ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گذر از سی (3)

سلام سلام
اینم قسمت بعدی
نقد کنین. بگین چطور داره پیش میره.

به اتاق برگشت. نازنین وسط هال ایستاده بود. با ورود او گفت: خاله شایی وایسا یه عکس ازت بگیرم.

ایستاد و با لبخند به دوربین او چشم دوخت. بعد پرسید: چی شد؟ قیافم خیلی جوان و جذاب به نظر می رسه؟

صدایی در ذهنش گفت: قیافت شبیه یه مادر سی ساله ی خسته به نظر می رسه که دلش می خواد بچه ها رو اینجا جا بذاره و یکی دو ساعتی بره با خودش خلوت کنه.

نازنین شاد و پرانرژی گفت: البته! خیلی جوان و جذاب!

بعد نیم چرخی زد و گفت: عمه حمیده بشینین کنار همسر گرامی یه عکس عاشقانه ازتون بگیرم.

لبخندی روی لب شایسته نشست. صدای مزاحم ذهنش تکرار کرد: یه عکس عاشقانه. یعنی اگر فرشید اینجا بود الان عکس دو نفره ی عاشقانه می گرفتیم؟ شایدم امروز باهم دعوامون شده بود و سعی می کردیم به زور تو جمع کنار هم لبخند بزنیم. یا نزنیم. اصلاً فرشید خیلی لبخند نمیزنه. همیشه جدیه.

زمان حال! فرشید توی ذهنش زنده بود. البته معمولاً مراقب بود که این را بلند نگوید که اطرافیان به جنون متهمش نکنند.

از وسط هال گذشت. کارت هرمز را روی میز غذاخوری جلوی در آشپزخانه رها کرد. توی آشپزخانه یک لیوان آب برای خودش ریخت. دوباره به این که بدون بچه ها به خانه برگردد فکر کرد. اتفاقی نمیفتاد اما...

نفس عمیقی کشید. بیرون آمد. سری به بچه ها زد. توی اتاقی که معمولاً در آن بازی می کردند جمع شده بودند. شبنم و دانیال دور از هیاهوی اتاق بازی فکری می کردند. گوشه ای نشسته بودند. بازی را سه گوشه ی دیوار گذاشته بودند و خودشان پشت به جمع نشسته بودند که بچه های دیگر بازی را بهم نریزند. قیافه ی هر دو شان سخت متفکر بود. دانیال چنان صفحه ی مقوایی را بررسی می کرد که انگار باید مسئله ای بین المللی را حل کند. شبنم هم چنان به دانیال چشم دوخته بود که گویا سعی می کرد ذهنش را بخواند.

شمیم و نگار سر یک عروسک دعوا می کردند. دعوایشان خیلی جدی نبود. بدون توجه بیرون آمد.

از اتاق کناری که اتاق خواب آقاجون بود، اسم خودش را شنید. نمی خواست گوش بایستد ولی چون اسمش را بردند ایستاد.

فرشاد معترضانه گفت: خب به شایسته بگین.

آقاجون گفت: نمی خوام بهش فشار بیارم. هرمز خودش باهاش حرف می زنه.

فرشاد با حرص جواب داد: به هرمزم سفارش کردین اذیتش نکنه. اگه اون زمین به اسمتون نشه چکار می کنین؟ میرین زندان؟!

=: ساکت باش فرشاد. صداتو رو من بلند نکن. اینقدر خرفت نشدم که تو برام تصمیم بگیری.

نمی دانست از چی حرف می زنند ولی از ترس این که از لای در باز اتاق او را ببینند با عجله از جلوی اتاق گذشت.

چی می گفتند؟ یعنی شایسته چکار می توانست بکند؟ آیا با چند تا امضای او مشکل آقاجون حل میشد؟ این که مسئله ای نبود. اگر می توانست چرا که نه.

روی میز بین قندان و نمکدان و شکردان و جعبه ی قفل دار داروهای آقاجون و خانمجون دنبال کارت هرمز گشت. دستهایش می لرزید. نمی دانست چرا اینقدر پریشان شده است.

خانجون در حالی که از پشت سرش رد میشد پرسید: حالت خوبه شایسته؟ دنبال مسکّن می گردی؟

چرخید. خنده ای گناهکار به لب آورد و گفت: نه نه خوبم... خانجون ببخشید...

خانجون توی درگاه آشپزخانه مکث کرد. سؤالی نگاهش کرد.

+: میشه... میشه بچه ها یکی دو ساعتی اینجا باشن برم خونه؟ یه کم کار دارم. همه جا بهم ریخته. فردا هم فرشـ .... کیوان میاد.

خانجون با غصه نگاهش کرد. آرام گفت: برو. خیالت راحت باشه. حواسم بهشون هست.

بعد هم رو گرداند و به آشپزخانه رفت تا شایسته اشکش را نبیند. ولی شایسته متوجه شد. نفس عمیقی کشید و در دل به خودش تشر زد: حواست کجاست احمق! سی سالت شده هنوز نفهمیدی دل یه مادر رو نشکنی؟! خیلی خری!

چرخید. کارت را دید که از روی میز سر خورده بود و کنار دیوار روی زمین افتاده بود. خم شد برش داشت. نگاهی به آن اسم و شماره تلفن انداخت و توی جیب شلوار جینش گذاشت.

خداحافظی کوتاهی با جمع کرد و بیرون آمد. به خانه برگشت. مانتو و شالش را کناری انداخت و روی صندلی گهواره ای محبوبش نشست. چند لحظه از پنجره به آبی آسمان چشم دوخت. بالاخره کارت و گوشی را از جیبش بیرون کشید. علاوه بر شماره ی دفتر، شماره ی همراه هرمز هم روی آن درج شده بود.

شماره را گرفت و منتظر ماند. بعد از سه بوق هرمز جواب داد : بله بفرمایید.

+: سلام... من...

اسمش را باید می گفت؟ فامیلش؟ فامیل فرشید؟ ترجیح داد فامیل فرشید را بگوید.

+: اکملی هستم.

_: سلام خانم. در خدمتم.

+: زنگ زدم... بدونم... من چطور می تونم به آقاجون کمک کنم؟ من که به جز این آپارتمان چیزی ندارم. اینم که مال فرشیده. درست نمی دونم چقدر می ارزه. ولی اگه کمک می کنه... بدینش آقاجون.

اشکش آرام راه گرفت. اگر آپارتمان را می داد باید چه می کرد؟ می رفت خانه ی آقاجون؟ استقلالش را دوست داشت ولی نه به قیمت زندان رفتن آقاجون.

هرمز کوتاه خندید. بعد گفت: نه خانم به آپارتمان کاری نداریم. عموجان یک زمانی به دلایلی سند خونه ی پدریشون رو به اسم خدابیامرز فرشید کردند. اونم امضاء داده که هر موقع لازم بود مالکیت رو بهشون برگردونه. و الان... لازمه.

به پشتی تکیه داد. نفس عمیقی کشید. صندلی آرام تکان خورد. پس بی خانمان نمیشد.

آرام گفت: باشه. هر وقت بگین میام.

به نشانی نوشته شده روی کارت چشم دوخت.

_: فردا اول وقت توی دفترم هستم. ولی ساعت نه دادگاه دارم. ساعت هفت و نیم می تونین بیاین؟

+: با این همه عجله؟

_: می خواین بذاریم پس فردا؟

آهی کشید و گفت: نه. فردا میام.

_: لطف می کنین. مدارک شناسایی، قباله ی ازدواج و... گواهی فوت.... همراهتون باشه.

چشمهایش را بست. گواهی فوت را در انتهایی ترین نقطه ی کمد لباسی اش، جایی که عید به عید هم دستش نمیزد که با آن برخورد نکند گذاشته بود. شاید برای عید امسال گوشه ی کمد را هم باید تمیز می کرد. شاید وقتش بود که کلمه ی ترسناک "بیوه" را بپذیرد. کلمه ای که از نبود همسری که فرصت نشده بود او را بشناسد، ترسناکتر به نظر می رسید.

هرمز که جوابی نشنید با تردید پرسید: حالتون خوبه خانم؟ اگر... سخته...

+: نه نه. فردا میام. هرچی زودتر تموم بشه بهتره.

_: بله همینطوره.

+: پس... پس فعلاً خداحافظ.

_: خدانگهدار.

گوشی را کناری گذاشت و با عجله برخاست که بیشتر فکر نکند. تخت جلوی تلویزیون را برای کیوان آماده کرد. ملحفه را عوض کرد و دور و برش را مرتب کرد. خرگوش صورتی پشمالوی شمیم را زیر یکی از کوسنها پیدا کرد. دیشب دخترک در فراق خرگوشش یک ساعت بی وقفه اشک ریخته بود!

خرگوش را روی تخت شمیم گذاشت. اتاق دخترها را مرتب کرد. بلوز پشت و رویی را صاف کرد و سعی کرد قیافه ی فرشید را زنده و سلامت به خاطر بیاورد. ولی جز آنچه در عکسهایش میدید چیزی به یاد نیاورد. بلوز را توی سبد رخت چرک پرت کرد و به اتاقش رفت. با عجله در کمد را باز کرد و هرچه جلو بود بیرون ریخت. گواهی فوت را روی پاتختی گذاشت و بعد دوباره هرچه ریخته بود را توی کمد پرت کرد. با خودش گفت: وقت خونه تکونی مرتبش می کنم.

شناسنامه ها و قباله ی ازدواج توی آن یکی پاتختی بودند. باید تخت دو نفره را دور میزد. اتاق کوچک بود. پایش را محکم به تخت کوبید و فکر کرد: برای عید یه تخت یه نفره می گیرم.

از این فکر خودش جا خورد. برای چند لحظه ایستاد و ناباورانه به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد. انگار برای اولین بار خودش را میدید. دستی به صورتش کشید و لبخند زد. به تصویر توی آینه گفت: به نظر نمیاد سی سالت باشه. خوب موندی. خیلی باشی بیست و پنج. البته اگه این موهای فلفل نمکی رو یه رنگ خوب بزنی. چطوره برای عید یه رنگ فانتزی جیغ بزنیم؟ ها؟ فرشید خوشش میاد یا عصبانی میشه؟ اگه بدش اومد عوضش می کنم.

هنوز درگیر بود. خودش هم می دانست. اصراری به تغییر ذهنش هم نداشت. مدارک را یک جا توی یک پوشه گذاشت و با عجله از اتاق بیرون رفت. انگار از چیزی فرار می کرد.

دوباره روی صندلی گهواره ایش نشست و مشغول تماشای تلویزیون شد. اواخر فیلم سینمایی بود که بچه ها رسیدند. با عمه آمنه آمده بودند. آمنه تا بالا آمد و آنها را تحویل داد.


نظرات 20 + ارسال نظر
Nahid یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 12:53 ب.ظ http://rooznegareman.blogsky.com/

سلام شاذه جان. همه همه داستانای قشنگتو خوندم. نمیخوای داستان گذر از سی را تموم کنی. مشتاقانه منتظرماااا. از همه رمانایی که خوندم داستانات قشنگتره. اینو واقعاً میگم.

ashraf چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام سلام سلام

خوبید ؟ خوشید؟ نماز و روزه های گرفته و نگرفته همه قبول باشه، منو هم لطفا ویژه دعا کنید.

اینقدر شاذه جان دوستت دارم با این اسمهایی که انتخاب میکنی، یعنی عاشقتم.

برای خود من ورود به دهه 30 هم هیجان انگیز بود و هم شوکه کننده یه جورایی مثل شایسته... ولی تا حالا خوب بود تا ببینیم چه میشه و خدا چی میخواد.

منتظر بقیه داستانم ببینم شایسته چه میکنه با سی سالگی

مراقب خودت باش و موفق باشی خانوم
بوس و بغل

پی نوشت: راستی کسی از سرنوشت نودوهشتیا خبر داره؟؟؟ چند روز پیش داشتم سیس رو چک میکردم داستاناش دیدم، هم مجدد متاسف شدم برای مرگ مدیر جوونش و هم کنجکاو شدم ببینم اون همه زحمتی که برای آن سایت کشیده شد به کجا رسید

سلام سلام سلام

خیلی متشکرم. دعاگوی دوستان هستم و محتاج به دعا

خیلی لطف داری. خوشحالم که لذت می بری

برای منم همینطور بود. انشاءالله بعد از این عالی باشه

متشکرم :)

سلامت باشی
بوووس بغل

منم خیلی براشون متاسفم. نتونستم به اون آدرس راه بندازن. به اینجا منتقل شدن http://ghesse.takbb.com/
باید عضو بشی تا بتونی قصه ها رو بخونی

عالیه سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:03 ب.ظ

منتظر قسمت جدیدم

متشکرم. انشاءالله به زودی

عالیه سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:02 ب.ظ

خیلی اسم داستان و دوست داشتم یاد داستانای قدیمیتون افتادم احساس نزدیکی باهاش کردم دیگه نمیدونم چند ساله دارم داستاناتونو دنبال میکنم

خیلی خیلی ممنونم عالیه جان
لطف دارین که همیشه همراهمین

soheila سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:59 ب.ظ

سلام شاذه جونم.
ماه پر برکت رمضان مبارک . ان شاءالله همگی توفیق عبادت پیدا کنیم .
خیلی هم ممنون برای پست جدید . پست زیبایی بود. حالا توی این پست بهتر حس شایسته قابل درکه . اون از قبول واقعیت تلخ بیوه شدن و بعبارتی تنها و بی پناه شدن هراس داره و همچینن با توجه به فرهنگ حاکم در جامعه انگار بیشتر نگران عواقب این مهر بیوه گی هست که کاملا هم میشه بهش حق داد.
زنی که مادر دو بچه ی کوچک هم هست .
با تمام اینها چقدر زن مهربون و دل نازکیه که با شنیدن همین گوشه ی کوچک از صحبتهای فرشاد و پدر شوهرش سریع نگران مشکلشون میشه و حاضر میشه برای کمک اون واقعیت تلخ رو که سعی در پنهان کردنش داشته با دلیل و مدرک باور کنه .
البته شاید این حرکت در نهایت به نفع خودش باشه و این غول بزرگ جلوی چشمش بشکنه و خورد بشه .
تنها در اینصورت هست که میتونه یه زندگی واقعی جدید رو برای خودش رقم بزنه .
بیصبرانه منتظر برخورد جناب وکیل هستم . تا به اینجا که هیچ اشتیاقی نشون نداده !!!

دست گلت سلامت بانوی عزیز و نازنین .

سلام سهیلای مهربانم
بر شما هم مبارک باشه. الهی آمین
ممنون و خوشحالم که اینقدر قشنگ تفسیر می کنی!
حتماً براش بهتره. خودش هم در ناخودآگاهش می دونه که باید این غول رو بشکنه اما ترجیح میده با بهانه ای مثل کمک کردن شروع کنه که اگر نشد بتونه موانع ذهنیش رو توجیه کنه.
قطعاً همینطوره
جناب وکیل خیلی محافظه کاره :)

به همچنین شما دوست خوبم :)

مینو سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:19 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

شخصیت شایسته باور پذیره.بنظرم من که داستان خوب پیش میره.
من دلم میخواد داستان بنویسم.اما نمیتونم ماجرایی را تصور کنم و در موردش بنویسم و بتونم بموقع ادم های جدید را وارد داستان کنم.

خوشحالم که اینطوره
تا ننویسی نمیشه. دل بزن به دریا و شروع کن :)

تیلوتیلو سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:53 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com/


هنوز ادامه داره؟

بله هنوز اول داستانه. ولی این روزا با شروع ماه مبارک رمضان کمی برنامه هام بیشتر شدن نرسیدم بنویسم.

گلی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:07 ق.ظ

شاذه جون سلام!

این داستان خیلی به دلم می‌شینه. هم این‌که در مورد یه خانم جاافتاده‌است خوبه؛ هم خیلی درگیری‌های ذهنیش رو قشنگ به قلم آوردین. واقعاً دوست دارم بیشتر در مورد شایسته بخونم

ممنونم!

تنتون سلامت و دلتون خوش

سلام گلی جان

خوشحالم که برات جالب بوده

خواهش می کنم

به همچنین شما

تیلوتیلو دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 03:00 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com/

آخر این داستان شیرینه
من میدونم

آخر همه ی داستانای من خوشه

زینب دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:42 ب.ظ

سلام ! :D
وای چقد خوب داره پیش میره شاذه !

نمیدونی چقد خوشم اومده...عمیقا با شایسته همذات پنداری میکنم...با اینکه نه سی سالمه..نه دوتا بچه دارم نه شوهرم مرده !

واقعیتش شاید بخاطر اینه که منم با آدمایی که دوسشون دارن ولی کنارم نیستن زندگی میکنم...دوس دارم باهاشون حرف بزنم ولی نمیشه...واسه همین قشنگ حس شایسته رو درک میکنم..
مخصوصا این تیکه که میگفت موهاشو رنگ جیغ بزنه بعد با خودش فکر کرد شاید فرشید خوشش نیاد...!

چقد زندگی سخته...! هعی !

امیدوارم زودتر این شایسته خانوم بخنده !
خیلی دوس دارم بعد اتفاقای بد یه اتفاق خوب درست و حسابی بیوفته !

دستت درد نکنه !
خسته هم نباشی.

سلاام! :)
وای مرسی عزیزم

خوشحالم که برات ملموسه و از خدا می خوام همیشه کنار عزیزانت شاد و سلامت باشی

شایسته می خنده. باور کن. حالا باید بیشتر توضیحش بدم. شایسته می ترسه فرشید رو توی ذهنش از دست بده و موقعیت محکم خونوادگیش متزلزل بشه.
منم دوست دارم :)) کاش الهام جان یه دستی برسونه

سلامت باشی

مهرآفرین دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:24 ب.ظ

سلاممم
خیلی خوبه...لطیف و آروم...کلا دوستش میداریم

سلاممممم
خیلی ممنونم مهرآفرین جان

Shahbanoo دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:17 ق.ظ

سلامممم خوبین؟؟
وااای خیلی عشق داره پیش میره:((( همینطور ادامه بدین من اشکام شروع میکنه ریختن

سلاااامممممم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
خیلی لطف داری عزیز دلم
گریه نکن. بوووووس

دختری بنام اُمید! یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
از نظر من که داستان خوبیه و خوب پیش میره، روند آرومی داره که دلنشینه و به شخصیت شایسته هم میاد و مثل هر داستانی شخصیت اصلیش کمی متفاوته، خب اگه مثل آدم های معمولی باشه که داستان بی مزه میشه. البته شخصیت شایسته از نظر من خیلی هم متفاوت نیست چون خودم تا حدودی اینجوریم و حضور آدمها تو زندگیم به سختی کمرنگ میشه.
در مورد جزئیات داستان نویسی هم نمیتونم نظری بدم چون در این مورد مهارتی ندارم! مثل اینه که الان شما بخوای در مورد نحوه کدنویسی من نظر بدید، شاید در مورد ظاهرش بتونید اما در مورد منطق برنامه و شیوه برنامه نویسی و ... نمیتونید چون مهارتی در این زمینه ندارید، پس منم فقط میتونم در مورد ظاهرش و حسی که بهم القا میکنه نظر بدم.
به هر من که لذت میبرم از خوندن این داستان.
ممنون شاذه جانم

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
من همیشه سعی می کنم شخصیتام خیلی طبیعی باشن. این که شایسته نمی تونه قبول کنه هم خیلی به نظرم عجیب نیست. یعنی قصد اغراق و یه تصویر عجیب نشون دادن نداشتم. امیدوارم تو قسمتای بعد بهتر بتونم توجیهش کنم.
در مورد کد نویسی هم قول میدم که نظر ندم :)))
خیلی خیلی متشکرم

یک دختر بیکار یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:30 ب.ظ http://hve77.blogsky.com

پاستیلی یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام سلام
من دوسش دارم اگر سریع پیش نره و ناگهان متحول نشه الان که طبیعیه رفتارش.طفلکی شایسته
خیلی سخته

سلام سلام
متشکرم از لطفت. امیدوارم خوب پیش بره

118 یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام خوبه یکم کم هیجانه امیدوارم یکم هیجانش بره بالا هرمز احیانا اول فامیلش صالحی نیست؟

سلام
امیدوار نباش. هیجان میجان نداریم :)
نوچ :دی

نیلا... یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام....
حال احوال شاذه جون چطوره؟
ایشالله که همیشه ..شادو سلامت و خندون باشی
روند داستان رو بسی دوست می داریم...
اسمای هرمز و شایسته .....خیلی به دل می شینن..

خیلی دوست دارم بدونم بقیه داستان چطوری پیش می ره...
یه نکته ای که هست اینکه توی داستاناتون اونقدر فراز و نشیب وجود نداره..خیلی ملموس و واقعی ..به دور از خیال پردازیهاییه که خیلی تو نوشته هاشون دارن
برای همین بعد از گذشت چند سال و خوندن نوشته هاتون هیچ وقت از خوندنشون خسته نمیشم

ممنون شاذه جون برای داستان زیبات

سلام بر نیلای گل
الهی شکر خوبم. تو خوبی عزیزم؟
به همچنین شما
متشکرم
خوشحالم که دوسشون داری

خیلی خیلی ممنوووووونم :))

Sokout یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟
کلی سوپرایز شدم
داستان عالی می باشد
شاذه ی حس غریبی دارم برای من گذر از 28 سخت بود ی حس و حالی شبیه شایسته اینکه دارم پیر میشم و ب چقدر از آرزوهام رسیدم

سلام سکوت مهربونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
متشکرم :))))
سرچ کن بحران سی سالگی. برای بعضیا از بیست و هشت شروع میشه. برای بعضیا اصلا پیش نمیاد. برای من همون سی سالگی بود. الان یادم امد! تو وبلاگم نوشتم به احترام کسی که امروز سی ساله میشه یک دقیقه سکوت کنین! تبریک نگین! :)))
هی خدا چقدر حالم بد بود :)))))
همین جاست.تیر 89 :))

فاطمه یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:46 ق.ظ

سلام:)

به من باشه دوست دارم زودتر بدونم پایانش چه جوریه
:)))
ولی
روند داستان که خوبه
هرمز که مجرد ه؟نه؟

سلام :)

منم دوست دارم بدونم :))))
متشکرم
بله تا اینجاش که مجرده. مگر این که الهام جان تصمیم تازه ای بگیره :)))

یک دختر بیکار یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:27 ق.ظ http://hve77.blogsky.com

سلااام اونجاییش که فرشید با آقاجونه داره حرف میزنه که دختره میاد جا فرشید فرهاد نبود؟

سلاااام
وای ممنون از تذکرت! فرشاد بود!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد