ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گذر از سی (5)

سلام سلام
امیدوارم همگی خوب وخوش باشین و طاعاتتون قبول درگاه حق باشه.
و امیدوارم از قسمت بعدی کم کم این قصه شاد بشه. حوصله ی غمگین بازی ندارم اصلاً!
شاد باشید

آرام پیش رفت. گوشه ی انتهایی پنجره را انتخاب کرد و نشست. شایسته سر برداشت. لحظه ای با اضطراب نگاهش کرد و بعد دوباره نگاه از او برگرفت و از پنجره به حیاط قدیمی چشم دوخت.

هرمز لبخندی زد و پرسید: فکر می کردین یه دفتر وکالت این شکلی باشه؟

شایسته از سؤالش جا خورد. ناباور نگاهش کرد. بعد سر تکان داد و گفت: نه. اینجا... اینجا خیلی دنج و راحته ولی... من باید برم. الان باید چکار کنم؟

_: من می تونم درباره ی مراحل کارمون براتون توضیح بدم ولی اول می خوام بدونم که شما از چی ناراحتین که تو ذکر اون موارد احتیاط کنم.

شایسته کیفش را برداشت. با احتیاط از جا برخاست. لیوانی را که روی زمین افتاده بود برداشت و توی سطل زیر میز انداخت.

هرمز بدون حرف مراقبش بود. وسواس تمیزی اش را قبول و درک می کرد.

شایسته روی مبل تقریباً پشت به هرمز نشست و با صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت: فرشید برمی گرده. خودش باید این امضاها رو بکنه.

هرمز بدون رد کردن حرفش خیلی عادی جواب داد: ولی ما عجله داریم. اگه این امضاها نشن خدای نکرده عموجان به دردسر میفتن. شما برای همین اینجایین. درسته؟

شایسته ملتمسانه گفت: ولی اینا رو باید فرشید امضاء کنه. زمین به اسم اونه. مگه نه؟

برگشت و با التماس به هرمز نگاه کرد. هرمز تمام نیرویش را به کار گرفت تا عضلات صورت و بدن و چشمهایش کوچکترین عکس العمل غیرعادی ای نشان ندهند. با صدایی که مثل همیشه کاملاً عادی بود گفت: تا وقتی که اون نیست شما نماینده ی تام الاختیارشین. اونم که کارش ایجاب می کنه که بیشتر اوقات اینجا نباشه. پس وجود شما برای کمک به ما لازمه.

شایسته همانطور که به پشت چرخیده بود و به او نگاه می کرد چند بار پلک زد. می خواست سر هرمز داد بزند که اگر من دارم تظاهر می کنم تو نکن!

ولی توان داد زدن که هیچ... عکس العمل دیگری را هم در خود نمی دید.

منشی هرمز با مدارک و کپی ها برگشت. هرمز نگاهی به آنها انداخت و پوشه را روی میز جلوی شایسته گذاشت. گفت: اصل مدارک پیش خودتون باشه. البته بعضی جاها لازمشون داریم ولی نه همیشه.

خودش هم روی مبل روبروی شایسته نشست و مشغول مرتب کردن کپی ها شد.

تلفن زنگ زد. منشی جواب داد. بعد از گفتگوی کوتاهی دم در آمد و با لبخند گفت: از دادگاه بود. زن و شوهری که امروز وقت دادگاه داشتن آشتی کردن، وقتشونو کنسل کردن.

هرمز هم لبخند زد و گفت: از اولشم معلوم بود که دارن لجبازی می کنن.

برگشت و خطاب به شایسته گفت: خدا کنه همه ی دادگاها اینطوری کنسل بشه. اینم قسمت شما. اقلاً تا ظهر وقت داریم که به این زمین رسیدگی کنیم. شما وقت دارین؟

شایسته سر تکان داد. مطمئن نبود ولی نمی خواست مخالفت کند. گیج شده بود. هرمز مثل بقیه برای توهماتش دل نسوزانده بود. سعی هم نکرده بود که واقعیت را به زور به او اثبات کند.

به این برخورد عادت نداشت. اینقدر برخوردهای ناراحت کننده دیده بود که یاد گرفته بود که به راحتی درباره ی احساسش حرف نزند و وانمود کند که مثل بقیه فکر می کند. ولی حالا...

_: باید اول بریم دفترخونه... بعد بانک... بعد...

شایسته برخاست و گفت: پس بریم. ماشین من دم دره.

_: چه خوب. چون ماشین من تعمیرگاهه...

با قدمهای لرزان از پله ها پایین رفت. هرمز هم بعد از سفارشاتی که به منشیش کرد به دنبالش آمد.

شایسته در جلو را باز کرده بود ولی هرچه می کرد توان رانندگی در خودش نمی دید. با رسیدن هرمز در را بست. به طرف هرمز آمد. سوئیچ را به طرفش گرفت و پرسید: ممکنه شما رانندگی کنین؟ من... من نشونی رو بلد نیستم. حالم هم چندان خوب نیست.

هرمز کلید را گرفت و گفت: بله حتماً.

شایسته از سمت دیگر سوار شد. سرش را به عقب تکیه داد و چشمهایش را بست. هرمز که نشست، شایسته گفت: متشکرم که قبول کردین.

هرمز با تعجب گفت: کار مهمی نکردم. حالتون خوبه؟ به چیزی احتیاج ندارین؟

شایسته سر به زیر انداخت و آرام گفت: چرا. به کمی زمان احتیاج دارم.

_: زمان؟ خب صبر می کنیم. چه اشکالی داره؟

ماشین را که تازه روشن کرده بود دوباره خاموش کرد.

+: راه بیفتین. منظورم این زمان نیست.

هرمز ماشین را روشن کرد و گفت: متوجه ی منظورتون نمیشم.

+: من سی سالمه... اگر زنده نمونم تکلیف بچه هام چی میشه؟ می دونم آقاجون و بقیه مراقبشونن ولی...

_: اتفاقی افتاده خانم؟

+: نه. فقط تازه متوجه شدم که به زودی سی سالم تموم میشه.

هرمز آهی کشید. به خاطر کارش کتابهای روانشناسی زیاد می خواند. می فهمید چه می گوید. با صدایی آرام و اطمینان بخش گفت: سی سالگی هنوز اوج جوونیه. کلی کارا می تونین بکنین.

شایسته کمی فکر کرد. بعد از چند لحظه آرام گفت: فکر نمی کنم وقتشو داشته باشم. من دو تا بچه دارم. از اون گذشته... من زندگی کردم درس خوندم ازدواج کردم بچه دار شدم همسرمو از دست دادم و الان که بچه ها از آب و گل در امدن... حس می کنم دیگه کسی بهم احتیاج نداره. خودمو گول می زنم که میگم بچه ها چی... بچه ها خیلی مستقلن. حقیقت اینه که به من احتیاج ندارن.

_: شما بیماری خاصی دارین؟ چیزی که مثلاً دکتر گفته باشه که زنده نمی مونین؟

+: نه نه...

_: پس چی؟ حتی اگه دکترم گفته باشه اهمیتی نداره. طول زندگی نیست که مهمه، کیفیتشه. شما یه زندگی خوب دارین. بچه های خوب، کار خوب، موقعیت اجتماعی خوب. پس زندگی کنین! چه اهمیتی داره که کی از این دنیا برین؟ همه میرن. مهم اینه که چطور زندگی کنیم.

+: مثلاً چکار کنم؟ دیگه الان کاری نمونده که انجام بدم. غیر از انتقال این زمین. اون هیچی... ولی هی میگن بیا برو انحصار وراثت... برای چی باید این کارو بکنم؟ که بهم ثابت کنن که دیگه فرشید نیست؟ برنمی گرده؟ که بهم لبخندای پر ترحم بزنن و بگن تو هنوز جوونی و باید زندگی کنی؟ کدوم زندگی؟

برگشت و عصبانی به هرمز نگاه کرد. هرمز اما با آرامش رانندگی می کرد. عصبانی پرسید: می شنوین چی میگم؟ بازم بگین عرض زندگی مهمه.

_: من گفتم کیفیتش مهمه.

+: حالا هرچی.

_: هیچوقت پیش مشاور رفتین؟

+: اون اوائل هی بردنم دکتر و مشاور... همه شون سعی می کردن خیلی مهربون باشن و لبخند احمقانه بزنن. ولی عملاً هیچ کار برات نمی کنن. از همه شون بدم میاد. وقتی اقوام دست از پرستاری برداشتن و گذاشتن خودم زندگیمو بکنم دیگه نرفتم.

_: چطوره یکی رو استخدام کنی بره همه شونو از دم تیغ بگذرونه؟ بعدش خودم وکالتتونو به عهده می گیرم نمیذارم خیلی بهتون سخت بگذره.

+: شما هم مطمئنین من دیوونه ام.

_: کی عاقله؟ کی می تونه ادعا کنه تو عمرش هیچ کار جنون آمیزی انجام نداده؟ شدت و ضعفش مهمه که جرم بودنش یا نبودنش رو معلوم می کنه. و الا همه ی ما تو زندگیمون خلاف کردیم.

جلوی در دفترخانه توقف کرد. شایسته پیاده شد. عذاب وجدان به سراغش آمده. ماشین را دور زد. سر به زیر به طرف هرمز رفت. هرمز سوئیچ را به طرفش گرفت. شایسته آرام گفت: ببخشید سرتون داد زدم.

هرمز کوتاه خندید و گفت: اهمیتی نداره.


نظرات 17 + ارسال نظر
ارکیده صورتی جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:48 ق.ظ

نه عزیزدلم اصن مشکلی نیس..شمام محبت داری که میپرسی فضولی چیه
تا 25 سالگی که اصن قصد ازدواج نداشتم خواستگارم راه نمیدادم بعدشم مورد مناسب نبود..تو یه سری مسائل هم یه کم سختگیرم کلش اینه که قسمت نبوده...مصلحت خدا این بوده

تو لطف داری
چه بانمک! عوضش من از نوجوانی دوست داشتم زود ازدواج کنم :)
انشاءالله به موقع بهترین موقعیت نصیبت بشه

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:07 ق.ظ

به به به
سلااااام علیکم
خوبی شاذه جونم؟؟
چخبرا؟؟
حیف شد دیر رسیدم تقریبا بیات شده پست
اما بیاتشم خوشمزس میچسبه
شخصیتارو دوست دارم خصوصا جناب هرمزخان عزیزدلو
لطف داری عزیزدلم واقعا این همه کم نشون میدم ده سال؟؟ هم خوبه هم بده خوبه که جوون نشون میدم بده که همه فکر میکنن کم دارم بچه موندم ولی خودم راضیم که جوون باشم
البته به قول خواهرم به خاطر مجردیمه
فدای شاذه مهربونم بشم که همیشه مارو شاد میکنه

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:06 ق.ظ

به به به
سلااااام علیکم
خوبی شاذه جونم؟؟
چخبرا؟؟
حیف شد دیر رسیدم تقریبا بیات شده پست
اما بیاتشم خوشمزس میچسبه
شخصیتارو دوست دارم خصوصا جناب هرمزخان عزیزدلو
لطف داری عزیزدلم واقعا این همه کم نشون میدم ده سال؟؟ هم خوبه هم بده خوبه که جوون نشون میدم بده که همه فکر میکنن کم دارم بچه موندم ولی خودم راضیم که جوون باشم
البته به قول خواهرم به خاطر مجردیمه
فدای شاذه مهربونم بشم که همیشه مارو شاد میکنه

سلااااام علیکم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
عیب نداره. پست رو هر وقت از وبلاگ بگیری تازه است :))))
همه عاشق هرمز شدن :))))
آهان همون که مجردی فکر می کردم سنت خیلی کمتره. حالا چرا مجرد موندی؟ رگ فضولیم گل کرده. مجبور نیستی جواب بدی عزیزم :)
زنده باشی خانم گل

SOHEILA پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:11 ق.ظ

سلام شاذه ی عزیز و نازنین ... طاعات و عبادات قبول ! خوب هستین ؟ بچه ها ؟ خانواده ؟ همه چی خوبه ؟ خاله جان چطورن ؟ یادمه یه مدتی پرستاریشون رو میکردین درسته ؟
هوای اونجا گرم شده ؟ خدا به روزه داران عزیز صبر بده .با این روزهای طولانی و گرم . ما اینجا از حدود 18 ساعت طول روز داریم و دما ولی تا حالا بالا و پایین رفته ولی وقتی گرم میشه دیگه حسابی گرم میشه .البته باز هم فکر نکنم به پای گرمای اونجا برسه .
خیلی ممنون برای پست جدید . عجب پست زیبایی هم بود . چه خوب حال و هوای شایسته رو برامون ترسیم کردی و چه خوب هرمز خان با دل شایسته بانو راه اومد و بدون اینکه بخواد ناراحتش کنه اون رو مجبور به حرف زدن از دلخوریها و نگرانیهاش بکنه ...
ایشون رو تحسین میکنم . معلومه که هم یه وکیل خوب و کاردان هست و هم یه مشاور صادق و صالح .
چه خوبه که قراره پستهای شاد و شیرین برامون بزاری شاذه جونم .
برقرار و سلامت باشی نازنین بانو .

سلام بر سهیلای مهربانم
خیلی ممنونم. به همچنین از شما هم قبول باشه
خوبیم به لطف خدا. شما خوب هستین؟ خانواده خوبن؟
خالجان هنوز همونطوری هستن. راه نمی تونن برن و مشکلات دیگه. ولی یه پرستار بهشون سر می زنه که خدا کنه مرتب بیاد. بچه هاشونم هستن و کم کم به وضعیت فعلی عادت کردن. این روزا من و بقیه ی دخترخاله ها کمتر سر می زنیم. ولی وقتی لازم باشه زنگ می زنن و میرم.
18 ساعت! خیلی زیاده! اینجا 16 ساعته. هوا هم بین سی تا چهل درجه. اگر آدم مجبور باشه از خونه بیرون بره خیلی سخته. من که متاسفانه با اولین روزه معده رو چنان سوزاندم که هنوز مشغول جوابگوییم. ولی خانواده می گیرن شکر خدا...
خوشحالم که از پست جدید لذت بردی و جناب هرمز خان هم به دلت نشسته
خیلی ممنووونم
به همچنین شما دوست عزیز

رازنیاز چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:37 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com/

سلام آدمو پری نبود هرچی میگردم نیست تو رمانات قبل برداشتیش از وبلاگ؟
قبل شوق کعبه و داستان سها بود یهویی گفتی فعلا بمونه برا بعد
razeeniaz@yahoo.com

سلام
متوجه نمیشم چی میگی. منظورت قصه ی "عشق دردانه است" هست؟ راه همراهی؟ طبقه ی وسط؟
فقط راه همراهی و شوق کعبه تو لیست قصه ها نیست که هنوز پی دی افشون نکردم و نمی دونم کی فرصت کنم بکنم. می تونی بری تو آرشیو مطالب وبلاگ پیداش کنی. اگر فایل کاملم می خوای که بگو کدومه برات بفرستم.

تیلوتیلو چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:09 ق.ظ

چقدر این هرمز پسر خوبیه
خوشحالم از اینهمه خوب بودنش

چقدر تو خوبی که همه رو خوب می بینی :)

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
طاعات و عبادات قبول
سحر دیدم نوشتی ذوق کردم اما نشد بخونمش
هرمز خیلی رفتار جالبی داشت، شایسته حس کرد خل شده :)))
ممنون عالی بود

سلام امیدجانم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
از شما هم قبول باشه
خوشحالم ذوق کردی. خوبی امید؟ همه چی مرتبه؟
بله همینطور بود. منتظر بود مثل بقیه پسش بزنه ولی حرفاشو راحت قبول کرد :))))
خواهش می کنم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:06 ب.ظ

معلومه هرمز شخصیتی شیطون و البته مودب داره...دوسش دارم...

تقریباً همینطوره. خوشحالم که دوسش داری :)
ولی ببخشید شما؟ :)

باران سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:07 ب.ظ

سلام
قبول باشه
مچکررررم
حس میکنم نوع نگارش یا نمیدونم قلم این رمان با بقیه رماناتون یکم متفاوته
و اما
هم این دوووووست
هم قبلیا دوووووست
بازم ممنون
خداقوت

سلام
خیلی ممنونم
شما بسیار لطففففف
ما نیز شما را دوووووست
خواهش می کنم
سلامت باشی

رازنیاز سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:28 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com/

سلام شازه جونی خوبی؟
کی قصه نیمه کاره قبلی درست میشه؟

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
قصه ی آدمی و پری؟ خیلی شلوغم. اگه می خوای ایمیل بذار فایل وردشو برات بفرستم.

مینو سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:03 ق.ظ http://milad321.blogfa.com

قصه داره ارام و ملموس پیش میره.شخصیت هرمز هم جذاب دراومده.بالاخره یکی کمی شایسته را درک کرد.

متشکرم. خوشحالم که دوستش داری

lois دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:08 ب.ظ

پ.ن. هزینه مشاور خیلی خیلی گرونه
شامل بیمه هم نمیشه

واقعاً گرونه :((((((((
و چقدر هم لازم! کاش کمی ارزونتر بود
یه دوست مشاور داشتم مهاجرت کرد
دلم یه دوست مشاور دیگه می خواد :دی
کامنتات بامزه بودن. مرسی :)

Lois دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:06 ب.ظ

سلام
1- هرمز میخوام
2- فردا بعد از یک هفته بالاخره سنجش اسمشو نبر رو میزنه
3- هرمز میخوام
4- عشق یک طرفه رو تموم کردن سخت تره یا ادامه دادنش؟
5- بار دومه دارم مینویسم، بار اول رو خوردش
6- سر مردا که داد میزنی یا میذارن میزن، یا پرتت میکنن بیرون و اگه حوصله داشته باشن بلندتر ازت داد میزنند
7- هرمز عاشق خانم سی ساله ست؟ اونجا که گفت نهایت تلاششو کرد که عادی باشه، یعنی تو وجودش یه حس دیگه داشته؟ چرا؟
8- برام بسیار دعا کنید
9- مرسی که امروز نوشتید

سلام
1- می خرم برات :دی
2- قبول میشی
3- میاد الان
4- بستگی داره. گاهی ادامه دادنش بهت آرامش میده گاهی وجودتو ذره ذره می خوره. باید ببینی چه جوریه.
5- آیکون اشکککککک.... این کامنتدونی اعصابمو خرد کرده
6- تر و خشک رو باهم نسوزون. همه مثل هم نیستن
7- هرمز سی و هفت سالشه. چه عیبی داره عاشق یه خانم سی ساله بشه؟ البته هنوز هیچ حسی بهش نداره. به عنوان یه کیس روانشناسی برای درس پس دادن داره بهش نگاه می کنه.
نهایت تلاشش رو کرد که چهره اش نشون نده که حرفای بی منطق شایسته براش عجیبه.
8- دعاگویم و التماس دعا دارم
9- خواهش می کنم :)

صدف دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:01 ب.ظ

اگه این امضاهانشن خدای ...عموجان به دردسر میفته. نکرده اون وسط جاموند. سلام شاذه جونم خیلی ممنون مثل همیشه رووون و ساده زیادم غمگین نیس کاملا نرماله وآروم آروم پیش میره خیلیم خوبه ازهرمزم خیلی خوشم اومد شخصیتشو دوست دارم

خیلی از تذکرتون متشکرم :*
سلام صدف جون
خواهش می کنم. خوشحالم که اینطوره. متشکرم :*

فاطمه دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:53 ب.ظ

شایسته ملموس بود..

:)

خوشحالم که اینطور بوده. نگران بودم که عصبی بودنش در کنار اون شخصیت مادر آرومی که قبلاً نشون دادم، طبیعی نباشه

فاطمه دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:35 ب.ظ

سلام:)
خط17ام متوجه نشدم
خدای عموجان؟؟
یعنی چی؟

سلام :)
خدای نکرده عموجان
ببخشید از تو افتاده بود

Shahbanoo دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:57 ب.ظ

وااااااااای هوووورااااا
ذووووق کردم با دیدن پست جدید
وااای ایول هرمز! خوشم اومد! مننن که میدونم دیدار های دیگه ای هم با هرمز داریم! میدونم!
خب پست باحالی بود! خوشمان امد

متشکراااااااااات
خوشحالم که ذوق کردی :****
بلی بلی البته! شخصیت اصلی هستن
ممنوووونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد