ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (3)

سلام سلامممم

عزاداریاتون قبول باشه انشاءالله. التماس دعا دارم.
امروز از قضای روزگار رضا بعدازظهر حدود دو ساعت خوابید و الهام جان هم همون موقع داشت از این طرفا گذر می کرد و خلاصه شد که یه پست کوچولو بنویسم. بازم شرمنده که خیلی سرم شلوغه و اصلا نمی رسم زیاد بنویسم. امیدوارم کم کم دستم راه بیفته و یه کم وقتم هم آزادتر بشه. فعلا اینو داشته باشین من برم با کمک رضا به مشقای کلاس دومی برسیم!



دو روز بعد با بچه های گروهشان جای همیشگی یعنی پشت ساختمان دانشکده قرار داشتند. جایی که یک سکوی آجری و یک لبه ی باغچه صندلی هایشان میشدند و محفلشان تشکیل میشد.

مهشید جزوه ها را پخش کرد. به افسانه که رسید، افسانه پرسید: حالا چی شد داد به تو؟

مهشید با کمی ناراحتی از گوشه چشمی به کامیار انداخت و گفت: کامیار رفته بود شهرشون، بهش گفته بود بده به من.

کامیار که داشت جزوه را ورق میزد بدون این که سر بردارد گفت: آره اولین اسمی یادم اومد تو بودی. خیلی زحمتت شد؟

افسانه با شیطنت پرسید: واسه چی اولین اسمی که یادت اومد مهشید بود؟ هان؟ نکنه خبریه؟ هان؟ راستشو بگو!

کامیار با پوزخندی سر برداشت. چند لحظه عاقل اندر سفیه به افسانه خیره شد بعد گفت: دلیل خاصی نداشت. خبریم نیست. چرا یه دفعه هوا برت می داره؟ نکنه حسودیت میشه؟

_: نه بابا حسودی چیه؟ دلمون پوسیده گفتیم بلکه یه عروسی افتاده باشیم.

امید در حالی که سیبی گاز میزد به جمعشان اضافه شد. با سرخوشی پرسید: عروسی؟ عروسی کیه؟

پریا آهی نمایشی کشید و گفت: هیشکی. افسانه می خواست مهشید رو بفرسته خونه ی بخت... اما نشد. مونده بیخ ریشمون. تو نمیای بگیریش بلکه بوی ترشیش در نیاد؟

مهشید لگدی به ساق پای او زد و گفت: نه امیدخان. این نگران خودشه. نه که دو ماه از من کوچیکتره، فکر می کنه اگه من برم بعد نوبت اون میشه. نوبتی نیست عزیز من. من فعلاً قصد ادامه تحصیل دارم. تو واسه خودت آستین بالا بزن.

امید یک بلوک سیمانی را که کمی آن طرفتر افتاده بود روی زمین چرخاند، عمودی گذاشت و نشست. گاز دیگری به سیبش زد و گفت: خاله زنکهای مهربون جزوه ی من چی شد؟ خوردین یه قلپ آبم روش؟

مهشید جزوه را لوله کرد و گفت: خاله زنک خودتی. حقته با همین جزوه بزنم تو سرت.

نرگس چشمهایش را باریک کرد و گفت: یه چی رو دیدین؟ مهشید فقط وقتی بین ماست اینقدر بلبل زبونه. یه نفر اضافه بشه زبونشو گربه می خوره.

کامیار با لحنی بدیهی گفت: آره مثل وقتی که منوچهر بهمون درس میداد. خب که چی؟ بده یه دختر بعد از دو سال دانشگاه رفتن تو شهر غریب هنوز باحیا باشه؟

افسانه انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: هی هی هی حواست باشه داری خیلی طرفداریشو می کنی ها! غلط نکنم کاسه ای زیر نیم کاسه است.

کامیار با بی حوصلگی پرسید: تو امروز چته؟! گیر دادی ها!

مهشید برخاست و در حالی که جزوه ی امید را به طرفش دراز می کرد، لگدی هم حواله ی افسانه کرد.

افسانه داد زد: هوی تو چته الاغ؟ را براه لگد می زنی! بشین بچه.

مهشید غرید: خودتی!

فرشید گفت: بچه ها دست بردارین. مهران امروز می خواست درباره ی یه موضوعی باهاتون حرف بزنه.

بعد منتظر به مهران که تا به حال ساکت بود چشم دوخت. مهران آرامترین پسر جمعشان بود. نفس عمیقی کشید. نگاه او را با نگاهی پاسخ گفت. فرشید لبخند زد و سرش را تکان داد.

افسانه داد زد: چیه بابا زیر لفظی می خوای؟ بگو دیگه.

مهران گفت: من می خوام برم برای گروه امداد داوطلب هلال احمر ثبت نام کنم. رفتم تحقیقاتشو کردم. از امروز ثبت نام می کنن. چند تا دوره ی آموزشی کمکهای اولیه دارن و بعد هم بهمون کارت میدن که موقع حوادث بریم کمک. فکر کردم اگه دوست داشته باشین باهم بریم.البته کلاساشون مختلط نیست.

نرگس پرسید: کمکهای اولیه یعنی چی؟ من تزریقات بلدم.

همه با لطف تبسم کردند. نرگس دیابت داشت و مرتب به خودش انسولین میزد.

مهران گفت: تزریقات تو زیرپوستیه. البته خوبه ولی تو کلاسها سرم وصل کردن و تزریق وریدی هم یاد میگیریم و خیلی چیزای دیگه. البته کلاساش اختیاره. هرکدوم می تونیم یه شاخه ای انتخاب کنیم.

مهشید گفت: چه فکر جالبی! این که آدم این چیزا رو بلد باشه خیلی خوبه. من پایه ام.

پریا گفت: من یه کم می ترسم. ولی موافقم.

کامیار دستش را بالا گرفت و گفت: منم هستم.

بقیه هم موافقت کردند. عصر همان روز ثبت نام کردند. مهشید احساس خوبی داشت. این که کاری یاد بگیرد که به نفع همه باشد خیلی خوب بود.

روزهای بعد با درس خواندن گروهی و شرکت در کلاسهای هلال احمر می گذشت. مهشید کلی زحمت کشید تا بعد از دو ماه توانست یک آتل بندی صحیح را انجام بدهد. آن روز کلی ذوق زده شده بود. آخرین نفر از گروهشان بود که یاد گرفته بود!

قرار بود بروند خانه ی پسرها درس بخوانند. سر راه همگی مجبورش کردند شیرینی بخرد. همان طور که سربسرش می گذاشتند و باهم می خندیدند به خانه ی دانشجویی فرشید و امید و کامیار رسیدند. 

مهشید سرش را روی جعبه ی شیرینی خم کرده بود و غش غش می خندید که شنید دوستانش با یک نفر سلام و علیک می کنند. با همان نیش باز سر برداشت و با دیدن منوچهر که به او نگاه می کرد، خشکش زد. لبهایش آرام آرام جمع شدند و بالاخره گفت: سلام.

منوچهر با لبخند گفت: سلام. چه خبره؟ به چی می خندین؟ به منم بگین بخندم.

پریا غرغرکنان گفت: اه اه ول کن تو رو خدا! عین معلمای کلاس اول ابتدایی. گیر دادی شاگردا به چی می خندن!

منوچهر با ابروهای بالا رفته پرسید: یعنی چی؟ موضوع خصوصیه؟

و دوباره به مهشید نگاه کرد. مهشید سرخ شد و دوباره سر به زیر انداخت. فرشید در حالی که با کلید در را باز می کرد گفت: نه بابا داشتیم سربسر مهشید میذاشتیم. بالاخره یاد گرفت آتل ببنده.

مهشید عصبانی به فرشید نگاه کرد. بله این موضوع خصوصی بود! دلش نمی خواست کسی خارج از جمعشان سربسرش بگذارد. دوستانش فرق می کردند. حسابشان جدا بود. اما یک نفر دیگر... آن هم منوچهر... حتی دلش نمی خواست بداند که او داوطلب کلاسهای هلال احمر است.

منوچهر اما با لبخند به مهشید نگاه کرد و پرسید: آتل ببندی؟ برای چی؟

بفرما! همین را کم داشت! دلش نمی خواست با منوچهر طرف صحبت بشود. می ترسید رنگ رخساره خبر بدهد از سر درون آن هم جلوی دوستهایی که کاملاً او را می شناختند.

نفس عمیقی کشید و با لحنی تند گفت: هیچی.

بقیه توضیح دادند که چه کرده اند. کامیار هم رفت چای دم کند تا با شیرینی ای که مهشید خریده بود بخورند.  

مهشید جعبه را روی میز گذاشت. چای که حاضر شد، منوچهر یک شیرینی برداشت و گفت: پس این شیرینی خوردن داره. مهشیدخانم حسابی شجاع شده!

مهشید در سکوت سر به زیر انداخت. در حالی که با خودکارش بازی می کرد سعی می کرد واقعا شجاع بشود و بدون تغییر حالت سر بردارد و مثل بقیه راحت باشد اما نمیشد.


نظرات 14 + ارسال نظر
تسنیم چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:55 ب.ظ http://BERANGESOKUT.BLOGFA.COM

سلام بر شاذه جووون! چطوری ؟خوبی؟
واقعن تبریک میگم بهت برای این همه انرژی که میذاری.
شرمنده این روزا درگیر دانشگاه و امتحاناتم ٬این ترمم گویا سخت ترین ترمی که باید بگذرونم کمتر وقت میکنم به دوستای مهربونی چون شما سر بزنم برام دعا کن که این روزا سخت نیازمند دعای دوستای خوبم هستم .
سلامت باشی و شاداب

سلام بر تسنیم مهربان!
خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنونم از محبتت!
خواهش می کنم. امیدوارم با موفقیت و آسونی این ترم رو بگذرونی.
خوش باشی دوست خوبم

میس هیس جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:02 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

خب زشت باشه این منوچهر ، جذاب که هست ، اگه مهشید روش نشد چیزی بگه من هستما ، منُ وارد داستان کن خودم حل میکنم همه چی رو D:

آره والا! پسر به این خوبی! میگم بهش :))

دختر میلان چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:35 ب.ظ http://2khtaremilan.blogfa.com

ما بسی لذت میبریم از خواندن رمان های شما شاذه خانوم :)

نظر لطفته میلانی جان عزیزم :*)

azadeh سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:29 ب.ظ

aalie mesle hamishe

لطف داری آزاده جونم :*)

سارگل سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:49 ب.ظ

سلام شاذه مهربون ممنون که با وجود فرصت کم و مشغله زیاد باز به فکر ما هستی من هم از شما التماس دعا دارم فراوان شما مادر هستید و در درگاه الهی دارای مقام رفیع پس ما رو فراموش نکنید

سلام عزیزم
خواهش می کنم. شرمنده ام به خدا... دلم می خواد خیلی بیشتر بنویسم...
نظر لطفته. منم بنده ی کوچیکی هستم. ولی دعاگویم :*)

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
عزاداریهات قبول؛ برای منم دعا کنیا بوووس
کوتاه بود اما خوب بود، ممنون
با تشکر ویژه از آقا رضا بوووس

سلام گلم
ممنونم عزیزم. حتما. بووووس

تو لطف داری :*)
خواهش می کنم
بوووووووووووس

silver سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:19 ب.ظ

شنااااااااااااااااااام
خوبی عزیزم ؟
مال شمام قبول باشه التماس دعای زیاد این روزا
ازین جمع های دانشجویی اینقد دوس دارم
که متاسفانه دانشگاه ما به دلیل بی جنبه بودن یه سری افراد اصلا ازین خبرا نی
این ازون داستاناس که یه حسی بهم میگه دوست خواهم داشت :دی

دست شما درد نکنه :*
نی نی رو ببوس
به گلی سلام برسون
تاتا

علیک شنااااااااام دخمل گل :))
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنونم. دعاگویم :*)
منم خیلی دوست دارم. دانشگاه ولی نرفتم :پی
خدا کنه اینطور باشه :))
زنده باشی
مرسی عزیزم
تاتا :*)

حواسپرت سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:49 ق.ظ

شرممده که تو این چند وقته کمرنگ شدم این دو تا وروجک امون نمیدند مخصوصا با این رفلاکسشون
پسرت چطوره

خواهش می کنم. این چه حرفیه؟ دشمنت شرمنده! من یکی که خوب درک می کنم و هیچ توقعی ندارم!
شکر خدا خوبه. ممنون

زینب دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:39 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

سلاممممم !!

آقا رضا رو از طرف من بچلون !! دلم نی نی می خوااااااد !!
یه نینی تپلوی خوش اخلاق که اجازه بده بغلش کنی و فشارش بدی !! :))

حالا بین خودمون باشه ها...وقتی بچه بغل می کنم حس می کنم یه تیکه شیشه تو دستمه...جرات ندارم حتی بوسش کنم که مریض بشه !!

می گمااااا خانوم الهام خانوممم...با توجه به این که ما کلاس هلال رفتیم باید بگیم که تزریقات رو به این راحتیا یاد نمی دن !!!

اصولا کلی باید تخصصی شده باشه دوره که بهمون یاد بدن . ولی بیمارستان گفتن هماهنگ می کنن که آموزش بدن !

واسه ی دوره ها هم اول دو دوره ی امداده . بعد نجات . بعدم میشه تحصصی...دوره ها هم جداگونه س . دختر و پسر جدان . هر دوره هم شیش جلسه + یه امتحان !

اوممم...دیگه چی ؟ :) خیلی هیجان انگیز شده...عایا مهشید قراره آقای منوچهرو از یه چاه در بیاره یا نه بندازه تو چاه ؟ :))) خخخ !

نه خسته ! :-*

سلااااام
باشه ولی رضا نه تپلویه نه خوش اخلاق گفته باشم :-D
نه بابا بچه شیشه نیست! اگه به این شدت بود که همه ی بچه ها همیشه مریض بودن!

پس بیا اطلاعات کااااامل به من بده لطفا! الان جای این چی بذارم؟ آتل یاد گرفته ببنده؟ چی یاد میدن اون اوائل؟
باوشه. کلاساشونم جدا می کنم. بیا درست توضیح بده من ویرایش کنم

هنوز به جایی نرسیده که هیجان انگیز بشه :-D
نیمی دونم خخخخخخ

سلامت باشی گلم :-*

ارکیده صورتی دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام شاذه جون.
عزاداریهای شمام قبول باشه.منو هم خیلی دعا کن لطفا.
آخی، چقدر این مهشیدو اذیت میکنن این دوستاش
خدا به خودت و خانوادت سلامتی بده الهی آْمین
الهام خانومو هم حفظ کنه
خیلی خیلی ممنون شاذه جون

سلام عزیزم
خیلی ممنونم گلم. حتما
آره میبینی؟ :-D
سلامت باشی دوست من ♥
الهی آمین :-D
خواهش می کنم :-*

سپیده دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلااااام!
طفلی مهشید !
خیلی عالی بود این پستت!
عزاداری تو هم قبول
شب خوش

سلاااااام!
چندان هم طفلکی نیست. غصه نخور :)))
شوخی می کنی!
متشکرم عزیزم
شب تو هم بخیر

گلی دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:33 ب.ظ

سلام سلام :*

مرسی :)

کاش زودتر یخش باز بشه :) و از نوع برخوردش با دوستاش میتونم بگم این اتفاق زود میافته :)

سلام سلام :*)
خواهش می کنم :*)

آره بابا طول نمی کشه :دی

sokout دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام
دست اقا رضا و الهام خانم درد نکنه
مرسی شاذه جونم

سلام
دست شما هم مرسی
:*)

خاله سوسکه دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:39 ب.ظ

سلام
عزاداری های تو هم قبول باشه
این روز های عزیز خیلی دعام کن
احساس می کنم دارم با کله می رم تو باقالیا !
دعا کن دستم و بگیرن
عاقبت بخیر بشی
یا حسین

سلام
متشکرم
حتما. انشاءالله که خیلی خوشبخت بشی :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد