ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (12)

سلام سلام
ببخشید ببخشید. خیلی دیر شده می دونم. این دو سه روز درگیر رضا بودم حسابی سرما خورده و تب داره. عصری کمی بهتر بود. فرصتی شد بنویسم.



به خانه که رسید حسابی تاریک شده بود. با کمی ترس وارد کوچه ی خلوت شد. با دیدن یک خانواده که خوشحال و خندان چند قدمی جلوتر از او می رفتند خیالش راحت شد. پشت سرشان راه می رفت و ناخواسته حرفهایشان را می شنید. پدر و مادر و  دختر پسر نوجوان با سرخوشی شوخی می کردند و پیش می رفتند.
یاد خانواده اش افتاد. دلتنگ بود. اصلاً برای چی اینقدر زحمت کشیده بود که دانشگاه تهران قبول شود؟! اگر اتفاقی می افتاد و دیگر نمی توانست پدر و مادرش را ببیند چی؟
با عصبانیت سرش را محکم تکان داد و با خود گفت: بس کن. درست تموم میشه برمی گردی!
به در خانه که رسید دوباره مرد میانسال همسایه را دید. اما فرصت کلامی به او نداد و بدون حرف به سرعت رفت و وارد آسانسور شد. تا در بسته شود رو به دیوار ایستاده بود و لبش را می جوید.
کلید را توی در کهنه ی چوبی چرخاند. امیدوار بود سمانه خانه نباشد. خسته بود. دلش سکوت می خواست. هرچند سمانه سر و صدایی نداشت و تازه کلی هم لطف کرده بود که به مهشید پناه داده بود با این حال...
در را باز کرد. ظاهراً خیلی درخواست زیادی بود. چون علاوه بر سمانه منوچهر هم آنجا بود. لبهایش را بهم فشرد. منوچهر داشت می رفت. مهشید زیر لب سلام کرد. سمانه به آرامی جواب گفت. اما منوچهر فقط نگاهی طولانی به او انداخت. بعد برگشت و رو به سمانه گفت: خداحافظ.
سمانه سری تکان داد و آرام گفت: خداحافظ.
در که بسته شد، مهشید همان طور که کنار دیواره ی مشبک ایستاده بود، پرسید: چکار داشت؟
سمانه بدون این که نگاهش کند، گفت: اومده بود تو رو ببینه. بهش گفتم دیگه حرفی باهاش نداری.
مهشید نفسی کشید و در حالی که می نشست، گفت: متشکرم.
کمی پا به پا کرد و بعد گفت: می دونم خوشت نمیاد حرف بزنی. ولی می خوام بدونم با منوچهر چه نسبتی داری؟
سمانه با خونسردی پرسید: چرا می خوای بدونی؟ تو که ردش کردی.
مهشید معترضانه گفت: سمانه!
سمانه از لحن بچگانه ی او خنده اش گرفت و گفت: بین ما چیزی نیست. من دوازده ساله که اینجا مستاجرم. یعنی از اول ازدواجم.
مهشید با تعجب گفت: وسط کلامت... چه جوری با این صاحبخونه ی بداخلاق کنار اومدی؟
_: بهجت خانم آدم بدی نیست. زبونش تنده ولی قلب مهربونی داره. اگر حضور همیشگی منوچهر رو فاکتور بگیریم، بقیش تنهاست. بچه هاش اینجا نیستن. خونواده ی منوچهر شمالن، بقیشونم هرکدوم یه طرفی. منم سعی می کنم بهش برسم. اونم تا حالا باهام راه اومده.
+: خب؟ منوچهر چی؟
_: منوچهر هیچی... اوائل که میومد و می رفت، از اول دبیرستانشم کلاً اومد پیش مادربزرگش ساکن شد که مدارس اینجا بهترن و می خوام بمونم اینجا. خیلی درسخونه. کم و بیشم فضوله. زیاد میاد بالا. حالا به هر بهانه. تا یاشار بود هروقت فرصتی داشت میومد می بردش گردش... خیلی کمکم بود. شوهرم هیچ وقت خونه نبود. یه وقتم که کلاً رفت و درگیر طلاق شدیم. تو اون روزا منوچهر خیلی کمکم کرد.
+: خونوادت چی؟ اونا کجان؟
_: اینجا نیستن. نمی خواستم ازشون کمک بگیرم.
مهشید با فضولی نگاهش کرد. خیلی دلش می خواست بیشتر سر در بیاورد ولی جرات نداشت بپرسد. سمانه هم نمی خواست بگوید. حرف را عوض کرد و پرسید: چه کار کردی؟ خونه پیدا کردی؟
مهشید لبش را گاز گرفت و گفت: اوممم نه... حتی یه مشاور املاکم ندیدم. بعدم با دوستام رفتم کافی شاپ. اوممم.... معذرت می خوام. سعی می کنم هرچی زودتر پیدا کنم. فردا اول وقت میرم دنبالش.
سمانه دیگر حرفی نزد. مهشید هم برخاست و لباسش را عوض کرد. به آشپزخانه رفت و از همان جا پرسید: چایی بذارم؟
سمانه گفت: بذار. اگه برای شامم چیزی می خوری درست کن. من سیرم.
+: نهار چی خوردی؟
_: آش خوردم دیگه. باهم بودیم.
+: فقط دو سه لقمه خوردی.
_: بسه. چاق شدم. باید یه کم رژیم بگیرم.
+: به اندازه خوردن خیلی کار خوبیه ولی اینجوری نخوردن اصلاً خوب نیست.
سمانه آهی کشید. چشمهایش را بست و گفت: بس کن.
مهشید به آشپزخانه برگشت. زیر کتری را روشن کرد. بقیه ی آش را گرم کرد. با خرده ریزهای توی یخچال سالاد الویه درست کرد و یک سفره ی زیبا با تزئینات توی هال چید. سمانه دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد. مهشید با خوش زبانی گفت: بیا بشین دیگه. روم نمیشه تنهایی بخورم! بیا!
دست او را گرفت و بلندش کرد. او را کنار خود نشاند و اینقدر حرف زد و قصه گفت تا شامش را خورد.
بعد از شام سفره را جمع کرد. ظرفها را شست. چای ریخت و آورد. در حالی که چهارزانو کنار نیمکت روی زمین می نشست گفت: بفرما چایی... میگم امروز این آقای همسایه رو دیدم. خیلی اصرار داشت دوباره دربارش فکر کنی.
سمانه غرق فکر گفت: مزخرفه. این از اوناست که از در بیرونش کنی از دیوار میاد. هرچی بهش میگم بابا من نمی خوام ازدواج کنم به خرجش نمیره.
مهشید جرعه ای چای نوشید و پرسید: چرا نمی خوای ازدواج کنی؟ می دونی تو خیلی مرموزی!
سمانه پوزخندی زد و گفت: چه راز و رمزی؟ تو که همه چی رو می دونی! من هنوز درگیر زندگی قبلیمم. نگران پسرمم. علاقه ای به ازدواج ندارم.
+: به همسر سابقت چی؟ علاقه داری؟
_: نه بابا! هیچ وقت بهش علاقه نداشتم.
+: ازدواج اجباری بود؟
_: بس کن مهشید. اصلاً نمی خوام دربارش حرف بزنم.
+: باشه... یه چیز دیگه... من می تونم گاهی همرات بیام بیمارستان؟
_: برای چی؟
+: دلم می خواد کار یاد بگیرم. آخه ترم قبل اسم نوشتیم برای داوطلب هلال احمر. دلم می خواد کارای امداد و نجات یاد بگیرم.
_: خودشون کلاس دارن.
+: آره دارن. اونا رو هم می خوام برم. ولی عملی هم ببینم خیلی خوبه.
_: ببینم چی میشه. اگه موقعیتی بود می برمت.
+: وای خیلی متشکرم!
_: خواهش می کنم. یه چی بگم ناراحت نمیشی؟
+: نه. بگو!
_: چه جوری بگم... تو آشپزی دوست داری؟
مهشید با تعجب پرسید: آشپزی؟! خب خیلی بدم نمیاد. یعنی بلدم. هرچیم ندونم زنگ می زنم از مامانم می پرسم.
_: حاضری اینجا بمونی و به جای کرایه، آشپزی کنی و به کارای خونه برسی؟
مهشید با شگفتی پرسید: هان؟!!!!
سمانه با ناراحتی گفت: یعنی اگه ناراحت نمیشی... می دونی من حاضرم دو شیفت تو بیمارستان کار کنم ولی یه دونه بشقاب نشورم! آشپزی که دیگه نگو. خیلی بدم میاد!
مهشید با خوشی دستهایش را بهم کوفت. از جا پرید و گفت: وای سمانه جونم عاشقتم!!!!
سمانه که از عکس العمل او جا خورده بود، خندید و گفت: هیسسس... بهجت خانم خوابیده!
مهشید به سختی شعفش را خاموش کرد و نشست. با خوشحالی گفت: من نمی دونم چه جوری باید تشکر کنم.
سمانه گفت: شراکت برای من خیلی سخته. خوشم نمیاد کسی تو کارم سرک بکشه و دخالت بکنه.
مهشید دستش را بالا برد و گفت: قول میدم!
سمانه سری تکان داد و گفت: پس می تونی بمونی. ولی همه ی کارای خونه با تو ئه.
+: اطاعت قربان!
بعد هم از جا برخاست و برای شروع استکان های خالی را به آشپزخانه برد. البته از وقتی که آمده بود شروع کرده بود. چون از اول هم معلوم بود که سمانه علاقه ای به خانه داری ندارد!
آخر شب به نرگس پیام داد: هوراااا جا پیدا کردم! قرار شد همین جایی که هستم بمونم.
نرگس نوشت: جاش مطمئنه؟ خیالم راحت باشه؟
+: آره بابا عالیه! خیلی خوبه. خیلی خوشحالم! فردا نهار همه مهمون من!
همین که پیام را فرستاد فکر کرد: باید حواسم به نهار سمانه هم باشه!
نرگس نوشت: خب خدا رو شکر. مبارکت باشه. کرایش چقدره؟ از عهدش برمیای؟
مهشید با سرخوشی نوشت: کرایش عالیه!
_: اگه خیلی خوب باشه مشکوک می زنه ها!
+: وای نرگس بگیر بخواب قصه ی پلیسی نساز. همه چی خوبه. من خیلی خوشحال و خوشبختم!
_: خدایا شکرت. ما که بخیل نیستیم. خوش باشی. شبت بخیر.
+: ممنون. تو هم خوب باشی. شب بخیر.

شب را به آرامی به صبح رساند. صبح زود با خوشحالی نان خرید و قبل از سر کار رفتن سمانه، صبحانه را آماده کرد. سمانه با خنده پشت میز آشپز نشست و گفت: احساس پادشاهی می کنم.
مهشید با خوشی لیوانی چای جلوی او گذاشت و گفت: مایستیک مایستیک بفرمایید چایی.
_:مایستیک چیه؟
+: تو کارتون پری دریایی به ملکه می گفتن مایستیک...
چهره ی سمانه غمگین شد. لیوان چای را به لب برد و حرفی نزد.
مهشید با تردید پرسید: حرف بدی زدم؟
سمانه سری به نفی تکان داد و گفت: نه... یاد یاشار افتادم... عاشق کارتونه... بچم...
بغضش را با جرعه ای چای فرو برد و ساکت شد. مهشید دلش می خواست حرفی بزند اما نمی دانست چه بگوید. در سکوت کمی خورد. سمانه که رفت، همه جا را مرتب کرد و به طرف دانشگاه راه افتاد. کلاسها از امروز تشکیل میشد. هرچند روزهای اول همه کم و بیش تق و لق بودند.


دوباره عشق (11)

سلام دوستای گلم
اینم یه قسمت دیگه. می خواستم طولانی تر بنویسم ولی رضا نمی گذاره! برم ببینم موفق میشم خوابش کنم؟
سعی می کنم زود بیام.


مهشید به آشپزخانه برگشت و کمی دور و بر را مرتب کرد. لبش را گاز گرفت. کلافه بود. دیگر نمی توانست توی خانه بماند. احساس امنیت نمی کرد. لباس پوشید و از اتاق بیرون آمد.

سمانه با دیدن او فقط پرسید: کی برمی گردی؟

مهشید دستهایش را توی جیبهای پالتویش مشت کرد و گفت: نمی دونم. سعی می کنم قبل از تاریکی بیام. می خوام برم دنبال خونه بگردم. با اجازه...
قدمی برداشت و به طرف در رفت. بعد برگشت و پرسید: خریدی کاری داری برات بکنم؟
_: نه ممنون. کلید بردار. برمی گردی اگه خونه نبودم پشت در نمونی.
سری به تایید تکان داد و گفت: خداحافظ.
سمانه آرام گفت: خداحافظ.
بعد ناگهان گفت: راستی مهشید...
دیواره ی مشبک چوبی که راهرو را از هال جدا می کرد گرفت و سرش را خم کرد. با لبخند پرسید: بله؟
سمانه هم لبخند کمرنگی زد و گفت: فقط یه سؤال.... دوسش داری؟
مهشید همانطور که به دیواره آویزان بود و یک پایش را توی هوا نگه داشته بود، سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه سر برداشت و گفت: نه... دیگه نه...
_: مطمئنی؟
مهشید بالاخره دیواره را رها کرد و قدمی برگشت و ایستاد. لبش را گاز گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: دلم شکسته. آبرومو پیش پدرم برده. دل بابامو شکسته. حتی اگه از همه ی اینا بگذرم، اون طرف ماجرا مادرشه که گفته زن غریبه نگیر.
با تمسخر اضافه کرد: مادربزرگشم که یه نظر منو دید عاشقم شد. فکر کرد یه قاتل آوردی تو خونت. تقریباً اینجوری ازم استقبال کرد. نمی خوام اینطوری ادامه بدم. بهش بگو دست از سرم برداره.
سمانه آهی کشید و گفت: باشه.
از در بیرون رفت. نسبتاً از دانشگاه دور شده بود و جایی را نمی شناخت. اصولاً در پیدا کردن نشانی خیلی کند بود. توی این محله فقط نانوایی را می شناخت که آن را هم بعد از تصادف توی راه دیده بود. درست سر کوچه بود.
خلاف جهت نانوایی راه افتاد. نمی دانست چرا. اصلاً نمی دانست این راه به کجا می رسد. صدای مردانه ای از کنار گوشش گفت: سلام خانم.
نفسش را با حرص بیرون داد و دستهایش را توی جیب مشت کرد. برگشت تا ببیند مرد چه می خواهد. با کمی فکر او را شناخت. همسایه ی میانسال سمانه بود. خب اقلاً مزاحم نبود. توی این کوچه ی خلوت و غریب کمی می ترسید.
جواب سلامش را داد و منتظر نگاهش کرد. مرد دستهایش را بهم مالید و من من کنان پرسید: حال شما خوبه؟
مهشید به سردی گفت: متشکرم. فرمایش؟
_: شما... دوست سمانه خانمین؟
دوستش؟ تا حالا به این موضوع فکر نکرده بود. از دل سمانه هم خبر نداشت. ولی بالاخره باید جوابی می داد.
+: بله. چطور مگه؟
_: در مورد من با شما صحبت کرده؟
مهشید قاطعانه گفت: نه.
_: خب... راستش... میشه بهش بگین یه بار دیگه درباره ی من فکر کنه؟
مهشید به خاطر آورد که سمانه با دیدن مرد توی گاراژ چهره اش درهم رفته بود و عصبانی شده بود.
با خونسردی گفت: فکر نمی کنم علاقه ای داشته باشه ولی من بهش میگم. خداحافظ.
مرد با عجله گفت: بهش بگین من با پسرش مشکلی ندارم. مثل پسر خودم بزرگش می کنم.
مهشید سری تکان داد و در حالی که می رفت گفت: چشم بهش میگم.
هنوز چند قدم دور نشده بود که منوچهر گفت: مهشید؟
مهشید با حرص پایش را به زمین کوبید و دستهای مشت کرده اش را این بار توی هوا تکان داد. رو گرداند و در برابر چشمهای متعجب مرد همسایه، به منوچهر گفت: دست از سرم بردار. می فهمی؟ برو.
و پاکوبان به راهش ادامه داد. منوچهر از پشت سرش به تلخی گفت: کوچه بن بسته. کجا میری؟
_: میرم بمیرم.
و بر خلاف میلش مجبور شد راهش را تغییر بدهد. مرد همسایه دست روی شانه ی منوچهر گذاشت و گفت: مثل این که همدردیم.
منوچهر به تندی دست او را پس زد و هم قدم مهشید به راه افتاد. داشت حرف می زد و توضیح می داد ولی مهشید نمی شنید. مدام چهره ی پدرش جلوی چشمش بود و آن همه خجالتی که کشیده بود.
نزدیک نانوایی برگشت و با عصبانیت گفت: بهت میگم برو! چرا اینقدر کنه ای؟ دست از سرم بردار.
مردمی که توی صف نان ایستاده بودند با تعجب نگاهشان کردند. منوچهر به آرامی پرسید: این حرف آخرته؟
مهشید با بغض گفت: البته! دیگه نمی خوام ببینمت. هیچ وقت.
جلوی اولین تاکسی دست بلند کرد و گفت: مستقیم.
آخرین تصویری که دید منوچهر بود که ایستاده و رفتنش را نظاره می کرد. به پشتی تکیه داد و چشمهایش را بست. کمی بعد کناریش می خواست پیاده شود. مهشید پیاده شد تا او برود. ولی دیگر دلش نمی خواست سوار ماشین شود. پول تاکسی را حساب کرد و رفت. نیم ساعت بود داشت راه می رفت و به هیچ معاملات املاکی برخورد نکرده بود.
گوشیش زنگ زد. پریا بود. پرسید: کجایی دختر؟ ما تو کافی شاپ نزدیک دانشگاهیم. بیا دور هم باشیم.
از فکر کردن بهتر بود. خیلی از کافی شاپ دور نبود. تاکسی گرفت و بیست دقیقه بعد رسید. با دیدن فنجانهای برگردانده ی قهوه ترک روی میز به تلخی پوزخند زد.
اول فرشید بود که او را دید. با صدای بلند گفت: هی سلام! بالاخره تشریف آوردن. بیا ببینم چی می خوری؟ یه قهوه هم برای تو سفارش بدیم که سرنوشتت مشخص بشه.
پریا دختر غریبه ای را که داشت برایش فال می گرفت، نشان داد و گفت: خیلی عالی داره فال می گیره. یه قهوه بخور.
مهشید باز پوزخند زد. کنار مهران نشست و گفت: من یه بار فالم درست شد واسه هفت پشتم بسه.
سرش را روی میز گذاشت و گفت: امروز می خوام باکلاس شم اسپرسو بخورم. سرم داره می ترکه.
مهران گفت: لابد منظورت اینه که من برات سفارش بدم!
امید گفت: تو بشین چاقالو. خسته میشی. من میرم.
مهران گفت: جناب امید در نقش فردین! آفرین فردین جان. آفرین!
مهشید تبسم کرد. دلش برای شوخیهایشان تنگ شده بود. دلش برای این جمع قدیمی تنگ شده بود.
مهران خنده اش را دید. به شوخی اخم کرد و پرسید: به چاقالو بودن من می خندی؟ آره؟ بگم خدا الهی بیست کیلو بیاره رو وزنت دیگه هیچ مانتوی جینگولی تنت نشه؟ هان؟
مهشید بدون این که سرش را از روی میز بردارد، پرسید: آخی... یعنی تو الان هیچ مانتوی جینگولی تنت نمیشه؟ طفلکی...
مهران قاه قاه خندید و در ادامه ی خنده اش رو به امید پرسید: این چیه جناب؟ تو دهات شما به شیرکاکائو میگن اسپرسو؟
امید شیرکاکائوی داغ را جلوی مهشید گذاشت و در حالی که می نشست گفت: اسپرسو واسه دخترکوچولوها خوب نیست.
مهشید بالاخره سر برداشت. دستهای یخ کرده اش را دور شیرکاکائو حلقه کرد و گفت: این خیلی خوبه که تو اینقدر منو جوجه می بینی. ولی من دیگه بزرگ شدم امیدخان.
امید فیلسوفانه گفت: اشتباه به عرضتون رسوندن. اگه یکی زده پر رنگیاتو قبل از دراومدن پرای اصلی ریخته، دلیل نمیشه که واقعاً بزرگ شده باشی. بخور دیگه. یخ می کنه. حسابشم خودت بکن. من دیگه اینقدرا آدم خوبی نیستم.
مهشید چشمهایش را گرد کرد و گفت: د نه د! من که هنوز جوجه ام. حساب کتاب بلد نیستم.
امید با لحنی بزرگوارانه گفت: بلدی بابا بلدی!
مهشید خندید. گرسنه اش بود. بعد از شیرکاکائو سفارش اسنک داد و به جای نهار خورد.
دخترک فالگیر بالاخره رفت. حالا دوباره جمعشان خودمانی شده بود، بدون هیچ غریبه ای. اینقدر دور هم ماندند تا صاحب کافی شاپ خواهش کرد بروند. خندان و خوشحال بیرون آمدند. هوا داشت تاریک میشد.
مهشید نگاهی به دوستانش کرد و ناگهان گفت: من الان از کجا باید برم خونه؟ این طرفی که تاکسی نمی خوره.
فرشید شانه ای بالا انداخت و گفت: اتوبوس... مترو... کول مهران!
مهشید خندید. مهران دستی پشت گردنش کشید و گفت: تو رو خدا تعارف نکن ناراحت میشم!
همگی خندیدند و راهی شدند.


دوباره عشق (10)

سلام به روی ماه دوستام
چهارشنبه شبتون بخیر. بازم خیلی طول کشید ولی ظاهراً با چهار فرزند امکان بیشتر آپ کردن نیست که نیست. بازم شکر خدا...
اینم از قسمت بعدی. اصلاً قرار نبود منوچهر پیداش بشه. نمی دونم الهام بانو از کجا برش داشت آورد کاشت اینجا! نمی گه من کار و زندگی دارم نیمه ی دوم قصه قاطی میشه و این حرفا! حالا مشکل خودشه. مجبوره همه ی اینا رو خودش تفکیک و منظم کنه.
شبتون به خیر و شادی

صدای سمانه را شنید: دخترخانم... دخترخانم؟

مهشید با تعجب فکر کرد: با کی داره حرف می زنه؟

کنجکاوانه برخاست و به طرف اتاق سمانه رفته. سمانه با صدایی گرفته گفت: ببخش. اسمتو فراموش کردم... میشه یه لیوان آب به من بدی؟

مهشید سری تکان داد و گفت: حتماً.

یک لیوان آب برایش برد. کنار تختش نشست و گفت: اسمم مهشیده.

سمانه با غم گفت: معذرت می خوام. دیگه هیچی حالیم نیست. مردیکه نفهم می خواد بچه رو ول کنه بیاد! بچم....

بغضش را با جرعه ای آب فرو داد و پرسید: کلوردیاز بود دادی بهم؟

مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم. الان میرم روشو نگاه می کنم. به دکتر داروخونه گفتم یه آرامبخش ملایم بده. گفت این خوبه. خیلی ضرر نداره.

خواست برخیزد که سمانه گفت: نه بشین. قرصای سبز ریز بود دیگه. کلوردیازپوکساید. خودمم داشتم. این روزا خوراکمه. همش نگران بودم. ولی ضربه ی آخرو زد نامرد! ادامه تحصیل بچه اونقدر براش مهم نیست که آزار دادن من!

مهشید با بغض پرسید: چرا؟ واسه چی این کار رو می کنه؟

سمانه غرق فکر گفت: نمی دونم. واقعاً چرا؟ طلاق یه داستان ساده نیست که با یه جمله ی کوتاه تهش نقطه بذاری و همه چی تموم بشه. وقتی پای بچه در میون باشه این داستان تا همیشه ادامه پیدا می کنه و اونی که بیشتر از همه آسیب می بینه بچه است.... بچم... کاش راهی بود....

مهشید با غم نگاهش کرد. سمانه آهی کشید و گفت: ممنون. لطفا تنهام بذار. می خوام بخوابم.

مهشید از جا برخاست و گفت: کاری داشتی صدام کن.

_: مجبور نیستی به خاطر من تو خونه بمونی. اگه باید بری دانشگاه برو.

+: نه کاری ندارم.

به هال برگشت و تلویزیون را روشن کرد. دو ساعتی در سکوت گذشت. چند بار به سمانه سر زد خواب بود.

با تقه ای که به در خورد از جا برخاست. مقنعه اش را از دم در برداشت و به سر کرد. بعد هم بدون این که از چشمی نگاه کند در را باز کرد. با دیدن منوچهر تکانی خورد و وحشتزده قدمی به عقب برداشت. منوچهر هم همان قدر جا خورد. به طوری که کمی از آشی که تو کاسه داشت، توی سینی ریخت. حیرتزده به کاسه چشم دوخت و گفت: فکر نمی کردم خدا به این زودی جوابمو بده!

بعد سر برداشت. لبخندی زد و گفت: سلام.

ضربان مهشید بالا رفته بود. صدای قلبش توی سرش می پیچید و حالش بد شده بود. بدون این که جواب بدهد در را بست و به پشت آن تکیه داد.

منوچهر به در زد و گفت: مهشید؟ مهشید درو باز کن. باید باهات حرف بزنم.

مهشید یواش گفت: من حرفی ندارم که با تو بزنم.

که البته منوچهر نشنید و محکم تر به در کوبید. مهشید با نگرانی به راهروی منتهی به اتاق خواب سمانه نگاه کرد. سمانه بیدار شده و آمده بود. معلوم بود سرگیجه دارد. تلوتلو می خورد و سرش را گرفته بود. با صدایی گرفته پرسید: دم در کیه؟ چی می خواد؟

منوچهر دوباره گفت: مهشید...

سمانه ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید: می شناسیش؟

مهشید لبش را گاز گرفت و با غصه گفت: تو گورم برم دنبالم میاد!

سمانه او را کنار زد و گفت: بذار من جوابشو میدم.

یک چادر نماز روی جالباسی بود، به سر انداخت و در را باز کرد. با دیدن منوچهر با اخم پرسید: منوچهر تویی؟ صداتو نشناختم!

منوچهر لبخند خسته ای زد و گفت: سلام عرض شد. سرما خوردم. صدام گرفته. ظاهراً همگانیه. تو هم صدات بالا نمیاد.

سمانه سری به نفی تکان داد و گفت: علیک سلام. نه سرما نخوردم. خواب بودم. با مهمون من چکار داری؟

منوچهر سینی را به طرف او گرفت: من کاری به مهمونتون ندارم. مهمونتون با من کار داره. میشه اینو بگیری؟ بی بی داره صدام می زنه. باید برم به بقیه هم بدم.

سمانه آش را برداشت و گفت: تو سینی هم ریخته. بده من سینی رو بشورم.

منوچهر به سرعت به طرف راه پله برگشت و در حالی که هنوز نگاهش به سمانه بود، گفت: نه بی بی داره صدام می زنه، خودم می شورم.

سمانه با رندی گفت: جلوی پاتو بپا کله پا نشی. به بی بی سلام برسون. بگو دستش درد نکنه.

اما منوچهر رفته بود و بقیه ی حرف او را نشنیده بود. سمانه برگشت. کاسه را به مهشید داد و در را بست.

مهشید به کاسه ی گل سرخی خیره شد و بدون حرف آن را به آشپزخانه برد.

سمانه دو تا بشقاب و قاشق و ملاقه آورد. پشت میز نشست و پرسید: خب بالاخره کی با کی کار داره؟

مهشید چشمهایش را گرد کرد و گفت: دروغ میگه. من کاری بهش ندارم. اونه که مثل سایه دنبالمه! هرجا میرم میاد. حالا تو این شهر به این بزرگی، عدل امده همسایه ی تو شده؟!!!

سمانه لقمه ای آش خورد و گفت: خونه ی مادربزرگشه. ولی همیشه اینجاست. البته غیر از یه چند وقتی که فرانسه بود.

+: اون وقت تو مستاجر مادربزرگشی.

سمانه سری به تایید تکان داد و گفت: بله.

مکثی کرد و پرسید: دوستته؟

مهشید با حرص گفت: نه. ازم خواستگاری کرد، آبرومو برد، به بابا گفته باهم دوستیم. تو خونمون قیامت شد. حالام ول نمی کنه.

سمانه سری به تایید تکان داد و آرام گفت: باهاش حرف می زنم.

مهشید با تردید گفت: به نظر میاد باهم صمیمی هستین.

سمانه غرق فکر قاشقی دیگر خورد و گفت: تا به چی بگی صمیمی.

ظاهراً دیگر نمی خواست توضیح بدهد. مهشید هم دیگر نپرسید. سمانه بعد از چند لقمه بشقاب آش را نیمه خورده رها کرد و از جا برخاست. روی نیمکت هال دراز کشید و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت.

مهشید پتوی پشمی را که روی زمین افتاده بود، روی او انداخت و آرام گفت: سرما می خوری.

سمانه با دست پتو را نگه داشت و گفت: ممنون.