ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلتنگی (8)

سلامممم

اینم پنج شیش صفحه قصه صرفاً جهت وفای به عهد! کمرم درد می کنه و هنوز خونه بعد از سفر درست و حسابی مرتب نشده و حواسم جمع نیست و برام سخته بشینم بنویسم. انشاءالله سه شنبه ی آینده ی با دست پر برمی گردم و از خجالتتون در میام


شهرام آهی کشید و در حالی که می نشست گفت: البته مدرکی رو نکردی. ولی بسیار خب. چون من خیلی خوبم اینم روش.

امیرعلی با نگاهی خندان گفت: شاهد دارم. می تونی بیای تو محله بپرسی.

شهرام گفت: خیلی خب. چی می خورین؟

سفارش شام را دادند. همین که پیش خدمت رفت، شیرین با هیجان پرسید: شبنم برای عروسی میای؟ جمعه اس. می کشمت اگه نیای.

شبنم خندید و گفت: کجای کاری؟ من لباسم خریدم... و کفش... وای شیرین نمی دونی کفشام سیزده سانت پاشنه داره. فکر کن!!! نه تو رو خدا من چه جوری با اینا راه برم؟! تمام مدت مثل یه دختر خوب یه گوشه باید بشینم.

شیرین غش غش خندید و پرسید: سرت خورده به جایی؟ تو همونی نبودی که به پاشنه ی سه سانتی میگفتی پاشنه بلند مزاحم؟!

شبنم غرغرکنان گفت: هنوزم میگم.

_: پس نونت نبود آبت نبود، پاشنه سیزده سانتی خریدنت چی بود؟!

شبنم لب برچید و گفت: همش تقصیر امیرعلیه.

امیرعلی به شهرام گفت: نگاشون تو رو خدا! هنوز ده دقیقه نیست رسیدن بهم. غیبت کردنشون شروع شد!

شبنم دلخور گفت: غیبت نکردم که! پیش روت گفتم. بیا اینم شاهد. به خدا من نمی تونم این کفشا رو بپوشم.

_: الان نمی تونی. تمرین می کنی یاد می گیری.

شیرین گفت: آره حسابی تمرین کن راه بیفتی. واسه عروسی خودت که نمی تونی بی پاشنه بپوشی.

+: اوووه!! کو تا عروسی من. تا هزار سال دیگه یاد میگیرم. تازه مهمم نیست. می تونم بی پاشنه بپوشم.

امیرعلی که کمی جا خورده بود، پرسید: چی؟ کو تا عروسی تو؟ خسته نباشی. من باید صبر کنم تا موهام رنگ دندونام بشه؟

شهرام گفت: نه درستش اینه که دندونات رنگ موهات بشه بعد همه رو بکشی. شبنم خانمم که شوهر بی دندون نمی خواد.

_: بیخود...

شبنم خندید و گفت: حالا نگفتم سی سال دیگه که جوش آوردی. به هرحال بی پاشنه می پوشم. مگه مرض دارم بزنم پاهامو داغون کنم؟

شیرین گفت: آخ آخ آخ... بمیرم برای امیرعلی که تو سی سال دیگه هم آدم بشو نیستی. آخه فسقلی تو با این قدت کنار امیرعلی روز عروسی خیلی زشت میشی. حداقل همون سیزده سانت پاشنه رو باید داشته باشی که جلوه کنی.

شبنم با اخم گفت: خیلی دلشم بخواد. اصلاً سیزده نحسه من خوشم نمیاد.

امیرعلی گفت: خب دلم که می خواد ولی...

مکثی کرد و در حالی که به در چشم دوخته بود، گفت: وای خدای من!

در باز شد و نادیا به همراه یک دختر دیگر وارد شدند. امیرعلی به سرعت صندلیش را بیشتر به طرف شبنم کشید و دست روی شانه ی او گذاشت.

شبنم سری تکان داد و گفت: کارمون دراومد.

شیرین پرسید: اینجا چه خبره؟

شهرام که گویا نادیا را می شناخت، گفت: چی بگم...

امیرعلی دندان قروچه ای رفت و گفت: هیچی نگو.

شیرین با دلخوری گفت: یعنی چی هیچی نگه؟ خب به منم بگین چی شده؟

شبنم گفت: هیچی بابا. ما بدون این خانم شام از گلومون پایین نمیره.

و دست امیرعلی را با حالتی نمایشی گرفت.

شیرین اخمی کرد و پرسید: وا یعنی چی اونوقت؟ کدوم خانم؟

شهرام دستمالی جلوی دهانش گرفت و درحالی که مثلاً صورتش را پاک می کرد غرید: تابلو بازی در نیار بعداً توضیح میدم.

شیرین آهی کشید و گفت: باشه.

شبنم زمزمه کرد: امیر؟

امیرعلی بلند گفت: جانم؟ عشقم؟ عزیزم؟

شبنم که هم زمان هم خنده اش گرفته بود هم دلش می خواست گریه کند و هم حالش داشت بهم می خورد، زیر لب گفت: هیچی... تشنمه.

امیرعلی لحظه ای دست او را فشرد. هم زمان از جا برخاست و پرسید: چی می خوای عزیزدلم؟ آبمیوه بگیرم یا آب یا نوشابه؟

شبنم سرش را پایین انداخت و سعی کرد خنده اش را فرو بخورد. به زحمت گفت: آب.

_: الساعه میارم.

شیرین با چشمهای گرد شده به امیرعلی نگاه کرد.

شهرام باز غرید: شیرین اینقدر تابلو بازی درنیار.

شبنم نفس عمیقی کشید و با عشوه گفت: از وقتی مدرسه می رفتم عاشقم بود.

شیرین با تعجب نگاهش کرد و در حالی که سعی می کرد صدایش ملایم باشد پرسید: مگه حالا کجا میری؟

+: وا! شیرین جون پرتی ها! دارم میگم که مکانیک می خونم.

اولین اسم رشته ای که به ذهنش رسیده بود. شیرین از تعجب چند بار پلک زد ولی از ترس این که شهرام دوباره غرغر کند، حرفی نزد.

نادیا و دوستش چرخی دور رستوران زدند. امیرعلی با بطر آب معدنی برگشت و گفت: ای جانم!

نادیا چهره درهم کشید و در حالی که به امیرعلی نگاه می کرد به دوستش گفت: از اینجا خوشم نمیاد. بریم یه جای دیگه.

دوستش با لبخند گفت: آخی... چقدر عاشقشه. خوش به حالش.

نادیا به تندی گفت: بریم.

و خودش به طرف در رستوران رفت. دوستش لبخندی به شبنم زد و گفت: قدرشو بدون.

شبنم جرعه ای آب نوشید و گفت: متشکرم.

در که بسته شد، امیرعلی صندلیش را کمی عقب کشید و با آه بلندی گفت: آخیش! خفه شدم.

شهرام پوزخندی زد و گفت: چیه نزدیک شبنم خانم بشینی خفه میشی؟

امیرعلی خندید و گفت: نه نقش بازی کنم خفه میشم.

_: یعنی عاشقش نیستی؟

_: بابا چه گیری دادین اعتراف بگیرین از من! هستم. خب که چی؟

شیرین خندید و گفت: حالا درست واسه من تعریف کنین موضوع چیه. اولاً این مکانیک خوندنت چی بود؟

+: هیچی بابا الکی گفتم. می خواستم یه کم سنمو ببرم بالا.

_: خب بعد؟ دختره کی بود؟

شامشان هم رسید و همانطور که می خوردند، شبنم به طور خلاصه ماجرا را تعریف کرد.

شیرین متفکرانه گفت: پس یه تشکرم بهش بدهکارین. ظاهراً مجبورتون کرده که به هم توجه کنین.

شهرام گفت: من پیشنهاد بهتری دارم. شبنم خانم هرجا کارت گیر بود یه دعوت از نادیاجون بکن، امیرعلی چشمش به نادیا میفته سراپا شیفته میشه و بهش بگی بمیر، میمیره.

امیرعلی مشتی به بازوی او زد و پرسید: تو طرف منی یا شبنم؟

شهرام لقمه ای خورد و گفت: آخه خودتم اگه قیافتو وقت فیلم بازی کردن دیده بودی، هوس سوء استفاده به سرت میزد! جانم؟ عشقم؟ آبمیوه بگیرم یا آب معدنی! ای خدا!!! کاش یکی هم عاشق ما میشد.

شیرین سری تکان داد و گفت: یاد بگیر شهرام جان.

شهرام گفت: چی رو یاد بگیرم؟ همش فیلم بود. مگه ندیدی؟ همچین که رفت بیرون صندلیشو کشید کنار انگار نه انگار که زنشه.

امیرعلی غرغرکنان گفت: از این تابلوبازیا خوشم نمیاد.

شهرام ابرویی بالا برد و گفت: مشخصه!

بعد مکثی کرد و پرسید: خب قرار عقدم گذاشتین؟

امیرعلی گفت: نه هنوز.

شبنم گفت: مامان اینا بیان بعد.

شیرین پرسید: خب الان عقدتون تا کی هست؟

شبنم گفت: دو هفته. یعنی این مدتی که مامان اینا نیستن. الان تقریباً یه هفته اش تموم شده.

شیرین با لحنی منطقی گفت: روزی که میان باید عقد کنین دیگه. یا همینو تمدیدش کنین.

شبنم شانه ای بالا انداخت و گفت: حالا ببینم بابا چی میگه.

شیرین با تعجب داد زد: یعنی برات مهم نیست؟

شبنم مثل مجرمی نگران به امیرعلی نگاه کرد و گفت: البته که مهمه. ولی بدون اجازه ی بابا که نمی تونم عقد کنم.

شیرین سری تکان داد و گفت: خب اون که راضیه. اگه راضی نبود که نامزد نمی شدین.

امیرعلی با اخم گفت: ما نامزد نشدیم.

شهرام گفت: خیلی خب بابا تو هم! عقد کردین. حالا گیر دادی. منظورش اینه که قراراشو گذاشتین بالاخره.

امیرعلی با تردید گفت: نه نه. هیچ قراری نذاشتیم. یعنی اصلاً بحث نامزدی نبوده. یعنی ممکنه راضی نباشن شبنم؟

شبنم با نگرانی بشقابش را پس زد و گفت: نمی دونم.

کم مانده بود اشکهایش جاری بشوند. شیرین با بی حوصلگی پرسید: بخور دیگه خودتو لوس نکن. چی دارین میگین؟ اگه راضی نبود چه جوری عقد کردین؟

شبنم سری تکان داد و گفت: آخه فقط قرار بود مهمونشون باشم. همین... حتی خودمم فکر نمی کردم یه روز از امیرعلی خوشم بیاد.

امیرعلی سری کج کرد و گفت: آره. قرار بود بره سفر. دم آخری کنسل شد و قرار شد خونه ی ما بمونه. واسه این که معذب نباشیم عقد کردیم. بعد یعنی... نمیشه شبنم. بابات حتماً باید راضی بشه.

و در تایید حرف خودش سری تکان داد و لقمه ی بزرگی خورد.

شبنم با غصه به بشقابش نگاه کرد و گفت: فکر نمی کنم.

امیرعلی تکه کبابی سر چنگال زد و گفت: بخور دیگه. راضیش می کنیم.

شیرین گفت: آره بخور بذار از گلوی ما هم پایین بره. ولی شماهام عالی هستینا. حالا تو رو که می شناسم. ولی امیرعلی حتماً از قبل دلش می خواست.

امیرعلی با نگاهی متعجب پرسید: چی رو می شناسی؟ والا به جون شیش تا بچم ازش خوشم نمیومد.

شیرین به صورتش زد و گفت: خاک به سرم شبنم. این شیش تا بچه داره و می خوای زنش بشی؟

امیرعلی خندید. شهرام گفت: نه بابا. این گریزپا به این راحتی دم به تله نمیده که زن داشته باشه. خیالت راحت. نمونش همین نادیا که حسابشو رسید. قبل از اینم عشاق سینه چاکش کم نبودن و همشونو رد کرده. حالا نمی دونم تحفه چی داره؟ مهره ی ماره؟ نیش عقربه؟ هرچی هست تو چنته ی ما نبود خلاصه! چار سال راست راست رفتیم دانشگاه هیشکی عاشقمون نشد.

شیرین خندید و گفت: همه رو نگه داشتی واسه خودم!

_: آره والا. باز خوبه تو پیدا شدی. والا دچار کمبود محبت میشدم.

شیرین گفت: شبنم مواظب باش. اینطور که معلومه شوهرت کمبود محبت نداره. چارچشمی باید بپاییش یه وقت دلشو نزنی.

امیرعلی تبسمی عاقلانه کرد و گفت: نه بابا. من انتخابمو کردم، تا آخرش پاش وایسادم.

شهرام لقمه ای نان کند و گفت: یعنی تا آخر هفته ی آینده دیگه.

شبنم با بغض به بشقابش نگاه کرد. نود درصد مطمئن بود که پدرش به این ازدواج راضی نیست. آخر امیرعلی چه دخلی به سپهر داشت که بابا همیشه به چشم داماد نگاهش می کرد؟

امیرعلی که حال او را دید، دست او را گرفت و گفت: نه. تا آخر عمرم.

شهرام گفت: بابا فیلم هندی شد  دیگه! امیر نادیا رفته ها! من که نمی بینمش.

امیرعلی خندید و به زور شبنم را مجبور کرد چند لقمه ی دیگر هم بخورد. بعد هم با شوخی و خنده از هم جدا شدند.

وقتی توی ماشین نشستند، شبنم باز با نگرانی پرسید: امیر اگه بابام راضی نشه چی؟

امیرعلی با بی حوصلگی کمربندش را بست و گفت: راضیش می کنم.

+: اگه نشد؟

_: راضی میشه.

نظرات 26 + ارسال نظر
نیکی شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:18 ب.ظ http://mementto.persianblog.ir/

من فک کردم اینجا کامنت گذاشتم
ج کامنتت رو :-/

عزیزم من به اونایی که خیلی تحت نظر بودن گفتم لینکم نکنن :دی
ولی تو خواستی لینکم کن عزیزم :*

راستی حالت چه طوری؟

اشکال نداره
لینک کردم :*
خوبم ممنون

بوژنه دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ب.ظ

سلام!
حالت خوب شده؟
کمرت بهتره ؟

سلام!
هنوز نه... ولی سعی می کنم امروز یه پست بذارم.

کاتی دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:38 ب.ظ

یه پیرمرد بازنشسته ی تنها که هر روز عصازنان میره تو پارک میشینه به مردم و جوونا نگاه می کنه و ایده می گیره، بعد شبا یه داستانی برای اون آدمایی که صبح دیده تصور می کنه و می نویسه.
شرمنده ام، نمی دونم چرا چنین تصوری داشتم!

چه جالب! تصور فوق العاده ای بود!
دشمنت شرمنده

moonshine دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام شاذهء عزیز ...یه چند وقتی بود که با دیال اپ وصل میشدم وداستانت رو میخوندم ...خداروشکر که ای دی اس الم جورشد وراحت میتونم بهت سر بزنم ...
داستان دلتنگی مثل همهءداستانهات عالیه وقشنگ ...
درسته که کم کم میذاری ولی چون من هم مثل خودت مامان دو تا ووروچک هستم درکت میکنم ...ایشالله که زودتر سرت خلوت بشه وبتونی بیشتر بذاری ...
دوست دارم ..عاشق کارهاتم ...موفق باشی پرنسس

سلام دوست من
خدا رو شکر. خوشحالم که بیشتر میبینمت
متشکرم از لطفت
ممنونم منم دوست دارم

خاله یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ب.ظ

سلام شاذه عزیزم.خیلی عالی بود.ما هم دعا میکنیم بابای شبنم بله رو بگه.
مشهد خوش گذشت.ما که حسرت به دل دیدن روی گلت موندیم.

سلام خاله جون
خیلی ممنون
خدا رو شکر خوب بود. باور کن همش چشمم دنبالت بود و هی فکر میکردم کاشکی اتفاقی پیدات کنم

بهاره یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:41 ب.ظ http://www.my-novel.mihanblog.com

زیارت قبول
من خودم دیشب رسیدم از مسافرت نمی دونم از کجا شروع کنم خونه انگار مخروبه شده همه جا پر خاک..فک کن.

میخ فولادی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:38 ب.ظ http://www.123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
چرا کمر درد؟!!!
مراقب خودت باش عزیزم
کوتاه بود اما مثل همیشه قشنگ بود

سلام گلم
مزمنه. چند سالیه میره و میاد. الانم باز عود کرده
مرسی گلم

بهار یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:11 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

انشالله به لطف قلم شاذه جونم راضی میشه.
دستت درد نکنه شاذه جونم.

بله انشاءالله
خواهش میکنم

زینب یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سلام سلام
خوبی شاذه جونم ؟
زیارتمون قبول !
ای وای از این کمردرد ! مامان منم کمردرد داشت اصفهان یه دکتر خیلی خوبی رفت خدا رو شکر سه سوت خوب شد . البته مشکل مامانم گرفتگی شدید عضلات کمر بود . حالا تور نبدانم خو !

می گم شاذه ! آخه تو که سنی نداری واسه کمردرد ! چرا پس ؟

راستی...یه چی بگم ؟
من یه خانومی توی حرم دیدم کمرش درد می کرد . منم داشتم قرآن حفظ می کردم . اومد کنار من از شدت کمر درد دراز کشید . بعدش ازم پرسید چجوری حفظ می کنم و از این حرفا . بعدشم گفت کمرش درد می کنه . من یه لحظه فک کردم شاید تویی !
بعد گفت تهرانیه . آخااااا شرا تو نبودی ؟

آره دیگه . یادت کردم بعدش و دعا کردم کمرت خوب باشه بتونی بری زیارت .


آقا چرا یه امیرعلی فوادی چیزی نمیاد خواستگاریمون ما سه سوت جواب + بدیم ؟
این قسمتم دوس داشتم . خیلی خوب حال این نادیو گرفتی ها ! یعنی عالی...
بامزه س که امیر عاشق شبنم نینی کوچولو شده !
آخی !

سلام سلام
خدا رو شکر خوبم. تو خوبی؟
بله بله قبول باشه
منم همه جا دنبالت میگشتم. حیف شد
کمردرد من ما کم حرکتی و بارداریام و ایناس. مزمنه. میره و میاد.
خیلی ممنون. تونستم چند باری برم. سفرای قبلی روزی دو بار میرفتم. این سفر یه روز درمیون یه بار رفتم. بازم خدا رو شکر موفق شدم

ای بابا تو حرم نبود؟ دعا نکردی زود پیدا بشه بیاد؟ میگفتی آخه!
مرسی!

صودی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام شاذه جان خسته نباشید
تمام داستانهاتو دوست دارم خیلی زیبا مینویسی در عین سادگی موضوعاتی که انتخاب میکنی(نه مثل همه نویسنده ها دختر شاه پریان و پسر از فرنگ برگشته میلیاردر)مخصوصا اولین بوسه و بگذار تا بگویم
2تا سوال دارم اول اینکه شاذه یعنی چی اخه کلا فضولم و دوم اینکه تا حالا اقدامی برای چاپ کتابهاتون نکردین؟
موفق باشید

سلام دوست من
سلامت باشی
خیلی ممنون از لطفت.
شاذه یعنی کمیاب. عربیه.
نه ترجیح میدم به جای درگیر شدن با دردسرهای چاپ، همین جا با خواننده هام ارتباط مستقیم داشته باشم و صرفاً برای دل خودم و خواننده هام بنویسم.

مینا شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:26 ب.ظ

قشنگ بود نظری هم ندارم چون رماناتو همینطوری دوست دارم همین که فی البداهه عاشق میشن خوبه !
ممنون.

ممنونم از محبتت!

کاتی شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ق.ظ

خیلی ممنون شاذه خانوم،
از تصورم راجه به خودتون نپرسید که ...
شما خیلی باچیزی که فکر می کردم فرق دارید؛ خیلی جالب ترید!

میشه بگید شاذه یعنی چی؟

خواهش می کنم
چیه فکر می کردی مثلا یه آقای سبیل کلفت باشم یا یه پیرزن یا...
شاذه یعنی کمیاب. عربیه.

رها شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ممنون که گذاشتین . بی صبرانه منتظر قسمت بعدی ام !!!

خواهش می کنم گلم

آیلین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ق.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

فکر کنم امروز سه شنبه باشه
با یه متن طولانی خوشحالمون کن خانومی

جدی میگی؟ تو تقویم ما یکشنبه اس

نگار جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ب.ظ http://pashmak.bloghaa.com

واااای عجب سوتی ِ عظیمی! تا من باشم دیگه ساعت 2 نصفه شب در حالی که دارم میمیرم از خستگی ، کامنت نذارم ! وقتی نوشتم کامنت رو ، احساس کردم یه جوری عجیب غریبه ها ! اما نفهمیدم اشکالش کجاس ، گذاشتم رو حساب خوابالو بودن !
وقتی جوابت رو دیدم انقدر شرمنده شدم که تا الان روم نمیشد بیام کامنت بذارم !! من از سوم راهنمایی خواننده ی اینجا بودم ، یه ماه دیگه دانشجو میشم ! بعد از اینهمه سال .. سوتی ِ بدی دادم ، شرمنده :(
اما بــــاور کن نه تنها فراموش نکرده بودم بلکه تا دم ِ کنکور ، داستانا رو پیگیری میکردم اما متاسفانه وقت کامنت گذاشتم نداشتم ..

در ضمن این داستانتم خیــلی دوست دارم :)

پ.ن: داشتم داستانا رو توی مسافرت دوره میکردم که دیدم عروس کوچک از نصفه شروع شده . تا جایی که من یادمه اولش یه جور ِ دیگه شروع میشد . درسته ؟
بعضیاشونم متنش نصفه نیمه تو گوشیم باز میشد که الان چک کردم دیدم اشکال از گوشیمه :دی

بیخیال... لحن منم خیلی تند بود. معذرت می خوام
می دونم هستی گلم.
خیلی ممنونم
امان از این گوشیا...

پرنیان جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:02 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام شاذه جونم
حالا یعنی چی میشه ؟
بابای شبنم راضی میشه؟
شبنم با امیر علی میره عروسی
یعنی میتونه با اون کفشا راه بره
در قسمت بعد چه اتفاقی می افتد
ما همچنان منتظریم

سلام عزیزم
میریم که داشته باشیم قسمت بعد را در هفته ی آینده انشاءالله

راز نیاز جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:24 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

میسی شاذه جون
بوس بوس

خواهش میکنم گلم
بوس بوس

مرداد بانو جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:39 ب.ظ http://hadisearezmandii.blogfa.com

سلام شاذه جان

خدا بد نده چرا کمرت درد میکنه؟! امیدوارم مورد ممی نباشه و با کمی استراحت مشکلش حل بشه

هنوز این قسمت رو نخوندم. راستش میترسم بخونم و زود تموم بشه و تو خماری قسمت بعدی بمونم

سلام عزیزم
یه درد مزمنه که این چند وقت طولانی تر شده. خیلی ممنونم گلم
هرجور دوست داری بخون

لبخند جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

سلام
چه قدر صحنه عشقولانه شده بود...
امیر علی و شبنم چند سالشونه مگه؟ شاید اولاش گفتی ولی من یادم نیاد....

سلام
بله
امیرعلی بیست و چهار سالشه، شبنم هفده.

مهرناز جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 ق.ظ

سلام شاذه جوووووووووووووووونم خوبی عزیزم مسافرت خوش گذشت
وای این پستت محشر بود ولی مگه امیر علی و شبنم عاشق هم نیستن چرا جلوی نادیا ی جوری فیلم بازی کردن که اصلا چیزی بینشون نبوده و برای اینکه سر نادیا رو به طاق بزنن اینجوری رفتار کردن
باززززززم مرسیییییییییییییییییییییییییییییی

سلام گلممممم
خیلی ممنون
درست منظورتو متوجه نشدم. اگر منظورت عاشقانه های جلوی نادیاست، امیرعلی از اون غیرتیاس که همونطور که بعد از رفتن نادیا گفت، در حالت عادی خوشش نمیاد تو جمع به شبنم توجه ویژه ای بکنه. این رفتار تو مردای ایرانی خیلی زیاده.
خواهشششش

نونا جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام، رسیدن بخیر، زیارت قبول!

دستت درد نکنه با این همه مشغله ادامه داستانت و میذاری!:) happy

انشالا کمرت خوب شه ، من چون خودمم دچارشم میدونم چی می کشی عزیزم!

سلام
خیلی ممنونم
لطف داری گلم

بهار خانم جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:32 ق.ظ http://baharswritings.blogsky.com

چقدر این پست با من هماهنگ بود!!!
آخه کفشای منم امشب 13 سانتی بود

چه جالب

خاله سوسکه جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
مرسی که با خستگی سفر بازم اومدی و برامون پست گذاشتی .
دوستت می دارم
موفق باشی

سلام گلم
خواهش میکنم
منم دوستت دارم
سلامت باشی

لی لا پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلام شاذه جون...
دستت درد نکنه
دلم گرفته بود حسابی..خدا خیرتون بده این پست رو گذاشتید بیام بخونمش...

سلام عزیزم
خواهش میکنم
آخ خدا نکنه دلت گرفته باشه

souraj پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ب.ظ

سلام شاذه جونم، خسته نباشی، مثل همیشه عالی بود، دستت مرسی

سلام عزیزم
سلامت باشی
خواهش میکنم. ببخش جواب پیامتو ندادم. گوشیم ایمیل نمیفرسته و کمرم اجازه نداده امروز بشینم پشت پی سی. کامنتا رو هم با موبایل دارم جواب میدم. در اولین فرصت جواب میدم دوستم.

سپیده پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام!!
ایشالله حالتون خوب بشه!!
و هفته دیگه یه عالمه بزارین! 30 صفحه!
خیلی عالی بود!! ولی چه سریعم حرف عاشقانه بهم میزنن و زود هم از اون حالت در میان!
یکی ندونه فکر میکنه 10 ساله عاشقه همن!!

یعنی باباش اجازه نمیده؟؟
میده؟؟
چی؟؟ رضایت میده!!

سلام!
خیلی ممنون. سلامت باشی
امیدوارم
نه که از بچگی همسایه بودن کلا راحتن!
مجبوره بده به خاطر دوستام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد