ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عذرخواهی

سلامممم

با عرض شرمندگی فراوان من دیشب باز مهمون داشتم. تمام هفته ی گذشته فکرم درگیر این مهمونی بود. انشاالله می نویسم اواسط هفته میذارم. الان خسته ام...


آبی نوشت: از رو رفتم. کامنتدونی رو بستم. خواستین فحش بدین مال پستای قبل بازه!

راز نگاه (7)

سلامممممممم

هرچقدر افسار این قصه رو می کشم اینقدر با عجله پیش نره نمیشه! آب بستن هم که کلاً بلد نیستم. به هر حال امیدوارم لذت ببرین. غصه هم نخورین. همه اش قصه اس.

حامی وارد کلاس شد و سر جای همیشگی اش نشست. در نگاهش غمی عمیق موج میزد. ثنا از گوشه ی چشم نگاهش می کرد. کم مانده بود اشکهایش جاری شوند.

آیدا دستی به شانه اش زد و پرسید: چیه ثنا؟ حالت خوب نیست؟

ثنا به سختی رو گرداند تا نگاهش به آیدا رسید. سری به نفی تکان داد و گفت: نه. خوب نیستم.

_: چی شده؟

_: مشکلات خانوادگی. ولش کن. خواهش می کنم. نمی خوام دربارش حرف بزنم.

آیدا با تردید نگاهش کرد. ثنا سر به زیر انداخت و بغضش را فرو خورد. آیدا آرام نوازشش کرد. چقدر به مهربانی اش احتیاج داشت. ولی نمی توانست حقیقت را برایش بگوید. نه حالا که هنوز برای خودش هم تازه بود و هضم نشده بود.

بعد از اتمام درس، دانشجویان یکی یکی می رفتند. آیدا و مریم برخاستند. ولی ثنا نشسته بود. حامی هم نشسته بود. هر دو به روبرو نگاه می کردند و توجهی به اطراف نداشتند.

آیدا آرام گفت: ثنا بیا بریم.

ثنا پاهایش را جمع کرد و بدون این که نگاهش کند، گفت: رد شو. بعدش میام.

آیدا نگاهی به مریم انداخت. لبهایش را بهم فشرد و نفسی کشید. بعد آرام از جلوی ثنا گذشت و از کلاس بیرون رفت. مریم هم به دنبال او رفت. کلاس کم کم خالی میشد. کسی به آنها توجهی نداشت. حامی بدون این که به ثنا رو کند، گفت: نباید بهت می گفتم. فقط همه چی رو خرابتر کردم. اونم درست بعد از این که داشتم به خاطر این که به مامانت گفتی بازخواستت می کردم. اما اعتراف خودم خیلی بدتر بود. حالا همه چی پیچیده تر شد.

از جا برخاست که برود. ثنا عصبانی غرید: چرند نگو. هر اتفاقی که بیفته بازم از این که بهم گفتی ممنونم.

حامی لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: دخترک احساساتی کله شق!

ثنا لبخند عمیقی زد و از جا برخاست. حالا حالش خیلی بهتر بود. باهم از کلاس بیرون آمدند؛ ولی حامی گفت: بهتره بری پیش دوستات.

ثنا برای چند لحظه به چشمانش چشم دوخت. احساس سبکی عجیبی می کرد. هر اتفاقی که می خواست بیفتد. این که حامی هم دوستش داشت به تمام دنیا می ارزید.

رو گرداند و با آرامش به طرف دوستانش رفت. همین که به آنها رسید، آیدا ضربه ی دوستانه ای به سرش زد و گفت: خاک تو سر عاشقت بکنن! به همین راحتی وا دادی؟

دلش برای شوخیهای آیدا تنگ شده بود. خندید و گفت: کی؟ من؟ عمراً!

_: پس من بودم که با اون نگاه و لبخند آرزومندددد محو جمال اون هرکول شده بودم!

_: تو غلط می کنی محو جمالش بشی. یه نگاه بهش بندازی پودرت می کنم.

_: هی ثنا تو این روزا کجا بودی؟ پاک مرده بودی! ببینم حالا چی شد برگشتی از اون دنیا؟ خوب بود؟ خوش گذشت؟ با ارواح جد و آبادتم دیدار کردی؟

مریم داشت ریسه می رفت. ثنا هم خندید و گفت: ای بد نبودن. ارواح جد و آباد تو رو دیدم که تن و بدنشون بدجور داشت تو گور می لرزید از دست دیوونه بازیهای نوه نتیجه شون. آبرو براشون نذاشتی.

_: من به این خوبی! گلی! بلبلی! شاخ درخت سنبلی! سیر و سرکه و سمنو....

_: دیووونه!

 

عصر هوا خنک شده بود. ثنا توی اتوبوس نشسته بود و با آیدا شوخی می کرد. ولی هرچه به خانه نزدیکتر می شدند، احساس نگرانی و دلشوره اش بیشتر میشد. دلش نمی خواست با مامان روبرو بشود. حالا نه...

_: آیدا من میام خونه ی شما. مریم تو هم بیا بریم.

_: دیگه چی؟ موش تو سوراخ نمی رفت، مریم به دمبش می بست! خودتو راه دادم که مهمونم دعوت می کنی؟

_: مگه دست توئه؟ خودم میام. مریم تو هم که میای؟

مریم خندان گفت: هرچی تو بگی.

آیدا گفت: د د د اینا رو! بابا کی دعوتتون کرده؟

ثنا گفت: خودمون!

آیدا گفت: آهان! همین نگران بودم بی دعوت بیاین. حالا که دعوت دارین اشکال نداره. ولی بی زحمت میوه و قاقالی لی سر راه خریداری فرمایید که من بضاعت مالی ندارم!

_: ای فقیر مفلس.

به مامان زنگ زد و گفت: دارم میرم پیش آیدا.

_: شب دیر نکنی.

_: نه زود میام.

_: قبل از ساعت هشت خونه باش.

_: چشم.

قطع کرد. آیدا به طرفش حمله برد و گفت: هی گوشیشو! چه خوشگله! این گوشی سور دادن داره. ما سور می خوایم یالا!

مریم خندید و گفت: آره. سهم قاقالی لی منم تو بخر.

ثنا خندید. دور اتوبوس را نگاه کرد. حامی با این خط نیامده بود. دلش برایش تنگ شد.

آیدا مشتی به شانه اش زد و گفت: هی چی شد؟ نکنه بزنی زیرش! از حلقومت می کشیم بیرون.

ثنا لبخندی زد و نگاهش کرد. ولی او را نمی دید. احساساتش باهم سر جدال داشتند. آرامشی که از اعتراف حامی پیدا کرده بود، با دلشوره ای که به خاطر آنچه پیش می آمد داشت و دلخوری اش از بابا و.... احساس دل آشوبه می کرد. چشمهایش را بست و آرام گفت: حالم داره بهم می خوره.

مریم با لحن حق به جانبی پرسید: از من؟

آیدا گفت: نه از اون یارو چشم آبیه!

ثنا نیشگون محکمی از بازویش گرفت و گفت: دست برنداری از سور خبری نیست ها!

_: خیلی خب بابا غلط کردم. اصلاً این بابا به چشم برادری یه فرشته اس! مَلِک آسمانی هلپی افتاده وسط دانشگاه ما. و البته لیاقتت همینه! آخه این اجنبی سیاه سوله غیر از یه جفت چشم آبی چی داره که عاشقش شدی خره؟! بذار چهار سال بگذره. هزار نفر میان تو این دانشگاه و میرن. اقلاً یه خوبشو گلچین کن.

_: میشه خفه شی لطفاً؟

_: خیلی خب بابا به من چه! من فقط میگم احمقانه اس آدم با یه نگاه عاشق بشه. ثنا زندگی خودته ولی من واقعاً نگرانم. معلوم نیست کیه؟ خونوادش چه جورین؟ خودش چه جور آدمیه؟ آدم که صرفاً عاشق چشمای آبی نمیشه که!

ثنا لبخندی زد. موجی از عشق و آرامش به قلبش جاری شد.

_: می دونی خیلی ماهی آیدا؟

_: آره بابا خودم می دونم. اینا مریمم شاهد!

ثنا در حالی که از اتوبوس پیاده میشد گفت: به روباه میگن شاهدت کیه، میگه دمم!

_: ببین بحث تعارف تکه پاره کردن رو بذاریم برای بعد. من می خوام جدی باهات حرف بزنم. چند روز ولت کردم ببینم چکار می خوای بکنی؛ دیدم نه بابا آدم بشو نیستی. می دونی داری چکار می کنی؟

ثنا لبخندی زد. وارد یک سوپرمارکت شد و گفت: آره می دونم. بستنی هم می خورین؟

آیدا با حرص آهی کشید و گفت: نخیر من رژیم دارم.

ثنا شانه ای بالا انداخت و پرسید: مریم تو چی؟

مریم لبخندی زد و گفت: می خورم. با طعم توت فرنگی لطفاً.

ثنا چند قلم خوراکی برداشت. برای خودش و مریم هم بستنی برداشت و گفت: اینا رو حساب کنین لطفاً.

آیدا یک بستنی روی بقیه گذاشت و گفت: هی منو حرص بده! گور بابای رژیم.

ثنا خندید. باهم بیرون آمدند. تا خانه ی آیدا راهی نبود.

_: ثنا؟ با تو ام. هی خره! عشق کور!

ثنا نگاهش کرد. تمام این روزها نگران بود که آیدا کنارش گذاشته است. ولی حالا آیدا اعتراف می کرد که او هم تمام این روزها نگران تب تند عاشقیش بوده است. حتی قبل از این که خودش بفهمد که واقعاً دل باخته است!

آیدا در حالی که کلید را توی در می چرخاند، گفت: می شنوی یا نه؟ با تو ام. چشاتو وا کن. اینقدر سریع پیش نرو.

ثنا وارد شد و گفت: من سریع پیش نرفتم. خودش پیش اومد. ضمن این که من هم می دونم کیه و هم این که بابام به اندازه ی من یا بیشتر باهاش آشناست.

مریم با تعجب پرسید: مگه میشه؟ تو اونو از قبل می شناختی؟

_: من نه. ولی بابام می شناخت. مثل چشماش بهش اعتماد داره. اینقدر نگران نباش آیدا.

آیدا لب برچید و پرسید: مطمئنی؟

_: مطمئنم.

_: پس باید بگیم مبارکه؟

_: چی مبارکه؟ هنوز که خبری نیست.

مریم با شوق گفت: ولی بابات که راضیه. پس میشه.

ثنا آهی کشید و گفت: ولی مامان راضی نیست. محالم هست که راضی بشه.

مریم با تعجب پرسید: چرا؟ باهاش حرف بزن. به بابات بگو راضیش کنه.

ثنا لبخندی زد و گفت: بیان بابا بستنیا آب شد. آیدا یه فیلم بدردبخور نداری؟

_: نوچ. از غول چراغ جادوت بگو.

_: التماس نکن. دیگه حرفی ندارم که بزنم. بسه!

مادر آیدا وارد شد و ورودشان را خوشامد گفت. برایشان میوه و چای آورد. بعد هم بیرون رفت.

ثنا دیگر حرفی نزد. آیدا سی دی آهنگی گذاشت و مشغول وراجیهای معمولی شدند.

 

ساعت کمی از هشت گذشته بود. ثنا با احتیاط وارد خانه شد. می دانست توبیخ میشود. ولی بیشتر از توبیخ نگران عکس العمل مامان درباره ی حامی بود. نمی دانست اگر مامان باز حرفش را پیش بکشد، چه بگوید.

اما هنوز از حیاط نگذشته بود که آه از نهادش برآمد. صدای فریاد مامان خانه را پر کرده بود. سهیل از اتاق بیرون آمد. با دیدن ثنا با عصبانیت پرسید: کجایی تو؟

_: چی شده؟

_: بابا اومده. معلوم هست چه دسته گلی به آب دادی؟

_: به تو چه جوجه؟ من کاری نکردم.

_: کاری نکردی؟ مامان داره دیوونه میشه.

_: چه خبره؟

_: خودت برو تو ببین چه خبره. من که دیگه تحمل شنیدن ندارم. با بچه ها میرم بیرون. شبم نمیام. هروقت سر و صدا خوابید بهم زنگ بزن.

وارد اتاق شد. مامان داد زد: من جنازه ی دخترمم رو دوش این نره غول نمیذارم.

_: دختر منه. اگه خودش خواست دستشو می ذارم تو دستش.

_: تو بی جا می کنی.

_: حامی پسر خوبیه.

_: معلومه که اینو میگی. از اون زنت مثل سگ می ترسی.

_: اینطور نیست. اینو به خاطر مادرش نمی گم.

_: به خاطر هرکی میگی. به پسره بگو تا جفت پاهاشو قلم نکردم از زندگی دخترم بره بیرون.

_: ثنا دختر منم هست.

_: اهه اون روزا و شبایی که ولش کردی و رفتی دختر تو نبود؟ حالا دخترت شده؟

_: من به خاطر تو رفتم. می خواستم راحت باشی. اگه رضایت داده بودی خیلی پیش از این طلاقت داده بودم و دخترمو خودم بزرگ می کردم.

_: دخترم دخترم... تو کی براش پدری کردی؟

ثنا گوشهایش را گرفت و توی راهرو کنار دیوار نشست. هنوز صدایشان به راحتی به گوش می رسید. همین طور صدای شکستن ظرف و شیشه ی میز جلوی مبلها. ثنا با نگرانی لرزید. اشکهایش روی گونه هایش جاری شد.

در اتاق را باز کرد و داد زد: بس کنین! زنش نمیشم. اینقدر دعوا نکنین. خواهش می کنم.

مامان نگاهش کرد. می لرزید و خیس عرق بود. زبانش بند آمده بود. کم کم شل شد و روی زمین افتاد. بابا پیش دوید و او را گرفت تا روی خرده شیشه ها نیفتد. بعد او را از زمین برداشت و ناله کرد: با خودت چکار می کنی؟

ثنا هم جلو رفت. با کمک هم او را به رختخواب رساندند. ثنا دوید تا شربتی آماده کند. وقتی برگشت دید بابا با اورژانس تماس گرفته است.

_: چی شده؟

_: فکر نمی کنم بتونه شربت بخوره. بیا تا اورژانس می رسه خورده شیشه ها رو جمع کنیم.

به سرعت خودش را بالای سر مادرش رساند. به سختی نفس می کشید و یک طرف صورتش کج شده بود.

بابا مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شد. ثنا کلافه به او نگاه کرد. کنار مامان نشست و آرام صدایش زد. دستش را توی دستش گرفت. اما مامان بی حال افتاده بود.

کمی بعد اورژانس رسید. سرم و اکسیژن وصل کردند و او را به آمبولانس منتقل کردند. ثنا و پدرش هم با ماشین به دنبال آمبولانس رفتند.

دکتر بعد از معاینه گفت: علائم بالینی سکته ی مغزی رو نشون میده. این روزا استرس شدیدی داشته؟

حاج عبدالله سری تکان داد و با ناراحتی گفت: بله... داشتیم دعوا می کردیم... مثل همیشه...

دکتر عینکش را برداشت. ابرویی بالا برد و گفت: آقا یه کم رعایت کنین. دستم روشون بلند کردین؟

_: نه آقای دکتر. خدا شاهده هیچ وقت این کارو نکردم.

_: حالا معلوم میشه.

حاجی با حرص رو گرداند و از ثنا پرسید: من دست روی مادرت بلند کردم؟

ثنا سری به نفی تکان داد. نمی توانست حرف بزند. بغض داشته خفه اش می کرد. با تمام اینها از بابا متنفر نبود. هنوز هم دوستش داشت. هنوز هم قهرمان رویاهایش بود. بابا می توانست برود. می توانست دلسوز مادر نباشد. عاشقش نبود ولی اقلاً ثنا خوب می دانست که هر کمکی از دستش برآمده دریغ نکرده است. هیچوقت...

 

ثنا به سهیل زنگ زد. او هم آمد. طول راهرو را می رفت و برمی گشت. عصبانی بود ولی حرفی نمی زد. همه کلافه بودند. تا صبح هیچ کدام راضی نشدند به خانه برگردند.

صبح دکتر برای معاینه آمد. نتایج اسکن و ام آر آی سکته ی خفیف مغزی را نشان می دادند. نگاهی به عکسهای رادیولوژی انداخت و گفت: دو سه روزی باید بستری بشه. بعدش مرخص میشه. مشکلش شدید نیست. ولی به هر حال باید به دور از استرس باشه. پرستاری دائم و رسیدگی به داروهاش و کمی که حالش بهتر شد فیزیوتراپی برای این که دوباره بتونه راه بره و از دست راستش استفاده کنه.

دکتر که بیرون رفت، ثنا گفت: این ترم رو حذف می کنم.

بابا با عصبانیت گفت: ترم اولته. باید بری.

_: سلامتی مامان مهمتره.

_: براش پرستار می گیریم.

_: آخه پرستار کجا بوده بابا؟ هرکسی رو که نمیشه بیاریم. سهیل مدرسه اس، منم دانشگاه، مامانم که...

_: میگم مرضیه بیاد.

_: مرضیه کیه؟

_: زنم... پرستاره...

ثنا چشمهایش را رویهم گذاشت. مدتی طول کشید تا جواب بابا را درک کرد. زنش! تا بحال نشنیده بود که بابا اسمی از او ببرد.

بالاخره چشمهایش را باز کرد. برای این که بتواند بی تفاوت بماند، به دنبال سؤال بی ربطی گشت. به سردی پرسید: کار خودش چی؟ معلوم نیست که مامان تا کی مراقبت بخواد.

_: می تونه مرخصی بگیره. تو یه بیمارستان خصوصی کار می کنه. عموش یکی از سهامداراشه.

_: بچه هاش چی؟

نگفت بچه هایتان. هنوز باور نداشت که آنها خواهر و برادرهایش هستند.

_: خودم میرم پیششون. هم کار دارم و هم فکر نمی کنم مادرت از دیدن هرروزه ی من خوشحال بشه. کاری بود میام. می سپارمشون به خالشون.

_: فکر نمی کنم از دیدن مرضیه خانم هم خیلی خوشحال بشه.

_: بهش بگو یه پرستاره که بیمارستان معرفی کرده.

_: خب چرا واقعاً از بیمارستان سراغ یه پرستار رو نگیریم؟

_: ثنا... مرضیه به کارش وارده. منم بهش اعتماد دارم. خودت داری میگی. روزا نیستی خونه. نمیشه هرکسی رو آورد.

_: همه ی اینا درست. ولی این مرضیه خانم هم حتماً دل خوشی از مامان نداره. چرا باید قبول کنه؟

_: دیشب باهاش حرف زدم. قبول کرده. اون زندگیشو مدیون مادرته. ازش متنفر نیست. مطمئن باش.

_: می تونست با هرکسی ازدواج کنه. چرا شما؟

_: ثنا زندگیم داغون بود. مادرت نه راضی میشد با من زندگی کنه، نه طلاق بگیره. دلم براش می سوزه. جوونیشو گذاشت تو خونه ای که هیچ خیری ازش ندید.

_: حالا هیچی هیچیم که نه!

_: منظورت چیه؟

_: بالاخره من و سهیل دلخوشیش هستیم. نیستیم؟

_: البته که هستین.

_: بابا... واقعاً کسی نمی دونه زن داری؟

بابا زهرخندی زد و گفت: همه می دونن. فقط محترمانه به روی خودشون نمیارن. ما همه تو این زندگی به نوعی قربانی شدیم، من، مادرت، تو ، سهیل، مرضیه، حامی و بچه ها...


ثنا احساس تنگی نفس می کرد. از جا برخاست. نمی دانست چه کند. سهیل کمی آن طرفتر روی صندلی چرت میزد. بس راه رفته بود خسته شده بود. ثنا به سختی قدمی برداشت و سعی کرد نفس بکشد.

بابا گفت: برو خونه. یه کم استراحت کن. من هستم. بیا حامی هم امد. باهاش برو.

سر برداشت. حامی طول راهرو را پیش آمد. هر قدمی که نزدیک میشد، بغض ثنا سنگینتر میشد.

بابا از جا برخاست. حامی سلام علیک سریعی کرد و پرسید: چرا به من زنگ نزدین؟ مامان الان به من گفت.

بابا سری تکان داد و پرسید: چکار می تونستی بکنی؟

_: هرکاری. بالاخره از این که سر جام بیخیال بخوابم بهتر بود.

_: اشکالی نداره. ثنا رو ببر خونه. خیلی خسته اس. ثنا بابا کلید داری؟

ثنا دست توی جیب کاپشنش برد. وقتی که از خانه ی آیدا رسیده بود، فرصتی نشده بود لباس عوض کند. کلید هنوز آنجا بود. سری به تایید تکان داد.

_: برو خونه. یه کم استراحت کن. حامی براش یه آبمیوه بگیر. یه شیرینیم بگیر فشارش بیاد بالا.

_: چشم. خیالتون راحت باشه.

حاجی به طرف سهیل برگشت. دستی سر شانه اش زد و آرام گفت: سهیل بابا. تو هم بیا برو. من هستم اینجا.

سهیل لای چشمهایش را باز کرد و گفت: نه. راحتم. شما برین.

حاجی آه کوتاهی کشید و رو گرداند. به آرامی به ثنا گفت: برو باباجون.

خودش دوباره روی صندلی نشست.

ثنا مکثی کرد. واقعاً از خستگی سر پا بند نبود. حامی برایش شکلات و آبمیوه گرفت. بعد هم یک تاکسی گرفت و او را به خانه رساند. در خانه ثنا زمزمه کرد: همه جا پر خرده شیشه اس. ای خدا...

حامی در را باز کرد و گفت: فکرشم نکن. برو بخواب. تو اتاق تو که نیست.

_: نه.

_: من جمعش می کنم.

_: ولی...

_: ولی نداره. یه نگاه تو آینه بنداز. مرده رنگ و روش از تو بهتره. برو استراحت کن.

_: حامی.... به مامان گفتم...

_: بعداً دربارش حرف می زنیم. برو استراحت کن.

ثنا نگاهی دور هال انداخت. بابا شیشه های بزرگتر را یکجا کرده بود. ولی فرصتی نشده بود که درست جمع کند. حامی نگاهی کرد و پرسید: جارو برقی کجاست؟

ثنا با دست به انبار اشاره کرد و گفت: اونجا.

_: دست و روتو بشور بعدم برو دراز بکش. هدفونم بذار تو گوشت صدای جارو اذیتت نکنه. به هیچیم فکر نکن.

_: من... متشکرم حامی.

حامی لبخند تلخی زد و آرام گفت: بی خیال...

 

ثنا دراز کشیده بود. یک ساعتی بعد ضربه ی ملایمی به در اتاقش خورد. چشم باز کرد ولی حال جواب دادن نداشت.

_: ثنا خوبی؟ من دارم میرم. کاری نداری؟

به زحمت گفت: خوبم. ممنون.

_: خوب استراحت کن. شماره ی منو که داری. اگه کاری داشتی زنگ بزن. فعلاً خداحافظ.

ثنا جوابی نداد. صدای بهم خوردن در خانه را شنید و بعد همه جا در سکوت فرو رفت. کم کم خوابش برد.

راز نگاه (6)

سلام به همگی

ببخشید دیر شد. امروز کار داشتم. نشد زودتر بذارم.



بیرون که آمدند، حامی با صدای شادی پرسید: دانشگاه رو که پیچوندیم. حالا بریم موبایل بگیریم؟

ثنا لبخندی زد و گفت: بریم.

_: انتخاب کردی؟

_: آره. بذار ببینم. اسم و کد مدلشو اینجا نوشتم.

گوشی اش را درآورد. یادداشتش را پیدا کرد و نشان حامی داد. حامی سوتی کشید و گفت: اشتهاتونو شکر. فکر نکنم اینقدر تو حسابم باشه. بذار یه زنگ به حاجی بزنم.

_: بابا خودش گفت هرچی میخوای انتخاب کن. حالش بد شد بس این گوشی رو دید. چهارساله دستمه.

حامی در حالی که شماره می گرفت، گفت: من که حرفی ندارم. میخوام بگم بریزه به حسابم.

_: نه صبر کن ببین...

_: تلفنش مشغوله. بگو. چیه؟

_: اگه خیلی گرونه... یعنی تو حتماً بهتر از من از وضع بابا خبر داری. اگه نمی تونه یه چی دیگه بگیرم.

_: مگه خودش نگفته هرچی می خوای انتخاب کن؟

_: خب چرا... اصلاً... اصلاً حالا که خیلی ازش دلخورم یه گرونتر می خرم!

_: اوه اوه صبر کن! اوقات تلخیتو قاطی گوشی خریدنت نکن! الان داغی. آروم که گرفتی یقه ی منو می چسبی که این گوشی چی بود! من اون یکی رو می خواستم.

_: چرا یقه ی تو رو بگیرم؟ تو فقط پولشو میدی که اونم باید از بابا بگیری.

_: بالاخره منم ناخواسته این وسط گیرم.

_: بیخیال... اصلاً امروز نمی خرم. این چهار سال گذشت این چهار روزم روش. ساعت دو کلاس داریم. یه سر برم خونه یکی دو ساعت بخوابم.

حامی بی حوصله نگاهش کرد و گفت: شب بخیر.

ثنا از لحنش شرمنده شد و گفت: خب... معذرت می خوام. می دونم. دو ساعته وقت گذاشتی، همرام اومدی، دیوونه بازیامو تحمل کردی که یه گوشی لعنتی بدی دستم و خلاص بشی.

سر برداشت و در حالی که جرات نمی کرد نگاهش را به نگاهش برساند، به چانه و دهانش چشم دوخت و گفت: به اندازه ی کافی امروز مزاحمت شدم. صبر می کنم بابا بیاد از خودش می گیرم.

_: چرا چرت و پرت میگی ثنا؟ بیا بریم گوشی رو قسطی می گیریم. ولت کنم میره تا صد سال دیگه، حوصله ی غرغر حاجی رو ندارم. بیا دیگه. این قیافه ی گناهکارت خیلی مضحکه.

_: قیافه ی گناهکار من چه شکلیه؟

_: خنده داره!

حالا داشت با قدمهای بلند پیش می رفت و ثنا باید می دوید تا خودش را به او می رساند.

_: میشه یه کم یواشتر بری؟

_: سر ظهره. تعطیل می کنه. بریم سر خیابون تاکسی بگیریم.

جلوی یک ماشین دست بلند کرد. عقب دو تا زن نشسته بودند. ثنا عقب نشست و حامی جلو سوار شد. وقتی رسیدند پول تاکسی را حساب کرد و دوباره پیاده راه افتاد. ثنا دوان دوان به دنبالش رفت.

_: بیا دیگه.

_: خب یواشتر برو برسم بهت.

حامی ایستاد و صبورانه نگاهش کرد. ثنا نفس نفس زنان خودش را رساند و پرسید: هنوز خیلی مونده؟

_: نه. همین روبروئه.

از خیابان رد شدند و وارد مغازه شدند. نگاه ثنا روی یک گوشی با جلد سفید ثابت ماند. حامی اسم گوشی ای که ثنا می خواست را گفت و فروشنده آن را آورد. ولی ثنا بدون این که به آن نگاه کند، گوشی جلد سفید را نشان داد و گفت: آقا اینو می تونم ببینم؟

فروشنده آن را هم در آورد و توضیحاتی در مورد هر دویشان داد. حامی گوشی اول را نشان داد و گفت: این یکی امکاناتش خیلی بیشتره.

_: این خوشگله.

_: آره ولی تو اینو به خاطر امکاناتش انتخاب کردی.

_: حالا اینم دوربینش بد نیست.

_: نه خیلی بد نیست ولی...

_: حالا حتماً سیستم عامل لازم دارم؟

_: چه عرض کنم!

_: نگاه کن پشتش سفیده. می تونم کلی برچسب بچسبونم.

_: من یه دفتر نقاشی برات می خرم توشو پر برچسب کن! آخه گوشی رو به خاطر برچسب چسبوندن می خرن؟

_: اه!

_: مگه دروغ میگم؟ خودت داری میگی.

_: گوشی رو برای تلفن زدن می خرن. اینم خیلی خوشگله. همینو می خوام.

فروشنده توضیح داد: در واقع اون دوربینش امکاناتش بیشتره. فلاش زنون داره و اتو فوکس و لبخند یاب. ولی این یکی پنج مگاپیکسله، اون سه مگا پیکسل.

بعد از کمی زیر و بالا کردن و امتحان دوربینها، بالاخره همان گوشی سفید را که نصف قیمت گوشی انتخاب اولش بود را خریدند و بیرون آمدند. ثنا همانطور که توی پیاده رو با گوشی بازی می کرد، گفت: خیلی خوشگله.

_: مبارک صاحبش باشه.

_: تو ناراحتی؟

_: ناراحت؟ نه. به من چه ربطی داره؟ من فقط میگم گوشی صرفاً زیباییش مهم نیست.

_: همتون همینو میگین. فقط نمی دونم چرا موقع زن گرفتن که میشه، گزینه ی اول میشه زیبایی!

تند رفته بود. دیر فهمید. از خجالت دهانش را با دست پوشاند و سر بزیر انداخت.

حامی به طرفش برگشت. چند لحظه نگاهش کرد. بالاخره پوزخندی زد و رو گرداند. بالاخره گفت: خیلی مضحکی ثنا.

ثنا که احساس می کرد، خطر گذشته است، با احتیاط دستش را پایین آورد و گفت: ولی تو اصلاً خنده دار نیستی. همش دعوا می کنی.

حامی با تعجب پرسید: من دعوا می کنم؟

_: زور میگی.

_: من زور میگم؟!

_: چه فرقی برات می کنه که گوشی من چی باشه؟ چه عیبی داره پشتشو پر از برچسب کنم؟

_: خب حالام که همونی می خواستی خریدی. دعوا سر چیه؟

ثنا سر بزیر انداخت. با بی حوصلگی کولی اش را روی دوشش جابجا کرد. نگفت دعوا سر خودش و دلش است و گوشی فقط بهانه ی بی خودیست.

حامی کولی اش را برداشت و گرفت.

_: کولیمو بده.

_: سنگینه. خسته ای. نهار چی می خوری؟

_: می خوام برم دانشگاه.

_: نهار بخوریم بعد بریم.

_: گرسنم نیست.

_: ثنا...؟ چت شده یهو؟ عین سُها داری لج بازی می کنی.

_: من هیچیم نیست. لج بازیم نمی کنم. میای تا دانشگاه پیاده بریم؟

_: می دونی چقدر راهه؟

_: آره.

_: وقتی میگم لج می کنی میگی نه.

_: خب. باشه. لج می کنم. می خوام پیاده برم.

_: معلوم هست چته؟ پشیمونی؟ می خوای بری گوشیتو عوض کنی؟

_: نخیر. خیلیم دوسش دارم.

_: پس چی؟

_: فقط گرسنم نیست. من الان بستنی و آب پرتقال خوردم.

_: اون که یه ساعت پیش بود.

_: خب تو برو نهار بخور. من خودم میرم.

_: مشکل سر این نیست. من می خوام بدونم تو از چی ناراحتی.

ثنا برای لحظه ای به چشمهایش نگاه کرد. بعد آرام سرش را پایین آورد و گفت: من... من ناراحت نیستم.

_: هنوز از بابات دلخوری؟

_: نباید باشم؟

_: برای تو کم گذاشته؟

_: نمی خوام دربارش حرف بزنم.

_: باید دربارش حرف بزنی. مشکلتو باز کن، دقیق ببینش، راه حل رو پیدا کن و تمومش کن. هی تو دلت حرص می خوری که چی؟

_: راه حلش چیه؟ این که بابام از مامانت جدا شه؟ یا از مامان من جدا شه؟ این موضوع حل شدنی نیست حامی. مشکل منم این نیست.

_: مشکل تو چیه؟

_: نمی تونم بهت بگم. اصرار نکن.

_: باشه. حالا گذشته از مشکلت بگو دلت می خواد چی برای نهار بخوری.

_: تو خونه کتلت داریم. می خوام برم خونه.

حامی آهی کشید و گفت: باشه. هرجور میخوای.

تا سر خیابانشان باهم رفتند. بعد حامی گفت: فعلاً خداحافظ.

_: نمیشه تا اینجا آوردمت بهت نهار ندم. بیا.

_: دست بردار ثنا. یه نگاه به هیکل من بنداز. به مامانت چی می خوای بگی؟

_: میگم این داداش داداشمه.

_: اونم میگه اه چه خوب! چرا زودتر دعوتش نکردی؟! بیخیال. تو بخور. نوش جان.

_: میارم برات دم در.

_: نه. متشکرم. مامانت می فهمه ناراحت میشه.

_: مامانم این ساعت تو اتاقش خوابیده. از کجا بفهمه کی دم دره؟

_: مطمئنی؟

_: خب آره. چرا اینجوری نگاه می کنی؟

_: تکون نخور. پشت سرتم نگاه نکن. هروقت بهت گفتم برمی گردی میری.

_: چی داری میگی؟

_: دِ بهت میگم پشت سرتو نگاه نکن. مامانت تو سوپره.

_: تو مامان منو از کجا می شناسی؟

_: قبلاً دیدمش.

_: تو رو می شناسه؟

_: اسممو می دونه. به عنوان همکار بابات یا یه همچین چیزی.

_: همونی که بابا به من گفت.

_: آره. برو. امد بیرون. رفت طرف خونتون.

_: بده اینجوری.

_: نه برو.

_: باشه. متشکرم که اینقدر زحمت کشیدی.

_: خواهش می کنم.

چند لحظه بعد در حالی که  کولی اش را روی شانه اش مرتب می کرد، به طرف خانه راه افتاد و حامی با نگاهش بدرقه اش می کرد.

وارد خانه شد. مامان داشت خریدهایی که از سوپر کرده بود، را جابجا می کرد.

_: سلام.

مامان بدون این که به او نگاه کند، جواب سلامش را داد. پشت به او کرد و کیسه ای را توی یخچال گذاشت.

_: مامان گوشی جدیدمو ببین!

مامان بدون علاقه گفت: مبارکت باشه.

یک نان باگت را باز کرد و وسطش کتلت و خیارشور و گوجه گذاشت.

ثنا با کمی نگرانی پرسید: طوری شده؟

_: نه. طوری نشده. چرا اومدی خونه؟ مگه امروز یکسره کلاس نداشتی؟

_: نه. ظهر آزاد بودم. میشد از سلف نهار بگیرم، ولی دلم می خواست کتلت بخورم.

_: بعد کی گوشی خریدی؟

_: وقتی داشتم میومدم.

_: حامی مشعوف پولشو داد؟

پس مامان او را دیده بود! نفس عمیقی کشید و گفت: بابا گفت ازش بگیرم.

_: باهم رفتین گوشی خریدین؟

_: آره. چون گفت صلاح نیست پول نقد تو جیبم باشه. اگه بابا برام حساب کارتی باز می کرد دیگه از این مشکلات نداشتم.

_: ولی به نظر نمیومد آقای مشعوف مشکلی باشه برات!

_: بابا خودش گفت. من که کار بدی نکردم.

_: خوشم نمیاد با این غول بی شاخ و دم بگردی.

_: اون یه غول بی شاخ و دم نیست!

مامان پوزخندی زد و پرسید: پس شاخ و دمم داره؟

_: مامان....

_: تمومش کن. بار آخرت باشه. این دفعه که بابات امد به قدر نیازت ازش بگیر که دیگه کاری با این یارو نداشته باشی.

ثنا با حرص گفت: این یارو پسرخونده ی باباس. بهش اعتماد داره!

بعد با دلخوری بیرون آمد و به حیاط رفت. مامان به دنبالش آمد. قبل از این که به در برسد، یک کیسه به طرفش گرفت و گفت: حداقل نهارتو ببر.

ثنا با شرمندگی سر به زیر انداخت. برگشت و آرام گفت: معذرت می خوام.

مامان کیسه را به طرفش گرفت و غضب آلود نگاهش کرد. ثنا نگاهی به چهار ساندویچ توی کیسه انداخت و پرسید: چرا این همه؟

_: آیدا از کتلتای من دوست داره. باهم بخورین.

ثنا  آهی کشید و گفت: ممنون.

_: قول میدی دیگه با این یارو جایی نری؟

_: قول میدم.

با بغض گونه ی مادر را بوسید و بیرون آمد. حوصله ی معطل شدن برای اتوبوس را نداشت. با تاکسی به دانشگاه رفت. وقتی رسید به دنبال آیدا چشم گرداند.

آیدا و مریم و دو تا دختر دیگر از سالن غذاخوری بیرون آمدند. داشتند غش غش می خندیدند. با دیدن ثنا، آیدا جلو آمد و پرسید: چطوری؟ مثل این که هنوز دپی!

ثنا سر به زیر انداخت و گفت: با مامانم بحثم شده.

آیدا خندید و گفت: این که چیز تازه ای نیست.

_: نه نیست.

_: نهار خوردی؟

_: تو خوردی؟

_: با بچه ها رفتیم سلف. غذاش خیلی مزخرف بود. ولی کلی خندیدیم. جات خالی. البته خوش بحال تو. حتماً رفتی خونه، غذای مامان پز زدی به معده اومدی.

_: نه. چیزی نخوردم. حسش نبود.

_: حس چی نبود خره؟ سر ظهر آدم گشنشه دیگه!

ثنا احساس کرد معده اش پیچ و تابی خورد. گرسنه اش بود اما میلی به آن ساندویچهای کتلت نداشت.

کولی اش را باز کرد. یکی را به طرف آیدا گرفت و پرسید: می خوری؟

آیدا ساندویچ را گرفت و گفت: دارم می ترکم. ولی به درک. بذار کتلت خورده از دنیا برم!

ثنا پوزخندی زد و رو گرداند. مریم آیدا را صدا زد. آیدا با دهان پر، دستی برایش تکان داد و به طرف او رفت.

ثنا چرخی زد. حامی پشت یک میز تنها نشسته بود و درس می خواند. ثنا جلو رفت و به سردی گفت: سلام. نهار خوردی؟

حامی سر برداشت. لحظه ای نگاهش کرد و با تبسم گفت: سلام. نه هنوز نخوردم. بچه ها گفتن غذاش خیلی مزخرف بود. گذاشتم برگشتن یه چیزی بخرم.

ثنا نگاهی به اطراف انداخت. کسی به آنها توجه نداشت. کیسه ی ساندویچ را روی میز گذاشت و به دنبال کلمات گشت. نمی دانست چه بگوید. کلافه بود.

حامی ابرویی بالا برد. با شگفتی گفت: اوه متشکرم. راضی به زحمتت نبودم.

_: زحمتی نبود. مامان داد. ضمناً ما رو باهم دید.

بغض کرده بود. حامی ساندویچ را که برده بود گاز بزند، پایین گذاشت و بدون این که نگاهش کند، پرسید: چی گفت؟

_: بهش قول دادم دیگه باهات جایی نرم.

صدایش می لرزید. به زحمت بغضش را فرو داد و رو گرداند که برود.

_: صبر کن. خودت نهار خوردی؟

_: آ... آره...

_: ثنا...؟

ثنا ایستاد و نفس عمیقی کشید.

_: انتظار داشتی مامانت چی بگه؟

ثنا بدون این که برگردد گفت: نمی دونم. ولی من از حرصم بهش گفتم که تو کی هستی.

_: گل بود به سبزه نیز آراسته شد.

ثنا عصبانی به طرف او برگشت و گفت: باید چکار می کردم؟

_: لازم نبود بی خودی حساسش کنی. همون همکار بابات خوب بود. رفته بودیم موبایل بخریم. قرارم نیست دیگه باهم بریم بیرون. همین. اینجوری مامانت هزار تا فکر و خیال می کنه و همه چی براش سختتر میشه. اون نمی خواست چیزی بدونه.

_: بالاخره اش که چی؟ یه روز می فهمید.

_: چی رو می فهمید؟ می دونی منو کی دیده؟ اولین بار که اومدم اینجا. ده سال پیش. بابات گفت این پادومه. اومده کمکم جنس بیاریم. بعدها هم چون بابات خوش نداشت جواب تلفنشو بده هر بار زنگ میزد من جواب می دادم. اگه کاری بود که با پیغوم حل نمیشد، گوشی رو می دادم حاجی. مامانت تو تمام این سالها می تونست خیلی حساستر باشه و خیلی راحت بفهمه من کی هستم. ولی نخواست بدونه. نمی خواد کنجکاوی کنه. این نوع زندگی رو قبول کرده و نمی خواد از این پیچیده تر بشه.

ثنا احساس ضعف می کرد. با بیحالی روی صندلی سیمانی نشست و گفت: من نمی فهمم.

حامی یک ساندویچ را به طرفش گرفت و گفت: نهار نخوردی. بردار بخور.

_: از کجا می دونی؟

_: چشمات داره دودو می زنه.

_: کاش بابا زودتر میومد.

_: هفته آینده میاد.

ثنا سرش را روی میز گذاشت.

حامی گفت: یه چیزی بخور. ضعف می کنی. میرم از بوفه نوشابه بگیرم. برای تو چی بگیرم؟

_: سیاه.

تصویر مامان از پیش چشمش کنار نمی رفت. مامان حق داشت. هم برای این که نگران رفت و آمد او باشد و هم این که از حامی خوشش نیاید. اما ثنا باید با دلش چه میکرد؟

احساس می کرد راه گلویش بسته شده است. حامی با نوشابه برگشت و یکی را برایش باز کرد. ثنا جرعه ای نوشید و سعی کرد بغضش را فرو دهد.

حامی هم جرعه ای نوشید و گفت: سختش نکن. همینجا تمومش می کنیم.

ثنا ناباورانه سر برداشت. فهمیده بود؟ لعنتی! از این که نتوانسته بود احساسش را پنهان کند کلافه بود. از این که عاشق آن چشمها شده بود عصبانی بود. از این که دیوانه وار دوستش داشت...

با چشمهای تر به چشمهایش خیره شد. حامی ناباورانه زمزمه کرد: ثنا...

رو گرداند. انگشت به دندان گزید و غرید: من یه عوضی بدرد نخورم. پاشو برو رد کارت.

ثنا خنده اش گرفت. حامی نگاهش کرد و گفت: جدی گفتم. من به درد تو نمی خورم.

ثنا بازهم تبسمی کرد و به او خیره ماند.

حامی مشتی روی میز کوبید و گفت: جواب حاجی رو چی بدم؟ من نون و نمک حاجی رو خوردم. نمیشه! اصلاً من هیچی. خودت چی؟ منو چه جوری می خوای به فامیلتون معرفی کنی؟ بگی این کیه؟ می دونی چه جنگی راه میفته بین خونواده ی پدری و مادریت؟ می دونی زندگی خواهر برادرامون جهنم میشه؟ ثنا یه کم منطقی باش.

_: از صبح تا حالا دارم سعی می کنم منطقی باشم.

_: آفرین. بیشتر سعی کن.

_: کنار گود وایسادی میگی لنگش کن.

حامی رو گرداند و پرسید: از کجا میدونی؟

_: خب دارم می بینم.

حامی نگاهش کرد و پرسید: مگه آدم رو پیشونیش می نویسه عاشقم؟

ثنا جا خورد. نفسش بند آمد. با دهان باز ناباورانه به او چشم دوخت.

حامی آرام گفت: بچه که بودم مامان قصه ی خسرو و شیرین رو برام تعریف می کرد. قصه ی نقش زدن شاپور و عاشق شدن شیرین. همیشه فکر می کردم مثل من که عاشق عکس ثنائم! از همون موقعی که بابام زنده بود بابات میومد خونمون. همیشه هم عکستو نشونم میداد و میگفت دلش برات تنگ شده. من با عکسات بزرگ شدم. ولی وقتی که چپ و راستمو شناختم فهمیدم این عشق ممنوعه سهم من نیست. بذار برادرت باشم.

ثنا احساس می کرد دیگر قلبش گنجایش ندارد. می خواست فرار کند. برخاست و در حالی که کولی اش را روی دوشش می انداخت گفت: تو برادرم نیستی. خودت گفتی.

بعد با شانه های فرو افتاده به طرف کلاسش راه افتاد.


راز نگاه (5)

سلام سلام سلاممممممممم
اینم قسمت بعدی داستان. امیدوارم لذت ببرین


آبی نوشت بی ربط: می دونین الان چی دلم می خواد؟ یه آرشیو کامل از مجله های زن روز و اطلاعات بانوان و اطلاعات هفتگی دهه ی چهل و پنج تا پنجاه و پنج که غرق بشم تو نوستالوژیها! جالب اینجاست که من متولد سال 59 هستم و عملاً اینا خاطرات من نیست ولی دوست دارم بخونمشون.


استاد مریم را پای تخته خواند و سؤالی از او پرسید. آیدا زیر گوش ثنا گفت: وای تو رو خدا ببین. کم مونده شلوارشو خیس کنه. این بچه اصلاً اعتماد بنفس نداره.

_: نه که خودت خیلی داری!

_: از مریم بهترم!

مریم نتوانست جواب بدهد. رنگ به رو نداشت. آیدا با ناراحتی گفت: بلد بود. دستپاچه شد نتونست بگه.

استاد نگاهی به آیدا انداخت و گفت: خانم شما... بفرمایین این مسئله رو حل کنین.

آیدا غرید: ایییی... بخت نامراد!

با بی میلی از جا برخاست و جلو رفت. ثنا نفس عمیقی کشید و نگاهی به حامی انداخت. حامی هم برگشت و متبسم نگاهش کرد. صدای عصبانی استاد باعث شد نگاهشان را برگیرند و به استاد که داشت همه را شماتت می کرد، نگاه کنند. استاد کلی دعوا کرد و بالاخره باز مشغول توضیح درسهای قبلی شد.

بعد از تمام شدن زمان کلاس، تا کلاس بعد یک ساعت وقت آزاد داشتند. ثنا از دانشگاه بیرون زد و بدون هدف راه افتاد. آیدا از پشت سرش داد زد: هی... یه ساعت دیگه برگردی ها! کلاس داریم.

_: شایدم نیام. منتظرم نشو.

_: چته؟

_: خوب نیستم. می خوام قدم بزنم.

_: بیام باهات؟

ثنا لحظه ای مکث کرد. اگر همین چند هفته پیش بود از همراهی اش خوشحال میشد. اما الان فکری روی دلش سنگینی می کرد که دل در میان گذاشتن آن با آیدا را نداشت. همراهیش فقط بارش را سنگینتر می کرد.

با صدایی گرفته گفت: نه. متشکرم. می خوام تنها باشم.

بعد کولی اش را روی شانه هایش جا انداخت و دستهایش را توی جیبهای مانتو اش فرو برد. سر به زیر و دل گرفته راه افتاد. داشت به سنگریزه ای لگد می زد که کفش مردانه ی بزرگی کنار پایش دید. برای لحظه ای دلش فرو ریخت و از ترس غصه اش را فراموش کرد. با نگرانی سر برداشت و نگاهی به مرد انداخت. با دیدن حامی نفس فرو رفته اش را رها کرد، دوباره سر به زیر انداخت و با دلخوری گفت: اَه... ترسیدم.

_: معذرت می خوام. نمی خواستم بترسونمت. می خواستم بگم زنگ زدم به صاحبکارم. بهش گفتم عصر دیرتر میام. گوشی ای که می خوای انتخاب کردی؟

_: نه. اصلاً نمی خوام بخرم.

_: ولی...

_: آره. خودم گفتم می خوام بخرم. ولی حالا نظرم عوض شد. نمی خوام.

_: چی شده؟

_: هیچی نشده. فقط نظرم عوض شده.

_: این که بغض کردن نداره.

ثنا با حرص گفت: من که بغض نکردم.

_: پس صدای منه که داره می لرزه.

_: خب شاید.

_: روتو برم! می خوای یه فصل اشکم بریزم بلکه دلت خنک شه.

_: دل من با این چیزا خنک نمیشه.

_: با چی خنک میشه؟

_: اگه بابام اون یکی زنشو طلاق بده و برگرده سر خونه زندگی خودمون... اگه به اندازه ی تمام دلتنگیام پیشم بمونه... شاید... شاید دلم خنک بشه.

_: طلاقش بده؟! گناه دارن بچه هاش! اونا هم به اندازه ی تو باباشونو دوست دارن.

ثنا باوجود آن که انتظارش را داشت، ولی از این جواب به شدت جا خورد. سر جایش توقف کرد و ناباورانه به حامی چشم دوخت.

حامی نگاهی عذرخواهانه به او انداخت و گفت: خب... چیزی درباره ی خواهر برادرات نمی دونستی؟...

ثنا چند لحظه فکر کرد. بعد دوباره راه افتاد و گفت: ترجیح می دادم بهش فکر نکنم. فکر می کردم... فکر می کردم شاید بچه نداره. مثلاً... مثلاً با یه بیوه ی پیر ازدواج کرده.

_: یا یه بیوه ی جوون... حداقل اون موقعی که ازدواج کردن سنّی نداشت.

_: چند سالش بود؟

_: بیست و پنج. الان چهل سالشه.

_: یعنی پونزده ساله که ازدواج کردن؟

_: بله...

_: و من تا حالا شک هم نبرده بودم.

_: یا ترجیح می دادی نبری.

ثنا سری به تایید تکان داد و بدون این که به او نگاه کند، متفکرانه پرسید: اون وقت تو کی هستی؟ پسر اون بیوه ی جوان، برادرش، یا صرفاً یه رهگذر؟

_: الان که رهگذرم... و برادر برادرت... و پسر اون خانم.

ثنا به طرف او برگشت و با تمسخر تلخی پرسید: فلسفه می بافی؟ تو برادر منی؟

_: من فقط سعی کردم همونطوری که سؤال کردی جواب بدم. و نه؛ برادرت هم نیستم.

_: چرا گیجم می کنی؟ الان نگفتی برادرت؟

_: گفتم برادر برادرت.

_: خب این چه فرقی می کنه؟

_: این خیلی فرق می کنه.

_: خب میشه برادر ناتنی.

_: نخیر. برادر ناتنی من، برادر ناتنی تو هم میشه. ولی من برادر تو نیستم.

_: اهههه...

_: وایسا. حرص نخور.

ثنا که چند قدم پیش افتاده بود، عصبانی به طرف او برگشت. حامی خندان نگاهش کرد. چیزی در دل ثنا فرو ریخت. انگار یک مادّه ی مذاب بود که با جاذبه ی زمین پایین می آمد. ثنا ناامیدانه سعی می کرد نگاهش را برگیرد و با چنگ و دندان دلش را آرام کند. اما نمیشد.

قدمی به عقب برداشت. به نرده ی دیوار پشت سرش چنگ انداخت و سعی کرد بر زمین نیفتد.

حامی قدمی به طرف او برداشت و پرسید: چی شده؟ اگه حالت خوب نیست یه ماشین بگیرم؟ یا می خوای برگردی دانشگاه؟

ثنا سری به نفی تکان داد. سر به زیر انداخت و به کفشهای چرم قهوه ای خاک گرفته ی حامی چشم دوخت. به سختی نرده را رها کرد و راه افتاد. کولی اش رو دوشش سنگینی می کرد. احساس می کرد جای دلش، حفره ای خالی شده است که دیگر هرگز پر نمی شود.

حامی به زحمت قدمهای بلندش را با قدمهای خسته و کوتاه او هماهنگ کرد و با لحنی دلجویانه گفت: بابات خیلی دوستت داره. همیشه میگه. نه سهیل رو اینقدر دوست داره، نه بچه های مامان. دردونه اش تویی... یه ثنا میگه، صد تا از دهنش می ریزه. حتی بقیه رو هم اشتباهی ثنا صدا می کنه.

ثنا لگدی به قوطی کنسروی که جلوی پایش بود زد.

حامی ادامه داد: یه عکس ازت رو تلویزیونه، یکی تو اتاق خوابش، یکی تو کیف پولش، یکی تو اتاق بچه ها، یه کوچولو هم تو قاب به آینه ی ماشینش آویزونه. عشق از این بیشتر؟ انگار فقط یه دونه دختر داره و دیگه هیچ! من جای مادر و خواهرام بودم از حسودی میمردم.

_: خواهرات؟ چند تان؟

_: دو تا خواهر دارم دو تا برادر. یا بهتره بگم دو تا خواهر داریم دو تا برادر.

_: من سه تا برادر دارم... با سهیل.

_: بله. این یکی رو مشترک نیستیم.

_: اسمشون چیه؟ چند سالشونه؟

_: سما و سُها، بر وزن ثنا. پسرا هم هادی و هاشم.

ثنا تقلید کرد: بر وزن حامی!

_: هادی رو مامان گذاشت.

_: هاشم هم که اسم بابای بابا بوده.

_: و اسم پدر من...

_: واقعاً؟! اونوقت... اونوقت مامانت ناراحت نمیشه؟

_: بهترین دوست بابات بود.

_: دروغ میگی!

_: دروغم چیه؟ بهش قول داده بود که مراقب زن و بچه اش باشه.

_: بابات... چی شد؟

_: مریض بود. خیلی سخت. نزدیک هفده سال پیش...

_: خدا بیامرزدش.

حامی به تندی گفت: درباره ی یه چیز دیگه حرف بزنیم.

_: باشه... سُها چند سالشه؟ عکسی ازشون داری؟

_: سُها چهارسالشه. کوچولوی خوردنی خونه. هلاکشم! اینم عکسش.

گوشی اش را به طرف او گرفت. ثنا ناباورانه به کودک چشم آبی چشم دوخت و گفت: چشماش مثل توئه!

_: رنگش آره. ولی خاله ام میگه ترکیب چشما و صورتش مثل باباته. فقط رنگ آبیش مثل مامانه.

_: مامانت چشماش آبیه؟

_: عجیبه؟ بالاخره من از یکی ارث بردم دیگه!

_: اونوقت همینقدرم... هیکلیه؟

حامی خندید و گفت: نه بابا. مامانم نصف منه! اصلاً خانوادشون همشون ظریف کوچولوئن. من به بابام رفتم. اینا... این مامانمه بازم با سُها. این یکی هم کنار باباته قدش مشخصه.

ثنا گوشی را گرفت و گوشه ای توی سایه ایستاد تا تصویر گوشی تار نشود. ناباورانه به عکس پدرش در کنار آن زن جوان غریبه و کودک در آغوشش چشم دوخت.

حامی گفت: البته این عکس مال خیلی وقت پیشه. این بچه سمائه. الان 9 سالشه.

ثنا سر بلند کرد و با دست لرزان گوشی را پس داد. حامی بدون توجه دوباره گشتی توی عکسهایش زد و گفت: اینم همه ی بچه ها کنار هم. تقریباً جدیده. تابستون که میومدم گرفتم.

ثنا بدون این که نگاه کند با دست گوشی را پس زد و با اضطراب گفت: باشه برای بعد.

_: تو حالت خوب نیست؟

_: باید خوب باشم؟

_: ثناخانم من کار پدرتو تایید نمی کنم. ولی اونی که باید معترض باشه، تو نیستی؛ مادرته. بهت گفتم که. پدرت تو این سالها نه توجهش به تو کم شده نه علاقه اش.

_: بس کن. داره حالم بهم می خوره.

_: تو بس کن. بیخودی داری پیچیده اش می کنی.

_: حامیییییییییی....

_: چرا داد می زنی؟ سرتو بیار بالا ببینم.... تو واقعاً می خوای بالا بیاری؟

_: خیلی دلم می خواد. ولی وسط خیابون خوشم نمیاد این کارو بکنم. امیدوارم بتونم جلوشو بگیرم.

_: یه آبمیوه برات بگیرم؟

_: نه.

_: ماشین بگیرم برسونمت خونه؟

_: نه. حالم بده. نمی تونم بشینم تو ماشین. با مامانمم نمی خوام روبرو بشم.

حامی به یک بلوک سیمانی کمی آن طرف تر اشاره کرد و گفت: بیا اینجا بشین. چند تا نفس عمیق بکش. کولیتم بده من.

ثنا با خستگی کولی اش را از شانه اش آزاد کرد و به او سپرد. روی بلوک نشست و به سختی نفسی کشید.

_: یه نوشابه بگیرم برات؟

_: نه.

چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. بوی ادوکلن حامی که نزدیکش ایستاده بود مشامش را پر کرد. دوباره دلش پر کشید. قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید. با نوک انگشت آن را گرفت.

حامی آرام گفت: من نمیگم کارش درسته. نه. اصلاً تاییدش نمی کنم. ولی... کاریه که شده. برو خدا رو شکر کن که بابات هست.

کلافه رو گرداند. بعد افزود: معذرت می خوام. نمی خوام بگم بهت حسودی میکنم. نه. بابات واقعاً برام پدری کرده. ولی...

ثنا چشم بسته گفت: ولی دلت برای بابای خودت تنگ شده.

_: خب...... آره.

چند لحظه در سکوتی سخت و سنگین گذشت. حامی به جاده چشم دوخته بود و ثنا به کفشهای او نگاه می کرد. بالاخره کمی آرام گرفت. از جا برخاست. کولی اش را از دست او کند و در حالی که دوباره آن را روی پشتش می انداخت، گفت: باشه. تسلیم. دیگه هیچی نمیگم.

_: کولیتو بده. من نگفتم حرف نزن. بدش دیگه.

_: می خوای چکار؟

_: سنگینه. بدش من. حالت خوب نیست.

_: من حالم خوبه.

_: بدش دیگه. الان مردم فکر می کنن می خوام کیفتو بدزدم!

_: خب داری می دزدیش دیگه!

_: کاش اقلاً جزوه ی بدردبخوری داشتی؛ حالا که دارم می دزدمش. دو کلمه هم ننوشتی امروز.

ثنا بالاخره کولی را رها کرد و گفت: حسش نبود. بعداً از آیدا میگیرم.

_: اینا رو ولش کن. گوشی چی می خوای؟

ثنا ناگهان حس کرد که از اتاقی شلوغ به بیرون پرتاب می شود. به دنیای امروز صبح که هنوز در خیال گوشی بود و ازدواج مجدد بابا را باور نکرده بود و خبری از چهار خواهر و برادرش نداشت.

نگاهی به کولی اش روی دست حامی انداخت و دوباره گیج و منگ روبرویش را نگاه کن.

_: هی... جلوی پاتو بپا.

_: کجا؟

_: داشتی میفتادی تو چاله. کجایی؟

به زحمت حواسش را جمع کرد و گفت: همینجا.

بعد نگاهی به دست حامی انداخت و گفت: تو عمرم اینقدر احساس قد کوتاهی نکرده بودم.

_: اونقدرا قد کوتاه نیستی.

_: تا حالا فکر می کردم نسبتاً قد بلندم.

حامی لبخندی زد و پرسید: قدت چنده؟

_: 168

_: کم نیست. از مامانم که خیلی بلند تری. اون صد و چهل و هشته.

_: هااااان؟ بعد نمرده تو رو به دنیا آورده؟

_: از اولش که اینقدری نبودم. تازه هفتیم به دنیا اومدم، نارس، دو کیلو هم نبودم. بعد می دونی؟ از همون موقع خوب رشد نکردم دیگه.

_: آخ بمیرم! اگه می خواستی خوب رشد کنی چیکار می کردی؟

_: شاید به جای دو متر سه متر می شدم. اون وقت می تونستم تو گینس اسممو ثبت کنم.

_: حیف شد ها!

حامی با خنده گفت: خیلی!

صدای خنده اش به قلب ثنا چنگ می زد. دیوانه اش می کرد. ثنا صورتش را با دستهایش پوشاند. وسط این شلوغی این حس دیگر از کجا آمده بود؟

حامی پرسید: حالت خوب نیست؟ می خوای بازم بشینی؟

_: نه نمی خوام. میشه چند لحظه هیچی نگی؟

حامی بدون جواب، چند قدم دیگر همراهش رفت. بالاخره ثنا دستهایش را از روی صورتش برداشت و ناامیدانه گفت: نه. فایده نداره.

_: چی فایده نداره؟

_: نمی تونم وانمود کنم که وجود نداری.

_: نه یعنی می خوای منو با دو متر هیکل انکار کنی؟ که چی اونوقت؟

ثنا به دست و پا افتاد تا نیمه اعترافش را جمع و جور کند. لب به دندان گزید و گفت: خب... می خواستم... می خواستم فکر کنم همه ی حرفاتو خواب دیدم. سما و سُها و ... اسم پسرا چی بود؟

_: هادی و هاشم.

_: هان. چند سالشونه؟

_: سُها چهار سالشه. سما نه سالشه. هادی چهارده سال و هاشم هم یازده سالشه.

_: دوست دارم ببینمشون.

_: چی شد؟ تو الان می خواستی منم حذف کنی. حالا می خوای ببینیشون؟

_: هنوزم می خوام حذفت کنم چون....

بقیه ی حرفش را فرو خورد. چرا اینقدر گیج می زد؟ همه چی قاطی شده بود.

_: چون چی؟ مگه تقصیر منه؟

_: خب معلومه.

_: چی معلومه؟ یکی دیگه با یکی دیگه ازدواج کرده. به من چی ربطی داره؟ چکار باید می کردم؟ من اون موقع فقط نه سالم بود. هیچ کس هم نظر منو نپرسید. دستت به بابات نمی رسه، می خوای منو تنبیه کنی؟ که یه روز به سرم نزنه دو تا زن بگیرم؟

ثنا با این جمله از جا پرید. با عصبانیت به طرف او برگشت و گفت: همتون مثل همین. هوسباز و دیوونه. مگه زن اول چه بدی بهتون کرده که....

_: هی... هی... آروم باش وسط خیابون داد نزن. من زن اولم کجا بوده که زن دوم بگیرم؟ چی داری میگی؟ چته؟

ثنا شرمنده سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می خوام. من... من خب... دلم خیلی از بابا پره.

_: تقصیر من چیه؟

ثنا شانه ای بالا انداخت. نگفت تقصیر تو این است که دل از من ربودی و ناگهان بیچاره ام کردی. نگفت دلم را می خواهم همین.

فقط ناامیدانه به آن دستهای بزرگ و قابل اطمینان نگاه کرد، بلکه دلش را در آنجا بیابد و بی سر و صدا آن را برباید و سر جایش بگذارد.

حامی کولی اش را روی دستش جابجا کرد و گفت: بی خیال. یه کافی شاپ یه کم بالاتر هست، جای دنجیه. فضاش یه جوریه. من یاد دریا میفتم. خوشم میاد.

_: باید یه بار دریا رو ببینم.

_: حتماً.

در کافی شاپ را باز کرد و کنار ایستاد تا ثنا وارد شود. ثنا آرام از در رد شد و برگشت نگاهش کرد. بغضی بی مقدمه بر گلویش نشست.

هیچ مشتری ای توی مغازه نبود. به طرف آخرین میز رفت و گوشه ی دیوار نشست. حامی روبرویش نشست. کولی ثنا و کیف خودش را روی صندلی گذاشت و گفت: باز که بغض کردی. اگه می خوای اینقدر غصه بخوری نمی برمت.

ثنا با نوک انگشتهایش تند تند اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه خوبم. میام.

حامی خندید و پرسید: چی می خوری؟

_: نمی دونم. فرقی نمی کنه.

_: کافه گلاسه دوست داری؟

_: خوبه.

حامی سفارش داد و برگشت روبروی ثنا نشست. ثنا عصبی مشغول جویدن گوشه های ناخنهایش شد. حامی آستینش را کشید و گفت: نخور. کثیفه.

ثنا دستهایش را روی صورتش گرفت و سعی کرد گریه نکند.

_: آروم باش. می خوای چکار کنم؟ برم طلاق مامانمو بگیرم؟ اون وقت تکلیف اون بچه ها چی میشه؟ من درد بی پدری کشیدم. نمی تونم. دلم نمیاد.

ثنا دستهایش را روی میز گذاشت و به او چشم دوخت. با ناراحتی فکر کرد: به مامان چی بگم؟ مامان این ناپسری باباست که عاشقشم؟

عصبی رو گرداند. حامی برخاست. دو لیوان کافه گلاسه را گرفت و برگشت. یکی را جلوی ثنا گذاشت و گفت: یه کمی بخور. آروم باش.

ثنا جرعه ای نوشید و با صدایی لرزان گفت: قهوه برام اضطراب میاره.

حامی لیوانش را به طرف خودش کشید و گفت: لازم نیست بخوری. چی بگیرم؟ بستنی ساده می خوری یا یه چیز دیگه؟

_: بستنی قیفی.

حامی لبخندی زد و گفت: گمونم یه بستنی قیفی بهت بدهکارم.

از جا برخاست و یک لیوان آب پرتقال تازه و یک بستنی قیفی سفارش داد. هر دو را گرفت و آورد.

_: آب پرتقالم بخور خنک شی.

ثنا خندید و جرعه ای نوشید. حامی بستنی اش را توی شیر قهوه نرم کرد و گفت: روز اول خیلی بهم برخورد که فکر کردی دارم برات بستنی میگیرم. یعنی برای من مهم نبود. می دونستم دختر حاجی هستی و انگار برای خواهرم بستنی بگیرم. ولی این که تو این رو یه توهین و مزاحمت بدونی خیلی زور داشت.

خندید و به او نگاه کرد. گوشه های چشمهایش کمی چین خورد. ثنا سر بزیر انداخت و گفت: فکر کردم تعقیبم کردی.

_: تعقیبت کردم. برای این که می خواستم بپرسم خونتون کجاست. ولی با اون برخورد، فکر کردم اگه نشونی بپرسم تکه بزرگم گوشمه.

ثنا خندید و گفت: معذرت می خوام.

_: خواهش می کنم. تقصیر تو نیست. تقصیر مزاحماییه که این روزا تعدادشون خیلی زیاد شده.

ثنا لقمه ی بزرگی بستنی بلعید. چرا قلبش آرام نمی گرفت؟ همچنان به شدت می کوبید.

حامی لیوان اول را خالی کرد و دومی را پیش کشید. نگاهی به دستهای ثنا انداخت و پرسید: دستات از اضطراب می لرزه یا گرسنته؟

_: از اضطرابه.

حامی کمی به جلو خم شد و با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، ولی لحن محکم و جدی گفت: تمومش کن. زندگی تو با دیروز هیچ فرقی نکرده. این که بخوای با افکارت خرابش کنی یا بهتر بسازیش دست خودته. نه آمد و رفت پدرت فرقی کرده، نه رفتار مادرت و نه حتی من.

ثنا مثل کودک تنبیه شده ای لب برچید و گفت: تو فرق کردی.

حامی به پشتی تکیه داد. آه بلندی کشید و گفت: نه. من همون همکلاسی دیروزیم. همون کاکاسیاه که زمون برده داری نوکرت بود.

_: بس کن. دیگه نگو. من شوخی کردم. چند بار تنبیهم می کنی؟

حامی لبخندی دلجویانه زد و گفت: آروم باش ثنا. بسه. می خواستم یادت بیارم که همین چند روز پیش به هیچی اعتنا نداشتی و برای خودت خوش بودی. بستنی تو بخور. آب شد.

ثنا به زحمت بستنی را تمام کرد. از جا برخاست. دستهایش را شست و پرسید: خانم چقدر شد؟

حامی از پشت سرش گفت: برو دیگه ضایعم کردی. خانم خیلی ممنون.