ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (پایان)

سلام بر دوستان عزیزم
این هم قسمت آخر داستان. اون چه که از دست و دل من بر می آمد همین بود. خیلی دلم می خواست خیلی عمیقتر و بهتر بنویسم. نشد. ولی برای همین قدر هم که تونستم و نوشتم هم خدا رو شاکرم. خیلی دلم می خواست بنویسم. الهی شکر.
انشاءالله خیلی زود سوژه ی بعدی پیدا بشه و بیام.
دوستتون دارم

صبح روز بعد ریحانه خواب آلوده چشم باز کرد. غلطی زد و گوشیش را از روی پاتختی برداشت. ساعت را که دید، جیغ کوتاهی کشید و گفت: حمید ساعت هشته! مادرجون!

حمید بالش را روی سرش کشید و غرغرکنان گفت: چرا جیغ می زنی؟ خب هشت باشه. مادرجونت شوهر داره. به ما چه؟ سراغش بریم یه کتکم می خوریم. بگیر بخواب.

ریحانه بالشش را برداشت و آن را به پشت حمید کوبید. در همان حال گفت: پاشو بچه. دیر بریم از گرما می پزیم. کاش با یکی همراه بشیم. میگن به خانما خیلی سخت می گیرن تا اجازه بدن برن تو روضه.

حمید غلتید و چشم بسته گفت: اینجا به اندازه ی مکه گرم و مرطوب نیست. هیچی نمیشه. بذار بخوابم.

+: اککهی! من میرم یه دوش می گیرم. آماده شدی که شدی. نشدی میرم پایین یه همراه پیدا می کنم.

_: ریحااان!

+: من رفتم تو حموم. گوشامم از این درازتر نمیشه. بیدار شو!

البته تا بیرون بیاید، حمید نیم ساعتی وقت داشت تا به بقیه ی خوابش برسد. بعد هم آرام برخاست و توی حمام رفت. ساعت نزدیک نه بود که بالاخره آماده شدند. تصمیم گرفتند که اول صبحانه بخورند.

ریحانه با دیدن مادرجون توی رستوران خوشحال شد. به طرفش رفت. از پشت خم شد و گونه ی مادرجون را بوسید. بعد گفت: سلام بر عروس خانم خوشگل لوند!

=: علیک سلام. برو خودتو مسخره کن بچه.

ریحانه صندلی کناری را کشید و در حالی که می نشست گفت: من مسخره نکردم! چایی بریزم براتون؟

=: نه مادر. تپش دارم. نمی تونم بخورم.

+: خوب میشین. بعد از صبحانه بریم حرم؟

=: ساعت خواب! خوب خوابیدی مادر؟ ما بعد از نماز صبح رفتیم و الان برگشتیم.

+: وای! با آقای فرازمهر رفتین؟

مادربزرگ با ابروهای بالا رفته پرسید: نباید می رفتم؟!

ریحانه با دستپاچگی گفت: نه نه خب. خوب کردین. فقط ویلچر روندن براشون سخت بود حتماً! بعد تو حرم چکار کردین؟

=: ویلچر نبردیم. با تاکسی رفتیم نزدیک حرم پیاده شدیم. خیلی راهی نبود. ولی خب خسته شدم. صندلی تاشو داشتیم. هی وسط راه می نشستیم.

+: فردا بیاین باهم بریم. خودم تو حرم ویلچر رو می رونم.

=: نه مادر. به اندازه ی کافی بهتون زحمت دادم. خودمون میریم.

+: حالا دیگه ما مزاحمیم؟

=: چی میگی دختر؟ می خوام اذیتتون نکنم. شما دو تا جوونین. برین دنبال گردش و تفریح و زیارت خودتون. منم که دیگه تنها نیستم.

+: شکر خدا که تنها نیستین. پس من برم حمید منتظرمه. به آقای فرازمهرم سلام برسونین.

=: جلوش نگی فرازمهر! بگو آقاجون. بچه هاشم آقاجون صداش می کنن. تو رو هم اندازه ی بچه هاش دوست داره.

ریحانه با لبخند عریضی گفت: منم آقاجونو دوست دارم. عرض ارادت بسیار من رو بهشون برسونین. خداحافظ.  

=: خداحافظ مادر. التماس دعا.

حمید توی لابی با مادرش تماس تصویری گرفته بود. گوشی را به طرف ریحانه گرفت. او هم سلام و علیک گرمی کرد و بعد از چند لحظه قطع شد. حمید لب برچید و حرصی گفت: امان از اینترنت کم سرعت. صد بار گرفتم تا تونستم دو دقه ببینمشون.

+: جوش نخور. بریم.

_: حرص نخورم یا جوش نزنم؟

+: منظورم هر دوش بود دیگه!

_: اون بالا چکار می کردی؟ دو ساعت صبحونه می خوردی؟

+: اولاً که دو ساعت نشد، در ثانی در جوار مادربزرگ جان بودم دلم نیومد زود بیام.

_: هوم. آقای فرازمهر گفت صبح زود رفتن حرم. بدون ویلچر. ماشاءالله انرژیشون ده برابر شده هر دوشون! خیلی براشون خوشحالم.

+: منم همینطور! مادرجون سفارش کرده دیگه نگم آقای فرازمهر. بگم آقاجون.

_: خوبه. بریم.

تا حرم راهی نبود. راه میانبر از میان کوچه ای شلوغ می گذشت که دو طرفش دست فروشها بساط پهن کرده بودند. بیشترین چیزی که عرضه می کردند چمدان بود. انواع لباس، اسباب بازی، لوازم آرایش، کفش و غیره هم بود. کمی بالاتر، نزدیک حرم آب زمزم می فروختند. دبه هایی در حجم های مختلف که بسته به حجمشان قیمت داشتند.

با نزدیک شدن به گنبد خضراء تاب رفتنشان کم شد. رو به قبله توی کوچه ایستادند. سمت راستشان مسجد النبی صل الله علیه و آله، سمت چپشان قبرستان بقیع... غربت بقیع دلگیر بود. قلبشان را می فشرد.

چشم گرداندند. جایی که بهترینهای خلق خدا بر زمینش گام زده بودند. راستی... قبر بانوی دوعالم کجا بود؟ اینجا چرا اینقدر غم داشت؟

حمید با اشاره به بقیع آرام گفت: همین جا زیارت کن. خانما رو بالای پله ها راه نمیدن.

ریحانه در جواب فقط آه بلندی کشید. بعد آرام گفت: میرم تو حرم زیارت می کنم بعد برمی گردم اینجا.

_: باشه. منم ان شاءالله هر دو جا رو زیارت می کنم و برمی گردم همین جا.

حمید تا کنار ورودی زنانه همراهی اش کرد. از باب علی ابن ابی طالب، که بر سردرش نوشته بود "اُدخُلوها  بسلامٍ آمنین" وارد شد. حیرتزده به ستونهای سیاه و سفید که شبیه بناهای مصر باستان به نظر می رسید نگاه کرد. سقفهای رنگی زیبا.... همه جا خیلی تماشایی بود. به طوری که برای چند دقیقه فقط تماشا کرد. بعد به خود آمد. کمی دیگر پیش رفت. با دیدن رعنا و ریحانه به طرفشان رفت. بعد از سلام و علیک گرمی، ریحانه میعاد گفت: بشین اینجا تا اون در رو باز کنن.

کنارشان نشست و مشغول قرآن خواندن شد. نزدیک یک ساعت نشستند تا بالاخره در اول باز شد. تا نزدیک روضه رفتند، اما باز باید منتظر می ماندند. اما دیگر طاقت انتظار نداشتند. یواشکی با یک گروه پاکستانی وارد شدند.

رعنا توضیح داد: اون فرشای سبز محل روضه است. مابین منبر و قبر حضرت رسول ص. نماز خوندن اونجا خیلی فضیلت داره.

سری به تأیید تکان داد. اینها را می دانست. توی کلاسهای حج به تفصیل شرح داده بودند. یادش بود.

تا نمازی بخواند و کمی دعا کند، زنهای نگهبان سیاهپوشی که صورتهایشان هم با روبنده پوشیده بود، همگی را بیرون راندند تا گروه بعدی وارد شوند. دلش را جا گذاشت و آرام آرام رفت. وقتی به کوچه رسید حمید هنوز نیامده بود. روی زمین کنار دیوار رو به قبله نشست و چشم به پنجره های بقیع دوخت. اشکهایش به پهنای صورتش جاری شدند. زیر لب دعا می خواند و ذکر می گفت.

با بغضی سنگین به کبوترهایی که بر فراز حرم و بقیع پرواز می کردند را نگاه کرد. با حسرت آرزو کرد که کاش می توانست مثل آنها پرواز کند و برود آن چهار سنگ تنها و غریب را از نزدیک با حال زار زیارت کند و از جفای زمانه اشک بریزد.

حمید که رسید، حرفی نزد. گذاشت توی حال خودش بماند. آرام کنارش نشست و چشم به بقیع دوخت. نیم ساعتی نگذشته بود که دو مرد نگهبان پوشیده در دشداشه سفید و چفیه ی قرمز سفید، اشاره کردند که برخیزند و بروند.

جای بحث نبود. دلشکسته برخاستند و رفتند. نزدیک ظهر شده بود. حمید گفت: نشونی یه جا رو گرفتم که حتماً دوست داری بری.

+: چه خوب! بریم. حالا کجا هست؟

_: خیابون سلطانه.

+: چه خبره تو خیابون سلطانه؟

_: بیا بریم ببین چه خبره.

ریحانه شانه بالا انداخت و به دنبال او روان شد. حمید تاکسی گرفت و باهم به خیابان سلطانه رفتند. اواخر مسیر بالاخره ریحانه فهمید مقصدشان مسجد ذوقبلتین است. جایی که قبله ی مسلمین از بیت المقدس به بیت الله الحرام تغییر یافته بود.

وقتی رسیدند نماز ظهر تازه تمام شده بود و نمازگزاران مشغول بیرون آمدن از مسجد بودند. ریحانه با کنجکاوی به آن نمای سفید زیبا نگاه می کرد. مثل خانه های قصه ها بود. کوچک و دوست داشتنی! در و پنجره های چوبی داشت. طبقه ی اول مخصوص آقایان و طبقه ی دوم زنانه بود.

وارد شد. ولی با دیدن پله برقی آه از نهادش برآمد. با کمی جستجو آسانسور را پیدا کرد و بالا رفت. داخل مسجد غرفه غرفه و بسیار دیدنی بود. خیلی بزرگتر از آنچه از بیرون دیده میشد به نظر می رسید. با لذت و حیرت همه جا را تماشا کرد. نمازش را خواند و دوباره با نگاهی غرق شگفتی به اطرافش چشم دوخت. بین غرفه ها چرخید. کولرها مشغول کار و هوا بسیار مطبوع بود. اصلاً دلش نمی خواست بیرون برود. ولی حمید منتظرش بود. بی میل به طرف خروجی رفت. کفشهایش را از جاکفشی برداشت و بیرون آمد.

راه افتادند. توی اولین اغذیه فروشی نهار خوردند. دوباره پیاده به راه افتادند. هوا گرم و خسته کننده بود. ریحانه خواب آلوده پرسید: تا هتل می خوای پیاده بری؟ خیلی راه هست ها!

حمید در جستجوی چیزی سر کشید. بدون این که به او جواب بدهد پیش رفت و از یک نفر چیزی پرسید. ریحانه نشنید که چه گفت. مرد به چند قدم آن طرفتر اشاره کرد و دوباره راه افتادند.

بالاخره به جایی که می خواست رسید. لبخندی به ریحانه زد و گفت: اینم سورپریز شما!

ریحانه با شگفتی به فروشگاه جریر نگاه کرد و گفت: وای حمید عاشقتم!

فکرش را نمی کرد که دوباره فرصتی برای گشتن بین آن همه وسایل دوست داشتنی بیابد. تا وقت نماز عصر گشتند و خرید کردند. وقت اذان که مغازه بسته شد بیرون آمدند. به زحمت یک تاکسی پیدا کردند و به هتل برگشتند.

دو سه ساعتی استراحت کردند. سر شب حمید زنگ زد. آقای فرازمهر برای شام دعوتشان کرده بود. باهم به یک رستوان خیلی شیک رفتند و شام خوردند.

روز بعد همراه با کاروان به دیدن مساجد سبعه رفتند. همه دیدنی بودند ولی ریحانه بازهم مسجد ذوقبلتین را بیشتر از بقیه دوست داشت.

روزهای سفر مدینه خیلی سریع و کوتاه گذشت. تا چشم بهم بگذارند توی فرودگاه مدینه بودند و در حال برگشتن.

با همسفرها کلی عکس یادگاری گرفتند. هواپیما نیم ساعتی تاخیر داشت ولی بالاخره رسید و وقت رفتن شد. باز کنار حمید نشست، مادرجون هم کنار آقای فرازمهر جا گرفت. حس و حال این پرواز هیچ شباهتی به یک ماه قبلش نداشت. دیگر نگران نبود. باری سنگین از دوشش برداشته شده بود. قلبش لبریز از آرامش و پر از تجربه های تازه بود.

همین که کمربندش را بست، سرش را روی شانه ی حمید گذاشت و چشمهایش را بست. خسته بود. حمید دستش را گرفت. سرش را روی سرش گذاشت و از پنجره ی کنار ریحانه به بیرون چشم دوخت. داشتند شهر عزیزی را ترک می کردند. فرصت نشده بود سیر زیارت کند. با این حال لبخندی بر لبش نشست. هرچه شکر می کرد باز جای شکر داشت.

 

 

تمام شد

شاذّه

30 اردیبهشت 95


نظرات 21 + ارسال نظر
بانوی مهر پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 06:24 ب.ظ

عاشق قصه هاتم.آفرین

متشکرم دوست من

اف وی ای 60 سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:12 ب.ظ

بازم که اشک ما رو در آوردی که عالی بود

نظر لطفته عزیز دلم

آنا شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:02 ب.ظ

اینکه فقط به یکی بگیم که شما خوب نمی نویسی ساده است. ملاک خوب برای هرکسی فرق میکنه که باید روشن بکنه از نظر او خوب یعنی چی.
خسی در میقات اصلا در ژانر دیگری نوشته شده است که هیچ ربطی به دیدگاه متفاوت این داستان ندارد. مثل این است که خسی در میقات را با کویر مقایسه کنید و کویر را با سفرنامه دیوید لو.

خیلی از توضیحات خوبت متشکرم آناجان

soheila جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:12 ب.ظ

شاید نظر دادن من در مورد حرفهای خانم شهناز درست نباشه ولی بعنوان یک خواننده که سالهاست همراه شاذه ی عزیز اینجا بودم حس کردم لازمه یه سری نکات در مورد نظرتون بیان کنم . از دید من خواننده . امیدوارم بار دی‍گه به این صفحه سر بزنین و این نظر رو بخونید.
من هیج آشنایی قبلی ای با شاده ی عزیز ندارم و هر چه که هست در حد همین دنیای مجازیه و اینکه سنم بالای چهل هست و جزو خوانند‍گان جوان و تین ایجر هم نیستم .
سالهاست که کتاب میخونم . و میشه ‍گفت تا حدودی توی این زمینه حرفه ای شدم .
نه فکر کنین که فقط رمان خوندم . نوجوانیم رو با کتابهای دکتر شریعتی و داستایوفسکی و ماکسیم ‍گورکی شروع کردم .
همه ی اینها رو عرض کردم که فکر نکنین فقط یه طرفدار دو آتیشه هستم .
اولین و مهمترین نکته ای که من رو به این وبلا‍گ و نوشته های خانم شاده علاقه مند کرده اخلاق سالم و روح پاکشون هست . من از نوشته های این خانم آرامش می‍گیرم.
توی این دنیای وانفسا که اصلا اخلاق و پیروی از یکسری اصول اخلاقی دمده شده بودن اینجا باعث خوشحالیه .
اینکه ببینم دخترهای جوون هم میان اینجا و نوشته های اینجا رو با علاقه و اشتیاق دنبال میکنن بنظرم خودش یه حسن بزرگه.
نمیدونم شما خانم محترم تا چه حد با فضای این روزهای دنیای مجازی آشنا هستین ؟ خودتون نو یسنده هستین یا مثل من خواننده ؟
در هر دو حالت قطعا شاهد به انحراف کشیده شدن فضای مجازی و نوشته های آنچنانی که از قضا بیشترش هم توسط سنین جوان ما صورت می‍گیره هستین .
من چند سالی عضو سایت 98یا بودم و اونجا حتی وارد بحث و گفتگو در مورد کتابها هم میشدم . خیلی وقتها نوشته های نویسنده ها ی پر طرفدار هم از نظر من مستهجن بود.
جالب اینجاست که از طریق دوستان متوجه شدم که برخی از همون کتابها به چاپ هم رسیده .
بنظر من هر کسی مختار هست هر کتابی رو که دوست داره بخونه ولی چرا به خودمون اجازه بدیم کسی رو که با وجود تمام مشکلات زندگی شخصیش برامون وقت و انرژی میزاره اینطور دلسرد کنیم .
کاش کمی بیشتر انصاف بخرج میدادید !
بحث در مورد بیان مناسک زیبای حج هم بنظر من نه تنها غلط نبوده بلکه خیلی هم خوب و زیبا بیان شده .

شاذه ی عزیزم . باز هم برای تمام لطف و محبتی که به ما داری ازت تشکر میکنم و خیلی عذر میخوام که توی کار شما دخالت کردم . موفق و برقرار و سلامت باشین ان شاءالله .

سهیلاجان! عزیزم! خیلی متشکرم ❤
من هم از خدا برات سلامتی و دل خوش می خوام ❤

شهناز جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:28 ق.ظ

سلام ،خسته نباشید من سالهاست نوشته های شما رو میخونم.هر داستان جدید فکر میکنم بعدی بهتر میشه ولی متاسفانه اصلا روند رو به جلویی ندارید،حدود یکسال اصلا به اینجا سر نزدم،و با کمال تاسف دیدم در نوشته جدید عقب گرد بسیار چشمگیری داشته اید.داستان که چه عرض کنم به نظرم بیشتر یک گزارش ضعیف و نوجوانانه بود تا یک داستان که سعی کرده اید لعاب مذهبی به آن بدهید.اصلا علتی که این بار نظرم را نوشتم همین مسئله بود،کاش حداقل یکی دو صفحه از کتاب "خسی در میقات" جلال آل احمد را خوانده بودید. ظاهرا مخاطبین شما افراد جوانی هستند وبه همین علت مسئولیت شما بیشتر میشود .کاش به این مقوله اصلا نمیپرداختید که فلسفه و مناسک حج را در حد زیارت یک امامزاده پائین آورید.مناسک رو به صورت انجام وظیفه نشان داده واصلا فراموش کرده اید کسانی که دارند این کارها را با عشق انجام میدهند،خستگی را احساس نمیکنند واین تفاوت با زیارت امامزاده شهرتان زمین تا آسمان متفاوت است،!
کاش بدر برنامه تان فرصت مطالعه آثار نویسندگان دیگر را حتما لحاظ میکردید.التماس دعا

سلام
سلامت باشید
این که من یک نویسنده ی خیلی موفق نیستم اصلاً بحثی توش نیست. ادعایی ندارم. ادعای من نوشتن آثار نرم و ساده ای برای گذروندن یه بعدازظهر یا آخرشب بعد از خستگی کار روزانه است. داستانهایی که یک لبخند آرام روی لب خواننده بیاره و نیاز به فکر کردن نداشته باشه.
شاید به نظر شما سخیف بیاد. ولی من وقتی خسته ام ترجیح میدم چنین اثری بخونم تا یک اثر سنگین فلسفی. احتمالاً شما هم در همین اوقات یاد قصه های من افتادین و خوندین.
دوست داشتن سبک یک نویسنده هم یه مطلب کاملا سلیقه ایه و من نوشته های جلال آل احمد را دوست ندارم.
برای این قصه علاوه بر تجربه ی شخصی سفر عمره، سالها با تعداد زیادی حج گزار مصاحبه کردم. عکسها و فیلمهای زیادی دیدم. مطالب زیادی خوندم. به خصوص امسال که قصد نوشتن داشتم.
خستگی با عشق هیچ منافاتی نداره. با گرمای پنجاه درجه بالای صفر و رطوبت شدید، پیر و جوان خسته و بیحال می شوند. کم و زیاد داره ولی قطعاً برای ما که به اون آب و هوا عادت نداریم پیش میاد. شکی توش نیست. هیچ ربطی هم به عشق نداره.
این که من نتونستم عظمت اون مکان رو نشون بدم ضعف منه. ولی خیلی هم سعی نکردم. اون عظمت چیزی ورای دست و زبان منه و خیلی بهتره که از زبان احادیث به اون مطلب پرداخته بشه نه زبان قاصر من. من فقط چیزایی رو که دیدم و شنیدم و حس کردم به رشته ی تحریر در آوردم برای جوانانی از جنس خودم تا ببینند و بشنوند و حس کنند آن چه که برای من و دوستانی که با ایشان مصاحبه کرده بودم گذشت.
من با کتاب بزرگ شدم. روزی نیست که بدون مطالعه برای من بگذره. این که سلیقه ی کتابخوانیم با شما فرق می کنه دلیل بر نخواندن من نیست.
با تمام این احوال دوست دارم در سبک خودم ایراد کارهام رو اصلاح کنم. مثلاً پایانهای عجولانه ام تعدیل شده ولی قصه پردازیم هنوز جای کار داره.

سهیلا پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:19 ق.ظ

خسته نباشی شاذه جانم !
اثر زیبایی بود ! حال و هوای خاص داستانت کلی انرژی مثبت داشت !
خیلی ممنون که ما رو همراه شخصیتهای داستانت مسافر دیار زیباییها کردی !
شاد وسلامت باشی همیشه شاده جان جان !
به انتظار داستانت جدیدت هستیم !

سلامت باشی سهیلای نازنینم
متشکرم. خوشحالم لذت بردی
روز و روزگارت پر از دلخوشی
متشکرم دوست من :)

سپیده چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 05:13 ب.ظ

خسته نباشی عزیزم ... مثل همیشه عالی و روان و زیبا

سلامت باشی سپیده جان
نظر لطفته

ارکیده صورتی چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:30 ق.ظ

عه
بقیه نظرم کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
باز بلاگ با من لج کرد
ای بابا

ای امان امان امان! حتی جوابا رو هم می خوره! مخصوصا اگه با گوشی بنویسم.

بهار سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:17 ب.ظ

سلام.ممنون شاذه جون. خسته نباشید. مثل همیشه عالی.

سلام بهارجون
سلامت باشی. لطف داری

سوره دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:55 ق.ظ http://khakestariybirang.mihanblog.com

شاذه جون عااااالی بود
عالی
مرسی از قلم خوبت
اصن انگار خودم اونجا بودم
بازم مرسی :)

متشکرم سوره جان
لطف داری
خوشحالم لذت بردی

ارکیده صورتی دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:46 ق.ظ

سلام و درود بر شاذه جونم
خوبی عزیزجان؟
عیدتونننننن مبارکککککک❤

سلام بر ارکیده ی مهربانم
خوبم شکر خدا. تو خوبی گل دختر؟
متشکرم. بر شما هم مبارک باشه

مامان سارا شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:46 ب.ظ

خسسسته نباشی شاذه جونم بسیااار قشنگ بود کلی یاد ایام کردیم دلمان شاااد شد
جدا از خود داستان عاشق جزییات مکانیش شدم که توضیح می دادی
فکر نکنی نفهمیدما اوبروی نرفتن !! قبول نیست یه حج دیگه باید برن

سلامت باشی همسایه ی قدیمی! خوشحالم که لذت بردی عزیزمممممم ❤
شایدم رفتن! تو راه حرم بود. هرروز از جلوش رد می شدن

آنا شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:42 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com

آخی، حیف تمام شد. قصه قشنگی بود دوستش داشتم. پر از اتفاق های قشنگ بود.

متشکرم. منم از بحث و همراهیت لذت بردم.

دختری بنام اُمید! جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 08:38 ب.ظ

ممنون عزیزم ان شالله باهم :****
فکر کن! خیلی باحال میشه ها، یه روز همسفر حج بشیم، خدایا قسمت کن لطفا :)
2 ساعت!!!! واقعا آفرین! اما خب همسرتون رو هم درک میکنم، عرب ها واقعا قابل اعتماد نیستن، نه فقط خانم ها که آقایون هم خیلی باید مراقب باشن تو این کشور! نامردا خونه خدا رو نا امن کردن با حضورشون!!
کتابو دانلود کردم، خیلی دوست داشتم الان بخونم اما خیلی کار دارم، خیلی یعنی خیلی زیادددد الانم قاچاقی اینجام
ممنون برای پیشنهادت که میدونم حتما خوبه

فکر کن! چه جالب میشه! کاش بشه :*****
اصلا قابل اعتماد نیستن :(
خواهش می کنم. لطف داری. قلمش شیرینه. بقیه ی قصه هاشم دوست دارم. مخصوصا آهوی وحشی.

غزل جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 11:24 ق.ظ

چه تاثیر گذار بود این پست مرسی

متشکرم غزل جان. لطف داری

Shahbanoo جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 02:18 ق.ظ

سلاام
نمیشه چیزی گفت. نمیتونم بگم ! عااااالی بود:*****

سلااام شهبانوجان
متشکرم عزیز دلم :*******

فاطمه جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 01:52 ق.ظ

سلام:)

ممنون:)
به منزل رسیدند...

سلام :)

خواهش می کنم :)
بلی شکر خدا :)

Sokout پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 11:08 ب.ظ

شاذه جون ی دنیا تشکر
خیلی عالی بود
ایشالا ک قسمتت بشه با آقای همسر بری حج واجب
ب جز کیف داستان ی یاد آوری خاطرات عالی بود
ببخشید سلام

خواهش می کنم سکوت عزیزم
متشکرم
یعنی میشه؟ حتما میشه. اگه خدا بخواد نه مسائل سیاسی اهمیتی دارن نه اقتصادی... خدا قسمت کنه.
خوشحالم که لذت بردی عزیزم
خواهش می کنم. علیک سلام :)

یک دختر بیکار پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 10:14 ب.ظ http://hve77.blosky.com

خیلی خووووب و عالی

متشکرم

پاستیلی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 09:50 ب.ظ

اخییی
اخییییییش
حمید برنده شد
خسته نباشین



بلی
سلامت باشی عزیزدلم

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 08:38 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
میدونستم امروز مینویسی، ممنون از این همه حس و حال خوب که با این داستان بهم دادی، فوق العاده بود، ممنون شاذه جانم
وقتی داشتم اُدخُلوها بسلامٍ آمنین رو میخوندم صدای اشهد ان محمد الرسول الله رو از تلویزیون شنیدم، اذان مغرب، دلم خواست اونجا باشم و همه این حس های خوب رو با تمام وجود ذره ذره بچشم
چه نعمت های بزرگی داریم، اسلام، پیامبر رحمت و ... ، خدایا شکرت
ممنون شاذه جانم، این سفر مجازی رو هرگز فراموش نمیکنم

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. خوشحالم که تو هم خوبی و بهت خوش گذشته
چه تقارن جالب و دوست داشتنی ای! خدا قسمتت کنه. سال هشتاد و شش جلوی این باب ایستاده بودم و آقای همسر دل نمی کرد من تنها برم تو. می گفت صبر کن یکی از همسفرها بیاد باهم برین. منم کلافه بودم و بی طاقت. با گریه گفتم اینجا رو ببین! نوشته ادخلوها بسلام آمنین! حفظم می کنن. بذار برم.
اجازه داد ولی تمام دو ساعتی که توی حرم بودم روبروی همین باب به دیوار تکیه داد تا برگردم :)
الحمدالله رب العالمین
خواهش می کنم امید مهربونم. ممنونم که همراهم بودی
راستی داستان طواف و عشق رو خوندی؟ نوشته ی امیدوار. تو نودهشتیا نوشت ولی به نظرم تو سایتای دیگه باشه. اگه دیدیش بخون. خیلی لطیفه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد