ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (1)

سلام سلاممممم

خوبین همگی؟ منم الهی شکر. نفسی هرچند به زحمت ولی بالا میاد شکر خدا...


چند روزه که دارم این قصه رو می نویسم. امیدوارم لذت ببرین. انشاءالله طبق روال قبلی سه شنبه ی آینده قسمت بعدی رو میذارم.


آبی نوشت: قالب قبلی رو دوست داشتم. ولی حوصلم سر رفته بود عوضش کردم. الان که دیگه نمیتونم بشینم. ولی هروقت تونستم میام گودر و قصه های دانلودی رو می ذارم روش.



یک اتفاق تازه

 

 

با مامان و بابا خانه ی مادربزرگ بودیم. توی آشپزخانه داشتم چای می ریختم که حس کردم دارند یواش حرف می زنند. کمی مشکوک شدم. وقتی وارد هال که شدم، حرفشان را قطع کردند و این باعث شد بیشتر شک کنم. چای را گرفتم و سینی خالی را به آشپزخانه برگرداندم. مثل کسی که مچ می گیرد، ناگهانی به اتاق برگشتم و باعث شد جا بخورند.

چند لحظه توی درگاه پا به پا کردم و بعد پرسیدم: اتفاقی افتاده؟

مامان من و منی کرد و لبش را گاز گرفت. جلو رفتم. لب مبل نشستم. دستهایم را زیر پاهایم قفل کردم و در حالی که به مامان نگاه می کردم پرسیدم: چی شده؟

اما مامان به من نگاه نمی کرد. سر به زیر انداخته بود و معلوم بود کلافه است. دوباره با پریشانی پرسیدم: موضوع چیه؟

که مامان بزرگ گفت: نگران نباش مادر. خیره.

+: خب اگه خیره به منم بگین.

_: عموت ازت خواستگاری کرده.

وقتی این را می گفت چشمهایش برق می زد. من گیج و گنگ نگاهش کردم و پرسیدم: بله؟

مادربزرگ تکرار کرد: عموت برای متین ازت خواستگاری کرده. مامان و بابات موافقن، می مونه نظر تو.

انگار بازهم نفهمیدم. به بابا و مامان نگاه کردم. بابا با لبخند تأیید کرد و مامان هم به زور خندید.

چند بار پلک زدم. اولین بار نبود که خواستگار داشتم، ولی اولین مورد جدی بود. عقب رفتم و به پشتی تکیه دادم.

اینقدر جا خورده بودم که حال خودم را نمی فهمیدم. بالاخره برخاستم و به آشپزخانه رفتم. یک لیوان آب ریختم و در حالی که جرعه جرعه می نوشیدم، فکر کردم بیدار شو دختر! ببین چی میگن!

مامان وارد آشپزخانه شد. هنوز پریشان بود. پرسیدم: کِی حرفش شده؟

مامان با کمی عذاب وجدان گفت: راستش چند وقت پیش بود. من و بابات حرفامونو زدیم و می خواستیم به تو بگیم که فوت داییجان پیش اومد. دیگه عموتم صبر کرد تا بعد از چهلم، عصری دوباره گفت و از مامان بزرگ خواست که این دفعه اون مطرح کنه.

مامان خسته لب صندلی آشپزخانه نشست و به نقطه ای نامعلوم چشم دوخت.

پرسیدم: خب نظر شما چیه؟

سری تکان داد و بدون این که نگاهم کند، گفت: من و بابات حرفی نداریم.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی خوشحالم نیستین.

مامان با انگشت روی میز خط کشید و در حالی که همچنان نگاهش را می دزدید گفت: نه... کی بهتر از متین؟ موضوع این نیست. از این که ببرنت دلم می گیره. یه روز که مادر بشی... می فهمی چی میگم.

+: خب اگه نمی خواین قبول نمی کنم.

مامان به سرعت سری به نفی تکان داد و گفت: نه... من مخالف نیستم. تو برای خودت تصمیم بگیر.

بعد از جا برخاست. نفس عمیقی کشید و به زحمت لبخندی زد. به آرامی گفت: بهرحال که موندنی نیستی... باز متین رو می شناسیم و می دونیم پسر خوبیه.

بعد هم از آشپزخانه بیرون رفت. با صدای زنگ در من هم بیرون رفتم و جواب دادم. مونس بود، خواهر متین، بهترین دوستم. دو سال از من بزرگتر بود و یک سالی میشد که ازدواج کرده بود.

توی راهرو به استقبالش رفتم. در جواب سلامم با خوشحالی سلام گفت. ضربه ی محکمی به پشتم زد و بو*سه ی صداداری از گونه ام برداشت و با خوشحالی پرسید: چطوری؟

سری تکان دادم و گفتم: شما بهترین ظاهراً!

و به طرف اتاق رفتم. به دنبالم وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی، توضیح داد که شوهرش به ماموریت رفته است و او آمده تا شب را پیش مادربزرگ بماند.

نشستیم. دوباره پرسید: چرا بغ کردی؟

مادربزرگ با خوشی گفت: بغ نکرده، جا خورده. همین الان شنیده قراره عروس شما بشه.

مونس با خوشحالی گفت: پس بله رو دادی عروس خانوم؟

سر بلند کردم. نگاهی به نگاه درخشان مادربزرگ انداختم و فکر کردم، بعد از فوت برادرش هیچ چیز نمی توانست اینطور شادش کند. دوباره سر به زیر انداختم و لبم را گاز گرفتم. مادربزرگ انگار فهمید. کمی وا رفت. بالاخره خودش را جمع و جور کرد و گفت: حالا باید فکراشو بکنه. فعلاً پاشین یه کم سالاد درست کنین و میز رو بچینین.

توی آشپزخانه وسایل سالاد را روی میز چیدم. دستهایم را شستم و مشغول خرد کردن کاهو شدم.

مونس پشت میز نشست و گفت: مامان میگه خیلی وقتم هست که حرفشو زدن. نامردا تا امروز به من نگفته بودن.

بدون این که نگاهش کنم، گفتم: می دونستن آلو تو دهنت خیس نمی خوره و میای به من میگی.

با تعجب پرسید: یعنی تو هم نمی دونستی؟

یک تکه کاهو از روی تخته برداشت و خورد. بقیه ی کاهوهای خرد شده را توی کاسه ریختم و گفتم: نه بابا الان شنیدم. هنوز تو شوکم.

باز کاهو برداشت و پرسید: خب نظرت چیه؟

با کمی دلخوری پرسیدم: نظرم درباره ی چی چیه؟ قد و بالای داداش شما؟

خندید و گفت: اوهوی... توپتم پره.

با بی حوصلگی گفتم: نه... فقط وا رفتم. آرزوهام پرید.

با نگرانی پرسید: کسی رو در نظر داری؟

+: نه دیوونه. اگه کسی تو زندگیم بود که اول تو خبر می شدی. بدبختی اینجاست که هیچ شاهزاده ای رو پیدا نکردم. اصلاً هیچ کار مهمی تو زندگیم نکردم. بچه بودم دلم می خواست شعر بگم... هیچوقت نتونستم. دبیرستان می خواستم برم اون مدرسه غیرانتفاعی با اون همه اسم و رسمش... بعد از این که خودمو کشتم و بابا رو راضی کردم مدرسه قبولم نکرد. بعدشم که دلم می خواست پزشکی قبول بشم...

_: مسخره! تو که مگه درس می خوندی که پزشکی قبول شی.

+: خیلیا شانسی قبول میشن.

_: اولاً خیلیا نیستن. بعد از اون، اوناییکه قبول میشن خرخونن. می دونی پزشکی چقدر درس خوندن می خواد؟ چقدر بیدار خوابی می خواد؟ تازه دکتر عمومیم که فایده نداره. کم کمش باید یه تخصص بگیری که همونم قبول شدن تو هر مرحله اش مکافاته. تو آدمش نبودی. به نظرم همین مترجمی برات خیلی بهتره.

+: متشکرم از این همه دلداری. تو که داری میگی. بگو همین متین هم از سرت زیاده.

_: همین متین هم از سرت زیاده! خب که چی؟ منتظر کی بودی؟ یه پسر خوش تیپ خوش قد و بالا که ماشین آخرین سیستم زیر پاشه و اتفاقاً رزیدنت جراحی هم باشه؟

زدم به شوخی و پرسیدم: عشقمو می شناسی؟

_: آواز دهل شنیدن از دور خوش است. می دونی زن دکتر بودن یعنی چی؟ یعنی تو زندگی نداری. دکتر یا درس داره یا کشیکه، وقتیم قبول شد و از مصیبتهای مطب زدن و جاافتادن تو کارش گذشت، یا مریض اورژانسی داره یا کلاسهای بازآموزی.

به پشتی تکیه دادم. آهی کشیدم و گفتم: عوضش کلاس داره.

از جا برخاست و گفت: برو بابا باکلاس.

دسته ای بشقاب برداشت و مشغول شمردن قاشق چنگالها شد.

سر به زیر انداختم و آرام پرسیدم: اگه بگم نه... تو دوستیمون تأثیر میذاره؟

به سرعت گفت: نه بابا دیوونه! چه ربطی داره؟ تو هر انتخابی که بکنی به خودت مربوطه.

یک تکه کاهو به لبم زدم و گفتم: ولی اگه بگم نه مامان بزرگ خیلی ناراحت میشه.

آهی کشید و گفت: آره. خیلی خوشحاله. ولی دلیل نمیشه تو به خاطر مامان بزرگ قبول کنی. هرچند که احترام گذاشتن کار قشنگیه.

بشقابها را برداشت و بیرون رفت. باهم میز را چیدیم. داشتم به سالاد سس می زدم که سؤالی به ذهنم رسید. سر بلند کردم و گفتم: اگه بریم آزمایش بدیم، مشکل داشته باشیم چی؟ بالاخره فامیلیم.

مونس که به پشت به من داشت لیوانها را حاضر می کرد، برگشت و گفت: خب می تونی جوابتو به بعد از آزمایش موکول کنی.

+: نه اون وقت اگه مشکلی نباشه، همه توقع دارن قبول کنم.

_: هیچ دلیلی نداره. بازم می تونی بگی نه. اصلاً باید چند جلسه با متین حرف بزنی. شما دو تا چقدر تو عمرتون باهم حرف زدین؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: تقریباً هیچی. یه سلام خداحافظی اونم به زور. اگه مجبور نشیم که همونم نه...

سر به زیر انداختم. واقعیت این بود که متین را خیلی کم می شناختم. هفت سال از من بزرگتر بود. هیچوقت همبازی نبودیم و بعدها هم هم صحبت نشده بودیم. حتی با مونس هم خیلی صمیمی نبود. با این که این را می دانستم، باز سر بلند کردم و گفتم: مونس... حتی متینم بهت نگفته بود که خواستگاری کردن؟

ابروهایش را با تعجب بالا برد و پرسید: متین؟ چه حرفا! من و متین کِی اینقدر جون جونی بودیم که بیاد بگه تو دلش چی میگذره؟

با اکراه پرسیدم: حالا تو دلش چی می گذره؟ یعنی پیشنهاد خودش بوده؟

_: نمی دونم. به قیافش نمیاد.

+: یعنی خودش هیچ نظری نداشته؟

_: دلت می خواست عاشقت باشه که براش تاقچه بالا بذاری؟ من چه می دونم. از خودش بپرس.

ظرف سالاد را برداشتم و گفتم: تا وقتی نرفتیم آزمایش نمی خوام هیچ فکری بکنم.

مونس سری تکان داد و گفت: منطقیه.

سر میز مامان بزرگ با شادی از مونس پرسید: تونستی راضیش کنی؟

مونس لبخندی زد و در حالی که برای خودش شام می کشید گفت: می خواد اول برن آزمایش ژنتیک. به نظر منم اینطوری بهتره. نیست عمو؟

بابا نگاهی به من انداخت و گفت: بله خیلی بهتره.

مامان بزرگ هم تأیید کرد و گفت: قبل از این که وابستگی ای پیش بیاد. خب اگه مشکلی نبود بعدش زودتر عقد کنین که راحت باشین.

تلفن زنگ زد. عمو بود و با مادربزرگ کار داشت. مادربزرگ هم جواب مرا به او گفت. تمام تنم می لرزید. با خودم فکر کردم تموم شد. امروز سه شنبه است. جمعه نشده عروس شدی رفته!

ولی انگار عمو کار داشت، شاید هم متین، که قرار آزمایش را برای هفته ی بعد گذاشتند. نفسی به راحتی کشیدم و آرام کمی شام خوردم.

بعد از شام با مونس مشغول شستن ظرفها بودیم. غرق فکر بودم. مونس گفت: اوهوی بیدار شو. کجایی؟

+: زیر سایه ی شما. از این کلیشه ای تر نمیشه. لابد هرکی برسه میگه مبارکه. عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن. مسخره! خوشم نمیاد.

_: تو هرکی رو انتخاب کنی بالاخره متلکشو میشنوی. موضوع دروازه و دهن مردمه! اصل مطلب اینه که ببینی از متین خوشت میاد یا نه.

+: از متین؟ هیچوقت دربارش فکر نکردم. دلم می خواست یه اتفاق تازه بیفته. متین خیلی معمولیه.

_: ببین اگه فحشم می خوای بدی بده! تعارف نکن تو رو خدا. فکر کن من دیوار!

پوزخندی زدم و گفتم: نه بابا همون معمولیه. اسمش، شغلش، قیافش، زندگیش، همه چی معمولیه.

_: خب بده داداشم سر به زیر و آقاست و لباسای جلف نمی پوشه و تو گوشش حلقه ننداخته و آهنگای دوپس دوپسی گوش نمیده؟

+: خودت می دونی که منظورم این نیست.

_: منظورتونو شفاف سازی کنین لطفاً!

+: تو هم گیر دادی ها!

_: آره. می خوام بدونم مشکل تو دقیقاً چیه؟

+: خب همون که گفتم. کلیشه! زندگی با متین همه اش قابل پیش بینیه. درست مثل زندگی مامان بابام یا مامان بابات. نمی خوام از روز اول زندگیم مثل این باشه که بیست ساله داریم زندگی می کنیم و حوصله ی هیچی نداریم. نه یه سفر پرماجرا، نه یه خانواده ی جدید و قابل کشف، نه حتی می تونم دکور خونم رو خارج از عرف خونه های مامان اینا بچینم.

_: یعنی که چی؟ در مورد دکور خونه تو و متین تصمیم می گیرین. چه ربطی به بقیه داره؟

+: آره جون خودت! اولاً که ما بچه هاشونیم و توقع دارن همونطوری که اونا عادت دارن و طبیعیه به نظرشون زندگی کنیم. از اون گذشته این داداش غیر فشن تو هم جزو همین بزرگترهاست. من بگم می خوام سقفمو سورمه ای ستاره ای کنم، پس میفته!

_: اینا اصل زندگی نیستن سحر! خیلی زود کمرنگ میشن.

+: من فقط مثال زدم. منظورم همونه که گفتم. نمی خوام از روز اول از بی حوصلگی خمیازه بکشم. مگه من چند سالمه؟ دلم می خواد زندگیم یه کم شر و شور داشته باشه.

_: شر و شور!

+: مثل پیرزنا شدی مونس!

مونس به شوخی ام نخندید. سری تکان داد و گفت: باشه. پس این جواب آخرته؟ نمی خوای؟

+: نه این جواب آخرم نیست. می دونی که الان بگم بلوا میشه. بذار یه چند روز بگذره بگم دربارش فکر کردم. خدا رو چه دیدی؟ شاید جواب آزمایش خوب نباشه. اینجوری دیگه بحثی نمی مونه.

مونس باز سری به تأیید تکان داد. با نگرانی دست روی شانه اش گذاشتم و پرسیدم: ازم دلخوری؟

مونس سری به نفی تکان داد و گفت: نه. گفتم که زندگی خودته و حق داری هرجور بخوای دربارش تصمیم بگیری.

 

 

تمام ترسم از این بود که برای آزمایش دادن به یک محضر عقد و ازدواج مراجعه کنند و برگه بگیرند و به دنبال آن، اگر نتیجه خوب باشد، مستقیم برگردیم و عقد کنیم.

اما اینطور نشد. عموجان بعد از مشورتی که با بابا کرده بود، از دکتر خانوادگیمان خواسته بود برای ما آزمایشهای لازم را نسخه کند و برای پدر مادرها هم نسخه ی آزمایش چک آپ بنویسد.

به این ترتیب صبح شنبه من و مامان و بابا از یک طرف، و عمو و زن عمو و متین از طرف دیگر، ناشتا به طرف آزمایشگاه رفتیم.

همگی به صف نمونه خون دادیم و وقتی همگی داشتیم پنبه را روی دستمان فشار می دادیم و عمو مرتب شوخی می کرد، اینقدر به نظرم مضحک آمد که نصف استرسم تمام شد.

بعد از آزمایش به دعوت زن عمو رفتیم آنجا تا صبحانه بخوریم. سر میز باز همگی مشغول بگو و بخند بودند و هیچکس حرفی از خواستگاری نمیزد. خیلی بهم خوش گذشت. مدتها بود اینطور صمیمانه و راحت دور هم جمع نشده بودیم. شاید نور و هوای خوشایند اول صبح و بوی چای و نان تازه هم بود که احساسم را خیلی بهتر کرده بود.

بعد از صبحانه ی مفصل، بابا و عمو رفتند سر کار. مامان و خاله رویا هم رفتند توی حیاط تا گلهای جدید خاله رویا را ببینند و عملاً من و متین را تنها گذاشتند.

ولی من بیدی نبودم که به این بادها بلرزم ؛) با تظاهر به نفهمیدن، خیلی عادی مشغول جمع کردن میز شدم. متین هم لیوانها را توی سینی چید و به دنبالم به آشپزخانه آمد. اما من سریع برگشتم و خواستم مربا را بردارم که به هال برگشت و گفت: یه دقه بشین.

لبهایم را بهم فشردم و کلافه پشت میز نشستم. ظرف کره را عقب زدم. سیر بودم و بویش اذیتم می کرد.

نشست و گفت: دیروز با مونس حرف زدم...

می دانستم! شب که داشتم با مونس چت می کردم بهم گفته بود. می گفت متین خیلی عصبی به خانه اش رفته و می خواسته نظر مرا بداند. گویا از دو ماه پیش که تصمیم گرفته بود خواستگاری کند، تا بحال که به خاطر فوت دایی ماجرا طول کشیده بود، حوصله اش از بلاتکلیفی سر رفته بود.

به نظر من که می خواست سراغ نفر بعدی لیستش برود!

متین آرنجهایش را روی میز گذاشت و دستهایش جلوی دهانش را درهم قفل کرد. نفسی کشید و بعد گفت: می گفت خیلی راضی نیستی...

با خودم گفتم: خدا خیرت بده مونس! کار منو آسون کردی.

جوابی ندادم. نمی دانستم چی بگویم.

متین مکثی کرد و بعد پرسید: اگه نمی خواستی این آزمایش و بازیا واسه چی بود؟

کمی بهم برخورد. بدون این که نگاهش کنم گفتم: معذرت می خوام که وقتتونو گرفتم.

نفسش را با حرص بیرون داد و عصبانی از پشت میز بلند شد. چند لحظه بعد دستهایش را روی میز گذاشت؛ کمی به جلو خم شد و پرسید: چرا؟

سر به زیر انداختم. آرام گفتم: دلیلشو برای مونس توضیح دادم.

سری به تأیید تکان داد و گفت: بله برام گفت ولی خیلی بی معنی بود. من قانع نشدم.

دوباره پشت میز نشست. مکثی کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. با تردید و صدایی که به سختی بالا می آمد پرسید: پای کس دیگه ای درمیونه؟

سرم را محکم تکان دادم و گفتم: نه.

داشتم فکر می کردم چقدر همه چیز غیرواقعی به نظر می رسد. من... اینجا... این وقت صبح... در حال بحث کردن با متین! اگر هرکس دیگری به جای متین بود کلافگیش را به حساب علاقه اش به خودم می گذاشتم؛ اما این متین بود! یک بار هم طوری به من نگاه نکرده بود که احساس کنم نظری به من دارد. هیچوقت بیش از سلام و علیک باهم همکلام نشده بودیم. و کلاً فکر نمی کردم احساساتی باشد.

نه! برداشتم از این لحظه این بود که حوصله اش سر رفته است. خواستگاری کرده و می خواهد تکلیفش را بداند. به نظرش قبول کردن من بدیهی بوده است و حالا برنامه هایش را بهم ریخته ام. خیلی عصبی بود!

نگاهی به اطراف انداختم. نور صبح، هوای لطیف و ملایم، آن اتاق... همه چیز مثل خواب بود. نفس عمیقی کشیدم و لبخندی بر لبم نشست. به آرامی گفتم: بعضی چیزا هست که دلم نمی خواد هیچوقت عوض بشن. بعضی وقتا هست که دلم می خواد زمان رو نگه دارم و از حضور عزیزانم یک دل سیر لذت ببرم. مثل امروز وقتی داشتیم صبحانه می خوردیم. نمی دونم چند وقت بود که اینطور صمیمی و راحت دور هم جمع نشده بودیم...

مکثی کردم. کمی فکر کردم. بعد آرام ادامه دادم: نصف لذتم این بود که هیچکس به ماجرای ما اشاره نمی کرد. من دلم نمی خواد جام تو این خونه عوض بشه. دوست دارم مثل بچگیام بزغاله ی عمو بمونم. نمی خوام عروس باشم.

متین آرام گفت: این کاملاً مخالف توضیحیه که مونس به من داد. گفت تو با کلیشه ها مشکل داری.

به سرعت تأیید کردم و گفتم: بله. من با کلیشه ها مشکل دارم. خاطره ها رو دوست دارم. می خوام خاطره ها خاطره بمونن. ولی نمی خوام منم اینطوری زندگی کنم. دلم می خواد ماجرا داشته باشم. می خوام خواستگاری... نامزدی و این مراسم همش برام یه اتفاق تازه باشه. نه یه برنامه ی عادی پراسترس عصبی که تنها خاطره ها رو بهم بزنه ...  خاله رویا یه جور دیگه بهم نگاه کنه، مونس بشه خواهر شوهر و ... نمی دونم چه جوری توضیح بدم.

متین به عقب تکیه داد و گفت: اگه من اونی نباشم که فکر می کنی چی؟

+: یعنی تا حالا دروغ گفتی یا از این به بعد می خوای دروغ بگی؟ اصلاً این همه اصرار برای چیه؟

_: منظورت از دروغ گفتن چیه؟

+: خب نمی تونی که یه آدم دیگه بشی.

_: نه نمی تونم. ولی اون آدمی که تا حالا پسرعموت بوده، می تونه تو موقعیت همسر یه کس دیگه باشه. لازم نیست دروغ بگم.

به عقب تکیه دادم. حرفش را هم قبول داشتم هم نداشتم. متفکرانه گفتم: به هرحال تا جواب آزمایش نیاد من نمی خوام هیچ تصمیمی بگیرم.

تبسم کم رنگی بر لبش نشست. از جا برخاست و در حالی که ظرفهای کره و مربا را برمی داشت گفت: بسیار خب.



دلتنگی (پایان)

سلامممم

بازهم یک پایان عجولانه ی دیگر... خسته ام. خیلی.. یه مدت میرم مرخصی و امیدوارم این بار با دست پر برگردم. فعلاً کلی کار دارم و نمی رسم زیاد بیام نت. من که روزی چند ساعت پای پی سی بودم الان با این همه درد یه روز درمیونم به زور می شینم. به همه با موبایل سر می زنم و اغلب وقتی میام پای پی سی یکی یکی باز می کنم و کامنت میذارم. ولی احتمالاً الان از اینم کم رنگتر میشم یه مدت...

معذرت می خوام که نتونستم گرم و پرشور تمومش کنم... خیلی سعی کردم. نشد.



روز بعد بیشتر ساعات روز را باهم مشغول تزئین و آماده کردن سالن عروسی بودند. هردو چنان از بودن هم لذت می بردند که گاهی فراموش می کردند این باهم بودن موقتیست. ولی گاهی لحظه ای این یادآوری به قلبشان نیشتر میزد و هر دو به خود امیدواری می دادند که به زودی برای همیشه باهم خواهند بود.

روز جمعه شبنم پیش معصومه که او هم به واسطه ی شبنم برای عروسی دعوت شده بود رفت تا خواهر معصومه هر دو را بیاراید. حمیده موهای شبنم را به زیبایی جمع کرد و شینیون کرد. بعد هم آرایش ملایمی بر چهره اش نشاند که او را زیباتر از همیشه نشان می داد.

معصومه هم با لباس زیبایی که یکی دو ماه قبل برای عروسی داییش تهیه کرده بود و آرایش مختصر حمیده عالی شده بود.

هر دو یکی دو ساعت قبل از شروع مجلس آماده بودند. برای همین تصمیم گرفتند که زودتر به سالن بروند تا اگر کمکی لازم بود آنجا باشند.

توی سالن فقط دو سه تا خانم از اقوام داماد بودند که آنها را نمی شناختند. ولی بعد از معرفی با خوشحالی از آنها کمک خواستند و معصومه و شبنم مشغول مرتب کردن ظرفهای میوه و شیرینی شدند.

چادرها و وسایلشان را هم توی اتاق کوچکی که به عنوان رختکن در نظر گرفته شده بود گذاشتند.

معصومه نگاهی به شبنم در آن لباس زیبا و کفشهای پاشنه بلندش انداخت و با سرخوشی گفت: وای شبی خوبه امیرعلی تو رو با این قیافه ندید! پس میفتاد.

شبنم لبخندی زد و گفت: نه بابا حالا! خود تو هم امشب هفت هشت تا خواستگار پیدا می کنی. ببین کی دارم میگم!

_: اوه اوه... من تو و شیرین رو بفرستم خونه ی بخت دیگه خیالم راحت میشه. سر فرصت میرم به تحصیلاتم می رسم. وقتی شما دو تا دارین کهنه ی بچه می شورین، من دارم دکترا می گیرم.

+: همون تو!

و غش غش خندید. معصومه هیچوقت درسش خوب نبود ولی قلبی لبریز از محبت داشت. کارهای هنری را هم به خوبی انجام می داد و قرار بود با خواهرش که دوره ی آرایشگری دیده بود آرایشگاه باز کنند.

شبنم در حالی که دامنش را جمع کرده بود و سعی می کرد با آن کفشها زمین نخورد آرام آرام به آبدارخانه رفت تا آب بخورد.

بعد از نوشیدن آب، همین که خواست به سالن برگردد، مردی را توی درگاه آبدارخانه دید. مرد هم همانقدر از دیدن او جا خورد. رو گرداند و عذرخواهی کرد.

با شنیدن صدایش شبنم تازه سر بلند کرد و او را دید. خندید و پرسید: امیرعلی تویی؟

امیرعلی با تردید برگشت. ناباورانه نگاهی به سر تا پای او انداخت و گفت: وای خدای من! کاش امشب شب دامادی من بود!

شبنم با شرم خندید و سر به زیر انداخت.

امیرعلی جلو آمد. چانه ی او را بالا گرفت و به چشمهایش خیره شد.

صدای معصومه که شبنم را صدا می کرد، کم کم نزدیک شد. امیرعلی قدمی عقب رفت. معصومه دم در گفت: اوه ببخشید. چادرتو آوردم شبنم. چند تا آقا امدن. مثل این که تهویه مشکل داره.

+: ممنون.

صدایش می لرزید و قلبش دیوانه وار میزد. امیرعلی چادر را از معصومه گرفت و بازهم تشکر کرد. بعد به طرف او برگشت و با لبخند پرسید: حالت خوبه؟

شبنم با چهره ای گلگون سر برداشت. خندید و لرزان گفت: اگه تو بذاری...

امیرعلی کمکش کرد که شالش را بپیچد و چادر را بدون این که روی زمین بیفتد، سرش کند. باهم بیرون آمدند.

یک نفر صدا زد: امیرعلی تو باز جیم زدی؟ بیا نردبونو نگه دار.

_: خودت جیم زدی. من همینجا بودم.

و نردبان را به شوخی تکان داد. دوستش به شوخی داد زد: اوهوی افتادم! وای مامان!!

معصومه خندید و به شبنم گفت: این پسره خیلی بانمکه.

شبنم به امیرعلی اشاره کرد و گفت: من آشنا دارم. می خوای برات جورش کنم؟

معصومه با آرنج به پهلوی او کوبید و گفت: برو بابا. تو آشنای خودتو واسه خودت جور کن من ممنون میشم.

شبنم با اطمینان گفت: جورش می کنم.

 

کم کم جشن شروع شد. شیرین و شهرام وارد شدند و همه با خوشحالی از آنها استقبال کردند. شیرین خیلی زیبا شده بود. شبنم بغض داشت. خیلی خوشحال بود. کمی نگران بود. و مجموعه ای از احساسات متضاد باعث شد تا آخر شب مدام با بغضش بجنگد.

برای عروس کشان با موافقت امیرعلی از معصومه دعوت کرد همراهشان باشد. امیرعلی هم همان دوست بانمکش که در واقع پسرعمه اش بود را همراهش آورده بود. می گفت با شهرام و کامران از بچگی سه تفنگدار بوده اند و همه ی تفریحاتشان باهم بود. توی راه کلی شوخی کردند و از شیطنتهای کودکیشان گفتند.

دیروقت بود که خسته ولی خوشحال به خانه رسیدند. شبنم از پا درد سر پا بند نبود. تمام مدت توی ماشین کفشهایش را در آورده بود. وقتی هم به خانه رسیدند نپوشید. همانطور بدون کفش لنگ لنگان از گاراژ گذشت و وارد خانه شد.

امیرعلی کمکش کرد تا آن همه سنجاق سری که حمیده خواهر معصومه توی موهایش فرو کرده بود را دربیاورد و بالاخره حدود چهار صبح بود که توانست بخوابد.

روز بعد خیلی دیر از خواب بیدار شد. کسی خانه نبود. کمی ترسید. فکر نمی کرد هیچکس نباشد. ولی بالاخره مریم خانم از بالا آمد و با خوشحالی گفت آقا مجید بعد از چند وقت امروز به مغازه رفته است.

همه چییز داشت به روال عادی برمی گشت. شبنم با خوشحالی عمیقی لبخند زد. دوشی گرفت و آماده شد. گفت میرود خانه شان را برای برگشتن پدر و مادرش تمیز کند.

معصومه هم به کمکش آمد. باهم همه جا را شستند و سابیدند. در واقع دو سه روز طول کشید تا خانه کاملاً آماده شد. میوه و شیرینی و بقیه ی ملزومات خریداری شد و وقت برگشتن مسافران رسید.

شبنم از بازگشتشان خوشحال بود اما دلتنگی امیرعلی بدجوری به دلش چنگ می انداخت. با بی میلی و حال خراب وسایلش را جمع کرد. چمدانش را توی راهرو آورد و توی اتاق امیرعلی سر کشید. امیرعلی هم داشت آماده میشد که باهم به فرودگاه بروند. با دیدن او و چمدان چهره اش گرفته شد. به آرامی پرسید: واقعاً داری میری؟

شبنم با بغض نگاهش کرد. وارد اتاقش شد و گفت: اگه بابا...

امیرعلی جلو آمد. در آغو*شش کشید و آرام گفت: هیسسس... هیچی نگو... خیلی زود برمی گردی. خیلی زود... با رضایت و خوشحالی بابات...

دلش نمی خواست از او جدا شود. ولی کم کم باید می رفتند. چشمهای امیرعلی هم تر شده بود. اما لبخندی زد. محکم او را بو*سید و گفت: همه چی درست میشه. قول میدم.

بعد ناگهان او را رها کرد. چمدانش را برداشت و از در بیرون رفت. شبنم با عجله دنبالش رفت. امیرعلی گفت: کلید بده اینو بذارم تو خونتون.

برای اولین بار به دنبال شبنم تا اتاقش آمد. شبنم در حالی که می کوشید با شوخی از تلخی فضا بکاهد گفت: اتاق من اصلاً مرموز نیست.

امیرعلی لبخندی زد و گفت: اتاق منم مرموز نیست. فقط بهم ریخته اس. ولی اینجا قشنگه. مثل خودته.

بعد با عجله طوری که انگار از چیزی فرار می کند بیرون رفت و گفت: بریم دیر شد.

تا چند دقیقه توی ماشین، هر دو در سکوتی عصبی فرو رفته بودند. بالاخره شبنم لب باز کرد و آرام گفت: دو هفته پیش این راه رو دلتنگ و عصبانی رفتم و برگشتم. امروز این راه رو...

آهی کشید و نتوانست ادامه بدهد. امیرعلی دست او را فشرد و گفت: تقصیر منم بود. نگران بابا بودم حالم بد بود و فکر می کردم بهم تحمیل شدی. ولی الان از خدامه بهم تحمیل بشی.

خندید و بو*سه ی ملایمی به دست او زد.

اینقدر پا به پا کرده بودند که واقعاً دیر رسیدند. مسافران توی سالن خروجی بودند. شبنم با بغض چشم گرداند تا بالاخره پدرش را دید. جلو رفت و دستهایش را دور گردن او حلقه زد.

امیرعلی پشت سرش رفت و آرام گفت: سلام. خوش اومدین. اینم امانتی شما. صحیح و سالم.

شبنم برگشت و نگاهش کرد. اشکهایش مثل جوی آب بی وقفه روی صورتش جاری بودند. نفر بعدی مامان بود که محکم در آغوشش گرفت.

مامان زیر گوشش گفت: آروم بگیر. امیرعلی نگرانته.

+: نمی تونم...

_: دوسش داری؟

+: خیلی....

مامان با رضایت لبخند زد و آرام رهایش کرد. شبنم به سختی اشکهایش را پاک کرد و به استقبال خواهر و برادر و مادربزرگ و بقیه ی اقوام رفت.

همه چی شلوغ و درهم برهم بود. شبنم توی آن شلوغی کم کم آرام گرفت. باید برمی گشتند و برای مراسم ولیمه آماده می شدند. بابا برای شب بعد تالار رزرو کرده بود و همه را اعم از همسفرها و بقیه ی آشنایان دعوت کرده بود.

شبنم این را می دانست اما نمی دانست این مجلس عقدکنانش می شود و بابا بار دیگر دست او را توی دست امیرعلی می گذارد، این بار برای همیشه...

 

پایان

دلتنگی (10)

سلام سلامممم

اینم از کسری پست قبل! رویهم ده یازده صفحه شد رو هم دیگه! قسمت بعدم همون سه شنبه ی آینده.

و بازهم امیدوارم لذت ببرین. اشکالی هم داشت گوشزد کنین.



شبنم خندید و گفت: زنده باشی.

بعد هم رفت لباسش را عوض کند. وقتی برگشت، متوجه شد همه ی خانواده توی هال دور آقامجید نشسته اند. وقتی مریم خانم او را دید، حرفش نصفه ماند و آشکارا جا خورد. بریده بریده گفت: فکر می کردم پیش معصومه ای...

شبنم لب برچید و آرام گفت: نه ولی اگه مزاحمم میرم پیشش.

آقامجید گفت: نه باباجون مراحمی.

امیرعلی که روی مبل دو نفره نشسته بود به جای خالی کنارش اشاره کرد و گفت: بیا بشین.

نرگس در حالی که می کوشید جوّ موجود را دوباره عادی کند با لبخند پرسید: حالا کجا داشتی می رفتی؟

شبنم در حالی که چادرش را روی سرش مرتب می کرد گفت: می خواستیم بریم کارتا رو پخش کنیم.

مریم خانم رو به امیرعلی معترضانه گفت: گرما بچه ی مردمو کجا می بری؟

امیرعلی دهانش را باز و بسته کرد ولی حرفی نزد. شبنم گفت: خودم می خوام باهاش برم.

نرگس گفت: حال داری تو این هوا؟ از آسمون آتیش میباره. بیا بریم بالا یه فیلم تازه دارم.

آقامجید گفت: بابا چکارشون دارین؟ دلشون می خواد باهم باشن.

مریم خانم ابرویی بالا برد و با بدبینی به آن دو نگاه کرد. امیرعلی کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: منتظرین چی بگم؟ بگم غلط کردم تا صدوبیست سال بهم بخندین؟ بسیار خب. ما که بدمون نمیاد شما شاد باشین. غلط کردم. اجازه هست بریم؟

مریم خانم با لحنی معنی دار گفت: بفرمایین. خوش بگذره.

امیرعلی آهی کشید و برخاست. شبنم هم به دنبال او از در بیرون رفت. توی ماشین در حالی که می خندید گفت: پروندت خیلی سیاهه.

امیرعلی آهی کشید و گفت: آخه دفعه ی اول و آخری که رفتم خواستگاری چنان بهشون خوش گذشت که دیگه قسم خوردن برام نرن خواستگاری.

شبنم به طرف او برگشت و با تفریح پرسید: تو رفتی خواستگاری؟ کی بود اون دختر خوشبخت؟

امیرعلی از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: تو خوبی شبنم؟ با نادیا که مشکلی نداری، خواستگاری قبلیمم جوکه واست. ببینم اصلاً علاقه ای به من داری؟

شبنم شانه ای بالا انداخت و با خوشی گفت: پای خواستگاری قبلیتو پیش کشیدی که جیغ منو دربیاری مثلاً؟ نه جونم فایده نداره. حالا زود بریز بیرون ببینم چیکار کردی که توبه کار شدن؟

امیرعلی با اخم گفت: تقصیر خودشون بود. مثلاً می خواستن واسه تولدم سورپریزم کنن. فکر کن!!! گفتن شام مهمونیم اونم کجا؟ خونه نوه عمه ی بابا. حالا این که بعد از صد و بیست سال یه جای عجیب بریم مهمونی حرفی نبود. یعنی من اصلاً پیگیر نشدم که چرا! ولی تازه وقتی رسیدیم اونجا فهمیدم عجب کلاه گشادی سرم گذاشتن! خانواده ی نوه عمه ی بابا واسه من تولد گرفته بودن و هدیه شونم جواب قبول خواستگاری از دخترشون بود و احیاناً باید من خیلی خوشحال می شدم. چون وقتی کلاس اول می رفتم یه بار به مامانم و مامانش گفته بودم من عاشق این دخترم و مادرها از این کلام حکیمانه ی کودک هفت ساله کلی مشعوف شده بودن و مطمئن بودن که هنوزم این عشق داره منو شعله ور می کنه!

شبنم با هیجان خندید و گفت: وای چه جالب! خواستگاری سورپریزی! دختره چی؟ اونم سورپریز شده بود؟

امیرعلی با اخم گفت: نه بابا به اون گفته بودن. خیلیم خوشحال بود بیچاره!

+: عجب عاشق کشی هستی تو! هرکی تو خیابون رد میشه عاشقت میشه؟

امیرعلی که اصلاً حوصله ی شوخی نداشت ماشین را پارک کرد. آهی کشید و بین کارتها را گشت. دو سه تا را برداشت و پیاده شد.

شبنم از توی ماشین با آرامش نگاهش می کرد. حسودی؟ قلبش اینقدر آرام بود که حتی فکرش را هم نمی کرد. امیرعلی قابل اعتماد بود.

امیرعلی کارتها را داد و دوباره سوار شد. شبنم پرسید: خب بعد چی شد؟

_: تا نیم ساعت که اصلاً نمی فهمیدم چی به چیه. اینام منو هالو گیر آوردن هی سربسرم می ذاشتن. دوزاریم که افتاد پاشدم امدم بیرون.

+: با داد و بیداد؟

_: نه بابا یک کلمه هم نگفتم. نرگس زنگ زد که مثلاً راست و ریسش کنه، بدتر شد. با او دعوا کردم. بعدم ظاهراً به خانواده ی عروس خیلی برخورده بود که گمونم حقم داشتن. البته پیشنهاد سورپرایز از مادر محترم عروس بود که معروفن به کارهای عجیب.

شبنم خندید و گفت: ولی اگه دوسش داشتی چقدر هیجان زده می شدی.

_: هی سیب زمینی من یکی دیگه رو دوست دارم.

+: جدی؟! کی هست این موجود خوشبخت؟

_: دختر همسایمون.

+: از یه منبع موثق شنیدم اونم عاشقته.

_: نه بابا!

+: والا!

بعد از پخش کردن کارتها و صرف نهاری سبک توی یک کافه در حال مسخره بازی و تهدید امیرعلی مبنی بر این که به خانه برسند باید شبنم تمرین راه رفتن با کفش پاشنه بلند بکند، بالاخره برگشتند.

هنوز درست با اهل خانه سلام و علیک نکرده بودند که امیرعلی دوباره قرارشان را یادآور شد. شبنم کفشها را پوشید و در حالی که نزدیک بود اشکهایش جاری شوند با کمک امیرعلی تلوتلوخوران مشغول تمرین شد.

در طول چند ساعت بعد که جیغ جیغ شاد شبنم و غش غش خنده های امیرعلی خانه را پر کرده بود، بالاخره مریم خانم قانع شد که به دخترک صبور و بی سروصدای مهمانشان چندان هم بد نمی گذرد!

وقت شام شبنم با کفش پاشنه بلند تا کنار میز آمد و در حالی که از آن همه تلاش صورتش گلگون شده بود با خنده گفت: دیگه یاد گرفتم به خدا!

امیرعلی مصرانه گفت: شام می خوریم ادامه میدیم. هنوز خیلی محکم نیستی. پات بپیچه تو عروسی من نمی تونم جواب بدم.

شبنم آهی بین خنده و گریه کشید. کفشها را کنار گذاشت و پشت میز نشست.

مریم خانم به امیرعلی گفت: بدون اذیت کردن نمی تونی نفس بکشی!

امیرعلی ابروهایش را بالا برد و با لحنی حق به جانب پرسید: اذیت کردن؟! بده دارم یه هنر یادش میدم؟

_: راه رفتن با کفش پاشنه بلند هنره؟

_: به نظرم هرچی که به زیبایی مربوط باشه هنره.

آقامجید گفت: کیفشو تو بکنی درد پاشو اون بکشه؟

امیرعلی لقمه ای خورد و گفت: اگه واقعاً اینقدر درد داشت که همه نمی پوشیدن. درد داری شبنم؟

شبنم خنده ای کرد و سری به نفی تکان داد. مریم خانم گفت: خدا به دادت برسه با این اوامر زور این!

شبنم خندید و گفت: من مشکلی ندارم.

_: بفرماین مامان خانم. کاسه داغتر از آش نشین دیگه. شبنم سالادو بده.

شبنم ظرف را برداشت و به طرف او چرخید. توی نگاه خندان و گونه های گلگونش برقی بود که دل امیرعلی فرو ریخت. شبنم ظرف را گذاشت. سرش را حرکتی داد و بافته ی مویش را به عقب پرت کرد. امیرعلی نفسش را بلند بیرون داد و با حرص فکر کرد: اگه باباش موافقت نکنه دیوونه میشم.

به شدت به سالاد چشم دوخت و عصبانی دو سه قاشق کشید. اینقدر تغییر ناگهانی اش واضح بود که آقامجید زیر لب پرسید: چی شده بابا؟

امیرعلی سرش را محکم تکان داد و گفت: هیچی!

شبنم آرام مشغول خوردن بود. با یک پا مچ پای دیگرش را ماساژ میداد و اعتراف نمی کرد که درد دارد. فقط امیدوار بود که بعد از شام بهانه ای پیدا شود که تمرین را ادامه ندهد.

بعد از شام آقامجید تلویزیون را روشن کرد. شبنم که داشت میز را جمع می کرد با هیجان گفت: من این سریال رو خیلی دوست دارم!

بهانه پیدا کرده بود. امیرعلی هم فهمید ولی حرفی نزد. حالش خوش نبود. دو سه تا ظرف را به آشپزخانه برد و گفت: تو برو تماشا کن. خودم جمع می کنم.

شبنم لبخندی زد و گفت: حالا هنوز تیتراژه.

_: نه برو.

شبنم از دم در آشپزخانه برگشت و آرام پرسید: چیزی شده؟

امیرعلی در حالی که نگاهش را می دزدید گفت: نه.

شبنم دست روی بازوی او گذاشت و با نگرانی پرسید: امیر؟...

امیرعلی کلافه نگاهش کرد و گفت: هیچی نیست برو شروع شد.

+: تو خوب نیستی. یه چیزی شده. از حرفای مامانت ناراحتی؟

_: نه بابا. حرف تازه ای نبود که.

+: پس چی شده؟

_: هیچی.

+: من کار بدی کردم؟

_: نه بابا.

+: از من دلخور نیستی؟

_: نه. برو.

شبنم لبهایش را بهم فشرد و در حالی که هنوز قانع نشده بود از آشپزخانه بیرون رفت. جلوی تلویزیون نشست و پاهایش را جمع کرد. می ترسید ناراحتی امیرعلی تقصیر او باشد.

امیرعلی میز را جمع کرد و مشغول شستن ظرفها شد. شبنم به آشپزخانه رفت و گفت: بذار من بشورم.

امیرعلی پشت به او با اخم گفت: لازم نیست. برو فیلمتو ببین.

+: چون گفتم می خوام فیلم ببینم ناراحتی؟

_: نه برو.

شبنم آهی کشید و غصه دار به اتاق برگشت. امیرعلی ظرفها را شست و توی اتاق پذیرایی پشت لپ تاپش نشست و مشغول کارهای حسابداری عقب افتاده اش شد.

فیلم که تمام شد شبنم کفشهایش را پوشید و در حالی که سعی می کرد مسلط و مطمئن راه برود به اتاق پذیرایی رفت. امیرعلی بدون این که سر بلند کند گفت: خسته شدی. برو بگیر بخواب. من یه خورده کار دارم.

+: دیگه یاد گرفتم. خوب خوب.

_: آفرین.

+: بشینم اینجا حواست پرت میشه؟

_: آره. برو بیرون.

شبنم از این جواب اینقدر ناامید شد که کم مانده بود همانجا بزند زیر گریه. خیلی خودش را کنترل کرد که تا اتاقش تحمل کرد. کفشها را گوشه ای گذاشت. روی تخت نشست و به اشکهایش اجازه داد جاری شوند. امیرعلی به این زودی حوصله اش سر رفته بود؟ دیگر دوستش نداشت؟

برای تنبیه خودش برخاست. در را بست. لباس عوض کرد. دراز کشید و به تاریکی چشم دوخت. تمام تلاشش را می کرد که صدای گریه اش بلند نشود و به گوش مریم خانم نرسد. اگر می رسید هم می گفت دلش برای خانواده اش تنگ شده است که خیلی هم دروغ نبود.

در اتاق باز و بسته شد. امیرعلی آرام جلو آمد و زمزمه کرد: چرا تو تاریکی؟

دیگر می دانست که شبنم از تاریکی می ترسد. هرچند شبنم مستقیماً اعتراف نکرده بود!

امیرعلی دوباره زمزمه کرد: خوابیدی؟

شبنم جوابی نداد. امیرعلی کنار تخت روی زمین نشست. توی نور کمی که از پنجره به اتاق می تابید، صورت شبنم را پیدا کرد و خم شد گونه ی خیسش را بو*سید. با تعجب دستی به گونه اش کشید و پرسید: گریه می کنی؟

شبنم با بغض گفت: مگه برات مهمه؟

امیرعلی پوزخندی زد و گفت: نه مهم نیست الکی پرسیدم!

شبنم رو گرداند. امیرعلی لب تخت نشست و با خوشرویی پرسید: به خاطر بدخلقی منه؟

شبنم بینیش را بالا کشید. به دیوار روبرویش دست کشید و گفت: دیگه منو دوست نداری.

امیرعلی خندید و پرسید: کی گفته؟

+: لازم نیست کسی بگه. حوصلت سر رفته.

امیرعلی گفت: آره از اولشم اصلاً راضی نبودم.

شبنم بیشتر به دیوار نزدیک شد و گفت: خب چرا اومدی؟ برو بیرون.

امیرعلی خندید و گفت: این چرندیات چیه شبنم؟ خب کار دارم. چکار کنم این دو روزی اصلاً به کارای خودم نرسیدم. قبلشم که همش مغازه بودم. اینجوری پیش بره صاحبکارام عذرمو می خوان.

+: آره کار داری. فقط من مزاحمم.

_: آخه خوشگل من، تو مثل مجسمه هم بشینی کنار من بازم نمی تونم فکر کنم که نیستی. چکار کنم عزیزم؟

+: هیچی. برو به کارات برس.

_: مگه میذاری؟

+: من که کاری بهت ندارم. خب برو.

_: شبنم؟...

شبنم لبخندی زد. دلش گرم شده بود. ولی ظاهراً هنوز قهر بود. امیرعلی به عادت این دو سه روزش بافته ی موهای او را باز کرد و همه را بهم ریخت. بعد به آرامی گفت: خیلی خب... بسه دیگه. آشتی. هان؟

شبنم بازهم رضایت نداد از دیوار دل بکند. امیرعلی شانه ی او را فشرد و گفت: اذیت نکن دیگه.

شبنم به پشت خوابید و نگاهش کرد. امیرعلی توی تاریکی خندید و گفت: بگیر بخواب.

اینقدر موهایش را نوازش کرد تا خوابش برد. بعد پاورچین از اتاق خارج شد و پشت لپ تاپش برگشت. چشمهایش را مالید و سعی کرد روی کارش تمرکز کند.

دلتنگی (9)

سلام

این پستم کوتاهه. نمی تونم مدت طولانی بشینم. ولی سعی می کنم پنج شنبه شب یه پست دیگه بذارم جبران بشه.

موبایل امیرعلی زنگ زد. شهرام بود. می گفت هوا خوبست و می خواهند کمی توی پارک گردش کنند. امیرعلی نگاهی به شبنم انداخت و پرسید: میای؟

شبنم با نگاهی درخشان گفت: آره! هنوز حرفام با شیرین نصفم نشده!

امیرعلی خندید و به شهرام گفت می آیند. توی پارک بستنی خوردند و قدم زدند و تاب بازی کردند و کلی شوخی و خنده.

شب از نیمه گذشته بود که به طرف خانه راه افتادند. همین که چشم شبنم به در خانه ی خودشان افتاد، دوباره ترسی بر دلش نشست. با صدایی لرزان گفت: بابا راضی نمیشه.

امیرعلی گفت: نصف شبه عزیزم. برو بگیر بخواب. فردا هوا آفتابیه. پیاده شو.

باهم وارد خانه شدند. آقامجید خواب بود. اما مریم خانم به استقبالشان آمد و زیر لب غرغرکنان از امیرعلی پرسید: معلوم هست کجایین؟ امانت مردم رو بردی نمیای؟

امیرعلی با لحنی خسته گفت: امانت مردم؟ فکر می کردم زنمه.

مریم خانم ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا!

_: مامان تو رو خدا ول کن نصف شبی.

شبنم با نگرانی به آن دو نگاه میکرد. چیزی ته دلش فرو ریخت. یعنی خاله مریم هم راضی نبود؟!

شبنم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت. در حالی که لباس عوض می کرد، به این نتیجه رسید که غیرممکن نیست. درست بود که خاله مریم همیشه با او مثل دختر خودش رفتار می کرد و شبنم هم مثل مادرش با او راحت بود، اما این دلیل نمیشد که خاله مریم او را به عنوان عروسش در نظر داشته باشد و بخواهد او را برای تک پسرش بگیرد. چه بسا آرزوهای بزرگتری برای پسرش داشت. بابا هم که به احتمال قوی امیرعلی را در شأن دامادی خودش نمی دانست. آخر لیسانس حسابداری نه عنوان مهندسی دارد نه پزشکی! پدرش هم که یک دیپلمه ی ساده است.

شبنم با بغض به دیوار روبرو چشم دوخت و فکر کرد: چرا همه چی یه دفعه اینقدر سخت شد!

روی تختش نشسته بود و فکر می کرد. هنوز سنی نداشت. می توانست چند سال برای رسیدن به امیرعلی صبر کند. اما آیا امیرعلی صبر می کرد یا این که وقتی جواب "نه" می شنید سراغ کار خودش می رفت؟

ولی آخر همسایه بودند! نمی توانست هرروز او را ببیند و فراموش کند. حتی اگر نمی دید... می توانست؟ نمی دانست. دلش تنگ میشد. خیلی... مثل همین حالا که دلتنگ بود. خیلی دلتنگ بود.

از جایش برخاست و توی نور کم چراغ هال به راهرو خزید. لای در اتاق امیرعلی باز بود. سر کشید. پشت میزش نشسته بود و اسامی پشت کارتهای عروسی شهرام را می نوشت. قرار بود هم بنویسد هم پخش کند.

شبنم چند لحظه ای همان جا ایستاد. دلش فشرده شد. مگر می توانست دل بکند؟

امیرعلی چشمهایش را مالید. شانه هایش را عقب برد و نفس عمیقی کشید. همان موقع او را دید. لبخندی زد و پرسید: چرا نمیای تو؟

شبنم با تردید وارد شد. همان دم در لب تخت نشست و آرام گفت: فکر کنم مامانتم از من خوشش نمیاد. نه که خوشش نیاد... ولی دلش نمی خواد عروسش باشم.

امیرعلی خنده ی خفه ای کرد. از جا برخاست و گفت: خوابت میاد شعر و ور میگی.

کنارش نشست. دست دور شانه های او انداخت و و در حالی که او را به طرف خودش می کشید گفت: بسه دیگه. اینقد فکر نکن.

شبنم سر به زیر انداخت و با ناراحتی پرسید: یعنی برای تو مهم نیست؟ اگه نشد میری رد کارت و خداحافظ؟

امیرعلی موهای او را بو*سید و گفت: نه. گفتم که هستم تا آخرش. مگه الکیه؟ این نشد یکی دیگه؟ به همین راحتی؟

+: آخه خیلی خونسردی. انگار اصلاً برات مهم نیست. با اون حرفای مامانت...

_: با کدوم حرفای مامان؟ بهت چیزی گفته؟

+: نه به من چیزی نگفته. ولی وقتی اومدیم گفت امانت مردم و...

_: خب نگران شده بود. این چه ربطی داره به این که از تو خوشش بیاد یا نه؟

+: خب اگه دوستم داشت نمی گفت امانت مردم. با تو بودم. تنها که نبودم نگران بشه.

امیرعلی خندید. او را روی پاهایش نشاند. بافته ی موهایش را باز کرد و در حالی که با انگشت شانه شان میزد گفت: به مامانت قول داده که مواظبت باشه. منم به بابات قول دادم. سر قولمونم هستیم. از نصف شب گذشته بود. می ترسید که به گوش مامانت برسه و ناراحت بشه.

شبنم با پافشاری پرسید: مگه زن تو نیستم؟

_: هستی. برای همیشه. میشه تمومش کنی؟ بگیر بخواب. منم ده بیست تا کارت مونده بنویسم می خوابم.

 

وقتی بیدار شد امیرعلی هنوز خواب بود. پایین تخت روی زمین خوابیده بود. شبنم با ناراحتی چهره درهم کشید و غرغرکنان به خودش گفت: باز که زابراش کردی بیچاره رو...

با احتیاط کنارش روی زمین نشست و گفت: امیر... پاشو سر جات بخواب. من میرم تو اتاقم. امیر...

امیرعلی بدون این که چشمهایش را باز کند گفت: بگیر بخواب سر صبحی! دیگه حالا چه فرقی می کنه؟

+: هنوز یکی دو ساعتی می تونی بخوابی.

_: اگه ولم کنی می خوابم.

شبنم لبهایش را بهم فشرد و از جا برخاست. خواست از در بیرون برود اما دلش نیامد. کنار دیوار روی زمین چمباتمه زد و چشم به امیرعلی دوخت. همانطور نشسته خوابش برد.

با یک بو*سه ی محکم ناگهانی از خواب پرید و وحشتزده سر بلند کرد. امیرعلی خندید و گفت: صبح بخیر!

شبنم تبسمی کرد و دوباره چشمهایش را بست.

_: چرا اینجا خوابیدی؟

+: دلم نیومد برم تو اتاقم.

_: خب رو تخت می خوابیدی. من که گفتم رو زمین راحتم.

شبنم چشم بسته سرش را به دیوار تکیه داد و جوابی نداد. امیرعلی با خوشی گفت: پاشو دیگه چقدر می خوابی؟ پاشو بریم صبحانه بخوریم باید برم.

چشمهایش را باز کرد و نگاهش کرد. با بی حوصلگی برخاست. بدنش درد می کرد. کش و قوسی رفت و به دنبال امیرعلی از اتاق خارج شد.

مریم خانم و آقامجید هم داشتند صبحانه می خوردند. هنوز ننشسته بودند که آقامجید سؤالی درباره ی مغازه از امیرعلی پرسید و امیرعلی مشغول توضیح دادن شد. شبنم در سکوتی خواب آلوده صبحانه اش را خورد و به اتاقش رفت. رویش نشد برای بدرقه ی امیرعلی بیرون برود. اما امیرعلی قبل از رفتن به اتاقش آمد و پرسید: دلخوری؟

+: دلخور؟ نه...

_: چرا همش اخمات تو همه؟

+: اخمام تو هم نیست.

_: فقط یه کمی قهری.

_: نیستم.

امیرعلی کنارش نشست و با لبخند پرسید: چی شده؟

+: هیچی نشده. هیچی هم قرار نیست بشه.

_: دست بردار! حالت خوب نیست! یکی دو ساعتی میرم مغازه. بعدش می خوام برم کارتا رو پخش کنم. میام دنبالت باهم بریم.

+: واسه چی من بیام؟

_: واسه این که تنها نمونی. فعلاً خداحافظ...

شبنم زیر لب جوابی داد و سر به زیر انداخت.

نیم ساعتی بعد که از اتاقش بیرون آمد، آقامجید داشت تلویزیون میدید و مریم خانم پیش نرگس بود. شبنم هم تصمیم گرفت سری به نرگس بزند. آرام از پله ها بالا رفت. در خانه ی نرگس باز بود و صدایشان شنیده میشد. خواست با ضربه ای به در و سلامی ابراز ورود بکند، اما شنید که نرگس پرسید: بالاخره دیشب کی برگشتن؟

شبنم مکثی کرد. احساس کرد ضربانش بالا می رود. نرگس هم دلخور بود؟ او هم دلش نمی خواست دختر ننر همسایه عروسشان بشود؟

ضعف کرد. روی آخرین پله نشست. مریم خانم گفت: نصف شب گذشته بود. دوازده و نیم اون وقتا... دلم برای شبنم خیلی سوخت.

نرگس با خنده گفت: چرا آخه؟ شایدم بهشون خوش گذشته بود.

_: خوش گذشته باشه؟ با امیرعلی؟ تو که داداش بداخلاقتو می شناسی. نذاشته آب خوش از گلوش پایین بره. چه خوش گذشتنی؟ طفلک از خستگی داشت غش می کرد.

+: حالا به این شوریام نیست.

_: امیرعلی کوتاه نمیاد. از اول گفته نمی خوام، هنوزم نمی خواد. همش محض وظیفه. حالا معلوم نیست به بهانه ی انجام وظیفه دختر مردمو تا نصف شب کجا نگه داشته بود. طفلکی شبنم... مثلاً مهمونه!

+: مامان اینقدر سخت نگیر. شاید واقعاً به شبنم بد نگذره.

_: آخه باید دیشب قیافشو میدیدی. اینقدر غصه دار بود که دلم براش کباب شد. هرچیم به امیر میگم به کلی انکار می کنه. حتی نگفت کجا بودن.

+: چی بگم...

_: می تونی با امیرعلی حرف بزنی؟

+: چی بهش بگم؟

_: اینقدر شبنم رو اذیت نکنه. درسته که از اولش به زور راضی شده. ولی شبنم که کاری به کارش نداره. حتی پریشب شام نخورد که امیرعلی بیاد. طفلک گرسنه خواب رفت. امیرم بیدارش نکرد. اخمای تو هم نشست شامشو خورد و رفت. وقتی گفتم به خاطر تو نشسته بود، گفت خب می گفتی بخوره. خودتم می خوردی. نمی دونم کی این پسر می خواد بزرگ بشه!

نرگس با صدایی خندان پرسید: مگه پسرا بزرگ میشن؟

مریم خانم آه بلندی کشید و گفت: نمی دونم. هنوز یه هفته مونده و طفلک شبنم داره آب میشه بس این به چشم مزاحم نگاش می کنه. حتی من اصرار کردم ببرش یه گشتی بزنه میگفت اصلاً نمی خوام...

شبنم خندید. صورتش را با دستهایش پوشاند و به خودش یادآوری کرد گوش ایستادن کار خوبی نیست. بالاخره هم از جا برخاست و یواش یواش از پله ها پایین آمد.

امیرعلی در خانه را باز کرد و وارد شد. با دیدن شبنم با خوشرویی گفت: سلام.

شبنم لبخندی زد و جوابش را داد. امیرعلی جلو آمد؛ دستی تو پشت او زد و پرسید: چطوری؟

شبنم خنده اش را فرو خورد و به آرامی گفت: خوبم...

امیرعلی با شک پرسید: خبریه؟

+: نه مثلاً چه خبری؟

_: نمی دونم. مشکوک می زنی.

+: تو می دونی چقدر وجهه ی بدی داری تو خانواده؟

_: من؟ چرا؟

+: حالا دیگه... میرم حاضر شم.

_: هی وایسا. چی داری میگی؟

+: خب گفتم دارم میرم حاضر شم. مگه نگفتی بریم کارت پخش کنیم؟

_: نه... قبلش... موضوع چیه؟ پشت سر داشتین می خندیدین؟ خیلی خوش گذشته؟ به منم بگو بخندم.

+: نه نمی خندیدم. باور کن.

_: ولی الان داری میخندی.

+: فقط یه کم خیالم راحت شده.

_: بابات زنگ زده؟

+: نه بابا. کاشکی زنگ زده بود. یعنی وقتیم زنگ می زنه اینقدر خطا خرابه که فقط یه ذره احوالپرسی می کنیم و قطع میشه. نمیشه که حرف زد!

_: خب... موضوع چیه؟

+: مامانت از من بدش نمیاد. همین. البته هنوزم نمی دونم دوست داره من عروسش بشم یا نه. ولی می دونم ازم دلخور نیست.

_: زحمت کشیدی. اینو که من دیشب بهت گفتم. خبر تازه چیه؟

+: هیچی همین.

_: کجاش خنده داره؟

شبنم نگاهی به راه پله انداخت. توی اتاق امیرعلی خزید و با لحنی گناهکار گفت: هیچی بهش نگی ها. گوش وایسادم. یعنی نمی خواستم گوش وایسم. بعد باید می رفتم می گفتم. ولی روم نشد. حالا خودت بهش بگو.

_: چی بگم؟

+: مامانت فکر می کنه همش منو اذیت می کنی. فکر می کنه دیشب منو به زور بردی بیرون که بری دنبال الواتی خودت. فکر می کنه از من بدت میاد. اونم فقط به خاطر این که من دیشب ناراحت بودم. نمی دونه که از نگرانی مخالفت بابا بود. فکر می کنه تو اذیتم کردی. آخه بهش نگفتی کجا بودیم.

امیرعلی با خنده گفت: شما زنها اعجوبه این! مجبورین یه موضوع ساده رو اینقدر پیچیدش کنین؟

شبنم با لبخندی خجول شانه بالا انداخت و گفت: من که نگفتم. اون گفت. داشت به نرگس می گفت. بعدم گفت نرگس یه کم نصیحتت کنه اینقدر بداخلاقی نکنی.

_: تو هم فقط نشستی گوش کردی. دستت درد نکنه. زبونت درد می گرفت یک کلمه از من دفاع کنی؟

+: گفتم که گوش وایساده بودم. نمیشد یهو برم بگم اینطوری نیست.

امیرعلی کلافه نفسش را بیرون داد و پرسید: حالا چرا گوش وایسادی؟

+: نمی خواستم. من داشتم می رفتم پیش نرگس. در خونش باز بود. بعد همون موقع شروع کردن به حرف زدن درباره ی ما و اینکه چقدر من طفلکی هستم و چقدر داره بهم بد می گذره.

_: بمیرم برات!