ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلتنگی (8)

سلامممم

اینم پنج شیش صفحه قصه صرفاً جهت وفای به عهد! کمرم درد می کنه و هنوز خونه بعد از سفر درست و حسابی مرتب نشده و حواسم جمع نیست و برام سخته بشینم بنویسم. انشاءالله سه شنبه ی آینده ی با دست پر برمی گردم و از خجالتتون در میام


شهرام آهی کشید و در حالی که می نشست گفت: البته مدرکی رو نکردی. ولی بسیار خب. چون من خیلی خوبم اینم روش.

امیرعلی با نگاهی خندان گفت: شاهد دارم. می تونی بیای تو محله بپرسی.

شهرام گفت: خیلی خب. چی می خورین؟

سفارش شام را دادند. همین که پیش خدمت رفت، شیرین با هیجان پرسید: شبنم برای عروسی میای؟ جمعه اس. می کشمت اگه نیای.

شبنم خندید و گفت: کجای کاری؟ من لباسم خریدم... و کفش... وای شیرین نمی دونی کفشام سیزده سانت پاشنه داره. فکر کن!!! نه تو رو خدا من چه جوری با اینا راه برم؟! تمام مدت مثل یه دختر خوب یه گوشه باید بشینم.

شیرین غش غش خندید و پرسید: سرت خورده به جایی؟ تو همونی نبودی که به پاشنه ی سه سانتی میگفتی پاشنه بلند مزاحم؟!

شبنم غرغرکنان گفت: هنوزم میگم.

_: پس نونت نبود آبت نبود، پاشنه سیزده سانتی خریدنت چی بود؟!

شبنم لب برچید و گفت: همش تقصیر امیرعلیه.

امیرعلی به شهرام گفت: نگاشون تو رو خدا! هنوز ده دقیقه نیست رسیدن بهم. غیبت کردنشون شروع شد!

شبنم دلخور گفت: غیبت نکردم که! پیش روت گفتم. بیا اینم شاهد. به خدا من نمی تونم این کفشا رو بپوشم.

_: الان نمی تونی. تمرین می کنی یاد می گیری.

شیرین گفت: آره حسابی تمرین کن راه بیفتی. واسه عروسی خودت که نمی تونی بی پاشنه بپوشی.

+: اوووه!! کو تا عروسی من. تا هزار سال دیگه یاد میگیرم. تازه مهمم نیست. می تونم بی پاشنه بپوشم.

امیرعلی که کمی جا خورده بود، پرسید: چی؟ کو تا عروسی تو؟ خسته نباشی. من باید صبر کنم تا موهام رنگ دندونام بشه؟

شهرام گفت: نه درستش اینه که دندونات رنگ موهات بشه بعد همه رو بکشی. شبنم خانمم که شوهر بی دندون نمی خواد.

_: بیخود...

شبنم خندید و گفت: حالا نگفتم سی سال دیگه که جوش آوردی. به هرحال بی پاشنه می پوشم. مگه مرض دارم بزنم پاهامو داغون کنم؟

شیرین گفت: آخ آخ آخ... بمیرم برای امیرعلی که تو سی سال دیگه هم آدم بشو نیستی. آخه فسقلی تو با این قدت کنار امیرعلی روز عروسی خیلی زشت میشی. حداقل همون سیزده سانت پاشنه رو باید داشته باشی که جلوه کنی.

شبنم با اخم گفت: خیلی دلشم بخواد. اصلاً سیزده نحسه من خوشم نمیاد.

امیرعلی گفت: خب دلم که می خواد ولی...

مکثی کرد و در حالی که به در چشم دوخته بود، گفت: وای خدای من!

در باز شد و نادیا به همراه یک دختر دیگر وارد شدند. امیرعلی به سرعت صندلیش را بیشتر به طرف شبنم کشید و دست روی شانه ی او گذاشت.

شبنم سری تکان داد و گفت: کارمون دراومد.

شیرین پرسید: اینجا چه خبره؟

شهرام که گویا نادیا را می شناخت، گفت: چی بگم...

امیرعلی دندان قروچه ای رفت و گفت: هیچی نگو.

شیرین با دلخوری گفت: یعنی چی هیچی نگه؟ خب به منم بگین چی شده؟

شبنم گفت: هیچی بابا. ما بدون این خانم شام از گلومون پایین نمیره.

و دست امیرعلی را با حالتی نمایشی گرفت.

شیرین اخمی کرد و پرسید: وا یعنی چی اونوقت؟ کدوم خانم؟

شهرام دستمالی جلوی دهانش گرفت و درحالی که مثلاً صورتش را پاک می کرد غرید: تابلو بازی در نیار بعداً توضیح میدم.

شیرین آهی کشید و گفت: باشه.

شبنم زمزمه کرد: امیر؟

امیرعلی بلند گفت: جانم؟ عشقم؟ عزیزم؟

شبنم که هم زمان هم خنده اش گرفته بود هم دلش می خواست گریه کند و هم حالش داشت بهم می خورد، زیر لب گفت: هیچی... تشنمه.

امیرعلی لحظه ای دست او را فشرد. هم زمان از جا برخاست و پرسید: چی می خوای عزیزدلم؟ آبمیوه بگیرم یا آب یا نوشابه؟

شبنم سرش را پایین انداخت و سعی کرد خنده اش را فرو بخورد. به زحمت گفت: آب.

_: الساعه میارم.

شیرین با چشمهای گرد شده به امیرعلی نگاه کرد.

شهرام باز غرید: شیرین اینقدر تابلو بازی درنیار.

شبنم نفس عمیقی کشید و با عشوه گفت: از وقتی مدرسه می رفتم عاشقم بود.

شیرین با تعجب نگاهش کرد و در حالی که سعی می کرد صدایش ملایم باشد پرسید: مگه حالا کجا میری؟

+: وا! شیرین جون پرتی ها! دارم میگم که مکانیک می خونم.

اولین اسم رشته ای که به ذهنش رسیده بود. شیرین از تعجب چند بار پلک زد ولی از ترس این که شهرام دوباره غرغر کند، حرفی نزد.

نادیا و دوستش چرخی دور رستوران زدند. امیرعلی با بطر آب معدنی برگشت و گفت: ای جانم!

نادیا چهره درهم کشید و در حالی که به امیرعلی نگاه می کرد به دوستش گفت: از اینجا خوشم نمیاد. بریم یه جای دیگه.

دوستش با لبخند گفت: آخی... چقدر عاشقشه. خوش به حالش.

نادیا به تندی گفت: بریم.

و خودش به طرف در رستوران رفت. دوستش لبخندی به شبنم زد و گفت: قدرشو بدون.

شبنم جرعه ای آب نوشید و گفت: متشکرم.

در که بسته شد، امیرعلی صندلیش را کمی عقب کشید و با آه بلندی گفت: آخیش! خفه شدم.

شهرام پوزخندی زد و گفت: چیه نزدیک شبنم خانم بشینی خفه میشی؟

امیرعلی خندید و گفت: نه نقش بازی کنم خفه میشم.

_: یعنی عاشقش نیستی؟

_: بابا چه گیری دادین اعتراف بگیرین از من! هستم. خب که چی؟

شیرین خندید و گفت: حالا درست واسه من تعریف کنین موضوع چیه. اولاً این مکانیک خوندنت چی بود؟

+: هیچی بابا الکی گفتم. می خواستم یه کم سنمو ببرم بالا.

_: خب بعد؟ دختره کی بود؟

شامشان هم رسید و همانطور که می خوردند، شبنم به طور خلاصه ماجرا را تعریف کرد.

شیرین متفکرانه گفت: پس یه تشکرم بهش بدهکارین. ظاهراً مجبورتون کرده که به هم توجه کنین.

شهرام گفت: من پیشنهاد بهتری دارم. شبنم خانم هرجا کارت گیر بود یه دعوت از نادیاجون بکن، امیرعلی چشمش به نادیا میفته سراپا شیفته میشه و بهش بگی بمیر، میمیره.

امیرعلی مشتی به بازوی او زد و پرسید: تو طرف منی یا شبنم؟

شهرام لقمه ای خورد و گفت: آخه خودتم اگه قیافتو وقت فیلم بازی کردن دیده بودی، هوس سوء استفاده به سرت میزد! جانم؟ عشقم؟ آبمیوه بگیرم یا آب معدنی! ای خدا!!! کاش یکی هم عاشق ما میشد.

شیرین سری تکان داد و گفت: یاد بگیر شهرام جان.

شهرام گفت: چی رو یاد بگیرم؟ همش فیلم بود. مگه ندیدی؟ همچین که رفت بیرون صندلیشو کشید کنار انگار نه انگار که زنشه.

امیرعلی غرغرکنان گفت: از این تابلوبازیا خوشم نمیاد.

شهرام ابرویی بالا برد و گفت: مشخصه!

بعد مکثی کرد و پرسید: خب قرار عقدم گذاشتین؟

امیرعلی گفت: نه هنوز.

شبنم گفت: مامان اینا بیان بعد.

شیرین پرسید: خب الان عقدتون تا کی هست؟

شبنم گفت: دو هفته. یعنی این مدتی که مامان اینا نیستن. الان تقریباً یه هفته اش تموم شده.

شیرین با لحنی منطقی گفت: روزی که میان باید عقد کنین دیگه. یا همینو تمدیدش کنین.

شبنم شانه ای بالا انداخت و گفت: حالا ببینم بابا چی میگه.

شیرین با تعجب داد زد: یعنی برات مهم نیست؟

شبنم مثل مجرمی نگران به امیرعلی نگاه کرد و گفت: البته که مهمه. ولی بدون اجازه ی بابا که نمی تونم عقد کنم.

شیرین سری تکان داد و گفت: خب اون که راضیه. اگه راضی نبود که نامزد نمی شدین.

امیرعلی با اخم گفت: ما نامزد نشدیم.

شهرام گفت: خیلی خب بابا تو هم! عقد کردین. حالا گیر دادی. منظورش اینه که قراراشو گذاشتین بالاخره.

امیرعلی با تردید گفت: نه نه. هیچ قراری نذاشتیم. یعنی اصلاً بحث نامزدی نبوده. یعنی ممکنه راضی نباشن شبنم؟

شبنم با نگرانی بشقابش را پس زد و گفت: نمی دونم.

کم مانده بود اشکهایش جاری بشوند. شیرین با بی حوصلگی پرسید: بخور دیگه خودتو لوس نکن. چی دارین میگین؟ اگه راضی نبود چه جوری عقد کردین؟

شبنم سری تکان داد و گفت: آخه فقط قرار بود مهمونشون باشم. همین... حتی خودمم فکر نمی کردم یه روز از امیرعلی خوشم بیاد.

امیرعلی سری کج کرد و گفت: آره. قرار بود بره سفر. دم آخری کنسل شد و قرار شد خونه ی ما بمونه. واسه این که معذب نباشیم عقد کردیم. بعد یعنی... نمیشه شبنم. بابات حتماً باید راضی بشه.

و در تایید حرف خودش سری تکان داد و لقمه ی بزرگی خورد.

شبنم با غصه به بشقابش نگاه کرد و گفت: فکر نمی کنم.

امیرعلی تکه کبابی سر چنگال زد و گفت: بخور دیگه. راضیش می کنیم.

شیرین گفت: آره بخور بذار از گلوی ما هم پایین بره. ولی شماهام عالی هستینا. حالا تو رو که می شناسم. ولی امیرعلی حتماً از قبل دلش می خواست.

امیرعلی با نگاهی متعجب پرسید: چی رو می شناسی؟ والا به جون شیش تا بچم ازش خوشم نمیومد.

شیرین به صورتش زد و گفت: خاک به سرم شبنم. این شیش تا بچه داره و می خوای زنش بشی؟

امیرعلی خندید. شهرام گفت: نه بابا. این گریزپا به این راحتی دم به تله نمیده که زن داشته باشه. خیالت راحت. نمونش همین نادیا که حسابشو رسید. قبل از اینم عشاق سینه چاکش کم نبودن و همشونو رد کرده. حالا نمی دونم تحفه چی داره؟ مهره ی ماره؟ نیش عقربه؟ هرچی هست تو چنته ی ما نبود خلاصه! چار سال راست راست رفتیم دانشگاه هیشکی عاشقمون نشد.

شیرین خندید و گفت: همه رو نگه داشتی واسه خودم!

_: آره والا. باز خوبه تو پیدا شدی. والا دچار کمبود محبت میشدم.

شیرین گفت: شبنم مواظب باش. اینطور که معلومه شوهرت کمبود محبت نداره. چارچشمی باید بپاییش یه وقت دلشو نزنی.

امیرعلی تبسمی عاقلانه کرد و گفت: نه بابا. من انتخابمو کردم، تا آخرش پاش وایسادم.

شهرام لقمه ای نان کند و گفت: یعنی تا آخر هفته ی آینده دیگه.

شبنم با بغض به بشقابش نگاه کرد. نود درصد مطمئن بود که پدرش به این ازدواج راضی نیست. آخر امیرعلی چه دخلی به سپهر داشت که بابا همیشه به چشم داماد نگاهش می کرد؟

امیرعلی که حال او را دید، دست او را گرفت و گفت: نه. تا آخر عمرم.

شهرام گفت: بابا فیلم هندی شد  دیگه! امیر نادیا رفته ها! من که نمی بینمش.

امیرعلی خندید و به زور شبنم را مجبور کرد چند لقمه ی دیگر هم بخورد. بعد هم با شوخی و خنده از هم جدا شدند.

وقتی توی ماشین نشستند، شبنم باز با نگرانی پرسید: امیر اگه بابام راضی نشه چی؟

امیرعلی با بی حوصلگی کمربندش را بست و گفت: راضیش می کنم.

+: اگه نشد؟

_: راضی میشه.