ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (6)

سلام به روی ماه دوستام
تعطیلات هم تموم شد و شنبه رسید. شروع هفته ی خوبی داشته باشین


در سکوت باهم پایین می آمدند. جمانه و بهروز به طرف ماشین پدر بهروز رفتند. زمرد ایستاد تا آنها در حالی که می گفتند و می خندیدند سوار ماشین بشوند و بروند. حسرتی نداشت. برای خواهرش خوشحال بود که اینقدر همسرش را دوست دارد. ولی از خودش دلخور بود که اینقدر با عجله شوهر کرده است. چرا باید این کار را می کرد؟

به طرف منصور چرخید. منصور درهای ماشین را با ریموت باز کرد و خودش سوار شد. زمرد هم بی حوصله در جلو را باز کرد و نشست. کمربندش را بست.

منصور گفت: هنوز دلخوری.

زمرد سری به نفی تکان داد و بدون این که نگاهش کند، گفت: از شما نه.

منصور با تعجب پرسید: پس از کی؟

زمرد غرق فکر در حالی که به دستهای گره کرده اش چشم دوخته بود، با صدایی عصبی گفت: از خودم. از این همه فداکاری. از این همه تلاش برای خوب بودن. از این که فراموش کردم خودم هم کسی هستم که احتیاج داره شاد باشه. از این که تمام خواستگارامو رد کردم چون توان نداشتم که یه نفر دیگه به سیاهه ی افرادی که باید بهشون محبت می کردم، اضافه کنم. از این که نتونستم خواهش بابابزرگ رو رد کنم و گفتم چشم. از این که به این زودی کم آوردم. من نمی تونم. دیگه نمی تونم. من خسته ام. دلم می خواد یه روزم که شده برای خودم باشم. بدون این که به تک تک اطرافیانم فکر کنم و خودم رو در برابر همه ی ناراحتیها و احتیاجاتشون مسئول بدونم. بدون این که عذاب وجدان بگیرم. بدون این که ناراحت باشم که الان بابابزرگ دلش می خواد من خوشحال و راضی باشم ولی نیستم... من خسته ام...

صورتش را بین دستهایش گرفت. اشکهایش مثل فواره جاری شدند. توی عمرش اینطوری اشک نریخته بود.

منصور با ناراحتی به روبرو چشم دوخت. نفس عمیقی کشید و لبهایش را بهم فشرد. کمی بعد با صدایی که به سختی بالا می آمد پرسید: حالا چی می خوای؟

مکثی کرد و با تردید افزود: طلاق؟

زمرد جا خورد. چند لحظه گوش کرد. هنوز صورتش را با دستهایش پوشانده بود. با ناباوری دستهایش را پایین آورد و به منصور نگاه کرد. منصور با مهر به او چشم دوخت. دست پیش برد و آرام بر صورت او کشید.

زمرد لب گشود اما حرفی به خاطرش نرسید. هنوز بهت زده بود.

منصور تبسمی کرد و گفت: ترجیح میدم به جای فداکاری... ساده همدیگه رو دوست داشته باشیم.

 بعد رو گرداند و ماشین را روشن کرد. در حالی که دور می زد گفت: از این که اینقدر باعث ناراحتی شدم... معذرت می خوام.

زمرد سر به زیر انداخت. سابقه نداشت که اینطوری منفجر بشود و از زمین و زمان گله کند. هیچوقت این کار را نکرده بود. حتی به جمانه هم کمتر شکایت می کرد. حالا جلوی این غریبه...

با خود فکر کرد: این واقعاً من بودم که اینطوری داد و بیداد راه انداختم؟! الان درباره ام چی فکر می کنه؟! چیکار کردم؟ چرا؟!!!

منصور پرسید: الان چی خوشحالت می کنه؟

زمرد بدون فکر گفت: کتابفروشی.

بعد دوباره حیرتزده فکر کرد: چی گفتم؟! الان چه برداشتی می کنه؟!

منصور اما فقط تبسمی کرد و گفت: منم کتابفروشی خیلی دوست دارم. بیشتر تو چه زمینه ای مطالعه می کنی؟

زمرد سر برداشت و نگاهش کرد. گیج شده بود و یادش نمی آمد چه جوابی بدهد. بعد از چند لحظه گفت: همه چی می خونم. بسته به موقعیت... سبک خاصی رو پیگیری نمی کنم.

_: چه خوب. منم کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم. یه کتاب... یه مبل راحت... یه لیوان بزرگ نوشیدنی... دیگه قول میدم مزاحم کسی نشم.

و خندید. زمرد هم خندید و گفت: چه سکوتی!

_: اصولاً آدم پر هیجانی نیستم.

+: مشخصه.

_: هنوزم دلخوری! معذرت می خوام. من رو برداشت شخصی فکر کردم اینجوری راحتتری. واقعاً قصد توهین نداشتم.

+: خواهش می کنم. یه سوء تفاهم بود. دیگه نمی خوام دربارش حرف بزنم.

منصور جوابی نداد. جلوی شهر کتاب ایستاد و هر دو پیاده شدند. از اولین ردیف کتابها شروع کردند. یکی یکی را برمی داشتند. بعضی را منصور خوانده بود و بعضی را زمرد. در مورد بیشتر کتابها اعم از علمی روانشناسی ادبی و غیره بحث کردند و حرف زدند. زمرد باور نمی کرد که اینقدر نقطه نظرات مشترک داشته باشند! حرف همدیگر را به راحتی درک می کردند. انگار سالها بود که باهم کتاب خوانده و بحث کرده بودند.

بعد از یک ساعت بالاخره با چند جلد کتاب تازه بیرون آمدند. زمرد سوار شد و کتابها را عاشقانه در آغوش فشرد. با خوشحالی گفت: متشکرم. خیلی بهم خوش گذشت.

منصور کتابهای خودش را روی صندلی عقب گذاشت و در حالی که می نشست گفت: خواهش می کنم. به منم خوش گذشت.

زمرد ناباورانه به این غریبه ی دوست داشتنی نگاه کرد. چی شده بود؟ انگار او را برای اولین بار توی کتاب فروشی دیده بود. اتفاقاً بحثی درباره ی اولین کتاب پیش آمده و به دلیل نقطه نظرات مشترک یک ساعت ادامه پیدا کرده بود. و حالا... دلش می خواست این غریبه را بیشتر بشناسد.

منصور ناگهان برگشت و با نگاهش غافلگیرش کرد. زمرد دستپاچه سعی کرد نگاهش را بدزدد. منصور تبسمی کرد و پرسید: چی شده؟

+: هیـ... هیچی!

_: گفتی کلیات معیری رو داری؟

+: بله دارم. میدم بهتون.

_: جمع نبند. خواهش می کنم.

+: خب نمی تونم الان... سخته.

منصور نفس عمیقی کشید و گفت: باشه.

و راه افتاد. گوشی زمرد زنگ زد. جمانه بود. زمرد گوشی را روشن کرد. قبل از این که حرفی بزند، جمانه با عجله پرسید: الو زمرد؟ خوبی؟

زمرد آرام خندید و گفت: جانم؟ سلام.

_: سلام. خوبی؟

+: آره خوبم. چرا اینقدر هولی؟ چی شده؟

_: کجایی الان؟

+: تو خیابون. اتفاقی افتاده؟ تو کجایی؟

_: با بهروز اومدم خونه ی خاله. باباش ماشینو می خواست. زنگ زدم خونه مامان گفت هنوز نرسیدی. خوبی الان؟

+: آره بابا خوبم. تو چطوری؟

_: منو نصف جون کردی زمرد. منصور اذیتت نکرده؟

زمرد متعجب و کلافه گفت: نه. رفتیم کتابفروشی، الانم داریم برمی گردیم خونه. جات خالی خیلی خوش گذشت.

جمانه نفس بلندی از سر آسودگی کشید. بهروز با لبخند نگاهش کرد و گفت: گفتم که جوش بیخود می زنی.

جمانه با ناراحتی گفت: پسره مثل دیوار میمونه!

زمرد آرام خندید و گفت: جما من هنوز پشت خطم ها!

جمانه بی حوصله گفت: می دونم اونجایی. پیش روتم میگم. خدا کنه واقعاً خوش باشی. ما که بخیل نیستیم.

+: ممنون. تو هم همینطور. کاری نداری؟

_: نه به سلامت...

+: خداحافظ.

قطع کرد. نفس عمیقی کشید و به گوشی خیره شد.

منصور متبسم پرسید: چیه؟ نگران شده بود لولوخرخره درسته قورتت داده باشه؟

زمرد با خجالت سری به تأیید تکان داد و گفت: هوم. یه چیزی تو همین مایه ها.

_: جای دیگه ای کاری نداری؟

+: نه دیگه ممنون. دیر شده. برم خونه.

جلوی در خانه شان توقف کرد. زمرد با خجالت سر برداشت. اگر تعارف نمی کرد زشت بود، ولی روی تعارف کردن هم نداشت. نمی دانست چه بگوید. که همان موقع با دیدن پدرش که از سر کوچه می آمد نفسی به راحتی کشید. لبخندی زد و گفت: باباست.

هر دو پیاده شدند. بابا به منصور تعارف کرد وارد شود، او هم پذیرفت. مامان با خوشرویی به استقبالشان آمد. مهران و مهراد هم با نیش باز، هیجان زده، ورود داماد جدید را نظاره می کردند.

منصور با سرگشتگی به مامان گفت: ببخشید دست خالی...

_: خواهش می کنم. این چه حرفیه؟ خوش اومدین.

زمرد اما هنوز کلافه بود. خجالت زده به اتاقش رفت. لباس راحت آستین بلندی پوشید. شال سبکتری هم به سر کرد. بیرون که آمد بازهم با خودش درگیر بود. نه می توانست راحت بدون شال بیاید، نه به نظرش درست بود که بعد از عقد باحجاب باشد.

مامان با دیدنش لبخندی زد و گفت: اوا چرا دوباره شال پوشیدی؟

منصور هم که خجالت کشیده بود اصلاً نگاهش نمی کرد. زمرد کلافه به آشپزخانه گریخت. مامان به دنبالش رفت. با لبخند شالش را برداشت و گفت: خوب نیست از شوهرت رو بگیری.

زمرد عصبی به کابینت تکیه داد. مامان گفت: برو تو اتاق بشین پیش شوهرت. منم یه شامی آماده کنم...

زمرد با استیصال فکر کرد: کاش مامان اینقدر شوهر شوهر نمی کرد!

نگاهی به در آشپزخانه انداخت و گفت: دارن با بابا حرف می زنن. تنها نیست. چی می خوای بپزی؟

و مشغول کمک کردن شد. هر طور بود خودش را تا وقت شام توی آشپزخانه مشغول نگه داشت. وسایل شام را هم به پسرها داد که ببرند. و بالاخره وقتی همه چیز آماده شد، مجبور شد از آشپزخانه بیرون بیاید. توی درگاه ایستاد و با نگرانی به منصور نگاه کرد. منصور سر برداشت. چند لحظه با حیرت نگاهش کرد و بالاخره به سختی سر به زیر انداخت.

وسط هال سفره انداخته بودند. مامان دوباره گفت: بشین پیش شوهرت.

زمرد داشت از خجالت میمرد. شام از گلویش پایین نمی رفت. فقط با غذا بازی کرد و آب خورد تا بابا معترضانه گفت: زمرد بابا یه چیزی بخور!

به زور چند لقمه ای خورد. دستش می لرزید و حالش بد بود. بالاخره هرطوری بود شام تمام شد و سفره را جمع کردند. منصور بلافاصله برخاست و ضمن عذرخواهی خداحافظی کرد.

بابا با تعجب پرسید: کجا؟ هنوز سر شبه. بمون یه چایی بخور.

_: نه دیگه. با اجازتون برم.

بابا دیگر اصراری نکرد و مامان به زمرد اشاره کرد برو بدرقه.

زمرد شرمزده تا در خانه رفت. منصور نگاهی به در بسته ی هال انداخت بعد گفت: ببخشین که به خاطر من هیچی نتونستی بخوری.

زمرد با خجالت گفت: اوممم نه... اینطوری نیست. راستی کتاب رهی معیری... الان میارم براتون.

و دوان دوان به اتاق برگشت. بابا نگاهی کرد و با تعجب پرسید: طوری شده؟

در حالی که هنوز می دوید گفت: نه.

کتاب را برداشت و به حیاط برگشت. منصور با خنده گفت: عجله ای نبود. امشب بدون کتاب هم...

مکثی کرد و با خنده افزود: به هر حال خوابم نمی برد.

زمرد خندید و گفت: نه دیگه بخوابین.

منصور چند لحظه متبسم نگاهش کرد. بعد دستی به موهایش کشید و گفت: موهات خیلی قشنگن.

خم شد و روی سرش را بوسید. زمرد خجالت زده صورتش را با دستهایش پوشاند. منصور دستهایش را از روی صورتش برداشت و با خوشرویی گفت: راحت باش دارم میرم.

زمرد دستپاچه گفت: نههه...

منصور خندید و گفت: چی نه؟

زمرد گیج نگاهش کرد. منصور هم خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند لحظه نگذشته بود که در خانه باز شد. زمرد از جا پرید و با حیرت به در چشم دوخت. جمانه وارد شد و با تعجب پرسید: چی شده؟

+: هیـ ... هیچی. سلام.

_: سلام. خوش گذشت؟

+: هوم.. آره بد نبود. تو چی؟ پکری...

_: پسرعموی شوهرخاله فوت کرده.

+: خدا بیامرزدش. خب؟

_: به جمالت! عروسی بازم عقب افتاد! چهلم بگذره تازه برن از خونوادش اجازه بگیرن که عروسی بگیرن...

زمرد آهی کشید و نگاهش کرد. بعد آرام گفت: هرچی خدا بخواد.

سر به زیر انداخت و وارد اتاق شد. جمانه هم دلخور به دنبالش آمد.


نظرات 37 + ارسال نظر
ارکیده صورتی یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ

شاذه جونم خوبی خانوم؟ بچه ها خوبن؟ نیستی چند روزه نگران شدم. انشالله که خیره و همگی سلامت هستین.

شرمنده. نت قطع بود نشد زودتر بیام
سلامت باشی

مژگان یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام
کم پیدا شدین
ما همینجوری موندیم تو خماری بقیه داستان
خوبین که به سلامتی؟

سلام
بله متاسفانه
خوبم. ممنون

حانیه یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:43 ب.ظ

سلام شاذه بانو
چشمم به صفحه مانیتور سفید شد پس چرا نمیای ؟
خوبی ؟
داریم نگران میشیما ...

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
شرمنده...

تسنیم یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:59 ب.ظ http://berangesokut.blogfa.com

سلام
ممنووووووون که بهم سر زدی.

سلام
خواهش می کنمممم

بلورین شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:53 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

بالاخره خوندمش
وایی چه قدر این منصور مثل ماسته
خب یه حرکتی یه جربزه ای یه ماچی یه بوسی یه بغلی چیزی...تا این زمرد از این حالت در بیاد خب

آفرین
باشه. بهش میگم

[ بدون نام ] شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:45 ب.ظ

کجایی شاذه خانم?یکهفته شده،ازت خبری نیس،معلومه این آقا رضای کوچولو حسابی درگیرت کرده!!

بعله. حسابیییی

ارکیده صورتی جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:16 ق.ظ

شاذه جون سوالی خصوصی داشتم از حضورتون!مایل نبودین جواب ندید. آقای همسر هم میخونن این داستانای زیبای شمارو آیا؟ تشویقتونم میکنن؟ باهاتون همکاری میکنن؟

آقای همسر اصلا فرصتشو نداره که بخونه! فرصت همکاری هم نداره طبعا

رها پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:52 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای وای
ممنون از محبتت . مثل همیشه بهم لطف داری گلم

خواهش می کنم گلم

رها پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام!!!
چطوری دوست جونی سه شنبه طبق عادت قبلی اومدم دیروزم اومدم حالا فکر کردم اومدن که میام یه حالی هم بپرسم .

سلام!!!
خوبم. ممنون. تو خوبی رفیق؟ آره این هفته خیلی شلوغ بودم نشد بنویسم. الان رضا رو خواب کردم و امدم. اگه یکی دو ساعتی خواب بمونه انشاءالله آپ می کنم.
تو هم آپ کن. دلم برای نوشته هات تنگ شده

ســـــــارا چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ب.ظ http://www.gelayol.blogsky.com

ممنون که هستی شاذه جان
ممنون از حضورت عزیزم

خواهش می کنم گلم

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:01 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

ما داستان میخواییم یالا
دیروز نیومدم که امروز 100%گذاشته باشی
خب دلم داستان میخواد

این هفته خیلی مشغول بودم. الانم کلی تلاش کردم تا رضا بخوابه و بیام. اگه یکی دو ساعتی بهم فرصت بده انشاءالله آپ می کنم.

بلورین سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:18 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

از الان برم دونه دونه پستا رو بخونم که وقت نشده تا الان...من دوست دارم واسه داستان خوندن وقت بذارم...نه سر سری بخونم...باید حسابی با شخصیت های داستان حس بگیرم
یه همچین آدمی هستم من

امیدوارم لذت ببری

حانیه سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام شاده جون
میگم اگه وبلاگ طوری بود که تعداد دفعاتی که هر نفر میاد را ثبت میکرد اونوقت اسم من الان تو گینس بود ...
امروز سه شنبست پس چرا نیستی؟

سلام عزیزم
مرسی
خیلی کار دارم این دو سه روز. میام به زودی انشاءالله
ایمیل من رسید؟

مهشید سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:03 ب.ظ

سلام شاذه خانوم
هر شیش تا پستو با هم خوندم
این خیلی از داستان قبلی بهتره...ینی خیلی هم خوبه مث همه ی داستانات
قبلی انگاری شاذه نبودآخرش نفمیدم چی شد اصن
راستی یه سوال...
یکی از داستانات بود دختره عشق آشپزی داشت!اسمش هرچی فکر می کنم یادم نمیاد همونکه می خواست یه آشپز خونه بزنه و غذاها و کیکاشو بفروشه...
اسمش چی بود؟؟؟؟

سلام عزیزم
خسته نباشی
قبلی ننه ی رضا بود حال نداشتم بنویسم
بگذار تا بگویم

سیب سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ق.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

راستی شاذه جان!
اون دوتا داستان "آقای رئیس"و"جن عزیز من" رو خوندم، جفتشون خیلی خوب بود اما جن عزیز من که دیشب تموم شد، یه چیز دیگه بود، موضوع جدید و خلاقیت خیلی خوب، واااای عالیییییی بودااااا
خیلی خوشگل بود اصلا فکر نمی کردم اینطوری تمومش کنین
چون میدونستم پایان داستانهای شما خوبه، موقع خوندن همش با خودم فکر می کردم چطوری میخاد تموم بشه، ولی اصلا فکر نمی کردم اینطوری بهش پایان بدین ...
خیلیییی باحال بود
مرسییییی

خواهش می کنم. خوشحالم که لذت بردی

نازلی دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:15 ب.ظ http://nazligolestan.blogsky.com

یه کتاب... یه مبل راحت... یه لیوان بزرگ نوشیدنی... دیگه قول میدم مزاحم کسی نشم.


منم منصور دلم خواست:))))
راست گفت واقعا...البته اگه یه ظرف غذا هم کنارش باشه:)
ممنون شاذه جون..خیلی قشنگه داستان زمرد...

آره منم با خوراکیش موافقم
خواهش می کنم گلم

دختری بنام اُمید! دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

شما به من لطف داری عزیزم، ممنون
کار خوبی میکنی شاذه جونم، منم تا یه حدودی این حق رو به خودم میدم ، بقول تو از همین کارهای کوچیک، اما خب گاهی نمیشه، در مورد بعضی چیزا زیادی بقیه رو در نظر میگیرم
میگن برای دوست داشتن بقیه اول باید خودتو دوست داشته باشی، منم سعی میکنم خودمو دوست داشته باشم، البته اول باید از نظر خودم دوست داشتنی بشم، که کار سختیه

نه بابا حقیقته
منم خیلی طول کشید تا یاد گرفتم خودم رو دوست داشته باشم و به خودم احترام بذارم. سخته ولی شدنیه

ارکیده صورتی دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:42 ق.ظ

شاذه جون ما یه فامیل داریم نامزدش برای اینکه استخدام رسمی بشه عقدشونو عقب انداخته برعکسه منصور!!! کلی تعجب کردم و برام عجیب بود این قضیه! مثل ماجرای منصور زیاد دیده بودم اما این نوبر بود

چه عجیب! جالب بود!

مینا دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ق.ظ

سلام گلی
این داستانو زود به زود آپ میکنی ( وای یه موقع چشم نزنم کشته میشم). انگار این منصورم داره تکونی به خودش میده ببینیم آخرش چی میشه.
مرسی

سلام عزیز
آره دارم سعی می کنم :دی
آره
خواهش

ترمه یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:12 ب.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

عاشق زمردم : )

دختری بنام اُمید! یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:05 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

واقعیته عزیزم:)
میدونی، دیشب فکر میکردم چرا من انقدر شخصیت زمرد رو دوست دارم؟!ایا چرا حس میکنم جمانه رو قبلا دیدم! تا اینکه به این نتیجه رسیدم زمرد خود منه! جمانه هم تا حدی مثل خواهرمه! البته ما سه سال فاصله سنی داریم و اون بزرگتره.
زمردو درک میکنم، همیشه مراعات بقیه رو کردن، سعی همیشگی برای اینکه کسی نرنجه حتی اگه خودم به زحمت بیفتم، حتی اگه بخاطرش روند زندگیم تغییر کنه، خداروشکر هنوز به قسمت ازدواجش نرسیدم، فکر کنم باید خداروشکر کنم که خواهر بزرگم قصد ازدواج نداره و بخاطر بودنش کسی به من گیر نمیده، هر وقت خواهرم خواستگاری که مورد تایید مامان و باباست رد میکنه خداروشکر میکنم که من جاش نیستم، چون نمیتونم دل مامان رو بشکنم و بگم نه، خواهرم خیلی راحت جلوی همه وایمیسه و میگه نمیخوام، از خواسته هاش دفاع میکنه، نمیدونم این چیزا قابل تغییره یا نه، گاهی حس میکنم جزئی از وجودمه، اصلا دست خودم نیست، همیشه میخوام همه رو راضی نگه دارم، میخوام همه شاد باشن ، حتی نمیتونم بگم از این وضع ناراضیم، شاید همین که بقیه راضی باشن برام کافیه، نمیدونم!
چقدر حرف زدم

منم خیلی دوستت دارم
چه جالب! امیدوارم هر دوتون خیلی خوشبخت بشین به موقعش البته.
راضی نگه داشتن بقیه خوبه. ولی گاهی مشکل ساز میشه. مواظب باش بعضی خوشیها برات عقده نشن. من همینطوری بودم. فقط به رضایت بقیه فکر می کردم. تمام نوجوانیم مثل بزرگترا لباس پوشیدم و مواظب رفتارم بودم و خیلی سعی کردم همه راضی باشن. ولی بعدها دیدم بچگی نکردم. حالا سعی می کنم در کنار راضی نگه داشتن بقیه حتما یه حق کوچولو برای خودم محفوظ نگه دارم و سعی کنم کودک درونم رو خوشحال کنم. ولو در حد شکلات یا پفک یا یه گردش کوتاه تو خیابون. اینطوری با خاطر آسوده تری می تونم به بقیه محبت کنم. ته ذهنم غر نمی زنه که حقم ضایع شده.
من وراجترم

آزاده یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ق.ظ

خیلی هم خوب :دی دستت طلا :دی

مرسی گلی :*

سپیده شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:07 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

طفلی جمانه! چه بد که یکی فوت کنه!
زمرد چه خجالتیه بیاد یه جلسه پیش این قوم و خویشای ما تا بهش یاد بدن چه جوری از ثانیه اول راحت باشه!

انقدر از همین مامانا حرصم میگره هی میگن شوهرت و ...

خیلی عالی بود!
راستی منصور از کجا زمرد پسندیده؟!
ممنون که میای بلاگم!

آره...
ها والا. باید بفرستمش پیش اقوام شما
آره خیلی حرص داره
خیلی مرسی!
تو قسمت بعد میگم
خواهش می کنم

حانیه شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:25 ب.ظ

wooww
سلام خانوم
تعجب کردم جمعه اومدی صبحش فقط دوتا نظر تایید شده بود داشتم انتظار سه شنبه را میکشیدم ... دستت طلا
دمت گرم چه یهویی همه چیزای دور زمرد گل و بلبل شد
منصور چه پسر نازی از اب دراومد . داره آسه آسه مثل فواد میشه. البته خوش باشن به قول جمانه ما که بخیل نیستیم
داستانت تو هوای ابری امروز اینجا خیلی چسبید
منتظریم اساسی ...

سلام عزیز
مرسی! آره دیگه. تو قصه های من هیچکس نباید غمگین بمونه
خوشحالم که لذت بردی

گلی شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:14 ب.ظ

خیلی مزه داد شاذه جونی، مرسی.

نوش جان عزیزم

سمانه شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:51 ب.ظ http://sana.photoblog.ir/

آخی این بچمون چقدر خجالتی شاذه جان

آره خیلی

خاله سوسکه شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام عزیزم
آخی نازی زمرد
نازی منصور
گیلی لی لی لی لی لی لی
کلی بیشتر مشتاق شدم بقیش رو بخونم
دوسش میدارم
دستت خیلی ممنون
سایه عالی مستدام بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا !!
خوب دیگه من برم آب روغن قاطی کردم
قربانت
موفق باشی
دوستت دارم
ماچ ماچ
خدافظ

سلام گلم
مرسی مرسی مرسی
خوشحالم لذت می بری
منم دوستت دارم
بوس ماچ
خدافظ

نرگس شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ق.ظ

خاله جون ممنون که نوشتی.
همینجوری اومدم سر زدم فکر نمیکردم نوشته باشی اما وقتی دیدم نوشتی خیلی خوشحال شدم.
خیلی حال و حوصله نداشتم.
نوشته ی شما حالمو بهتر کرد.
بازم ممنون :)

خواهش می کنم عزیزم
تو خوبی؟ کم پیدایی..
خواهش می کنم

راز نیاز شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ق.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

واو ببین شاذه جون هی شوهرهای ایده ال تو رمانات میاری هی ما باید حسرت بخوریم آه ور وکشیم آخه دلت میاد نگیا کن تورو خدا هی

خدا برات بهترشو برسونه خوشششبخت بشی الهی

بهار شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:49 ق.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

اینام که به شهر کتاب معتادن :)
از زمرد خوشم میاد حس خوبی بهم می ده ;)

آره
خوشحالم

دختری بنام اُمید! شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

عاااااااااااااااااااااشقتم، عالی بود
وای ببخشید سلام، سال نو مبارک، ان شالله سال خوبی شروع کرده باشی
اولین وبلاگی که خوندم وبلاگ تو بود، گوگل ریدرو که باز کردم دنبال یه سایت بودم که حس خوبی بهم بده، .وقتی دیدم تو کلی آپ کردی و من نخوندم بدو اومدم تا بخونم، ممنون، واقعا عالی بود
ان شالله امسال قشنگ ترین داستان ها رو بنویسی

مرسی مهندس جان
سلام
مبارکت باشه. تو هم سال خوبی داشته باشی
ممنونم از این همه لطف و همراهی و انرژی مثبتت
متشکرم. انشاءالله خدا یاری کنه و بتونم

رها شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:07 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

عاشق شهر کتابم !!!
وقتی از شوهری می خوام شهر کتاب پیاده شم تقریبا غصه اش می گیره .
جالب بود. فکر نمی کردم منصور به همین راحتی عذرخواهی کنه. مرسی [گل]

منم همینطور!!
شوهر منم همینطور چون دیگه نمیام بیرون و می دونه حسابی وقتشو می گیرم
ممنون. فکر کردم اینجوری قشنگتره. دردسرای بعدشم کمتره
[گل]

صدف شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:01 ق.ظ

دست گلت درد نکنه،غافلگیر شدم،دیشب آخرشب اومدم به بهاره سر بزنم دیدم تو آپ کردی،خیلی خوشحال شدم.اگه خدا بخواد یخ منصور داره میشکنهفکرکنم بتونم کم کم تحملش کنمدرضمن کیف کردم زمرد حرفای دلشو به منصور گفت،موفق باشی

خواهش می کنم
خوشحالم که لذت می برین
آره اگه خدا بخواد داره خوب میشه
ممنونم. سلامت باشین

sokout شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:41 ق.ظ

سلام
با کلی تاخیر سال نو مبارک
ایشالا که سال خوبی برای خودتو خانوادت باشه
مرسی از داستان جدید
مرسی از پست امشب
در اوج تمرین حل کردن گفتم بزار یه سر بزنم
پست داغت حسابی چسبید

سلام
ممنونم. به همچنین
خواهش می کنم
نوش جان

ارکیده صورتی شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:09 ق.ظ

خیلی سپاس شاذه جون.غروب سر زدم خبری نبود الان اصلا فکرشو نمیکردم که پست جدید داشته باشیم! حسابی غافلگیر شدم و ذوق زده.
گفتم این منصور پسر خوبیه ها! کم کم بهترم میشه.مگه نه؟!
بازم ممنون خانومی.

خواهش می کنم
خوشحالم که لذت بردی
بله البته
خواهش می کنم

سیب جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

مرسییییییی شاذه جان
ممنون که زودتر آپ کردی
خیلی خوش بود این قسمت
تازه داره رو میشههههه
ممنون
راستی نی نی شیطونم ببوسش

خواهش می کنم سیب مهربان
ممنون از لطفت

سهیلا جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:11 ب.ظ

به به چه خوب . صلح و صفا برقرار شد بالاخره... ولی تعجب میکنم که چطور زمرد سوالی در مورد دلیل انتخاب شدنش به عنوان همسر از منصور نپرسید. با این مدل ازدواج فکر میکنم اولین سوال باشه...
خیلی خوب بود . مثل همیشه... شاد و برقرار باشید همیشه...

مرسی
روش نشده هنوز بپرسه. خیلی خجالتیه
ممنون. سلامت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد