ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

لبخندی به رنگ امیدواری (۱)

سلاااامممم 


خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. باز برگشتم. بازم هفته ای یک بار. این بار شنبه ها. ساعتم نداره. ببینیم با این روزگار پرمشغله به کجا می رسم.


نوشتن یادم رفته. چند هفته طول کشید تا این چند صفحه رو بنویسم. حالا انگار وبلاگمم آپ شدن یادش رفته! هرچی می زنم انتشار، نمیره!


یه صاحبنظر گفتن اسم داستان اگر باشه "لبخندی به رنگ امید" طنین قشنگتری داره. نظر شما چیه؟


یه کمی انتقاد کنین بی زحمت. دارم در جا میزنم.


غروب شد. التماس دعا



 

 

لبخندی به رنگ امیدواری

 

 

آسمان چشمهایش را بست و آرزو کرد. برای همه ی دوستان و اطرافیانش بهترین ها را آرزو کرد. چشمهایش را باز کرد و بار دیگر شعله های رقصان شمعهای کوچک رنگی جلویش را تماشا کرد. در دل گفت: بیست سالتم تموم شد. هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست!

آهی کشید و یکباره شمعها را فوت کرد. صدای سوت و جیغ و کف زدن اتاق را پر کرد. لبخندی به جمع زد و شمعها را یکی یکی از کیک بیرون کشید و توی بشقاب کنارش گذاشت. یکی از بچه ها با شیطنت پرسید: راستشو بگو، چی آرزو کردی؟

یکی دیگر گفت: لابد برای قبولی دانشگاه.

آن یکی گفت: نه بابا لابد برای یه شوهر پولدار!

صدایی از آن طرف اتاق داد زد: شایدم برای سفر دور دنیا!

نفر اول گفت: آسمان خودت بگو.

سر برداشت نگاهی طولانی به او انداخت. بعد متفکرانه گفت: هیچ کدوم، شایدم  همشون. در واقع آرزوم اینه که بفهمم از این دنیا چی می خوام!

_: بازم می خوای کنکور بدی؟

_: نه به نظرم سه بار کنکور دادن کافی باشه. شاید بهتر باشه برم دنبال یه کاری، هنری، حرفه ای... نمی دونم.

_: چی دوست داری؟

_: نمی دونم دلم می خواد یه کار بزرگ بکنم. مثل فتح کردن یه قله، رفتن به یه سفر عجیب، کشیدن یه نقاشی موندگار، نوشتن یه داستان، شایدم دوباره کنکور بدم، این بار نه فقط برای قبولی، برای غلبه از نفرتم از تست زدن!

چند نفر خندیدند. هرکسی پیشنهادی می داد:

_: میگم بیا عکس منو بکش! هم من مشهور میشم هم تو.

_: میای دو نفری بزنیم به کوه و دشت؟ حال میده ها!

_: داستان شیطنتای تو مدرسمونو بنویس.

 

آسمان لبخندی زد و گفت: همه ی اینا خوبه. ولی الان نه. دلم می خواد یه درآمدی داشته باشم. یه کم مستقل بشم. بعد یه سفر تنهایی برم، بعد...

_: هی چه خبره؟ چرا داری وداع و وصیت می کنی؟ بعدش چی؟ سرتو بذاری بمیری؟

_: نه بابا، واسه چی بمیرم؟ تازه بیست سالم شده ها! هزار تا آرزو دارم! نه... بعد از این که به آرزوهام رسیدم تازه می خوام ازدواج کنم. بچه دار بشم. من عاشق بچه کوچولوهام!

_: یه پیشنهاد میدم نگو نه.

_: خب بگو.

_: یه بچه هست... یعنی یه خانوم هست از فامیلای دورمونه، خیلی خونواده ی محترمی هم داره. خودشم مدیر یه شرکته. بعد الان بچه اش چهارماهشه. یه دختر کوچولوی ملوس و دوست داشتنی. دنبال یه پرستار خوب می گرده که بیاد خونه ی مامانش مواظب بچه باشه. مامانشم خیلی خانم خوبیه. چطوره؟ اینجوری هم حقوق خوبی میگیری، هم آدمای خوبین، و هم سر و کارت با یه بچه است. کاری که دوست داری.

_: خب از نظر من که عالیه، ولی باید با مامان بابا هم صحبت کنم.

_: پس تا فردا خبری به من بده که منم به این خانوم زنگ بزنم.

_: باشه.

 

 

 

آسمان بار دیگر نگاهی به آدرسی که در دست داشت انداخت. دوباره نگاهی به در آلمینیومی روبرویش انداخت و با تردید از تک پله ی جلویش بالا رفت. همه از هر نظر به او اطمینان داده بودند؛ همه ی تحقیقاتش نشان می داد که با خانواده ی خوبی طرف است. مادر و مادربزرگ بچه را روز قبل خانه ی دوستش دیده بود. هر دو خانمهای مهربان و محترمی به نظر می رسیدند. مامان هم همراهش بود و تاییدشان کرد. بابا هم موافق بود. با خود گفت: پس این همه تردید برای چیه؟!

بدون این که دیگر فرصت فکر کردن به خود بدهد، زنگ خانه را فشرد. چند لحظه بعد صدای پاشنه های کفش های زنانه ای را شنید که به در نزدیک میشدند، لحظه ای مکث و بالاخره در باز شد. آسمان نفسی به راحتی کشید. فرشته بود. مادر گلبهار کوچولو.

با لبخند گفت: سلام آسمان جون. خوش اومدی. چقدر وقت شناس! عالیه! بفرما.

آسمان سلامش را پاسخ گفت و آرام وارد شد. پریناز خانم مادربزرگ گلبهار هم به استقبالش آمد و با خوشرویی به نشیمن راهنمایی اش کردند.

گلبهار کوچولو توی صندلی مخصوصش کنار پنجره بود. با دیدن مادربزرگش خنده ای کرد و آغوش به رویش گشود. فرشته پرسید: می تونی بغلش کنی؟

آسمان به سرعت گفت: البته.

ولی تردید تمام وجودش را گرفت. زیر سنگینی نگاه مادر و مادربزرگ بچه احساس می کرد امتحان سختی پس می دهد. با دستهایی لرزان بندهای صندلی را باز کرد و دست زیر بغلهای گلبهار برد. دخترک با دیدن چهره ای غریبه زیر گریه زد. آسمان دستپاچه شد و سعی کرد با کلمات محبت آمیز آرامش کند.

فرشته گفت: یه مدت طول می کشه تا بهت عادت کنه.

آسمان با تشویش لبخندی زد و گفت: بله همینطوره.

فرشته گفت: پس من دیگه برم.

با احتیاط طوری که گلبهار خروجش را نبیند از در بیرون رفت. تمام طول روز پریناز خانم کنار آسمان نشست و آسمان سعی می کرد زیر سنگینی نگاهش با بچه ارتباط برقرار کند. فقط چند بار برخاست و سری به آشپزخانه زد و باز برگشت. بالاخره ساعت دو و نیم بعدازظهر فرشته برگشت و آسمان توانست از آن نشیمن باروح و قشنگ که زیر نگاههای سنگین پریناز خانم خفه و تاریک به نظر می رسید، بیرون بیاید.

 

روز بعد با تردید بیشتری سر کار رفت. آن خانه چی داشت که او نمی فهمید؟ ظاهراً یک خانه ی معمولی بود در یک محله ی معمولی. هرچند طرح و نقشه اش با آن تاقی های آجرنما و ورودی هشت ضلعی که با یک قالیچه ی هشت ضلعی فرش شده بود، کمی اشرافی و باابهت به نظر می رسید. نسبتاً بزرگ هم بود، شاید حدود هزار متر مربع، اما نه مثل یک قصر! سی یا چهل سال قدمت داشت. وسایل هم اغلب مربوط به همان دوره بودند. ظاهراً هیچ نکته ی خاصی نداشت. اما توی فضای ساکت و گرفته اش حسی بود که آسمان را مشوش می کرد. دلش می خواست بداند پشت درهای بسته ی اتاقها چه خبر است. اما به خود نهیب زد: چرا شلوغش می کنی دختر؟ تو فقط اومدی مراقب این کوچولوی خوشگل باشی! تو هستی و پریناز خانم و زن و شوهر سرایدارشون. خبری نیست!

 

مثل روز قبل به دنبال پریناز خانم وارد نشیمن شد. این بار با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد. دیوارها نخودی رنگ بودند. پرده ها و روکش مبلهای راحتی اتاق هم نخودی با گلهای درشت رنگی بودند. دخترک خواب بود. کنار صندلیش روی زمین نشست. پریناز خانم با ملایمت پرسید: چرا رو مبل نمی نشینی؟

آسمان نگاه کوتاهی به او انداخت. دوباره سر به زیر انداخت و گفت: ممنون. همینجا راحتم.

عصمت زن سرایدار برایش آبمیوه آورد. آبمیوه را روی میز کنار گلدان برگ سبزی گذاشت و به برگهای تمیز گردگیری شده نگاه کرد.

پریناز خانم پرسید: گفتی دیگه نمی خوای کنکور بدی؟

_: نه فکر نمی کنم.

_: چرا؟ تو هنوز سنی نداری. حیفه که تحصیلاتتو ادامه ندی.

_: شاید از یه راه دیگه اقدام کردم. پیام نور مثلاً... نمی دونم.

_: خوبه. حتماً یه فکری بکن. حالا چه رشته ای می خواستی بخونی؟

_: روانشناسی.

_: برای چه شغلی؟

_: نمی دونم. همه ی شغلای مربوط بهش رو دوست دارم. چه مشاوره، چه مددکاری...

_: ولی کار سختیه. کم کم روت اثر میذاره. مردم که از شادیاشون نمیان برای مشاور بگن. هرچی هست غم و غصه اس.

_: ولی اگه بتونم یه نفر رو خوشحال و امیدوار کنم برام یه دنیا ارزش داره.

_: این خیلی خوبه. آبمیوه تو بخور... گرم شد.

_: ممنون.

جرعه ای نوشید. پریناز خانم برخاست و بیرون رفت. آسمان نگاهی به دخترک که هنوز خواب بود انداخت و آهی کشید. چه همه کتاب روانشناسی خوانده بود. چقدر این رشته را دوست داشت و حالا اینجا چه می کرد؟

آرام گونه ی گلبهار را نوازش کرد و زیر لب گفت: مهم نیست قبول نشدم. این مسیری بود که برای آشنا شدن با تو باید طی می کردم. کوچولوی قشنگ تو ارزششو داری!

لبخندی زد و به نوشیدن ادامه داد.

 

چند روز بعد، وقتی آسمان وارد شد، فرشته که هنوز نرفته بود گفت: آسمان جون می تونم چند دقیقه باهات حرف بزنم؟

آسمان با دستپاچگی فکر کرد: یعنی چه خطایی کردم؟!

به تعارف فرشته لب مبل نشست، انگشتهایش را درهم گره کرد و چشم به گلهای قالی دوخت. فرشته لبخندی زد و پرسید: چه می کنی روزا با این دختر ما؟

آسمان سر بلند کرد و با کمی نگرانی گفت: هیچی... دختر خوبیه. باهم دوست شدیم.

_: آره مامان میگه حسابی بهت عادت کرده. ببینم عصرا چیکار می کنی؟

_: عصرا؟! هنوز هیچی... دلم می خواست کلاس ایروبیک ثبت نام کنم.

_: می تونی تا عصر بمونی؟ من سعی می کنم تا چهار و نیم خودمو برسونم. اینجوری فکر می کنم به کلاسی هم که می خوای می تونی برسی.

_: من... من نمی دونم... یعنی...

_: آخه من چهارماه سر کار نرفتم. خیلی کارام عقب افتاده. البته همکارا خیلی زحمت کشیدن، اما خب... خیلی کارا هست که خاص خودمه. فکر کردم اگه صبح تا عصر بمونم خیلی بهتره. نهایتش وقت نهار بیام خونه، نهار بخورم و به گلبهار شیر بدم و برگردم سر کارم.

_: یعنی منم نهار برم خونه و برگردم؟

_: وای نه!!! اینجوری که خیلی زحمتت میشه. نه نهار مهمون مامانی. با مامانم حرف زدم. هیچ مشکلی نیست.

_: لطف دارن. ولی من باید تو خونه با مامانم اینا صحبت کنم.

پریناز خانم همان موقع وارد اتاق شد و در حالی که می نشست، گفت: البته. حتماً باهاشون حرف بزن. برای رفت و آمدتم اگر مشکلی داری، از این به بعد می تونی با رفیع بری و بیای.

آسمان آب دهانش را قورت داد. رفیع شوهر عصمت، سرایدار و راننده ی خانه بود. اگر میشد هرروز حیران تاکسی و نگران رفت و آمدش نباشد که عالی بود!

با لکنت گفت: نمی خوام مزاحمتون بشم.

فرشته خندید و گفت: چه زحمتی؟ من و مامان که عاشقت شدیم. نمی دونی تو این چهار ماه چقدر نگران بودم که پرستار نااهلی پیدا کنم.

آسمان سر به زیر انداخت و گفت: شما لطف دارین.

 

مامان در حالی که ظرفهای شسته را جا میداد، گفت: این چند روز که بدی ازشون ندیدی، چه اشکالی داره تا عصر بمونی؟

_: نه همشون آدمای خوبین. پریناز خانم، فرشته،  شوهراشون، حتی عصمت و رفیع هم خیلی مهربونن. گلبهارم که قربونش برم، عاشقشم!

بابا که داشت روزنامه می خواند، پرسید: حقوقتم اضافه می کنن؟

_: نمی دونم. فرشته در موردش حرفی نزد. ولی همین الانم حقوقم خوبه. من که اونجا عین مهمونم. مرتب که پذیرایی میشم. صبح تا عصرم فقط دارم با این بچه بازی می کنم. هروقتم خوابه کتاب می خونم و سرم گرمه. از فردا هم که قراره راننده بفرستن دنبالم!

_: چطوره که مادربزرگ خودش بچه داری نمی کنه؟  یا اون کلفتشون؟

_: خونه بزرگه. کارش زیاده. پریناز خانمم دستش خیلی درد می کنه. نمی تونه بچه بغل کنه.

بابا نگاهی از بالای روزنامه به آسمان انداخت و گفت: باشه. فعلاً برو ببین چی میشه.

آسمان با خوشحالی تشکر کرد و به اتاقش رفت.

صبح روز بعد رفیع به دنبالش آمد و آسمان که احساس ملکه بودن بهش دست داده بود، فاخرانه سوار ماشین شد.



نظرات 36 + ارسال نظر
یه مخاطب شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ق.ظ

مچکر از جوابتون کاملا روشن کننده بود .ولی میدونید بعضی از استعدادها عالین و نباید ساده از کنارشون گذشت .بعد هم اینکه عروس کوچک موقع خواستگاری از امتیس البته این نظر شخصیه .بعد هم با وجود سه بچه باعث افتخار زنان ایرانی هست که شما اینقدر فعال هستید . و ...و...اینکه همیشه همینطوری بنویسید .راستی فکر کنم با ابزار نویسندگی هم اشنایی دارید چون خیل روون مینویسید .از اینکه در خواندن انتقادات هم صبور هستید سپاسگذارم

خواهش می کنم.
من ساده از کنارش نگذشتم. سعی کردم بهش بها بدم کار کنم و تحقیق کنم. ولی با سه تا بچه سرعتم از این بیشتر نمیشه!
بله میتونه اونجا اوج داستان باشه ولی شاید بلندترین نقطه ی داستان. نه تنها نقطه ی اوج. چون داستان از آمیتیس شروع نشده بود که با خواستگاریش به اوج برسه.
متشکرم. سعی کردم آشنا بشم. چون نوشتن واقعا کار سختیه و بدون ابزار مثل این می مونه که بدون چکش بخوام میخ بکوبم!
اگر تا بحال پیشرفتی هم بوده به لطف انتقادات دوستان بوده.

الهه و چراغ جادو شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

این قسمتو خوندم . هنوز جذب نشدم ولی مطمئنم میتونی مثل بقیه داستانات جذابش کنی
پروژه پرماجرا رو دانلود کردم . آفرین به این سرعت عمل توی لینک کردنش

امیدوارم
سحر عزیز زحمت کشیده. من کاری نکردم.

یه مخاطب شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ

پروردگارا این رو یادم رفت .من خیلی حواس پرتم .خواستم بگم نفطه ی اوج در داستانهای اقای رئیس و عروس کوچک خوب از اب دراومده بود و خیل عالی بود .بازم منتظر کارهای قشتگتون هستم .و اگه که کتاب فن رمان نویسی داین دات فایر رو بخونید خیلی کمک بزرگی میتونه باشه به وسیع تر شدن دید گاه ها اگر که رمان کار میکنید .

خواهش می کنم.
در مورد آقای رییس فکر می کنم بتونم نقطه ی اوج رو حدس بزنم ولی در مورد عروس کوچک؟ نمی دونم. اصلا نمی تونم فکر کنم توی این داستان که مثل علایم روی نوار قلبی نوسان مرتبی داشت، نقطه ی اوج کجا می تونه باشه.
خیلی ممنونم.
سعی می کنم پیداش کنم و بخونم. هرچند که واقعا نمی دونم من چی می نویسم!

یه مخاطب شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ

اول که خوب سلام
راستش من چندان با وب شما اشنا نیستم فقط ارشیو داستاناتون رو خودنم این داستان اخر رو هم صبر میکنم تا تموم که شد بعد بخونم. ولی چیزی که خیلی دوست داشتم عنوان کنم این بود که داستانهاتون داستان کوتاهند یا رمان؟ منظورم از لحاظ تعداد کلماته .
بعد هم اینکه انصافا قوه ی ابتکار خوبی دارید به خصوص اینکه موضوعات تکراری نیستند و خیلی رووون و خوندنی .ولی متاسفانه به خوبی پرداخته نشدند. یعنی جای کاری خیلی بیشتریداشتند و میشد واقعی تر به نظر برسند . همه ی این اتافات در زندگی روزمره پیش میاد ولی وقت نوشتنه برای اینکه خواننده ارتباط بهتری با داستان برقرار کنه بهتره که کمی فضا سازی کرد .چون اینطوری خواننده با شخصیت های داستان هماهنگ میشه و خودش رو در فضای داستان حس میکنه. و اما اینکه نقطه ی اوج چه در داستان کوتاه و چه در رمان نویسی از اهمیت قابل توجهی برخورداره و حاصل سیر منطقی حوادثه هست که تاثیر مهمی در وند داستان داره اما در داستانهای شما این نقطه ی اوج کاملا مشخص نیست به عبارتی نمیشه بین نقطه ی اوج و سایر قسمتها تفاوتی قایل شد البته شاید این برداشت شخصی من باشه .در مورد اوج داستان چند نکته را از کتاب هنر داستان نویسی از ابراهیم یونسی براتون نقل میکنم که اشاره شده به این موارد :"
1. اوج داستان باید عالی ترین نقطه ی علاقه و عطف داستان باشد .
2. نتیجه ی منطقی آکسیون داستان باشد -به عبارت دیگر خلف صدق رشته ی حوادث داستان باشد .ضمنا باید توجه داشت که اگر چه این جزئ خود ممکن است شگفت بنماید واغلب نیز شگفت مینماید باید جزئ منطقی رشته حوادث داستان باشد و خواننده در احتمال وقوع ان شک نکند.
3.با بحرانهایی که مقدم بر ان امده اند وابستگی در خور داشته باشد .
4.گیرا و منقطع باشد .
5.خواننده تا به ان نرسیده است ان را نبیند .
6.کوتاه و مخصر باشد .
و احتمالا بیشترین انتقادی که از شما میشه کرد اینه که فضا سازی به خوبی انجام نگرفته و خیلی جاها در ابتدا خیلی خوب شروع میشه وبعد خواننده بهنوعی در یک تعلق رها میشه .منظورم این هست که جای کار بیشتری داره و خیلی سریع داستانها رو خلاصه نکنید .گاهی نیاز هست تا تدارکی دیدهبشه تا همه چیز ملموس تر به نظر بیاد .
در مورد شخصیت پردازی هم میشه گفت خوب کار شده .گفتگو ها بیهوده نیست و میشه از خلالا گفتگوها متوجه داستان شد اما چیزی که مهمه احساس شخصیتهاست مثلا در داستان دردسر والدین علاقه ی سورا خیلی سریع و بدون هیچ مقدمه ای شکل میگره و یک دفعه از حالت عصبانیت به عشق میرسه .که این باعث سردر گمی خواننده میشه .شاید بهتره در داستانها از حالتهای درونی شخصیت ها بیشتر سخن گفته بشه تا قابل بارورتر بشه .
وباید بهتون تبریک بگم که اینقدر ذهن خلاقی دارید با این ذهن میتونید خالق داستاهای بزرگی بشید اگه بخواهید البته .و شاید بهتر باشه که عجله نکنید و بیشتر به داستان بپردازید چون خیلی جاها داستان جا داره که بیشتر بهش پرداخته بشه اما متاسفانه خیلی با عجله از اون رد شدید . در کل داستان نویس خوبی هستید بازم میگم اینا عقیده ی شخصی من با توجه به اطلاعاتی بود که داشتم همونطورم که میدونیدذ انتقادات هم خیلی باهم تفاوت دارند ولی اونچیزی که مهمه اینه که در نهایت به یک نظر سازنده برسند .اما در کل همیشه هر وقت داستاهاتون رو میخونم گفتم که داستانهای شما مثل نسیم روحبخشیه که به ارامی صورت انسان رو نوازش میکنه و احساس تازگی رو به انسان هدیه میده که این عالیه .
امیدوارم بازم بنویسید . چند مورد دیگه مه بود که میخواستم در موردش صحبت کنم اما چون خیلی طولانی شد باشه برای بعد با نگاهی جزئی تر .
از خوندن داستانهاتون لذت بردم ه امید موفقیت بیشتر

اولا علیک سلام
دوما خوش آمدید
و بالاخره بی اندازه از توضیحات خوبتون لذت بردم. خیلی زحمت کشیدید و خیلی خوب به داستانها پرداختین.

والا داستانهای من نه رمانن نه داستان کوتاه! اگه دوست دارین اسمشو بذارین یه سبک ابتکاری! درسته قوانین و قواعدی هستن که رعایت می کنم (از معرفی کتابها هم خیلی ممنونم. حتما پیگیری می کنم) ولی در نهایت پیرو سبک خاصی نیستم. فقط دنبال روان نویسی و سادگیم. یا به تشبیه بسیار زیبای شما داستانهام فقط یه نسیم بهارین. من می نویسم که برای دقایقی هم که شده خود و دوستانم رو از دغدغه های روزمره دور کنم. قرار نیست سووشون یا مدیر مدرسه بنویسم. نمی خوام جایزه ادبیات بگیرم. اگر دلی شاد کنم و شده برای چند لحظه لبخندی بر لبی بنشونم از هر جایزه ای برام ارزشمندتره. و برای همین قصد چاپ و فروش ندارم. فکر می کنم رنگ پول و اجبار که بگیره لطافتش رو از دست میده. اقلا برای من که اینطوره.

نظر لطفتونه. معمولا سعی کردم تکراری نباشن. گرچه بعضی جاها هم برداشتهای آزادی بوده از داستانهایی که خوندم و فیلمهایی که دیدم و اتفاقات روزمره.

حقیقت اینه که من بسیار آدم عجول و کم حوصله ای هستم و طی پنج شیش سال گذشته که دارم داستانهایی که سالها در ذهنم ساختم و پرداختم رو می نویسم، سعی کردم ذهن عجول و بی حوصله ام رو به سمت آرامش و تعادل سوق بدم که تا حدودی هم موفق شدم گرچه هنوز خیلی مونده. ولی قطعا شما درست میگین. مخصوصا داستانهایی که خودم زیاد خوشم نیومده یا داستان بعدی به ذهنم فشار آورده خیلی سریع جمعشون کردم و رفتم. البته گاهی فضای وبلاگ و عجله در بروز کردن هم بی تاثیر نبوده. ولی حالا که تصمیم گرفتم هفته ای یک بار بروز کنم، فرصت بیشتری برای پرداخت دارم. یک ایراد دیگه ی کارمم اینه که حوصله ندارم قدیمی ها رو بازنویسی و بازپرداخت کنم. دیگه اون فضا از دست و قلمم خارج شده و به زبون امروزی... حسش نیست!

اوج داستان... بله از نظر ادبیات اوج داستان قله است و بقیه ی داستان دامنه... ولی به شخصه این حالت رو دوست ندارم. شاید بی کلاسی باشد ولی اعتراف می کنم من داستان کم هیجان صورتی رو که آزاری نده بیشتر دوست دارم.

و بازهم عجله... نمی دونم به آرشیو روزانه هم سری زدین یا نه. من سه تا بچه دارم. باز هم نمی دونم می تونین تصور کنین این مسئولیت یعنی چقدر کار یا نه... و این در حالی که بود که من اکثر روزهای وبلاگ نویسیم روزی سه صفحه داستان می نوشتم. طبعا اونطور که باید پرداخته نمیشد ولی این فقط دستاویزی بود برای نگه داشتن روحیه ی یک مادر...

بازهم بسیار متشکرم.

شیوا جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ

داستان جدیدت شروع خوبی داره امیدوارم همینطور ادامه پیدا کنه. در ظمن بچه ۴ماهه هنوز نمیتونه آغوش باز کنه برا کسی.

متشکرم. امیدوارم
عزیزم شما چند تا بچه دیدی؟ من سه تاشو زاییدم و بزرگ کردم.

soso پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ

aaaaaaaaaah!man fek kardam shoma darin az hamid taaarif mikonin ba parnian!nagoo az mahmood taaarif mikonin!albatte man kaamelan ba shoma movafegham!be khoshgelie hamid nis!!!:D dar eine haalaam nozad ke khoshgel nabashe,badan mese dadashesh loos nemishe!:D
in zan dadashe ma ke ehyanan inja nemian!??!?!!

نه همون محمود بود..
نه خب نیست. عیبی هم نداره. خدا پیشونی بده!
نه این روزا که رد نشده :)))

جانان چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

به به داستان جدید شروع کردیم منم میتونم بخونم!

ممنون. بفرمایید!

افسانه چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ http://www.afsoongarss.blogsky.com/

سلاااااااااام خوبین
دلم براتون تنگ شده بود گفتم یه نظرم بدم
واییییی من هر روز دارم داستاناتونو می خونم عاشق داستاناتونم
من آپم اگه سری به من به زنین خوش حال می شم

سلاااام
خوبم. توخوبی؟ :*)
لطف داری
خیلی ممنونم
الان میام

حریم عشق سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام.ممنون بابت داستانهای قشنگتون.
من تا حالا سعادت نداشتم که داستانهای قشنگتون هفته به هفته دنبال کنم .اما حالا موفق شدم.
البته داستانای قبلیتان را خوندم خیلی قشنگ بودند.

سلام
خواهش می کنم. خیلی لطف دارین.

شیدا سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:12 ب.ظ

من یکی یکی دارم داستاناتو دانلود میکنم و میخونم!
خیلی قشنگن. به آدم شور و حرارت زندگی میدن!
ولی از طرفی وقتی میخونم هوس یارم رو میکنم و بدجور میرم تو فکر و حسرت اینو میخورم که جسممون از هم دوره......

نوش جونت :)
آخی... ایشالا زود بهم برسین :*)

پرنیان سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

بچه م کجاش زشته؟به ماهی.من که هر دفعه کلی ازش مراد میبینم.به خصوص وقتی مامیش فرقشو کج میکنه!

خیییییییییلی خوشگله :)) اونروز همه داشتن می گفتن بچه کفتره. بزرگ شد خوشگل میشه ایشالا!
مراد دیدن ربطی به خوشگلی و زشتی نداره. منم ازش مراد می بینم. بعدشم به نظر من نوزاد خوشگل نباشه خیلیم خوبه. چشم نمی خوره!

دردووونه سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://dordooone.blogfa.com

شرمنده که همیشه تو میای و من بی معرفت نمیام اینجا.
فکر کنم اینجا قبلاناااااااا اومدم.
وای منم عاشق داستان برم ارشیوت رو زیرو رو کنم.
بی زحمت این اسم لینک منو عوض کن. ممنون میشم

خواهش می کنم دردونه جون
آره یکی دو بار اومدی

آرشیو نمی خواد بگردی. کنار صفحه همشون برای دانلود موجودن
عوض کردم. خواهش می کنم

س.و.ا سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی

دلم براتون خیلی تنگ شده بود

سلام دختر خاله مهربونم

دل به دل راه داره :*)

الهه و چراغ جادو سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ

سلام شاذه ی زیبا
رسیدن بخیر
من هنوز داستان قبلیت رو تموم نکردم

سلام الهه جان

معلوم هست کجایی؟

اشکال نداره

آرزو دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ

سلام. خوشحالم که برگشتید

سلام. خیلی ممنون :)

شرلی دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

وای چه داستان نازی رو شروع کردین

مرسی شرلی جون :*

مونت یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ

ببخشید زیادی تند رفتم.خب چون ازت توقع نداشتم.تو به نکات ظریف دقت میکردی.اه.اصلا اگه تونستم دیگه کامنت نمیذارم.

عذرخواهیتو قبول می کنم. چون کاملا درک می کنم. من خودم استاد لحن تند تو نوشتنم. یعنی این کامنتت پیش کامنتایی که من گذاشتم و ملت رو تو دو خط کوبوندم هیچه!
ناز نکن دیگه!

پرنیان یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخ جووووون...دوباره برگشتی.خیلی خوشحال شدم.
شروعش که خیلی قشنگه.
دلم یهویی واسه پسرک دحتر عمه تنگ شد!!

مرسیییییییییییی پرنیان جوووونم
امیدوارم بهتر از این بشه
امروز دیدمش و با ملاطفت یک خاله ی مهربان به مامانش اطلاع دادم بچه ات خیلی زشت شده :)) بعدم کلی راجع به قیافه ها بحث کردیم.

مونت یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ

ممنون از آمدنت.خوشحال شدم.راننده داشتن احساس ملکه بودن نداره اما احساس غنی بودن داره.فقط تااسمها حضم بشن کمی وقت میبره.....این دختر مگه هم سطح پریناز خانم بود که گفت چرا رو مبل نمیشینی؟بعد هم هنوز جا نیفاده که میگه این مسیری بود که برای آشنا شدن باتوباید طی میکردم......توارزششو داری...این بچه که هنوز جایی رو نگرفته و ازش حرف و تعریفی نشده که....پولی هم بابتش نگرفته که لااقل از درآمدش ممنون باشه.....ارزش چیو داره؟؟؟؟؟؟؟برای رضای خدا هم که نداره کار میکنه؟!!!!!!!1

مرسی مونت جان :)

هرکسی از هر موقعیتی می تونه هر برداشتی بکنه. قبول نداری؟ مثلا من خیلی روزا دخترم برام قهوه درست می کنه. ولی بعضی روزا که برام تو سینی می چینه و کنارش شیرینی میذاره و میاره، احساس ملکه بودن می کنم :دی اگر کارگری هم اون دور و بر باشه که بعد از میل کردن من سینی رو ببره و بشوره که نور علی نور میشه :))

خب آره. کلفت که نبود! دوست یکی از آشناهاشون بود. فامیلاشون.

گفت که عاشق گلبهارم. وقتی داشت برای مامانش تعریف می کرد. خوشحاله از این که روزهاش کنار یه بچه ی خوشگل مامانی میگذره.

نینا یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ

نظر ندم؟
من نه که دختر گلیم نظر میدم
دیشب عاشق اون قسمت اخریش شدم که گفتین چقده دختره خله ماشالا عین خودم!
الان اینو گفتم داستان لو رفت؟
اسمان از اون یکی اسمه چی بود؟ اسیه؟ سمیه؟ خلاصه از همون خیلیییی بهتره
اما میشود یه چیز خشنگ تر هم بشه. مثلا ارام. دلارام. نیدونم

یه چیزی میخواستم بگم در رابطه با کامنت که اینجا نمیشه گفت

نه بده!
آفرین :*)

:)) خیلی دلش بخواد به خوبی تو باشه :*)

نه بابا :))
اونی که لو داده بود کامل گفته بود!

آسیه بود. من هنوزم فکر می کنم آسیه بیشتر بهش میاد. هیچ اسم دیگه ای هم به ذهنم نمی رسه. ولی حالا با همین آسمان راه میریم. یه بارم به خاطر تو!

خب خصوصی میذاشتی!

نرگس یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

من تقریبا تمام عمرم راننده داشتم
در مورد اسم داشتان یادم رفت نظر بدم .
به نظرم لبخندی به رنگ امید بهتر باشه :-؟

وای چقدر شیک!
آره احتمالا عوضش می کنم. نظرات زیاد بشن بتونین راضیم کنین :دی

همسایه یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:51 ب.ظ

به به رسیدن بخیر، موضوع جدید:)
دنبال میکنم:))

مرسی همسایه جونم :*
لطف می کنی :)

گندم یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ

آخ جوووووووونمی.مرسی که برگشتی و نوشتی.

مرسیییییییییی دوستم

نرگس یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

احساس ملکه بودن بهش دست داده :))
خوب معلومه چرا اضطراب داره :دی
آقا کی از راه میرسن ؟! :دی
داداش فرشته است دیگه ؟!!

آررره :دی تو راننده می فرستادن دنبالت احساس ملکه بودن بهت دست نمی داد؟ :))

پست بعدی! بعله!

نرگس یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

خالههههههههه
اومدییینننن ؟!!!
آخ جوووووووووننن !!!
بوسسس

بعله بالاخره اومدم!
مرسییییییییییی
بوسسسسسس

شایا یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ

خوش برگشتی شاذه جونم
میبینم که بالاخره موفق به ارسال شدی.
به نظر داستان قشنگی میاد. آروم شروع شد.

ممنونم شایا جونم :*)
بله بعد از چند بار بستن و باز کردن موفق شدم!
امیدوارم. آره نسبتاً ملایمه
:*)

جودی آبوت یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ب.ظ http://sudi-s@blogsky.com

وای چه خوب شد برگشتی
چه فضای خوبی داره داستان جدیدت

مرسی جودی جان. لطف داری

دنا یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ

نظرم شد پیشنهاد یا حدس؟حدس؟

هیچ کدوم دنا جون
فقط اون قسمتی که تعریف کرده بودم نمی خواستم به این زودی لو بره.

star یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ

اییییییییوووول خوش حالم که دوباره آپ کردین به نظر من لبخندی به رنگ امید قشنگ تره در ضمن داستانتون خیلیییی باحالللله

مرسیییییی ستاره جونم

گمونم همینطوره

مرسییییییییی

افسانه یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ http://www.afsoongarss.blogsky.com

هوووووووووووووووووووووووووورا
شاذه جون خیلی خوش حالم که دوباره آپ کردین
بوووووووووووووووووووووووس

مرسی افسانه جون :****

بووووووووووووووووووووووس

shekar شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ

واى خاله جون ور گشتى ایول خیلى سورپریز شدم(نکه به زور از زیر زبونتون نکشیدم بیرون)عالى بود
بووووووس

مرسی!
به دنا جون بگو شرمنده. نه این که داستانم لو می رفت نظرش رو تایید نکردم.
بووووووووووووس

خورشید شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ب.ظ

افا افا من اول شده بودم ؟
نه ریدر که درست شد فقط خیلی دیر خبر داد
اومممم اسم داستان که خوبه شاذه من اینو بیشتر دوست دارممم
ولی نمی دونم چرا با اسم آسمان جور نمی شم

آره تبرییییک :))

معمولا نیم ساعتی طول میکشه تا از خواب پاشه!

مرسی!

منم یه کم باهاش مشکل دارم. نیمیدونم چرا! در حالی که همینجوری فکر کردم وای چه اسم جذابی! یا بهش عادت می کنیم یا عوضش می کنم. نمیدونم.

لادن شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

وای هیجان زده شدم وقتی گودرم نشون داد آپی عزیزم.
شروعش که حسابی جذابه.
چرا هفته ای فقط یه روز؟؟؟

مرسی دوستم
امیدوارم تا آخرش جالب باشه
خیلی کار دارم. نمی رسم

آزاده شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ب.ظ

سلام سلام:دی کلی ذوق زده شدم دیدم نوشتین:*:* دلم براتون تنگ شده خیلی:)

راستی به نظرم "به رنگ امید" یه جورایی قشنگ تره :) اما آخرش هر چی شما بگی بهترتره:دی

خیلی قشنگه از همین اولش دوستش دارم:*

ببخشید آیکون نذاشتم!! این امیرحسین قاطی کرده جدیدا هیچ آیکونی رو نشون نمی ده!!

سلام سلام :)
مرسییییی. منم همینطور :******

اختیار داری. به هر حال نظرات دوستان مهمه همیشه :)

خوشحالم. امیدوارم تا آخرش خوشت بیاد :*

خواهش می کنم. آخی این امیرحسینت خیلی مریض شده. فکر دوا درمونی فرمتی ریفرشی براش بکن طفلکی!

سحر (درنگ) شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ

به به به!
چه داستان قشنگی

آره می دونی خیلی قشنگه! یه جور خاصیم آشنا می زنه ؛))

خورشید شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ

خوشجالممممم که برگشتی شاذه جونه مننن
برم برم داستانو بخونممممم
چرا تو ریدر بالا نیومده بلاگت ؟؟

مرسییییییی :***************
بفرما گلم
نیمیدونم. ریدرم مثل بلاگ سکای منو یادش رفته گمونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد