ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آدمی و پری (9)

سلام به روی ماه دوستام

همیشه شلوغم، ماه مبارک رمضان شلوغتر. خلاصه که اگه کم می نویسم و به وبلاگهاتون کم سر می زنم شرمنده... اصلاً وقت نمی کنم

طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق باشه انشاءالله...

صبح روز بعد با احساسات مختلف و درهم برهمی از خواب بیدار شد. دردش کمتر شده بود اما غمی عمیق در قلبش حس می کرد. غمی که دقیقاً دلیلش را نمی فهمید. می دانست که کمتر از دیروز افسوس از دست دادن خشایار را دارد. ولی بقیه اش چی؟ بی حوصله بود. با کلافگی گوشی را روشن کرد و بدون این که حواسش باشد به دنبال شماره ی "خودم" گشت. چند لحظه بعد که به خاطر آورد این شماره را اصلاً ندارد، لب برچید و گوشی را روی تخت رها کرد.

یک نصف روز باهم بودند و اینقدر به او عادت کرده بود؟؟؟ دقیقاً همین بود. عادت کرده بود. مطمئن بود که عاشقش نیست. اصلاً چرا باید عاشقش میشد؟ نه آنقدر خوش تیپ بود نه خیلی خوش قیافه. نه عطر مست کننده ای زده بود و نه کلام مسحور کننده ای داشت! صرفاً یک رفیق شفیق معمولی بود. ولی کاش بود...

عصبانی به خودش تشر زد که دلتنگی برای یک رفیق نصف روزه اصلاً معنی ندارد! از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. مامان داشت حاضر میشد که برود. سلامی کرد و خواب آلوده به طرف دستشویی رفت.

مامان جواب سلامش را داد و در حالی که وسایلش را مرتب می کرد پرسید: دردت بهتره؟

+: بله خوبم.

_: تا ظهر دو تا کلاس دارم. خورش تو آرامپزه. برنجم خیس کردم. اگه دم ظهر حالت خوب بود دمش کن. اگه نه خودم میام.

+: چشم.

_: کاری داشتی زنگ بزن. خداحافظ.

+: چشم. خداحافظ.

صورتش را شست و توی آینه بینیش را بررسی کرد. از دیشب ورمش بیشتر شده بود. با ناراحتی به دو طرفش دست کشید. غرغرکنان گفت: من از دست تو چیکار کنم شاهپر؟ خودم چه لعبتی بودم دیگه حالا با این دماغ گنده چی شدم!

عصبانی از دستشویی بیرون زد. امّا با دیدن تصویر سه بعدی یک زن فوق العاده زیبا وسط هال ماتش برد! شاهپر با همان قیافه ی ابری آبی اش ظاهر شد و با لحن شادی گفت: معرّفی می کنم: بانو گل عنبر خوشبو و معطّر! عشق بنده! البتّه خودشون افتخار ندادن، تصویرشون رو فرستادن. خداییش فوق العاده نیست؟!

شیدا حیرتزده به آن تصویر سه بعدی که به اندازه ی ابعاد یک آدم معمولی وسط زمین و هوا معلّق بود خیره شد. اینقدر متعجّب بود که زبانش بند آمده بود. زیباترین زنی بود که در تصورّش می گنجید. شبیه نقّاشیهای مینیاتور بود ولی خیلی زیباتر از آنها! صورتی مهتابی رنگ و چشمهای درشت مخمور مشکی... موهای بلند و خوش حالت به رنگ شب، لبهای سرخ کوچک و گونه های صورتی... اندامی زیبا و پیراهنی بلند با گلهای ریز شبیه نقش قالی... یک نقش بسیار زیبا و خوشرنگ... با رایحه ای خنک و خوشایند که به هیچ بویی که شیدا قبلاً استشمام کرده بود شباهت نداشت.

تصویر پایینتر آمد و روی مبل روبروی شیدا نشست و پاهای خوش تراشش را که تا مچ از زیر دامن بلندش در آمده بود را روی هم انداخت. چنان خوش ادا و جذّاب بود که شیدا وقتی بالاخره توانست حرف بزند، با صدایی که به زحمت از گلویش خارج شد گفت: شاهپر دیوونه ای که منو با این حوری یکی می کنی؟؟؟؟

شاهپر دستهایش را روی سینه گره زد و گفت: من شما دو تا رو یکی نکردم. از تو یه جور خوشم میاد از اون یه جور دیگه...

+: پوفففف! امان از شما مردها!

تصویر گل عنبر لبخند شیرینی به عصبانیت شیدا زد. شاهپر شانه ای بالا انداخت و گفت: ببین مسائل فیزیولوژی رو قاطی بحث نکن. بشین با این خانم صحبت کن ببین حرف حسابش چیه؟

شیدا با تعجّب پرسید: بشینم چی بگم؟

_: نمی دونم! خودت گفتی باهاش حرف می زنی. قول دادی.

+: ولی تو به قولت عمل نکردی!

_: من نیمه ی گمشده تو پیدا کردم خودت نخواستی. انگاری سیبی که از وسط نصف شده!

+: قیافه ی شبیه به هم که دلیل نمیشه! معیارهای خیلی مهمتری وجود داره.

_: من معیار پعیار سرم نمیشه. عاشق این خانمم. دستم به دامنت!

شیدا آهی کشید و روبروی آن تصویر زیبای لمیده بر مبل نشست. لبش را گاز گرفت و بعد از چند لحظه گفت: سلام.

تصویر لبخند زیبای دیگری زد و گفت: سلام.

+: چرا... چرا شاهپر رو قبول نمی کنی؟

گل عنبر بازهم به دستپاچگی او لبخند زد و گفت: ازش خوشم نمیاد.

شاهپر معترضانه پرسید: آخه چراااا؟!

شیدا دستش را بالا برد و سرفه ی کوتاهی کرد. به شاهپر گفت: شاهپر میشه ما رو تنها بذاری؟ یه سر برو اون ور دنیا و وقتی حرفامون تموم شد بیا!

_: باشه چشم. سوغاتی چیزی از غرب وحشی نمی خوای؟

+: چرا. برام یه کلاه مکزیکی بیار. خداحافظ.

_: خداحافظ.

شاهپر غیب شد و شیدا به پشتی صندلی تکیه داد. نفس عمیقی کشید. از این که بالاخره به خودش مسلّط شده بود خوشحال بود. هرچند ته دلش کمی از ترس می لرزید و همچنان مجذوب آن همه زیبایی گل عنبر مانده بود.

چیزی به خاطرش رسید. لبخندی زد و گفت: این که قیافه ی واقعیت نیست نه؟ منظورم اینه که پریها این شکلی نیستن.

گل عنبر با تبسّم گفت: نه ولی این چهره ایه که ازش خوشم میاد. خرج و دردی هم نداره. برعکس شما آدما که میرین هزار جور عمل جراحی پر از خرج و درد می کنین که ظاهرتون بشه اونی که دوست دارین.

+: خب ما هم اگه می تونستیم به این راحتی برای خودمون یه تصویر فوق العاده زیبا بسازیم حتماً این کار رو می کردیم. خودآزاری که نداریم که الکی بریم زیر تیغ جرّاحی! حالا این حرفا به کنار... مشکلت با این پسره چیه؟

_: مشکلی باهاش ندارم. می خواستم یه کمی اذیّتش کنم.

+: یه کمی؟؟؟ هزار سال مدّت کمیه؟

_: هزار سال نیست. بی خودی شلوغش کرده. همش چهارصد و بیست و سه سال پیش بود که باهم آشنا شدیم.

+: اوه! آخییی! همش!!!

_: خب که چی؟ تو عالم شماها عجیبه. بین ما عجیب نیست. تازه حوصلم سر رفته. همین روزا باهاش عروسی می کنم.

شیدا ابرویی بالا برد و پرسید: واقعاً؟! این عالیه! خیلی براتون خوشحالم.

_: ممنون. عروسیمون میای؟

+: اوه نه مرسی! فقط همینم مونده. نمیام. از همین جا صمیمانه تبریک میگم.

_: باید بیای! دارم رسماً دعوتت می کنم.

+: میگم نمیام! همین حالاشم زیادی با شماها قاطی شدم. نمیشه. متشکّرم.

گل عنبر ابرویی بالا برد و با غمزه پرسید: می ترسی؟

+: خب معلومه که می ترسم! انگاری ولم کنی وسط یه گلّه شیر گرسنه! چه کاریه؟

گل عنبر چهره درهم کشید و گفت: آدمی از هرچی حیوون و پریه پست تره! آدمه که ترس داره نه ماها!

شیدا آهی کشید و گفت: هرچی تو میگی. ما رو به خیر و شما رو به سلامت. برو. مبارکتون باشه.

ناگهان یک کلاه بزرگ مکزیکی روی سرش افتاد و جلوی دیدش را گرفت. با عصبانیت آن را از روی صورتش برداشت و پرسید: چیکار می کنی شاهپر؟!

_: متشکرم متشکرم. این هم هدیه ی سفارشی شما از غرب وحشی! شما مهمان ویژه هستین. اگه نیای ناراحت میشیم.

+: من نمیام. اگه لطف کنی و دست از سرم برداری خیلی خوشحال تر میشم. خواهش می کنم شاهپر. خدا نگه دار.

از جا برخاست و بی حوصله به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و یک لیوان شیر ریخت. پشت میز نشست و جرعه ای نوشید و غرق فکر به صندلی خالی روبرویش چشم دوخت. اگر ناگهان یک موجود عجیب روی آن صندلی ظاهر میشد هیچ تعجّب نمی کرد. فقط آماده بود تا شاهپر را به باد ناسزا بگیرد و هرچه از دهانش در می آید را نثارش کند.

پوفی کشید. خسته بود. نه حوصله ی دنیای آدمیان را داشت و نه پریان!

شیر را نوشید. لیوان را توی سینک رها کرد و از در بیرون رفت. با دیدن شیوا تکان بدی خورد. فکر می کرد خانه نیست. با تته پته پرسید: تو... تو کجا بودی؟

شیوا شانه ای بالا انداخت و گفت: داشتم نقّاشی می کردم و آهنگ گوش می دادم. چرا؟

+: صدای آهنگ نمیومد...

شیوا در حالی که از کنارش رد میشد و به آشپزخانه می رفت، گفت: آی کیو! یه تکنولوژی به اسم هدفون تازگیا اختراع شده و چون حضرت عالی خواب تشریف داشتین، مامان خانوم سفارش کرد ازش استفاده کنم تا درد دماغ شما رو تازه نکنم.

شیدا آهی از آسودگی کشید و گفت: خیلیم بهتره! صداها تو گوشت استریو میشه و حسابی کیفشو می بری!

شیوا بطری آب را سر کشید و گفت: ولی من دوست دارم صداش تو خونه پخش بشه. با هدفون احساس خفگی می کنم.

شیدا چهره درهم کشید و گفت: اه چندش! اون بطری رو دم دهنت نذار! لیوانم یه تکنولوژیه که تازگی اختراع شده!

شیوا بی توجّه به او بطری را توی یخچال گذاشت و گفت: آب خوردن از بطری کیفش بیشتره. تو از اون یکی بطری بخور.

شیدا نفسش را با حرص رها کرد. شیوا با خونسردی از کنارش رد شد و به اتاقش رفت. چند لحظه بعد صدای آهنگش بلند شد.

شیدا روی مبل افتاد و چشمهایش را بست. پایش به چیزی خورد. خم شد و زیر مبل را نگاه کرد. کلاه مکزیکی زیر مبل بود. با بی حوصلگی گفت: اینو کجای دلم جا بدم؟

صدای شاد شاهپر توی سرش پیچید: خانوم گل! اون کلاهه! میذارن سرشون نه دلشون!

کلاه را برداشت و بررسی کرد. بی شباهت به کلاه حصیری های موجود در بازار نبود ولی خب فرق داشت. بزرگتر بود با لبه ی برگشته. جنس اصل مکزیک!

آن را گوشه ای پرت کرد و نالید: شاهپر اینو ببر بذار سر جاش. هر مزخرفی که من گفتم لازم نیست تو عمل کنی!

_: این هدیه است خانومی. پس نمی گیرم.

+: پس می گیری. حوصله ی توضیح دادن برای اهل منزل رو ندارم. ببرش!

شاهپر نالید: هی.... مطمئنی؟

+: ای بابا مثل این برنامه های کامپیوتری صد بار باید اوکی کنم؟! آره ببرش تا شیوا پیداش نشده.

_: امر امر شماست بانو!

+: آره جون عمّه ات!

لحظه ای بعد کلاه غیب شد. شیدا نفسی به راحتی کشید و با لحنی تأیید کننده زمزمه کرد: متشکّرم.

دوباره دستش به طرف گوشیش رفت تا به شاهد زنگ بزند. هنوز روشنش نکرده بود که به خاطر آورد که اصلاً شماره اش را ندارد. با حرص از جا برخاست و فکر کرد: آخه چرا؟؟؟ اصلاً نمی خوام بهش زنگ بزنم! پسره ی از خودراضی دپرس!

صدای شاهپر توی گوشش گفت: ولی دوستت داره ها!

شیدا مانتویش را روی تخت انداخت و گفت: کی گفته؟ عاشق دختر خالشه...

_: آره... ولی جریان همون فیزیولوژی مردها! دیشب که تو دم به ساعت لب برمی چیدی می خواست درسته قورتت بده. جوانمردی کرد که هیچی به روی خودش نیاورد! ضمناً داشت سعی می کرد که دختر خالشو فراموش کنه. این بود که به تو توجّه ویژه می کرد.

+: مزخرف نگو! اون... اون اینجوری نیست.  

_: چه دفاعیم ازش می کنه!

+: شاهپر برو! خواهش می کنم.

_: شماره تلفنشو می خوای؟ می خوای شماره گوشی دوّمیشو بدم که هیشکی نداره؟

+: نخیر. نمی خوام! اصلاً شاهد خیلی معمولیه. انگشت کوچیکه ی خشایارم نمیشه. فقط یه دوست خیلی خوبه. منم که اهل دوست پسر نیستم. پس هیچی. بذار همین جا تموم بشه. حالا هم برو می خوام لباس عوض کنم.

_: چشم بانو! من که اصلاً ظاهر نشدم!

+: صداتم نمی خوام بشنوم. برو.

_: اینم به روی چشم.

آهی کشید و نگاهی به فضای خالی انداخت. با ناراحتی و عجله لباس عوض کرد و از اتاق بیرون آمد. عکس رادیولوژی را برداشت و به شیوا گفت: من میرم دکتر. خداحافظ.

شیوا از پشت بوم نقاشی سر کشید و گفت: باشه. خداحافظ.

از در که بیرون رفت زمزمه کرد: شاهپر یه کار مفید در زندگی هزار ساله ات بکن و بگرد برای من یه دکتر خوب پیدا کن که صبحها هم کار کنه. دکترا معمولاً عصرا میرن مطب. ولی درد دارم نمی خوام تا عصر صبر کنم.

شاهپر با شادی جواب داد: ای به چشم. شما جون بخواه!

+: جون تو به درد من نمی خوره.

_: اونجا رو ببین! اون پسره که از روبرو داره میاد خوش تیپ نیست؟

+: نخیر با اون ریش نخودی روی چونش و ابروهای برداشتش خیلیم زشته. میشه لطفاً دیگه برای من دنبال کیس مناسب نگردی؟

_: نه نمیشه! تو نباید تو نامزدی خشایار نمک نشناس مثل بدبختا به نظر بیای!

+: من بدبخت نیستم. ولم کن. دکتر پیدا کن.

_: آهان. خیلی خب. جلوی این تاکسی دست نگه دار تا بگم.

شیدا دستش را جلوی راننده تاکسی بالا برد و گفت: دربست.

خم شد توی ماشین و نشانی ای را که شاهپر همان لحظه توی گوشش گفت را تکرار کرد. راننده سری تکان داد و شیدا در عقب را باز کرد و سوار شد.

شاهپر دوباره گفت: راننده تاکسیه هم خوبه ها! دانشجوی دکتراست. اینجوری نگاش نکن. ماشین مال داییشه. روزای بیکاریش به عنوان کمک خرج قرضش می کنه.

زیر لب غرّید: شاهپر... خفه شو!

جلوی درمانگاه پیاده شد. پول را داد و به طرف پلّه های ورودی رفت. بالای پلّه ها یک نگهبان ایستاده بود.

شاهپر گفت: شیدا... شیدا ببین چقدر تو لباس نگهبانی خوش تیپه! خوش قد و بالا خوش هیکل!

شیدا با حرص سر برداشت. راست می گفت. واقعاً خوش تیپ بود. ولی این که دلیل نمیشد. با حرص غرّشی کرد و از کنار نگهبان رد شد.

چند قدم جلوتر نظافتچی درمانگاه با لباس کار یکسره مشغول تی کشیدن راهرو بود. شاهپر گفت: ببین این پسره چقدر قیافش بانمکه! گوگوری مگوری!

شیدا عصبانی از کنار نظافتچی رد شد. صورتش را با دست پوشاند و در سر خودش فریاد کشید: شاهپر ولم کن! شوهر نمی خوام!

امّا همان موقع تنه ی محکمی به کسی که از روبرو می آمد زد. دست از روی چشمهایش برداشت و با ناراحتی گفت: آقا معذرت می خوام!

مرد تبسّمی کرد و گفت: خواهش می کنم.

شاهپر دوباره پارازیت داد: به جان خودم این یکی خوش تیپه ها! رزیدنت اطفالم هست! وضع باباشم توپه!

شیدا پا تند کرد و در حالی که تقریباً می دوید، در ذهنش گفت: دست از سرم بردار. فقط بگو این دکتره کجاست؟

شاهپر با خونسردی گفت: خب تو این راهرو که نیست. برگرد دم ورودی برو تو راهروی سمت راست.

شیدا ناله ای کرد و راه رفته را برگشت. رزیدنت اطفال دم در ایستاده بود و لبخند مکش مرگمایی تحویلش داد. شیدا با حرص نفسش را فوت کرد و به طرف راهروی سمت راست رفت. به راه پلّه رسید. شاهپر گفت: طبقه ی سوّم.

+: اوه خدا. آسانسور کجاست؟

_: شلوغه. از پلّه برو.

شیدا غرغرکنان از پلّه ها بالا رفت. اگر دستش به شاهپر می رسید قطعه قطعه اش می کرد!

مطب را پیدا کرد و وارد شد. منشی پسرک جوانی بود که با ورود شیدا سر برداشت و با بی علاقگی پرسید: فرمایش؟

شاهپر گفت: به این اخلاق گند دماغش نگاه نکن. تیم محبوبش باخته دپرسه. و الا پسر خوبیه جون تو!

دندان قروچه ای رفت و پرسید: می تونم عکسمو نشون دکتر بدم؟

شاهپر دوباره پارازیت داد: عکس شناسنامه ای یا با لباس مجلسی؟ خوشگل باشه ها!

شیدا نزدیک بود جیغ بزند. نشنید منشی چی گفت. فقط از اشاره اش حدس زد که باید بنشیند.

برگشت و روی یک صندلی نشست. شاهپر با خوشی پرسید: چرا ناراحت میشی عشق من؟ هدف من خوشبختی توئه!

دهان باز کرد و زیر لب گفت: شاهپر... بمیر!

زن چاقی که کنارش نشسته بود با تعجّب نگاهش کرد. شیدا لبش را گاز گرفت و رو گرداند. منشی گفت: خانم شما... دفتر بیمه هم دارین؟

از جا برخاست. دفترش را نشان داد و ویزیت را پرداخت. کمی بعد نوبتش شد و به طرف اتاق دکتر رفت. در را باز کرد. دکتر سر برداشت و با لبخند گفت: سلام بفرمایید.

 شاهپر گفت: بوذرجمهر پارسی، متخصص ارتوپد، سی و پنج ساله، مجرّد، خوش تیپ، خوش چهره، اخلاقش یه نمه...

شیدا نفس عمیق پر از حرصی کشید و عکس و دفتر بیمه را روی میز دکتر گذاشت. از بین دندانهای بهم فشرده سلام کرد و توضیح مختصری درباره ی مشکلش داد.

دکتر عکس را جلوی چراغ گذاشت و متفکّرانه به آن چشم دوخت.

شاهپر گفت: نمی ذاری که حرف بزنم.... یه ذرّه دختربازه. ایرادی نداره. اگه پابندش کنی اسیرت میشه. اون قدرا بد نیست. از یارو دکتره تو اورژانس خیلی بهتره!

شیدا سرش را بین دستهایش گرفت. و در دل غرّید: خفه شو. خواهش می کنم.

دکتر گفت: یه ترک کوچیکه. اگه بتونی کاملاً مراقبش باشی و ضربه ی دیگه ای نخوره خودش خوب میشه. ولی اگه ناراحتی گچش می گیریم. برای دردت مسکّن می نویسم.

و دفتر بیمه اش را پیش کشید. شیدا سر برداشت و با صدای گرفته ای گفت: متشکّرم. گچ نمی خواد.

از جا برخاست. دفتر و عکس را برداشت و ضمن تشکّر از در بیرون رفت.

بینیش و سرش درد می کردند. به دنبال جایی که بتواند یک بطر آب معدنی تهیّه کند تا قرصش را بخورد چشم گرداند. امّا نبود. کمی آن طرف تر چشمش به ایستگاه اتوبوس افتاد. جلو رفت. مسیر اتوبوسها را پرسید. کمی پابپا کرد. تشنه و خسته بود و درد داشت. بالاخره سوار شد. نشست و سرش را به شیشه تکیه داد و چشمهایش را بست. خوابش برد. شاید فقط چند دقیقه خوابیده بود. با توقّف اتوبوس چشم باز کرد و به خیابانی که نمی شناخت چشم دوخت. از زنی که کنارش نشسته بود پرسید: اینجا کجاست؟

زن با بی تفاوتی اسم خیابان را گفت. شیدا فکر کرد اشتباه شنیده است. پرسید: ایستگاه آخرش کجاست؟

زن باز جوابش را داد. شیدا چشمهایش را بست و نالید: اوه خدا اشتباهی سوار شدم.

زن با خونسردی گفت: خب بشین. رسید به ایستگاه آخر برمی گرده.

+: نه باید برم.

از جا پرید و درست در آخرین لحظه که داشت در اتوبوس بسته میشد پایین پرید. غرغرکنان گفت: شاهپر لعنتی هزار تا نوتیفیکیشن مزخرف و به درد نخور میدی یک کلمه نمی تونی بگی اتوبوس عوضی سوار شدی؟ آخه من از دست تو چیکار کنم؟ با این سردرد و گرما و حال بد چه جوری تا خونه برم؟ کلّی پول ویزیت دکتر و تاکسی دربست دادم. دوباره بخوام دربست بگیرم می دونی چقدر میشه؟

یک نفر پرسید: شیدا؟ شیدا خوبی؟

اینقدر عصبانی بود که سر بلند نکرد و صاف به طرف او رفت. محکم به او خورد. خوشحال بود که سرش پایین بود و بینیش ضربه ی دیگری نخورد. امّا بازهم از انعکاس ضربه توی سرش درد بینیش بیشتر شد. دست روی دماغش گذاشت و با ناراحتی سر برداشت.

شاهد شانه هایش را نگه داشت و کمی از او فاصله گرفت. دوباره با نگرانی پرسید: خوبی؟ دماغت خوبه؟

شیدا سر برداشت و نگاهش کرد. از ناراحتی گریه اش گرفته بود. با بغض گفت: نه خوب نیستم. آب می خوام.

نگاهی به سوپرمارکت آن طرف خیابان انداخت و پرسید: یه بطر آب معدنی برام می گیری؟

شاهد شانه هایش را رها کرد. به کوچه ی کنارش اشاره کرد و گفت: بیا بریم خونه یه شربت بهت بدم. مامان و خواهرا هستن. بیا. همین جاست.

شیدا نگاه سرگشته ای به کوچه انداخت و پرسید: خونتون اینجاست؟

شاهد در حالی که به طرف کوچه می رفت، گفت: آره بیا. بیا خیلی راهی نیست.

به دنبالش راه افتاد و نالید: شاهپر لعنتی لعنتی لعنتی!

_: با منی؟!

+: نه با شاهپرم! می خواستم برم خونه. گیجم کرد اتوبوس عوضی سوار شدم. باید به عمو بگم یه فکر اساسی براش بکنه. داره دیوونم می کنه.

شاهد خندید و گفت: خیلی خب حالا! به غریبی که نیفتادی. بیا الان می رسیم.

توی اوّلین فرعی پیچید و تا آخر کوچه ی بن بست رفت. شیدا با خستگی فکر کرد: عجیبه که این قدر بهش اعتماد دارم!

تک پلّه جلوی یک خانه را بالا رفت. در را با کلید باز کرد و بلند گفت: صابخونه یاالله. مهمون داریم.

بعد کنار رفت. رو به شیدا کرد و گفت: بفرمایین.

شیدا نالید: نه بابا نمیام زشته. فقط یه لیوان آب به من بده. بعدم اگه میشه یه آژانس برام بگیر باید برم.

_: با این حالت عمراً بذارم. بیا تو وایسادی تو آفتاب چیکار می کنی؟ دارم میگم مامان اینا هستن. از چی می ترسی؟

+: نه نمیام. فقط یه لیوان آب بهم بده.

شاهد چند لحظه نگاهش کرد. چشم روی هم گذاشت و آرام گفت: میرم مامانو صدا می کنم.

شیدا جیغ زد: نهههه!

شاهد برگشت و نگاهش کرد. شیدا دوباره نالید: یه لیوان آب بهم بده. اینقدر بحث نداره.

در هال به راهرو باز شد و زنی با چادر نماز پرسید: کیه شاهد؟ چرا نمیاین تو؟

شاهد سربرداشت و سلام کرد. شیدا هم غرق خجالت سلامی زیر لب گفت. مادر شاهد با تعجّب نگاهش کرد و سلامشان را پاسخ گفت.

شاهد توضیح داد: شیدا نوه ی پوران خانم همسایه ی خاله میناست. همون که دیروز با در ماشین زدم تو دماغش.

زن دست روی صورتش گذاشت و گفت: اوه خدای من! چه بلایی سرت آورده! بیا تو! بیا!

مائده که از شنیدن سر و صدا کنجکاو شده بود توی راهرو سر کشید و با خوشحالی گفت: اوا این که شیدائه! سلام شیداجون. بیا تو.

یک دختر دیگر هم جلو آمد. خوش قیافه ی و شیرین بود. ده دوازده ساله به نظر می رسید. با لبخند مهربانی سلام کرد.

شیدا ناگزیر وارد شد و جواب سلام دخترها را با خجالت داد.

مائده معرفی کرد: خواهرم شیده و مامانم نسرین خانوم!

وارد هال شد و روی مبل نرم قدیمی نشست. شیده کنارش نشست و با دلسوزی پرسید: خیلی درد می کنه؟

نگاهش کرد و آرام گفت: یه کمی...

از کنارش برخاست و پرسید: می خوای دراز بکشی؟

+: نه نه خوبم.

شاهد به دنبال مادرش به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با یک لیوان شربت تگری به اتاق برگشت.

در حالی که جلوی او خم میشد پرسید: مسکّن داری یا بیارم؟

شیدا دستپاچه گفت: ممنون. هست.

قرص را از کیفش در آورد و با شربت خورد. نسرین خانم یک ظرف میوه روی میز گذاشت و با خوشرویی گفت: خب شیدا خانم از این ورا؟ خیلی خوش اومدی. راه گم کردی؟

شیدا سری تکان داد و با شرمندگی گفت: واقعاً راه گم کردم. رفته بودم دکتر، بعد اومدم بیرون اتوبوس اشتباهی سوار شدم. بعدم... آقاشاهد رو دیدم و... هرچی گفتم مزاحم نمیشم.... اصرار کردن.... من... ببخشید.... اگه لطف کنین یه آژانس برام بگیرین رفع زحمت می کنم.

نسرین خانم به سرعت گفت: نه نه برای چی بری؟!! تازه اومدی خیلی هم خوش اومدی. حالا که راه رو یاد گرفتی باید مرتّب بیای. الانم زنگ بزن به خونواده خبر بده که نهار میمونی. شیده بیسیم رو بده به شیداجون.

شیدا با عذاب وجدان گفت: نه نه تعارف نمی کنم باید برم. دیر وقته. اصلاً... اصلاً...

به دنبال کمک به شاهد که هنوز ایستاده بود نگاه کرد. شاهد لبخندی زد و نشست. گفت: حالا یه نفس تازه کن... می رسونمت.

مادرش با عشق سر تا پای او را نگاه کرد. بعد دوباره رو به شیدا کرد و گفت: قسمتو می بینی تو رو خدا؟ شاهد دیروز باید راه گم کنه و از جلوی خونه ی شما سر در بیاره، تو هم امروز راه گم کنی و به اینجا برسی!

شیدا با حرص فکر کرد: دست تقدیر و کمک اون شاهپر از خدا بی خبر دیوونه!

نسرین خانم ادامه داد: خداییش قشنگه. البتّه منهای بینی ضربه دیده ی تو. راستی دکتر چی گفت؟

شیدا که بالاخره تسلیم شده بود، آهی کشید و گفت: گفت یه ترک مختصره. مراقبش باشم تا خوب بشه.

مائده با اخم گفت: ولی ورمش از دیشب بیشتر شده.

شیدا با حرص گفت: آره شده قد یه خرطوم.

شاهد به تندی گفت: مائده!

مائده دستپاچه گفت: قصد ایراد گرفتن نداشتم! میگم... یعنی واقعاً فقط یه ترک کوچیکه؟

مکثی کرد و با نگاه عذرخواهانه ای افزود: خدا کنه اینطور باشه.

نسرین خانم تبسمی کرد و گفت: انشاءالله که همینطوره. زود خوب میشه و ورمشم می خوابه. شیده برو به درست برس. ساعت سه کلاس داری.

رو به شیدا کرد و با لبخند گفت: نمی دونم چه سرّیه که همیشه درس و مشق باید بمونن برای آخرین لحظه!

شیدا در جواب تبسّمی کرد. همین که شیده با اتاقش رفت، نسرین خانم هم برخاست و گفت: مائده بیا سالاد درست کن.

باهم به آشپزخانه رفتند و شیدا و شاهد را تنها گذاشتند.

شاهد دستهایش را به نشانه ی چه کنم بالا برد و لبخند زد.

شیدا اخمی کرد و با صدایی که می کوشید به آشپزخانه نرسد، پرسید: اصلاً چرا بهشون گفتی؟ من که شکایتی نمی کردم که دنباله ای داشته باشه.

_: من نگفتم. مائده گفت. مامانم نگران شد و مجبور شدم همش رو بگم.

+: خب چرا به مائده گفتی؟

_: دیشب نگرانت بودم. اگه یه وقت وسط مجلس دوباره میفتاد به خونریزی باید یه کاری می کردم. خودم که اونجا نبودم. به مائده گفتم حواسش بهت باشه. تو چی؟ تو خونه نگفتی؟

+: چرا. ولی این دلیل نمیشه که الان زنگ بزنم بگم نهار اینجام. تو رو خدا یه آژانس بگیر برم.

نسرین خانم به اتاق برگشت و در حالی که یک ظرف شکلات روی میز می گذاشت پرسید: چی شده شیداجون؟ چرا ناراحتی؟

شاهد توضیح داد: نمی تونه زنگ بزنه خونه.

خندید و اضافه کرد: نه خداییش چی بگه؟ باورشون میشه که همش اتّفاقی بوده؟

نسرین خانم لبخندی زد. بیسیم را از جلوی شیدا برداشت و گفت: شماره بده خودم توضیح میدم.

شیدا با بدبختی به شاهد نگاه کرد. شاهد گفت: نه مامان ناراحته. می رسونمش.

_: اوا مگه من میذارم اینجوری؟! شماره رو بگو!

شیدا لب به دندان گزید و با ناراحتی شماره ی خانه را داد. خداخدا می کرد که آبرویش نرود.

نسرین خانم شماره را گرفت و پرسید: فامیلت چیه عزیزم؟

شیدا آهی کشید و جوابی نداد. شاهد گفت: شفیعی.

لحظه ای بعد نسرین خانم با خوشحالی به مخاطب تلفنیش گفت: منزل آقای شفیعی؟

به آشپزخانه رفت. ولی بلند حرف میزد و صدایش به راحتی به گوش آنها می رسید. چنان با آب و تاب قصّه ی راه گم کردن شاهد و شیدا را تعریف کرد که انگار هیچ اتفاقی از این هیجان انگیزتر نیست. بعد هم شروع به دادن نشانی خانه شان کرد. و بالاخره با کلی تعارف و تشکر قطع کرد.

به هال برگشت و با خوشحالی گفت: اینم از این. خیالت راحت باشه. مامانت اینا عصر میان دنبالت. اصلاً نگران نباش. یه شربت دیگه می خوری؟

_: نه متشکّرم.

به آشپزخانه برگشت و دوباره تنهایشان گذاشت. چند لحظه بعد با یک کشف تازه برگشت. از شاهد پرسید: چطوره بگم برای شام بیان؟ خاله مینا و بنفشه که میان. میگیم پوران خانم و خانواده ی شیداجونم بیان. مهمونی پاگشای بنفشه سنگین تر بشه بهتره.

شاهد سری تکان داد و گفت: هرجور میلتونه.

_: شماره ی مادربزرگتو میدی عزیزم؟

شیدا با بیچارگی نگاهش کرد و فکر کرد: شاهپر من مردم و موندم تو رو می کشم و داغ این گل عنبر خانم رو به دلت میذارم!

_: چیه یادت نیست شمارشونو؟ عیب نداره زنگ می زنم از مینا می پرسم.

و بلافاصله شماره ی خواهرش را گرفت و به آشپزخانه برگشت. کمی بعد دوباره داشت داستان آشنایی شیدا و شاهد را با کلی شاخ و برگ و هیجان برای مینا تعریف می کرد.

شیدا دلجویانه به شاهد نگاه کرد و پرسید: چه جوری می خوای باهاش روبرو بشی؟

شاهد خیاری برداشت و در حالی که سر به زیر پوست می کند گفت: نمی دونم.

شیدا هم سر به زیر انداخت و زیر لب پرسید: مامانت... از علاقه ی بین شما خبر نداشت... نه؟

شاهد خیار پوست کنده را نمک زد و به طرف او گرفت و گفت: چرا. می دونه.

شیدا بدون فکر خیار را گرفت و پرسید: پس چرا... دعوتشون کرده؟

شاهد خیار دیگری برداشت. شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیشد خواهرزادشو پاگشا نکنه. فقط برای این که من خیلی غصّه نخورم مهمون دیگه ای دعوت نکرده بود.

شیدا نگاهی به خیار انداخت و ناگهان گفت: اینو برای خودت پوست کنده بودی!

شاهد خندید و گفت: بخور. دستامو شسته بودم.

شیدا گازی به خیار زد و بعد از چند لحظه متفکّرانه پرسید: پس حالا چرا... منظورتو از غصه نخوردن نمی فهمم... اگه از مهمون ناراحت می شدی چرا ما رو دعوت کرد؟

شاهد تکیه داد و بازوهایش را روی پشتی مبل گذاشت. با چهره ای متبسم گفت: مامان فکر می کنه تو رو خدا از آسمون فرستاده. امروز وقتی فهمید هیچ شماره تلفنی ازت نگرفتم می خواست منو بکشه! اگه امروز نمیومدی فردا در خونتون بود.

+: خب؟

دستهایش را دوباره کنارش رها کرد. چهره اش سخت شد و آرام گفت: خب همه ی فامیل می دونستن بین من و بنفشه چی گذشته... دلش نمی خواست همه بیان و منو به چشم یه شکست خورده ببینن. ولی مورد تو و خونوادت فرق می کنه. هیچ خبری هم که نباشه بازم حضورت برای اعتماد بنفس مامان جلوی خاله خوبه.

+: ولی خودت دیشب گفتی... آمادگی نداری... منم ندارم. اصلاً... اصلاً دلم نمی خواست به اینجا بکشه. آخه....

_: حق با توئه. ولی همه ی این برنامه ها رو مامان داره می چینه.

شیدا با غیظ گفت: تو هم که بدت نمیاد. یه مترسک دماغ گنده بگیر جلوی بنفشه فکر نکنه بدبختی!

_: شیدا!

ای کاش اینطوری نمی گفت شیدا! چشمهایش را باریک کرد و به او چشم دوخت. شیدا گفتنش را دوست داشت.

بعد از چند لحظه سر به زیر انداخت و گفت: باشه. ولی من دلم می خواد مهره های این بازی رو خودم بچینم.

_: بچین. فقط با من هماهنگ کن که سوتی ندم.

شیدا برخاست. کیفش را روی شانه اش انداخت. پاکت عکس رادیوگرافی را هم برداشت و گفت: الان باید برم خونه. شب میام.

شاهد برخاست و گفت: هرجور میلته ولی... چکار می خوای بکنی؟

+: نگران نباش سوتی نمیدی. زنگ می زنی به آژانس؟

_: می رسونمت.

+: ممنون.



آدمی و پری (8)

سلام به روی ماهتون
اینم یه پست دیگه...

مائده با لبخند و نگاه معنی داری پرسید: چند سالته شیداجون؟

شیدا نفسش را با حرص رها کرد. بعد سر برداشت و گفت: بیست و دو سالمه.

در دل دوباره برای شاهپر خط و نشان کشید.

مائده باز با همان لحن مهربان حال بهم زن پرسید: چه رشته ای تحصیل می کنی؟

شیدا در حالی که برمی خاست گفت: کاردانی هنرهای سنّتی خوندم. ببخشید مامان بزرگم کارم دارن.

و بدون این که منتظر جواب مائده شود به طرف مادربزرگش رفت. صدای شاهپر در گوشش طنین انداخت: اوا چرا پا شدی شیدا جون؟

از بین دندانهای بهم فشرده غرّید: شاهپر لهت می کنما!!!

_: آخه من اگه تو رو اونم در اسرع وقت به این پسره نرسونم که تو به قولت وفا نمی کنی!

+: اونی که بدقول و فراموشکاره من نیستم.

به مامان بزرگ که رسید دیگر صدای شاهپر را نشنید و نفسی به راحتی کشید.

مامان بزرگ با دیدنش با خوشحالی به خانم خوش پوشی که کنارش نشسته بود نگاه کرد و گفت: این نوه ی دختریمه. شیدا. شیداجون گوهرخانم از دوستان عزیز و قدیمی منن.

شیدا با لبخند مؤدبانه ای گفت: خوشبختم.

گوهرخانم هم تبسمی کرد و گفت: ماشاءالله. خانومی هستی برای خودت. شیداجون من امشب می خوام مادربزرگتو بدزدم.

شیدا با ابروهای بالارفته پرسید: بدزدین؟!

مامان بزرگ توضیح داد: گوهرجون ساکن اسکاتلنده. بعد از سالها اومده ایران و امشب منو دعوت کرده که باهاش برم هتل. البته دوست و آشنا زیاد داره که به خونشون دعوتش کردن. حتی خود من ازش خواستم ولی به قول خودش نمی خواد مزاحم کسی بشه.

و لبخندی به گوهرخانم زد.

شیدا نفسی کشید و سری به تأیید تکان داد. مادربزرگ ادامه داد: به داییت زنگ زدم گفتم شب نمیام.

+: وسیله ای چیزی لازم ندارین از خونه بردارین؟

گوهرخانم با لبخند عشوه گری گفت: همه چی هست. من اگه امشب این رفیق قدیمی رو از دست بدم دیگه معلوم نیست دوباره فرصتی برای دیدنش پیدا کنم.

شیدا متفکرانه گفت: بسیار خب. پس با اجازتون من برم خونه.

مادربزرگ با تعجب پرسید: الان بری؟ چرا با این عجله؟ هنوز نیم ساعت نیست که اومدی! اصلاً این پسره راننده ی آژانس که می خواد تا آخر مجلس بمونه.

+: مامان جون آقای شهابی راننده ی آژانس نیست.

_: نیست؟! پس کیه؟

ای خدا! حالا بیا اینو درستش کن! باید چه می گفت؟!!!

من من کنان به دنبال کمک به اطراف نگاه کرد. گوهرخانم بدون توجه به او به مادربزرگ گفت: بیا یه کم موز بخور. پتاسیم داره. خیلی بهتر از شیرینی خوردنه. اونجا دکترا خیلی به خوردن موز سفارش می کنن.

حواس مادربزرگ پرت شد. شیدا هم با عجله و عذاب وجدان خداحافظی کرد و به طرف در خروجی رفت. مائده را از دور دید. ولی بیرون رفت که دیگر با او برخورد نکند.

ماشین شاهد را پیدا کرد. کنارش ایستاد و گوشی او را در آورد. بازهم رمز را فراموش کرده بود. بینیش را مالید برای بار سوم شماره ی اشتباه را وارد کرد. گوشی قفل شد.

+: اککهی!!!

چند پسربچه همان اطراف داشتند بازی می کردند. جلو رفت و پرسید: هیچکدومتون آقای شاهد شهابی رو می شناسین؟

یکی از پسرها با نگاه خندانی گفت: من می شناسمش. پسرعمه ی مامانه.

با امیدواری پرسید: می تونی صداش کنی؟ بگو من کنار ماشین منتظرشم.

_: بگم کی منتظرشه؟

نفسش را پف کرد و گفت: شیدا.

_: چشم شیداخانم.

آهی کشید و گفت: ممنون.

 

شاهد تقریباً دوان دوان خودش را رساند. هنوز نفسش جا نیامده بود که پرسید: خوبی؟ چرا زنگ نزدی؟

شیدا با شرمندگی گوشی را به طرف او گرفت و گفت: رمزشو فراموش کردم. قفل شد.

شاهد لبخندی از سر آسودگی زد و گفت: باشه. حالا چی شده؟ خوبی؟ دردت بهتره؟

+: نه درد می کنه. خسته ام... مامان بزرگم نمی خواد بیاد. امکان داره؟... ببین می دونم پرروییه...

از خجالت رو گرداند. شاهد با لبخند گردن کشید تا نگاهش را شکار کند. شیدا از گوشه ی چشم با لبخند شرم آلودی نگاهش کرد.

خجالت زده ادامه داد: مامان بزرگ یکی از دوستای قدیمیشو دیده قرار شد شب مهمونش باشه. منم میرم خونمون. تو همون کوچه ای که... اسمش هما نبود.

شاهد قاه قاه خندید: کوچه ای که اسمش هما نبود! خب حالا چرا سوار نمیشی؟

خودش ماشین را دور زد و سوار شد. شیدا در کنار راننده را باز کرد و گفت: ببین الان به فکرم رسید که... یعنی میگم... اگه می خوای بمونی من آژانسی چیزی پیدا می کنم. هنوز سر شبه.

مکثی کرد و با لبخند امیدوارانه ای اضافه کرد: این جنّ بی خاصیت من یه آژانس احتمالاً می تونه پیدا کنه.

شاهد باز هم خندید و گفت: سوار شو. این پری رو هم بذار سر کوزه آبشو بخور.

+: ببین اینجوری زشته آخه. من از عصر تا حالا مزاحمتم. نیم ساعت نیست که اومدی. درسته که نمی خواستی بیای ولی الان که اومدی لابد... می خوای بمونی.

_: نه نمی خوام بمونم. حاضری زدم. عروسم دید اومدم. میریم دیگه. سوار شو.

شیدا با تردید گفت: مطمئنی؟.... پس... من... میرم عقب بشینم.

شاهد در را گرفت و نگذاشت آن را ببندد. با لحن محکمی گفت: شیدا!

شیدا دوباره توی ماشین خم شد. دستپاچه و نگران پرسید: چیه؟

شاهد رو گرداند. به روبرو خیره شد و محکم گفت: جلو بشین.

شیدا سوار شد و غرغرکنان گفت: ترسیدم! فکر کردم چه خبطی مرتکب شدم که می خوای کتکم بزنی!

شاهد ماشین را روشن کرد. در حالی که دور میزد گفت: من کتکامو پیش پرداخت کردم.

شیدا خندید و گفت: تقصیر خودم بود.

و به دنبال آن نالید: دمااااغم... کی می تونم دوباره مسکّن بخورم؟

شاهد آهی کشید و گفت: حداقل با چهار ساعت فاصله.

شیدا سرش را به عقب تکیه داد و چشمهایش را بست. چشم بسته گفت: صدای موزیکشون وحشتناک بود. داشتم کر می شدم. از آهنگشم بدم میاد. یه وقتی خیلی دوسش داشتم. وقتی خشایار گفت اونو داره و من کول دیسک دادم بهش برام بریزه. لعنتی! فراموش کردنش سخته.

چشم باز کرد و دوباره راست نشست. چند بار پلک زد تا اشکهایش را عقب براند. بعد از چند لحظه سکوت بی مقدمه پرسید: یه جا وایمیستی یه ساندویچ هات داگ بخرم؟ دارم از گشنگی میمیرم. دلم یه ساندویچ آشغال پر از ضرر می خواد. از اونا که خشایار سوسول محاله طرفشون بره. حتی نوشینم همینطوره... من خر رو بگو! همیشه نوشین می گفت از سوسیس کالباس بدم میاد! هیچوقت فکر نکردم بهم ربطی دارن!

_: شاید واقعاً ربطی نداشته باشه.

شیدا معترضانه گفت: همین امشب رسماً نامزد شدن. یعنی چی که ربطی نداره؟

_: خب میگم شاید دوستت از قبل از سوسیس کالباس بدش میومد. خشایار بهش القاء نکرده.

+: هان! خب شاید. ولی چه اهمیتی داره؟ من گشنمه! آهان یه ساندویچی! همین جا وایسا! وایسا!

شاهد با ملایمت گفت: شیدا... می برمت یه جای درست حسابی. خواهش می کنم. اینجا تو کمربندیه! ببین چه خلوته! نمیشه وایساد. خطرناکه.

شیدا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. آن آهنگ شیدا گفتنش را دوست داشت ولی دلش نمی خواست مغلوب این علاقه ی بی مقدمه بشود. لب برچید و دوباره گفت: گشنمه.

شاهد نگاهش کرد. آرام خندید و گفت: نکن این کار رو با من! میریم بهت شام میدم. قول میدم.

شیدا سر برداشت. حاضر نبود که اعتراف کند که از نگاهش می گریزد. نگاهش روی یقه ی پیراهن او مانده بود. پرسید: چیکار نکنم؟

_: هیچی. بی خیال...

شیدا به روبرو چشم دوخت و زمزمه کرد: باشه. بی خیال....

چند لحظه در سکوت گذشت. بعد دوباره صدایش در آمد: شاهد.... میگی خیلی دوسش داره؟

_: شیدا.... میشه بس کنی؟

+: نه نمیشه. مگه تو بنفشه رو فراموش کردی؟ هان؟ نکردی دیگه! پس هیچی نگو!

بغض صدایش را شکست.

شاهد آرام گفت: من فراموشش نکردم ولی به خودم اجازه نمیدم دربارش فکر کنم. الانم دارم فکر می کنم نزدیکترین ساندویچ فروشی معتبر کجاست که برای دختر لوس گرسنه ساندویچ هات داگ بگیرم.

شیدا با گریه گفت: بهت گفتم می خوام کثیف باشه. نمی خوام معتبر باشه. می خوام خودم بخرم. نمی خوام آویزون تو باشم. اصلاً مگه تو کیه منی که از عصر تا حالا شدی قیّم من و هی دست تو جیبت می کنی؟

_: این گردن من باریکتر از مو. هرچی می خوای بگو.

شیدا دوباره لب برچید و رو گرداند. شاهد گفت: نکن دختر. نکن این کارو. آدمیزاد از گوشت و خون ساخته شده! مثل آدم بگیر بشین. اینقدر رو اعصاب خسته ی من پیاده روی نکن.

شیدا غمزده سر به زیر انداخت و گفت: من کاری به تو ندارم که! گفتم که با آژانس میرم. همین جا بزن کنار یه ماشین پیدا می کنم.

_: ساعت ده و نیم شب، وسط ناکجاآباد، بزنم کنار که تو و اون پری آشغالت ماشین پیدا کنین؟ خوبی تو؟ درست بشین اینقدر خودتو لوس نکن.

+: من نمی خوام خودمو لوس کنم. دارم جدّی حرف می زنم.  

شاهد ماشین را به خاکی کنار جاده کشید. شیدا با چشمهای گرد شده نگاهش کرد. نگاه ترسیده ای به اطرافش انداخت. پرنده پر نمی زد. با ناباوری پرسید: پیاده شم؟!!!

ولی شاهد کمربند خودش را باز کرد و در حالی که پیاده میشد گفت: نخیر. همین جا بشین تکونم نخور. درا رو قفل می کنم.

شیدا اینقدر حیرتزده بود که عکس العملی نشان نداد. شاهد توی ماشین خم شد و گفت: با تو ام شیدا! راه نیفتی وسط بیابون. میرم برات شام بگیرم. همین جا باش.

بالاخره به زبان آمد: خب منم میام. گفتم که می خوام خودم حساب کنم.

شاهد انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا آورد و گفت: جرأت داری قفل اون کمربند رو باز کن! با من طرفی! وسط این بیغوله پیاده شی چه غلطی بکنی؟ بشین!

در ماشین را بهم کوبید و رفت. شیدا متحیّر به رفتنش چشم دوخت. دورتر از جادّه جایی بین خانه های فرورفته در تاریکی یک مغازه ی دود گرفته ی نیمه روشن بود با تابلویی که با کلّی زحمت میشد نوشته ی رنگ و رو رفته ی "ساندویچ اصلان خان" را روی آن خواند.

شیدا لبش را گاز گرفت. اگر وسط این بیابان، سگی... آدم شروری... چیزی به شاهد حمله می کرد چه خاکی باید به سرش می ریخت؟!

نگاه نگرانی به گوشی دوّم شاهد که بین دو صندلی جلو بود انداخت. شماره ی پلیس را که می توانست بگیرد. گوشی را توی مشتش گرفت و روشنش کرد. قفلش باز شده بود. صدای شاهد توی گوشش پیچید: سال نود و سه بیست و چهار ساله شدم. 

آهی کشید. بالاخره به خاطر آورده بود. حالا می توانست به او زنگ بزند. هرچند هنوز شاهد را از دور میدید و جای نگرانی نبود. توی مغازه جلوی دخل ایستاده بود. ولی کمی بعد از جلوی دخل کنار رفت و دیگر در دید او نبود.

یک دقیقه... دو دقیقه... پنج دقیقه.... ده دقیقه گذشت و نیامد. یعنی گوشه ی آن مغازه ی دود گرفته چه اتّفاقی افتاده بود؟ از فرط پشیمانی دلش می خواست زارزار گریه کند. با پریشانی رمز گوشی را وارد کرد. با دستهایی لرزان به دنبال شماره ی "خودم" گشت. بالاخره آن را یافت و شماره گرفت. با بغض گوشی را کنار گوشش نگه داشت.

بعد از دو زنگ شاهد جواب داد: جانم؟

نفس شیدا بند آمد. خوشحال بود که خوب است. ولی این "جانم" معنی خاصی داشت یا عادت گفتاریش بود؟

شاهد از مکث او نگران شد. تا دم در مغازه آمد و در حالی که به ماشین نگاه می کرد، پرسید: خوبی؟

+: خوبم. تو خوبی؟ نمیای؟

_: هات داگ نبود بندری سفارش دادم. الان آماده میشه.

+: ممنون.

_: خواهش می کنم. نوشابه چی می خوری؟

+: سون آپ.

_: باشه. کاری نداری؟

+: نه مرسی.

و بدون حرف دیگری آرام قطع کرد و به گوشی خیره شد.

کمی بعد شاهد با ساندویچها رسید. سوار که شد شیدا گفت: شام مهمون من. چقدر شد؟

شاهد با بی حوصلگی گفت: بخور. اذیتم نکن. اعصاب ندارم.

شیدا نگاهی به ساندویچ انداخت و گفت: خواهش می کنم.

شاهد جرعه ای نوشابه نوشید و گفت: بسه دیگه.

شیدا به آرامی مشغول خوردن شد. شاهد ساندویچش را خورد و راه افتاد. بین راه برد دست برد گوشی دوّمش را از بین دو صندلی برداشت؛ بدون این که به شیدا نگاه کند به طرفش گرفت و گفت: پیشت باشه. فردا بهت زنگ بزنم قرار دکتر رو بذاریم.

شیدا متعجّب به گوشی نگاه کرد و گفت: گوشیم رو تا فردا شارژ می کنم خب!

شاهد همانطور که با سماجت چشم به روبرو دوخته بود گفت: بگیرش. فردا پسش می گیرم.

+: باشه ولی چرا؟ چه فرقی می کنه؟

_: نمی خوام شمارتو داشته باشم... مبادا دست و دلم هرز بره. هنوز زوده. اعصابشو ندارم.

شیدا غرق فکر گفت: آهان...

بعد گوشی را دوباره بین دو صندلی گذاشت و گفت: خودم میرم دکتر.

_: این وظیفه ی منه. بلاییه که سرت آوردم، باید خسارتشم بدم.

+: ببین تا اینجا کلّی خسارت دادی. اونم به خاطر یه بی حواسی مشترک. باقیش پای خودم. من باید راضی باشم که راضیم. منو بخیر و شما رو به سلامت. تمومش کن.

_: شیدا ناراحت نشو. من باهات دکتر میام. ولی... هنوز نمی تونم کسی رو جایگزین کنم... بفهم اینو...

+: می فهمم. نمی خوام هم جایگزین بشم. اصلاً خوشم نمیاد گوش به حرف یه جنّ بی خاصیت بدم. می خوام برم دنبال زندگیم. تازه از فکرش آزاد شدم. نمی خوام به این زودی گرفتار بشم.

شاهد چند لحظه فکر کرد و بعد آرام گفت: بهرحال اگر خدای نکرده احتیاج به جراّحی بود...

شیدا آهی کشید. در حالی که می کوشید مثل عصر شوخ و بی خیال باشد، گفت: اون وقت میشم دماغ عملی! خیلیم کلاس داره.

_: خرج جرّاحی با منه. شمارمو یادداشت کن. اگه لازم بود تماس بگیر.

+: خوشم نمیاد شمارتو داشته باشم. ممکنه دست و دلم هرز بره و الکی آخر شبا اس ام اس بدم.

شاهد ابرویی بالا انداخت و گفت: منو مسخره می کنی؟ دارم جدّی حرف می زنم.

+: منم کاملاً جدّیم. تازه وقتی دماغ عملی شدم عمراً تحویلت بگیرم.

شاهد کوتاه خندید و بعد از چند لحظه سکوت متفکّرانه گفت: کاش یه وقت دیگه... یه جای دیگه... یه جور بهتر باهم آشنا می شدیم.

+: آره. بعد تو روی هم وایمیستادیم خیلی جدّی بهم می گفتم من هرگز قبل از تو به کسی فکر نکردم. هیچ کس تو زندگیم نبوده. تو اوّلی هستی و آخری هم خواهی بود... می دونی خیلی مسخره میشد. ترجیح میدم همین امشب همه چی تموم بشه تا این که یه جای دیگه باهم آشنا می شدیم و یه عمر بهم دروغ می گفتیم.

_: من دروغ نمی گفتم.

+: حالا نمی گم من... فرق نمی کنه طرفت کی باشه... ولی اگه بترسی که از دستش بدی دروغم میگی.

_: دارم میگم دروغ نمی گم. نهایتش در مورد این موضوع حرف نمی زنم.

+: اگه پرسید چی؟ برای دخترا مهمّه.

_: گذشته ی هر کسی به خودش مربوطه. سؤال نمی کنم، به سؤالی هم جواب نمی دم. چرا بیخودی حسّاسش کنم؟

+: حالا نیست که خانومت پشت در وایساده... تو هم حرص بخور.

شیدا این را گفت و خندید. شاهد هم خندید و بعد گفت: نه بابا من فعلاً قصد ادامه تحصیل دارم.

شیدا با ادا گفت: البته اگه خواستگار خوبی پیدا نکردی.

شاهد این بار بلند خندید و گفت: نه بابا واقعاً دلم می خواد درس بخونم. این بار به قول تو هیچ فکر و مسئولیتی هم تو ذهنم نیست و با خیال راحت می شینم می خوام واسه فوق.

+: سربازی چی؟

_: رفتم.

+: ماشاءالله! بیست و چهار سالته هم سربازی رفتی هم لیسانس گرفتی؟!!!

_: یه انگیزه ی قوی داشتم. یه چیزی که نگران بودم از دستم بره و... رفت.

نفس عمیقی کشید. دنده را جابجا کرد و توی کوچه پیچید. جلوی در سبز توقف کرد و پرسید: همین جا بود؟

شیدا به آرامی گفت: بله ممنون.

_: مطمئنّی که نمی خوای باهات بیام؟

+: بله. به خاطر همه چی متشکّرم.

_: همه چی؟! واقعاً لطف کردم که در ماشین رو کوبیدم تو دماغت!

+: مهم نیست چقدر درد دارم. مهم اینه که الان خیلی آرومتر از عصری هستم. می دونم دنیا به آخر نرسیده و تنها کسی که تو عشق شکست خورده من نیستم. می دونم هدفهای دیگه ای هم می تونم تو زندگی داشته باشم.

شاهد سری تکان داد و به طنز گفت: اوه چه فلسفه ی عمیقی! از آشنائیت خوشوقتم. شب بخیر.

شیدا لبخندی زد و گفت: منم همینطور. شب بخیر و خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

 

آرام آرام وارد خانه شد. مامان و بابا و شیوا هم تازه رسیده بودند و هنوز لباس عوض نکرده بودند. با دیدن شیدا مامان محکم به صورت خودش کوبید و گفت: خاک به سرم! دماغت چی شده؟

شیدا به آرامی گفت: عصر... رفتم بیرون یه کم قدم بزنم... یه بابایی در ماشینشو باز کرد خورد تو صورتم.

بابا جلو آمد و پاکت عکس رادیولوژی را از دست او گرفت. عکس را جلوی نور چراغ گرفت و پرسید: خودت تنهایی رفتی عکس گرفتی؟

شیدا با لحنی گرفته و توجیه کننده گفت: نه همون بنده خدا اومد همرام... عکس گرفتیم. بعدم شما خونه نبودین، گفتم برسونتم خونه مامان بزرگ.

بابا متفکّرانه گفت: تو عکس که چیزی دیده نمیشه. دکتر چی گفت؟

شیدا با صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت: به دکتر اونجا نشون ندادم. گفتم فردا میرم یه دکتر حسابی....

مامان گفت: آره اینجوری بهتره. اون وقت با همین حال عروسیم رفتی؟

+: فقط نیم ساعت بودم بعد اومدم خونه. عروسی دخترخاله ی همین که زد به دماغم بود. خودش برم گردوند خونه.

شیوا خندید و گفت: چه تصادفی! خودشم داشت می رفت عروسی و شما رو با خودش برد؟

+: اوهوم.

مامان اخمی کرد و پرسید: خب یارو کی بود؟ شماره ای ازش گرفتی؟ خسارتی چیزی؟

شیدا سر به زیر انداخت و گفت: یه آقایی بود. شماره نگرفتم. پول عکس و اینا رو داد دیگه. خسارت نمی خواد. خوبم...

بعد آرام به طرف اتاقش رفت. بابا پرسید: شیدا؟

خجالت زده نگاهش کرد و پرسید: بله؟

_: فقط همین بود؟

+: بله.

مکثی کرد و چون سؤال دیگری نبود به اتاقش رفت. کمی بعد مامان با کمپرس یخ و دارو به اتاقش آمد. دلش هوای گریه داشت. همین که مامان لب تخت نشست، در آغوشش خزید و یک دل سیر گریه کرد.