ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (5)

سلام سلام
امیدوارم با این قسمت خونم حلال نشده باشه هرچند خوبی دنیای مجازی اینه که دستتون بهم نمی رسه
انگاری داستان رو دور تند افتاده. یعنی تندتر از همیشه! از بس وقت نمی کنم بشینم بنویسم تا که می شینم فقط سر فصلا رو میگم و انتشار! شرمنده... خیلی کار دارم. این روزا فقط می دوم و به هیچ کارم نمی رسم...

در طول چند روز بعد اصلا فرصتی نشد که خصوصی با منوچهر حرف بزند. یکی دو بار تلفنی آن هم در حد سلام و احوال پرسی ساده بود.

چند روز بعد امتحانات تمام شد و همگی بعد از یک خداحافظی گروهی راهی شهرهایشان شدند. منوچهر برای بدرقه ی مهشید به راه آهن آمد. البته افسانه هم که با مهشید همشهری بودند همراهشان بود. ولی سعی کرد آنها را تنها بگذارد.

مهشید هنوز راحت نبود. هنوز از احساسش مطمئن نبود. زودتر از آنچه باید همه چیز جدی شده بود. آماده نبود. برای همین با دستپاچگی خداحافظی کرد. از این که دیر رسیده بودند و قطار داشت می رفت و فرصتی برای گفتگو نمی گذاشت خوشحال شد. به سرعت به طرف قطار دوید و سوار شد.

سر جایش که نشست غرق فکر بود. افسانه آرام پرسید: مهشید خوبی؟

مهشید سری به تایید تکان داد و رو گرداند.

افسانه زمزمه کرد: خوب به نظر نمیای.

مهشید نفس عمیقی کشید و گفت: فکر می کنم خوبم. یه حالیم. انگار روی یه زخم رو زودتر از موعد باز کردم. یعنی شماها کردین! من هنوز آماده نبودم. دلم نمی خواست به این سرعت پیش بره.

افسانه با ناراحتی گفت: ولی ما نگرانت بودیم. تو اصلاً حالت خوب نبود.

مهشید به تلخی گفت: اونی که باید می فهمید نمی فهمید. شماها واسه چی کاسه ی داغتر از آش شدین؟

افسانه آرام اعتراض کرد: مهشید!

مهشید عصبانی برگشت و گفت: مهشید و درد بی درمون! چه ربطی به شماها داشت؟

افسانه با حیرت نگاهش کرد. هم کوپه ایها هم که انگار فیلم سینمایی می دیدند! با هیجان آن ها را تماشا می کردند!

مهشید سرش را به پشتی کوبید و گفت: آره تقصیر شماها نبود. من معذرت می خوام.

افسانه رو گرداند. مسافر روبرویش لبخندی زد و پرسید: دانشجویین؟

افسانه گفت: بله.

و مشغول صحبت با او شد. مهشید هم از پنجره به بیرون چشم دوخت. کجا اشتباه کرده بود؟ چرا اینقدر احساساتش درهم و برهم بود؟ دلش می خواست برگردد و دوباره منوچهر را بشناسد. هرچند الان داشت می رفت خانه و همین موجی از گرما و امنیت به قلبش سرازیر می کرد.

صدای زنگ پیام گوشیش او را از افکارش بیرون کشید. مامان بود. نوشته بود: راه افتادین؟ همه چی مرتبه؟

لبخندی زد و نوشت: بله. سر وقت راه افتادیم.

بعد از ارسال گوشی را توی جیبش رها کرد. افسانه با خنده پرسید: دلش برات تنگ شد؟

مهشید پوزخندی زد و گفت: آره مامانم دلش تنگ شده. پرسید راه افتادیم یا نه؟

افسانه خندید و به ادامه ی صحبتش با بقیه ی هم کوپه ایها برگشت و مهشید را با افکار درهم و برهمش تنها گذاشت.

وقتی رسیدند مهشید به شدت خسته بود. هم جسمی هم روانی! بس که فکر کرده بود داشت دیوانه میشد. در حالی که چمدانش را دنبال خودش می کشید با چهره ای گرفته پیاده شد. اما با دیدن منوچهر بین جمعیت مستقبلین ماتش برد! فکر کرد اشتباه می بیند! اما واقعاً خودش بود! اینجا چکار می کرد؟

منوچهر لبخندی زد اما جلو نیامد. برادرش به استقبالش آمده بود. با خوشحالی ورودش را خوش آمد گفت. مهشید گیج شده بود. نمی فهمید اشتباه دیده است یا واقعاً منوچهر آن جا بود؟! دائم سر می کشید و دنبالش می گشت و در همان حال با بی حواسی احوال بچه ی نوزاد برادرش را می پرسید.

مهدی برادر مهشید با تعجب پرسید: مهشید دنبال کسی می گردی؟

+: هان؟ نه... می خواستم ببینم افسانه تنهاست یا کسی اومده استقبالش...

_: مگه باهم خداحافظی نکردین؟ همونی نبود که با مامانش رفت؟

+: چرا چرا خودش بود.

_: خب پس چیه؟

+: هیچی بریم!

نفس عمیقی کشید و باهم از ایستگاه قطار خارج شدند.

هنوز به ماشین نرسیده بودند که صدای پیام گوشیش را شنید. منوچهر نوشته بود: رسیدن بخیر! منوچهر اینجا منوچهر اونجا منوچهر همه جا!

مهشید لبش را گاز گرفت. مهدی پرسید: خبر بدیه؟ چرا سوار نمیشی؟

مهشید دستگیره را چرخاند و سوار شد. هنوز چشم به گوشی دوخته بود. بالاخره نوشت: چه جوری خودتو رسوندی؟

_: ای بابا تو عصر تکنولوژی زندگی می کنیم ها! با اختراع برادران رایت!

مهشید آهی کشید. به پشتی تکیه داد. گوشی را بدون جواب توی جیبش گذاشت و کمربندش را بست.

مهدی گفت: خسته ای.

سری به تایید تکان داد و گفت: هوم.

_: می خوای اول بریم خونه ی ما بچه رو ببینی؟

از یادآوری پدر شدن برادرش لبخندی بر لبش نشست. ولی گفت: خیلی دلم می خواد ولی بهتره اول مامان اینا رو ببینم.

مهدی با احتیاط گفت: الان نبینی بهتره.

مهشید با نگرانی از جا پرید و پرسید: مگه چی شده؟

در همان کسری از ثانیه کلی اتفاق بد پیش چشمش جان گرفت.

مهدی دستش را روی دنده جابجا کرد و گفت: هیچی. نگران نباش. چیزی نشده. فقط می خوام بدونی که بهت اطمینان دارم.

مهشید با عصبانیت پرسید: درباره ی چی داری حرف می زنی؟

مهدی زیر لب گفت: آروم باش...

مهشید دوباره با صدای بلند پرسید: آروم باشم؟ چه جوری آروم باشم؟ تو خونه چه خبره که من باید آروم باشم؟

مهدی پوزخندی عصبی زد و با حرص گفت: هیچی بابا. یکی پیش پات ازت خواستگاری کرده.

نگاهش نمی کرد. عصبانی بود. مهشید چند لحظه با حیرت نگاهش کرد و بعد پرسید: همین؟! خب ردش می کنیم. ناراحتی نداره برادر من! من که بدون رضایت شماها شوهر نمی کنم!

مهدی با حرص گفت: کاش فقط همین بود. نمی پرسی این خواستگار پررو کیه؟

مهشید شانه ای بالا انداخت و پرسید: مهمه؟! خب وقتی شماها اینقدر دلخورین برای چی باید بدونم؟

مهدی با غیظ گفت: برای این که ایشون ادعا کرده دوست توئه!

مهشید با گیجی پرسید: دوستم؟! یعنی چی؟

_: یعنی می خوای بگی منوچهرپویا رو نمی شناسی! زر زیادی زده؟ هان؟!

صدایش اوج گرفت. ولی بلافاصله پایین آمد و تقریباً زمزمه وار گفت: خونه برسی تیکه بزرگت گوشته! تا حالا بابا رو اینقدر عصبانی ندیده بودم. بیا بریم خونه ی ما. من برم باز با بابا حرف بزنم. مطمئنم قضیه اینجوری که این یارو گفته نیست. من خواهرمو می شناسم.

بعد با مهربانی نگاهش کرد و با غم پرسید: آره دیگه؟ اشتباه نمی کنم...

مهشید با بغض سری تکان داد و گفت: نه اشتباه نمی کنی.

حتی دیدن نوزاد کوچک هم حالش را بهتر نکرد. بچه خواب بود. مهشید هم خسته و کلافه گوشه ی پذیرایی نشست و در خود فرو رفت.

باز پیام رسید: بابات چرا اینجوری می کنه؟ مگه به خونوادت نگفته بودی؟ قشنگ ما رو شست گذاشت گوشه ی دیوار!

به گوشی خیره شد. نمی دانست چه بگوید! سرش از این همه جریانات درهم و برهم گیج می رفت. گوشی توی دستش زنگ خورد. با عجله جواب داد که بچه را بیدار نکند.

به جای هر حرفی با بغض زمزمه کرد: چکار کردی تو؟

منوچهر با طلبکاری پرسید: چی رو چکار کردم؟! ازت خواستگاری کردم. مگه همینو نمی خواستی؟ باباتم مثل یه جانی باهام برخورد کرد! چرا نگفته بودی باهام دوستی! برو خدا رو شکر کن که هنوز اینقدرا پیشم اعتبار داری که بازم حاضر باشم خودمو کوچیک کنم. فقط این دفعه اول خودت باباتو راضی کن!

مهشید با گیجی به گوشی چشم دوخت. این روی منوچهر مؤدب و خوش برخورد را ندیده بود. اصلاً انتظارش را نداشت. حرفش را نمی فهمید. انگار به زبان بیگانه ای حرف میزد. اصلاً همه چیز عجیب بود. او هنوز با دوستیشان کنار نیامده بود که منوچهر با عجله خودش را به اینجا رسانده و از او خواستگاری کرده بود. یعنی چه؟

به تلخی فکر کرد: چه فال بیخودی بود! کاش منوچهر نشنیده بود! کاش دهنمو بسته بودم... کاش...

منوچهر پرسید: مهشید اونجایی؟ داری می شنوی چی میگم؟

+: آره هستم. دیگه لازم نیست خودتو کوچیک کنی. زحمت نکش. با همون اختراع برادران رایت برگرد سر خونه زندگیت. من قصد ازدواج ندارم.

منوچهر عقب نشست. با تردید پرسید: به خاطر ظاهرم که نیست؟ بچه ها می گفتن تو منو دوست داری. البته از خودت نشنیدم.

+: بچه ها اشتباه کردن. همه مون اشتباه کردیم. دیگه به این شماره زنگ نزن. خداحافظ.

قطع کرد. گوشی دوباره زنگ خورد. خاموشش کرد. نفس عمیقی کشید. باورش نمیشد که بتواند آرام باشد. صدای گریه ی بچه لبخندی بر لبش نشاند. از جا برخاست. هم زمان در خانه باز شد و پدر و مادرش به همراه برادرش وارد شدند. مهدی برایش ریش گرو گذاشته بود و بابا او را بخشیده بود.


دوباره عشق (4)

سلام به روی ماه دوستام

قسمت قبلی یه کمی ویرایش شد. سرم زدن شد آتل بندی. باشد که به واقعیت نزدیکتر باشد! این زی زی گلی آخرش نیومد اطلاعات کامل به من بده فقط گفت درس اول سرم زدن نیست و کلاساشونم مختلط نیست. اصلاً کاش خودم فرصت داشتم پاشم برم ثبت نام کنم با اطلاعات کاملللل بنویسم براتون :)

دیگه همینا! بریم که داشته باشیم قسمت بعدی رو. ویرایش نشده. فرصت ندارم. باید برم بیرون.غلطاشو بگین برگشتم اصلاح کنم...

مهشید در سکوت سر به زیر انداخت. در حالی که با خودکارش بازی می کرد سعی می کرد واقعا شجاع بشود و بدون تغییر حالت سر بردارد و مثل بقیه راحت باشد اما نمیشد.

منوچهر مشغول تدریس شد. از همه می پرسید. به مهشید که می رسید مهشید می گفت نمی دونم. بلد نیستم.

و به سرعت سر به زیر می انداخت.

همه تعجب کرده بودند. بالاخره مهران بود که از جایش برخاست. کنار مهشید ایستاد و با ملایمت پرسید: حالت خوب نیست؟

پریا به آرامی گفت اگه درد داری من مسکن دارم ها!

مهشید با عصبانیت نگاهش کرد و در حالی که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، گفت: نه ممنون حالم خوبه.

منوچهر که کتاب به دست لبه ی پنجره نشسته بود، از جایش برخاست. جلو آمد و پرسید: چی شده؟

مهران دستش را بالا آورد و گفت: این بچه مون غریبه میبینه رم می کنه. اگه حالت خوب نیست برو تو اتاق. من درسا رو ضبط می کنم بعدش میدم گوش کنی.

مهشید لبش را گاز گرفت. غرق در محبت برادرانه اش سری تکان داد و گفت: نه خوبم. فقط حضور ذهن ندارم. نمی تونم جواب بدم.

منوچهر با تعجب پرسید: یعنی چی غریبه؟ منو که می شناسه. از اون گذشته.... سر کلاسای دانشگاه چکار می کنه؟

مهشید کلافه از این که مرکز توجه قرار گرفته بود، نفس عمیقی کشید. مهران دست روی شانه ی منوچهر گذاشت و در حالی که با ملایمت او را به جای خودش برمی گرداند گفت: امروز یه کم خسته است داداش من. ولش کن. درستو بده. از بقیه سوال کن.

منوچهر سری به تایید تکان داد. اما همچنان با کنجکاوی مهشید را می پایید.

نزدیک امتحانات بود. هر روز عصر خانه ی پسرها جمع می شدند و منوچهر هم می آمد. درسها خوب پیش می رفت. اما مهشید هرروز کلافه تر میشد. دیگر دل و دماغی نداشت. حتی وقتی منوچهر هم نبود اظهار نظری نمی کرد. دخترها با تمام کنجکاویشان هیچ حرفی نتوانستند از زبانش بکشند. بالاخره نتیجه گرفتند صرفاً دلتنگ خانواده است. البته این هم بود. هرچند که تمام ماجرا نبود. دردش این بود که وقتی منوچهر را میدید دنیایی غم وجودش را می گرفت. بلد نبود جلب توجه کند. این کار را صحیح نمی دانست. همیشه سعی کرده بود عادی باشد. حالا آرزو داشت که اقلا بتواند با او هم مثل بقیه ی پسرهای گروه راحت باشد اما نمیشد. همه به راحتی او را پذیرفته بودند غیر از مهشید.

ده روزی گذشته بود. آن روز عصر همه توی خانه ی پسرها جمع شده و منتظر منوچهر بودند. امید در حالی که با قند توی دستش بازی می کرد، گفت: یه چی بگم؟

کامیار پرسید: از کی تا حالا اینقدر مؤدب شدی که برای حرف زدن اجازه می گیری؟

امید پشت چشمی نازک کرد و گفت: من همیشه مؤدب بودم! ولی از من مؤدبتر مهشیده.

همه به مهشید نگاه کردند. مهشید با تعجب پرسید: چرا؟!

امید گفت: خب خواهر من اگه با درس دادن منوچهر مخالفی اعلام کن. چرا بغ می کنی و با این قیافه ی تو همت روز همه زهر مار می کنی؟

مهشید با تردید پرسید: من... بغ کردم؟

بعد با صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت: من مخالف نیستم. یه کم حالم خوب نیست. آخر ترمه... دلم برای مامانم اینا تنگ شده.. بچه ی داداشم دنیا اومده هنوز ندیدمش...

صدایش رفته رفته خاموش شد. امید از جا برخاست. استکان خالیش را دوباره پر از چای کرد و گفت: باشه. تو بگو ما هم باور می کنیم. ولی حماقت بزرگیه اگه از این یارو خوشت نمیاد تعارف کنی و به ما نگی.

کامیار گفت: اوهوی!!! این یارو که داری دربارش حرف می زنی پسرخاله ی منه. تا حالام در ازای این همه لطفی که بهمون کرده یه قرون ازمون پول نگرفته.

با صدای زنگ در افزود: بفرما. حلال زاده هم هست. اومد.

امید سری تکان داد و گفت: خوش اومد. لطف کرده درست. ولی من حرفم یه چیز دیگه است.

مهران گفت: آره مهشید همیشه تعارف می کنه.

مهشید با اخم غر زد: من تعارف نمی کنم. بابا میگم دلم تنگ شده. من چی میگم شما چی میگین؟ هیچ ربطیم به این بابا نداره.

با ورود منوچهر ساکت شد و عصبانی سر به زیر انداخت. حتی جواب سلام او را هم نداد. این قدر بی محلی کرده بود که منوچهر عادت کرده بود. لبخندی زد و بدون سوال مشغول درس دادن شد.

بعد از درس قرار گذاشتند باهم بروند ساندویچ بخورند. بحث بر سر این که کجا بروند و هرکدام چقدر پول دارند و پسرها باید خرج دخترها را هم بدهند بالا گرفته بود. همه می خندیدند و شوخی می کردند. غیر از مهشید که در سکوت جمع کرد و با آرامش گفت: من میرم خوابگاه یه کم دیگه درس بخونم. شبتون بخیر. خوش بگذره.

صدای ملایمش بین آن همه سروصدا و خنده به زحمت به گوش می رسید. اما ناگهان همه ساکت شدند و با تعجب به او نگاه کردند. مهشید معذب سر به زیر انداخت و زیر لب گفت: ببخشید.

و به طرف در رفت. منوچهر جلو رفت. راه را بر او بست و گفت: مهشیدخانم... شما بفرمایین پیش بچه ها. من مزاحمتون نمیشم.

مهشید با ناراحتی سر برداشت. هفت جفت چشم با کنجکاوی به آنها خیره شده بودند.

مهشید از گوشه ی چشم آنها را پایید. سری تکان داد و با صدایی که می کوشید نلرزد، گفت: نه نه می خوام درس بخونم.

منوچهر اما با آرامش گفت: می دونم حضور من معذبتون می کنه. خب من نمیام. هیچ دلیلی نداره من خودمو تحمیل کنم.

مهشید لبش را گاز گرفت و گفت: نه نه اصلا... کی گفته...

با بیچارگی به جمع نگاه کرد. مهران با لطف لبخند زد. اما کسی کمکی نکرد.

بالاخره کامیار گفت: پس چیه نکنه عاشقشی که تاب حضورشو نداری؟ چته بابا؟ هی ما هیچی نمیگیم.

فرشید گفت: والا!

پریا با شوق دستهایش را بهم کوبید و پرسید: پس فال نرگس درست شد؟

مهشید که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، گفت: چی میگین واسه خودتون؟

افسانه گفت: اگه ما تو رو نشناسیم که واسه لای جرز دیوار خوبیم دیگه! اونم تو که یک کلمه دروغ بلد نیستی بگی!

نرگس کنارش آمد. دست دور شانه های او انداخت و گفت: چی میگین؟ بچه مو اذیت نکنین.

امید گفت: این قضیه باید روشن بشه.

مهشید از حرصش با عصبانیت به حرف آمد و گفت: تو نبودی با خاله زنک بازی مشکل داشتی؟ چرا ولم نمی کنین؟ بابا میگم دلم واسه مامانم اینا تنگ شده. دلم واسه یه بچه کوچولوی یه وجبی که ندیدمش تنگ شده. چرا نمی فهمین؟ هیچ وقت دلتون واسه خونوادتون تنگ نمیشه؟ خوش به حالتون!

منوچهر دستهایش را بالا برد و گفت: بابا دست بردارین. چرا اینقدر بزرگش می کنین؟ خب من دارم میرم. یه گردش دسته جمعی این حرفا رو نداره. برین باهم. خوش بگذره.

مهشید گفت: من درسمو خوب نفهمیدم. می خوام برم خونه درس بخونم. ربطیم به کسی نداره.

پریا گفت: آخه اگه درس می خوندی که دلمون نمی سوخت. این چند شب همش بغ می کنی و روبرو رو تماشا می کنی. درس نمی خونی که! بابا نگرانیم. امتحانات به کنار... خودت یه چیزیت میشه.

مهران هم جلو آمد و پرسید: چرا زودتر نمیگین؟ خبریه؟ بابا اگه مشکلی داری به ما هم بگو. بالاخره اگه داداش خودت راهش دوره، من گردن شکسته که هستم!

مهشید با عصبانیت مثل بچه ها پا کوبید و گفت: من مشکلی ندارم. چرا ولم نمی کنین؟

فرشید دستهایش را روی سینه صلیب کرد و با خنده گفت: پس عاشقی!

مهشید با حرص نفس عمیقی کشید. افسانه گفت: زود تند سریع اعتراف کن. اون مرد خوشبخت کیه؟

پریا گفت: مرد خوشبختش که از اول مشخص بود. مونده اعترافش!

منوچهر با لبخند پرسید: شماها ول کن ماجرا نیستین؟

افسانه با خونسردی گفت: نع! دلمون لک زده واسه یه عروسی!

منوچهر برگشت و به مهشید چشم دوخت. مهشید با ناراحتی سر به زیر انداخت.

منوچهر با لحنی شمرده و تاثیرگذار گفت: دختری که هنوز باحیا باشه، دروغ نتونه بگه، عاشق خونوادش باشه، برای دوستاش واقعاً عزیز باشه، تو این دوره کیمیاست. من به دوستش افتخار می کنم. اگه خودش قبول کنه.

همه با هیجان دست زدند و سوت کشیدند. مهشید با دست صورتش را پوشاند. در دل به خودش بد و بیراه می گفت که اینقدر راحت رازش برملا شده بود. هیچ جوابی نداد. حتی سرش را هم بلند نکرد. اما سکوت گویا نشانه ی رضایت بود!

بچه ها منوچهر را مجبور کردند که شام مهمانشان کند. البته شام دانشجویی بود. ولی ساندویچ توی پارک هم صفا داشت وقتی دلها خوش بود. مهشید به اصرار دوستانش روی نیمکت سنگی پارک کنار منوچهر نشسته بود. هنوز هم جوابی نداده بود. اما انگار نیازی نبود حرفی بزند. همه اینقدر گرمش گرفتند و شوخی کردند که کم کم با این ماجرا کنار آمد. حتی وقتی که از سرما خودش را جمع کرده بود و بچه ها گفتند که منوچهر باید کتش را به او بدهد، لبخند زد. با ملایمت گفت: نیازی نیست. خوبم.

کامیار گفت: دکی! اگه این کار رو نکنه که عاشقیش نصفه میمونه! اصلاً درست نیست! همه ی عاشقا حداقل یه بار کتشونو به معشوقه قرض دادن! دیگه وقتی پسرخاله ی کار درست من باشه که بیشترم میشه.

مهشید گفت: بله ولی این داستان مال بعد از عاشق شدنه.

و بلافاصله از حرفی که زده بود سرخ شد. غرق شرم سر به زیر انداخت.

منوچهر خندید. کتش را روی شانه های او انداخت و گفت: قربون آدم چیزفهم!

مهشید کت را پس زد و گفت: خودتون بپوشین سرده.

امید پرسید: بابا بهش بگو تو دیگه. احساس نکنه غریبه است!

منوچهر با ملایمت خندید. نرگس گفت: سکیورتیتونو شکر!

همه غش غش خندیدند....


دوباره عشق (3)

سلام سلامممم

عزاداریاتون قبول باشه انشاءالله. التماس دعا دارم.
امروز از قضای روزگار رضا بعدازظهر حدود دو ساعت خوابید و الهام جان هم همون موقع داشت از این طرفا گذر می کرد و خلاصه شد که یه پست کوچولو بنویسم. بازم شرمنده که خیلی سرم شلوغه و اصلا نمی رسم زیاد بنویسم. امیدوارم کم کم دستم راه بیفته و یه کم وقتم هم آزادتر بشه. فعلا اینو داشته باشین من برم با کمک رضا به مشقای کلاس دومی برسیم!



دو روز بعد با بچه های گروهشان جای همیشگی یعنی پشت ساختمان دانشکده قرار داشتند. جایی که یک سکوی آجری و یک لبه ی باغچه صندلی هایشان میشدند و محفلشان تشکیل میشد.

مهشید جزوه ها را پخش کرد. به افسانه که رسید، افسانه پرسید: حالا چی شد داد به تو؟

مهشید با کمی ناراحتی از گوشه چشمی به کامیار انداخت و گفت: کامیار رفته بود شهرشون، بهش گفته بود بده به من.

کامیار که داشت جزوه را ورق میزد بدون این که سر بردارد گفت: آره اولین اسمی یادم اومد تو بودی. خیلی زحمتت شد؟

افسانه با شیطنت پرسید: واسه چی اولین اسمی که یادت اومد مهشید بود؟ هان؟ نکنه خبریه؟ هان؟ راستشو بگو!

کامیار با پوزخندی سر برداشت. چند لحظه عاقل اندر سفیه به افسانه خیره شد بعد گفت: دلیل خاصی نداشت. خبریم نیست. چرا یه دفعه هوا برت می داره؟ نکنه حسودیت میشه؟

_: نه بابا حسودی چیه؟ دلمون پوسیده گفتیم بلکه یه عروسی افتاده باشیم.

امید در حالی که سیبی گاز میزد به جمعشان اضافه شد. با سرخوشی پرسید: عروسی؟ عروسی کیه؟

پریا آهی نمایشی کشید و گفت: هیشکی. افسانه می خواست مهشید رو بفرسته خونه ی بخت... اما نشد. مونده بیخ ریشمون. تو نمیای بگیریش بلکه بوی ترشیش در نیاد؟

مهشید لگدی به ساق پای او زد و گفت: نه امیدخان. این نگران خودشه. نه که دو ماه از من کوچیکتره، فکر می کنه اگه من برم بعد نوبت اون میشه. نوبتی نیست عزیز من. من فعلاً قصد ادامه تحصیل دارم. تو واسه خودت آستین بالا بزن.

امید یک بلوک سیمانی را که کمی آن طرفتر افتاده بود روی زمین چرخاند، عمودی گذاشت و نشست. گاز دیگری به سیبش زد و گفت: خاله زنکهای مهربون جزوه ی من چی شد؟ خوردین یه قلپ آبم روش؟

مهشید جزوه را لوله کرد و گفت: خاله زنک خودتی. حقته با همین جزوه بزنم تو سرت.

نرگس چشمهایش را باریک کرد و گفت: یه چی رو دیدین؟ مهشید فقط وقتی بین ماست اینقدر بلبل زبونه. یه نفر اضافه بشه زبونشو گربه می خوره.

کامیار با لحنی بدیهی گفت: آره مثل وقتی که منوچهر بهمون درس میداد. خب که چی؟ بده یه دختر بعد از دو سال دانشگاه رفتن تو شهر غریب هنوز باحیا باشه؟

افسانه انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: هی هی هی حواست باشه داری خیلی طرفداریشو می کنی ها! غلط نکنم کاسه ای زیر نیم کاسه است.

کامیار با بی حوصلگی پرسید: تو امروز چته؟! گیر دادی ها!

مهشید برخاست و در حالی که جزوه ی امید را به طرفش دراز می کرد، لگدی هم حواله ی افسانه کرد.

افسانه داد زد: هوی تو چته الاغ؟ را براه لگد می زنی! بشین بچه.

مهشید غرید: خودتی!

فرشید گفت: بچه ها دست بردارین. مهران امروز می خواست درباره ی یه موضوعی باهاتون حرف بزنه.

بعد منتظر به مهران که تا به حال ساکت بود چشم دوخت. مهران آرامترین پسر جمعشان بود. نفس عمیقی کشید. نگاه او را با نگاهی پاسخ گفت. فرشید لبخند زد و سرش را تکان داد.

افسانه داد زد: چیه بابا زیر لفظی می خوای؟ بگو دیگه.

مهران گفت: من می خوام برم برای گروه امداد داوطلب هلال احمر ثبت نام کنم. رفتم تحقیقاتشو کردم. از امروز ثبت نام می کنن. چند تا دوره ی آموزشی کمکهای اولیه دارن و بعد هم بهمون کارت میدن که موقع حوادث بریم کمک. فکر کردم اگه دوست داشته باشین باهم بریم.البته کلاساشون مختلط نیست.

نرگس پرسید: کمکهای اولیه یعنی چی؟ من تزریقات بلدم.

همه با لطف تبسم کردند. نرگس دیابت داشت و مرتب به خودش انسولین میزد.

مهران گفت: تزریقات تو زیرپوستیه. البته خوبه ولی تو کلاسها سرم وصل کردن و تزریق وریدی هم یاد میگیریم و خیلی چیزای دیگه. البته کلاساش اختیاره. هرکدوم می تونیم یه شاخه ای انتخاب کنیم.

مهشید گفت: چه فکر جالبی! این که آدم این چیزا رو بلد باشه خیلی خوبه. من پایه ام.

پریا گفت: من یه کم می ترسم. ولی موافقم.

کامیار دستش را بالا گرفت و گفت: منم هستم.

بقیه هم موافقت کردند. عصر همان روز ثبت نام کردند. مهشید احساس خوبی داشت. این که کاری یاد بگیرد که به نفع همه باشد خیلی خوب بود.

روزهای بعد با درس خواندن گروهی و شرکت در کلاسهای هلال احمر می گذشت. مهشید کلی زحمت کشید تا بعد از دو ماه توانست یک آتل بندی صحیح را انجام بدهد. آن روز کلی ذوق زده شده بود. آخرین نفر از گروهشان بود که یاد گرفته بود!

قرار بود بروند خانه ی پسرها درس بخوانند. سر راه همگی مجبورش کردند شیرینی بخرد. همان طور که سربسرش می گذاشتند و باهم می خندیدند به خانه ی دانشجویی فرشید و امید و کامیار رسیدند. 

مهشید سرش را روی جعبه ی شیرینی خم کرده بود و غش غش می خندید که شنید دوستانش با یک نفر سلام و علیک می کنند. با همان نیش باز سر برداشت و با دیدن منوچهر که به او نگاه می کرد، خشکش زد. لبهایش آرام آرام جمع شدند و بالاخره گفت: سلام.

منوچهر با لبخند گفت: سلام. چه خبره؟ به چی می خندین؟ به منم بگین بخندم.

پریا غرغرکنان گفت: اه اه ول کن تو رو خدا! عین معلمای کلاس اول ابتدایی. گیر دادی شاگردا به چی می خندن!

منوچهر با ابروهای بالا رفته پرسید: یعنی چی؟ موضوع خصوصیه؟

و دوباره به مهشید نگاه کرد. مهشید سرخ شد و دوباره سر به زیر انداخت. فرشید در حالی که با کلید در را باز می کرد گفت: نه بابا داشتیم سربسر مهشید میذاشتیم. بالاخره یاد گرفت آتل ببنده.

مهشید عصبانی به فرشید نگاه کرد. بله این موضوع خصوصی بود! دلش نمی خواست کسی خارج از جمعشان سربسرش بگذارد. دوستانش فرق می کردند. حسابشان جدا بود. اما یک نفر دیگر... آن هم منوچهر... حتی دلش نمی خواست بداند که او داوطلب کلاسهای هلال احمر است.

منوچهر اما با لبخند به مهشید نگاه کرد و پرسید: آتل ببندی؟ برای چی؟

بفرما! همین را کم داشت! دلش نمی خواست با منوچهر طرف صحبت بشود. می ترسید رنگ رخساره خبر بدهد از سر درون آن هم جلوی دوستهایی که کاملاً او را می شناختند.

نفس عمیقی کشید و با لحنی تند گفت: هیچی.

بقیه توضیح دادند که چه کرده اند. کامیار هم رفت چای دم کند تا با شیرینی ای که مهشید خریده بود بخورند.  

مهشید جعبه را روی میز گذاشت. چای که حاضر شد، منوچهر یک شیرینی برداشت و گفت: پس این شیرینی خوردن داره. مهشیدخانم حسابی شجاع شده!

مهشید در سکوت سر به زیر انداخت. در حالی که با خودکارش بازی می کرد سعی می کرد واقعا شجاع بشود و بدون تغییر حالت سر بردارد و مثل بقیه راحت باشد اما نمیشد.


دوباره عشق (2)

سلام به روی ماه دوستام
ببخشین ببخشین خیلی دیر کردم. کلاً حس نوشتنم پریده. چند روزه سر همین پست کوچولو درگیرم. ولی سعی می کنم زودتر راهش بندازم و پست بعدی طولانی تر باشه.
قسمت اول مال خیلی وقت پیشه. جهت یادآوری اینجاست.

روز بعد تا بعدازظهر کلاس داشت. وقتی بیرون آمد نگاهی به ساعت انداخت. سه ونیم بود. یاد منوچهر افتاد. توی دستشویی پرید و با دستپاچگی کمی سر و وضعش را مرتب کرد. بعد به راه افتاد. سه ربع ساعت بعد جلوی شرکت بود. پله های ورودی را بالا رفت که نگهبان پرسید: خانم با کی کار دارین؟

مهشید چند لحظه نگاهش کرد تا کلمات توی ذهنش مرتب شدند. با آرامش گفت: با آقای مهندس پویا کار دارم.

_: بفرمایین طبقه سوم.

سری به تایید تکان داد و دکمه ی آسانسور را زد. توی آینه ی آسانسور بازهم سر و وضعش را چک کرد. هنوز داشت مقنعه اش را صاف می کرد که در آسانسور که باز شد با منوچهر روبرو شد. منوچهر با لبخند گفت: اِ! سلام!

مهشید با تعجب پرسید: سلام. داشتین جایی می رفتین؟

_: آره. گفته بودین عصر، من فکر کردم دیرتر میاین. حالا ایراد نداره. جزوه ها تو ماشینن. بریم پایین بهتون میدم.

و وارد آسانسور شد. مهشید نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. منوچهر پرسید: خوب هستین شما؟

مهشید لبخند نصفه نیمه ای زد و گفت: ممنون. شما خوبین؟

_: مرسی. خوبم. خیلی وقته ندیدمتون.

مهشید ابرویی بالا انداخت و پرسید: پیر شدم؟

منوچهر بلند خندید و گفت: از جواب کم نمیاری!

مهشید پوزخندی زد و با کمی خجالت گفت: همیشه هم اینطور نیست.

_: کلاً بچه ی باحالی هستی!

مهشید با تعجب سر تکان داد و پرسید: جانم؟!

منوچهر اما بدون این که تغییر حالت بدهد با همان لبخند و لحن خونسردش گفت: نه جدی میگم. می دونی که با کسی تعارف ندارم.

در آسانسور باز شد و فرصت جواب دادن را از مهشید گرفت. هرچند مهشید هم گیج شده بود و جوابی نداشت. منوچهر هیچ وقت توجه خاصی به او نکرده بود. وقتی به او و همکلاسی هایش درس میداد با او مثل بقیه بود. حالا چی شده بود مهشید نمی فهمید. اصلا از همان وقت که صدایش را پای تلفن شنیده بود به دلش افتاده بود که چیزی تغییر کرده است!

با حرص فکر کرد: لعنت به تو نرگس! ببین چطور هواییم کردی!

منوچهر پرسید: چطوره؟

مهشید سر برداشت و دستپاچه پرسید: چی چطوره؟

_: کجایی؟ از وقتی از آسانسور پیاده شدیم اصلاً حواست نیست.

زیر لب گفت: ببخشید استاد.

منوچهر بلند خندید و گفت: من الان استاد نیستم. فقط منوچهرم.

مهشید کلافه لبش را به دندان گزید و زیر لب به خودش غر زد: بی جنبه!

منوچهر ابرویی بالا انداخت و پرسید: من بی جنبه ام؟! چرا اون وقت؟!

مهشید با حرص گفت: نه بابا با شما نبودم. با خودم بودم!

منوچهر خندید و پرسید: خب شما چرا بی جنبه ای؟

مهشید کلافه گفت: اگه می دونستم خوب بود. اینا رو ولش کنین. جزوه ها رو بدین زحمت کم کنم.

_: زحمتی نیست. من داشتم می رفتم این کافی شاپ کناری یه قهوه ترک بخورم. اگه همراهیم کنین خوشحال میشم.

مهشید سر برداشت. حیرتزده، عصبانی و غرق فکر نگاهش کرد. یعنی منوچهر داشت طعنه میزد؟ ظاهرش که عادی بود و نگاهش شیطنتی نداشت. باید مهشید باور می کرد که به کلی آن داستان را فراموش کرده است؟ خیلی گذشته بود و منوچهر از همان اول اجازه نداده بود که دیگر کسی درباره ی آن فال کذایی حرف بزند اما...

مهشید سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید. منوچهر از توی ماشین جزوه ها را برداشت و به طرفش گرفت. به آرامی پرسید: چیه؟ اینقدر فکر کردن داره؟ یه قهوه می خوریم دیگه. یا هرچی که خواستین.

مهشید آرام سری به تأیید تکان داد. منوچهر با خنده گفت: واقعاً که بی جنبه ای. یه شوخی بوده تموم شده رفته. حالا باید تا آخر عمر دور قهوه رو خط بکشی؟

مهشید به سرعت سر برداشت. چنان چشم غره ای رفت که منوچهر دستهایش را بالا برد و گفت: بابا من تسلیم. قهوه نخور. هرچی می خوای بخور. من سردردم می خواستم برم یه قهوه بخورم برگردم سر کارم. همین. میشه؟

مهشید حرفی نزد. جزوه ها را توی کولی اش جا داد و در حالی که کولی را روی دوشش مرتب می کرد به دنبالش راه افتاد. با خودش فکر کرد: با این مانتو مقنعه و کیف کولی قیافم مثل جوجه دبیرستانیاست.

توی کافی شاپ مهشید جلوی اولین میز ایستاد و صندلی را عقب کشید. کنار شیشه ی ورودی بود.

صاحب کافی شاپ پرسید: خانم چی بیارم خدمتتون؟ آقای مهندس شما همون قهوه ترک همیشگی؟

منوچهر گفت: بله.

مهشید نفس عمیقی کشید و گفت: منم قهوه ترک می خوام با کیک شکلاتی.

مرد لبخندی زد و گفت: چشم. آقای مهندس شما هم کیک میل دارین؟

منوچهر سری تکان داد و گفت: بده. ممنون.

مهشید به شیشه کنارش چشم دوخت. روی چراغ نئون که به صورت یک فنجان قهوه درست شده بود دست کشید.

منوچهر گفت: مثل این که دست از اعتصاب برداشتین.

مهشید بدون این که چشم از چراغ نئون برگیرد با اخم گفت: من اعتصاب نکرده بودم.

منوچهر خندید و گفت: باشه. دعوا نداریم.

مهشید زمزمه کرد: نه دعوا نداریم.

منوچهر روی میز خم شد و به آرامی پرسید: مشکلی پیش اومده؟

مهشید سری به نفی تکان داد و بازهم به او نگاه نکرد.

_: من حرف بدی زدم؟

مهشید بالاخره سر برداشت و دستپاچه گفت: نه نه چه حرفی! هیچی نیست فقط یه کم...

نگفت تا به حال با هیچ مرد غریبه ای به تنهایی به کافی شاپ نرفته است. نگفت چقدر دستپاچه است و چقدر با خودش و وجدانش درگیری ذهنی دارد.

بعد از مکثی جمله اش را کامل کرد: سرم درد می کنه. قهوه می خورم خوب میشه.

لحنش ملتمسانه بود. انگار می گفت: گیر نده دیگه!

منوچهر تبسمی کرد و موضوع را ادامه نداد. مشغول صحبت درباره ی درس و جزوه ها شد. مهشید هم کمی آرام گرفت. قهوه را که خورد خداحافظی کرد و رفت.