ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (15)

سلام
الوعده وفا
جمعه ی خوبی داشته باشین



تمام روزهای بعد خانه ی سرد و بی روح سمانه را هیجانی گرم و شیرین پر کرده بود. سمانه تختی به شکل ماشین برای یاشار خرید و توی اتاق خودش گذاشت. کلی خوراکی خوشمزه تهیه کرد و نقاش آورد و خانه را با رنگهایی شاد رنگ زد.
مهشید باور نمی کرد این همان سمانه ی دلمرده ی چند روز قبل باشد!
بالاخره روز موعود رسید و مهشید و سمانه با گل و شکلات و اسباب بازی به استقبال یاشار به فرودگاه رفتند.
زود رسیده بودند. سمانه روی صندلی نشسته بود و کلافه پا می کوبید. مهشید از جا برخاست. قدم زنان تا کنار تابلوی اعلانات ساعات صعود و فرود پروازها رفت. هنوز یک ساعت مانده بود. آن هم اگر هواپیما به موقع می رسید.
کنار سمانه برگشت. لب برچید و گفت: هی گفتی بدو بدو. هنوز یک ساعت مونده.
_: من که اصرار نکردم باهام بیای. خودت خواستی. میموندی خونه میومدیم.
+: قیافتو دیدی تو آینه؟ کم مونده سکته کنی دور از جونت. نگرانت بودم که پا شدم اومدم. والا عاشق چشم و ابروی پسرت نیستم. خیالت راحت. شیش دونگ مال خودت!
سمانه پوزخندی عصبی به شوخیش زد و رو گرداند. مهشید درحالی که دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برده بود، گفت: من میرم همین طرفا بچرخم.
سمانه سری تکان داد و برای بار هزارم به ساعتش نگاه کرد. مهشید نیم چرخی زد و پرسید: چیزی می خوری برات بگیرم؟
_: نه بابا هیچی از گلوم پایین نمیره. برو هرجا می خوای بری.
مهشید شانه ای بالا انداخت و راه افتاد. مردم را تماشا می کرد. تا این که چشمش به یک دختربچه ی سیاه پوست افتاد که با خانواده اش وارد سالن شدند. جلو رفت و محض سرگرمی کمی با دخترک که انگلیسی بلد بود گپ زد. از ونزوئلا آمده بودند.
بعد از چند دقیقه پدر و مادرش می خواستند بروند که مهشید به ناچار خداحافظی کرد و دوباره مشغول گشتن شد. یک بار دیگر به سمانه سر زد. بعد هم رفت یک مجله خرید و توی کافی شاپ نشست. یک لیوان بزرگ آبمیوه گرفت و در حالی که از نی گوشه ی لبش می نوشید مجله می خواند.
وقتی ساعت را نگاه کرد تازه متوجه شد که از آن یک ساعت کذایی، بیست دقیقه هم گذشته است! از جا برخاست. مجله و کیفش را جا گذاشت و دوان دوان به طرف خروجی کافی شاپ رفت. بعد با همان سرعت برگشت و کیفش را برداشت و دوباره به طرف جایی که از سمانه جدا شده بود برگشت. ولی سمانه نبود. دستپاچه شروع به دویدن به هر طرف کرد تا این که سمانه را دید که سر پا نشسته است. پسرش در آغوش  گرفته بود و زار زار می گریست. پسرک هم گریه می کرد.
مهشید جلو رفت و شانه های سمانه را گرفت. با ملایمت گفت: سمانه بسه دیگه. بچه رو ناراحت می کنی. اینقدر گریه نکن. ببین چه اشکی داره می ریزه. سمانه... خواهش می کنم.
سمانه از جا برخاست. یاشار را هم از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت. مهشید با لبخند گفت: سلام آقایاشار. خیلی خوش اومدین.
یاشار در حالی که چشمهای اشک آلودش را می مالید، با بغض گفت: سلام.
مهشید شانه ی سمانه را گرفت و گفت: بیا بریم بشینیم. ماشاءالله یاشار همقد خودته.  الان کمرت می شکنه.
سمانه گفت: نه دیگه الان چمدونا رو میدن. باید بریم چمدونشو برداریم.
کمی بعد یاشار چمدانش را نشان داد و مهشید آن را برداشت. بعد هم باهم به خانه برگشتند.
آخر شب وقتی یاشار در تختخواب قشنگش آرام گرفت و خوابید، سمانه بالاخره از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد. مهشید جلو رفت و در حالی که از نگاه کردن به او طفره می رفت، پرسید: سمانه... بی تعارف من اینجا مزاحم نیستم؟ اگه باید برم...
سمانه خسته از بی خوابی چند روزه اش، خواب آلوده پرسید: نه... واسه چی مزاحمی؟
+: اون روز که گفتی بمون خبری از اومدن یاشار نبود. الان شاید دلت نخواد من مزاحم دو نفره هاتون باشم.
سمانه در دستشویی را باز کرد و گفت: مزخرف نگو. تو دوست منی.
مهشید هیجان زده شد و با خوشی پرسید: واقعاً سمانه؟
سمانه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: واقعاً.
خواست داخل شود که دوباره مهشید گفت: میگم... تو گفتی اگه یاشار بیاد ازدواج می کنی... وقتی عروسی کنی و بری خونه آقای همسایه دیگه مجبورم برم. خدا کنه تا اون موقع جایی پیدا کنم.
_: هرچقدرم آقای همسایه عجله داشته باشه، من تا قبل از تموم شدن ترم تو شوهر نمی کنم. خیالت راحت شد؟ میشه برم مسواک بزنم؟ دارم از خواب میمیرم.
مهشید با خوشی خندید و گفت: برو به سلامت.


دانشگاه همچنان ادامه داشت. کلاسهای هلال احمر را هم در کنارش با دوستانش می رفتند. در کنار  اینها و البته کارهای خانه ی سمانه، باز هم مهشید هفته ای دو سه بار به بیمارستان محل کار سمانه می رفت تا عملاً کار یاد بگیرد. سمانه در قسمت اورژانس بود و این خیلی به مهشید کمک می کرد تا با موقعیت های اورژانسی و کمکهای اولیه آشنا شود. حالا دیگر هم می توانست تزریقات را انجام بدهد هم دیگر از خون نمی ترسید. با پزشکان و پرستاران بخش اورژانس آشنا شده بود و کلی بهش خوش می گذشت. هرچند که بهرحال این کار تلخیهای زیادی هم داشت و مهشید اصلاً دلش نمی خواست به عنوان شغل دائم به آن نگاه کند و خوشحال بود که رشته اش رابطه ای با بیمارستان ندارد.
دو سه ماه گذشت. نزدیک عید نوروز بود. همه ی دانشجوها داشتند به خانه هایشان برمی گشتند. مهشید هم می خواست برود. اما...
آن روز سمانه بعد از دو شیفت کار خسته برگشت و گفت: دم عیده همه هم میذارن میرن. از اون طرف سفرهای نوروزی و یه عالمه تصادف جاده ای و اورژانس شلوغ... هنوز شروع نشده خسته ام. خدا کنه این عید به خیر بگذره. دلم می خواست با یاشار برم سفر اما اصلاً امکانش نیست.
مهشید که داشت لباسهایش را تا میزد، دست از کار کشید و با تردید پرسید: می خوای پیشت بمونم؟ بیام بیمارستان کمکت؟
سمانه دستی توی هوا تکان داد و گفت: نه بابا برو خونه. تو که وظیفه ای نداری. اونا که وظیفه داشتن خوشحال میدون رو خالی کردن و رفتن ددر. نمیگن چی بسر بقیه میاد با این همه کار.
مهشید دستی به چشمهایش کشید. این ترم علاوه بر درس و کلاسهای هلال احمر، کارآموزی توی بیمارستان و کارهای خانه ی سمانه هم اضافه شده بود و حسابی خسته بود. دلش می خواست برود خانه و دو هفته فقط بخورد و بخوابد. دلش بدجوری برای خانه و خانواده اش تنگ شده بود. اما...
بخش اورژانس را هم از نزدیک دیده بود. مشکلاتش را شناخته بود. سمانه را دیده بود. نمی توانست تنهایش بگذارد. در یک اقدام ناگهانی برخاست. لباسهایش را دوباره توی کمد آویخت و گفت: نمیرم.
_: دیوونه شدی؟ جواب مامان باباتو چی میدی؟ نمیشه که شب عید خونه نباشی!
+: جواب اونا با داداش مهدی. طبق معمول جاده صاف کن خرابکاریهای من. خدا از برادری کمش نکنه. الان بهش زنگ می زنم.
_: مزخرف نگو. عیده. باید بری. بابا عجب غلطی کردم درددل کردم. با تو هم که نمیشه دو کلمه حرف زد!!!
اما مهشید فقط شکلکی در آورد. گوشی موبایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. مشغول حرف زدن با برادرش شد و اعتنایی به اعتراضهای سمانه نکرد. بالاخره سمانه ناامید شد و رفت.
مهدی هم جا خورد. اول سعی کرد راضیش کند که برگردد. ولی مهشید با کلی دلیل و برهان راضیش کرد و قرار شد مهدی به پدر و مادرشان بگوید که مهشید نمی تواند بیاید.

بچه گربه

سلام

این دوستمون تهرانه و می خواد بچه گربه واگذار کنه. اگه می خواین بهش سر بزنین تا من فرصت کنم بنویسم بیام

نظرات رو هم جواب ندادم. خیلی سرم شلوغ بوده. از امروز کمی خلوت شدم. میام انشاءالله

دوباره عشق (14)

سلام عزیزام
اینم یه قسمت دیگه این دفعه با دلخوشی.... تا آخر مطلبم نوشتم و نذاشتم تو خماریش بمونین البته قصه هنوز ادامه داره و کلی ماجرا داریم. حالا من موندم و یه سوال! دوباره مهشید دربدر بشه چیکار کنم؟!!!!
یعنی حال کنین من فقط یه قدم از شما جلوترم اونم تا وقتی که پست رو نفرستادم و وقتی می فرستم همراه میشیم و منم به اندازه ی شما کنجکاوم که بقیش چی می خواد بشه؟
یه بار یه دوست با سواد و خوش قلمی نصیحت می کرد اول تمام داستان و فراز و فرودهاشو تو ذهنت ردیف کن بعد بنویس. من گفتم فرمایش شما صحیح! اصولاً کاری که دربارش فکر بشه و درست نوشته بشه حتماً بهتر در میاد. ولی رفیق من اگه تمام داستان رو بدونم برام تکراری میشه و دیگه حوصله نمی کنم بنویسمش که! یعنی نوشتنش درست حکم خوندن داره برام! همچین نویسنده ی حسی ای هستم! حالا خوب یا بدش رو به بزرگی خودتون ببخشید....
بازم ببخشید که خیلی کم بهتون سر می زنم. خداییش فرصت ندارم.

آبی نوشت: ویرایش هم نشده. اگر غلطی دیدین بگین تصحیح کنم.

مهران برای عوض کردن بحث گفت: من می خوام دوباره برم دنبال کلاسای هلال احمر. کی میاد؟
مهشید دستش را بالا گرفت و گفت: من میام.
بقیه هم کم و بیش اظهار موافقت کردند و قرار شد بعد از نهار برای تحقیق درباره ی چگونگی شرایط کلاسها بروند.
وقتی غذایشان را خوردند برخاستند. پریا از جیبش یک اسکناس درآورد و با تردید بالا گرفت. اما قبل از این که مهشید متوجه بشود، فرشید اشاره کرد: جمعش کن.
بازهم با تردید اسکناس را سر جایش گذاشت و ناراحت به مهشید که همان وقت سفارش دادن با خوشحالی پول ساندویچها را داده بود نگاه کرد.
مهشید سعی کرد لبخند بزند اما حاصل تلاشش چیزی بیشتر از یک دهن کجی نشد.
افسانه زیر سنگینی نگاهها داشت له میشد. جلو رفت. نمی دانست چه بگوید. دستش را روی شانه ی مهشید گذاشت. آب دهانش را به سختی قورت داد و بالاخره گفت: مهشید من معذرت می خوام. این... این خیلی خوبه که تو یه جای راحت پیدا کردی.
مهشید سری تکان داد ولی حرفی نزد. امید با لودگی گفت: بابا روی همو ببوسین و تمومش کنین. الان فکر کنین من و مهشید دعوامون شده بود چه خاکی تو سرمون می کردیم؟!
همه غش غش خندیدند. افسانه مهشید را در آغوش کشید و آشتی کردند. بعد هم به طرف مرکز هلال احمر راه افتادند.
شرایط کلاسها را پرسیدند و ثبت نام کردند. مهشید وقتی به خانه رسید تازه یادش آمد که می خواست برای سمانه نهار بپزد. با نگرانی کلید را توی در چرخاند و وارد شد. با دیدن سمانه با شرمندگی گفت: سلام. گرسنه ای؟
سمانه تبسمی کرد و گفت: نه تو بیمارستان نهار خوردم.
مهشید لبخند آسوده ای زد و گفت: پس یه شام خوشمزه برات می پزم. چی می خوری؟
_: حالا بیا یه خستگی بنداز بعدش یه فکری می کنیم.
+: نه دیگه بگو اگه چیزی کم و کسری باشه برم بخرم.
_: چی بخری؟ بابا ول کن سرده. حال داری تو ام! مثلا اگه بگم هوس فسنجون کردم چکار می خوای بکنی؟ یه غذای دانشجویی سر هم کن دیگه.
+: واقعاً فسنجون دوست داری؟
_: خب آره. ولی غذای سختیه.
+: نه خیلی سخت نیست. مامان بزرگم یادم داده. پیاز که داری. تو یخچال هویجم بود. من میرم مرغ و گردو بخرم.
و قبل از این که سمانه حرفی بزند بیرون رفته بود. از سوپر مارکت یک بسته مرغ بدون استخوان آماده برای جوجه کباب گرفت و یک بسته ی کوچک گردو. داشت حساب می کرد که مرد همسایه را دید. یک پسربچه هم همراهش بود. برای پسرک پاستیل خرید و خریدهای خودش را هم حساب کرد و باهم بیرون آمدند.
بعد از سلام و علیک کوتاهی پرسید: با سمانه حرف زدین؟
+: بله. میگه الان آمادگی نداره.
_: مگه دختر چهارده سالست که میگه آمادگی نداره. بابا من خودمم بچه دارم. می فهمم حالشو.
مهشید نگاهی به پسرک انداخت و آرام گفت: خدا براتون نگهش داره. مادرش کجاست؟ فقط آخر هفته ها اجازه داره ببیندش؟
جمله آخرش بی اختیار طعنه آمیز شد. از شوهر سابق سمانه دلخور بود سر مرد همسایه خالی کرد.
مرد اما با آرامش گوش داد و طوری که پسرش نشنود، یواش گفت: فوت کرده. سه سال پیش. این بچه تنهاست. مادر می خواد. این که من بگم من براش هم مادرم هم پدر حرفه! محبت مادرانه یه چیز دیگست. من خودم بی مادر بزرگ شدم. هنوز دلم می سوزه.
مهشید با شرمندگی سر به زیر انداخت و بریده بریده گفت: خدا مادر و همسرتونو بیامرزه.
مرد با بی حوصلگی گفت: خدا اموات شما رو هم بیامرزه.
مهشید نگاهی به بچه انداخت. داشت پاستیل می خورد. به آنها توجهی نداشت. بدون این که به مرد نگاه کند پرسید: حالا چرا سمانه؟ این همه زن تنها که یا شوهرشون ولشون کرده یا از دنیا رفته...
_: ببینین سن من دیگه از آشنا شدن و نامزد بازی گذشته. حوصله ی دنبال گشتن ندارم. به کسی هم که برام انتخاب کنه اطمینان ندارم. ما اینجا همسایه ایم. سمانه رو می شناسم. با خانومم دوست بود. یاشار با سهراب همسنه. با هم دوستن. فکر می کنم می تونیم باهم زندگی کنیم.
مهشید سری تکان داد و گفت: حرفاتون درست. ولی سمانه الان تو شرایطش نیست. نگران یاشاره. اصلاً حال و حوصله نداره.
به در خانه رسیده بودند. مرد سری تکان داد و گفت: باشه. صبر می کنم. مثل یک سال گذشته. بفرمایید.
خداحافظی کردند و بالا رفت. بدون این که حرفی از ملاقاتشان بزند با عجله گردوها را چرخ کرد و برشته کرد و گذاشت بپزند. سمانه به چهارچوب در آشپزخانه تکیه داد و با لبخند گفت: آخرش کار خودتو کردی! حوصله داری ها! چقدر خرج کردی؟ بگو پولش با منه.
مهشید با خوشی گفت: نه دیگه نصف نصف. برنج و روغن و گاز و مخارج دیگش با تو. این دو تا رو من خریدم دیگه.
سمانه پوزخندی زد و گفت: همین دو تا قلم اصلی و گرونترش.
+: یه شب که هزار شب نمیشه! بذار یه شب پادشاهی کنیم. هنوز کلی وقت دارم که غذای دانشجویی بخورم.
بعد رو گرداند و در حالی که پیاز خرد می کرد، پرسید: سمانه... راست و حسینی... جدا از این که فکرت مشغوله و حوصله نداری... نظرت درباره ی آقای همسایه چیه؟
_: باز جلوتو گرفته و التماس کرده؟
+: اوهوم... تقریبا... منم پیچوندمش ها... ولی گفت صبر می کنم. مثل یک سال گذشته. یعنی یه ساله داره میره میاد؟
_: آره. همه ی شرایط منم می دونه. بازم از رو نمیره.
مهشید خندید و گفت: این که خیلی خوبه. کاش یکی هم عاشق ما میشد.
سمانه جدی گفت: عاشق شده بود. تو پسش زدی.
چهره ی مهشید درهم رفت. با صدایی گرفته گفت: اون که همه ی شرایط منو قبول نکرد. با بابامم بد حرف زد. دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.
_: نگران نباش. حسابی پروندمش. آخرشم افتاد سر لج. برگشت شمال. گفت با همون دختره که مامانش گفته عروسی می کنه. گفت بهت بگم دیگه رنگشو نمی بینی.
مهشید با سرخوشی خندید. در حالی که به جلز و ولز پیازها توی روغن نگاه می کرد، گفت: بهتر!
سمانه پشت میز آشپزخانه نشست و گفت: هنوز جوونی. کلی راه داری برای انتخاب. عجله نکن.
مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: عجله ای ندارم. می خوام درسم تموم بشه بعداً بهش فکر کنم.
سمانه متفکرانه گفت: یه وقتی به یه جایی می رسی دیگه همه چی بی تفاوت میشه... ازدواج عشق تنهایی... الان برای من فقط یاشار مهمه.
+: ولی خودتم آدمی! زنده ای! یاشار به یه مادر خوشحال احتیاج داره!
_: اگه یاشار بود ازدواج می کردم. به خاطر یاشار. برای این که یه مرد واقعی بالای سرش باشه نه یه لاابالی بی مسئولیت مثل باباش.
مهشید ابرویی بالا انداخت و با زیرکی گفت: پس آقای همسایه یه مرد واقعیه!
سمانه پوزخندی زد و گفت: پیازات نسوزه حین مچ گیری!
مهشید خندید و گفت: نه حواسم هست. تو تعریف کن.
_: چی رو تعریف کنم؟ من که قصه نمی گفتم.
+: خب حالا ازدواج کن شاید یاشار اومد. خدا رو چه دیدی؟ شاید خرجش زیاد شد، باباش از عهدش برنیومد، دیپورتش کرد برات.
_: خدا از زبونت بشنوه. ولی بعید می دونم. اون شده شب گرسنه بخوابه از اذیت کردن من دست نمی کشه.
تلفن زنگ زد. سمانه برخاست. کنار مهشید ایستاد و گفت: من پیازا رو هم می زنم. برو جواب بده. حوصله ندارم. اگه کسی کار واجبی نداشت بگو نیستم.
مهشید با تردید نگاهش کرد. بعد چون زنگ تلفن قطع نشد به هال رفت و گوشی را برداشت. صدایی از آن سوی خط پرسید: سمانه؟!
این دفعه راحت او را شناخت. احتمالاً سمانه دلش نمی خواست با او هم کلام شود. پس گفت: سمانه کار داره. چکار دارین بگین بهش بگم.
_: تو کی هستی؟ اون دفعه هم با تو حرف زدم؟
+: بله. من... من دوستشم....
_: کدوم دوست که من نمی شناسم؟
+: آقا چکار دارین؟
_: پیغوم منو بهش رسوندی؟
+: بله. بهش گفتم. بازم زنگ زدین آزارش بدین؟
_: نه اونقدری که منو آزار داده. کارای اقامت یاشار جور نشد. داریم برمی گردیم.
مهشید احساس کرد از خوشی نفسش بند آمده است. آب دهانش را به سختی فرو داد و پرسید: واقعاً؟!
_: دارم میارمش تحویلش بدم. همونطور که خودش می خواد. ولی توقع یه قرون خرجی از من نداشته باشه. دندش نرم خودش کار کنه و درس و مشق و خورد و خوراک بچه رو جور کنه تا بفهمه یه من ماست چقدر کره داره. بفهمه من چقدر لطف کرده بودم که تا حالا هیچی ازش نخواسته بودم.
مهشید بی توجه به غرغرها و تهدیدهای مرد، از خوشحالی بغض کرده بود و اشکهایش نم نمک جاری شدند. زانوهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند. روی زمین نشست.
مرد از آن سوی خط پرسید: هنوز اونجایی؟
+: بله. هستم. کی میاد؟
_: تا آخر هفته می رسیم. ساعت دقیقشو باز خبر میدم. بیاد فرودگاه تحویلش بگیره. من حوصله ندارم بیارمش در خونه.
 مهشید با خوشحالی گفت: باشه باشه. منتظریم.
مرد بدون حرف دیگری قطع کرد. نه سلام کرده بود نه خداحافظی. مهشید گوشی را گذاشت. بغضش ترکید و زار زار شروع به گریه کردن کرد.
سمانه هراسان وارد هال شد و  پرسید: چی شده؟!!!
مهشید از بین گریه گفت: سمانه مژده بده.... یاشار برمی گرده... همین روزا میاد.... سمانه یاشار میاد....


دوباره عشق (13)

سلام به روی ماهتون
خیلی ممنون از احوالپرسیاتون. رضا شکر خدا بهتره. انشاءالله کم کم خوب خوب میشه.

الهام بانو رو می شناسین؟ امشب نمی دونم چی خورده بود تو سرش حالش خوب نبود! بیخوابم کرده و مجبورم کرده این چند خط رو بنویسم بعدم انگار کرمش فروکش کرد و رفت پی کارش! حالا هرچی میگم بابا دردت چی بود اینا رو به من دیکته کردی؟ با کی دعوات شده بود آخه؟! جواب نمیده که نمیده!!

شما جای مهشید باشین چه جوری با افسانه کنار میایین که دوستی و گروهتون بهم نخوره؟ مدیونین اگه فکر کنین نمی دونم چه جوری آشتی شون بدم

شبتون پر از رویاهای خوش


نهار مهمان مهشید توی یکی از اغذیه فروشیهای نزدیک دانشگاه بودند. اینجا توی یک کوچه ی پرت و خلوت بود و اغلب دانشجوها آن را نمی شناختند ولی ساندویچهای معرکه ای داشت. قیمتها هم مناسب بود.
ساندویچها را سفارش دادند و پشت تنها میز توی به اصطلاح لژ مغازه که در واقع بالاخانه ی کوچکی بود نشستند.
مهران با خوشرویی پرسید: خب بالاخره چی شد که خونه دار شدی؟
امید گفت: من که اون روز باهم رفته بودیم پاک ناامید شده بودم. حالا اینجا که هستی تمیزه؟ مرتبه؟ امنه؟
فرشید پرسید: قیمتش چی؟ مناسبه؟
پریا گفت: دهه مثل ببعی ما رو نگاه نکن. جواب بده. ناسلامتی نگرانتیم!
مهشید خندید و گفت: اگه بد بود که مهمونتون نمی کردم! گفتم که یه جا ساکنم. خونه ی یه خانمه که باهام تصادف کرده بود...
کامیار سری به تایید تکان داد و گفت: گفتی. بعدش چی شد؟
نرگس گفت: گفتم که بهتون. قرار شد همون جا بمونه.
افسانه پرسید: راستشو بگو! چه جوری قاپشو دزدیدی؟
و چشمکی هم چاشنی سؤالش کرد.
مهشید با دهان بسته خندید و نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: من قاپشو ندزدیدم. راستش هنوزم مطمئن نیستم از من خوشش بیاد. کلاً آدم توداریه. فقط چون خونشو مرتب کردم خوشش اومد و قرار شد به خونه زندگیش برسم به جاش اونجا بمونم. کرایه هم نمی خواد هوراااا!
و با خوشی خندید و دستهایش را با علامت پیروزی بالا برد. اول همه افسانه بود که عکس العمل نشان داد. اخم کرد و با کم توقعی پرسید: یعنی کلفتش بشی؟ داری لیسانس می گیری که...
امید حرف او را قطع کرد و به تندی گفت: بسه! این چه طرز حرف زدنه؟! شوخیم حدی داره.
افسانه دلخور گفت: من که شوخی نکردم. شأنش می ذاره بعد از این همه درس خوندن کلفتی کنه؟
مهشید وارفته نگاهش کرد. یک سطل آب سرد روی آتش هیجانش ریخته بود. به زحمت سعی کرد از خودش دفاع کند. با صدایی که به سختی بالا می آمد گفت: نه خب... اون اجاره میده منم کاراشو می کنم... اگه خودم جایی رو اجاره کنم که باید هم کرایه بدم هم کارامو بکنم... اینجوری... اقلاً....
فرشید با دلخوری گفت: بس کنین. دزدی که نمی خواد بکنه. یه معامله ی شرافتمندانه است.
امید گفت: راست میگه! بی خود شلوغش نکن افسانه. خود من پارسال خوردم به بی پولی. یادتونه که! تو رستوران ظرف می شستم. واسه یه مختصر حقوق و یه وعده غذا. خجالت نداره که! درسمونم داریم می خونیم.
پریا برای عوض کردن بحث با خوشی گفت: آره بابا ساندویچو عشقه!
ولی با دیدن چهره ی گرفته ی مهشید با تردید اضافه کرد: خب دونگمونو میدیم. تا اینجا اومدیم دیگه.
شاگرد ساندویچی غذایشان را آورد و همه در سکوت ساندویچها را برداشتند. بالاخره کامیار سکوت را شکست و سعی کرد طبیعی باشد. نگاهی به محتوای ساندویچش انداخت و گفت: مرغ مال من نبود. مال کیه؟
فرشید آرنجی به پهلویش زد و گفت: بخور بابا چه فرقی می کنه؟
مهشید نگاهی به ساندویچ خودش انداخت و با چهره ی درهم گفت: مرغ مال منه. هات داگ دوست ندارم.
و ساندویچش را روی میز رها کرد. کامیار ساندویچ مرغ را با هات داگ عوض کرد و با ملایمت گفت: این که غصه نداره. بیا. دهن نزدم.
همه زیر چشمی نگاهی به افسانه انداختند. بالاخره افسانه هم عصبانی ساندویچش را رها کرد و گفت: خیلی خب بابا من معذرت می خوام. چرا اینجوری نگام می کنین؟ از همتون معذرت می خوام.
امید گفت: چرا از ما معذرت می خوای؟ اونی که ناراحتش کردی مهشیده.
_: من نمی خواستم ناراحتش کنم. فقط تعجب کردم. آخه چطور ممکنه...
فرشید بلند گفت: افسانـــــــه... ادامه نده.
افسانه دستش را توی هوا تکان داد و با بی حوصلگی گفت: خیلی خب بابابزرگ... من فقط میگم... خب می تونه یه جایی کار کنه و یه جایی رو اجاره کنه.
امید به سردی پرسید: اون وقت کِی درس بخونه؟
افسانه به تندی پرسید: تو خودت وقتی ظرف می شستی کِی درس می خوندی؟
فرشید گفت: بحث مسخره ایه. تمومش کنین.