ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (11)

سلام سلامممممم
عیدتون پیشاپیش مبارک
اینم قسمت بعدی. تو ورد رسیدم صفحه ی صد! امیدوارم لذت ببرین
ببخشین که این چند وقت خیلی کم رسیدم بهتون سر بزنم و خیلی پراکنده کامنت گذاشتم. به یاد همتون هستم. فقط خییییییلی سرم شلوغه.
خوش باشین همگی. با آرزوهای بهترینها برای همتون

سهیل عصبانی گفت: خبه دیگه تو ام! چشمت افتاد به یکی دیگه هی سهیل سهیل می کنه.

ثنا نفس عمیقی کشید. لبهایش را بهم فشرد که چیزی نگوید. سهیل در حالی که از حرص پا به زمین می کوبید، از آشپزخانه بیرون رفت. اما پایش به درگاه گیر با صدای مهیبی زمین خورد.

ثریاخانم از جا پرید. اما مرضیه او را نشاند و مشغول مالیدن شانه هایش شد. حامی هم پیش رفت و دست سهیل را گرفت و کمکش کرد تا برخیزد. طوری نشده بود. صدای حادثه بیشتر از تلفاتش بود. یا اقلاً غرور سهیل اجازه نمی داد دردش را بروز بدهد.

با عصبانیت بازویش را از دست حامی بیرون کشید و غرید: خوبم. ولم کن.

سما که نگران شده بود، جلو آمد و پرسید: پات خوبه؟ دستتم خیلی محکم خورد زمین.

سهیل عصبانی توی چشمهای خواهر نه ساله اش نگاه کرد. اما در آن نگاه نگران چیزی بود که کمی نرمش کرد. سری تکان داد و گفت: نه خوبم. طوری نشد.

بابا دستی به شانه اش زد و به سما گفت: سهیل پهلوونه. نگران نباش.

ثنا با نگرانی به مادرش نگاه کرد. اما ظاهراً به سلامت از این شوک گذشته بود. بعد رو گرداند و با تعجب به سهیل نگاه کرد. سما پی اس پی را به طرفش گرفت و پرسید: تو می دونی این بازی چه جوریه؟

اما قبل از این که سهیل آن را بگیرد، هاشم بازی را قاپ زد و گفت: سما این مال من و هادیه. چند بار بهت بگم بهش دست نزن؟

سهیل با اخم گفت: هی وحشی! چیکار می کنی؟

بابا گفت: بچه ها! خواهش می کنم.

سهیل با اخم نگاهی به بابا کرد. بعد چون جرأت جوابی نداشت، رو گرداند. چند لحظه با حرص به هاشم نگاه کرد و بالاخره به سما گفت: ولش کن. میریم پشت کامپیوتر من. یه عالمه بازی دارم.

ثنا در حالی که یک سینی لیوان را به اتاق می آورد، گفت: البته بعد از شام.

سهیل کلافه سری تکان داد. ثنا لبخندی پر مهر زد. بالاخره سهیل هم آرام میشد.

حامی سینی را گرفت و سر میز گذاشت. ثنا به آشپزخانه برگشت. حامی هم به دنبالش رفت. دو تا پارچ آب روی میز آشپزخانه بود. حامی پرسید: اینا رو ببرم؟

ثنا با لبخند نگاهش کرد و سری به تایید تکان داد. حامی به او چشم دوخت و گفت: می دونی

چیه؟ اینجوری تحملش سختتر از وقتیه که فکر می کردم محاله بهم برسیم.

ثنا با شگفتی پرسید: چرا؟

_: اونجوری با لگد از ذهنم مینداختم بیرون، ولی اینجوری کلافه ام. به نظرت چکار کنم که مامانت ازم خوشش بیاد؟

ثنا خندید و گفت: فکر نمی کنم دیگه اونقدر ازت متنفر باشه.

_: به مقدار کافی! معلومه که خیلی به خودش فشار آورده که دعوتم کرده.

_: حالا اینطورام نیست.

حامی لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفت. ثنا هم ماست و ترشی را برداشت و به دنبال او رفت.

 

سما کنار سهیل نشسته بود و بی صبرانه منتظر بود که شام صرف شود! نگاهی به ساعت انداخت و بعد از سهیل پرسید: چه جور بازیایی داری؟

سهیل بی حوصله گفت: همه جور هست.

سما مظلومانه پرسید: باربی بازیم داری؟

سهیل چند لحظه نگاهش کرد. برای اولین بار در طول آن شب لبخند کمرنگی بر لبش نشست. سری تکان داد و گفت: نه دیگه این یکی رو ندارم. ولی تو نت هست. برات پیدا می کنم.

_: دانلودی یعنی؟

_: نمی دونم. یا آنلاین یا دانلودی.

سما با لحن فاضل مأبانه ای گفت: نه. آنلاین که نمیشه. کارتت فوری تموم میشه.

سهیل بشقابش را برداشت و گفت: کارتی نیست. ای دی اس اله. هرچقدر دلت می خواد آنلاین بازی کن.

سما با تعجب تقریباً داد زد: وای شما ای دی اس ال دارین؟

لحنش فقط متعجب بود. نه حسادت داشت، نه شماتت. ولی بابا با کمی شرمندگی گفت: برای شمام دنبالش هستم. همین روزا می گیرم براتون.

سما به طرف بابا برگشت. چشمهایش از شادی درخشید. با خوشحالی گفت: وای بابا واقعاً؟! آخ جوووووووووون! مرسیییییییییی!

ثنا لبخندی زد. بشقابی برداشت و پرسید: سما جون برات بکشم؟

سما که از شوق سر پا بند نبود، گفت: آره. همه چی بریز. ممنون. اوووووووه! نه اینقدر. سهیل زودی بخور. یه کم ترشیم بده.

سهیل ظرف ترشی را به طرفش گرفت و با دهان پر گفت: ولی ترشی نخوری یه چیزی میشی.

سما ابرویی بالا انداخت و با لوندی گفت: آقای محترم با دهن پر صحبت نکنین. تازه مثلاً ترشی نخورم چی میشم؟

سهیل خنده اش گرفت. لقمه به دهانش پرید. سما مشتی به پشتش زد و ثنا یک لیوان آب برایش ریخت. بالاخره وقتی توانست لقمه اش فرو بدهد، خندید و لپ سما را کشید.

سما باز چشم و ابرویی آمد و مشغول خوردن شامش شد. ثنا رو به حامی با خنده گفت: خیلی بانمکه!

حامی ابرویی بالا انداخت و گفت: به داداش بزرگش رفته. سما بسه دیگه اینقدر ترشی نخور.

سما که معلوم بود از حامی حساب می برد، با ناراحتی دهان باز کرد و گفت: من...

سهیل ترشی را از جلویش برداشت و گفت: دلت درد میگیره.

_: سهیل!

_: بله؟ غذاتو بخور. مگه نمی خوای بری کامپیوتر بازی؟

سما سری به تایید تکان داد. آهی کشید و مشغول غذاخوردن شد.

هادی و هاشم از زیر میز بهم لگد می زدند. بابا با اخم و چشم غره آنها را سر جایشان نشاند. مرضیه هم به شدت سعی داشت جوّ را آرام نگه دارد تا ثریا کمتر اذیت بشود. سها کنار مرضیه خواب آلود نشسته بود و بر خلاف چند ساعت گذشته سر و صدایی نداشت. بالاخره هم هنوز لقمه در دهانش بود که سرش را روی میز گذاشت و خوابش برد.

بابا نگاهی انداخت و با خنده گفت: هی مرضی شکلات خواب رفت!

ثنا رو به حامی زمزمه کرد: من اگه جای پسرا بودم خودمو حلق آویز می کردم.

حامی از بالای لیوانش با نگاهی خندان به او چشم دوخت و پرسید: چرا؟

مرضیه گفت: حامی میشه سها رو ببری سر جاش؟

حامی لیوان را روی میز گذاشت و سریع برخاست. میز را دور زد. کنار سها سر پا نشست. سرش را بالا گرفت و در حالی که لیوان آبی به لبش نزدیک می کرد، با ملایمت گفت: سها؟ سهاگلی لقمتو قورت بده! یه کم آب بخور. آفرین دختر خوشگل. ای جانم. یه کم دیگه بخور. بیا بریم.

سها چشم بسته گفت: بو_س بابا.

حامی خندید. کنار بابا خم شد و گفت: بفرمایید.

ثریا گفت: به منم باید بو_س بده.

حامی لبخندی مؤدبانه زد و گفت: چشم. حتماً.

ثریا بو*سه ی ملایمی بر گونه ی سها نشاند. مرضیه از شوق اشکی از گوشه ی چشمش زدود و سر به زیر انداخت. به سرعت لقمه ای به دهان برد که بغضش را فرو بدهد.

حامی پرسید: کجا ببرمش؟

ثنا از جا برخاست و گفت: تو اتاق من. از این طرف.

در اتاقش را باز کرد و گفت: بذارش رو تخت. رو زمین سرما می خوره. بچه جنوبی به سرمای اینجا عادت نداره.

حامی خندید. به طرف تخت رفت. ثنا لحاف را کنار زد. شارژر و هندزفری گوشیش را از کنار بالش برداشت و با خنده ی عذرخواهانه ای گفت: ببخشید.

حامی سها را بو*سید و او را توی تخت ثنا گذاشت. در حالی که با دقت روی او را می پوشاند، گفت: نگفتی چی شده که می خواستی خودتو حلق آویز کنی.

ثنا نگاهی به در انداخت. صدایش را پایین آورد و گفت: بابا بدجوری من و سها رو لوس می کنه. خیلی بده. دلم برای بچه ها میسوزه. برای سما بیشتر.

حامی خندید و گفت: من که از اول گفتم دردونش تویی و بعدم شکلاتش.

خم شد. موهای سها را با دستی نوازش گر از صورتش کنار زد. دوباره راست ایستاد و گفت: فعلاً که سما و سهیل رفتن تو یه جبهه و داره بهشون خوش می گذره. نگران نباش. هادی و هاشم هم تو این خطا نیستن.

ثنا باخنده گفت: هادی بهم گفت من خواهر بزرگه ی خوبی هستم. کلی از این تعریف کیف کردم.

حامی خندید. اما قبل از این که جوابی بدهد، سما وارد اتاق شد و پرسید: وسایل من اینجاست؟

ثنا به گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت: آره. ببین اینجاست.

حامی آرام از اتاق بیرون رفت. سما توی وسایلش گشت و گفت: برسم که همین جاست.

ثنا پرسید: پس باید کجا باشه؟

_: سهیل گفت شاید تو بخوای برش داری. آخه دسته ی برست شکسته. گفت بیام ببینم برش نداشته باشی. به حامیم بگم بره بیرون. البته خوب شد خودش رفت. چون من روم نمیشد بهش بگم. می دونی اون یه کمی ترسناکه.

خندید و اضافه کرد: البته خیلی مهربونه.

ثنا خندید و گفت: خیالت راحت. من به برس تو دست نمی زنم. به سهیلم بگو حامی الان میره خونه ی خودش. خیالش راحت باشه.

_: یعنی نمی مونه اینجا؟

_: نه دیگه. میره خونه ی خودش.

_: حیف! دلم می خواست بمونه. اینقدر دلم برای قصه گفتنش تنگ شده. وای برم. الان سهیل از بازی می زنه بیرون.

قصه گفتن حامی! ثنا لبخندی زد و به هال رفت. سر میز نشست و بقیه ی شامش را خورد. با حامی و هادی و هاشم میز را جمع کردند. سهیل و سما پشت کامپیوتر گرم بازی بودند. هادی و هاشم هم خیلی دلشان می خواست به آنها بپیوندند. ولی سهیل راهشان نمی داد.

مرضیه به آشپزخانه آمد و گفت: پسرا ظرفا رو بشورین.

ثنا با تعجب پرسید: پسرا؟ سهیل که عمراً دست به سیاه و سفید نمی زنه.

هاشم غرغرکنان گفت: خدا شانس بده.

مرضیه گفت: خونه ی کارمندیه دیگه. هرکسی سهمی داره. حالام آستینا بالا. زود باشین.

ثنا دو دستش را دور گردن هادی و هاشم حلقه کرد و گفت: امشبو آوانس بدین مرضیه جون. پسرا مهمون منن. خودم می شورم.

حامی گفت: نه من می شورم.

هاشم دست ثنا را از روی شانه اش برداشت و در حالی که مثل گلوله به طرف در می رفت، گفت: بفرما مامان خانم. دو تا داوطلب! من میرم بخوابم.

هادی هم خندان شانه ای بالا انداخت و گفت: حرف راست رو از بچه بشنوین. شب همگی بخیر.

مرضیه سری تکان داد و گفت: از بیخ گوشت گذشت ها! حواست هست؟

هادی با ناراحتی گفت: مامان من همه ی میز رو جمع کردم. الانم دارم از خستگی میمیرم. تازه نمی دونم کجا بخوابم. اون سهیل بداخلاق که منو تو اتاقش راه نمیده.

ثنا خندید و گفت: برو تو اتاق من. به هاشم هم بگو بیاد پیشت.

هادی سری تکان داد و گفت: بازم گلی به جمال خواهربزرگه. نزدیک بود وایساده خوابم ببره. دم شما گرم.

مرضیه غرید: هادی!

هادی جدی گفت: جان هادی؟ چیه هی میگی مؤدب باش؟ مگه دروغ میگم؟ این پسره می خواد سر به تن ما نباشه. حالا هی بگو مؤدب باش. این سمای چایی شیرینم که حسابی باهاش چیک تو چیک شده؛ باز بگو حرف نزن.

این بار حامی غرید: هادی! مؤدب باش.

هادی که جرأت نگاه کردن به او را نداشت، همانطور که پشت به او داشت، دستش را بالا آورد و گفت: چشم خان داداش. شب بخیر.

_: قبل از این که بری از مامان عذرخواهی کن.

هادی آهی کشید. نگاهی به مرضیه کرد و مثل بچه ای که به معلمش درس پس می دهد، گفت: معذرت می خوام مامان. شب همگی بخیر.

مرضیه آهی کشید و به دنبال او از آشپزخانه خارج شد. ثنا رو به حامی گفت: شمام بفرمایین. شبتون بخیر.

حامی آستینهایش را بالا زد و گفت: داری بیرونم می کنی؟

_: بله. من مثل بچه ها ازت نمی ترسم.

حامی خندید و گفت: خوبه. ترسیدم. به قول هادی، گلی به جمال خواهر بزرگه. حالا که نمی ترسی بیا ظرف شسته ها رو جمع کن، اقلاً من جا داشته باشم اینا رو بذارم.

_: نه دیگه. گفتم برو بیرون.

_: خب. نکن. میذارمشون رو میز.

_: حامی!

_: حرص که می خوری قیافت دیدنی میشه!

_: تو هم که کوتاهی نمی کنی. بهت میگم برو بیرون. تو مهمونی. یه کاری نکن دیگه مامان نذاره بیای.

_: اگه تو بری بیرون دیگه مشکلی پیش نمیاد. ظرف شستن که مهم نیست، خلوت کردنمون ایراد داره.

ثنا بی حوصله به کابینت تکیه داد و گفت: حالا یه بار اومدی. بذار دفعه ی بعدی بشور. خیالت راحت من از سرت نمی گذرم. تعارفتو یه گوشه ی امن نگه می دارم.

_: من تعارف نکردم که نگهش داری. برو بیرون.

این را گفت و شیر آب را باز کرد. ثنا نگاهی به ظرفهای خشک که حامی دسته کرده بود و روی میز گذاشته بود، انداخت و آه بلندی کشید. زیر لب غرغر کنان گفت: پسره ی لجباز.

حامی دسته ای بشقاب زیر شیر گذاشت و ترجیح داد جوابی ندهد. ثنا هم ظرفهای شسته را سر جایشان گذاشت و بالاخره از آشپزخانه بیرون رفت.

ثریا دراز کشیده بود و به خاطر داروهایی که می خورد، خوابش برده بود. بابا و مرضیه نجواکنان صحبت می کردند. در اتاق سهیل باز بود. هنوز با سما پشت کامپیوتر بودند. ولی آنها هم سروصدایی نمی کردند که بقیه را بیدار نکنند. قیافه ی سما با هدفون بزرگ سهیل روی گوشهایش خنده دار شده بود. ثنا لبخندی زد و به آشپزخانه برگشت. به حامی گفت: بده من می شورم تو آب بکش.

_: نوچ! کف بازیشو نمیدم تو. اگه می خوای آب بکش. ولی بهتره بری تو هال.

_: مامانم خوابیده. مزاحم دو تا پرنده ی عاشق نمی خوام بشم. تو اتاق سهیلم نمی خوام برم. اتاق خودمم که اشغاله. حالا اجازه هست بشورم؟

_: بفرمایید. اگه امروز یکی سر ده ملیون تومن باهام شرط می بست که من آخر شبی دارم با تو ظرف می شورم، الان بد باخته بودم! کی فکرشو می کرد؟

صدای بابا از پشت سرشان هر دو را از جا پراند!

_: آقای بازنده! اگر اصرار داری ظرفا رو بشوری یه کم عجله کن، دیر وقته. ثنا بابا تو هم دیگه بیا بیرون. فکر کنم باید بری تو اتاق سهیل.

ثنا که از هول خنده اش گرفته بود، به زور آن را فرو خورد و گفت: بله. چشم.

رو به حامی گفت: بازم میگم نشور.

حامی بدون این که نگاهش کند، گفت: برو بخواب کوچولو.

ثنا چشم بابا را دور دید و با دمپایی لگدی به ساق پای حامی زد. حامی هم پوزخندی تحویلش داد و گفت: اگه دلت خنک نشده بیشتر بزن. محکمتر!

ثنا شکلکی درآورد و از آشپزخانه بیرون رفت. ضربه ای به در اتاق سهیل زد. سهیل نگاهی به او انداخت. دیگر عصبانی نبود. عادی نگاهش کرد و پرسید: چی شده؟

_: پسرا تو اتاق منن. مجبورم اینجا بخوابم.

_: قابل تحمل تره.

گوشی را از روی گوشهای سما برداشت و گفت: سما دیگه دیروقته. بقیش فردا.

سما خواب آلود پرسید: من کجا بخوابم؟

سهیل نگاهی به تختش و دو رختخوابی که کف اتاق بود انداخت و گفت: می تونی رو تخت من بخوابی.

_: نه می خوام رو زمین بخوابم. باید برم تو اتاق ثنا؟

_: نه همینجا.

_: خوبه. صبح زود بیدار میشم. میشه بازی رو سیو کنی بقیشو فردا ادامه بدم؟

_: باشه.

مرضیه از دم در گفت: سما مسواکت یادت نره. موهاتم یه برس بکش.

_: چشم.

ثنا دستی به سرش کشید و با لبخند گفت: مواظب باش میری سراغ وسایلت، دست و پای برادراتو له نکنی.

_: باشه مواظبم.

از اتاق که بیرون رفت، سهیل با خنده ای محبت آمیز گفت: بدجوری رو برسش حساسه. انصافاً موهای قشنگی هم داره.

ثنا ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا! تو متوجه ی این چیزام میشی؟

سهیل با لحنی شماتت آمیز گفت: همه که مثل شما زوم نمیشن رو یه جفت چشم آبی، عالم و آدم رو یادشون بره.

_: سهیل!

لبهایش را بهم فشرد و دیگر چیزی نگفت. چند لحظه مکث کرد. بعد به اتاقش رفت و با نور گوشیش برس سما را پیدا کرد و لباسهای خودش را برداشت. تا کمی دور و بر هال را مرتب کند، حامی هم کارش را تمام کرد، خداحافظی کرد و بیرون رفت.

ثنا هم لباسهایش را توی انبار برد و عوض کرد. وقتی بیرون آمد همه رفته بودند بخوابند. او هم پتو و بالشی از اتاق سهیل آورد و روی کاناپه دراز کشید. اینقدر خسته بود که افکار درهمش مجال جولان پیدا نکردند و خیلی زود خوابش برد.

 

صبح روز بعد روی کاناپه کش و قوسی رفت. بدنش درد گرفته بود. به زور از جا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت. تقریباً همه خواب بودند. بی سر و صدا به آشپزخانه رفت. هادی داشت برای خودش چای می ریخت. یواش سلام کرد. ثنا جوابش را داد و آرام گفت: زود بیدار شدی.

_: سر جام نباشم خوب نمی خوابم.

_: منم همینطور.

_: خب سها رو میذاشتی رو مبل. اون که براش فرقی نمی کرد.

_: مهم نیست. یه شب که هزار شب نمیشه.

_: فکر کنم یه شب دیگه هم باشیم. یعنی امیدوارم. اگه بابا امروز بگه بریم خیلی نامردیه. من هنوز خسته ام.

_: نه دیگه باید باشین. نمیشه که به این زودی برین.

_: چه می دونم. اگه باز تعارف بازی مامان گل نکنه. من که ترجیح میدادم برم هتل، مامان اینقد از دستمون حرص نخوره. نفسم نمی تونیم بلند بکشیم.

ثنا دستی سر شانه ی او زد و گفت: متاسفم که بهتون خوش نگذشته. صبح دانشگاه دارم. ولی به مامانت بگو برای شما نهار نپزه، ظهر میام باهم بریم بیرون. به اندازه ی بابا و مامان اینا از دیشب غذا مونده.

_: مزاحم نباشیم؟

_: این چه حرفیه هادی؟ تعارف الکی نمی زنم.

_: من نمی خواستم دلت برامون بسوزه. همینجوری گفتم. از مامان دلخورم.

_: من دلم براتون نسوخته. از قبلم برنامه داشتم. می برمتون باهم خوش می گذره. شاید با سهیلم آشتی کردین.

_: از اون که چشمم آب نمی خوره. حامیم میاد؟

_: نمی دونم.

_: بیاد بهتره. تو حریف سهای وروجک نمیشی. هاشم و سمام یهو ممکنه راه بیفتن برن یه طرفی... خلاصه سخته.

_: باید از بابا اجازه بگیرم.

_: هوم. خدا کنه اجازه بده. دلم می خواد یه کم شهرتونو ببینم.

ثنا لبخندی زد و گفت: میریم. فعلاً من برم به دانشگاه برسم که دیرم شده. راستی شماها با مدرسه تون چکار کردین؟

_: بابا اومد برای دو سه روز اجازمونو گرفت.

_: خوبه.

با عجله آماده شد و از در بیرون رفت. همان موقع بابا با نان تازه رسید. با دیدن او گفت: هی کجا؟ نون گرفتم. بیا صبحونه بخور.

_: خوردم. ممنون.

_: با نون بیات که مزه نمیده.

ثنا تکه ای از نان کند و گفت: اینم نون تازه. خیلی ممنون. خداحافظ. راستی بابا...

_: چیه؟

_: می خوام ظهر بچه ها رو ببرم بیرون. اشکالی نداره؟

_: نه. ولی تنهایی می تونی؟ من دو سه جا کار دارم. معلوم نیست برسم باهاتون بیام.

_: به حامی بگم؟

_: همتون تو یه ماشین جا میشین؟

_: سعی خودمونو می کنیم.

_: سهیلم راضیش کن بیاد.

سهیل از در خانه بیرون آمد و پرسید: سهیل کجا بیاد؟ بابا نمی خوای امروز منو برسونی مدرسه؟

_: اشکالی نداره. تو نونا رو ببر تو، تا من ماشین رو می زنم بیرون. ثنا وایسا تو رو هم می رسونم.

_: ممنون.

_: ظهرم زنگ بزن. اگه ماشین رو کار نداشتم میگم حامی بیاد بگیره.

_: باشه. ممنون.

راه افتادند. بابا برنامه ی ثنا را برای سهیل توضیح داد. سهیل نگاهی انداخت و گفت: من و سما که ترجیح میدیم کامپیوتر بازی کنیم. حالا ببینم چی میشه.

_: آخه چقدر بازی؟ برین بیرون هوایی به کلتون بخوره. سما هم یعنی امده مسافرت. والا تو خونه ی خودمونم کامپیوتر بود.

سهیل ابرویی بالا انداخت و به طعنه پرسید: بعد اینجا خونه ی کیه؟

بابا با ناراحتی گفت: ببین سهیل...

سهیل دستش را بالا آورد و گفت: خواهش می کنم بابا. من هیچ توضیحی نمی خوام. همینجام پیاده میشم. خیابون یه طرفس راتون دور میشه.

_: خب چرا عصبانی میشی؟ دور می زنم.

_: نه میرم دیگه. برین ثنا رو برسونین.

از چراغ قرمز استفاده کرد و با یک خداحافظی کوتاه پیاده شد. بابا آهی کشید و گفت: حق داره.

ثنا در سکوت نگاهش کرد. نمی دانست چه بگوید. جلوی دانشگاه پیاده شد و از بابا خداحافظی کرد. هنوز قدمی برنداشته بود که آیدا ضربه ی محکمی روی شانه اش فرود آورد و گفت: خوش بحال بعضیا که اول صبحی حیرون اتوبوس نشدن! چقدرم سرده امروز!

_: علیک سلام.

_: اه؟ سلام علیکم!

_: خب چکار کنم آیدا؟ نمی تونستم که به بابا بگم دنبال تو هم بیاد. تازه سهیلم باید می رسوندیم.

_: خیلی خب بابا. باز من یه چی گفتم به خود گرفتی؟ چته باز؟

_: چیزیم نیست. خسته ام.

با دیدن حامی گفت: آیدا چند لحظه...

به طرف حامی رفت و بعد از سلام و علیک کوتاهی پرسید: حامی ظهر برنامه ای نداری؟

_: ساعت یک کلاس داریم.

_: مگه امروز دوشنبه نیست؟

_: نه امروز چهارشنبه است.

_: مطمئنی؟!

_: دروغم چیه؟ حالا چی شده؟

_: وای... من به هادی قول دادم ظهر میریم بیرون. حتی سهیلم راضی کردم... آخخخ...

_: تو خیلی غیبت داشتی نمیشه نیای. ولی من هنوز جا دارم. خودم می برمشون. قرار بود کجا برن؟

_: چه می دونم نهار بخورن و بعدم هرجا دلشون خواست. نمی دونم. تنهایی که نمی تونی همشونو ببری.

_: نگران نباش. من بیخودی که لولو خرخره نیستم. حریفشون میشم.

_: خیلی بامزه ازت حساب می برن. از مرضیه و بابا اینقدر نمی ترسن.

_: بالاخره این هوا هیکل باید به کاری بیاد. بریم سر کلاس دیر شد.

راز نگاه (10)

سلام سلاممممم
ببخشین دیر شد. هیجان زده شدم یه کم بیشتر نوشتم امیدوارم لذت ببرین

حامی سری به تایید تکان داد. برگشت. چمدانهای بچه ها را از توی صندوق پایین گذاشت و ماشین بابا را کنار کوچه پارک کرد.

ثنا جعبه ی شیرینی را به مرضیه داد و خودش چمدان کوچکی را برداشت. سها با شادی گفت: اون چمدون منه!

ثنا با لبخند گفت: خوش به حالت! چه خوشگله!

سها با شوق خندید و به دنبال بقیه وارد اتاق شد. ثنا چمدان را توی راهرو گذاشت و برگشت. حامی بقیه ی چمدانها را آورد و همه را کنار راهرو چید. بعد هم به حیاط برگشت و گفت: اینم از این. خب... چی شد که طلسم شکست؟

_: خاله جان وساطت کرد.

حامی سری تکان داد و گفت: چه خوب.

ثنا به دیوار تکیه زد و به نِی نِی آبی چشمهای حامی چشم دوخت. حامی لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر. برو که صحنه ی احساسی رو از دست ندی.

_: نمی تونم. دل دیدنشو ندارم. خدا کنه مامان دوباره حالش بد نشه.

_: نگران نباش. مامان مواظبشه.

صدای گریه و همهمه ی جمع می آمد. ثنا با ناراحتی به راهرو نگاه کرد. حامی به آرامی گفت: برو تو.

_: تو نمیای؟

_: میام. ولی یه روز دیگه. این هیجان برای امروز مامانت کافیه. بذار یواش یواش عادت کنه.

ثنا لب برچید و نگاهش کرد. حامی خندید و پرسید: بد میگم؟

_: نه. ولی کاش دوستت داشت.

_: اون وقت دعواتون میشد!

ثنا با دلخوری خندید و نالید: حامی...

_: جانم؟ برو تو. برو دیگه هزار تا کار دارم!

حرف که میزد می خندید. گوشه ی چشمانش چینهای کوچکی می خورد و دل ثنا لابلای آنها گم میشد. دست به دیوار کشید. دلش نمی خواست برود.

در خانه هنوز باز بود. سهیل اخم آلود وارد شد و با دیدن حامی بیشتر چهره درهم کشید. حامی ملایم و متبسم سلام کرد. ثنا هم با کمی ناراحتی سلام کرد. سهیل اما جلو آمد و بدون این که به حامی نگاه کند، رو به ثنا با عصبانیت غرید: این اینجا چکار می کنه؟ مامان رو سکته دادی کم بود، حالا می خوای بکشیش؟!

ثنا به صورتش چنگ زد، اینقدر جا خورده بود که جوابی نداشت. حامی دست روی بازوی سهیل گذاشت و گفت: میشه لطف کنی با خودم صحبت کنی؟

سهیل با نفرت به او نگاه کرد و گفت: میشه گم شی بری بیرون؟

ثنا دست روی دهانش گذاشت و با ناراحتی گفت: سهیل!

_: سهیل و کوفت! سهیل و درد... برای چی گذاشتی بیاد تو؟

حامی گفت: ثنا برو تو.

ثنا با بغض التماس کرد: دعوا نکنین.

حامی خنده اش گرفت. اما به سرعت آن را جمع کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت: زد و خورد نداره. قول میدم.

سهیل با نفرت گفت: همه چی به هیکل نیست گنده بک. منم بلدم حالتو بگیرم.

حامی با آرامش گفت: همین الانم حالمو گرفتی. خیالت راحت باشه.

ثنا با غصه و تردید ایستاده بود و نگاه می کرد. حامی دوباره نگاهش کرد و زمزمه کرد: برو تو.

سهیل دندانهایش را بهم سایید و گفت: آره گمشو برو. وایسادی چی رو نگاه می کنی؟ خوشت میاد داداشت ریزه میزه اس کم آورده؟ ولی هر دو تون به همین خیال باشین. مرد نیستم اگه حالتونو نگیرم.

حامی بدون این که ذره ای عصبانیت در لحنش گفت: همین حالا هم حالمونو گرفتی. دیگه چی رو می خوای ثابت کنی؟ مگه خواهرت چکار کرده که اینقدر اذیتش می کنی؟ اون نگفت من بیام اینجا. حاجی گفته، الانم دارم میرم. ضمن این که بازم خواهش می کنم وقتی از من عصبانی هستی سر خواهرت خالی نکن. نشونی و شماره تلفن میدم با خودم صحبت کن.

سهیل ادایش را درآورد و با تمسخر گفت: نشونی و شماره تلفن میدم.

حامی سر شانه اش زد و گفت: آرام باش مرد کوچک.

بعد سری برای ثنا که هنوز توی درگاه ایستاده بود، خم کرد و گفت: خداحافظ.

ثنا با بغض نگاهش کرد. صدایش بالا نمی آمد که جواب بدهد. سهیل با عصبانیت او را کنار زد و وارد شد. ولی قدمی تو نگذاشته بود که متحیر ایستاد و پرسید: اینا چیه؟

ثنا نگاهی به چمدانهای کنار راهرو انداخت و گفت: مال بچه های بابا ومرضیه ان. تو رو جون مامان سروصدا راه ننداز. مامان خودش دعوتشون کرده. می خواد آشتی کنه.

سهیل با حرص گفت: یعنی که چی میخواد آشتی کنه؟

خواست به طرف اتاق بدود، که ثنا راه را بر او بست و ملتمسانه گفت: سهیل خواهش می کنم. برو بیرون. وقتی آروم شدی برگرد. مامان الان حال خوبی نداره. همه چی رو خراب نکن. هیجان براش بده. خواهش می کنم. به خاطر مامان.

سهیل با حرص دندانهایش را بهم سایید. نفس نفس میزد. اما بعد از چند لحظه بالاخره گفت: باشه میرم. هروقت گورشونو گم کردن به من زنگ بزن.

بعد با ناراحتی به چمدانها نگاه کرد و گفت: اگرچه... ظاهراً اومدن لنگر بندازن.

_: خواهش می کنم سهیل. برو.

_: کجا برم؟ دیگه کجا می تونم بمونم؟ چقدر واسه این و اون گردن کج کنم که آقا خونمون آشوبه، میشه امشب خونتون بمونم؟ ثنا دیگه روم نمیشه.

_: شب برگرد. الان برو. بهت زنگ می زنم.

سهیل سری تکان داد و بیرون رفت. خواست در را بهم بکوبد که ثنا در را گرفت و اجازه نداد. ولی در حیاط را بهم کوبید و بیرون رفت. ثنا گوشیش را درآورد و به سرعت شماره ی حامی را گرفت. توی حیاط رفت و کمی صبر کرد تا حامی جواب داد: جانم ثنا؟

_: حامی... من... من خیلی معذرت می خوام.

_: برای چی؟

_: سهیل...

_: هیچوقت به خاطر اشتباه دیگرون عذرخواهی نکن. ضمناً من از سهیل دلخوری ای ندارم. اونم حق داره.

_: آره... ولی...

_: غصه نخور عزیز من. درست میشه. کی فکرشو می کرد تا اینجاش اینجوری بشه؟

_: می دونم. ولی الان یه خواهش دارم.

_: شما امر بفرمایین.

_: سهیل الان رفت بیرون. حالشم خوب نیست. می ترسم یه کاری دست خودش بده. میگه دیگه روم نمیشه برم خونه ی دوستام...

_: پیداش می کنم. یه دونه ی مهمون می تونم ببرم خونه. خیالت راحت. تا هروقت بگی نگهش میدارم. فقط شمارشو اس ام اس کن برام.

_: فکر می کنی باهات میاد؟ می تونی راضیش کنی؟

_: بذار مثل دو تا مرد باهم حرف بزنیم. این شیوه همیشه جواب میده. بالاخره خودمم همین چند وقت پیش نوجوان بودم.

خندید. با صدای خنده اش دل ثنا ضعف رفت. چند لحظه سکوت کرد و بعد به سختی گفت: حامی... نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم.

_: من می دونم. ولی باشه به موقعش.

_: منظورت چیه؟

حامی با شیطنت خندید و گفت: عجله نکن. شماره رو اس ام اس کن که زودتر پیداش کنم. فعلاً خداحافظ.

ثنا نفس عمیقی کشید و آرام گفت: خداحافظ.

قطع کرد، بعد شماره ی سهیل را نوشت و ارسال کرد. نفس عمیقی کشید. حالا وقتش بود که وارد اتاق بشود. امیدوارم بود بتواند تحمل کند و عکس العمل عجیبی بروز ندهد.

طول راهرو را طی کرد و در آستانه ی در هال ایستاد. سها کوچولو روی تخت کنار مامان نشسته بود و سما روی مبل یک نفره به زور کنار مرضیه جا گرفته بود. پسرها هم سر بزیر و آرام گوشه ای نشسته بودند. ثنا دلش برایشان سوخت. حتماً آنها هم دلتنگ مادرشان بودند ولی رویشان نمیشد خودشان را لوس کنند، آن هم توی جمع!

بابا لبخندی زد و گفت: چرا نمیای تو باباجون؟

ثنا به زور لبخندی زد و گفت: ممنون.

مهمانها کم کم از جایشان بر می خاستند. خاله جان هنوز مشغول نصیحت و سفارش بود. ولی بالاخره او هم خداحافظی کرد و به همراه بقیه از در بیرون رفت. مادربزرگ هم که حسابی خسته شده بود، همراه زن دایی رفت.

ثنا بعد از بدرقه ی مهمانها به اتاق برگشت. لبخندی به جمع زد و رو به سما و سها پرسید: خب دخترا می خواین وسایلتونو بیارین تو اتاق من؟

بابا با مهر گفت: پسرام می تونن با سهیل هم اتاق بشن. پاشین بچه ها. چمدونا رو بیارین. اتاق سهیل این یکیه.

ثنا در اتاقش را باز کرد و گفت: بفرمایید.

بعد در اتاق سهیل را هم باز کرد. انتظار داشت مثل همیشه بهم ریخته باشد، اما مرضیه تمیز و مرتبش کرده بود. سهیل هم از ترس عصبی شدن مامان تمام دلخوری اش را با غر و لند و خط و نشان کشیدن سر مرضیه و ثنا خالی کرده بود.

ثنا چند لحظه به اتاق خالی نگاه کرد و بعد به هال برگشت. چند تا از بشقابها را جمع کرد. همان طور که به آشپزخانه می رفت، گوشی اش را درآورد و آخرین شماره را دوباره گرفت. حامی در حالی که می خندید گوشی را برداشت. صدای خنده ی جمع هم می آمد. یک نفر داد زد: خیلی دوسِت دارم.

حامی با خنده گفت: ای بمیری. جانم سلام.

ثنا با نگرانی گفت: سلام.

بشقابها را روی میز گذاشت و مشغول خالی کردن پوست میوه ها توی سطل شد. هادی با قیافه ی دلخور به آشپزخانه آمد. بقیه ی بشقابها را آورده بود. به دنبال او هاشم آمد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. چقدر قیافه هایشان شیرین بود. ثنا احساس می کرد صد سال است که آنها را می شناسد.

حامی گفت: بفرمایید. الو؟

ثنا مکثی کرد. پسرها بیرون رفتند. پرسید: خوبی؟ سهیل رو پیدا کردی؟

_: متشکرم. من خوبم. شما چطورین؟

_: مسخره نکن تو رو خدا!

مرضیه با ظرف خالی شیرینی به آشپزخانه آمد. به دنبال او بابا هم آمد و با سرخوشی گفت: شما چرا مرضیه خانم؟ بشین بچه ها جمع می کنن.

مرضیه خندید و با لوندی گفت: از خودشم مایه نمی ذاره!

ثنا کلافه به آنها نگاه کرد. حامی گفت: خوبه. نگران نباش. تو خوبی؟ همه چی روبراهه؟

ثنا به سرعت گفت: ممنون. متشکرم. خداحافظ.

بدون این که منتظر جواب حامی بشود، قطع کرد.

دسته ی بشقابها را زیر شیر آب گذاشت. مرضیه گفت: ثنا جون تو خسته ای برو.

بابا گفت: آره بابا جون. برو. ببین بچه ها برای خوابشون چی لازم دارن. بگو پسرا رختخوابا رو بیارن بیرون.

ثنا چند لحظه نگاهشان کرد. از نگاه هردویشان عشق و دلتنگی می بارید. ثنا سر بزیر انداخت و آرام از آشپزخانه بیرون آمد. دلش برای مامان می سوخت. اما با دیدن مامان لبخندی بر لبش نشست. سها جلوی تخت مامان ایستاده بود و داشت شعری را که در مهدکودک یاد گرفته بود، دکلمه می کرد. مامان هم با مهربانی چشم به او دوخته بود. سما کناری ایستاده بود و هر کلمه ای را که سها فراموش می کرد، به او یادآوری می کرد.

هادی و هاشم هم مشغول بازی با یک پی اس پی بودند. دو تایی سرهایشان را روی صفحه ی کوچک خم کرده بودند و کاری به اطراف نداشتند.

دکلمه ی سها تمام شد. مامان برایش دست زد. ثنا هم همینطور.

گوشی اش زنگ زد. حامی بود. همانطور که به اتاقش می رفت به صفحه ی آن چشم دوخت. بالاخره در حالی که در را می بست، کمی دلخور گفت: سلام. بفرمایید.

حامی با خوشرویی گفت: علیک سلام. معذرت می خوام نمی تونستم تو جمع راحت حرف بزنم.

_: اشکالی نداره. منم همینطور. دو تا پرنده ی عاشق امدن تو آشپزخونه و بعدم یه جورایی انگار من مزاحمشون بودم.

حامی غش غش خندید و کشیده گفت: حرصصصص نخوووور.

_: آره بخند. کنار گود وایسادی میگی لنگش کن. من نمی تونم.

حامی کمی جدی شد و پرسید: من وسط گودم خانم. نمی بینی؟ داداشت خوب خوبه. الان تو تخت من خوابیده. درسته که با عالم و آدم قهره و از سر شب گوشی تو گوششه و معلوم نیست این فایل آهنگاش کی ته می کشه، ولی حالش خوبه. منم به بهانه ی پنیر خریدن امدم بیرون. خدا کنه یادم نره. بچه ها دستم میندازن.

_: با تو هم قهره؟

_: با من که بیشتر از همه قهره. ولی مجبور شد بین بد و بدتر، بد رو انتخاب کنه. همه چی خوبه. نگران نباش. به پرنده های عاشقم گیر نده. اینا همیشه بدجوری دلتنگن. این سفرای بابات بدجوری رو اعصابه.

_: چه جوری تحمل می کنی حامی؟ بچه بودی غصه نمی خوردی؟

_: وضعیت من با الان تو خیلی فرق می کرد. خیلی!

_: هیچکس از ناپدری یا نامادری خوشش نمیاد.

_: ثنا من هفت سالم بود که پدرمو از دست دادم. دلم به محبتای حاجی خوش بود. از وقتی که چشم باز کردم تو خونمون رفت و آمد داشت و بهمون می رسید.

بعد با خنده اضافه کرد: البته دروغ چرا خیلی به دخترش حسودیم میشد.

ثنا روی تختش نشست و لبخندی زد. حامی ادامه داد: تقریباً همونقدر که عاشق عکست بودم و دلم می خواست ببینمت، همونقدرم ازت بدم میومد و دلم می خواست حاجی مال خودم باشه.

_: فعلاً که حاجی نه مال منه نه مال تو.

_: عادت می کنی...

_: امیدوارم. برم دیگه جای خواب بچه ها رو آماده کنم. کاری نداری؟

_: نه. فقط خواهش می کنم آروم باش و سخت نگیر. فقط دو روز اونجان. مامانتم که خوب بشه، هرکسی میره سی خودش و همه چی عادی میشه.

ثنا آهی کشید و گفت: باشه. متشکرم. راستی یادت نره پنیر بخری.

_: اوه مرسی از یادآوری. یادم رفته بود. داشتم برمی گشتم.

ثنا خندید و گفت: برای منم چیپس بخر.

_: باشه. میارم برات.

_: نه بابا شوخی کردم. این همه راه کجا بیای؟

_: واسه تو که نمیام. میام یه کمی سها رو بچلونم. بعد عمری دیدمش اونم فقط یکی دو ساعت.

_: واقعاً خوردنیه این خواهرت.

_: خواهر من؟

_: من هنوز نتونستم باور کنم.

_: باشه. چیز دیگه ای نمی خوای؟

_: نه متشکرم.

_: پس می بینمت. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

ثنا رختخوابهای بچه ها را آماده کرد. سها کوچولو بلوز شلوار خواب خرسی کودکانه اش را پوشیده بود که زنگ در به صدا در آمد. بابا جواب داد. بعد خندید و گفت: شکلات بابا احضار شدی دم در.

مامان با تعجب پرسید: کیه؟

بابا کمی جوابش را مزه مزه کرد و بعد آرام گفت: حامی می خواد سها رو ببینه. بگم بیاد تو؟

مرضیه در حالی که با عجله کاپشن سها را تنش می کرد، گفت: نه نمی خواد. سها میره دم در.

بابا گفت: بیرون خیلی سرده.

ثنا با نگرانی به مامان نگاه کرد. بابا دوباره گفت: میگم بیاد تو راهرو. بعد گوشی آیفون را برداشت و گفت: حامی بیا تو. بیرون سرده. بچه سرما می خوره.

مامان سر به زیر انداخت و جوابی نداد. دیگر نمی توانست چیزی بگوید.

تا حامی وارد شد همه ی بچه ها توی راهرو دویدند. همگی از سر و کولش بالا می رفتند. صدای هیاهوی شادشان خانه را پر کرده بود.

مرضیه به راهرو رفت و با ایما و اشاره به حامی فهماند داخل نرود. حامی لبخندی زد و در حالی که بین دست و پای بچه ها تقلا می کرد، گفت: نگران نباش. نمیام.

سها جیغ زد: حامی چی داری تو کیسه ات؟

هاشم گفت: صداش که خوبه.

سما گفت: به نظرم چیپسه. بده ببینم. اومممم ماست موسیرم هست.

سها داد زد: من پاستیل می خوامممم.

حامی با صدایی که می کوشید هم بگوش بچه ها برسد و هم خیلی بلند نباشد، گفت: هیششش. پاستیلم هست. مگه میشه یادم بره شکلات خانم؟ هادی... اذیت نکن. ثریا خانم مریضه. خواهش می کنم. سماجون ، اون شکلات مال ثریاخانمه. برش دار که خرد نشه.

سما شکلات را برداشت و هاشم گفت: به شکلااااات!

حامی گفت: هاشم این یکی تلخه مال ثریاخانمه. برای شما شیرین خریدم.

ثنا شال سفید بزرگی به سر کرد و به آرامی توی راهرو خزید. سر و صدای بچه ها خیلی شاد بود. دلش می خواست از نزدیک ببیند. با دیدنشان لبخندی بر لبش نشست. از همانجا نگاهی به مامان انداخت. مامان آهی کشید. با وجود این که حامی سعی کرده بود یواش حرف بزند، ولی صدایش را شنیده بود. با لحنی که انگار جز تسلیم چاره ای ندارد، گفت: ثنا چرا تعارفش نمی کنی بیاد تو؟ البته قبلش یه روسری به من بده.

ثنا خندید. بابا جلو رفت و با محبت شانه اش را نوازش کرد. ثنا با روسری برگشت. بابا گفت: مجبور نیستی ثریا. نیومده که بمونه. الان میره.

_: نه بگو بیاد تو. می خوایم شام بخوریم. ثنا سهیل کجاست؟

ثنا که بین احساسات متناقضش گرفتار شده بود، با تردید گفت: سهیل... الان بهش زنگ می زنم.

مامان با لبخند بی رمقی گفت: آب آبگوشتم زیاد کن به همه برسه.

بابا با شوق گفت: نمی خواد چیزی درست کنی باباجون. از بیرون سفارش میدم.

بعد با سرخوشی خم شد و گونه ی ثریا را بو*سید.

ثنا از خوشحالی بغض کرده بود، در حالی که به طرف در میرفت، گفت: بابا من هنوز تو اتاقم ها!

از قاب در راهرو گذشت. قلبش گنجایش این همه شادی را نداشت. برای فرار از آن همه هیجان، شیطنتش باز گل کرد و گفت: می خواین یه کم دیگه همه رو تو راهرو نگه دارم؟

ثریا لب به دندان گزید و گفت: خجالت بکش. بگو بیان تو.

حامی یک دستش روی دستگیره ی در بود و دست دیگرش را سما و سها می کشیدند. مرضیه هم سعی داشت که آنها را راضی کند که حامی باید برود.

ثنا جلو رفت. مرضیه گفت: ثناجون تو یه چیزی بگو.

حامی خندید و گفت: سلام. نگران نباش دارم میرم.

_: سلام. نه خواهش می کنم. کجا بری؟ شام در خدمتتون باشیم.

هادی و هاشم باهم داد زدند: هورااااااااااا!

حامی با عکس العملی سریع دستش را از دست خواهرهایش آزاد کرد و روی دهان پسرها را محکم گرفت. با اخم زمزمه کرد: چند بار بگم تو این خونه مریض هست ساکت باشین. زبون آدم حالیتون نمیشه؟ بچه که نیستین.

حتی سما و سها هم که تنبیه نشده بودند، از ترس رنگشان پرید.

بابا به راهرو آمد و گفت: چکار می کنین؟ چرا نمیاین تو؟

حامی گفت: من دیگه مزاحم نمیشم. ضمناً سهیل خونه ی منه. شب می مونه. نگرانش نباشین.

_: چرا خونه ی تو؟ بیا سوئیچ بگیر برو بیارش. شامم سفارش میدم برگشتنی از رستوران تحویل بگیر. نشونی رو سهیل میدونه.

_: ولی آخه...

_: ولی و اما نداره. ثریا خانم خودش گفت. میگی نه بیا از خودش بپرس. بیا. از چی می ترسی؟

سها دستش را کشید و گفت: بیاااااا. ببین ثریا خانم چقدر مهربونه.

حامی با تردید قدمی جلو گذاشت و کفشهایش را درآورد. سما جعبه شکلات کادویی را به طرفش گرفت و گفت: می خوای اینو خودت بدی؟

حامی جعبه را گرفت و زمزمه کرد: باشه.

قدمی پیش گذاشت. مرضیه با شوق به قد و بالای او چشم دوخت. حاجی دست توی پشت او گذاشت و او را به داخل اتاق هدایت کرد. ثریا خانم توی تختش نشسته بود و به بالشهایش تکیه کرده بود. حامی با خجالت وارد شد و سلام کرد.

ثریا خانم در حالی که می کوشید احساساتش را مهار کند، زیر لب جواب سلامش را داد. حامی جلو رفت و آرام جعبه شکلات را کنار تخت گذاشت و زمزمه کرد: ناقابله.

ثریا خانم آرام گفت: لطف کردی. من... من.. شکلات تلخ دوست دارم.

حامی سری به تایید تکان داد و گفت: از حاجی شنیده بودم...

جو اتاق خیلی سنگین بود. ثنا احساس کرد باید حرفی بزند. به زحمت گفت: مامان... سهیل خونه ی حامیه.

حامی به سرعت گفت: بله الان میرم دنبالش.

ثریاخانم با تردید پرسید: شما باهم دوستین؟

حامی مکثی کرد. انگار دنبال جواب مناسبی میگشت. بالاخره گفت: من سهیل رو دوست دارم.

حاجی در حالی که با تلفن بیسیم با رستوران صحبت می کرد، کلید ماشین را به حامی داد. حامی کلید را گرفت و به ثریا خانم گفت: با اجازه.

_: خواهش می کنم.

حامی به طرف در رفت و در حالی که لپ سها را می کشید، گفت: فعلاً خداحافظ همگی.

به دستور مرضیه بچه ها مشغول سفره پهن کردن شدند. ثنا هم که انگار مهمان بود. به هرچه که دست میزد، پسرها از دستش می گرفتند. گویا بازهم مرضیه سفارش کرده بود که مواظب باشند که ایجاد مزاحمت نکنند.

ثریا مثل یک ملکه بر تخت تکیه زده بود. حاجی هم که حسابی به شوق آمده بود کنارش نشسته بود و حرف می زد. مرضیه داروهایش را آورد و دوباره به آشپزخانه رفت. ثریا رو به ثنا گفت: مادرجون برو کمک مرضیه. خسته شد.

ثنا شانه ای بالا انداخت و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت، غرغر کنان گفت: خودش نمی ذاره.

مرضیه مشغول آماده کردن وسایل سالاد بود. ثنا پیش رفت و در حالی که کارد را ازتوی ظرف شسته ها برمی داشت، گفت: من سالاد درست می کنم.

_: نه عزیزم تو...

_: من خوبم. خسته هم نیستم. شما بفرمایید.

به زور او را از آشپزخانه بیرون کرد و مشغول خرد کردن سالاد شد. هرکدام از بچه ها که رد می شدند، دستبردی به سبزیجات خرد شده می زدند. ثنا هم می خندید. تا به حال هیچوقت جمعشان اینقدر گرم و شلوغ نبود.

داشت سس سالاد را درست می کرد که حامی و سهیل هم رسیدند. سهیل هنوز دلخور و درهم بود. حامی هم با یک دست غذاها را گرفته بود و در دست دیگرش یک دسته گل بود.

جلو رفت. دسته گل را به طرف ثریاخانم گرفت و غذاها را روی میز گذاشت.

ثریاخانم گفت: این چه کاریه؟ چند بار کادو میاری؟

حامی در حالی که پشت به او داشت غذاها را از توی کیسه بیرون می آورد، گفت: چیز قابل داری نبود.

ثنا جلو رفت. دسته گل را گرفت و برد تا توی گلدان بگذارد. هادی در حالی که همچنان مشغول ناخنک زدن بود، پرسید: سالاد رو ببرم؟

ثنا گلدان را زیر شیر آب گرفت و گفت: ببر.

_: یه اعترافی بکنم؟

ثنا با تعجب نگاهش کرد و گفت: بگو.

_: من هیچوقت دلم نمی خواست ببینمت. همش فکر می کردم از این دخترای گند دماغ از خودراضی هستی. ولی تو خواهر بزرگه ی خوبی هستی.

بعد بدون این که منتظر عکس العمل ثنا بماند، ظرف سالاد را برداشت و بیرون رفت.

ثنا ناباورانه به جای خالی اش چشم دوخت و نفس نفس زنان خنده ی کوتاهی کرد. سهیل اخم آلود وارد آشپزخانه شد و پرسید: چیه؟ بلیتت برنده شده واسه خودت هرهر می خندی؟

ثنا خندید و گفت: می دونی خیلی دوستت دارم سهیل؟

سهیل لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: نه واقعاً سرت خورده به جایی.

_: من خوبم. سعی می کنم که خوب باشم. حتی مامانم داره سعی خودشو می کنه.

_: ها... خیلی بیشتر از اون که گنجایششو داشته باشه. کی حامی رو دعوت کرده؟

_: مامان. بقیه که دعوت نمی کردن.

هادی وارد شد و پرسید: لیوان کجاست؟

سهیل گفت: چه زودم پسرخاله شده!

ثنا غرید: سهیل!

هادی آرام گفت: ببخشید...

بعد برگشت و بیرون رفت.

راز نگاه (9)

سلام سلامممممممم
اووووه چه بادی میاد! هم چند بار برق رفته بود هم نت قطع شده بود. خدا رو شکر بخیر گذشت.
اینم از قسمت بعدی. امیدوارم که لذت ببرین

هنوز خوابش نبرده بود که با صدای زنگ از جا پرید. نگاهی به ساعت انداخت. ده شب بود. کی می توانست باشد؟ سهیل که کلید داشت. شاید هم فراموش کرده بود. اما به این زودی که نمی آمد. خواب آلود بیرون آمد.

مرضیه جواب در را داد و با لبخند گفت: برو بخواب عزیزم. آژانسه. من خواسته بودم.

ثنا یک ابرویش را بالا داد و خواب آلود پرسید: آژانس؟ این وقت شب؟

_: گفته بودم یه کم برام خرید کند. جونم ثریاخانوم؟ آب می خوای؟

ثنا به سرعت گفت: من میارم.

برای مادرش آب آورد. چند لحظه بعد مرضیه با چند کیسه میوه و یک جعبه ی بزرگ شیرینی وارد خانه شد. ثنا با تعجب پرسید: اینا واسه چیه؟

جلو رفت و چند تا از آنها را گرفت. همه را به آشپزخانه بردند. مرضیه گفت: مهمون میاد برای مامانت. امروز کلی خجالت کشیدم. هیچی نبود پذیرایی کنم.

_: من یه کم خرید کردم...

_: کم بود. شیرینی هم نبود.

صدایش را پایین آورد و گفت: به حامی گفتم رفت خرید. نگران نباش. برو بخواب.

ثنا به اتاقش برگشت و دراز کشید. مرضیه مشغول شستن میوه ها و جا دادن شیرینی و مرتب کردن آشپزخانه بود. ثنا با خستگی از جا برخاست و به آشپزخانه رفت.

_: کمک می خواین؟

_: نه عزیزم. برو بخواب. کاری نیست. برو...

_: ولی آخه...

_: ولی و آخه نداره. برو بخواب گلم.

_: مرضیه خانم... شما...

_: به من نگو مرضیه خانم. احساس پیری می کنم. همون خرس گنده مامان صدام می کنه، واسه هفت پشتم بسه. تو بگو مرضیه. اگه خیلی ناراحتی بگو خاله. الانم برو بخواب، فردا باید بری دانشگاه.

ثنا چند لحظه مکث کرد. اما مرضیه شانه اش را گرفت و با مهربانی او را به طرف هال راند. ثنا هم به آرامی تشکر کرد و به اتاقش برگشت. کمی بعد خوابش برد.

صبح روز بعد وقتی بیدار شد، مامان توی تختش نشسته بود و مرضیه داشت به او صبحانه می داد. ثنا توی درگاه اتاقش ایستاد و چند لحظه ناباورانه به این صحنه چشم دوخت. مرضیه با عشق و محبتی وصف ناپذیر آنجا بود. انگار واقعاً داشت از خواهرش پرستاری می کرد.

مرضیه که سنگینی نگاهش را حس کرد، برگشت. لبخندی زد و با شادی گفت: سلام! صبح بخیر.

_: سلام. صبح شمام بخیر. سلام مامان. خوبی امروزی؟

مامان به سختی جوابش را داد و زیر لب گفت: بهترم.

مرضیه گفت: ثناجون چایی آماده است. شیر هم هست. یه کلوچه ی گردویی هم برات گذاشتم.

ثنا با تعجب پرسید: برای من؟ شما می دونستین دوست دارم؟

مرضیه جا خورد. ثنا هم حس کرد که ممکن است مادرش شک کند. با دستپاچگی گفت: آخه خیلی دوست دارم، می دونین؟

_: جدی؟ چه خوب. همینجوری دیشب که گفتم آژانس میوه بخره، چند تا کلوچه هم خرید... یعنی خودم بهش گفتم.

راننده ی آژانس؟! ثنا خنده اش گرفت. به زحمت خنده اش را فرو خورد و گفت: به هر حال متشکرم.

رو گرداند. مرضیه هم گفت: ثریاجون خواهش می کنم. یه لقمه ی دیگه. باید بخوری جون بگیری.

ثنا نگاهی به کلوچه ی گردویی روی میز آشپزخانه انداخت. آن را برداشت و سری تکان داد. حامی از کجا می دانست؟

یک لیوان شیر با کلوچه خورد. بعد هم خداحافظی کرد و بیرون آمد. هنوز وارد دانشگاه نشده بود که آیدا چشمهایش را گرفت. چند دور از دو جهت چرخید و بالاخره راه افتاد. بعد از چند دقیقه ایستاد و پرسید: اگه گفتی کجایی؟

صدای خنده ی مریم می آمد. ثنا گفت: دست بردار آیدا. الان کلاسمون دیر میشه.

_: نخیر دیر نمیشه.

_: بریم دیگه. حتماً استاد امده.

_: تو بلد نیستی بازی کنی می پیچونی. نخیر. استاد نیومده. خبراشو دارم.

صدای خنده ی چند نفر دیگر هم آمد. ثنا دست آیدا را پس زد و گفت: این همه منو چرخوندی که بیاریم سر کلاس؟ خودم داشتم میومدم دیگه!

_: بده اول صبحی برات انگیزه و هیجان ایجاد کردم نمک نشناس؟

ثنا در حالی که دستهایش را بهم می مالید، گفت: نمی دونم. بشین که خیلی سرده.

مریم و آیدا از جلوی ثنا رد شدند و ثنا سر جای معمولش نشست. یکی از پسرهای کلاس در حالی که رد میشد، به طعنه پرسید: سه تایی جاهاتونو خریدین؟

دستی سر شانه اش خورد و گفت: نخیر چهار نفریم.

پسر که هیکلی ریزه میزه داشت با کمی ترس به حامی نگاه کرد. حامی هم آرام سر جایش نشست و پرسید: موردی داره؟

_: نه خب. به صرفه اس که نداشته باشه.

_: خوبه.

آیدا کف زد و در حال خنده گفت: مرسی آقای مشعوف.

حامی پوزخندی زد و گفت: قابلی نداره.

مریم نجواکنان گفت: آیدا اگه ثنا رو نداشتیم الان چیکار می کردیم؟

ثنا دستش را به طرف مریم دراز کرد و گفت: زود دستمو ببوسین. زوووود.

هنوز داشتند می خندیدند که استاد وارد شد. درس با خوشی شروع شد و با آرامش گذشت. از کلاس که بیرون می آمدند، ثنا گفت: منم متشکرم آقای مشعوف.

حامی خندید و گفت: دست بردار.

_: به دو دلیل. کلوچه ها مهمتر بود. اول صبحی خیلی چسبید.

_: نوش جان.

_: از کجا می دونستی دوست دارم؟ مامانت گفت؟

_: نه. خیلی وقت پیش بابات می گفت. مامان اتفاقا کلی غرغر کرد که اینا رو بدم بهش با چایی می خوره و صبحانه اش هیچ ارزش غذایی نداره و این بچه جون نمی گیره و تو چرا نمی فهمی و غیره! بهش قول دادم تو با شیر دوست داری و البته تاکید کردم اگه بخوای با چایی بخوری بهش ربطی نداره.

_: خیلی بدجنسی حامی! این مامانتو می کنی تو جیبت!

_: از نظر هیکل یا زبون؟

_: هر دو قربان! اون مادرته!

_: بیا! حالا خوبه داشتم طرفداری تو رو می کردم!

_: من خودم بلدم از خودم دفاع کنم. احترام مادر واجبه.

_: اوه خدای من! معذرت می خوام سرکار خانم. سعی می کنم رعایت کنم...

چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: ولی آخه من اگه با مامان کل کل نکنم میمیرم! بمیرم؟

ثنا چند لحظه نگاهش کرد و بعد گفت: گمونم مامانتم همینطور.

_: خب اون وقت تو میگی احترام نگه دار! احترام چی چی رو نگه دارم؟ نگران نباش. من واقعاً دلشو نمی شکنم. مادرمه. عاشقشم. باهم کنار میاییم.

_: البته خیلی بیراهم نمیگی. دیشب باهام دعوا می کرد میگفت بهم نگو مرضیه خانم، بگو مرضیه. انگاری همسن منه. روم نمیشه. بعد میگه می تونی بگی خاله. این دیگه بدتر از اون. می مونم تو عذاب وجدان نسبتش با مامان!

حامی با حرص نفسش را بیرون داد و رو گرداند. لبهایش را بهم فشرد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. بعد از چند لحظه برگشت و گفت: مامان نه حالا و نه هیچ وقت دیگه نخواسته زندگی مامانتو خراب کنه. اینقدر خودتو درگیر نسبتها نکن. سختش نکن. اون نیومده که آسایش خونتونو بهم بزنه.

ثنا با ناراحتی گفت: تو خونه ی ما هیچوقت آسایش نبوده.

_: برای این که مامانت نخواسته باشه. هیچوقت سعی نکرده باباتو درک کنه.

_: اون دو تا مال دو تا قاره ی متفاوتن. اصلاً نمی فهمن همدیگه رو. متحیرم که با مامانت چه جوری کنار میاد.

_: مامان من جون می کنه که با همه کنار بیاد. واقعاً انرژی می ذاره و محبت می کنه. بی خود نیست که بابات عاشقشه.

این حرف برای ثنا خیلی سخت و سنگین بود، اما نمی توانست مخالفت کند. این دو روز مرضیه هرکاری برای راحتی هر سه شان کرده بود. روا نبود که تکذیب کند. اما...

رو گرداند. بغض کرد. حامی با ناراحتی گفت: معذرت می خوام. قصدم ردّ مادرت نبود. اونم تقصیری نداره. منم اگه قرار باشه با کسی که نمی خوام ازدواج کنم، ممکنه تا عمر دارم نتونم باهاش کنار بیام. فقط می خواستم بگم... مامان منم خوشبختیشو آسون به دست نیاورده. تازه الانم مثل هلوی پوست کنده تو دستش نیست. اونم کم مشکل نداره. مادربزرگم مریضه و مامان خیلی نگرانه. البته خاله ام مراقبشه اما خب مامان ترجیح می داد که اونجا باشه. بچه ها هم همشون خیلی بهش وابسته ان. مخصوصاً سها که کوچیکه و مامان جونش به جونش بسته است. با تمام اینها... بازم معذرت می خوام.

_: خواهش می کنم.

احساس می کرد دیگر نمی تواند درباره این موضوع حرف بزند. کلافه گفت: بریم. دیر شد.

کلاس بعدی با وجود تمام مسخره بازیهای آیدا سخت گذشت.

عصر وقتی به خانه برگشت، مامان کلی مهمان داشت. مرضیه مرتب در رفت و آمد بود و فامیل هم دست از سوال پیچ کردنش برنمی داشتند. ثنا سلام و علیکی کرد و رفت لباس ساده ای پوشید. وقتی به اتاق برگشت، شنید که دخترعمویش به مادرش می گفت: مامان به نظرت راست گفت شوهر داره؟

_: نمی دونم. ولی اگه نداشت تیکه ی خوبی بود برای مهدی.

_: وا مامان دایی مهدی که سنی نداره. این گفت چهل سالشه.

_: ولی خیلی کمتر می زنه. شایدم دروغ گفته.

ثنا نفس عمیقی کشید و گفت: نه راست گفته. ما تحقیق کردیم. شوهر داره و چهل سالشه.

دختر عمویش با ابروهای بالا رفته پرسید: بچه هم داره؟

_: آره.

همان موقع مرضیه با یک سینی چای وارد اتاق شد. ثنا جلو رفت و گفت: بدین من بگیرم.

_: نه عزیزم تو خسته ای. الان از راه رسیدی.

_: شمام خسته شدی از پذیرایی. بدین من.

مرضیه لبخندی زد و سینی را به او داد. هنوز ننشسته بود که زن عمو پرسید: مرضیه جون چند تا بچه داری؟

مرضیه لبخندی زد و گفت: پنج تا.

دخترعمو این بار طاقت نیاورد و گفت: دروغ میگی.

_: من دروغ نمیگم. ولی شما هرجور راحتی فکر کن. میوه بفرمایین.

_: بچه هات چند سالشونه؟

_: پسر بزرگم بیست و چهار سالشه...

صدای زنگ در صحبتشان را قطع کرد. بعد هم ثنا تلاش کرد که حرف توی حرف بیاورد و نگذارد که بیش از این مرضیه را سوال پیچ کنند.

 

 

مهمانیها ادامه داشت. مخصوصاً با پذیرایی گرم و دوستانه ی مرضیه، همه ی فامیل مشتاق بودند که به خانه ی آنها بیایند. صبح و عصر مرتب خانه پر و خالی میشد. ثنا همیشه توی راه برگشت به خانه میوه می خرید و همیشه هم یخچال خالی بود! مرضیه علاوه بر شیرنی خریدن، یک روز در میان کیک می پخت و هرکاری می کرد تا به مهمانها خوش بگذرد. ثنا کلافه بود. همه ی فامیل به شدت کنجکاو بودند تا درباره ی مرضیه بدانند. از آن طرف هم تلفنها تمامی نداشت. بچه ها به شدت دلتنگ مادرشان بودند. تنها خبری که آن روزها خوشحالش کرد این بود که حامی گفت حال مادربزرگش بهتر شده است. اینطوری مرضیه خیالش راحتتر بود و کمتر دلواپس خانه و زندگیش بود.

 

یک هفته گذشت. حال مامان خیلی بهتر شده بود. حالا خودش غذا می خورد و می توانست بدون کمک کمی توی خانه راه برود.

کم کم زمزمه هایی از گوشه و کنار فامیل به گوش می رسید. اینقدر پرسیده بودند که بالاخره چیزهایی دستگیرشان شده بود. قبل از این هم همه می دانستند که حاجی زن دارد و حالا همه تکه های این معما سر جای خود قرار می گرفت. تلفنهای مختلفی به ثنا میشد. ثنا اول انکار می کرد، اما کم کم دیگر نمی دانست چه بگوید. همه چیز بهم ریخته بود. مامان فهمیده بود اما مثل همیشه سکوت را پیشه کرده بود. ثنا نمی توانست از قیافه اش چیزی بخواند. سهیل کمتر از همیشه خانه بود و ثنا واقعاً گرفتار شده بود.

آن روز توی دانشگاه حامی پیش آمد و گفت: ثنا می دونم این کلاساتو از دست میدی. جلسه ی قبلم نبودی...

ثنا با حرص گفت: نهایتش مشروط میشم. حرفتو بزن.

_: نه آخه... اگه می تونستم سهیل رو پیدا کنم خیلی بهتر بود. مامان میگه هرچی بهش زنگ زده جواب نداده. منم هرچی زنگ زدم جواب نداد. می تونی پیداش کنی؟

_: شاید بتونم. میگی چی شده؟

_: بچه ها خیلی بهانه گرفتن.

_: کدوم بچه ها؟

_: خواهر برادرام. با حاجی اومدن. خونه ی من هستن. حاجی رفته خونه ی خودتون. ولی مامانت قهر بوده، بیرونش کرده. حالا مامان می خواد بره بچه ها رو ببینه، ولی نمی تونه مامانتو تنها بذاره. اونم وقتی که مرتب مهمون دارین.

_: مامان بزرگ که هرروز اونجاست. مامان تنها نمی مونه. تازه یه کمی هم از عهده ی کار خودش برمیاد. خیلی بهتر شده. منم سعی می کنم زودتر برم خونه. دارم دیوونه میشم.

_: می دونم. منم همینطور. باید برم هتل پیدا کنم. همخونه هام وقتی فهمیدن می خواستن بکشنم که چهار تا بچه رو دعوت کردم تو خونه. یعنی چاره ای نداشتم. بس دلتنگ بودن خودم به حاجی گفتم بیارشون اینجا. حالا باید بیرونشون کنم. روم نمیشه.

_: رو شدن نداره. من به بابا زنگ می زنم. به مامانتم بگو فعلاً بره پیششون. به مامان بزرگم میگم بمونه تا من برسم.

_: معذرت می خوام. اینم عوض کمک کردنمه.

ثنا لبخند خسته ای زد و گفت: تقصیر تو نیست.

به بابا و به مادربزرگ زنگ زد. حامی هم با مادرش تماس گرفت و هردو به کلاسشان رفتند.

آیدا پرسید: ثنا این خانمه واقعاً کیه؟

_: کدوم خانمه؟

_: همین پرستار... دیروز زمزمه های عجیب غریبی می شنیدم تو خونتون.

مریم با غیظ گفت: دست بردار آیدا. به زور پا شدیم رفتیم عیادت، این عوض تشکرته؟ نمی بینی چقدر خسته اس؟

ثنا سری تکان داد و گفت: راست میگه.

_: باشه! ولی یه روز از زیر زبونت می کشم. ما باهم این حرفا رو نداشتیم.

_: هنوزم نداریم. ولی الان اصلاً تو موقعیتی نیستم که بتونم حرف بزنم.

مریم گفت: هیسسس استاد اومد.

آیدا با حرص سری تکان داد. ثنا آرام نشست و فکر کرد چقدر دلش می خواهد دست بزرگ و تیره ی حامی را بگیرد و در سایه ی حمایتش دمی از بار مسئولیتهایش کم کند. حامی از گوشه ی چشم نگاهش کرد و لبخندی اطمینان بخش زد.

وقتی وارد خانه شد، چند نفری مهمان پیش مادرش بودند. خاله ی مامان و دخترش، مادربزرگ، زن دایی و دو تا عمه هایش. ثنا احساس می کرد با ورودش حرفهایشان را قطع کرده بود. همه نگاههایشان معنی دار بود. چند لحظه گیج نگاهشان کرد و بعد گفت: ببخشید مزاحم کلامتون شدم.

مادربزرگ گفت: نه. اتفاقاً با تو هم حرف داریم. بشین.

ثنا احساس می کرد قرار است مورد محاکمه قرار بگیرد. با تردید پرسید: میشه لباسمو عوض کنم بعد بیام؟

_: نه بشین. زیاد طول نمی کشه.

ثنا نشست و کولی اش را روی پایش نگه داشت. به آرامی گفت: بفرمایین.

_: ببینم این نقشه ی تو بود که مرضیه بیاد پیش مامانت؟

_: نقشه؟ نه پیشنهاد بابا بود.

_: به خاطر تو.

_: نه به خاطر مامان. مجبور بودیم پرستار بگیریم. البته من گفتم می تونم ترممو حذف کنم ولی بابا گفت حیفه.

مادربزرگ به طعنه گفت: بله. البته که حیفه. اگه اون مرضیه خانم بیاد اینجا خیلی بهتره. کم کم پای پسرشم به این خونه باز میشه.

_: اینطور نیست. من به مامان قول دادم که باهاش ازدواج نکنم و زیر قولم هم نمی زنم. حتی از وقتی مامان گفته باهاش بیرونم نرفتم. در واقع اون یک باری هم بیرون رفتیم کار داشتیم. بابا گفته بود باهام بیاد برام گوشی بخره. بین ما هیچی نیست.

عمه زیور گفت: من همیشه طرف ثریا بودم. همیشه به عبدالله می گفتم بد کرده که زن گرفته.

خاله شکوه که خواهر بزرگ مادربزرگ بود، گفت: ولی مرضیه بیچاره هم زن خوبیه. این چند وقت همش محبت کرده. هم به خونه می رسیده، هم مهمونداری، هم پرستاری. کدوم پرستار میاد این همه کار بکنه برای آدم؟ اونم مجانی! بعید می دونم عبدالله به خاطر این کار بهش پول داده باشه.

مادربزرگ گفت: اون درست. مرضیه پرستار خوبیه. ولی بازم مردم چی میگن؟ من نوه مو بدم به پسرش؟!

عمه زینت گفت: این دو تا موضوع ربطی به هم ندارن. شما مجبور نیستین قبول کنین ثنا با پسر مرضیه عروسی کنه. اینم یه خواستگار مثل بقیه. دختره دیگه. خواستگارا میان و میرن تا اونی که قسمتش باشه از راه برسه.

دختر خاله شکوه پرسید: حالا خودش کجا رفت؟ یه وقت نیاد از در تو.

ثنا با ناراحتی نگاهشان کرد.

مادربزرگ گفت: بالاخره گفت کجا میره یا نه؟

مامان به سختی گفت: عبدالله بچه هاشو آورده بود. رفت ببینتشون.

مادربزرگ گفت: حالا خوبه نیووردشون اینجا! این تا یه سکته ی دیگه به تو نده خیالش راحت نمیشه.

مامان آهی کشید. عمه زیور کنارش نشست و دستش را در دست گرفت. رو به ثنا گفت: یه شربت بیار برای مامانت. رنگ به رو نداره.

ثنا از جا برخاست. توی آشپزخانه یک لیوان شربت درست کرد. نگاهی به اطراف انداخت. همه جا از تمیزی برق میزد. مرضیه همه ی تلاشش را می کرد که همه جا مرتب باشد. به اتاق برگشت و شربت را به مادرش داد. بعد هم لباس عوض کرد و باز پیش مهمانها نشست.

خاله شکوه پرسید: خب ثنا خانم چند تا خواهر برادر داری؟

ثنا فقط نگاهش کرد. نمی دانست چه بگوید. اما دختر خاله شکوه گفت: مرضیه گفت پنج تا بچه داره. ثناجون چند تاشونو از بابات داره؟

_: چهار تا.

عمه زینت گفت: عبدالله از همون جوونیشم عاشق بچه بود. ولی بازم بد کرده به ثریاجون.

خاله شکوه گفت: تا ابد که نمی تونین بهش پشت کنین. بالاخره برادرتونه. ثریاجون نباید بیرونش می کردی.

مادربزرگ گفت: اگه می خواستی طلاق بگیری باید همون سالها که فهمیدی زن داره این کارو می کردی.

مامان آرام جرعه ای از شربتش را نوشید و گفت: من طلاق نمی خوام. فقط نمی خوام حرف زندگیم بشه نقل مجلس.

دختر خاله شکوه با تعجب پرسید: یعنی حاضری با مرضیه زندگی کنی؟

زن دایی که تا حالا ساکت بود، گفت: لزومی نداره که باهاش زندگی کنه. مرضیه خونه زندگیش قشمه.

خاله شکوه گفت: با تمام اینها بیا الان زنگ بزن به عبدالله باهاش آشتی کن. خوبیت نداره همیشه قهرین. از وقتی که اومده ثنا رو ندیده. اینجوری که نمیشه.

مامان گفت: من فقط گفتم بچه هاشو نیاره تو این خونه. درسته که مرضیه زن خوبیه ولی مطمئن نیستم بتونم بچه هاشو تحمل کنم.

مادربزرگ گفت: اصلاً درستم نیست که بچه هاشو بیاره. آدم مریض یه عالمه بچه بریزن سرش بدتر میشه.

ثنا آهی کشید و گفت: بچه ها کوچیک نیستن که سروصدایی داشته باشن. مرضیه اینقدر به ما محبت کرده. درست نیست بچه هاش بیان اینجا و برن هتل.

مادربزرگ گفت: خوبه تو هم. یعنی چی همشون بیان اینجا؟

خاله شکوه دوباره میان داری کرد و گفت: بالاخرش که چی خواهر؟ این همه مهمون اومد و رفت. اون بچه هام دو روز بیان اینجا پیش مادرشون عیبی نداره.

_: یه چی میگی باجی خانوم!

_: چی میگم؟ مرضیه هرکاری تونسته کرده. بعد از اینم می کنه. خودش مراقب بچه هاشه. پولی که نمی گیره. حقشه اقلاً احترامش حفظ بشه.

مادر ثنا نگاهی به او انداخت. خاله بزرگتر خانواده بود. همه او را به عاقل بودن قبول داشتند. نمی خواست حرفش را زمین بیندازد. ولی جواب مثبت دادن هم برایش سخت بود.

خاله هم چند لحظه با محبت نگاهش کرد و بعد گفت: فقط یکی دو روز ثریاجون. نمی خوان که اینجا بمونن. حتما اونام درس و مدرسه دارن. میرن سر خونه زندگیشون. گناه داره مرضیه. دلش برای بچه هاش تنگه. باشه؟

ثریا در حالی که به سختی بغضش را کنترل می کرد، گفت: باشه.

جرعه ای شربت نوشید. خاله شکوه گفت: خدا خیرت بده.

بعد رو به ثنا کرد و گفت: پاشو ثناجون، زنگ بزن به مرضیه و رسماً با بچه هاش دعوتشون کن.

مادربزرگ با ناراحتی گفت: یادآوری کن با دسته گل پا نشن بیان. پررو نشن فکر کنن باید بیان خواستگاری!

خاله شکوه گفت: خواهرجان... خواهش می کنم. این دو تا مطلب ربطی به هم ندارن.

زن دایی با خنده ی ریزی گفت: بگو زودتر بیان که ما هم تو مجلس آشتی کنون باشیم.

عمه زیور گفت: بگو عبدالله هم بیاد.

عمه زینت گفت: اگه رختخواب کم دارین، ما داریم تو خونه. بگم بچه ها بیارن؟

ثریا به آرامی گفت: نه هست. ممنون.

ثنا گوشی را برداشت و پرسید: چی بگم آخه؟

خاله شکوه گفت: شماره بگیر بده من حرف می زنم.

ثنا با خوشحالی شماره را گرفت و گوشی را به خاله شکوه داد. خاله شکوه هم بچه های مرضیه را دعوت کرد.

نزدیک یک ساعت پر از التهاب گذشت. هرکسی سعی می کرد حرفی بزند، اما جوّ مجلس آشکارا سنگین شده بود. بالاخره صدای زنگ در بلند شد و در پی آن کلید توی در چرخید. ثنا شالی روی سرش انداخت و به حیاط رفت. مرضیه خجول و خندان وارد شد.

_: سلام ثناجون. واقعاً بچه ها بیان تو؟

ثنا به آرامی گفت: سلام. بله. خوشحال میشیم.

از زیر دست مرضیه سُها کوچولو وارد شد. چشمهای خندانش درست مثل حامی بودند. ثنا بغض کرد. چی میشد که حامی هم اجازه می یافت بیاید؟ مگر او بچه ی مرضیه نبود؟

به دنبال سُها پسرها وارد شدند. هادی و هاشم. بعد هم سما سر بزیر و خجالت زده وارد شد. در آخر بابا آمد. ثنا جلو رفت. بابا محکم در آغو*شش گرفت. خندان صورتش را بو*سید و گفت: بچه ها اینم خواهر خوشگلتون. ایشونم آقاهادی و آقاهاشم و سماخانوم و سُهاخانوم گل. سُها خندید و دسته گل کوچکی که دستش بود را بالا گرفت و پرسید: اینو بدم ثناجون؟

مرضیه گفت: نه عزیزم. بده ثریاخانم.

ثنا خندید. سر پا نشست. مگر میشد عاشق این دخترک دوست داشتنی نشود؟! درآغوشش کشید. بعد سما را بو_سید. بعد هم بو*سه ی سریعی از گونه های پسرها برداشت.

ضربه ای به در خورد. بابا برگشت. ثنا سر کشید. حامی بود. با لبخندی لبریز از قدرشناسی سلام کرد. ثنا هم خندید و جوابش را داد. حامی گفت: مامان خانم همه چی رو جا گذاشتین.

بابا گفت: خودت بیار تو. اگه بقیه می تونن بیان، تو هم می تونی. فقط اون دسته گل رو بده به من، خودم بدم بهتره.

یک دسته گل بزرگ از دست حامی گرفت. یک جعبه شیرینی هم بود که ثنا پیش رفت و آن را گرفت. حامی گفت: باورم نمیشه.

_: منم همینطور. امیدوارم همه چی به خیر بگذره.

حامی سری به تایید تکان داد. برگشت. چمدانهای بچه ها را از توی صندوق پایین گذاشت و ماشین بابا را کنار کوچه پارک کرد.

راز نگاه (8)

سلام به روی ماه دوستام
اینم قسمت بعدی. انشاالله که لذت ببرین.
از بدقولی بدم میاد. از ننه من غریبم بازی هم همینطور. ولی متاسفانه این روزا به هردوش رسیدم. متاسفم که نشد دو برابر بنویسم. اسفند شلوغی رو شروع کردم و هرروز یه مقدار از کارام می مونه. الانم تا دو نشستم که این قسمت نمونه برای صبح که کلی برنامه دارم. فرصت ویرایشم ندارم. امیدوارم خیلی اشتباه نداشته باشه. ولی اگه چیزی به چشمتون خورد بگین.

خوش باشید و ایام به کامتون

آبی نوشت: متشکرم از لطف همگی. دندونم بهتره. دوشنبه جلسه ی بعدیشه. امیدوارم قسمتیش این ور سال راه بیفته و بعد ببینم باز تا کی می تونم خانم دکتر و البته دندونا رو دور بزنم و زیر آبی برم! (هی کوچولو روتو بکن اون ور! این پاراگراف بدآموزی داره! همه ی بچه های خوب سالی دو بار میرن دندونپزشکی برای چک آپ و اگه دندونهاشون مثل من باشه، بقیه ی سالم همونجا اقامت می کنن . منم فقط تو سال گذشته یه بارشو نرفتم دیگه! خب دفعه ی قبلی اسفند پارسال بود! یاد گرفتی عزیزم؟ باریکلا! سالی دو بار برو چک آپ خانم دکتر بهت جایزه بده )

وقتی بیدار شد هوا تاریک بود. نگاهی به ساعت انداخت. یک بعد از نصف شب بود. وقتی به خانه رسیده بود هنوز ده نشده بود. حدود سیزده ساعت پیش! چطور اینقدر خوابیده بود؟

از جا برخاست. سرش گیج می رفت و احساس گرسنگی می کرد. گیج و منگ به آشپزخانه رفت و نگاهی توی یخچال انداخت. از دو روز پیش کمی کتلت مانده بود. فقط دو روز؟ حتی کمتر. یک روز و نیم قبل بود که ساندویچها را از مامان گرفته بود و رفته بود دانشگاه. انگار صد سال گذشته بود.

بشقاب کتلت را برداشت و خسته سر میز نشست. کمی خورد. برخاست یک لیوان چای آماده کرد و دوباره نشست. خواب آلود سرش را روی میز گذاشت.

سهیل خواب آلود وارد آشپزخانه شد و پرسید: چکار می کنی؟

یک تکه کتلت برداشت و یک لیوان آب ریخت.

ثنا پرسید: کی پیش مامانه؟

_: بابا. به زور گفت بیام خونه. اون صندلیهای مزخرف واقعا جای راحتی برای خوابیدن نیستن. خدا نصیب نکنه!

_: خدا رو شکر زود مرخص میشه.

_: بابا گفت براش پرستار میگیره. دلم می خواست خودم مواظبش باشم. ولی بابا تازه یادش امده که من باید حواسم به درسم باشه. مسخره!

ثنا بدون این که نگاهش کند، به تندی گفت: توهین نکن. اون پدرته. هرکار که کرده باشه.

_: ثنا تو واقعاً خری یا خودتو می زنی به خریت؟ می دونی اون هرکول که میگن عاشقشی کیه؟

ثنا نگاهی تحقیرآمیز به او انداخت و گفت: بشین بچه! لازم نیست تو یکی منو نصیحت کنی. در مورد بابا هم نمیشه صددرصد اونو مقصر دونست. تقصیر مامانم بوده که نه راضی شده زندگی کنه نه طلاق بگیره. اون خانم هم زن دوست مرحومش بوده. به نوعی همه چی دست به دست هم داده که این اتفاق افتاده. می بینی؟ من اطلاعاتم از تو خیلی بیشتره.

_: عجب! پس به همین راحتیه. منم برم دو تا زن بگیرم بگم پیش اومد.

ثنا داد زد: دارم بهت میگم به این راحتی نبود. بابا آدم عیاشی نیست. از سر خوشی نرفته زن دوم بگیره. و حتی اگر اینطور بود، بازم پدر تو بود. به گردنمون حق زندگی داره.

_: پس مامان چی؟

_: درسته. حق مامان خیلی بیشتره. خیلی زحمت کشیده. منم نمی خوام حقی ازش ضایع کنم. اون نخواست جدا بشه. به خاطر این که خودش بچه ی طلاق بود. وای تو رو خدا سهیل بس کن! تکرار کردن اینا چه مشکلی رو حل می کنه؟

سهیل لیوان خالی آبش را روی میز کوبید و گفت: هیچی. میرم بخوابم.

ثنا سرش را بین دستهایش گرفت. به شدت درد می کرد و چیزی مثل پتک به دیواره ی جمجمه اش می کوبید. از جا برخاست و دوباره رفت دراز کشید.

دیگر خوابش نبرد. تا صبح با خیالات مختلف سر و کله زد. ساعت شش برخاست و به طرف بیمارستان راه افتاد.

هوا خیلی سرد بود. در حالی که پالتویش را دورش پیچیده بود، وارد بیمارستان شد. با دیدن حامی لبخند تلخی بر لبش نشست.

حامی جلو آمد و گفت: سلام. تو این سرما پیاده داری میای؟

_: سلام. صبحت بخیر.

_: صبح تو هم بخیر. زنگ می زدی با ماشین بابات میومدم دنبالت.

_: ول کن حامی.

_: بهتری؟

_: اگه یخ نزنم آره.

_: برو تو. دانشگاه که نمیای؟

_: نه فکر نمی کنم.

_: پس فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

حامی که رفت بغض کرد. دلش نمی خواست با این تندی و بی حوصلگی جوابش را بدهد. این مشکلات تقصیر حامی نبود. پایش را به زمین کوبید و غرید: ازت بدم میاد!

ولی خودش هم می دانست که دروغ می گوید.

دو روز بعد مامان مرخص شد. مرضیه خانم هم قرار بود با هواپیما بیاید. ثنا کلافه بود. نمی دانست باید منتظر چطور آدمی باشد. حتی عکسی که از او دیده بود را هم به خاطر نمی آورد. تنها چیزی که به یاد داشت این بود که حامی میگفت مادرش خیلی ریزه میزه است. اما این دردی را دوا نمی کرد. این زن چطور اخلاقی داشت؟ تند و جدی؟ خیلی رسمی؟ خیلی چاپلوس؟ وسواسی؟ ایرادگیر؟ یا... ثنا نمی دانست چه کند. به سهیل و مامان گفته بودند که بیمارستان یک پرستار را معرفی کرده است که حاضر است شبانه روزی بماند. این که حقیقت را نگفته بودند هم اذیتش می کرد. تا کی می توانستند پنهانش کنند؟

لب مبل نشسته بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. گاهی زیر چشمی نگاهی به بقیه می انداخت. سهیل کنار تخت نشسته بود و سرش را بین دستهایش گرفته بود. بابا به ظاهر آرام روی مبل نشسته بود، اما مرتب ساعتش را نگاه می کرد و مادر بزرگ که دائم در رفت و آمد و حرص و جوش خوردن بود که معلوم نیست این پرستار چطور آدمی است و چقدر دامادش بی فکر است!

بابا از جا برخاست و به حیاط رفت. ثنا آهی کشید. مادربزرگ بالاخره نشست و غرید: مرتیکه بی مسئولیت!

ثنا از جا برخاست و دنبال پدرش رفت. هوا خیلی سرد بود. بازوهایش را محکم گرفت و پرسید: کی میرسه؟

_: حامی نوشته تو راهن.

بابا در را باز کرد و نگاهی توی کوچه انداخت. ثنا به اتاق برگشت و مانتو و روسری پوشید. طاقتش تمام شده بود. باید زودتر او را می دید. آرزو می کرد بهتر از آن چه فکر می کند باشد. یاد نامادریهای بدجنس توی قصه های کودکی اش افتاد. لرز کرد. نمی دانست از سرماست یا ترس.

بابا چند قدمی توی کوچه رفت. او هم به دنبال بابا رفت. یک تاکسی توقف کرد. حامی پیاده شد و پشت سرش یک دختر بچه... نه یک زن کوچک اندام پیاده شد. ثنا با حرص به تصورش خندید و فکر کرد: تو که می دونستی ریزه میزه است.

بابا نفسی به راحتی کشید و با خوشحالی سلام کرد. مرضیه خانم هم با شوق کودکانه ای خندید و گفت: سلام. دلم برات یه ذره شده بود!

حامی غرید: مامان!

بابا خندید. حامی چمدانها را پایین گذاشت و بابا خم شد و پرسید: آقا چقدر شد؟

حامی گفت: حساب می کردم حاجی!

بابا با شوق خندید. ثنا هیچوقت او را اینقدر سرخوش ندیده بود. دلش گرفت! بیچاره بابا! بیچاره مامان!

تاکسی رفت. مرضیه خانم نگاهی به ثنا انداخت. سلام بلندی کرد؛ جلو آمد و در آغوشش گرفت. تنش بوی خوبی می داد. لطفش هم چاپلوسانه نبود. فقط با همان شادی کودکانه گفت: مشتاق دیدار ثناخانوم. این بابات که ما رو کشت بس پز دخترشو داد! البته اغراقم نکرده بود. خوشگل نیست حامی؟!

حامی در حالی که جلوی خنده اش را می گرفت، گفت: چه عرض کنم! مامان جون، باباش اینجا وایساده.

مرضیه خندید. سری تکان داد و به ثنا گفت: این بچه ها بزرگ میشن دائم آدمو تربیت می کنن. یکی نیست بگه مگر خردی فراموش کردی....

حامی این بار خنده ی کوتاهی کرد و گفت: من غلط بکنم درشتی بکنم با شما. ولی یه ذره مراقب باش. خواهش می کنم. شما یه پرستارین که بیمارستان شما رو فرستاده. مخصوصاً تو صد و شصت و پنج تا تلفن روزمرتون رعایت کنین که لو نرین.

حاج عبدالله ضربه ای سر شانه ی او زد و گفت: نگران نباش. مرضیه به وقتش بازیگر خوبیه. بریم خانم.

بازوی همسرش را گرفت. این بار ثنا دهان باز کرد که اعتراض کند، اما ناامیدانه آن را بست. نگاهی مستاصل به حامی انداخت. حامی سری تکان داد و دستهایش را از هم باز کرد. خم شد و چمدانهای مادرش را نزدیک در خانه گذاشت و گفت: حاجی شرمنده. من نمی تونم اینا رو بیارم تو.

مرضیه که گویا کلاً فراموش کرده بود، ناگهان چرخید و با خنده گفت: وای چمدونام جا موند. اوای خودم می برم.

حاجی خنده ی شیرینی کرد و گفت: برو تو.

حامی کلافه کف دستش را به پیشانیش کوبید و ثنا با ناامیدی زمزمه کرد: خنگ ترین آدم دنیا هم می فهمه که اینا چه نسبتی باهم دارن!

حامی آهی کشید و گفت: تلاش سختی رو به عنوان کاتالیزور در پیش داری! از حالا بهت خسته نباشید میگم. اگر کمکی هم ازم برمیاد حتماً بگو. حداقل گاهی می تونم ببرمش خونه ی خودم تا دوباره جو رو سر و سامون بدی.

_: ممنون.

_: خواهش می کنم. برم دیگه. جلو در و همسایه اینجا بودنم چندان خوشایند نیست.

ثنا سری به تایید تکان داد و بسیار خدا را شکر کرد که در آن لحظات کوچه کاملاً خلوت بود و کسی مهمان آنها را ندیده بود. حامی هم با قدمهای بلند راه افتاد و رفت و دل ثنا را هم با خود برد. ثنا به ستون کنار در تکیه داد و اینقدر صبر کرد که حامی از سر کوچه پیچید. قبل از رفتن، نگاهی به او انداخت. با لبخند دستی تکان داد و رفت. ثنا آهی کشید و به اتاق برگشت.

باورش نمیشد این مرضیه خانم، همانی باشد که توی کوچه دیده بود. با مهربانی و جدیت یک پرستار کار کشته مشغول مرتب کردن دور تخت مامان و توضیح مراقبتهای لازم و برنامه هایی که در پیش داشت بود. مامان بزرگ هم کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته بود و معلوم بود خوشش آمده است. بابا گوشه ای ایستاده بود و با ظاهر سرد و جدی نگاه می کرد. سهیل هم نرمتر از قبل شده بود و معلوم بود کمی خیالش راحت شده است.

ثنا چند دقیقه ایستاد تا حرفهای مرضیه خانم تمام شد. بابا گفت: ثناجان اتاق خانم شرفی رو نشونشون بده.

ثنا سری به تایید تکان داد. اتاق دم در که به عنوان اتاق کار بابا استفاده میشد را برای مرضیه آماده کرده بودند. ثنا لبهایش را بهم فشرد و با صدایی که به زحمت بالا می آمد، گفت: خانم شرفی، از این طرف بفرمایید.

مرضیه خانم همراه او رفت و با مهربانی پرسید: ببینم تو چرا اینقدر رنگت پریده؟

ثنا نگاهش کرد. این زن یا به عبارت بهتر این دختر کوچولو واقعاً می توانست از مادرش مراقبت کند؟

سری تکان داد و آرام گفت: نگران... نگران مامانم.

مرضیه خانم با خوشی خندید و گفت: برای چی؟ اون که خوب شده. بهتر از اینم میشه. خیلی زود دوباره راه میفته و از قبلشم بهتر میشه.

اوه خدایا! بابا واقعاً عاشق این کوچولو بود؟ خب ایرادی نداشت. فقط با وجود چهل سال سن، چندان بالغ به نظر نمی رسید.

مرضیه خانم ثابت کرد که ثنا اشتباه کرده بود!

 

 

بابا همان شب رفت. صبح روز بعد ثنا خسته و پکر بیدار شد. تختی برای مامان توی هال گذاشته بودند. سهیل روی کاناپه خوابیده بود. ثنا بی سروصدا به آشپزخانه رفت. مرضیه آنجا بود. با لبخندی شاد، بدون صدا اشاره کرد: سلام. صبح بخیر.

ثنا خنده اش گرفت. سلامی کرد و سعی کرد فکر کند که او واقعاً یک دختر بچه است که چند روزی قرار است مهمانشان باشد.

صبحانه اش را خورد و بعد از این که شماره تماسش را به مرضیه داد، از آشپزخانه بیرون رفت. چند روز بود که دانشگاه نرفته بود. بیش از این نمی توانست غیبت کند. آماده شد و از خانه بیرون زد.

همین که وارد دانشگاه شد، صدای مریم را شنید که داد زد: آیدا! ثنا اومده!

بعد هم خود مریم جلو آمد و به دنبال او آیدا رسید. آیدا تقریباً مریم را به عقب هل داد و گفت: سلام! خوبی دختر؟ جون به لبمون کردی! هی میگه اوضاع قاراشمیشه نیا دیدنم! حالا چی؟ همه چی خوبه؟ پرستار اومد؟ مامانت چطوره؟

ثنا خندید و پرسید: اجازه هست یکی یکی جواب بدم؟ علیک سلام...

اما قبل از آن که حرف دیگری بزند، چشمش به حامی افتاد که با فاصله ی نسبتاً زیادی پشت سر آیدا بود. حامی اینقدر صبر کرد، تا نگاه ثنا به او رسید. لبخندی زد و سری تکان داد. ثنا هم سری خم کرد و به او خیره شد. آیدا بدون آن که رد نگاه او را بگیرد، غرید: نمیرییییییییییی ثناااا! باز چشمت به جمالش روشن شد؟ جواب منو ندادی. هی با تو ام!

شانه اش را گرفت و محکم تکان داد. ثنا با بی حوصلگی به او نگاه کرد و پرسید: چی میگی؟

_: میگم مامانت خوبه؟ الان میشه بیاییم دیدنش؟

_: الان؟ مگه کلاس نداریم؟

_: تو باز این یارو رو دیدی، دل و دین از کف دادی ها! منظورم الانِ الان نبود. یعنی عصر می تونیم بیاییم؟

_: هان؟ آره فکر کنم بتونین بیاین. مامان که چیزی نمی خوره. ولی من کمپوت دوست دارم. مرسی!

آیدا محکم توی سر او زد و گفت: کی گفت ما می خوایم چیزی بیاریم؟

_: دست خالی بیاین راهتون نمیدم.

_: ما زنگ می زنیم، سهیل هم درو باز می کنه. تو رو سننه؟

_: از کجا معلوم سهیل خونه باشه؟

_: اون نشد، اون خانم پرستاره... اومد؟ خوب هست؟

ثنا چند لحظه نگاهش کرد. به آیدا هم گفته بود پرستار از طرف بیمارستان می آید. با کمی گیجی سری به تایید تکان داد و گفت: آره بد نیست. یه کم... ولش کن خوبه.

_: یا یه چیزی رو نگو، یا کامل بگو.

_: چه می دونم. خیلی شاده.

_: این که بد نیست.

_: نه خوبه. ولی کمتر از سنش می زنه.

_: مگه چند سالشه؟

_: چهل سال.

_: خب اینم خوبه. مشکل تو چیه؟

_: هیچی من فقط یه کم تعجب کردم. بریم دیگه کلاس شروع شد.

_: ثنا داری یه چیزی رو قایم می کنی.

_: من چیزی رو قایم نمی کنم. فقط خیلی خسته ام. اگه تو کلاس خوابم برد، بیدارم کنین.

آیدا شانه ای بالا انداخت و باهم به کلاس رفتند.

عصر باهم سوار اتوبوس شدند. ثنا با خستگی پرسید: الان میاین یا اول میرین خونه؟

مریم نگاهی به آیدا انداخت و بعد گفت: خیلی خسته ای باشه یه وقت دیگه که مامانتم بهتر باشه.

آیدا هم آهی کشید و گفت: آره. فعلاً برو بگیر بخواب. پرستارم که اومده. کاری نداری.

_: اوه فقط پرستاره. کلفتمون نیست! کلی کار دارم. اصلاً نمی دونم خانم پرستار حاضره با شام سرهم بندی سر کنه یا غذای درست حسابی می خواد؟

_: فعلاً مهمون خر صابخونه اس! هرکار دلت می خواد بکن.

_: اولاً که مهمون نیست و پرستاره. دوماً سلامتی مادرم وسطه! انگار یادت رفته. مجبورم همه جوره به ساز خانم بر*قصم.

_: خب حالا چه سازی می زنه؟

_: من چه می دونم. هنوز باهاش آشنا نشدم که!

مریم خندید و ثنا سرش را روی پشتی صندلی جلویش گذاشت و توی چرت رفت. نزدیک خانه شان از جا برخاست و بیرون را نگاه کرد.

آیدا گفت: بیشین بابا. هنوز یه ایستگاه می تونی بری.

_: می خوام یه کم خرید کنم.

_: باهات بیام؟

_: نه بابا کاری ندارم. یه کم میوه سبزی بخرم میرم.

_: باش. پس سی یو تومارو.

_: به امید خدا. خدافظ.

تازه پایش به خیابان رسیده بود که گوشیش زنگ زد. شماره ناشناس بود. ولی فکر کرد شاید مرضیه خانم باشد.

_: بله بفرمایید.

_: سلام. حامی هستم.

ثنا چند لحظه چشمهایش را بست. نگاهی خندان حامی پیش چشمش جان گرفت. با لبخند گفت: سلام.

_: تو چرا پیاده شدی؟

_: جان؟!!

صدای خنده ی حامی را از پشت سرش شنید. برگشت و پرسید: تعقیبم می کنی؟

حامی لبخندی زد. گوشی را توی جلد کمری اش گذاشت و گفت: ای کم و بیش. تقریباً مسیرمون یکی بود. مامان جان شارژرشو جا گذاشته. زنگ زد گفت یکی براش بخرم. شماره ی تو رو هم بهم داد، نگرانت بود. گفت زیاد سر حال نیستی.

ثنا با تردید پرسید: اون وقت چه ربطی به شما داشت؟

حامی دست برد و در حالی که کولی او را می گرفت، گفت: میشه این قدر رو زخم من نمک نپاشی؟ حالا واقعاً چی شده؟ سر کلاس همش چرت می زدی.

ثنا خواب آلود سر بزیر انداخت. آهی کشید و گفت: خوب نمی خوابم. نگرانم. همینا...

_: درست میشه. مامان همه ی سعیشو می کنه. آسوده بخواب.

لبخندی زد. چقدر به صدای گرمش احتیاج داشت. جلوی یک میوه فروشی ایستاد. یک پرتقال برداشت و گفت: چشم. از امشب...

پرتقال را بوئید و پرسید: شام چی بپزم؟

نگاهی به کلمهای بروکلی انداخت و گفت: کلم بروکلی خیلی دوست دارم. مامانت ناراحت نمیشه اگه بوش تو خونه بپیچه؟ مرغ بپزم کلم بذارم کنارش؟

_: برای شام؟!

_: آره...

یک کیسه برداشت و مشغول جدا کردن پرتقال شد. بعد هم سیب زمینی و هویج و کلم بروکلی برداشت. حامی نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: دیگه؟

_: فعلاً همینا... کیفمو بده.

_: برای چی؟

_: سیب زمینی رو دیگه می تونم حساب کنم!

_: سر بسر من نذار خوشم نمیاد.

بعد هم حساب کرد و کیسه ها را برداشت.

_: یکیشو بده به من.

_: نمیدم.

_: خب کولیمو بده.

_: ثنا تو خیلی بلدی خودتو بگیر نیفتی. داری میمیری بچه.

_: بچه خودتی! اینقدر به هیکلت نناز.

_: مثلاً اگه بنازم چی میشه؟

_: ایییییش! تازه پولم با بابام حساب می کنی. زنگ می زنم بهش میگم بریزه به حسابت.

_: زنگ بزن بهش روحش شاد شه. می خنده بهت!

_: خنده نداره. دلیلی نداره که تو خرید کنی.

_: ببین خانم کوچولو اگه می خوای این حرفات خریدار داشته باشه و یکی رو غیرتی کنه به مامانت بگو نه بابات که همیشه سعی کرده بین من و پسراش چندان فرقی نذاره.

_: نمی خوام غیرتیش کنم. می خوام پولتو بده.

_: هی می خوام هیچی نگم هی نمی ذاری! ثناخانم من دست راست باباتم. کلی برنامه و حساب کتاب مشترک داریم. حالا من بیام بگم آقا ببخشید از حساب مشترکمون پول چهار کیلو سیب زمینی رو برداشتم؟ مسخره نیست آخه؟ ضمناً اینا رو بذار خونه ولی نمی خواد شام درست کنی. یه چیزی از بیرون می گیریم.

_: مامانت چی؟

_: مامان من دو سه ساله که شبا شام نمی خوره. ولی برای مامان تو شام پخته و بهش داده. سهیلم با دوستاش رفته بیرون که هوایی به کله اش بخوره و البته شام هم نمیاد. فقط می مونی تو که به سفارش مامان جان حق داری بین دل و جیگر و کنجه، یکی یا بیشتر رو انتخاب کنی. حرف از پیتزا و ساندویچم نزن که کلاهت با مامان میره تو هم. باید یه چیزی بخوری جون بگیری. چشات گود رفته، ضعیف شدی و بقیه ی صحبتاشو یادم رفته.

ثنا خندید و گفت: این مامانت خیلی با نمکه!

_: متشکرم!

_: عین بچه ها شاده!

_: همیشه اینطوری نیست. وقتی جدی میشه با یه من عسلم نمیشه خوردش. صبر کن یه چند روز بگذره دلش برای بچه ها و بدتر از بچه ها بابا جون شما تنگ بشه، اون وقت خدمتتون عرض می کنم.

ثنا سر بزیر انداخت و گفت: هنوزم نمی تونم باور کنم.

_: اوووووووف چقدر شلوغش می کنی! کلید داری یا زنگ بزنم؟ دستم خسته شد.

ثنا در را باز کرد. حامی بدون تعارف وارد شد و کیسه ها را توی حیاط پشت در راهرو گذاشت. کیف ثنا را هم کنارشان رها کرد و گفت: بریم.

ثنا جا خورد. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: به مامان قول دادم دیگه باهات نیام بیرون. بهش گفتم محاله...

_: چی محاله؟

_: داشتن سر ما دعوا می کردن، اون روز که حالش بد شد. گفتم... گفتم هیچوقت باهاش ازدواج نمی کنم. ولی اون بازم داد کشید و بعدم که افتاد...

بغض کرد.

حامی نفسش را با حرص بیرون داد و گفت: باشه. آروم باش. فقط بگو چی می خوری برات بگیرم؟ هرچند که کباب داغ یه چیز دیگه اس.

_: هیچی نمی خوام.

_: نه نشد دیگه. اگه تو با مامانت طرفی، منم با مامانم طرفم. حوصله ی غرغرشو ندارم. بگو دیگه.

هنوز ثنا حرفی نزده بود که در راهرو باز شد. مرضیه با صدایی که می کوشید بلند نشود، گفت: سلام. شام خوردین؟

ثنا که باز از شادی کودکانه ی او خنده اش گرفته بود، جواب سلامش را با خوشی داد.

حامی گفت: علیک سلام. مامان جون آفتاب تازه غروب کرده. نخیر ما هنوز شام نخوردیم. یه مقدار خرید بود آوردیم گذاشتیم.

_: اَه! می دونستم عرضه شو نداری. بیا تو ثنا جون. خودم تقویتت می کنم. تو هم برو خونه کوچولو تا همه ی همسایه ها ندیدنت.

_: اِه مامان! یعنی که چی عرضه شو ندارم؟ پیش پاتون داشتم چونه می زدم چی بیشتر دوست داره براش بگیرم.

_: خبه تو هم! من که میشناسمت. برو دیگه با این هیکلت آبرو برامون نمیذاری.

_: مگه تقصیر منه؟

_: این که اینجا وایسادی؟ آره. برو دیگه اگه سهیل پیداش بشه سه میشه.

_: مگه نگفتی گفته تا آخر شب نمیاد؟ تازه این چند روز اینقدر منو دیده که عادت کرده.

_: فکر نمی کنم چندان بهت علاقمند باشه.

_: نه متاسفانه.

_: ثناجون تو بیا برو تو، سر پا غش نکنی. من اینو بیرونش می کنم میام شامتو میدم.

ثنا خندید و فکر کرد: اون خنده دارترین مادرشوهر دنیا میشه!

بعد از خجالت سرخ شد و سر بزیر انداخت. در حالی که قدمی به طرف راهرو برمی داشت، از حامی خداحافظی کرد.

حامی در حالی که از حرفهای مادرش خنده اش گرفته بود، جواب او را داد، بعد خم شد گونه ی مادرش را بو*سید و از در بیرون رفت.

مرضیه به دنبال ثنا وارد شد. اول برایش شیر و تخم مرغ آورد و بعد هم یک تکه گوشت کباب کرد و آبمیوه و سبزیجات آماده کرد. و بالاخره وقتی ثنا ملتمسانه از او خواست بس کند، اجازه داد که به اتاقش برود.