ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

لبخندی به رنگ امیدواری (3)

سلاممممم

خوب باشین انشااله. اعیاد شعبانیه تون مبارک :******


آخر هفته خوش گذشته انشااله؟ جاتون خالی ما دیروز با نینااینا رفتیم باغ شازده. من و نینا رفتیم پشت درختا مسابقه ی دو دادیم و وسطشم از درخت بالا رفتیم عکسم گرفتیم باشد در تاریخ ثبت گردد! آی حال داددددددد :)) دوس داشتم! سر و تهش ده دقیقه هم نشد ولی کلی روحیه ام خوب شد و احساس چهارده سالگی بهم دست داد هی نینا من یازده ماه ازت کوچیکترم ها! یادت باشه

آرزوی بعدیم یه کوهنوردی حسابیه! هه به خودتون بخندین! من به آرزوهای شما می خندم؟


آسمان در را پشت سرش بست و با شادترین لحنی که محیط تلخ و گرفته ی اتاق اجازه میداد، گفت: بازم سلام! وقت نهاره!

فرّخ با نگاهی تند و عصبانی رو به او کرد. آسمان آب دهانش را قورت داد و سعی کرد ترسش را به شوخی بگیرد. زانوهایش محکم نگه داشت و درحالی که تلاش می کرد، پیش برود گفت: اینجوری نگام نکنین زَهره ترک میشم! یه وقت میمیرم این بشقاب جونای مامانتون میفته می شکنه! اون وقت کی هست جواب پس بده بابت این نورچشمیا؟!

فرّخ رو گرداند و دوباره از پنجره به بیرون چشم دوخت. آسمان جلو رفت و دوباره نزدیکش توی قاب پنجره نشست و راه نگاهش را بست. فرّخ نگاهش را از او برگرفت.

آسمان گفت: گفتم که برخیالت، راه نظر ببندم -  گفتا که شبروست او، از راه دیگر آید!

فرّخ نگاهی تحقیرآمیز به او انداخت.

آسمان گفت: خب می دونم که خیلیم ربط نداشت!

نگاهی به اطراف انداخت. میز غذایش را پیدا کرد. همان نزدیک بود. آن را پیش کشید و بین خودش و فرّخ گذاشت. محتویات سینی را به زیبایی روی آن چید. فرّخ ویلچرش را عقب کشید. آسمان میز را به طرف او هل داد و گفت: نه آقا! نشد... من از شما لجبازترم! نگاه کن چه زحمتی کشیدم برای تزئین این غذا! ولی اصلاً مهم نیست. میزنم تمام این دک و پز رو خورد و خاکشیر می کنم. من ندونم، شما که می دونین این سرویس چقدر عزیزه!

فرّخ استفهام آمیز نگاهش کرد. آسمان لبهایش را محکم بهم فشرد و آب دهانش را قورت داد، تا با جیغی از شعف موفقیتش را جشن نگیرد! توجهش را جلب کرده بود! فرّخ گرچه حرف نمی زد، ولی می خواست منظورش را بداند.

آسمان می دانست چشمانش می درخشد، سر به زیر انداخت تا برق چشمانش را هم پنهان کند. فرّخ قاشق را برداشت و لقمه ای خورد. آسمان ناباورانه سر بلند کرد. فرّخ چهره درهم کشید. انگار چیز تلخی می خورد! جرعه ای شربت نوشید و در حالی که اخم آلود به لیوان آراسته نگاه می کرد، با دقت آن را کنار بشقابش گذاشت. لقمه ای دیگر خورد. بعد دوباره نگاهی به آسمان انداخت. آسمان به دیوار تاقی پنجره تکیه داد. پاهایش را هم بالا آورد، دست دور زانوهایش حلقه کرد و به بیرون چشم دوخت. با خود گفت: تو موفق شدی! داره می خوره! هی خانم روانشناس! با تو ام!

بغض کرد. دلش برایش می سوخت. چه غمی بود که این مرد را اینطور شکسته بود؟ از جا برخاست. نباید اشکش را می دید. وگرنه او هم مثل بقیه میشد. فرّخ نیازمند دلسوزی نبود. خیلی ها برایش اشک ریخته بودند!

یک پارچ آب و لیوان روی میز جلوی مبلها بود. آسمان یک لیوان آب ریخت و به پرده های تیره ی نشیمن نگاه کرد. پنجره های این قسمت رو به کوچه و بالا بودند. یک صندلی زیر پایش گذاشت و یکی یکی پرده ها را باز کرد. بعد برگشت و دوباره صندلی را جلوی آینه گذاشت. نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی خودش توی آینه انداخت و پرسید: هیچ وقت تو این آینه نگاه کردین؟ این ریش و موی بلند مد جدیده؟ والا منم اگه سبیلام می رفت تو دهنم، غذا نمی خوردم!

فرّخ پوزخندی زد و قاشق پرش را دوباره توی بشقاب گذاشت. آسمان خندید و گفت: مگه دروغ میگم؟!! خونه به این بزرگی یه قیچی ناقابل توش پیدا نمیشه؟!!

فرّخ میز را عقب زد و ویلچرش را سر جای قبلی کشید. آسمان نگاهی به غذا که نیمی از آن خورده شده بود، انداخت و پرسید: بگم رفیع یه آرایشگر بیاره؟

فرّخ چنان نگاه تندی به او انداخت که سریع دست و پایش را جمع کرد و گفت: خیلی خب، نمیگم!

 برگشت. دوباره مشغول آراستن باقیمانده ی غذا شد. فرّخ از گوشه ی چشم نگاهش کرد. آسمان وانمود کرد متوجه نشده است. همانطور که ایستاده بود و سر بزیر مشغول تزئین کردن بود، گفت: ولی ناجور گرمه ها! من اگه بابام اجازه میداد می رفتم موهامو از ته می زدم! گاهی بدجور هوس می کنم یه نمره دو بندازم رو کله ام ببینم چه شکلی میشم!

خندید. سر برداشت. فرّخ عاقل اندر سفیه نگاهش می کرد. آسمان شانه ای بالا انداخت و گفت: خب چیه؟ موئه دیگه. فوقش زشت تر از اینی که هستم میشم، چار روز روسری سرم می کنم تا در بیاد. غیر از اینه؟ البته این نظر منه ولی به خرج بابام که نمیره! عاشق زلفای کمند دخترشه! من اگه پسری بودم از اون بچه تخسا بودم که همیشه موهامو از ته می زدم که هی نگن موهاتو شونه کن! ایشششش...

صدای گریه ی گلبهار بلند شد. آسمان نگاهی به غذاها انداخت و گفت: من باید برم. اینا رو می ذارم اگر گرسنه تون شد بخورین. نخوردینم مهم نیست.

ضربه ای به گونه ی خودش زد و افزود: فقط این تن بمیره نشکنین. من قول میدم خودم عصر که میرم خونه چند دست بشقاب لیوان بلور ارزون قیمت جهت خالی کردن دق دلیهاتون بخرم بدم رفیع بیاره بذاره اینجا که از رو دل و جون بشکنین. باشه؟ متشکرم!

نگاه فرّخ همچنان عاقل اندر سفیه بود. انگار هنوز حیران بود که منظور این دخترک دیوانه از وراجیهایش چیست. آسمان میز را به ستون بین دو پنجره تکیه داد و از در بیرون رفت.

 

پرینازخانم جلو آمد و پرسید: چی شد؟ خورد؟

_: بله یه مقدار خوردن.

_: ظرفا کو؟

_: خیلی معذرت می خوام. می دونم سرویس مورد علاقتونه، ولی بذارین باشن.

_: برای چی؟

_: برای این که نشون بدین بهشون اعتماد دارین.

_: به کسی که نمیشه بهش اعتماد کرد؟

_: پسرتون اندازه ی یه کاسه بشقاب ارزش نداره؟!!! اگه اینطوره بسیار خب. بگین رفیع بره ظرفا رو بیاره. فقط خواهش می کنم از من نخواین. خیلی زحمت کشیدم تا یه ذره اعتمادشونو جلب کردم.

_: تو چکار کردی؟

_: سعی کردم بهشون نهار بدم. همین!

با ناراحتی رو گرداند و به طرف نشیمن رفت. عصمت سعی داشت به زور شیشه شیر را در دهان گلبهار بگذارد. آسمان به سختی آرامش را به چهره اش برگرداند و گفت: بدش به من.

عصمت از خدا خواسته بچه را به طرف او گرفت و با بی حوصلگی گفت: خیلی ونگ می زنه، گشنشه.

_: ممنونم. می تونی بری. شیرشو میدم.

عصمت از در بیرون رفت. آسمان با لبخند به گلبهار نگاه کرد. دخترک بلند خندید. صدای خنده ی کودکانه اش، وجود آسمان را لبریز از شادی کرد. زیر لب گفت: ای شیطون! تو هم بلدی این بدبختو دور بزنی ها!

 

عصر موفع برگشتن طبق وعده اش از رفیع خواست جلوی یک بلورفروشی نگه دارد. پیاده شد و چند دست بلور و چینی ارزان قیمت خرید و توی ماشین گذاشت. وقتی جلوی در خانه شان خواست پیاده شود، توضیح داد: این ظرفا رو ببر بذار تو اتاق آقا فرّخ. خودشون می دونن چیه. ضمناً اگر شام نخوردن پاپیشون نشو. فقط داروهاشونو بده. دیگه این که ظرفای نهار رو با احتیاط جمع کنی. نشکنن یه وقت!

رفیع غرغرکنان گفت: من کارمو بلدم خانم. امر دیگه ای باشه؟

و بدون این که منتظر جواب شود، دنده را عوض کرد که راه بیفتد؛ آسمان پوزخندی زد و پیاده شد.

شب تا صبح به دنبال راه درمانی تازه، توی کتابها و اینترنت می گشت. بالاخره وقتی سپیده زد، بدون آن که راه حل قابل اجرایی بیابد، با خستگی همه را کنار گذاشت و یک ساعتی خوابید. رفیع که دنبالش آمد، آماده بود.

از در که وارد شد، فرشته که داشت می رفت سر کار، در آغوشش کشید و با خوشحالی گفت: سلام عزیزم!

آسمان با تعجب گفت: سلام فرشته جون! چی شده؟

_: چی نشده؟ مامان گفت به فرّخ غذا دادی! گفت می خوای حسابی بهش برسی تا خوب بشه.

_: من سعی خودمو می کنم. ولی از حالا زوده که نتیجه بگیریم.

_: می دونم عزیزم. منم هیچ نتیجه ای نمی گیرم. ولی همین تلاشتم قابل تحسینه. ببین اگه سختته من یه پرستار دیگه پیدا می کنم، تو فقط به فرّخ برس.

_: نه نه. من مشکلی ندارم. از عهده ی هر دوش بر میام.

_: به هر حال هر وقت احتیاجی بود، حتماً بگو. هر چی هم که لازم داشتی تعارف نکن.

_: خیلی متشکرم. چشم.

بعد از رفتن فرشته وارد هال شد. عصمت جلو آمد و خصمانه نگاهش کرد. آسمان با لبخند سلام کرد. عصمت کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: سلام. رفیع میگه صبونه ی آقا رو می برین یا ببره؟

آسمان بازهم با لبخند ولی به سردی گفت: می برم.

نگاهی توی نشیمن انداخت. پرینازخانم داشت با گلبهار حرف میزد. با دیدن آسمان به گرمی سلام و علیک کرد. آسمان هم جوابش را داد و گفت می رود صبحانه ی فرّخ را بدهد.

وارد آشپزخانه شد. روی میز یک سینی استیل ساده ی پر از لکه بود که توی آن یک سه گوشه ی نان و یک پیش دستی محتوی کمی پنیر گذاشته بودند. عصمت به سینی اشاره کرد و دوباره پرسید: می برین؟

آسمان سری تکان داد و گفت: اینو که نمی برم. رفیع کجاست؟

_: تو حیاط خلوت.

آسمان از در انتهای راهرو سر کشید و رفیع را که کنار باغچه داشت سیگار می کشید، صدا زد. رفیع ته سیگارش را زمین انداخت و با نوک کفش له کرد و به طرف او آمد. آسمان نگاهی به باغچه ی پر از ته سیگار انداخت و با ناراحتی گفت: این چه وضعیه؟ باغچه رو تمیزش کن! مگه سطل آشغاله؟

رفیع اخمی کرد و پرسید: شما صابخونه این؟

_: نه... ولی اگه ناراحتی صابخونه رو صدا می کنم!

_: لازم نیست. عصمت...

عصمت جلو آمد و رفیع اخم آلود گفت: یه جارو تو ای باغچه بزن.

_: تو می ریزی من بزنم؟ خودت جمعش کن.

آسمان گفت: دعوا نکنین. به من مربوط نیست کی تمیزش کنه. الان نون تازه می خوام. با یه پنیر لیقوان خوشمزه و گردو.

عصمت با اخم گفت: گردو هست. پنیرم همینا که خوبه. نونم دیروز خریده.

_: من نون سنگک داغ می خوام. همین الان. اگر مشکلی هست، بگم پرینازخانم بیاد.

رفیع غرغرکنان گفت: نخیر نیست. می خرم.

_: سنگک داغ با پنیر لیقوان.

رفیع بدون جواب از در بیرون رفت. آسمان به آشپزخانه برگشت. چای توی قوری را بو کشید و پرسید: چایی کجاست؟

_: اینا رو همین یه ساعت پیش دم کردم.

_: همش رو سماور بوده، جوشیده.

_: برای آقا نباید چایی ببرین.

_: چرا؟!

_: اعصاب نداره. میریزه بهم. دکترش گفته ایجور چیزار نخوره. گردو هم گرمه. براش خوب نیست.

_: پس این دو ماهه دائم بهش غذای رژیمی دادین! ببینم دکتر نگفته پنیر براش خوب نیست، شلش می کنه مانع راه رفتنش میشه؟ بس کن عصمت. تو چرا نمی خوای آقا خوب بشه؟

عصمت رو گرداند و در حالی که خودش را مشغول می کرد، گفت: کی گفته من نمی خوام آقا خوب بشه؟

_: پس چایی خشک و یه قوری تمیز به من بده.

_: گفتم که...

_: ها گفتی! منم گفتم بهم قوری و چایی بده. والا تمام کابینتا رو زیر و رو می کنم تا پیدا کنم.

به دنبال این حرف در کابینت کنار سماور را باز کرد و بدون جستجوی بیشتر، هرچه می خواست یافت. بدون حرف دیگری چای دم کرد و به دنبال سینی قشنگتری گشت. بالاخره هم یک سینی بزرگ طلایی پیدا کرد و این بار از سرویس لب طلایی پریناز خانم استفاده کرد. گوجه برید و تزئین کرد و سبزی خوردن و گردو را هم به زیبایی چید و بالاخره رفیع هم با سنگک تازه و پنیرلیقوان رسید. یک نان داغ فرانسوی هم روی میز گذاشت و گفت: خانم ازینا دوست دارن. گفتم شاید به درد شما هم بخوره.

آسمان لبخندی زد و تشکر کرد. عصمت غرغرکنان اشاره ای به رفیع کرد. آسمان بدون توجه نانها را برید و توی بشقاب گذاشت و کارش را تمام کرد. قوری و دو فنجان را هم توی سینی گذاشت. رفیع دو سه قرص حاضر کرد و گفت: اینا رو هم باید بخورن.

آسمان فکر کرد: این قرصا چی هستن؟ در اولین فرصت باید به یه دکتر مشورت کنم.

سینی را برداشت و بیرون رفت. پرینازخانم توی هال با لبخند نگاهی به سینی انداخت و گفت: دستت طلا... گلبهارم خوابیده. خیالت راحت باشه.

_: ممنون.

ضربه ای به در اتاق زد و طبعاً جوابی نشنید. چند لحظه مکث کرد و در را گشود. فرّخ کنار میز تحریرش توی اتاق جلویی یا همان به اصطلاح نشیمنش، روی ویلچر نشسته بود. دستش را به میز تکیه داده و غرق افکارش بود. آسمان بلند سلام کرد و وارد شد.

فرّخ توجهی نکرد. آسمان سینی را روی میز تحریر گذاشت و جلوی دید فرّخ روی صندلی گردان پشت میزش نشست. فرّخ نگاهش را از او برگرفت. آسمان خندید و گفت: اوای چه محجوب! نااازی!

دستهایش را بالا برد و روی صندلی چرخید. با خنده گفت: بچگیام آرزو داشتم با بابام برم سر کار، فقط برای این که روی صندلیش بشینم و بچرخم! هیچ وقتم نشد! خدا رو شکر الان چرخیدم، عقده رو دلم نموند!

از جا برخاست و روی میز نشست. در حالی که با خوشی لقمه می گرفت گفت: مامانم هربار رو میز می نشستم دعوام می کرد. الان سالهاست که رو میز ننشستم. کاش مامانم یه بار می نشست میدید چه کیفی داره! بفرمایید! نوش جان کنید. رفیع غرغرو رو فرستادم دنبال نون. اینقدر با عصمت غرغر کردن که انگار ازشون خواستم برن سر کوه قاف برام پر سیمرغ بیارن!

فرّخ لقمه را گرفت و پوزخند زد. آسمان فنجان چای را هم پر کرد و با قندان جلوی فرّخ گذاشت. برای خودش هم چای ریخت و گفت: دیشب تا صبح نت گردی کردم و فقط یه ساعت خوابیدم. فرصت نشد صبحونه بخورم. ولی حالا دارم فکر می کنم خوب شد نخوردم ها! جای رفیع خالی بگه خانم خودش گشنشه، آقا رو بهانه می کنه!

خندید. فرّخ نگاهش نمی کرد. آرام مشغول خوردن بود. قرصهایش را هم بدون بهانه خورده بود. آسمان لقمه ای خورد و ادامه داد: ببینم این دوتا رو واسه چی نگه داشتین؟ یعنی نوبرن تو پررویی! چیه پررو خودمم؟ خیلی خب. اصلاً به من چه؟

از میز جفت پا پایین پرید و دوباره روی صندلی گردان نشست. به عقب تکیه داد و گفت: دارم فکر می کنم روزی که شما خوب بشین و به حرف بیاین، من باید برم از خجالت خودمو تو هفت تا سوراخ گم کنم. تو عمرم اینقدر وراجی نکرده بودم. می دونین اینجا یه جوریه... وقتی ساکت میشم می ترسم. نمی دونم شما ترسناکترین یا خود اتاق؟ کاش اقلاً اجازه میدادین یه آرایشگر خبر کنم بیاد سر و صورتتونو از این هیبت وحشتناک در بیاره.

فرّخ نگاهش نمی کرد. اصلاً انگار آنجا نبود. قوری را برداشت و فنجانش را دوباره پر کرد. آسمان دستهایش را روی میز گذاشت. کمی به جلو خم شد و گفت: اینقدر سعی نمی کنین که خوب بشین که از یه چایی ناقابلم محرومتون می کنن. یه تکونی به خودتون بدین. این چه وضعیه؟

فرّخ فنجان را بدون اضافه کردن قند به لب برد. آسمان برای خودش هم دوباره چای ریخت و دو سه حبّه قند انداخت. در حالی که چشم به فنجان دوخته بود و آرام آن را هم می زد، گفت: خب همه مشکل دارن. منم مشکل دارم. داداشم با زنش قهر کرده. می خواد طلاقش بده. اینقدر دلم برای زنش می سوزه که حد نداره. 

سر بلند کرد. لبخندی به لب نشاند و گفت: البته سعی می کنم بهش فکر نکنم. چون کاری از عهده ام برنمیاد. من تو خونه از همه کوچیکترم و حرفم خریداری نداره. خب اینم یه مشکله. هیچ کس باور نمی کنه من دیگه بیست سالمه. بچه کوچیکه تا هفتاد سالگیم بچه کوچیکه اس.

نفس عمیقی کشید. چایش را سر کشید. از نگاه دقیق فرّخ دستپاچه شد. داشت گوش می داد. آسمان فکر کرد: دیگه چی بگم خدایا؟

چشمش به شلوارش افتاد. بدون فکر و سریع گفت: تازه الان یه مشکل دیگه هم دارم که هیچ ربطی به این دو تا نداره. دیروز این گلبهارخانم خوشملم بعد از این که شیرشو خورد، اسباب بازیشو چپوند تو دهنش! وای گلاب به روتون هرچی خورده بود برگردوند رو شلوار جین نوی من! دیشب تا آخر شب داشتم سعی می کردم تمیزش کنم ولی نشد که نشد. البته فدای سرش؛ ولی مصیبت اینجاست که من بر خلاف اکثریت عناصر اناث عالم از خرید رفتن متنفرم! یعنی اگر بدونم اونی که می خوام دقیقاً کجاست، با آژانس برم جلوی مغازه بخرم و بیام مشکلی ندارم. ولی این که تو این گرما پرسون پرسون راه بیفتم تو خیابون و دنبال شلوار جین بگردم و هیکلم که ماشالا قناس! هیچ شلواری نیست که هم اندازم باشه و هم رو پام خوب وایسه. باید هزار تا پرو کنم که از پرو کردن تو اون اتاقکای یه وجبی کثیف که بوی جوراب میدن حالم بهم می خوره! بعد شلوار سفیدمم که خیلی دوسش داشتم تو ماشین رنگ شده. اون وقت الان فقط همین یه دونه شلوار که پامه دارم. یعنی راه نداره، باید برم حداقل دو سه تا شلوار بخرم. تازه فکر کردین مصیبت به همین جا ختم میشه؟ نه!!

نگاهی به فرّخ انداخت. هنوز نگاهش می کرد. روی صندلی کمی جابجا شد و گفت: آخر هفته عروسی یکی از دوستامه. شب قبلش حنابندون دارن و شب بعدشم پاتختی. من یه دونه هم لباس شب ندارم. یعنی دارم ولی همشون خیلی تکرارین. بعد با این دوستم خیلی صمیمی هستیم و دلم می خواد حداقل یکی دو دست لباس نو داشته باشم خب.

فرّخ رو گرداند. آسمان گفت: دنیای زنانه دنیای ملال آوریه.

از جا برخاست. سینی را برداشت و ادامه داد: ملال آور و پرخرج، اونم وقتی که آدم پولاشو گم کرده باشه! پول ماهیانم تو کیفم بوده، ولی حالا نیست. روز تولدمم بابا بهم پول داد که یه جای خیلی امن گذاشتم که الکی خرجش نکنم، ولی نمی دونم کجا. هر چی فکر می کنم نمی تونم حدس بزنم کجا گذاشتمش. من یه دنیا خرت و پرت دارم. هی...

چرخید. در حالی که از در بیرون می رفت گفت: روزتون بخیر.

لبخندی به رنگ امیدواری (2)

عیدتون مبارک :********


سلامممم

خوب هستین انشااله؟ الوعده وفا حتی ساعت دو ونیم بعد از نصف شب! دیدم عیده و هزار تا کار دارم. از بیخوابی استفاده کردم و الان در خدمتتون هستم.


اینم از این قسمت. گرچه چندان عیدانه و شاد نیست ولی امیدوارم لذت ببرین.


قرمز نوشت: به احترام موجودی که فردا (20 تیر) سی سالگی را پشت سر می گذارد یک دقیقه سکوت کنید! تبریکات صمیمانه ی دوستان پذیرفته نمی شود! سراشیبی میانسالی تبریک ندارد! فکر کن دیگه نمی تونم از درخت برم بالا! پیر شدیم رفت مادررررر. اونم وقتی که حالا به دخترم باید بگم متین باش دختر!

جوگیر نوشت: از هدیه و سورپریز هم بدم میاد! گفتم که گفته باشم. و البته کاملا جدی بود. می خوای باور کن می خوای نکن.


سبز نوشت: اسم داستان رو هرکار کردم که به (لبخندی به رنگ امید) تغییر بدم نشد! حس می کنم به فضای داستانم نمی خوره. نمی دونم. آسمان رو هم می خواستم عوض کنم، ولی بعد از سه ساعت چرخ کردن سایت اسم، هیچ اسم دیگه نظرمو جلب نکرد. (مرسی نینا!)


روز خوبی بود. گلبهار تمام روز آرام و خندان بود. آسمان نهار را در کنار پرینازخانم و آقای بختیاری و فرشته با آرامش صرف کرد و عصر هم با رفیع به خانه برگشت.

ولی وقتی به خانه رسید همه ی آرامشش بر باد رفت. برادرش آرمان آنجا بود. آرمان شش سال از آسمان بزرگتر بود. یک سال بود که ازدواج کرده بود و زندگی خوبی داشت. ولی گویا این فقط ظاهر ماجرا بود.

آرمان از عصبانیت مثل لبو سرخ شده بود. آسمان با تعجب پرسید: چی شده؟

آرمان دستش را توی هوا تکان داد و جوابی نداد. مامان با ناراحتی گفت: گناه داره آرمان. نکن این کارو. چوب خدا صدا نداره. بد کنی بد می بینی.

_: چه بدی؟ بهش حق انتخاب دادم. می تونه بمونه یا بره. من باید زن بگیرم. من بچه ی خودمو می خوام. بچه ی خودم! من عاشق بچه ام. هرکی ندونه شما که می دونی.

_: من می دونم ولی این راهش نیست. اگر مشکل از تو بود چکار می کردی؟ طلاقش می دادی بره شوهر کنه بچه دار شه؟ اگر همچو تقاضایی ازت می کرد به نظرت عادلانه بود؟

آرمان رو گرداند و گفت: به هر حال الان اون مشکل داره نه من.

_: خب شاید تو هم مشکل داشته باشی.

_: نخیر من خوب خوبم. تمام آزمایشام نرمال بود و چند تا دکترم تایید کردن.

آسمان که کم کم داشت می فهمید چه اتفاقی افتاده است، نشست و گفت: این نامردیه! نمی گم خودت، ولی اگر پس فردا شوهر من سر من این بلا رو بیاره، خوشت میاد؟

_: تو هیچیت نیست. حرف نزن.

_: از کجا معلوم؟ ثمینه هم پیش از ازدواج نمی دونست مشکل داره.

_: آسمان خودتو قاطی نکن.

_: هزار تا راه برای حل مشکلت هست. چرا بدترینشون رو انتخاب می کنی؟

_: ولی من نمی خوام از اون هزار تا راه استفاده کنم. اگر با یکی دو تا عمل جراحی خوب میشد، یه حرفی! ولی اون خوب نمیشه.

_: مریضیش لاعلاجه، خودش چی؟ آدم نیست؟ حق حیات نداره؟

_: من که نمی خوام بکشمش!

مامان گفت: اگه از این در رفتی بیرون و زبونم لال تصادف کردی و یه چیزیت شد، خوشت میاد که ثمینه بیاد بگه این دستش ناکار شده مثلاً، من طلاق می خوام.

_: به هر حال که من دارم طلاقش میدم.

_: آرمان! این راهش نیست!

_: مادر من، شما که راهشو می دونی به منم نشون بده.

_: تو نباید طلاقش بدی. ثمینه با تمام مشکلات تو ساخته. هنوز دو ماه از عروسیت نگذشته بیکار شدی، هنوزم که یه کار ثابت و درست و حسابی نداری. خرج خونه تو که بابای تو و اون میدن. این همه بهت محبت می کنن، باز زبونت درازه.

_: آره دیگه. ما مشکل داریم. باید جدا بشیم. من نمی خوام خرجیمو پدر زنم بده!

_: اگه خودت عرضه در آوردنشو داشتی که اون سرت منت نمی ذاشت.

_: اگه ثمینه یه کم قانع تر بود، احتیاجی به اون پول نداشتیم.

_: ثمینه قانعه، ولی اونم پدرشه. نمی خواد سختی کشیدن بچه شو ببینه.

_: خیلی خب. بره خونه ی باباش، صبح تا شب نون و حلوا بخوره. به من چه!!!

_: اون موقع که عاشق شده بودی، حرفت این نبود.

_: اون موقع داغ بودم، حالیم نبود.

مامان با عصبانیت گفت: الانم داغی حالیت نیست!

_: اتفاقاً خوب خوب حالیمه. من و ثمینه حرفامونو زدیم تموم شده. وسایلمونم جمع کردیم. تا آخر هفته خونه رو تحویل میدیم میره پی کارش.

_: مهریه اش چی؟

آرمان با ناراحتی رو گرداند و گفت: مهرشو می خواد. تا تمامشو ندم طلاق نمی گیره.

آسمان با عصبانیت برخاست و در حالی که به طرف اتاقش می رفت، گفت: حقشه!

آرمان داد زد: تو طرف برادرتی یا اون دختره؟

_: من طرف عدالتم.

به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.

آرمان باز داد زد: حالیت می کنم.

مامان با التماس گفت: بسه دیگه آرمان. به آسمان چکار داری؟

_: به اون ربطی نداره که دخالت می کنه.

_: خیلی خب حالا...

آسمان گوشهایش را گرفت تا دیگر نشنود.

روزهای بعد تلخ و سرد می گذشت. آسمان خوشحال بود که صبح تا عصر مجبور نیست خانه بماند و آرمان را که بدجور عصبانی و بهانه گیر شده بود، تحمل کند. ولی سکوت خانه ی پرینازخانم هم چندان قابل تحمل تر از سروصدای خانه ی خودشان نبود. در آن سکوت غمی نفس گیر نهفته بود. آسمان آرزو می کرد که فضای خانه شان آرام بود و می توانست از فرشته بخواهد که از گلبهار توی خانه ی خودشان پرستاری کند؛ ولی با حضور آرمان نمی شد. آسمان نمی خواست بچه از سروصدای آرمان بترسد.

پرینازخانم خیلی مهربان بود ولی انگار داغی عظیم را به دوش می کشید. آقای بختیاری هم ماسکی جدی به صورت داشت. رفیع سخت و نفوذناپذیر می نمود. طوری که آسمان گاهی به قوه ی درکش شک می کرد. عصمت هم همیشه دلخور بود و به آسمان خصمانه نگاه می کرد. حتی فرشته با آن شور و حال و مهربانیش، طبیعی به نظر نمی رسید. انگار همه داشتند روی موضوعی سرپوش می گذاشتند. چیزی که حتی در خلوت خودشان هم از آن فراری بودند.


بعدازظهر وقتی شوهر پرینازخانم آمد، عصمت و رفیع سفره ی نهار را روی میز غذاخوری بیضی شش نفره ای که توی هال بود، گستردند. فرشته تلفن زد و گفت نمی تواند بیاید. آسمان شیرخشک گلبهار را داد و بچه را خواباند، نهار که آماده شد با کمی خجالت وارد هال شد. پرینازخانم و همسرش آقای بختیاری پشت میز نشسته بودند. کنار پرینازخانم نشست و بی صدا آهی کشید؛ چقدر این اتاق بزرگ با این میز کوچک، دلگیر و خالی به نظر می رسید!

آقای بختیاری با لبخند گفت: بفرمایین آسمان خانم.

و کفگیر را پر از برنج کرد و نزدیک بشقاب آسمان آورد. پرینازخانم هم برایش خورش کشید و همگی مشغول خوردن شدند. غذایشان تازه تمام شده بود، که با صدای شکستن چیزی، متعجب به طرف صدا که از راهروی گوشه ی هال می آمد، برگشتند. آسمان که همیشه کنجکاو بود که بداند که توی این خانه، مخصوصاً آن اتاق توی راهرو چه می گذرد، از جا پرید و پرسید: چی بود؟

چهره ی آقای بختیاری درهم رفت و سر به زیر انداخت. آسمان که حالا چند قدم به طرف راهرو رفته بود، نگاهی به آن دو انداخت. پرینازخانم با نگاهی سرد و خالی به روبرویش چشم دوخته بود. رفیع از راهرو بیرون آمد و گفت: هرکار می کنم قرصاشونو نمی خورن. لیوانم شکستن.

آسمان با بدبینی پرسید: کی نمی خوره؟

پرینازخانم با صدایی گرفته گفت: پسرم. خیلی خب رفیع... خورده شیشه ها رو جمع کن. بعد یه بار دیگه امتحان کن.

آسمان که فضولیش به حد اعلا رسیده بود، پرسید: می خواین من امتحان کنم؟ شاید از دست یه غریبه بهتر قبول کنن.

پرینازخانم به تلخی گفت: فکر نمی کنم.

ولی آقای بختیاری گفت: حالا چه ایرادی داره؟ آسمان خانم قرصا تو آشپزخونه اس. بگو عصمت بهت بده.

آسمان توی آشپزخانه رفت. عصمت دو قرص را توی یک بشقاب گذاشته بود و داشت لیوانی آب می ریخت. آسمان بشقاب را برداشت و گفت: بده من می برم.

عصمت با تعجب گفت: الان رفیع میاد می بره.

_: این بار من می برم.

لیوان را گرفت و زیر نگاههای متعجب عصمت از آشپزخانه بیرون رفت.

حالا نوبت رد شدن از جلوی آقا و خانم بختیاری بود. نفسش را توی سینه حبس کرد و از هال گذشت. وارد راهروی تاریک شد. نفس عمیقی کشید و در نیمه باز انتهای راهرو را کمی بازتر کرد و قدمی تو گذاشت. اتاق از آن که فکر می کرد بزرگتر بود. در واقع یک نشیمن و اتاق خواب بزرگ سر هم بود که با یک تاقی عریض از هم مجزا میشد. انتهای اتاق، کنار یکی از پنجره ها ویلچری، رو به حیاط قرار داشت که مردی روی آن نشسته بود.

رفیع هم که داشت خورده شیشه ها را جارو می کرد، نگاهی به آسمان انداخت و به کارش ادامه داد. آسمان نفس عمیقی کشید و بلند سلام کرد. صاحب اتاق نه برگشت و نه جوابش را داد. آسمان با احتیاط از بین شیشه ها گذشت و به طرف مرد روی ویلچر رفت. کنارش ایستاد و نگاهش کرد. مردی با مو و ریش بلند، اخمو و عصبانی. مرد چشم غره ای در مقابل نگاه کنجکاو او رفت که زهره ی آسمان را آب کرد!

آسمان نگاهی به رفیع انداخت. کارش تمام شده بود و با جارو و خاک انداز پر از خورده شیشه ایستاده بود ببیند آسمان چه می کند. آسمان تمام قدرتش را جمع کرد تا صدایش نلرزد. محکم گفت: می تونی بری رفیع.

بعد چون احساس می کرد پاهایش تحمل وزنش را ندارند، تو تاقی پنجره، روبروی مرد اخمو نشست. به خود نهیب زد: قوی باش آسمان. نباید بفهمه ازش ترسیدی. باید مجبورش کنی قرصاشو بخوره.

پس لبخندی به لب نشاند و گفت: دوباره سلام. من آسمانم. پرستار گلبهار.

نگاه خصمانه ی مرد، بدون هیچ تغییری به او دوخته شده بود. جوابی هم نداد. آسمان سینه ای صاف کرد و بعد گفت: اومدم ازتون خواهش کنم که قرصاتونو میل کنین.

و بشقاب را به طرف مرد گرفت. مرد با عصبانیت دستش را بالا برد، تا بشقاب را به گوشه ای پرت کند. آسمان به سرعت بشقاب را عقب کشید و با دستپاچگی گفت: ببینین اصلاً مجبور نیستین بخورین! نه اصلاً. حالا مگه چی میشه؟

بشقاب را کنارش روی سنگ تاقچه ی پنجره گذاشت. بعد در حالی که در ذهنش دنبال کلمات میگشت، ادامه داد: خب مشکلی نیست. شما نخورین. بذارین حالتون بدتر شه. نهایتش اینه که می برتون بیمارستان. غیر از اینه؟

دوباره بشقاب را برداشت. یکی از قرصها را با سر انگشت کمی جابجا کرد و گفت: شما نخورین. خودم می خورم. آره. اگه شما نخورین من می خورم. اصلاً نمی دونم این قرصا چین، ولی قطعاً برای آدم سالم ساخته نشدن و اگر من بخورم حتماً عوارضی داره، شاید مرگ. می دونین اگه بخورم خونم میفته گردن شما! شما که نمی خواین منو بکشین؟ می خواین؟

مرد ناگهان وحشیانه به بشقاب حمله ور شد و قبل از این که آسمان بفهمد که مقصودش چیست، قرصها را برداشت و بلعید. آسمان متعجب لیوانی که نصف آبش دور و بر ریخته بود را برداشت و گفت: آبم بخورین.

مرد با چهره ای درهم آب را گرفت و خورد. لیوان از دستش رها شد و اگر آسمان آن را بین زمین و هوا نگرفته بود، خورد میشد.

آسمان با لحنی شماتت بار پرسید: شما روزی چند تا لیوان می شکنین؟

و چون مرد جوابی نداد، از جا برخاست و گفت: به هر حال ممنونم که جونمو نجات دادین.

مکثی کرد. ولی مرد نگاهش نمی کرد و هیچ عکس العملی هم نشان نداد. آسمان آهی کشید. رو گرداند و از اتاق بیرون رفت.

 

پرینازخانم هنوز سر میز غذاخوری نشسته بود. سر به زیر و متفکر پرسید: خورد؟

آسمان بشقاب و لیوان خالی را سر میز گذاشت و گفت: بله.

پرینازخانم این بار سر بلند کرد و پرسید: خودت دیدی؟

_: بله خانم. یه کم مشکل بود، ولی راضی شدن.

پرینازخانم سری به تایید تکان داد. آسمان آرام پرسید: قصد فضولی ندارم؛ ولی ناراحتیشون چیه؟ چرا رو ویلچرن؟ چرا حرف نمی زنن؟

چون چند لحظه جوابی نشنید، زیر لب گفت: ببخشید که پرسیدم.

خواست به طرف اتاق نشیمن برود، که آقای بختیاری گفت: چند لحظه بشین آسمان خانم.

آسمان دوباره پشت میز نشست. آقای بختیاری گفت: فرّخ، دو ماه پیش، وقتی داشتن همراه زنش با ماشین از مسافرت برمی گشتن، تصادف کرد.

پرینازخانم ادامه داد: تو اون تصادف همسرشو از دست داد. خودشم سرش و پاهاش شکست.

آسمان که جرات نداشت سوال دیگری بپرسد با نگرانی به آن دو چشم دوخت. نمی دانست باید برود یا منتظر بقیه ی ماجرا بشود.

بالاخره آقای بختیاری دوباره به حرف آمد و توضیح داد: دو هفته پیش گچ پاهاش باز شده. ولی حاضر نیست با فیزیوتراپ همکاری کنه. انگار اصلاً دلش نمی خواد دوباره راه بره.

بالاخره آسمان دخالت کرد و گفت: شاید یه مشکل نخاعی هم پیش اومده. شاید واقعاً نمی تونن راه برن.

_: نه. در مورد این احتمالم با دکترش حرف زدم. بررسی کردن. همه چی عادی بود. موقع تصادف کمربندش بسته بود. به ستون فقراتش هیچ ضربه ای نخورده. اون فقط نمی خواد راه بره. همونطور که نمی خواد حرف بزنه. البته در مورد حرف زدنش مطمئن نیستیم. شاید ضربه ای که به سرش خورده، برای حرف زدنش مشکل ایجاد کرد.

آسمان با سماجت گفت: و برای راه رفتنش.

_: نه!

_: پس اگر همش مربوط به نخواستن و اراده است، قابل درمانه. چرا با یه روانشناس صحبت نمی کنین؟

_: همین قرصا که بهش دادی مال اعصابه. دکترش میگه طول می کشه تا اثر کنه، شاید یک سال یا بیشتر. میگه می تونین بستریش کنین. ولی ما می ترسیم بدتر بشه.

_: قرص و دارو به جای خود... ولی مشاوره!

پرینازخانم گفت: اون مدت که بیمارستان بود، چند تا مشاور آوردیم بالای سرش؛ ولی حاضر نشد با هیچ کدوم همکاری کنه.

_: پسرتون به یه آنکور احتیاج داره.

_: به چی؟

_: آنکور. انگیزه. شوری برای زندگی. همسرشو از دست داده. احتمالاً خودشو گناهکار می دونه و دلیلی برای ادامه ی حیات نمی بینه. باید براش...

دستهایش را توی هوا تکان داد. دنبال کلمات می گشت. با تردید اضافه کرد: یه انگیزه پیدا کنین، یه راه مبارزه، یه چیزی که مجبورش کنه از جاش بلند شه، یه چیزی که بهش احساس قدرت بده.

آقای بختیاری با لبخند پرسید: و خانم روانشناس، این آنکور شما رو کجا می فروشن؟

آسمان از گوشه ی چشم نگاهی به رفیع انداخت، که با یک بشقاب غذا به اتاق رفته بود و بدون این که بشقاب دست بخورد، داشت برمی گشت.

نفس عمیقی کشید و پرسید: اجازه میدین من دنبالش بگردم؟

آقای بختیاری با اشاره جواب داد که فرقی نمی کند. آسمان نگاهی سوالی به پرینازخانم انداخت. پرینازخانم در حالی که از سر میز برمی خاست، گفت: اگر بتونی این کارو بکنی، هم تو به آرزوت رسیدی، هم من.

آقای بختیاری با ابروهای بالارفته پرسید: چه آرزویی؟

آسمان سر به زیر انداخت و با ملایمت گفت: من دلم می خواست روانشناس بشم. دانشگاه قبول نشدم. ولی خیلی در این مورد تحقیق کردم.

_: باشه. ببینیم چه می کنی. اگر موفق شدی، خودم بهت لیسانس روانشناسی میدم!

آسمان لبخندی زد و تشکر کرد. از همانجا که ایستاده بود، نگاهی توی نشیمن انداخت. گلبهار هنوز خواب بود.

گفت: پس اگر اجازه بدین، من برم نهارشونو بدم.

پرینازخانم گفت: ولی رفیع نهارشو برد.

_: بله. و دست نخورده برگردوند.

پرینازخانم گفت: این چند وقت هیچ وعده ای بیشتر از یکی دو لقمه نخورده. چند روز یه بارم ضعف می کنه. به زور بهش آرامبخش می زنیم که بخوابه، بعد بهش سرم می زنیم. بیدار باشه نمی ذاره بهش سرم بزنیم.

آسمان با بی حوصلگی نگاهی به آن دو انداخت و در دل گفت: سر منم این بلاها رو میاوردین خودکشی می کردم!

لبهایش را بهم فشرد که حرفی نزند. بالاخره گفت: اون عزاداره، اذیتش نکنین!

پرینازخانم با تعجب گفت: بذاریم از گشنگی خودشو بکشه؟ نه منو حاضره ببینه، نه پدرشو، نه فرشته نه هیچ کس دیگه. تنها کسی که می تونه یه ذره مجبورش کنه که غذا و قرصاشو بخوره، رفیع هست.

آسمان لبهایش را کج و کوله کرد و سعی نکرد نگوید: دیدم!

هر چند به آنها هم حق میداد. هرچه بود تمام تلاششان را کرده بودند. رو گرداند و گفت: پس با اجازتون، منم امتحان می کنم.

بدون این که منتظر جواب بشود، به آشپزخانه رفت. یکی دیگر از جاهای مرموز این خانه که دلش می خواست ببیند. ولی فعلاً نه وقتش داشت و نه حوصله که با دقت دور و برش را تماشا کند. در مقابل چشمهای متعجب رفیع و عصمت، یک بشقاب غذاخوری از توی ظرفهای شسته برداشت. نگاهی به گلهای آن انداخت و پرسید: بشقاب طرح دیگه هم هست؟ ظرفای مهمونیشون کجاست؟

عصمت با بدبینی پرسید: می خوای چکار؟

_: می خوام برای آقاپسرشون غذا بکشم.

_: رفیع نهارشونو داده.

_: مثل قرصاشون! نخوردن که!

_: خب تو همینا بکش!

_: نه اینا تکرارین. خوب نیست. یه مدل دیگه می خوام.

_: من هیچی نمی دونم. از خودشون بپرسین.

_: باشه.

روی یک پا چرخید و از آشپزخانه بیرون رفت. تو قاب در نشیمن ایستاد. پرینازخانم روی مبل نشسته بود و به گلبهار که روی تشکچه ای روی زمین خواب بود، نگاه می کرد. به آرامی سر برداشت و پرسید: چی شده؟

آسمان با صدای ملایمی پرسید: ظرفای مهمونیتون کجاست؟ یه طرح تازه می خوام که توجهشو جلب کنه.

_: هرچند که فکر نمی کنم هیچی توجهشو جلب کنه؛ ولی هرکار می خوای بکن. شایدم تو درست بگی.

سرش را بالاتر گرفت و به عصمت که از فرط فضولی پشت سر آسمان آمده بود، نگاه کرد. با صدایی که کمی گرفته بود، گفت: عصمت... هرچی خانم می خوان در اختیارشون بذار.

آسمان تشکر کرد و به طرف عصمت چرخید. لبخند پیروزمندانه اش را فرو خورد و پرسید: حالا می دونی ظرفا کجان؟

عصمت که دماغش سوخته بود، با دلخوری گفت: تو بوفه... تو سالن غذاخوری. از این در مهمونخونه می تونین برین.

و با نوک بینی به در اتاق پذیرایی اشاره کرد.

آسمان بدون مکث به طرف در رفت و آن را گشود. اتاق پذیرایی با یک طاقی عریض زیبا به غذاخوری منتهی میشد و دو اتاق کنار هم به صورت L بودند. فضای  این اتاقها هم با پرده های زرشکی ای که روی پرده های تور آویخته شده بود، با بوی خاصی که تو هوا بود (چیزی شبیه عود و کمی نم) مرموز به نظر می رسید. ولی آسمان بدون توجه از پذیرایی رد شد و به غذاخوری رفت. اولین چراغ کنار در را زد و یکی از لوسترهای زیبای روی میز بلند غذاخوری را روشن کرد. بالاخره توجهش جلب شد و چند لحظه حیرت زده به بازی نور بین کریستالهای زیبای لوستر چشم دوخت. ولی بلافاصله به خودش نهیب زد: تو برای کار دیگه اومدی. فضولی موقوف!

کلیدهای بوفه روی درهایش بود. یکی یکی باز کرد و دو سه سرویس غذاخوری را با دقت بررسی کرد. بالاخره زیباترینشان را انتخاب کرد و بشقاب و کاسه و هرچه لازم داشت برداشت.

نگاهی به اطراف انداخت. غذاخوری دری داشت که حدس میزد که به آشپزخانه می رسد. در را باز کرد. درست بود، یه راهروی کوتاه که به آشپزخانه می رسید.

وقتی وارد آشپزخانه شد، عصمت به صورت خودش چنگ زد و گفت: خانم اینا رو برداشتی؟ خانم اگه بفهمه خونتو حلال می کنه!

آسمان خنده ای کرد و در حالی که شیر آب را باز می کرد، گفت: مگه نشنیدی خودشون گفتن هرچی می خوام بهم بدی؟ چقدر خاک دارن اینا! واسه کِی می خوانشون؟

_: خانم با اینا شوخی نکن. بشکنه بیچاره میشی!

_: من که خیال ندارم بشکنم. آقای پسرشم امیدوارم نشکنه. راستی اسمش چی بود؟

عصمت با پریشانی پرسید: اسم چی، چی بود؟

_: چی نه کی! اسم پسرشون.

_: فرّخ خان.

_: آهان!

_: خانم ول کن این بازی رو. فرّخ خان از تو خیلی بزرگتره. سی و شیش سالشه! اینقدری هم که نشون میدن، پولدار نیستن اینا. فرّخ خان هم که دیگه نمی تونه کار کنه. برو. تو هنوز جوونی. حیفته! الان داغی. نمی فهمی.

آسمان بشقاب را خشک کرد و روی میز گذاشت. در حالی که در قالبمه را برمی داشت، با خنده پرسید: چی داری میگی تو؟! معلوم هست؟

دستی پشت قابلمه زد. سرد شده بود. دوباره زیرش را روشن کرد.

عصمت گفت: از من به تو نصیحت. این خونه از بیرون قشنگه. توش پر از غمه. حروم میشی.

آسمان باز با خنده گفت: حرفا می زنی عصمت!! برای تزئین این بشقاب چی داری؟ گوجه ای تربچه ای سبزی خوردنی...

عصمت با دلخوری گفت: نخیر... دارم یس به گوش... استغفراله... دخترای این دور و زمونه رو ببین!!!

آسمان این بار جدی نگاهش کرد و گفت: من چهارپا نیستم. منظورتم خوب فهمیدم. ولی قصد من این نیست. می خوام سعی کنم درمانش کنم. همین!

_: مگه دکتری؟

_: اینجوری فکر کن. یه چیزی میدی برای تزئین یا خودم برم سر یخچال؟

عصمت سرزنش بار نگاهش کرد. در یخچال را گشود و گفت: من نمی دونم. هرچی می خواین بیاین وردارین.

آسمان بین یخچال و درش ایستاد و متفکرانه به محتویات یخچال نگاه کرد. یک شیشه مخلوط شور و یکی دو تا گوجه و لیمو ترش و کمی سبزی خوردن برداشت و در یخچال را بست. تا غذا گرم میشد دور و بر بشقاب را با چندین رنگ آراست. خورش را جدا کشید و تزئین کرد. برنج را زعفران زد و نقش و نگار انداخت. سالاد، ترشی، شربت آبلیمو با برگ نعناع و برش لیمو ترش...

عصمت با دهان باز نگاهش می کرد و دیگر حرف نمی زد. آسمان هم چنان گرم کار بود که انگار منظره ای زیبا را در طبیعت نقاشی می کرد.

بالاخره بعد از کلی عقب و جلو رفتن و بازدید نهایی، کارش تمام شد. با صدای گریه ی گلبهار آهی کشید. برگشت و گفت: عصمت برو زیر پاشو عوض کن. یادت باشه بشوریش. با پنبه پاکش نکن! بشور، خشک کن، ببند، لطفاً!

عصمت با ناراحتی رو گرداند و گفت: چشم!

آسمان هم سینی را برداشت و به طرف اتاق فرّخ رفت. سر راه آقای بختیاری با دیدن سینی سوتی کشید و گفت: نه دیگه این کارا رو ما بلد نیستیم! خانم بیا تماشا کن قبل از این که بره.

پرینازخانم بیرون آمد و با چهره ای گرفته پرسید: چی رو تماشا کنم؟

جلو آمد؛ با دیدن سینی، لبخندی زد و گفت: قشنگه. ممنونم.

_: خواهش می کنم. ولی تزئینش تشکر نداره. امیدوارم نتیجه اش خوب باشه.

_: امیدوارم.

وارد راهروی باریک و تاریک شد. ضربه ای به در بسته ی اتاق زد. مکثی کرد و در را باز کرد. فرّخ همچنان کنار پنجره بود و با نگاهی خالی بیرون را می دید.



لبخندی به رنگ امیدواری (۱)

سلاااامممم 


خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. باز برگشتم. بازم هفته ای یک بار. این بار شنبه ها. ساعتم نداره. ببینیم با این روزگار پرمشغله به کجا می رسم.


نوشتن یادم رفته. چند هفته طول کشید تا این چند صفحه رو بنویسم. حالا انگار وبلاگمم آپ شدن یادش رفته! هرچی می زنم انتشار، نمیره!


یه صاحبنظر گفتن اسم داستان اگر باشه "لبخندی به رنگ امید" طنین قشنگتری داره. نظر شما چیه؟


یه کمی انتقاد کنین بی زحمت. دارم در جا میزنم.


غروب شد. التماس دعا



 

 

لبخندی به رنگ امیدواری

 

 

آسمان چشمهایش را بست و آرزو کرد. برای همه ی دوستان و اطرافیانش بهترین ها را آرزو کرد. چشمهایش را باز کرد و بار دیگر شعله های رقصان شمعهای کوچک رنگی جلویش را تماشا کرد. در دل گفت: بیست سالتم تموم شد. هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست!

آهی کشید و یکباره شمعها را فوت کرد. صدای سوت و جیغ و کف زدن اتاق را پر کرد. لبخندی به جمع زد و شمعها را یکی یکی از کیک بیرون کشید و توی بشقاب کنارش گذاشت. یکی از بچه ها با شیطنت پرسید: راستشو بگو، چی آرزو کردی؟

یکی دیگر گفت: لابد برای قبولی دانشگاه.

آن یکی گفت: نه بابا لابد برای یه شوهر پولدار!

صدایی از آن طرف اتاق داد زد: شایدم برای سفر دور دنیا!

نفر اول گفت: آسمان خودت بگو.

سر برداشت نگاهی طولانی به او انداخت. بعد متفکرانه گفت: هیچ کدوم، شایدم  همشون. در واقع آرزوم اینه که بفهمم از این دنیا چی می خوام!

_: بازم می خوای کنکور بدی؟

_: نه به نظرم سه بار کنکور دادن کافی باشه. شاید بهتر باشه برم دنبال یه کاری، هنری، حرفه ای... نمی دونم.

_: چی دوست داری؟

_: نمی دونم دلم می خواد یه کار بزرگ بکنم. مثل فتح کردن یه قله، رفتن به یه سفر عجیب، کشیدن یه نقاشی موندگار، نوشتن یه داستان، شایدم دوباره کنکور بدم، این بار نه فقط برای قبولی، برای غلبه از نفرتم از تست زدن!

چند نفر خندیدند. هرکسی پیشنهادی می داد:

_: میگم بیا عکس منو بکش! هم من مشهور میشم هم تو.

_: میای دو نفری بزنیم به کوه و دشت؟ حال میده ها!

_: داستان شیطنتای تو مدرسمونو بنویس.

 

آسمان لبخندی زد و گفت: همه ی اینا خوبه. ولی الان نه. دلم می خواد یه درآمدی داشته باشم. یه کم مستقل بشم. بعد یه سفر تنهایی برم، بعد...

_: هی چه خبره؟ چرا داری وداع و وصیت می کنی؟ بعدش چی؟ سرتو بذاری بمیری؟

_: نه بابا، واسه چی بمیرم؟ تازه بیست سالم شده ها! هزار تا آرزو دارم! نه... بعد از این که به آرزوهام رسیدم تازه می خوام ازدواج کنم. بچه دار بشم. من عاشق بچه کوچولوهام!

_: یه پیشنهاد میدم نگو نه.

_: خب بگو.

_: یه بچه هست... یعنی یه خانوم هست از فامیلای دورمونه، خیلی خونواده ی محترمی هم داره. خودشم مدیر یه شرکته. بعد الان بچه اش چهارماهشه. یه دختر کوچولوی ملوس و دوست داشتنی. دنبال یه پرستار خوب می گرده که بیاد خونه ی مامانش مواظب بچه باشه. مامانشم خیلی خانم خوبیه. چطوره؟ اینجوری هم حقوق خوبی میگیری، هم آدمای خوبین، و هم سر و کارت با یه بچه است. کاری که دوست داری.

_: خب از نظر من که عالیه، ولی باید با مامان بابا هم صحبت کنم.

_: پس تا فردا خبری به من بده که منم به این خانوم زنگ بزنم.

_: باشه.

 

 

 

آسمان بار دیگر نگاهی به آدرسی که در دست داشت انداخت. دوباره نگاهی به در آلمینیومی روبرویش انداخت و با تردید از تک پله ی جلویش بالا رفت. همه از هر نظر به او اطمینان داده بودند؛ همه ی تحقیقاتش نشان می داد که با خانواده ی خوبی طرف است. مادر و مادربزرگ بچه را روز قبل خانه ی دوستش دیده بود. هر دو خانمهای مهربان و محترمی به نظر می رسیدند. مامان هم همراهش بود و تاییدشان کرد. بابا هم موافق بود. با خود گفت: پس این همه تردید برای چیه؟!

بدون این که دیگر فرصت فکر کردن به خود بدهد، زنگ خانه را فشرد. چند لحظه بعد صدای پاشنه های کفش های زنانه ای را شنید که به در نزدیک میشدند، لحظه ای مکث و بالاخره در باز شد. آسمان نفسی به راحتی کشید. فرشته بود. مادر گلبهار کوچولو.

با لبخند گفت: سلام آسمان جون. خوش اومدی. چقدر وقت شناس! عالیه! بفرما.

آسمان سلامش را پاسخ گفت و آرام وارد شد. پریناز خانم مادربزرگ گلبهار هم به استقبالش آمد و با خوشرویی به نشیمن راهنمایی اش کردند.

گلبهار کوچولو توی صندلی مخصوصش کنار پنجره بود. با دیدن مادربزرگش خنده ای کرد و آغوش به رویش گشود. فرشته پرسید: می تونی بغلش کنی؟

آسمان به سرعت گفت: البته.

ولی تردید تمام وجودش را گرفت. زیر سنگینی نگاه مادر و مادربزرگ بچه احساس می کرد امتحان سختی پس می دهد. با دستهایی لرزان بندهای صندلی را باز کرد و دست زیر بغلهای گلبهار برد. دخترک با دیدن چهره ای غریبه زیر گریه زد. آسمان دستپاچه شد و سعی کرد با کلمات محبت آمیز آرامش کند.

فرشته گفت: یه مدت طول می کشه تا بهت عادت کنه.

آسمان با تشویش لبخندی زد و گفت: بله همینطوره.

فرشته گفت: پس من دیگه برم.

با احتیاط طوری که گلبهار خروجش را نبیند از در بیرون رفت. تمام طول روز پریناز خانم کنار آسمان نشست و آسمان سعی می کرد زیر سنگینی نگاهش با بچه ارتباط برقرار کند. فقط چند بار برخاست و سری به آشپزخانه زد و باز برگشت. بالاخره ساعت دو و نیم بعدازظهر فرشته برگشت و آسمان توانست از آن نشیمن باروح و قشنگ که زیر نگاههای سنگین پریناز خانم خفه و تاریک به نظر می رسید، بیرون بیاید.

 

روز بعد با تردید بیشتری سر کار رفت. آن خانه چی داشت که او نمی فهمید؟ ظاهراً یک خانه ی معمولی بود در یک محله ی معمولی. هرچند طرح و نقشه اش با آن تاقی های آجرنما و ورودی هشت ضلعی که با یک قالیچه ی هشت ضلعی فرش شده بود، کمی اشرافی و باابهت به نظر می رسید. نسبتاً بزرگ هم بود، شاید حدود هزار متر مربع، اما نه مثل یک قصر! سی یا چهل سال قدمت داشت. وسایل هم اغلب مربوط به همان دوره بودند. ظاهراً هیچ نکته ی خاصی نداشت. اما توی فضای ساکت و گرفته اش حسی بود که آسمان را مشوش می کرد. دلش می خواست بداند پشت درهای بسته ی اتاقها چه خبر است. اما به خود نهیب زد: چرا شلوغش می کنی دختر؟ تو فقط اومدی مراقب این کوچولوی خوشگل باشی! تو هستی و پریناز خانم و زن و شوهر سرایدارشون. خبری نیست!

 

مثل روز قبل به دنبال پریناز خانم وارد نشیمن شد. این بار با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد. دیوارها نخودی رنگ بودند. پرده ها و روکش مبلهای راحتی اتاق هم نخودی با گلهای درشت رنگی بودند. دخترک خواب بود. کنار صندلیش روی زمین نشست. پریناز خانم با ملایمت پرسید: چرا رو مبل نمی نشینی؟

آسمان نگاه کوتاهی به او انداخت. دوباره سر به زیر انداخت و گفت: ممنون. همینجا راحتم.

عصمت زن سرایدار برایش آبمیوه آورد. آبمیوه را روی میز کنار گلدان برگ سبزی گذاشت و به برگهای تمیز گردگیری شده نگاه کرد.

پریناز خانم پرسید: گفتی دیگه نمی خوای کنکور بدی؟

_: نه فکر نمی کنم.

_: چرا؟ تو هنوز سنی نداری. حیفه که تحصیلاتتو ادامه ندی.

_: شاید از یه راه دیگه اقدام کردم. پیام نور مثلاً... نمی دونم.

_: خوبه. حتماً یه فکری بکن. حالا چه رشته ای می خواستی بخونی؟

_: روانشناسی.

_: برای چه شغلی؟

_: نمی دونم. همه ی شغلای مربوط بهش رو دوست دارم. چه مشاوره، چه مددکاری...

_: ولی کار سختیه. کم کم روت اثر میذاره. مردم که از شادیاشون نمیان برای مشاور بگن. هرچی هست غم و غصه اس.

_: ولی اگه بتونم یه نفر رو خوشحال و امیدوار کنم برام یه دنیا ارزش داره.

_: این خیلی خوبه. آبمیوه تو بخور... گرم شد.

_: ممنون.

جرعه ای نوشید. پریناز خانم برخاست و بیرون رفت. آسمان نگاهی به دخترک که هنوز خواب بود انداخت و آهی کشید. چه همه کتاب روانشناسی خوانده بود. چقدر این رشته را دوست داشت و حالا اینجا چه می کرد؟

آرام گونه ی گلبهار را نوازش کرد و زیر لب گفت: مهم نیست قبول نشدم. این مسیری بود که برای آشنا شدن با تو باید طی می کردم. کوچولوی قشنگ تو ارزششو داری!

لبخندی زد و به نوشیدن ادامه داد.

 

چند روز بعد، وقتی آسمان وارد شد، فرشته که هنوز نرفته بود گفت: آسمان جون می تونم چند دقیقه باهات حرف بزنم؟

آسمان با دستپاچگی فکر کرد: یعنی چه خطایی کردم؟!

به تعارف فرشته لب مبل نشست، انگشتهایش را درهم گره کرد و چشم به گلهای قالی دوخت. فرشته لبخندی زد و پرسید: چه می کنی روزا با این دختر ما؟

آسمان سر بلند کرد و با کمی نگرانی گفت: هیچی... دختر خوبیه. باهم دوست شدیم.

_: آره مامان میگه حسابی بهت عادت کرده. ببینم عصرا چیکار می کنی؟

_: عصرا؟! هنوز هیچی... دلم می خواست کلاس ایروبیک ثبت نام کنم.

_: می تونی تا عصر بمونی؟ من سعی می کنم تا چهار و نیم خودمو برسونم. اینجوری فکر می کنم به کلاسی هم که می خوای می تونی برسی.

_: من... من نمی دونم... یعنی...

_: آخه من چهارماه سر کار نرفتم. خیلی کارام عقب افتاده. البته همکارا خیلی زحمت کشیدن، اما خب... خیلی کارا هست که خاص خودمه. فکر کردم اگه صبح تا عصر بمونم خیلی بهتره. نهایتش وقت نهار بیام خونه، نهار بخورم و به گلبهار شیر بدم و برگردم سر کارم.

_: یعنی منم نهار برم خونه و برگردم؟

_: وای نه!!! اینجوری که خیلی زحمتت میشه. نه نهار مهمون مامانی. با مامانم حرف زدم. هیچ مشکلی نیست.

_: لطف دارن. ولی من باید تو خونه با مامانم اینا صحبت کنم.

پریناز خانم همان موقع وارد اتاق شد و در حالی که می نشست، گفت: البته. حتماً باهاشون حرف بزن. برای رفت و آمدتم اگر مشکلی داری، از این به بعد می تونی با رفیع بری و بیای.

آسمان آب دهانش را قورت داد. رفیع شوهر عصمت، سرایدار و راننده ی خانه بود. اگر میشد هرروز حیران تاکسی و نگران رفت و آمدش نباشد که عالی بود!

با لکنت گفت: نمی خوام مزاحمتون بشم.

فرشته خندید و گفت: چه زحمتی؟ من و مامان که عاشقت شدیم. نمی دونی تو این چهار ماه چقدر نگران بودم که پرستار نااهلی پیدا کنم.

آسمان سر به زیر انداخت و گفت: شما لطف دارین.

 

مامان در حالی که ظرفهای شسته را جا میداد، گفت: این چند روز که بدی ازشون ندیدی، چه اشکالی داره تا عصر بمونی؟

_: نه همشون آدمای خوبین. پریناز خانم، فرشته،  شوهراشون، حتی عصمت و رفیع هم خیلی مهربونن. گلبهارم که قربونش برم، عاشقشم!

بابا که داشت روزنامه می خواند، پرسید: حقوقتم اضافه می کنن؟

_: نمی دونم. فرشته در موردش حرفی نزد. ولی همین الانم حقوقم خوبه. من که اونجا عین مهمونم. مرتب که پذیرایی میشم. صبح تا عصرم فقط دارم با این بچه بازی می کنم. هروقتم خوابه کتاب می خونم و سرم گرمه. از فردا هم که قراره راننده بفرستن دنبالم!

_: چطوره که مادربزرگ خودش بچه داری نمی کنه؟  یا اون کلفتشون؟

_: خونه بزرگه. کارش زیاده. پریناز خانمم دستش خیلی درد می کنه. نمی تونه بچه بغل کنه.

بابا نگاهی از بالای روزنامه به آسمان انداخت و گفت: باشه. فعلاً برو ببین چی میشه.

آسمان با خوشحالی تشکر کرد و به اتاقش رفت.

صبح روز بعد رفیع به دنبالش آمد و آسمان که احساس ملکه بودن بهش دست داده بود، فاخرانه سوار ماشین شد.