد که از دعای خیرت بالاخره مامان و بابا راضی شدن و خشایار داره میاد خواستگاری!!!

از دعای خیرش؟؟؟ پوزخندی زد و با قلبی فشرده به گوشی اش چشم دوخت.

عصر جمعه مامان و بابا هم به همراه خانواده ی عمو به خواستگاری نوشین رفتند. شیوا پیش دوستش بود و شیدا تنها ماند. از بعدازظهر خودش را سرگرم کرده بود که فکر نکند. ظرفهای نهار را شسته بود. خانه را جارو زده بود و بالاخره وقتی که در پشت سر مامان و بابا بسته شد، خسته و غمگین روی مبل افتاد.

صدای شاد و خندان شاهپر توی خانه پیچید: نبینم غمتو عشق من!

شیدا با بی تفاوتی سر برداشت. شاهپر به سقف چسبیده بود و حرف میزد: اصلاً مگه شاهپر مرده که تو دنبال اون خشی بی خاصیتی؟ خودم شوهرت میشم خیلی بهتر از خشی!

+: مزخرف نگو شاهپر. بهشم نگو خشی خوشم نمیاد.

_: د نه د! اومدی نسازی. خشی خان دیگه صاحاب داره. اونی که باید تعیین کنه بهش چی بگیم خودشه و نوشین خانم.

+: شاهپر خفه میشی یا خفه ات کنم؟

_: اوه اوه چه خشن! بی خیال بابا! دوستته مثلاً! تازه نمی خواست که نارو بزنه. از کجا باید می دونست که دلت پیش خشی خان گیره؟

+: دلم از همین می سوزه. نوشین واقعاً لیاقتشو داره. اگه نداشت زمین و زمون رو بهم می دوختم.

_: خب پس میشی زن خودم! دی دیری دی دیم!

+: ترجیح میدم تا آخر عمر مجرد بمونم! اصلاً تو هیچ کاری برای من نکردی. قرار بود حسابی از خجالتم در بیاین. اون خواهرت که رفت و گم شد تو هم که فقط ورد زبونت عاشقتم عاشقتمه! اگه عشق حالیته، اگه می فهمی که به من مدیونی، بگرد همین حالا نیمه ی گمشده ی منو پیدا کن. همین حالا!

شاهپر با چهره ای غمگین از سقف دل کند و پایین آمد. روبروی او روی زمین نشست و پرسید: پس خودم چی؟

+: خودت تو دنیای اجنه دنبال جفتت بگرد. من نمی تونم کاری برات بکنم. حالا هم بگرد نیمه ی گمشده ی منو پیدا کن. زود! نمی خوام تو نامزدی اینا مثل بدبختا با حسرت نگاهشون کنم.

شاهپر با دلخوری گفت: اگه اونی که می خوام راضی میشد که آویزون تو نمی شدم. چی میگین بهش؟ از من خیلی سره.

+: خب تو طبقه ی خودت دنبال زن بگرد.

_: نمیشه. نیست. یعنی از وقتی اونو دیدم دیگه هیشکی رو نمی بینم. هزار سال گذشته ها ولی هنوز دوسش دارم.

+: هنوز مجرده؟

با حرص گفت: آره بابا. هیشکی براش کافی نیست.

+: باشه. اون با من. تو نیمه ی منو پیدا کن من پری خانمو راضی می کنم.

_: نمی تونی راضیش کنی ولش کن. بیا باهم عروسی کنیم خوشبخت بشیم.

+: دهه شاهپر! حرف گوش کن دیگه. گفتم راضیش می کنم یعنی می کنم دیگه. بگرد نیمه ی گمشده ی منو پیدا کن.

_: آخه من این آقای نصفه نیمه رو از کجا پیدا کنم؟ بعد که پیداش کردم چیکارش کنم؟ دلت خوشه ها!

+: شاهپر!!!!

_: بااااشه...

ابر آبی رنگ دود شد و از سقف بیرون رفت. شیدا نفس عمیقی کشید. دستهایش را پشت سرش بهم قلاب کرد و سرش را عقب برد.

اگر شاهپر می توانست.... آیا می توانست کسی را بیشتر از خشایار دوست داشته باشد؟ دلش نمی خواست تمام زندگیش به مقایسه بگذرد. آهی کشید و برخاست.

آدمی و پری (5)

سلام عزیزانم
امیدوارم همگی خوب و خوش باشین
یه توضیح کوچولو درباره ی کارهایی که پریها می تونن برامون بکنن بدم و برم. خب من به شخصه دو تا استفاده ازشون می کنم. اولی پیدا کردن اشیاء گمشده است و دومی بلند کردن اشیاء سنگین.
دومی سختتره چون معمولاً به این راحتی زیر بار نمیرن و باور و قدرت نفس بیشتری می خواد.
ولی وقتی چیزی گم می کنم یه پارچه گره می زنم و میگم اسیرتون کردم و تا پیداش نکنم بازش نمی کنم. ولی مهم همون باوره نه گره! در واقع بدون گره هم میشه. این که من و پریها باور کنیم که باید این گمشده پیدا بشه. اون وقت اگر خدا بخواد معمولاً زود پیدا میشه. مگه این که دزدیده شده باشه یا این که بلای دیگه ای سرش اومده باشه.
دیگه همین...



آبی نوشت: ویرایش نشده. غلطی دیدین بگین.


شیوا سلام خسته ای کرد و وارد شد. با دیدن کیک چشمهایش گرد شد. پرسید: چه خبره؟

شیدا توی ذهنش حساب کتاب کرد و یک دفعه گفت: فکر کردم تولد باباست، بعد یادم اومد هنوز یه هفته مونده. ولی عیب نداره. کیک می خوریم دیگه.

شیوا کیفش را توی اتاقش انداخت و از همان جا پرسید: یه هفته دیگه؟ کادو چی خریدی؟

شیدا لب گزید و گفت: هیچی... پول ندارم...

شیوا منتقدانه گفت: هرچی داشتی دادی پای کیک که واسه بابا خوب نیست پولاتو تموم کردی؟ به جاش می رفتی یه هدیه ی کوچیک می خریدی. بهتر نبود؟

شیدا پوفی کرد و به سقف خیره شد. در دل غرید: شاهپر مگه دستم بهت نرسه!

به شیوا هم غرغرکنان گفت: لازم نیست برای من بزرگتربازی دربیاری. کیکش خوشگل بود خوشم اومد خریدم. تازه وقتی شمع گذاشتم و اینا فهمیدم امروز نبود.

شیوا در حالی که می رفت تا دست و صورتش را بشوید گفت: خب بذارش فریزر تا تولد بابا. اینجوری که حیفه. جعبه اش کجاست؟

+: اممم... جعبه اش...

به طرف آشپزخانه رفت. نبود. گفت: انداختم بیرون.

یک ظرف پلاستیکی بزرگ پیدا کرد. کلی مشقت کشید تا جایی به اندازه ی ظرف کیک توی فریزر پیدا کند و بالاخره آن را جا داد.

وقتی موفق شد و در فریزر را بست، خسته به آن تکیه داد و گفت: شاهپر... می کشمت!

تلفن زنگ زد. از کنار فریزر داد زد: شیوااا... گوشی رو بردار. شیواااا....

وقتی به هال رسید، شیوا داشت با تلفن حرف میزد. گفت: بله بله، گوشی... از من خداحافظ.

گوشی را به طرف او گرفت و برخاست. با تعجب زمزمه کرد: عموپرویزه!

دستپاچه گوشی را گرفت و گفت: سلام عمو.

_: علیک سلام. خوبی؟ چی می کشی از دست این پسره؟ بگیرم دوباره حبسش کنم بلکه دست از سرت برداره!

شیدا با پریشانی روی مبل نشست و زیرچشمی نگاهی به شیوا انداخت. با تردید زمزمه کرد: من که خوبم ولی بنده خدا خشایار... دیگه نشد حالشو بپرسم...

شیوا اشاره کرد: خشایار چی شده؟ باهم بودین؟

عموپرویز گفت: خشایار خوبه. اینجاست. دکتر عکسشو دیده مشکلی نداره شکر خدا. خودش حدس زد از کجا آب می خوره یه راست اومد پیش من. الانم خوبه. گوشی رو میدم بهش.

شیدا خجالت زده توی پیشانیش زد. خشایار گفت: سلام. چی هستن این موجودات که تو هم خودتو قاطی کردی؟

شیدا نالید: من که نمی خواستم قاطی بشم. علیک سلام. خوبی؟

_: آره خوبم. اگه این جن حسود شما بذاره. چی فکر کرده این؟ می خواد سر منو بکنه زیر آب خودش بشه پسرعموت.

و غش غش خندید. عمو هم از آن طرف توضیح داد: به شوهر میگه پسرعمو.

شیدا خجالت زده دست روی صورتش کشید.

شیوا به سقف نگاه کرد و با تعجب گفت: وا! این چسب و منگنه ها رو واسه چی زدی؟

خشایار پرسید: هستی شیدا؟ نکنه بلایی سرت آورده...

با صدایی که از فرط خجالت خش دار شده بود و به سختی بالا می آمد، گفت: نه هستم. خوبم... تو خوبی؟

_: گفتم که خوبم. نگران نباش. کاری با من یا عمو نداری؟

+: نه... بازم معذرت می خوام.

_: تو چرا؟ تقصیر تو نبود. اینقدر بهش فکر نکن. خداحافظ.

+: خداحافظ.

با شرمندگی گوشی را گذاشت. شیوا دوباره گفت: با تو ام... ریسه زده بودی به سقف؟

از جا برخاست و نالید: نه...

_: پس اینا چی هستن؟ عمو چی می گفت؟

+: زدم. خیلی زشت شد همه رو ریختم دور. خسته ام. ولم کن.  

_: بداخلاق!

وارد اتاقش شد. کنار در به دیوار تکیه داد. باید با عمو حرف میزد. خیلی چیزها باید روشن میشد. هنوز فرصت نکرده بود لباس عوض کند. با بی حوصلگی به مانتوی سورمه ایش چشم دوخت و فکر کرد: اییییی پر از خاک و عرقم.

دوش گرفت و لباس پوشید. داشت شالش را مرتب می کرد که شیوا وارد اتاقش شد و پرسید: کجا میری؟

+: خونه ی عموپرویز. زود میام.

_: خونه ی عموپرویز؟ عجیب غریب شدی شیدا.

شیدا بدون این که به او نگاه کند، چرخید. کیفش را برداشت و پرسید: عجیبه که آدم به عموش سر بزنه؟

_: نه. ولی عموپرویز فرق می کنه. تو هم امروز فرق کردی. این کیک... اون ریسه ها... همه چی عجیب غریبه. تازه این ریسه ها که میگی انداختی بیرون تو سطل نیستن. کجا انداختی؟

+: وایسادی تو راه منو سین جیم می کنی؟ برو کنار بذار رد شم.

شیوا مثل آن که ناگهان کشفی کرده باشد، چشمهایش برق زد و جیغ کشید: آهان فهمیدم. پای خشایار وسطه.

شیدا بی حوصله پرسید: چی میگی تو؟

_: با خشایار بودی دیگه. شنیدم که باهاش حرف زدی. نگرانش بودی. الانم داری میری خونه ی عمو ببینیش. همه ی اینا با اون کیک قلبی چه معنی ای میده؟

شیدا بهت زده نگاهش کرد. شیوا هم دور برداشت و ادامه داد: معلومه که عموپرویزم خبر داره. هرچی باشه خشایار عزیز کردشه. تو هم که وقتی داشتی باهاش حرف می زدی حسابی خجالت زده شده بودی. خودت باشی. اینا رو بذاری کنار هم چه نتیجه ای می گیری؟!

شیدا او را کنار زد و به تندی گفت: هیچ نتیجه ای نمی گیرم. اشتباه می کنی.

شیوا شانه ای بالا انداخت و گفت: همیشه منو بچه حساب می کنی و فکر می کنی نمی فهمم. حالا کی قراره به مامان باباها بگین؟

شیدا کفری نگاهش کرد و دوباره گفت: اشتباه می کنی.

و بعد از در بیرون رفت.

آیفون خانه ی عمو تصویری نبود اما در بدون سوال و جواب باز شد. شیدا هم مکث نکرد تا به این موضوع فکر کند. با عجله وارد شد و از پله های ایوان بالا رفت. عموپرویز با همان قیافه ی جدی همیشگی و ابروهای پرپشتی که باعث وحشت و کناره گرفتن شیدا میشد به استقبالش آمد.

شیدا با سلام و علیک کوتاهی وارد شد. خشایار هم دم در هال ایستاده بود. لبخند به لب داشت و لباس خونیش را عوض کرده بود.

وارد شد و هنوز ننشسته گفت: عمو من غلط کردم اینو آزادش کردم. بگیرش دوباره تو رو خدا.

عمو خندید و گفت: حالا چرا وایسادی؟ بشین. یه گلویی تازه کن بعد حرف بزن.

شیدا کلافه لب مبل قدیمی مادربزرگش نشست و گفت: زده این بلا رو سر خشایار آورده، باعث شده آینه ی قدیمیتونو بشکنم، سقف خونمونم که پر از چسب و منگنه کرده. من جواب مامان بابا رو چی بدم؟

خشایار در مقابل جوش و خروش او تبسم کرد و در حالی که تکه خربزه ای را سر چنگال میزد پرسید: آخه این اجنه غیر از دردسر چی دارن که خودتونو درگیرشون کردین؟

شیدا عصبانی گفت: من که نرفتم طرفشون. کلی تهدیدم کردن، سربسرم گذاشتن.. مجبور شدم قبول کنم.

خشایار باز با آرامش خندید و گفت: باشه. هرچی تو بگی.

عاشق همین روی خوش و آرامشش بود. لبش گاز گرفت و به سختی رو گرداند تا نگاهش راز درونش را فاش نکند.

خشایار رو یه عموپرویز کرد و با خوشرویی پرسید: شما چی؟ شما هم تهدید شدی؟

عموپرویز با بی قیدی گفت: نه بابا تهدید چیه؟ من خودم سرم واسه این کارا درد می کرد. یه نمه استعدادم داشتم انگار. با رفیقم کیان شروع کردیم و من راحتتر وارد شدم. اما کیان آخرم نتونست و ولش کرد.

شیدا ناگهان بی هوا پرسید: واسه همین ازدواج نکردین؟

خودش از سوالش خجالت کشید و بلافاصله از پرسیدن پشیمان شد. خجالت زده سر به زیر انداخت.

عمو پرسید: واسه چی؟ این که با پریها سر و کار دارم؟

شیدا با شرمندگی شانه بالا انداخت. عمو لبخندی زد و گفت: نه... خب منم یه روز جوون بودم. سرم باد داشت. عاشق شدم. به هر دری زدم. ولی قسمت نبود. نشد که بشه. منم دیگه قیدشو زدم. نشستم پرستاری مادرمو کردم تا وقتی که فوت کرد. بعدشم دیگه خیلی پیگیر نبودم که بخوام یه زن زندگی پیدا کنم... می دونی حوصلشو ندارم. به همین وضع عادت کردم.

خشایار با لبخند گفت: ولی تنهایی سخته. این که هیشکی منتظر آدم نباشه...

عمو متفکرانه گفت: آدمیزاد بنده ی عادته... منم به سکوت این خونه عادت کردم. هرچند اهل سکوت هم نیستم. از راه که می رسم، تلویزیون و رادیو رو روشن می کنم و خودم می شینم کتاب می خونم یا به کارای خونه می رسم. دلم می خواد دور و برم سر و صدا باشه.

شیدا امیدوارانه پرسید: پس چرا زن نمی گیرین؟

عمو پوزخندی زد و گفت: برای این که نمی تونم با یه دکمه خاموشش کنم. نه خودش نه خونوادشو. من حوصله ی دردسر ندارم. دست بردار. فقط تو یکی مونده بودی که به من نگفته بودی زن بگیر!

شیدا با ناراحتی گفت: ببخشید. معذرت می خوام.

چند لحظه بعد هم از جا برخاست و هرچه عمو اصرار کرد که برای شام بماند قبول نکرد.

غرق فکر بیرون آمد. غروب شده بود و دلش می خواست قبل از تاریکی به خانه برسد. اما مطمئن نبود بتواند. دو دل بود که با تاکسی برود یا نه...

جوانک آشفته ای که به دیوانه ها می ماند با لبخند احمقانه ای جلو آمد. شلوار گشاد سیاه و پیراهن مستعملش چرک و کثیف بودند. شیدا به دیوار چسبید و سعی کرد عکس العملی نشان ندهد تا او رد شود.

اما او مستقیم به طرف او آمد و با زبان شل و ولی گفت: سلام شیداخانم. نترس من باهاتم. هوا هم تاریک بشه هواتو دارم همه جوره. رو شاهپر حساب کن.

شیدا از دیوار کنده شد و با چندش گفت: اییییی.... شاهپر این چه ریختیه؟

شاهپر شانه ای بالا انداخت و گفت: از این بهتر پیدا نکردم. یارو بدبخت عقب مونده است. کسی رو هم نداره. آدم سالم که به گیر ما نمیاد. یکی اون پسرعموت بود...

شیدا با عصبانیت گفت: حرفشو نزن شاهپر. مگه دستم بهت نرسه. من هنوز ازش خجالت دارم. آخه این چه غلطی بود تو کردی؟

شاهپر شرمنده سر به زیر انداخت. قیافه ی خجالت زده اش ترحم برانگیز بود. شیدا سعی کرد نخندد.

شاهپر بالاخره به زبان آمد و گفت: آخه دوسش داشتی.

شیدا به تندی گفت: خودشو نه تو رو...

_:وقتی دلش باهات نیست من چکار کنم؟ گفتم شاید اینجوری خوشحال بشی. من به خاطر تو این کارو کردم.

+: یعنی هیچ راهی نیست دلش با من مهربون بشه؟ قرار بود یه دستمزد به من بدین. به جاش هی بلا سرم آوردین.

_: یعنی این بشه دستمزدت؟ خب نمیشه که بشه... دختره رو چکار کنه؟ راضی نیستی که دلش بشکنه!

+: دختره کیه؟

_: همون که دوسش داره. همون که خیلی منظمه. هر صبح ساعت هشت بهش زنگ می زنه. همون که بهش میگه عزیزم... عشقم...

شیدا با ناباوری گوش داد. کاخ آرزوهایش پیش چشمش فرو می ریخت. یعنی راست می گفت؟ نه حتماً دروغ می گفت. پریها همه دروغگو هستند.

شاهپر بازویش را کشید و گفت: نری زیر ماشین.

شیدا بدون درکی از آن چه می دید به ماشینی که از جلوی پایش رد شد نگاه کرد. راننده متلکی به بی حواسی اش گفت که آن را هم شنید و نفهمید.

از خیابان که رد شدند شاهپر با ملایمت گفت: غریبه نیست.

به تندی پرسید: کیه؟

_: خودت بهش معرفیش کردی.

با تعجب پرسید: من؟! من غلط بکنم بهش دختر معرفی کنم. میگم که دروغ میگی.

_: خب من چکار کنم؟ این کار رو کردی دیگه. یه روز که دنبال بهانه می گشتی ببینیش... با رفیقت رفتی دم مغازش... به رفیقت گفتی بیا واسه ماشینت تزئینات بخر...

شیدا تکان محکمی خورد. آن روز را خوب به خاطر داشت. با نوشین از دانشگاه بیرون آمده بود. نوشین تازه گواهینامه گرفته بود و مادرش اجازه داده بود با ماشین به دانشگاه بیاید.

آن روزها با شیدا خیلی رفیق بودند. قرار شد شیدا را برساند و یک بستنی هم مهمانش کند. شیدا هم به بهانه ی تزئین ماشین او را به مغازه ی خشایار کشانده بود.

آه بلندی کشید و پرسید: مطمئنی؟ دروغ نمیگی؟

_: دروغم چیه؟

+: چرا زودتر بهم نگفتی؟

_: نپرسیدی.

+: شاهپر اگه دروغ بگی...

_: ای بابا زنگ بزن از خودش بپرس.

+: حرفا می زنی! آخه زنگ بزنم چی بگم؟

نزدیک خانه بودند. شاهپر جوابی نداد. شیدا گوشی اش را در آورد. لبش را گاز گرفت. خیلی وقت بود به نوشین زنگ نزده بود. از وقتی که امتحاناتشان تمام شده بود دیگر او را ندیده بود. شماره گرفت.

صدای شاد نوشین توی گوشی پیچید: به.... سلام خانوووم. چه خبر؟ اشتباهی شماره گرفتی؟

با تردید گفت: سلام. خوبی؟

نوشین نگران شد: طوری شده شیدا؟

دستپاچه گفت: نه نه... طوری نشده. من... من یه جایی تو هوا یه چیزایی شنیدم... زنگ زدم ببینم... خبریه و به من نگفتی؟

نوشین قاه قاه خندید و پرسید: خشایار چیزی گفته؟

احساس کرد روح از بدنش پر می کشد. به سختی زمزمه کرد: پس راسته...

نوشین نفسی کشید و جدی شد. آرام گفت: آره. اگه بابااینا کوتاه بیان و اجازه بدن بیاد خواستگاری. دوسش دارم شیدا. برام دعا کن.

شیدا به سختی نفس حبس شده اش را رها کرد. سری تکان داد و آرام گفت: باشه. باشه حتما. بهت تبریک میگم. خشایار پسر خوبیه.

_: راستی از کی شنیدی؟ خودش بهت گفت؟

+: نه... نه چیزی نگفت... گفتم که اتفاقی فهمیدم. باید برم. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

قطع کرد. کلید خانه از دست لرزانش افتاد. شاهپر آن را برداشت و در را باز کرد. کلید را به طرفش گرفت و گفت: غصه نخور. خودم شوهرت میشم.

کلید را گرفت و با اخم گفت: همینم مونده. اگه ادعای عاشقیت میشه دست از سرم بردار. برو...

شاهپر لب برچید و جوابی نداد. شیدا آهی کشید، وارد خانه شد و در را به روی شاهپر بست.




بعداً نوشت: هرکار می کنم رنگ قصه مشکی نمیشه!!!



آدمی و پری (4)

سلام به روی ماه دوستام
اینم یه قسمت دیگه...
یادم باشه درباره کارایی که همه می تونیم از پریها بخوایم بالای قسمت بعد بنویسم. الان وقت ندارم.



جلسه ی بعدی کلاس زبان که تمام شد به دنبال پری بیرون دوید.

+: پری. وایسا پری. باهات کار دارم. هی با تو ام. وایسا.

پری ایستاد و برگشت. با آن نگاه عجیبش به او خیره شد و پرسید: با منی؟

شیدا نفس نفس زنان گفت: معلومه که با تو ام.

_: اشتباه گرفتی. من پری نیستم.

شیدا خندید و گفت: یکی دیگه رو سر کار بذار. تو هم پری هستی هم پری!

و چشمکی ضمیمه ی حرفش کرد و بازهم خندید.

پری اما متعجب نگاهش کرد و بعد گفت: ولی من پری نیستم. اسمم نیازه. نیاز اشرفی.

لبخند شیدا جمع شد. با لحنی که بوی دلخوری میداد گفت: آره. ولی به من گفتی پری اشرفی.

نیاز اخم کرد و گفت: گفتم که! اشتباه گرفتی. من نه پری هستم و نه کسی رو به این اسم می شناسم.

شیدا تکانی خورد. بالاخره متوجه شد! این همان بدن اجاره ای بود که پری تسخیرش کرده بود. سری به تأیید تکان داد و گفت: معذرت می خوام.

بعد کولی اش را روی دوشش مرتب کرد و راه افتاد. دلش می خواست قدم بزند. به مامان زنگ زد و اطلاع داد که پیاده می رود و ممکن است کمی دیر برسد.

همان طور که قدم می زد در دل برای پری خط و نشان می کشید و تهدیدش می کرد که اگر دستمزدش را ندهند چنین و چنان می کند. از وقتی عمو دلش را قرص کرده بود حسابی شیر شده بود و دیگر نمی ترسید.

ناگهان یک نفر از پشت سرش با لحنی شاد گفت: سلام!

شیدا از جا پرید. دست روی قلبش گذاشت و گفت: سلام. ترسیدم. چرا این جوری می کنی؟

خشایار نیشخندی زد و گفت: که نمی ترسی!

+: دارم میگم ترسیدم. چته تو؟ پیشونیت چرا پانسمانه؟

خشایار گردن کج کرد و گفت: تقصیر من نیست. خودش شد.

شیدا نفسش را با حرص فوت کرد. لحظه ای رو گرداند. بعد دوباره برگشت و پرسید: معلوم هست داری چی میگی؟

خشایار دست توی جیبهای شلوار مخمل کبریتی قهوه ایش فرو برد و گفت: چی معلوم نیست؟ این که من چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ می دونی چقدر؟ نه نمی دونی که! خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی!

شیدا احساس می کرد دو تا شاخ بلند روی سرش سبز شده است! کم مانده بود دستی به سرش هم بکشد تا مطمئن شود! حیرتزده پرسید: دلت... برای من... بذار ببینم... تو شاهپری؟!

خشایار اخم کرد و پرسید: شاهپر کیه؟ چشمم روشن! تو روی خودم درباره ی پسرای دیگه حرف می زنی؟! خجالت نمی کشی؟ برم راپورتتو به عمو بدم؟...

+: یواش یواش! پیاده شو باهم بریم! چی داری میگی تو؟ تب نداری؟

خشایار سرش را به نشانه ی نفی عقب برد. لب برچید و گفت: نوچ. خوب خوبم. الان که تو رو دیدم بهترم هستم.

شیدا آهی کشید. رو گرداند و غرید: شاهپر مسخره بازی رو بذار کنار حوصله ندارم!

خشایار پا به زمین کوبید و گفت: بهت میگم من خشایارم. همون که عاشقشی!

شیدا پوزخندی زد و گفت: شاهپر من هم تو رو می شناسم هم خشایار رو. مسخره نشو.

شاهپر آه بلندی کشید. هم قدم او به راه افتاد و پرسید: چکار کردم که مثل خشایار نبود؟

+: کار خاصی نکردی. فقط هیچ شباهتی به خشایار نداری.

_: آخه نمک نشناس من کلی زحمت کشیدم تا بدن خشایار رو کش رفتم! اون وقت میگی من شبیه خشایار نیستم؟ خیلی... شیدا خیلی....

شیدا با بی حوصلگی پرسید: خیلی چی؟

شاهپر با بیچارگی گفت: خیلی دوستت دارم.

شیدا دستی توی هوا تکان داد و گفت: برو بابا.

شاهپر بغض کرده و حتی نم اشک گوشه ی چشمش را هم با سر انگشت گرفت. گفت: آخه چرا نمی فهمی؟ من واقعاً عاشقتم! تو منو آزاد کردی. جونمو نجات دادی. تازه خوشگل و جوون و دوست داشتنیم هستی!

دوباره لحنش شاد شده بود! نوسان رفتاریش خیلی خنده دار بود. اما شیدا نخندید. حتی توجهی به عاشقانه هایش هم نکرد. غرق فکر بود. بالاخره پرسید: بذار ببینم... چه بلایی سر خشایار آوردی؟! چه جوری تونستی جسمشو بگیری؟ به این راحتی نیست!

شاهپر با لحن بچه ای که دلخور و قهر است، گفت: البته که راحت نبود. دیشب تا صبح تو خوابش رژه رفتم. اعصابشو خرد کردم ولی بازم نتونستم بگیرمش. امروزم هی دور و برش چرخیدم. آخرش رو دسته کلیدش که نمی دونم کی انداخته بود جلوی پاش، پاش گیر کرد و سرش خورد به چهارچوب مغازش. بالاخره گیج شد و تونستم تصرفش کنم. ولی خونریزیش شدید بود ترسیدم بترسی. اول رفتم پانسمانش کردم، صورتشم شستم اومدم. ولی دیگه نرفتم خونه لباس عوض کنم. ترسیدم پیداش بشه.

+: پیداش بشه؟! مگه کجا رفته؟

_: خب بیهوشه دیگه! سرش خورد به چهارچوب. آهنی هم بود. چوبی نبود تازه!

+: شاهپر. مسخره نشو. اون دسته کلید رو تو انداختی جلوی پاش؟

_: من؟! خب شاید... قصدم خیر بود. می خواستم تو رو ببینم. دلم برات تنگ شده بود. بعد فکر نمی کنم تو خیلی از اون هیکل آبی من خوشت بیاد. از اون یارو دیروزیه هم همین طور... مجبور شدم. می فهمی که!

+: نه نمی فهمم! یه آب قند بده بخوره حالش خوب شه. زود باش!

_: اهه شیدا! اینقدر ضدحال نزن دیگه.

شیدا در حالی که با پریشانی به دنبال لبنیاتی یا آبمیوه فروشی دور خودش می چرخید، کلافه پرسید: ببینم دیروزیه رو هم بیهوش کردی؟

 

_: نه بابا دیروزیه خوب بود! خودش یه تخته اش کم بود و اجازه میداد تو جسمش شریک بشم ولی این خشی شما خیلی یه دنده است.

شیدا با حرص نفسش را فوت کرد. به جدول کنار جوی آب اشاره کرد و گفت: اینجا بشین من برم یه چی پیدا کنم.

شاهپر نالید: شیدا... یه کم با مهربون باش.

شیدا با حرص غرید: از مهربونی من همین بس که به خاطر تو زدم آینه ی عتیقه ی عموپرویز رو شکستم. از سرتم زیاده. بشین میگم.

_: نه همینجوری خوبه.

دستپاچه چشم گرداند. بالاخره یک بستنی فروشی دید. به طرفش دوید. نفس نفس زنان گفت: آقا یه بستنی قیفی لطفاً!

و توی کیفش مشغول جستجو شد. اسکناسی جلوی مرد انداخت. نیم نگاهی به لیست قیمتها انداخت. درست بود. با عجله برگشت. نزدیک بود به خشایار که تلوتلوخوران داشت به او نزدیک میشد، برخورد کند.

به موقع کنار کشید. بستنی را جلوی دهانش گرفت و گفت: یه کم از این بخور.

شاهپر سر تکان داد و گفت: نمی خوام. چرا منو دوست نداری؟ فقط برای این که من یه موجود آبی زشتم؟ این که دلیل نمیشه. من می تونم به خاطر تو مثل هنرپیشه ها خوشگل بشم.

+: بهت میگم بخور. زود باش لعنتی بخور!

تقریباً داد زده بود. نگاهی به اطراف انداخت. چند نفر با تعجب نگاهش کردند. خشایار سرش را بین دستهایش گرفت. چند قدم کج و لرزان برداشت تا به لبه ی جدول رسید. نشست و سرش را به درخت تکیه داد.

شیدا دوباره بستنی را جلوی دهانش فشار داد و با خشم گفت: به خدا اگه نخوری...

خشایار کمی بستنی خورد و دست او را پس زد. دور لبش را لیسید و پرسید: چرا اینجوری می کنی؟ اینجا کجاست؟ چی شده؟

شیدا نفسی کشید و با نگرانی پرسید: خشایار خودتی؟

خشایار با اخم نگاهش کرد و پرسید: می خواستی کی باشه؟

کمی رو گرداند تا موقعیتش را بسنجد؛ اما بلافاصله دست رو پانسمان پیشانیش گذاشت و نالید: آآآآخ سرم.

شیدا این دفعه با غصه بستنی را به طرف او گرفت و گفت: بیا بخور.

خشایار بستنی را که داشت آب میشد گرفت. لقمه ی بزرگی بلعید و پرسید: حالا چی شده؟ چرا دعوا داری که حتماً بخورمش؟

شیدا که خم شده بود و با نگرانی و غم نگاهش می کرد، آهی کشید و برخاست. کمی آن طرف تر خلاف جهت او نشست و پاهایش را توی جوی خشک کنار خیابان دراز کرد.

خشایار این دفعه با ملایمت گفت: دارم می خورم دیگه. می خوای بگی چی شده یا نه؟

شیدا بدون این که به او نگاه کند، غمگین گفت: جلوی مغازت خوردی زمین.

_: خب الان چرا اینجام؟ نه نزدیک مغازه ام، نه حتی بیمارستان. کی سرم پانسمان شده؟

شیدا که جوابی نداشت، برخاست و گفت: میرم برات آب بگیرم.

از بستنی فروشی یک بطر آب معدنی کوچک گرفت . برگشت. خشایار کمی آب نوشید و پرسید: چرا حرف نمی زنی؟

+: چه حرفی بزنم؟ من تو رو اینجا دیدم. کلاس زبان بودم. ته همین خیابونه. داشتم برمی گشتم خونه که دیدمت. گفتی جلوی مغازت خوردی زمین سرت خورده توی چهارچوب در مغازه.

_: یه کمی یادم میاد که زمین خوردم. ولی دیگه از بعدش هیچی یادم نیست. با کی و چه جوری رفتم بیمارستان... الان چرا اینجام؟

شیدا گناهکارانه شانه ای بالا انداخت و زمزمه کرد: نمی دونم.

خشایار برخاست. نگاهی به پیراهن خونی اش انداخت و گفت: اوه چه افتضاحی! یعنی چی که هیچی یادم نمیاد؟ ضربه مغزی شدم؟

شیدا وحشتزده دست روی دهانش گذاشت و گفت: نه خدا نکنه.

_: بهرحال باید به یه دکتر خودمو نشون بدم. فعلاً برم خونه لباس عوض کنم. می خوام دربست بگیرم تو هم میای؟

شیدا به پانسمان سر او خیره شد و فکر کرد: یعنی میشه یه روز براش بیشتر از دخترعمو باشم؟

_: با تو ام شیدا. میای؟

+: هان؟ ها آره میام.

_: من سرم به جایی خورده، تو گیج شدی انگار. ببینم حرف دیگه ای هم هست که به من نمیگی؟

+: نه نه چه حرفی؟ من داشتم برمی گشتم اینجا دیدمت، گفتی اینجوری شده. همین. منم دیدم حالت بده برات بستنی گرفتم...

_: ممنون. بریم.

تاکسی را سر کوچه شان نگه داشت و خواست حساب کند که خشایار اجازه نداد. سر به زیر انداخت، با شرمندگی خداحافظی کرد و پیاده شد.

در حالی که یک تکه سنگ را شوت می کرد در دل به شاهپر غر میزد. بالاخره به خانه رسید و غمگین وارد شد. کسی خانه نبود. اما یک نفر هال را پر از بادکنک و روبان و تزئینات تولد کرده بود. کلی ریسه ی کاغذی به سقف چسبیده بود و آهنگی هم پخش میشد.

حیرتزده پرسید: اینجا چه خبره؟

اما جوابی نیامد. قدمی جلو گذاشت. یک بادکنک ترکید و کلی پولک و خرده های کاغذ رنگی روی سرش ریخت.

سر برداشت. موجود ابری خوشحال به سقف چسبیده بود و لبخند میزد. با سرخوشی گفت: تولدت مبارک.

شیدا بی حوصله صدای آهنگ را قطع کرد و گفت: ولی امروز که تولد من نیست.

شاهپر به نرمی پایین آمد و با لحنی حق به جانب گفت: ولی من فکر کردم خوشحال میشی. تازه برات کیکم گرفتم ببین. شکل قلبه با یه عالمه شمع.

شیدا با بیچارگی به کیک قلبی قرمز خیره شد. شاهپر گفت: باشه تولد تو نیست. تولد عشقمونه.

شیدا به طرف او برگشت و خشمگین پرسید: عشقمون؟!!! زود این بساطو جمع کن تا کسی نیومده. زود باش!!! الانه که مامان اینا برسن، من چی بهشون بگم؟

شاهپر لبهای کلفت آبیش را جمع کرد و گفت: ولی شیدا... من می خوام باهات ازدواج کنم.

شیدا داد زد: ازدواج؟!!! با یه جن؟!!! همینم مونده. زود جمع کن برو پی کارت. جمع کن این مسخره بازیا رو. زود باش!

_: خب اقلاً بیا یه کمی از کیک بخوریم بعد جمعش می کنم.

+: تو با این هیکل مسخره غذا هم می تونی بخوری؟

_: نه خب. من فقط می تونم بوش کنم. تغذیمون اینجوریه. ولی اگه ناراحتی میرم یه بدن جور می کنم میارم.

+: دیوانه!!! خودت کمی یکی دیگه رو هم برداری بیاری؟!!! بهت میگم جمع کن اینا رو.

_: نه ببین نگران کننده نیست. من خودم مواظبم. نمی ذارم دست از پا خطا کنه.

+: ای خدا من از دست تو چکار کنم؟! آهان.... عمو... چرا من شماره ی عمو رو تو گوشیم ندارم؟ خونه ی مامان بزرگ... عمو گوشی رو بردار تو رو خدا... عمو...

گوشی را روی تلفن کوبید و به شاهپر که با نیشخند مسخره ای به او چشم دوخته بود نگاه کرد.

شاهپر گردن کج کرد و گفت: بیا کیک بخور.

+: شاهپر می زنم لهت می کنم. جمع کن برو تا خودم اسیرت نکردم.

شاهپر لب برچید. با صدای چرخیدن کلید توی در نفس در سینه شیدا حبس شد. زمزمه کرد: خدایا... خدایا...

وقتی شیوا به اتاق رسید فقط کیک و شمع مانده بود و البته آثار چسب و منگنه هایی که برای نصب ریسه های کاغذی استفاده شده بود. ولی ریسه ها و بادکنک ها دیگر نبودند.