ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

لبخندی به رنگ امیدواری (2)

عیدتون مبارک :********


سلامممم

خوب هستین انشااله؟ الوعده وفا حتی ساعت دو ونیم بعد از نصف شب! دیدم عیده و هزار تا کار دارم. از بیخوابی استفاده کردم و الان در خدمتتون هستم.


اینم از این قسمت. گرچه چندان عیدانه و شاد نیست ولی امیدوارم لذت ببرین.


قرمز نوشت: به احترام موجودی که فردا (20 تیر) سی سالگی را پشت سر می گذارد یک دقیقه سکوت کنید! تبریکات صمیمانه ی دوستان پذیرفته نمی شود! سراشیبی میانسالی تبریک ندارد! فکر کن دیگه نمی تونم از درخت برم بالا! پیر شدیم رفت مادررررر. اونم وقتی که حالا به دخترم باید بگم متین باش دختر!

جوگیر نوشت: از هدیه و سورپریز هم بدم میاد! گفتم که گفته باشم. و البته کاملا جدی بود. می خوای باور کن می خوای نکن.


سبز نوشت: اسم داستان رو هرکار کردم که به (لبخندی به رنگ امید) تغییر بدم نشد! حس می کنم به فضای داستانم نمی خوره. نمی دونم. آسمان رو هم می خواستم عوض کنم، ولی بعد از سه ساعت چرخ کردن سایت اسم، هیچ اسم دیگه نظرمو جلب نکرد. (مرسی نینا!)


روز خوبی بود. گلبهار تمام روز آرام و خندان بود. آسمان نهار را در کنار پرینازخانم و آقای بختیاری و فرشته با آرامش صرف کرد و عصر هم با رفیع به خانه برگشت.

ولی وقتی به خانه رسید همه ی آرامشش بر باد رفت. برادرش آرمان آنجا بود. آرمان شش سال از آسمان بزرگتر بود. یک سال بود که ازدواج کرده بود و زندگی خوبی داشت. ولی گویا این فقط ظاهر ماجرا بود.

آرمان از عصبانیت مثل لبو سرخ شده بود. آسمان با تعجب پرسید: چی شده؟

آرمان دستش را توی هوا تکان داد و جوابی نداد. مامان با ناراحتی گفت: گناه داره آرمان. نکن این کارو. چوب خدا صدا نداره. بد کنی بد می بینی.

_: چه بدی؟ بهش حق انتخاب دادم. می تونه بمونه یا بره. من باید زن بگیرم. من بچه ی خودمو می خوام. بچه ی خودم! من عاشق بچه ام. هرکی ندونه شما که می دونی.

_: من می دونم ولی این راهش نیست. اگر مشکل از تو بود چکار می کردی؟ طلاقش می دادی بره شوهر کنه بچه دار شه؟ اگر همچو تقاضایی ازت می کرد به نظرت عادلانه بود؟

آرمان رو گرداند و گفت: به هر حال الان اون مشکل داره نه من.

_: خب شاید تو هم مشکل داشته باشی.

_: نخیر من خوب خوبم. تمام آزمایشام نرمال بود و چند تا دکترم تایید کردن.

آسمان که کم کم داشت می فهمید چه اتفاقی افتاده است، نشست و گفت: این نامردیه! نمی گم خودت، ولی اگر پس فردا شوهر من سر من این بلا رو بیاره، خوشت میاد؟

_: تو هیچیت نیست. حرف نزن.

_: از کجا معلوم؟ ثمینه هم پیش از ازدواج نمی دونست مشکل داره.

_: آسمان خودتو قاطی نکن.

_: هزار تا راه برای حل مشکلت هست. چرا بدترینشون رو انتخاب می کنی؟

_: ولی من نمی خوام از اون هزار تا راه استفاده کنم. اگر با یکی دو تا عمل جراحی خوب میشد، یه حرفی! ولی اون خوب نمیشه.

_: مریضیش لاعلاجه، خودش چی؟ آدم نیست؟ حق حیات نداره؟

_: من که نمی خوام بکشمش!

مامان گفت: اگه از این در رفتی بیرون و زبونم لال تصادف کردی و یه چیزیت شد، خوشت میاد که ثمینه بیاد بگه این دستش ناکار شده مثلاً، من طلاق می خوام.

_: به هر حال که من دارم طلاقش میدم.

_: آرمان! این راهش نیست!

_: مادر من، شما که راهشو می دونی به منم نشون بده.

_: تو نباید طلاقش بدی. ثمینه با تمام مشکلات تو ساخته. هنوز دو ماه از عروسیت نگذشته بیکار شدی، هنوزم که یه کار ثابت و درست و حسابی نداری. خرج خونه تو که بابای تو و اون میدن. این همه بهت محبت می کنن، باز زبونت درازه.

_: آره دیگه. ما مشکل داریم. باید جدا بشیم. من نمی خوام خرجیمو پدر زنم بده!

_: اگه خودت عرضه در آوردنشو داشتی که اون سرت منت نمی ذاشت.

_: اگه ثمینه یه کم قانع تر بود، احتیاجی به اون پول نداشتیم.

_: ثمینه قانعه، ولی اونم پدرشه. نمی خواد سختی کشیدن بچه شو ببینه.

_: خیلی خب. بره خونه ی باباش، صبح تا شب نون و حلوا بخوره. به من چه!!!

_: اون موقع که عاشق شده بودی، حرفت این نبود.

_: اون موقع داغ بودم، حالیم نبود.

مامان با عصبانیت گفت: الانم داغی حالیت نیست!

_: اتفاقاً خوب خوب حالیمه. من و ثمینه حرفامونو زدیم تموم شده. وسایلمونم جمع کردیم. تا آخر هفته خونه رو تحویل میدیم میره پی کارش.

_: مهریه اش چی؟

آرمان با ناراحتی رو گرداند و گفت: مهرشو می خواد. تا تمامشو ندم طلاق نمی گیره.

آسمان با عصبانیت برخاست و در حالی که به طرف اتاقش می رفت، گفت: حقشه!

آرمان داد زد: تو طرف برادرتی یا اون دختره؟

_: من طرف عدالتم.

به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.

آرمان باز داد زد: حالیت می کنم.

مامان با التماس گفت: بسه دیگه آرمان. به آسمان چکار داری؟

_: به اون ربطی نداره که دخالت می کنه.

_: خیلی خب حالا...

آسمان گوشهایش را گرفت تا دیگر نشنود.

روزهای بعد تلخ و سرد می گذشت. آسمان خوشحال بود که صبح تا عصر مجبور نیست خانه بماند و آرمان را که بدجور عصبانی و بهانه گیر شده بود، تحمل کند. ولی سکوت خانه ی پرینازخانم هم چندان قابل تحمل تر از سروصدای خانه ی خودشان نبود. در آن سکوت غمی نفس گیر نهفته بود. آسمان آرزو می کرد که فضای خانه شان آرام بود و می توانست از فرشته بخواهد که از گلبهار توی خانه ی خودشان پرستاری کند؛ ولی با حضور آرمان نمی شد. آسمان نمی خواست بچه از سروصدای آرمان بترسد.

پرینازخانم خیلی مهربان بود ولی انگار داغی عظیم را به دوش می کشید. آقای بختیاری هم ماسکی جدی به صورت داشت. رفیع سخت و نفوذناپذیر می نمود. طوری که آسمان گاهی به قوه ی درکش شک می کرد. عصمت هم همیشه دلخور بود و به آسمان خصمانه نگاه می کرد. حتی فرشته با آن شور و حال و مهربانیش، طبیعی به نظر نمی رسید. انگار همه داشتند روی موضوعی سرپوش می گذاشتند. چیزی که حتی در خلوت خودشان هم از آن فراری بودند.


بعدازظهر وقتی شوهر پرینازخانم آمد، عصمت و رفیع سفره ی نهار را روی میز غذاخوری بیضی شش نفره ای که توی هال بود، گستردند. فرشته تلفن زد و گفت نمی تواند بیاید. آسمان شیرخشک گلبهار را داد و بچه را خواباند، نهار که آماده شد با کمی خجالت وارد هال شد. پرینازخانم و همسرش آقای بختیاری پشت میز نشسته بودند. کنار پرینازخانم نشست و بی صدا آهی کشید؛ چقدر این اتاق بزرگ با این میز کوچک، دلگیر و خالی به نظر می رسید!

آقای بختیاری با لبخند گفت: بفرمایین آسمان خانم.

و کفگیر را پر از برنج کرد و نزدیک بشقاب آسمان آورد. پرینازخانم هم برایش خورش کشید و همگی مشغول خوردن شدند. غذایشان تازه تمام شده بود، که با صدای شکستن چیزی، متعجب به طرف صدا که از راهروی گوشه ی هال می آمد، برگشتند. آسمان که همیشه کنجکاو بود که بداند که توی این خانه، مخصوصاً آن اتاق توی راهرو چه می گذرد، از جا پرید و پرسید: چی بود؟

چهره ی آقای بختیاری درهم رفت و سر به زیر انداخت. آسمان که حالا چند قدم به طرف راهرو رفته بود، نگاهی به آن دو انداخت. پرینازخانم با نگاهی سرد و خالی به روبرویش چشم دوخته بود. رفیع از راهرو بیرون آمد و گفت: هرکار می کنم قرصاشونو نمی خورن. لیوانم شکستن.

آسمان با بدبینی پرسید: کی نمی خوره؟

پرینازخانم با صدایی گرفته گفت: پسرم. خیلی خب رفیع... خورده شیشه ها رو جمع کن. بعد یه بار دیگه امتحان کن.

آسمان که فضولیش به حد اعلا رسیده بود، پرسید: می خواین من امتحان کنم؟ شاید از دست یه غریبه بهتر قبول کنن.

پرینازخانم به تلخی گفت: فکر نمی کنم.

ولی آقای بختیاری گفت: حالا چه ایرادی داره؟ آسمان خانم قرصا تو آشپزخونه اس. بگو عصمت بهت بده.

آسمان توی آشپزخانه رفت. عصمت دو قرص را توی یک بشقاب گذاشته بود و داشت لیوانی آب می ریخت. آسمان بشقاب را برداشت و گفت: بده من می برم.

عصمت با تعجب گفت: الان رفیع میاد می بره.

_: این بار من می برم.

لیوان را گرفت و زیر نگاههای متعجب عصمت از آشپزخانه بیرون رفت.

حالا نوبت رد شدن از جلوی آقا و خانم بختیاری بود. نفسش را توی سینه حبس کرد و از هال گذشت. وارد راهروی تاریک شد. نفس عمیقی کشید و در نیمه باز انتهای راهرو را کمی بازتر کرد و قدمی تو گذاشت. اتاق از آن که فکر می کرد بزرگتر بود. در واقع یک نشیمن و اتاق خواب بزرگ سر هم بود که با یک تاقی عریض از هم مجزا میشد. انتهای اتاق، کنار یکی از پنجره ها ویلچری، رو به حیاط قرار داشت که مردی روی آن نشسته بود.

رفیع هم که داشت خورده شیشه ها را جارو می کرد، نگاهی به آسمان انداخت و به کارش ادامه داد. آسمان نفس عمیقی کشید و بلند سلام کرد. صاحب اتاق نه برگشت و نه جوابش را داد. آسمان با احتیاط از بین شیشه ها گذشت و به طرف مرد روی ویلچر رفت. کنارش ایستاد و نگاهش کرد. مردی با مو و ریش بلند، اخمو و عصبانی. مرد چشم غره ای در مقابل نگاه کنجکاو او رفت که زهره ی آسمان را آب کرد!

آسمان نگاهی به رفیع انداخت. کارش تمام شده بود و با جارو و خاک انداز پر از خورده شیشه ایستاده بود ببیند آسمان چه می کند. آسمان تمام قدرتش را جمع کرد تا صدایش نلرزد. محکم گفت: می تونی بری رفیع.

بعد چون احساس می کرد پاهایش تحمل وزنش را ندارند، تو تاقی پنجره، روبروی مرد اخمو نشست. به خود نهیب زد: قوی باش آسمان. نباید بفهمه ازش ترسیدی. باید مجبورش کنی قرصاشو بخوره.

پس لبخندی به لب نشاند و گفت: دوباره سلام. من آسمانم. پرستار گلبهار.

نگاه خصمانه ی مرد، بدون هیچ تغییری به او دوخته شده بود. جوابی هم نداد. آسمان سینه ای صاف کرد و بعد گفت: اومدم ازتون خواهش کنم که قرصاتونو میل کنین.

و بشقاب را به طرف مرد گرفت. مرد با عصبانیت دستش را بالا برد، تا بشقاب را به گوشه ای پرت کند. آسمان به سرعت بشقاب را عقب کشید و با دستپاچگی گفت: ببینین اصلاً مجبور نیستین بخورین! نه اصلاً. حالا مگه چی میشه؟

بشقاب را کنارش روی سنگ تاقچه ی پنجره گذاشت. بعد در حالی که در ذهنش دنبال کلمات میگشت، ادامه داد: خب مشکلی نیست. شما نخورین. بذارین حالتون بدتر شه. نهایتش اینه که می برتون بیمارستان. غیر از اینه؟

دوباره بشقاب را برداشت. یکی از قرصها را با سر انگشت کمی جابجا کرد و گفت: شما نخورین. خودم می خورم. آره. اگه شما نخورین من می خورم. اصلاً نمی دونم این قرصا چین، ولی قطعاً برای آدم سالم ساخته نشدن و اگر من بخورم حتماً عوارضی داره، شاید مرگ. می دونین اگه بخورم خونم میفته گردن شما! شما که نمی خواین منو بکشین؟ می خواین؟

مرد ناگهان وحشیانه به بشقاب حمله ور شد و قبل از این که آسمان بفهمد که مقصودش چیست، قرصها را برداشت و بلعید. آسمان متعجب لیوانی که نصف آبش دور و بر ریخته بود را برداشت و گفت: آبم بخورین.

مرد با چهره ای درهم آب را گرفت و خورد. لیوان از دستش رها شد و اگر آسمان آن را بین زمین و هوا نگرفته بود، خورد میشد.

آسمان با لحنی شماتت بار پرسید: شما روزی چند تا لیوان می شکنین؟

و چون مرد جوابی نداد، از جا برخاست و گفت: به هر حال ممنونم که جونمو نجات دادین.

مکثی کرد. ولی مرد نگاهش نمی کرد و هیچ عکس العملی هم نشان نداد. آسمان آهی کشید. رو گرداند و از اتاق بیرون رفت.

 

پرینازخانم هنوز سر میز غذاخوری نشسته بود. سر به زیر و متفکر پرسید: خورد؟

آسمان بشقاب و لیوان خالی را سر میز گذاشت و گفت: بله.

پرینازخانم این بار سر بلند کرد و پرسید: خودت دیدی؟

_: بله خانم. یه کم مشکل بود، ولی راضی شدن.

پرینازخانم سری به تایید تکان داد. آسمان آرام پرسید: قصد فضولی ندارم؛ ولی ناراحتیشون چیه؟ چرا رو ویلچرن؟ چرا حرف نمی زنن؟

چون چند لحظه جوابی نشنید، زیر لب گفت: ببخشید که پرسیدم.

خواست به طرف اتاق نشیمن برود، که آقای بختیاری گفت: چند لحظه بشین آسمان خانم.

آسمان دوباره پشت میز نشست. آقای بختیاری گفت: فرّخ، دو ماه پیش، وقتی داشتن همراه زنش با ماشین از مسافرت برمی گشتن، تصادف کرد.

پرینازخانم ادامه داد: تو اون تصادف همسرشو از دست داد. خودشم سرش و پاهاش شکست.

آسمان که جرات نداشت سوال دیگری بپرسد با نگرانی به آن دو چشم دوخت. نمی دانست باید برود یا منتظر بقیه ی ماجرا بشود.

بالاخره آقای بختیاری دوباره به حرف آمد و توضیح داد: دو هفته پیش گچ پاهاش باز شده. ولی حاضر نیست با فیزیوتراپ همکاری کنه. انگار اصلاً دلش نمی خواد دوباره راه بره.

بالاخره آسمان دخالت کرد و گفت: شاید یه مشکل نخاعی هم پیش اومده. شاید واقعاً نمی تونن راه برن.

_: نه. در مورد این احتمالم با دکترش حرف زدم. بررسی کردن. همه چی عادی بود. موقع تصادف کمربندش بسته بود. به ستون فقراتش هیچ ضربه ای نخورده. اون فقط نمی خواد راه بره. همونطور که نمی خواد حرف بزنه. البته در مورد حرف زدنش مطمئن نیستیم. شاید ضربه ای که به سرش خورده، برای حرف زدنش مشکل ایجاد کرد.

آسمان با سماجت گفت: و برای راه رفتنش.

_: نه!

_: پس اگر همش مربوط به نخواستن و اراده است، قابل درمانه. چرا با یه روانشناس صحبت نمی کنین؟

_: همین قرصا که بهش دادی مال اعصابه. دکترش میگه طول می کشه تا اثر کنه، شاید یک سال یا بیشتر. میگه می تونین بستریش کنین. ولی ما می ترسیم بدتر بشه.

_: قرص و دارو به جای خود... ولی مشاوره!

پرینازخانم گفت: اون مدت که بیمارستان بود، چند تا مشاور آوردیم بالای سرش؛ ولی حاضر نشد با هیچ کدوم همکاری کنه.

_: پسرتون به یه آنکور احتیاج داره.

_: به چی؟

_: آنکور. انگیزه. شوری برای زندگی. همسرشو از دست داده. احتمالاً خودشو گناهکار می دونه و دلیلی برای ادامه ی حیات نمی بینه. باید براش...

دستهایش را توی هوا تکان داد. دنبال کلمات می گشت. با تردید اضافه کرد: یه انگیزه پیدا کنین، یه راه مبارزه، یه چیزی که مجبورش کنه از جاش بلند شه، یه چیزی که بهش احساس قدرت بده.

آقای بختیاری با لبخند پرسید: و خانم روانشناس، این آنکور شما رو کجا می فروشن؟

آسمان از گوشه ی چشم نگاهی به رفیع انداخت، که با یک بشقاب غذا به اتاق رفته بود و بدون این که بشقاب دست بخورد، داشت برمی گشت.

نفس عمیقی کشید و پرسید: اجازه میدین من دنبالش بگردم؟

آقای بختیاری با اشاره جواب داد که فرقی نمی کند. آسمان نگاهی سوالی به پرینازخانم انداخت. پرینازخانم در حالی که از سر میز برمی خاست، گفت: اگر بتونی این کارو بکنی، هم تو به آرزوت رسیدی، هم من.

آقای بختیاری با ابروهای بالارفته پرسید: چه آرزویی؟

آسمان سر به زیر انداخت و با ملایمت گفت: من دلم می خواست روانشناس بشم. دانشگاه قبول نشدم. ولی خیلی در این مورد تحقیق کردم.

_: باشه. ببینیم چه می کنی. اگر موفق شدی، خودم بهت لیسانس روانشناسی میدم!

آسمان لبخندی زد و تشکر کرد. از همانجا که ایستاده بود، نگاهی توی نشیمن انداخت. گلبهار هنوز خواب بود.

گفت: پس اگر اجازه بدین، من برم نهارشونو بدم.

پرینازخانم گفت: ولی رفیع نهارشو برد.

_: بله. و دست نخورده برگردوند.

پرینازخانم گفت: این چند وقت هیچ وعده ای بیشتر از یکی دو لقمه نخورده. چند روز یه بارم ضعف می کنه. به زور بهش آرامبخش می زنیم که بخوابه، بعد بهش سرم می زنیم. بیدار باشه نمی ذاره بهش سرم بزنیم.

آسمان با بی حوصلگی نگاهی به آن دو انداخت و در دل گفت: سر منم این بلاها رو میاوردین خودکشی می کردم!

لبهایش را بهم فشرد که حرفی نزند. بالاخره گفت: اون عزاداره، اذیتش نکنین!

پرینازخانم با تعجب گفت: بذاریم از گشنگی خودشو بکشه؟ نه منو حاضره ببینه، نه پدرشو، نه فرشته نه هیچ کس دیگه. تنها کسی که می تونه یه ذره مجبورش کنه که غذا و قرصاشو بخوره، رفیع هست.

آسمان لبهایش را کج و کوله کرد و سعی نکرد نگوید: دیدم!

هر چند به آنها هم حق میداد. هرچه بود تمام تلاششان را کرده بودند. رو گرداند و گفت: پس با اجازتون، منم امتحان می کنم.

بدون این که منتظر جواب بشود، به آشپزخانه رفت. یکی دیگر از جاهای مرموز این خانه که دلش می خواست ببیند. ولی فعلاً نه وقتش داشت و نه حوصله که با دقت دور و برش را تماشا کند. در مقابل چشمهای متعجب رفیع و عصمت، یک بشقاب غذاخوری از توی ظرفهای شسته برداشت. نگاهی به گلهای آن انداخت و پرسید: بشقاب طرح دیگه هم هست؟ ظرفای مهمونیشون کجاست؟

عصمت با بدبینی پرسید: می خوای چکار؟

_: می خوام برای آقاپسرشون غذا بکشم.

_: رفیع نهارشونو داده.

_: مثل قرصاشون! نخوردن که!

_: خب تو همینا بکش!

_: نه اینا تکرارین. خوب نیست. یه مدل دیگه می خوام.

_: من هیچی نمی دونم. از خودشون بپرسین.

_: باشه.

روی یک پا چرخید و از آشپزخانه بیرون رفت. تو قاب در نشیمن ایستاد. پرینازخانم روی مبل نشسته بود و به گلبهار که روی تشکچه ای روی زمین خواب بود، نگاه می کرد. به آرامی سر برداشت و پرسید: چی شده؟

آسمان با صدای ملایمی پرسید: ظرفای مهمونیتون کجاست؟ یه طرح تازه می خوام که توجهشو جلب کنه.

_: هرچند که فکر نمی کنم هیچی توجهشو جلب کنه؛ ولی هرکار می خوای بکن. شایدم تو درست بگی.

سرش را بالاتر گرفت و به عصمت که از فرط فضولی پشت سر آسمان آمده بود، نگاه کرد. با صدایی که کمی گرفته بود، گفت: عصمت... هرچی خانم می خوان در اختیارشون بذار.

آسمان تشکر کرد و به طرف عصمت چرخید. لبخند پیروزمندانه اش را فرو خورد و پرسید: حالا می دونی ظرفا کجان؟

عصمت که دماغش سوخته بود، با دلخوری گفت: تو بوفه... تو سالن غذاخوری. از این در مهمونخونه می تونین برین.

و با نوک بینی به در اتاق پذیرایی اشاره کرد.

آسمان بدون مکث به طرف در رفت و آن را گشود. اتاق پذیرایی با یک طاقی عریض زیبا به غذاخوری منتهی میشد و دو اتاق کنار هم به صورت L بودند. فضای  این اتاقها هم با پرده های زرشکی ای که روی پرده های تور آویخته شده بود، با بوی خاصی که تو هوا بود (چیزی شبیه عود و کمی نم) مرموز به نظر می رسید. ولی آسمان بدون توجه از پذیرایی رد شد و به غذاخوری رفت. اولین چراغ کنار در را زد و یکی از لوسترهای زیبای روی میز بلند غذاخوری را روشن کرد. بالاخره توجهش جلب شد و چند لحظه حیرت زده به بازی نور بین کریستالهای زیبای لوستر چشم دوخت. ولی بلافاصله به خودش نهیب زد: تو برای کار دیگه اومدی. فضولی موقوف!

کلیدهای بوفه روی درهایش بود. یکی یکی باز کرد و دو سه سرویس غذاخوری را با دقت بررسی کرد. بالاخره زیباترینشان را انتخاب کرد و بشقاب و کاسه و هرچه لازم داشت برداشت.

نگاهی به اطراف انداخت. غذاخوری دری داشت که حدس میزد که به آشپزخانه می رسد. در را باز کرد. درست بود، یه راهروی کوتاه که به آشپزخانه می رسید.

وقتی وارد آشپزخانه شد، عصمت به صورت خودش چنگ زد و گفت: خانم اینا رو برداشتی؟ خانم اگه بفهمه خونتو حلال می کنه!

آسمان خنده ای کرد و در حالی که شیر آب را باز می کرد، گفت: مگه نشنیدی خودشون گفتن هرچی می خوام بهم بدی؟ چقدر خاک دارن اینا! واسه کِی می خوانشون؟

_: خانم با اینا شوخی نکن. بشکنه بیچاره میشی!

_: من که خیال ندارم بشکنم. آقای پسرشم امیدوارم نشکنه. راستی اسمش چی بود؟

عصمت با پریشانی پرسید: اسم چی، چی بود؟

_: چی نه کی! اسم پسرشون.

_: فرّخ خان.

_: آهان!

_: خانم ول کن این بازی رو. فرّخ خان از تو خیلی بزرگتره. سی و شیش سالشه! اینقدری هم که نشون میدن، پولدار نیستن اینا. فرّخ خان هم که دیگه نمی تونه کار کنه. برو. تو هنوز جوونی. حیفته! الان داغی. نمی فهمی.

آسمان بشقاب را خشک کرد و روی میز گذاشت. در حالی که در قالبمه را برمی داشت، با خنده پرسید: چی داری میگی تو؟! معلوم هست؟

دستی پشت قابلمه زد. سرد شده بود. دوباره زیرش را روشن کرد.

عصمت گفت: از من به تو نصیحت. این خونه از بیرون قشنگه. توش پر از غمه. حروم میشی.

آسمان باز با خنده گفت: حرفا می زنی عصمت!! برای تزئین این بشقاب چی داری؟ گوجه ای تربچه ای سبزی خوردنی...

عصمت با دلخوری گفت: نخیر... دارم یس به گوش... استغفراله... دخترای این دور و زمونه رو ببین!!!

آسمان این بار جدی نگاهش کرد و گفت: من چهارپا نیستم. منظورتم خوب فهمیدم. ولی قصد من این نیست. می خوام سعی کنم درمانش کنم. همین!

_: مگه دکتری؟

_: اینجوری فکر کن. یه چیزی میدی برای تزئین یا خودم برم سر یخچال؟

عصمت سرزنش بار نگاهش کرد. در یخچال را گشود و گفت: من نمی دونم. هرچی می خواین بیاین وردارین.

آسمان بین یخچال و درش ایستاد و متفکرانه به محتویات یخچال نگاه کرد. یک شیشه مخلوط شور و یکی دو تا گوجه و لیمو ترش و کمی سبزی خوردن برداشت و در یخچال را بست. تا غذا گرم میشد دور و بر بشقاب را با چندین رنگ آراست. خورش را جدا کشید و تزئین کرد. برنج را زعفران زد و نقش و نگار انداخت. سالاد، ترشی، شربت آبلیمو با برگ نعناع و برش لیمو ترش...

عصمت با دهان باز نگاهش می کرد و دیگر حرف نمی زد. آسمان هم چنان گرم کار بود که انگار منظره ای زیبا را در طبیعت نقاشی می کرد.

بالاخره بعد از کلی عقب و جلو رفتن و بازدید نهایی، کارش تمام شد. با صدای گریه ی گلبهار آهی کشید. برگشت و گفت: عصمت برو زیر پاشو عوض کن. یادت باشه بشوریش. با پنبه پاکش نکن! بشور، خشک کن، ببند، لطفاً!

عصمت با ناراحتی رو گرداند و گفت: چشم!

آسمان هم سینی را برداشت و به طرف اتاق فرّخ رفت. سر راه آقای بختیاری با دیدن سینی سوتی کشید و گفت: نه دیگه این کارا رو ما بلد نیستیم! خانم بیا تماشا کن قبل از این که بره.

پرینازخانم بیرون آمد و با چهره ای گرفته پرسید: چی رو تماشا کنم؟

جلو آمد؛ با دیدن سینی، لبخندی زد و گفت: قشنگه. ممنونم.

_: خواهش می کنم. ولی تزئینش تشکر نداره. امیدوارم نتیجه اش خوب باشه.

_: امیدوارم.

وارد راهروی باریک و تاریک شد. ضربه ای به در بسته ی اتاق زد. مکثی کرد و در را باز کرد. فرّخ همچنان کنار پنجره بود و با نگاهی خالی بیرون را می دید.



نظرات 42 + ارسال نظر
Ushya7 دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ

سلامممممممممممممم سلامممممممممممممممممممم راستش من تازه با این وبلاگ آشنا شدم ممنون از داستان قشنگی که می نویسی همۀ داستاناتو یه دفعه دانلود کردم یه دفعه ای هم خوندم واقعا خیلی خیلی قشنگ بودن فقط یه مشکل اونم اینکه وقتی می خوام بچه های دیروز رو دانلود کنم مشکل پیدا می کنه و دانلود نمی شه بعد این داستان جدیدی رو هم که می نویسی لبخندی به رنگ امیدواری واقعا قشنگه می دونم خیلی پرویی ولی اگه می شه زیاد زیاد بذار بازم بابت داستانای قشنگت یه دنیا ممنونننننننننننننننننن.

سلاممممممممممممممم
خیلی خوش اومدی. از آشناییت خوشحالم
اگر یاهو اذیت نکنه الان برات ایمیل می کنم.
خیلی ممنون. خوشحالم که خوشت میاد.
متاسفم. بیشتر از این در توانم نیست. من مادر سه تا بچه ام و کلی گرفتاری دارم. هفته ای یه بار می ذارم ولی سعی می کنم زیاد بذارم.

بهاره شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
آخ جون بازم داستان خوشگکلپس چرا خبرم نکردی دوست جون... معلومه از اون داستان خوشگلاست... بیصبرانه منتظر ادامه داستان هستم.
از خودت مواظبت باش عزیزم:-*

سلام بهاره جونم
مرسیییییی :) فکر کردم همه فهمیدن...
امیدوارم
مرسیییی
تو هم همینطور :*****

جودی آبوت جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ http://iris-owct.persianblog.ir/

شاذه دیدی اسم بلاگم رو عوض کردم ایا؟؟؟

آره خیلی وقته که! منم لینکتو اصلاح کردم!

جودی آبوت جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ http://iris-owct.persianblog.ir/

میگم من چرا اینقدر عقب موندم از پستات ایا؟؟؟

چی بگم؟ :)

یک زن جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ http://manam1zan.persianblog.ir/

هااااااااااااااانننننننننننن یعنی مینوشتی و من خبر دار نشدم وای خدا ...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود خوب ی خانومی

چقدر خوشحالم که این روزا دارم دوستای قدیمی رو پیدا می کنم :***************

سیب خاطرات جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ http://choulab.persianblog.ir

سلام

علیک سلام

گیلاس پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ http://monzo.blogsky.com

تو دوباره مینوشتی و به من خبر ندادیییییی
آرههه؟؟
خیلی نامردی!! توکه میدونستی من عاشق نوشته هات هستم!! ولی وقتی کامنتت رو با آدرس جدید دیدم بی نهایت خوشحال شدم!!

آخه هر بار گذرم به وبلاگت افتاد تاریخ آخرین نوشته ات مال هزار سال پیش بود. فکر نمی کردم کامنتاتو چک کنی!!!

منم خوشحال شدم دیدم نوشتی. دلم برات تنگ شده بود :*)

آزاده پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:59 ب.ظ

یعنی شاذه جونم یه دنیا ممنونتم خیلی خیلی خیلی ممنونمخیلی ...اینقدر که نمی دونم چی بگمهمیشه براتون دعا می کنمهمیشه

خواهش می کنم آزاده جونم :*******
امیدوارم برات مفید باشه و خوشحالت کنه :*******

بلوط چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ http://balutgallery.blogspot.com/

سلام شاذه جون
تولدت با تاخیر مبارک خانوم
الهی که سال های سال تا 120 سالگی در کنار خونواده زندگی شاد وشیرینی رو تجربه کنی عزیزم
راستی منم تو وبم یه سری تغییراتی دادم....اگه فرصت کردی یه سر بیا

سلام عزیزم

متشکرم دوست خوبم :*)

اومدم :)

نازلی چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ق.ظ

سلام شاذه جونم
حالت خوبه؟ ببخشید که من دیر اومدم فکر میکردم که دیگه نمینویسی بخاطر همین سر نمیزدم. راستش یه کمی هم سرم شلوغ بود.
خیلی خیلی خوشحالم کردی که دوباره نوشتی شروع داستانت که یه مقداری متفاوته امیدوارم که همینطوری بمونه.
بچه هاتو ببوس . منم میبوسمت

سلام نازلی جون
خوبم. تو خوبی؟
خواهش می کنم. اشکال نداره
ممنونم
فکر نمی کنم تفاوت چندانی با بقیه بکنه. به هرحال داستانای من صورتی هستن و تحمل تلخ نوشتن ندارم.

جانان سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ب.ظ

من داشتم با خودم فکر میکردم قسمت قبلی تو مایه های گوژپشت نتردام طول میکشه تا قضیه رو بهفمه ولی زود فهمید.
آره شبیه گیتی و گیسو!!!آسمان که خواهر 2 قلو به اسم زمین نداره؟؟

من حوصله ی کش دادن ندارم. همه چی رو زووود به مقصد می رسونم. برای همینه که هرگز نمی تونم رمان طولانی بنویسم. قصه هام نهایتش صد و بیست صفحه اونم اگه بشه. معمولا کمتره

آی خندیدم از این زمین :)))))) خیلی بانمک بود. نه نداره :)))))

رعنا سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ

سلامممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
شاذه جووووووووووووون
چقدررررررررررر خوببببببببببببببببب
آخ جونمی داستااااااااااااااان
هنوز نخوندم
میدونستم برمیگردیننننننننننننننننننننننن

راستی جوابتون به کامنتم رو خوندم
این داستانی که اینجا هست( نجات غریق) اینا زودی مزدوج شدن که
چرا کوروش نرفت بیمارستان؟ یعنی خوب شده؟
بوس بوس بوس

سلامممممممممممم رعنا جوننننننننننننن
امیدوارم خوشت بیاد


هان راستش خودمم نمی دونم! الان نگاه کردم دیدم آخرش نیست. یادم نیست کی خلاصه اش کردم. ولی خیلیم ناراحت نشدم. الکی یه کم غمگین شده بود. حالا به خوبی و خوشی تموم شد :))

بوس بوس بوس

star سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 ب.ظ

happy birth day ببخشید من دور رسیدم خاله ولی عید گذشتتون و تولدتونم خیلییییی مبارک کی گفته شما پیرین؟ هنوز وقت نکردم این داستانتون رو بخونم چون فعلا دارم داستانای قبلیتونو میخونم ولی وقتی اونا رو خوندم حتما میام سراغ این یکی

خیلی ممنونم ستاره جون :*****
مرسییییی :)

ملودی سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir

اول راه زندگی دیگه قربونت برم.ایشالا سال جدید زندگیت برات بهترین و موفق ترین باشه .بازم بوووووس.

سلامت باشی عزیزم. خدا دلتو خوشحال کنه. بوووووووووس

manmanam دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام شاذه
خوبی
سن من ۲۹ سال ولی هنوز ازدواج نکردم پس جوری که شما از ۳۰ سالگی حرف می زنید برم دنبال دندون مصنوعی !
آخه ۳۰ سالگی اول جوانی تو این زمونه !
در ضمن من سنم که کمتر بود هم از درخت بالا نمی رفتم آخه زشت بود درختر از درخت بالا بره!

سلام
خوبم. تو خوبی؟
۲۹ سال مجردی و مسئولیت محدود با سی سالگی به همراه دوازده سال تجربه زندگی مشترک و سه تا بچه خیلی فرق می کنه. البته من راضیم و خوشحال از تجربه ام. فقط کمی خسته ام. که اونم محدود به من نمیشه. هرکسی تو هر موقعیتی ممکنه خسته بشه.
به منم می گن زشته ولی من برای حفظ روحیه ام حتما میرم :) کلی شاد میشم وقتی همچو تلاشی می کنم و از اون بهتر این که درخت میوه هم داشته باشه و اون بالا میوه های خوشرنگ آفتاب خورده رو بچینم و بخورم. آی مزه میده! تا چند روز شارژ می مونم!

پرنیان دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

تا فرخ عاشق نشده اسمونو واسه این بچه قومه ما خواستگاری کنین.گناه داره بچه!!(ببین چه دختر دایی خوبیم!برو حال کن)
خوب بگذریم...عید که دوری تموم شد.تولدتم که گفتی تبریک نگیم پس میریم سراغ داستان.
بسیار داستان جالبیه.خوشم اومده ازش.فقط آسمان به این زودی پیروز نشه.یکم اذیت شه!!

ها این بچه قوم باید خیلی ممنون باشه که یکی این وسط داره براش وساطت می کنه :دی
چشم. ولی می خوام یکی دو قسمت دیگه بنویسم بیشتر باهاش آشنا بشه ببینه هنوزم می خواد یا نه؟
مرسی. سعی خودمو می کنم. تا ببینم طبع عجولم تا کجا طاقت میاره

ملودی دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

بووووووس شاذه ی گل و نازم خیلی خوشحالم دوباره داری مینویسی هر چند منه تنبل هنوز این دو تا قسمتو نخوندم ولی میخونمشون حتما.گفتم فقط بگم خوشحالم.
عزیز دلم تو هنوز اول راهی برای ارزوی یه شروع جدید و خوب میکنم .یه سال خوب و پر از شادی و سلامت و موفقیت و عشق .میبوسمت و یه عالمه ارزوهای خوب خوب برات دارم .تازه هنوز مونده تا شوما نتونی از درخت بری بالا داداچچچچچ خوشگلا رو ببوس یه بوس دیگه هم برای خودت

بووووووووووووووووووس ملودی عزیز و مهربونم. خیلی ممنونم :*****

اول چه راهی؟ :) خییییلی متشکرم

آرررره میرم بازم :دی
مرسی گلم. یه بووووووووس تپلللل برای خودت و گوگولیت :******

لیمو یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ

به به یه داستان که نقش اول مردش یه آقای روان پریش
آسمان چه اسم قشنگی عوضش نکنیا خیلی قشنگه
متاسفانه هنوز با داستان رابطه برقرار ننمودیم که چیزی در موردش بگم
اون بالا مالاها خوندم چن تا داستان و قاطی کردی این در اومد او داستانی هم که اسمش یادت نمیومد الهه ناز بود جین ایر یعنی این اقاهه یه زنه دیونه دارهه
تا شنبه دیگه باید صبر کنم گویا
من برعکس شما از اضافه شدن سنم خوشم میاد الانم فک میکنم سی الگی سنه خوبیه ها فک کن چه چیزایی رو تجربه کردی و چه کارایی رو انجام دادای که تو ۲۰سالگی نمیتونستی
به این دختر خانم گلت سخت نگیر به موقعش متین بودن رو یاد میگیره یه بارم میبینی مثله من هیچ وقت یاد نمیگیره
مادری که از درخت بالا میره چه جوری به دخترش میگه خانم باش هااان؟

بله دیگه این جوریاست :)
مرسی. نه عوضش نمی کنم

اشکالی نداره
آهاین! مرسی
نه این یکی زنش واقعا مرده. فقط از نظر این که دختره تو اون خونه قصر مانند بود و آقای روچستر عاشقش شده بود و اینا...

بله با عرض معذرت. اینقدر کااااااار دارم که نگو :(((((((((

بیست سالگی ؟ اون موقع یه دختر شیش ماهه ی بسیار شیطون داشتم که چهار دست و پا می رفت و خودمم تیروئیدم بد کار می کرد و نمی دونستم و رژیم وحشتناکی داشتم و به خاطر تیروئید لاغر نمی شدم و.... نوعا بیست سالگی خوبی نبود. بیست و یک سالگی بهتر بود. تیروئیدم کنترل شده بود، لاغر شده بودم و دخترک هم یک سال و نیمه شده بود و زندگی شیرینتر شده بود. در حالی که از بچگی فکر می کردم بیست سالگی حتما خیلی جالبه

نه سخت نمی گیرم. مثال زدم. نوعا دلم می خواد همچنان تو عالم خودم باشم. اما ازم انتظار دیگه ای میره.

نضال یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

نه اسمان قشنگ تره.به اسم اسمان عادت کردم شاذه جون.
ولی ارسینه هم اسم قشنگیه ومهم تر اینکه هم معنی اسممه!
اسم منم عربیه شاذه جون.
با اینکه عربم ولی نمیدونستم شاذه عربیه.
ممنونم که باعث شدی معلوماتم بالاتر بره!
مرسی!

دارم برای شنبه روز شماری میکنم!

مرسی. نظر منم همینه

آره :دی

مسلمه! حرف ض خاص زبون عربیه
مونث شاذ با تشدید روی ذال. به معنای نادر کمیاب...
خواهش می کنم عزیزم :*)

منم همینطور :) ولی فرصت سر خاروندن ندارم. هر دفعه با کلی عشق چند خط می نویسم و می دوم دنبال کارام

soso یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

man ahle inkara nistam!in more daste shomaro miboose!!!!:D:P

حالا یعنی باید برم خواستگاری؟ حاضری با فرخ در بیفتی؟ :دی

نضال یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ب.ظ

ممنونم شاذه جان.لطف داری.
نضال یعنی مبارزگر!
اگه کاری داری بگو که انجام بدم.
واقعا حوصلم سررفته وبیکارم شدید!این دو روزم که تعطیل کردن که دیگه نور علی نور شد!
دلم به مدرسه خوش بود که این دو روزم تعطیل شد!

خواهش می کنم عزیز

چه جالب! یکی از گزینه های من برای اسم آسمان، آرسینه بود که زبون عبری معنی زن مبارز رو میده.
شاید بخوای معنی شاذه رو هم بدونی. عربیه. به معنی کمیاب

اوه! عوضش من کوهی خیاطی و کارهای خونه دارم. یعنی اینقدر خورده ریز دور چرخم ریخته که نگو. اصلی ها هم که می خوام ببرم که هیچی! یه لباس مجلسی هست که چند ماهه که الگوشو آماده کردم ولی هنوز نشده برش بزنم و بدوزم! و یه عالمه چیز میز دیگه که هی میگم می دوزم و نمی دوزم :(

مریم یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ب.ظ http://yasmaryam_128@yahoo.com

عیدتون مبارک.
تولدتان هم مبارکُ انشاله در کنار خانواده همیشه شاد و خوش و سلامت باشید.

بابت داستان قشنگتونم ممنون.
خیلی خوشحال شدم که می نویسی

خیلی متشکرم مریم جان

لطف داری :*)

.... یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام.
داستاناتون قشنگن.
ممنون.

سلام
خیلی ممنون

مهدیس یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ

قصه هاتون قشنگه...
موفق باشین!

متشکرم دوست عزیز
سلامت باشی

جودی آبوت یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ http://sudi-s@blogsky.com

هااااااااااااااااااااا داره خوب میشه

هاااااااااا مرسییییییییییی

نضال یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

سلام شاذه جان!
اول با تاخیر عیدو بهتون تبریک میگم!(ببخشید دیر شد)
دومم تولدتونو تبریک میگم چون این روزیه که شما تو این دنیا پا گذاشتید!اگه شما نبودید ما چیکار میکردیم؟!!
بعدم اینکه داستاناتون خیلی قشنگه!!خیلش ادمو کلا میبره تو یه دنیای دیگه.باعث میشه ادم از ته دل شاد بشه ومشکلاتشو فراموش کنه!
واقعا ممنونم ازتون.
من در عرض دو روز همشونو خوندم.
الانم دارم دق میکنم .تا شنبه خیلی مونده!!!!
چاره ای جز انتظار نیست!
در کل واقعا ممنونم شاذه جان
وبلاگ خیلی قشنگی داری.
موفق باشید.
فعلا خدافظ.

پ.ن.از نینا جان هم به خاطر معرفی این وبلاگ قشنگ به من خیلی متشکرم.

سلام نضال عزیز. خوش اومدی :)
خواهش می کنم. ممنونم.
خیلی لطف داری :)

متشکرم.
آخی... بیا یه کمک من بکن تا شنبه و شنبه های بعدیش کلللی کار دارم :)

خیلی متشکرم.
یه سوال هم داشتم. نضال یعنی چی؟ آهنگ قشنگی داره.

سلامت باشی
خداحافظ

نینا همیشه لطف داره

همشهری یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ق.ظ

خیلی داستان برام آشناست یکم راهنمایی کن شبیه کدوم داستانه؟مردم از بس فکر کردم

شبیه چند تا داستانه. چند تا داستان غمگین اعصاب خورد کن! مثلا جین ایر نوشته ی شارلوت برونته. غریبه ای در آینه ی سیدنی شلدون و یه داستان ایرونی که اسمشو یادم نیست. گمونم دو تا خواهر دو قلو بودن، گیتی و گیسو که خدمتکار یه خونه ی قصر مانند شدن...
ایده ی من اینه که اگر یه داستان سوژه اش خوب باشه ولی نوشته به دلم ننشینه، به سبک خودم می نویسمش!

ببخشید جوابتو دیر دادم. جا موند!

فا شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ http://fawrites.blogspot.com

دهه.... حس خشونتتون کجا رفته؟ من منتظر یه دعوای حسابی بودم.... نیس تازگی کم به هم پریدیم ازون لحاظ

چون هوا میخواد 50 درجه بشه دارین میرین خرید؟؟

نیس که خیلی بهم پریدیم دیگه کافیه :)

نه کار داشتم. خدا رو شکر شایعه بود. اونقدر گرم نبود. معمولی...

فا شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ب.ظ http://fawrites.blogspot.com

حالا کی خواست تولدتونو تبریک بگه شما اینا رو نوشتین؟ الان همه مججججججبور شدن تبریک بگن

تازه شم یه چیزی بگم؟ رازه هااا.... ما میخوایم فردا سورپریزتون کنیم.... سورپریز شدین؟؟؟؟

چرا میزنیییین؟؟؟؟

گفتم اونایی که می خوان بگن نگن، اونایی هم نمی دونن بدونن پیر شدم و دیگه توقع زیادی نمیشه ازم داشت :دی

واییییی نههههه اقلا می گفتی چه ساعتی نترسم! من صبح تا ظهر نیستم ها!

به نظر میاد من دارم می زنم؟ نخیر دارم فرار می کنم! مثل آدمهای مریض فردا بعد از خونه ی مامان بزرگ میرم بازار انشااله! یعنی مجبورم. از حالا دارم برای گرما زدگیم عزاداری می کنم. میگن از 50 درجه بیشتر میشه :((((

افسانه شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ http://www.afsoongarss.blogsky.com

سلاااااااااام
عییییییییییییییدتون مبارک باشه شاذه جون خواهشا قبولش کنین
اصلانم این طورنیست به نظرمن سن اصلا مهم نیست تبریک گفتن خیلی هم چیزه خوبیه
کی گفته نمی تونین ازدرخت بالا برین؟!
خیلی هم خوب می تونین
ببخشیداگه بدحرف می زنم فقط می خواستم عیدتونو تبریک بگم که دیدم این جوری نوشتین ناراحت شدمبرای همین ببخشید
تولدتونم مبارک باشه
بازم می گم عیدتون مبارک
اگه خوشتون نیامد پاکش کنین
بووووووووووووووووس

سلااااااااااام

ممنووووووووونم. من با عید مشکلی ندارم. تبریک عید خیلیم دوست دارم. :*********

شناسنامه! آی چیز مزخرفیه!

چرا ناراحت شدی عزیزم؟ چرا پاکش کنم؟

خییییییییییلی ممنووووونم

بووووووووووووووووووووووس

تکشاخ شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااممممممممبالاخره بعداز یه هفته شنبه شد!حالا باید یه هفته دگه صبر کنیمهم عیدو هم تولدتون خیییییییییلی مبارک!

سلااااااااممممممممممم
معلوم میشه خیلی بیکاری که تا شنبه حوصلت سر میره :)
خیلی ممنونم :*********
راستی تو کی هستی؟! یه کامنت یواشکی بذار اسمتو بگو.

نرگس شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:09 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

سلام خاله
نتم خرابه ! ببینم این کامنت رو می فرسته یا نه !!
پس جنتلمن این دفعه ی قصمون یه آقا غوله ی اخومویه بداخلاقه
تازه قاطی هم داره :))

سلام عزیزم
فرستاد بالاخره :)
چه شود!!!

مهرناز شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ

سلام سلام صد تا سلام شاذه جونم
اول از همه عیدت مبارک دوم ازهمه تولدت مبارک
راستش را بخواهی منم روزای تولدم همین حس را دارم با این فرق که من تو سن 29 سالگی هیج کار مفیدی نکردم ولی شما نمونه ای مادر 3 تا گل ناز، نویسنده، یه آشپزو خیاط خوب
اینا عالیه بنابرابن به قول پسرخاله تفلود عید شما مبارک
داستان جدیدت را هم دوست میدارم زیاد

سلام به روی ماهت
خیلی ممنونم دوستم. محبت داری عزیزم.

soso شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

man chim azin farrokhe cholagh kamtare!?!?!?!?manam mikhaaaaaaam!!!!:((

اگه می تونی آسمان رو بدزدی بدزد! یه عمر ملت حسرت جنتلمنای قصه هامونو خوردن، حالا آسمان باشه مال تو. ما که بخیل نیستیم!

حریم عشق شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

عیدتون مبارک.
تولدتان هم مبارکُ انشاله در کنار خانواده همیشه شاد و خوش و سلامت باشید.

بابت داستان قشنگتونم ممنون.

خیلی متشکرم دوست عزیز.

نینا شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ب.ظ

سیلام خالههههههههههههههههه
دست شوما درد نکنه
ما تنها تبریک صمیمانه نمیگیم یه چیزی بیشتر میگیم تا قبول شه کی گفته؟ خودم براتون قلاب میگیرم برین از درخت بالا دخترتونم هنوز زوده معقول باشه بزارین خوش بگذرونه دو سال دیگه فیلتر میشه
خواهش میدونم نمیچسبه هاا منتها اون یکی اسمه دیگه وحشوتناک تر بود

عید شمام مبراک :*******

علیک سلام عزیزممممممممممم

خواهش می کنم :*****

اوه تنکیو! مرسی! تو درختشو جور کن دو تایی میریم!
ای آقا یواش یواش...

نه دیگه کم کم داره می چسبه :)

یو تو گلم :******

مونت شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ

الحمدالله این دوروزمونه تا چشم رو هم بذاری میشه شنبه آینده!

غمی نیست. الهی شکر :)

آنیتا شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

برای روز تولدت ده شاخه گل میخرم نه شاخه گل طبیعی و یک شاخه گل مصنوعی و روی شاخه گل مصنوعی می نویسم تا پرپر شدن این گل دوستت دارم.
عزیزم تولدت مبارک
کی گفته سی سالگی میانسالیه....تازه اول جوونیه.
عیدتم مبارک

متشکرم گلم
:)
ممنونم

خورشید شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ

اول از همه تووووووووووووووولدت مبارک شاذه جونیییی بوووووووووس بووووووس
بعد عیدتون مبارک
و در آخر هم این نینی کوچولو آیا بچه ی آقا فرخ نیست ؟ من باز حس کارگاهیم گل کرده

خیییییییییییلی ممنوووووونم بوووووووووووس
مرسییییییییییییی

نه نیست. دیدم خیلی کلیشه میشه اگه بچه ی فرخ باشه.

لادن شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

تیرماهی هستی؟
مبارکه.
خب طبیعی هم هست که همون اسم آسمان که اول فکر کردی ادامه بدی. مهم اینه که با مطلبی که تو ذهنته بخونه. موفق باشی.

بله
ممنون
آره. ولی اولش جا نمیفتاد.
سلامت باشی

آزاده شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ق.ظ

خدایی شاذه جونم می نویسی کلی روحیه می گیرم...خیلی خیلی حالم خوب می شه هر وقت قصه هاتونو می خونم خیلی خیلی کارت محشره...داستانای شما تنها داستانهایی هست که حتی اگه یه هفته هم ننویسی ولی من هنوز قسمت قبل رو یادمه و منتظر ادامه اش می مونم در حالی که بقیه داستانا رو امروز می خونم فردا یادم می ره

خیلی خوشحالم آزاده جونم :******

واقعا محبت داری :*****

آزاده شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ق.ظ

عید شما هم مبارک

یعنی تبریک غیر صمیمانه هم نگم؟ شما تازه اول جوونی هستی که گه دل جوون باشه تو 90 سالگی هم می شه از درخت بالا رفت چه برسه به 30 سالگی

به هر حال تبریک غیرصمیمانه منو پذیرا باشین گفتین صمیمانه پذیرا نیستین گفتم از اینوری بگم خیلی خیلی خیلی داستان باحال و قشنگیه

خیلی ممنونم آزاده جون :***

چرا میشه :))
من مشکلی ندارم! ملت چپ چپ نگاه می کنن!

خیلی ممنونم :))
مستشکرات! :********

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد