ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (7)

سلام
ببخشید چند روز نت قطع بود و الانم قرار نیست وصل بمونه. اینه که حتی نشد خبر بدم که نیستم. خیلی معذرت می خوام.
رضا بزرگتر شده و طول روز تقریبا هیچی نمی خوابه. شبم که ده بار بیدار میشه و دیگه از چهار صبح خواب خبری نیست. خلاصه که امون نمیده که بشینم بنویسم. بچه ام انگار با نویسندگی من مشکل داره  الانم تو بغلم داره عربده می زنه. 
یه کوچولو نوشتم همون رو براتون می ذارم و نمی دونم دوباره کی بتونم بیام. دعا کنین پسرک سالم و خوش اخلاق باشه و اجازه بده بنویسم

آخر شب جمانه روی تختش چمباتمه زده بود و غمزده به دیوار روبرویش نگاه می کرد. زمرد چند دقیقه او را زیر نظر گرفت و بالاخره گفت: جما...

جمانه جوابی نداد. زمرد گفت: جمانه...

جمانه بدون این که نگاهش کند گفت: هوم...

+: به این فکر کن که یه آدم از دست رفته. به اندازه ی ارزش یک زندگی.

_: من این آدم رو اصلاً نمی شناختم.

+: ولی برای خونوادش عزیز بوده. از اون گذشته... خونه ات هنوز خیلی کار داره.

_: بس که معطلش کردن. با این همه وقتی که تا حالا صرفش کردیم باید شیش ماه پیش تموم میشد.

+: خب حالا که قسمت نبوده و نشده. هنوزم کلی مونده تا تموم بشه. قطعا تا چهلم اون مرحوم هنوز وقت می خوای.

جمانه چند لحظه نگاهش کرد و بعد پرسید: اگه زودتر تموم شد چی؟

زمرد با خوشرویی گفت: زودتر که تموم نمیشه. ولی اگه تموم شد، تو برو سر خونه زندگیت. بعد از چهلمم عروسی بگیرین. شما که عقد بسته این.

جمانه معترضانه گفت: نه!

ولی بعد از چند لحظه خندید و گفت: ایده ی خنده داریه ولی باشه. تازه به قول تو بعیده که تموم بشه.

زمرد لبخندی زد و گفت: شب بخیر.

جمانه هم با خوشحالی شب بخیر گفت و دراز کشید. زمرد دست دراز کرد و کلید چراغ را زد و اتاق در تاریکی فرو رفت. فقط نور گوشی جمانه روشن بود که داشت با بهروز چت می کرد. زمرد چراغ مطالعه ی بالای تختش را روشن کرد و یکی از کتابهای جدیدش را برداشت. با خرسندی باز کرد و فکر کرد: چه خوبه که مجبور نیستم لذت کتاب خوندن آخر شبم رو با چت کردن عوض کنم!

و برای خودش شریرانه خندید. ولی بلافاصله وجدان حاضر به خدمتش به صدا در آمد. نگاهی به جمانه انداخت و با مهر فکر کرد: خب اونم داره از این کار لذت می بره.

و بلافاصله سعی کرد حواسش را صرف کتاب خواندن بکند. هنوز کامل توی کتاب غرق نشده بود که پیامکی رسید. کلافه دور و بر تخت را گشت. کی این وقت شب پیام می داد؟ آدمهای وقت نشناس!

جمانه لبخندی زد و پرسید: آقای دیوار مسیج زدن؟

زمرد ناگهان به یاد منصور افتاد و تازه یادش آمد که ممکن است پیام از طرف او باشد! اخمی کرد و در حالی که بالاخره گوشی اش را پیدا کرده بود، گفت: جما اون شوهر منه.

جمانه خندید و گفت: چه خوب! نمی دونستم.

زمرد در حالی که از دستپاچگی رمز گوشی را اشتباه میزد، پرسید: چی رو نمی دونستی؟

_: این که روش تعصب داری.

+: میشه کمتر چرت و پرت بگی؟ تو چتتو بکن.

جمانه بازهم خندید و زمرد بالاخره پیام را باز کرد. منصور نوشته بود: سلام. ببخشین بی موقع... الان دیدم کتاب دا پیش من مونده. دنبالش نگرد. فردا برات میارم. شب بخیر.

زمرد چند لحظه به متن ساده ی پیام خیره شد. نه عاشقانه ای بود نه حرف خاصی. ولی دلش را گرم می کرد. نوعی مهربانی ورای کلماتش بود.

نگاهی به جمانه انداخت. باز داشت چت می کرد و برای خودش می خندید. زمرد جواب داد: سلام. ممنون. صبح میرم دانشگاه. نیستم. تا عصر کلاس دارم. سه شنبه ها صبح تا عصرم.

دکمه ی ارسال را زد و به گوشی خیره شد. منصور نوشت: صبح چه ساعتی میری؟ بیام دنبالت؟

+: هفت و نیم. مزاحمتون نمیشم.

_: نه چه زحمتی؟ میام. البته اگه... ناراحت نمیشی.

زمرد شرمزده پیام را خواند. بیچاره منصور! با دستپاچگی نوشت: نه چرا ناراحت بشم؟ فقط نمی خواستم مزاحم بشم.

_: من اهل تعارف نیستم. اگه دوست داری میام، اگه نه نمیام.

زمرد در حالی که از خجالت داشت می مرد نوشت: دوست دارم.


زندگی شاید همین باشد (6)

سلام به روی ماه دوستام
تعطیلات هم تموم شد و شنبه رسید. شروع هفته ی خوبی داشته باشین


در سکوت باهم پایین می آمدند. جمانه و بهروز به طرف ماشین پدر بهروز رفتند. زمرد ایستاد تا آنها در حالی که می گفتند و می خندیدند سوار ماشین بشوند و بروند. حسرتی نداشت. برای خواهرش خوشحال بود که اینقدر همسرش را دوست دارد. ولی از خودش دلخور بود که اینقدر با عجله شوهر کرده است. چرا باید این کار را می کرد؟

به طرف منصور چرخید. منصور درهای ماشین را با ریموت باز کرد و خودش سوار شد. زمرد هم بی حوصله در جلو را باز کرد و نشست. کمربندش را بست.

منصور گفت: هنوز دلخوری.

زمرد سری به نفی تکان داد و بدون این که نگاهش کند، گفت: از شما نه.

منصور با تعجب پرسید: پس از کی؟

زمرد غرق فکر در حالی که به دستهای گره کرده اش چشم دوخته بود، با صدایی عصبی گفت: از خودم. از این همه فداکاری. از این همه تلاش برای خوب بودن. از این که فراموش کردم خودم هم کسی هستم که احتیاج داره شاد باشه. از این که تمام خواستگارامو رد کردم چون توان نداشتم که یه نفر دیگه به سیاهه ی افرادی که باید بهشون محبت می کردم، اضافه کنم. از این که نتونستم خواهش بابابزرگ رو رد کنم و گفتم چشم. از این که به این زودی کم آوردم. من نمی تونم. دیگه نمی تونم. من خسته ام. دلم می خواد یه روزم که شده برای خودم باشم. بدون این که به تک تک اطرافیانم فکر کنم و خودم رو در برابر همه ی ناراحتیها و احتیاجاتشون مسئول بدونم. بدون این که عذاب وجدان بگیرم. بدون این که ناراحت باشم که الان بابابزرگ دلش می خواد من خوشحال و راضی باشم ولی نیستم... من خسته ام...

صورتش را بین دستهایش گرفت. اشکهایش مثل فواره جاری شدند. توی عمرش اینطوری اشک نریخته بود.

منصور با ناراحتی به روبرو چشم دوخت. نفس عمیقی کشید و لبهایش را بهم فشرد. کمی بعد با صدایی که به سختی بالا می آمد پرسید: حالا چی می خوای؟

مکثی کرد و با تردید افزود: طلاق؟

زمرد جا خورد. چند لحظه گوش کرد. هنوز صورتش را با دستهایش پوشانده بود. با ناباوری دستهایش را پایین آورد و به منصور نگاه کرد. منصور با مهر به او چشم دوخت. دست پیش برد و آرام بر صورت او کشید.

زمرد لب گشود اما حرفی به خاطرش نرسید. هنوز بهت زده بود.

منصور تبسمی کرد و گفت: ترجیح میدم به جای فداکاری... ساده همدیگه رو دوست داشته باشیم.

 بعد رو گرداند و ماشین را روشن کرد. در حالی که دور می زد گفت: از این که اینقدر باعث ناراحتی شدم... معذرت می خوام.

زمرد سر به زیر انداخت. سابقه نداشت که اینطوری منفجر بشود و از زمین و زمان گله کند. هیچوقت این کار را نکرده بود. حتی به جمانه هم کمتر شکایت می کرد. حالا جلوی این غریبه...

با خود فکر کرد: این واقعاً من بودم که اینطوری داد و بیداد راه انداختم؟! الان درباره ام چی فکر می کنه؟! چیکار کردم؟ چرا؟!!!

منصور پرسید: الان چی خوشحالت می کنه؟

زمرد بدون فکر گفت: کتابفروشی.

بعد دوباره حیرتزده فکر کرد: چی گفتم؟! الان چه برداشتی می کنه؟!

منصور اما فقط تبسمی کرد و گفت: منم کتابفروشی خیلی دوست دارم. بیشتر تو چه زمینه ای مطالعه می کنی؟

زمرد سر برداشت و نگاهش کرد. گیج شده بود و یادش نمی آمد چه جوابی بدهد. بعد از چند لحظه گفت: همه چی می خونم. بسته به موقعیت... سبک خاصی رو پیگیری نمی کنم.

_: چه خوب. منم کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم. یه کتاب... یه مبل راحت... یه لیوان بزرگ نوشیدنی... دیگه قول میدم مزاحم کسی نشم.

و خندید. زمرد هم خندید و گفت: چه سکوتی!

_: اصولاً آدم پر هیجانی نیستم.

+: مشخصه.

_: هنوزم دلخوری! معذرت می خوام. من رو برداشت شخصی فکر کردم اینجوری راحتتری. واقعاً قصد توهین نداشتم.

+: خواهش می کنم. یه سوء تفاهم بود. دیگه نمی خوام دربارش حرف بزنم.

منصور جوابی نداد. جلوی شهر کتاب ایستاد و هر دو پیاده شدند. از اولین ردیف کتابها شروع کردند. یکی یکی را برمی داشتند. بعضی را منصور خوانده بود و بعضی را زمرد. در مورد بیشتر کتابها اعم از علمی روانشناسی ادبی و غیره بحث کردند و حرف زدند. زمرد باور نمی کرد که اینقدر نقطه نظرات مشترک داشته باشند! حرف همدیگر را به راحتی درک می کردند. انگار سالها بود که باهم کتاب خوانده و بحث کرده بودند.

بعد از یک ساعت بالاخره با چند جلد کتاب تازه بیرون آمدند. زمرد سوار شد و کتابها را عاشقانه در آغوش فشرد. با خوشحالی گفت: متشکرم. خیلی بهم خوش گذشت.

منصور کتابهای خودش را روی صندلی عقب گذاشت و در حالی که می نشست گفت: خواهش می کنم. به منم خوش گذشت.

زمرد ناباورانه به این غریبه ی دوست داشتنی نگاه کرد. چی شده بود؟ انگار او را برای اولین بار توی کتاب فروشی دیده بود. اتفاقاً بحثی درباره ی اولین کتاب پیش آمده و به دلیل نقطه نظرات مشترک یک ساعت ادامه پیدا کرده بود. و حالا... دلش می خواست این غریبه را بیشتر بشناسد.

منصور ناگهان برگشت و با نگاهش غافلگیرش کرد. زمرد دستپاچه سعی کرد نگاهش را بدزدد. منصور تبسمی کرد و پرسید: چی شده؟

+: هیـ... هیچی!

_: گفتی کلیات معیری رو داری؟

+: بله دارم. میدم بهتون.

_: جمع نبند. خواهش می کنم.

+: خب نمی تونم الان... سخته.

منصور نفس عمیقی کشید و گفت: باشه.

و راه افتاد. گوشی زمرد زنگ زد. جمانه بود. زمرد گوشی را روشن کرد. قبل از این که حرفی بزند، جمانه با عجله پرسید: الو زمرد؟ خوبی؟

زمرد آرام خندید و گفت: جانم؟ سلام.

_: سلام. خوبی؟

+: آره خوبم. چرا اینقدر هولی؟ چی شده؟

_: کجایی الان؟

+: تو خیابون. اتفاقی افتاده؟ تو کجایی؟

_: با بهروز اومدم خونه ی خاله. باباش ماشینو می خواست. زنگ زدم خونه مامان گفت هنوز نرسیدی. خوبی الان؟

+: آره بابا خوبم. تو چطوری؟

_: منو نصف جون کردی زمرد. منصور اذیتت نکرده؟

زمرد متعجب و کلافه گفت: نه. رفتیم کتابفروشی، الانم داریم برمی گردیم خونه. جات خالی خیلی خوش گذشت.

جمانه نفس بلندی از سر آسودگی کشید. بهروز با لبخند نگاهش کرد و گفت: گفتم که جوش بیخود می زنی.

جمانه با ناراحتی گفت: پسره مثل دیوار میمونه!

زمرد آرام خندید و گفت: جما من هنوز پشت خطم ها!

جمانه بی حوصله گفت: می دونم اونجایی. پیش روتم میگم. خدا کنه واقعاً خوش باشی. ما که بخیل نیستیم.

+: ممنون. تو هم همینطور. کاری نداری؟

_: نه به سلامت...

+: خداحافظ.

قطع کرد. نفس عمیقی کشید و به گوشی خیره شد.

منصور متبسم پرسید: چیه؟ نگران شده بود لولوخرخره درسته قورتت داده باشه؟

زمرد با خجالت سری به تأیید تکان داد و گفت: هوم. یه چیزی تو همین مایه ها.

_: جای دیگه ای کاری نداری؟

+: نه دیگه ممنون. دیر شده. برم خونه.

جلوی در خانه شان توقف کرد. زمرد با خجالت سر برداشت. اگر تعارف نمی کرد زشت بود، ولی روی تعارف کردن هم نداشت. نمی دانست چه بگوید. که همان موقع با دیدن پدرش که از سر کوچه می آمد نفسی به راحتی کشید. لبخندی زد و گفت: باباست.

هر دو پیاده شدند. بابا به منصور تعارف کرد وارد شود، او هم پذیرفت. مامان با خوشرویی به استقبالشان آمد. مهران و مهراد هم با نیش باز، هیجان زده، ورود داماد جدید را نظاره می کردند.

منصور با سرگشتگی به مامان گفت: ببخشید دست خالی...

_: خواهش می کنم. این چه حرفیه؟ خوش اومدین.

زمرد اما هنوز کلافه بود. خجالت زده به اتاقش رفت. لباس راحت آستین بلندی پوشید. شال سبکتری هم به سر کرد. بیرون که آمد بازهم با خودش درگیر بود. نه می توانست راحت بدون شال بیاید، نه به نظرش درست بود که بعد از عقد باحجاب باشد.

مامان با دیدنش لبخندی زد و گفت: اوا چرا دوباره شال پوشیدی؟

منصور هم که خجالت کشیده بود اصلاً نگاهش نمی کرد. زمرد کلافه به آشپزخانه گریخت. مامان به دنبالش رفت. با لبخند شالش را برداشت و گفت: خوب نیست از شوهرت رو بگیری.

زمرد عصبی به کابینت تکیه داد. مامان گفت: برو تو اتاق بشین پیش شوهرت. منم یه شامی آماده کنم...

زمرد با استیصال فکر کرد: کاش مامان اینقدر شوهر شوهر نمی کرد!

نگاهی به در آشپزخانه انداخت و گفت: دارن با بابا حرف می زنن. تنها نیست. چی می خوای بپزی؟

و مشغول کمک کردن شد. هر طور بود خودش را تا وقت شام توی آشپزخانه مشغول نگه داشت. وسایل شام را هم به پسرها داد که ببرند. و بالاخره وقتی همه چیز آماده شد، مجبور شد از آشپزخانه بیرون بیاید. توی درگاه ایستاد و با نگرانی به منصور نگاه کرد. منصور سر برداشت. چند لحظه با حیرت نگاهش کرد و بالاخره به سختی سر به زیر انداخت.

وسط هال سفره انداخته بودند. مامان دوباره گفت: بشین پیش شوهرت.

زمرد داشت از خجالت میمرد. شام از گلویش پایین نمی رفت. فقط با غذا بازی کرد و آب خورد تا بابا معترضانه گفت: زمرد بابا یه چیزی بخور!

به زور چند لقمه ای خورد. دستش می لرزید و حالش بد بود. بالاخره هرطوری بود شام تمام شد و سفره را جمع کردند. منصور بلافاصله برخاست و ضمن عذرخواهی خداحافظی کرد.

بابا با تعجب پرسید: کجا؟ هنوز سر شبه. بمون یه چایی بخور.

_: نه دیگه. با اجازتون برم.

بابا دیگر اصراری نکرد و مامان به زمرد اشاره کرد برو بدرقه.

زمرد شرمزده تا در خانه رفت. منصور نگاهی به در بسته ی هال انداخت بعد گفت: ببخشین که به خاطر من هیچی نتونستی بخوری.

زمرد با خجالت گفت: اوممم نه... اینطوری نیست. راستی کتاب رهی معیری... الان میارم براتون.

و دوان دوان به اتاق برگشت. بابا نگاهی کرد و با تعجب پرسید: طوری شده؟

در حالی که هنوز می دوید گفت: نه.

کتاب را برداشت و به حیاط برگشت. منصور با خنده گفت: عجله ای نبود. امشب بدون کتاب هم...

مکثی کرد و با خنده افزود: به هر حال خوابم نمی برد.

زمرد خندید و گفت: نه دیگه بخوابین.

منصور چند لحظه متبسم نگاهش کرد. بعد دستی به موهایش کشید و گفت: موهات خیلی قشنگن.

خم شد و روی سرش را بوسید. زمرد خجالت زده صورتش را با دستهایش پوشاند. منصور دستهایش را از روی صورتش برداشت و با خوشرویی گفت: راحت باش دارم میرم.

زمرد دستپاچه گفت: نههه...

منصور خندید و گفت: چی نه؟

زمرد گیج نگاهش کرد. منصور هم خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند لحظه نگذشته بود که در خانه باز شد. زمرد از جا پرید و با حیرت به در چشم دوخت. جمانه وارد شد و با تعجب پرسید: چی شده؟

+: هیـ ... هیچی. سلام.

_: سلام. خوش گذشت؟

+: هوم.. آره بد نبود. تو چی؟ پکری...

_: پسرعموی شوهرخاله فوت کرده.

+: خدا بیامرزدش. خب؟

_: به جمالت! عروسی بازم عقب افتاد! چهلم بگذره تازه برن از خونوادش اجازه بگیرن که عروسی بگیرن...

زمرد آهی کشید و نگاهش کرد. بعد آرام گفت: هرچی خدا بخواد.

سر به زیر انداخت و وارد اتاق شد. جمانه هم دلخور به دنبالش آمد.


زندگی شاید همین باشد (5)

سلام
سیزده گردی خوش گذشته انشاءالله؟ سلامت باشین.
اینم ادامه ی داستان:


بعد از محضر منصور با کلی عذرخواهی از جمع راهی محل کارش شد. زمرد فقط سر به زیر انداخت ولی جُمانه می دانست که چقدر ناراحت شده است. با حرص گفت: الان عقد کردین! راه افتاد رفت! نکرد بیاد جلو لااقل از تو عذرخواهی کنه! همینجوری رو به همه گفت ببخشین و رفت! اِ اِ اِ!!! می بینی تو رو خدا!

زمرد بغضش را فرو خورد. شانه ای بالا انداخت و زیر لب گفت: مهم نیست.

و به طرف ماشین پدرش رفت. دیگران هنوز مشغول خداحافظی بودند. منیژه دوان دوان خودش را به او رساند و گفت: روم سیاه! نمی دونم این پسره چش بود. به خدا منصور اینجوری نیست. حتماً کار مهمی براش پیش امده که رفت.

زمرد سری به تایید تکان داد و گفت: خداحافظ.

با بقیه هم خداحافظی سریعی کرد و توی ماشین نشست. کمی بعد مادر و پدرش هم آمدند. جُمانه جلو آمد و گفت: زمرد بیا با ما. می خوایم بریم بیرون. تو هم بیا.

معلوم بود که تمام تلاشش را برای شادی او می خواهد بکند. اما زمرد به زور تبسمی کرد و گفت: نه می خوام برم خونه.

جُمانه دست او را کشید و گفت: بیا بریم ناز نکن!

بهروز جلو آمد و گفت: آره بیا. بریم آخرین تیر خلاص رو بزنیم بلکه کاشی انتخاب کنیم. آخرش تو میری خونه ی شوهر، من و جُمانه هنوز درگیر این کاشیاییم!

زمرد پوزخندی زد و زمزمه کرد: کو شوهر؟

فقط بهروز شنید که لبخندی دلجویانه زد و گفت: میاد. غصه نخور.

زمرد لبش را گاز گرفت که بغضش نترکد. سعی کرد لبخند بزند. سعی کرد آرام باشد. مثل همیشه دختر خوبی باشد. مثل همیشه همان باشد که بزرگترها می خواهند. با آرامش، منطقی و صبور. ولی بیست سال گذشته یک طرف، این ده روز هم یک طرف! این تلاش داشت سخت و سختتر میشد.

از ماشین پیاده شد. بهروز خودش ماشین نداشت. با ماشین پدرش آمده بود. باهم راه افتادند. نهار را در رستورانی که زمرد دوست داشت خوردند و زمرد هرکار کرد جمانه و بهروز حاضر نشدند سهم او را از خودش بگیرند یا مهمانش باشند. می دانست این برای آنها که به شدت درگیر خرجهای آماده کردن خانه شان هستند، خرج سنگینیست. ولی هر دو با شوخی و خنده گفتند بعداً با منصور حساب می کنند.

بعد از نهار هم توی کافی شاپ مورد علاقه ی زمرد دسر خوردند و بالاخره راهی کاشی فروشی شدند. کاشیهای سفارشی جمانه رسیده بود. همگی خوشحال شدند که بالاخره این داستان طولانی به آخر رسید. کاشیها را تحویل گرفتند و به آپارتمان جمانه رفتند. زمرد سعی کرد اصلاً به در کناری نگاه نکند. جایی که قرار بود خانه ی او باشد.

پدرشان دو آپارتمان نیمساز را برایشان پیش خرید کرده بود. البته تا سالها باید قسط می دادند ولی همین که از اول توی خانه ی خودشان بودند خیلی بود! بهروز خیلی وقت بود که قسطهای خودش را به عهده گرفته بود. حالا هم که به شدت داشت تلاش می کرد که خانه را تمام کند.

زمرد سر به زیر انداخت و به دنبال جمانه وارد شد. کف ساختمان هنوز سیمان بود. بهروز گفت: کفپوشا هم رسیده. گفت با نصّاب می فرسته.

زمرد تبسمی کرد. از ظهر سعی کرده بود منصور را فراموش کند. تمام مدت سعی می کرد به خودش یادآوری کند که چقدر جمانه و بهروز را دوست دارد و از داشتنشان خوشحال است. خواهر و برادری که همه ی سعیشان را برای خوشحال کردنش کردند.

دور خانه چرخید. به ستون آشپزخانه تکیه داد و متبسم به بهروز و جمانه که درباره ی رنگ کفپوشها حرف می زدند چشم دوخت. جمانه به طرف او برگشت و پرسید: درست نمیگم؟

زمرد با محبت تبسمی کرد و گفت: نشنیدم چی گفتی.

جمانه چهره درهم کشید. انگار تمام تلاشهایشان از ظهر بیهوده بود و باز زمرد ناراحت بود. با عصبانیت پرسید: کجا بودی؟ مگه ما یواش حرف می زدیم؟

بهروز با تاکید گفت: جُمانه... آروم باش.

بعد نفس عمیقی کشید. دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و قدمی جلو گذاشت. سر بلند کرد و رو به زمرد با قاطعیت گفت: خیلی خب. دیگه بسه. الان زنگ می زنم به منصور و ازش توضیح می خوام. اون باید یه توضیح منطقی بهت بده. این حق توئه.

زمرد رو گرداند و با ناراحتی گفت: لازم نیست. نمی خوام چیزی بشنوم.

بهروز جلوتر آمد و جدی پرسید: به این فکر کردی که شاید ما اشتباه کردیم؟

+: تو یه مردی. معلومه که طرف اونو می گیری.

بهروز با اخم پرسید: چی داری میگی؟ من طرف کی رو گرفتم؟ من فقط می گم یه طرفه به قاضی رفتن درست نیست.

زمرد که حالا چشمهایش لبریز از اشک بودند، گفت: زنگ بزنی چی بگی؟ گفت که کار دارم و رفت. این که توضیح نداره! لابد اگه نمی رفت نمی تونست ارتقاء مقام بگیره.

جمله ی آخر را با تمسخر ادا کرد. بهروز اما توجهی نکرد و گفت: باید توضیح بده. اقلاً الان بیاد.

گوشی اش را درآورد. زمرد با ناراحتی پرسید: مگه شمارشو داری؟

جمانه گفت: بهروز اولین کاری که می کنه شماره می گیره! تو دفتر تلفنش هر شماره ای که بگی پیدا میشه. ولی منم مخالفم بهروز. یعنی چی که زنگ بزنیم منتشو بکشیم؟

بهروز که داشت شماره می گرفت، گفت: این منت کشی نیست. باید توضیح بده.

چند لحظه بعد گفت: آقای شهباز؟ سلام بهروز هستم.

زمرد لبش را گاز گرفت. رو گرداند و از در بیرون رفت. دلش نمی خواست بشنود. جمانه دنبالش آمد و پرسید: کجا میری؟

زمرد روی پله نشست و گفت: هیچ جا.

سرش را بین دستهایش گرفت. بهروز بیرون آمد و گفت: الان میاد. گفت زیاد از اینجا دور نیست.

زمرد سر برداشت و گفت: نمی خوام باهاش حرف بزنم. نمی خوام ببینمش. امروز نه. اعصابم نمی کشه. زنگ بزن بگو نمی خواد بیاد.

بهروز گفت: مرگ یه بار، شیون یه بار. بذار بیاد یه بار برای همیشه تکلیفتو باهاش روشن کن. اصلاً دلش می خواد باهات زندگی کنه یا نه؟ تو محضر که فقط امضا کرد و رفت. یه ذره احساس تو وجودش نبود.

زمرد دست زیر شالش برد و موهایش را محکم چنگ زد. فکر می کرد فقط خودش احساساتی است و توقع توجهی از طرف منصور دارد. ولی این که بهروز به عنوان یک مرد هم بی توجهی منصور را ببیند و بفهمد خیلی درد داشت.

جمانه کنارش روی پله نشست و در حالی که شانه هایش را می مالید سعی کرد آرامش کند. بهروز هم ایستاده به دیوار تکیه داد و مشغول موبایل بازی شد. کمی بعد منصور هم رسید. در ساختمان به خاطر بنایی باز بود. پله ها را که بالا آمد سلام کرد. بهروز سر برداشت و جوابش را داد. جمانه پشت به او کرد و بیشتر به طرف زمرد چرخید. زمرد هم همچنان سر بزیر انداخته بود و موهایش را می کشید.

منصور با تردید پرسید: ببینم غیر از این که من رفتم، اتفاق دیگه ای هم افتاده؟

بهروز تکیه اش را از دیوار برداشت. آهی کشید و گفت: نه داداش ولی همین واسه هفت پشتت کافیه. بریم جُما. بذار راحت باشن.

زمرد با صدایی خش دار و گرفته سر برداشت. صورتش از اشک خیس بود. رو به بهروز گفت: نه همینجا باشین. ما حرف خصوصی ای نداریم. ما هیچ حرفی نداریم.

بهروز اما بی توجه به او به جمانه گفت: پاشو بریم.

جمانه با نگرانی گفت: بذار حالش بهتر شه میام. اینجوری نمی تونم ولش کنم.

بهروز نفسش را با حرص بیرون داد و رو به منصور گفت: عرض نکردم؟ سیامین.

منصور گفت: راحت باشین. من فقط امدم عذرخواهی کنم. فکر نمی کردم رفتنم اینقدر بد باشه. در واقع... احساس کردم بهتره برم.

بهروز با تعجب پرسید: بهتره؟! چرا؟!

_: ما فقط ده روزه که باهم آشنا شدیم. آشنا که نه... فقط همدیگه رو دیدیم. چطوری بگم... فکر کردم زمردخانم علاقه ای نداره که با این عجله یه غریبه شوهرش باشه. تنهاش گذاشتم تا با این فکر کنار بیاد. عادت کنه. خودمم همینطور.

زمرد سر برداشت. به این وجه قضیه فکر نکرده بود! الان که فکرش را می کرد واقعاً دلش نمی خواست که با منصور تنها باشد. هنوز برایش سخت بود.

جمانه که تغییر حالت او را دید رهایش کرد. آهی کشید و در حالی که برمی خاست گفت: ای خدا ما چقدر زود گوشامون دراز میشه! بریم. بهروز درو ببند.

بهروز رو به منصور کوتاه خندید. بدون این که بچرخد، در پشت سرش را بست و راه افتاد. زمرد برخاست و گفت: صبر کنین منم میام.

بهروز معترضانه پرسید: دیگه کجا میای؟

+: می خوام برم خونه.

بهروز به منصور اشاره کرد و گفت: این جناب در خدمت شماست. ماشینم داره. بذار یه روز که من ماشین دارم با زنم خوش باشم!

لحنش اینقدر خنده دار بود که زمرد هم خنده اش گرفت. منصور به راه پله اشاره کرد و گفت: بفرمایید.


زندگی شاید همین باشد (4)

سلام سلاممم
این هم یک پست کوتاه دیگه...
امیدوارم لذت ببرین.

خانواده ی منصور خیلی اصرار کردند که عقد را زودتر ببندند و عروسی را دو ماه بعد بگیرند. چون منیژه برای مهاجرت عازم کانادا بود و اگر مجلس دیرتر برگزار میشد نمی توانست حضور داشته باشد.

سه روز بعد مهمان خانواده ی شهباز بودند. یک مهمانی خانوادگی که با اقوام آنها آشنا شوند. جمانه دو پایش را توی یک کفش کرد و حاضر نشد برود! عصبانی بود. بالاخره هم سردرد را بهانه کرد و توی رختخواب ماند.

زمرد در حالی که لباسهای توی کمدش را ورق میزد پشت به او گفت: بخوابی حوصلت سر میره. پاشو حاضر شو، اقلاً برو خونه ی خاله.

جُمانه با لجبازی گفت: سرم درد می کنه.

زمرد برگشت. با خنده ی پرمهری گفت: خواهر من، شاید... شاید بتونی مامان و بابا رو قانع کنی که واقعاً سرت درد می کنه، ولی سر منو نمی تونی شیره بمالی. پاشو. پاشو می دونم که دو دقه دیگه بخوابی حوصلت سر میره می خوای در و دیوار رو بهم بکوبی. قبل از این که اینطوری بشه، پاشو برو پیش بهروز حالت خوب شه.

جمانه با حرص گفت: بهروز سر کاره. اگر هم بیکار بود با شما میومد. اونم دعوت داشت.

+: تو چرا نرفتی سر کار؟

_: می بینی که سرم درد می کنه!

زمرد با لبخند لب تخت نشست. دست جمانه را گرفت و گفت: این چند وقت خیلی خسته شدی.

جمانه با لجبازی رو گرداند. زمرد لحظه ای دست او را فشرد، بعد برخاست و رفت تا آماده شود.

 

مهمانی شلوغی بود. حدود چهل نفر دعوت داشتند. زمرد توسط منیژه به یکی یکی اقوام معرفی شد. منصور چندان کاری به کارش نداشت. در حد یک سلام و علیک خیلی کوتاه باهم صحبت کردند. ولی زمرد ناراحت نبود. او هم دلش نمی خواست به این زودی آشنا بشوند.

بین معرفی ها، منیژه یک دختر را که عقب تر ایستاده بود نشان داد و نجواکنان گفت: اینم المیراجونه. همکار منصور و یه جورایی کشته مُردش. ولی خیالت تخت. منصور هیچ توجهی بهش نداره.

زمرد ابرویی بالا برد و پرسید: از شدت بی توجهی دعوتش کردین یا می خواین دلشو بسوزونین؟

منیژه غش غش خندید. دوستانه به شانه ی زمرد زد و گفت: دختر چقدر تو بامزه ای! نه... المیرا دختر دایی سبحانه. دیدم داره بدجور نگات می کنه، گفتم قبل از ذکر نسبت فامیلیش بقیه ی توضیحات رو بهت بدم که یه وقت فکر بدی نکنی.

زمرد سری به تایید تکان داد و گفت: آهان.

کمی بعد منیژه او را تنها گذاشت. زمرد همینطور ایستاده خیاری پوست کند و خرد کرد. داشت متفکرانه دانه دانه می خورد که صدایی از کنارش پرسید: می دونی این همه عجله برای چیه؟

سر بلند کرد. المیرا کنارش ایستاده بود و خصمانه نگاهش می کرد. زمرد لحظه ای متبسم نگاهش کرد. بعد دوباره به بشقابش چشم دوخت و تکه خیار دیگری سر کارد زد. با خونسردی پرسید: نه. چه عجله ای؟

المیرا با حرص گفت: میگن همین هفته دارین عقد می کنین.

زمرد خیار را توی دهانش گذاشت. سری به تایید تکان داد و با دهان بسته گفت: اوهوم.

_: خب فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدن؟! نه... به خاطر ارتقاء مقامه!

زمرد سعی کرد نخندد و خودش را متعجب نشان بدهد. ولی همین تعجب مصنوعی خونسردیش را بیشتر نشان می داد. ابروهایش را بالا برد و پرسید: جدی؟! آدم عقد کنه ارتقاء مقام می گیره؟ در چه زمینه ای اون وقت؟

_: هرکسی که نه. ولی آقامنصور چرا! تو شرکت یکی از مدیرامون منتقل شده یه جای دیگه. بعد چون افراد واجد شرایط چند نفر بودن، قرار شد شرط تأهل رو هم به شروط دیگه اضافه کنن که تعداد کمتر بشه. این منصورم سریع داره عقد می کنه که روز انتخاب مدیر متأهل باشه!

زمرد با دقت حرف او را شنید و سر تکان داد. بعد با آرامش بشقابش را روی میز گذاشت. کمی نمک که روی لباسش ریخته بود را تکاند و بعد پرسید: خب اون وقت شما دقیقاً از چی ناراحتی؟ این که تا روز انتخاب مدیر احتمالاً هنوز مجردی یا این که منصور داره ازدواج می کنه؟

المیرا احتمالاً توی عمرش به این اندازه کفری نشده بود. از نگاهش آتش می بارید. و البته نمی توانست توی جمع داد و بیداد راه بیندازد! فقط در حالی که به شدت حرص می خورد، غرید: من اصلاً واجد بقیه ی شرایط مدیریت نیستم که بخوام متأهل باشم!

بعد هم به سرعت از او دور شد. زمرد خنده اش را فرو خورد.  منیژه که از دور دید المیرا دارد با زمرد حرف می زند، با نگرانی منصور را به طرف زمرد هل داد تا مبادا المیرا حرفی بزند که زمرد ناراحت بشود. منصور جلو آمد و بدون حرف کنار زمرد ایستاد. زمرد از گوشه ی چشم نگاهش کرد. کاش میشد برود! نه این که از منصور بدش بیاید ولی هنوز اینقدر غریبه بود که از این که کنارش باشد خوشحال نمی شد. ضمن این که از ایستادن خسته شده بود و دلش می خواست برود بنشیند.

منیژه چند لحظه بعد بالاخره فرصتی یافت و خودش را به آن دو رساند. نفس نفس زنان پرسید: چی می گفت این دختره؟

زمرد خندید و پرسید: چرا حرص می خوری؟ چیزی نگفت.

منیژه با اطمینان گفت: گفتن که گفت. ولی انگار خوب دست به سرش کردی.

بعد رو به منصور کرد و گفت: هوای زنتو داشته باش. به این دختره هم رو ندی ها! کافیه جواب سلامشو بدی هوا برش می داره.

منصور پوزخندی زد و گفت: خواهر من ما همکاریم. جواب سلام ندم فکر می کنه خبریه.

منیژه با حرص گفت: بهتر! دختره نچسب!

منصور گفت: حالا چرا حرص می خوری عزیز من؟ من اگه قرار بود تحویلش بگیرم تا حالا یه فکری کرده بودم. ناسلامتی چار ساله همکاریم.

_: آره ولی انگار اون خودشو خیلی دست بالا می گیره.

منصور با خونسردی گفت: اون با همه همینطوره. خیالت تخت.

_: بعضیا چقدر رو دارن ها!

منصور چند لحظه ای همان جا ماند و بعد به بهانه ای رفت. منیژه هم کار داشت و رفت. و بالاخره زمرد فرصتی پیدا کرد تا بنشیند. اگر جُمانه آمده بود حتماً خیلی حرص می خورد که منصور هیچ توجهی به زمرد نمی کند؛ ولی زمرد ناراحت نبود.

بهرحال مهمانی کم کم به آخر رسید. همه داشتند می رفتند. زمرد داشت توی هال مانتویش را مرتب می کرد، که منصور با عجله از کنارش رد شد و به اتاقش رفت. چند لحظه بعد برگشت. یک کتاب به طرفش گرفت و با کمی خجالت گفت: اون روز شنیدم دنبال این کتاب هستی. البته شاید تا الان پیدا کرده باشی.

زمرد با شگفتی کتاب را گرفت و در حالی که چشمهایش برق میزد، گفت: وای مال منه؟ خیلی ممنون!

منصور سری تکان داد و گفت: خواهش می کنم.

و بعد به سرعت رفت تا با مهمانها خداحافظی کند. زمرد صفحه ی اول را با کنجکاوی باز کرد. هیچی ننوشته بود! دلش می خواست یادگار کوچکی داشته باشد. اما نبود. با این حال خودش را ناراحت نکرد. مهم این بود که این کتاب را که پر از جملات امیدبخش بود به دست آورده بود.

روزهای بعد مشغول مقدمات عقد بودند. جُمانه همچنان غرغرکنان امیدوار بود توی آزمایشها مشکلی پیش بیاید که نیامد و بالاخره روز عقد رسید.

زمرد نخواسته بود که مجلسی داشته باشد. نه که خجالتی باشد ولی دوست نداشت مرکز توجه جمع باشد. همان مجلس عروسی کافی بود. روز عقد فقط دو خانواده توی محضر بودند و البته پدربزرگ و همینطور مادربزرگ منصور.

عقدکنان بدون هیچ گونه هیجانی برگزار شد. وقتی بیرون می آمدند، جُمانه که سعی می کرد کم کم خودش را راضی کند، شانه ای بالا انداخت و آرام به زمرد گفت: باز خدا خیرشون بده. کادوهاشون قشنگ بود! مخصوصاً حلقه ات خیلی نازه.

زمرد با خنده دستی به حلقه اش کشید. منصور کنارش ایستاد. متفکرانه نگاهی به دست او انداخت و گفت: ببخشید دیگه مامان اینا خودشون خریدن و مشورتی نکردن. اگر دوستش نداری می تونی عوضش کنی.

زمرد تبسمی کرد و گفت: نه دوسش دارم.

جُمانه شانه ای بالا انداخت و گفت: نه خدا وکیلی خوشگله.

بهروز ضربه ی ملایمی سر شانه ی منصور زد و گفت: باجناق محترم از حالا گفته باشم، این دوقلوها هرچند ظاهراً از هم جدا هستن، ولی کاملاً سیامین! بهم چسبیده ناجور! یعنی عیال من که بدون اجازه ی عیال شما آبم نمی خوره. گفتم که بدانید بالاخره!

منصور با لحنی شوخ پرسید: حالا که همه چی گذشت میگی؟ بابا زودتر می گفتی ما حساب کتابامونو بکنیم!

بهروز شانه ای بالا انداخت و گفت: هنوزم دیر نشده. محضر همینجاست. می تونی حرفتو پس بگیری.

منصور خندید و گفت: نه به این شدت!