صدای سمانه را شنید: دخترخانم... دخترخانم؟
مهشید با تعجب فکر کرد: با کی داره حرف می زنه؟
کنجکاوانه برخاست و به طرف اتاق سمانه رفته. سمانه با صدایی گرفته گفت: ببخش. اسمتو فراموش کردم... میشه یه لیوان آب به من بدی؟
مهشید سری تکان داد و گفت: حتماً.
یک لیوان آب برایش برد. کنار تختش نشست و گفت: اسمم مهشیده.
سمانه با غم گفت: معذرت می خوام. دیگه هیچی حالیم نیست. مردیکه نفهم می خواد بچه رو ول کنه بیاد! بچم....
بغضش را با جرعه ای آب فرو داد و پرسید: کلوردیاز بود دادی بهم؟
مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم. الان میرم روشو نگاه می کنم. به دکتر داروخونه گفتم یه آرامبخش ملایم بده. گفت این خوبه. خیلی ضرر نداره.
خواست برخیزد که سمانه گفت: نه بشین. قرصای سبز ریز بود دیگه. کلوردیازپوکساید. خودمم داشتم. این روزا خوراکمه. همش نگران بودم. ولی ضربه ی آخرو زد نامرد! ادامه تحصیل بچه اونقدر براش مهم نیست که آزار دادن من!
مهشید با بغض پرسید: چرا؟ واسه چی این کار رو می کنه؟
سمانه غرق فکر گفت: نمی دونم. واقعاً چرا؟ طلاق یه داستان ساده نیست که با یه جمله ی کوتاه تهش نقطه بذاری و همه چی تموم بشه. وقتی پای بچه در میون باشه این داستان تا همیشه ادامه پیدا می کنه و اونی که بیشتر از همه آسیب می بینه بچه است.... بچم... کاش راهی بود....
مهشید با غم نگاهش کرد. سمانه آهی کشید و گفت: ممنون. لطفا تنهام بذار. می خوام بخوابم.
مهشید از جا برخاست و گفت: کاری داشتی صدام کن.
_: مجبور نیستی به خاطر من تو خونه بمونی. اگه باید بری دانشگاه برو.
+: نه کاری ندارم.
به هال برگشت و تلویزیون را روشن کرد. دو ساعتی در سکوت گذشت. چند بار به سمانه سر زد خواب بود.
با تقه ای که به در خورد از جا برخاست. مقنعه اش را از دم در برداشت و به سر کرد. بعد هم بدون این که از چشمی نگاه کند در را باز کرد. با دیدن منوچهر تکانی خورد و وحشتزده قدمی به عقب برداشت. منوچهر هم همان قدر جا خورد. به طوری که کمی از آشی که تو کاسه داشت، توی سینی ریخت. حیرتزده به کاسه چشم دوخت و گفت: فکر نمی کردم خدا به این زودی جوابمو بده!
بعد سر برداشت. لبخندی زد و گفت: سلام.
ضربان مهشید بالا رفته بود. صدای قلبش توی سرش می پیچید و حالش بد شده بود. بدون این که جواب بدهد در را بست و به پشت آن تکیه داد.
منوچهر به در زد و گفت: مهشید؟ مهشید درو باز کن. باید باهات حرف بزنم.
مهشید یواش گفت: من حرفی ندارم که با تو بزنم.
که البته منوچهر نشنید و محکم تر به در کوبید. مهشید با نگرانی به راهروی منتهی به اتاق خواب سمانه نگاه کرد. سمانه بیدار شده و آمده بود. معلوم بود سرگیجه دارد. تلوتلو می خورد و سرش را گرفته بود. با صدایی گرفته پرسید: دم در کیه؟ چی می خواد؟
منوچهر دوباره گفت: مهشید...
سمانه ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید: می شناسیش؟
مهشید لبش را گاز گرفت و با غصه گفت: تو گورم برم دنبالم میاد!
سمانه او را کنار زد و گفت: بذار من جوابشو میدم.
یک چادر نماز روی جالباسی بود، به سر انداخت و در را باز کرد. با دیدن منوچهر با اخم پرسید: منوچهر تویی؟ صداتو نشناختم!
منوچهر لبخند خسته ای زد و گفت: سلام عرض شد. سرما خوردم. صدام گرفته. ظاهراً همگانیه. تو هم صدات بالا نمیاد.
سمانه سری به نفی تکان داد و گفت: علیک سلام. نه سرما نخوردم. خواب بودم. با مهمون من چکار داری؟
منوچهر سینی را به طرف او گرفت: من کاری به مهمونتون ندارم. مهمونتون با من کار داره. میشه اینو بگیری؟ بی بی داره صدام می زنه. باید برم به بقیه هم بدم.
سمانه آش را برداشت و گفت: تو سینی هم ریخته. بده من سینی رو بشورم.
منوچهر به سرعت به طرف راه پله برگشت و در حالی که هنوز نگاهش به سمانه بود، گفت: نه بی بی داره صدام می زنه، خودم می شورم.
سمانه با رندی گفت: جلوی پاتو بپا کله پا نشی. به بی بی سلام برسون. بگو دستش درد نکنه.
اما منوچهر رفته بود و بقیه ی حرف او را نشنیده بود. سمانه برگشت. کاسه را به مهشید داد و در را بست.
مهشید به کاسه ی گل سرخی خیره شد و بدون حرف آن را به آشپزخانه برد.
سمانه دو تا بشقاب و قاشق و ملاقه آورد. پشت میز نشست و پرسید: خب بالاخره کی با کی کار داره؟
مهشید چشمهایش را گرد کرد و گفت: دروغ میگه. من کاری بهش ندارم. اونه که مثل سایه دنبالمه! هرجا میرم میاد. حالا تو این شهر به این بزرگی، عدل امده همسایه ی تو شده؟!!!
سمانه لقمه ای آش خورد و گفت: خونه ی مادربزرگشه. ولی همیشه اینجاست. البته غیر از یه چند وقتی که فرانسه بود.
+: اون وقت تو مستاجر مادربزرگشی.
سمانه سری به تایید تکان داد و گفت: بله.
مکثی کرد و پرسید: دوستته؟
مهشید با حرص گفت: نه. ازم خواستگاری کرد، آبرومو برد، به بابا گفته باهم دوستیم. تو خونمون قیامت شد. حالام ول نمی کنه.
سمانه سری به تایید تکان داد و آرام گفت: باهاش حرف می زنم.
مهشید با تردید گفت: به نظر میاد باهم صمیمی هستین.
سمانه غرق فکر قاشقی دیگر خورد و گفت: تا به چی بگی صمیمی.
ظاهراً دیگر نمی خواست توضیح بدهد. مهشید هم دیگر نپرسید. سمانه بعد از چند لقمه بشقاب آش را نیمه خورده رها کرد و از جا برخاست. روی نیمکت هال دراز کشید و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت.
مهشید پتوی پشمی را که روی زمین افتاده بود، روی او انداخت و آرام گفت: سرما می خوری.
سمانه با دست پتو را نگه داشت و گفت: ممنون.